توی حیاط دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد!
بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می...کشیدند.......قورتش بده....
اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم...!
باز اون مشت می زد و من فقط و فقط دفاع میکردم
بالاخره یه خراش کوچیکی توی صورتم افتاد...
.
.
.
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی
روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود.....
.
.
.
.
.
.
.
.
_____________
به نقل از نویسنده ش...