آره بچه که بودم با مامان میرفتیم بجار عموش تمام فامیل بودن اونجا پسر عموش همیشه میخواست منو سوار اسب کنه من گریه میکردم
اینجا اما قشنگه یه بار برات کاملا مینویسم تا تصورش کنی
اینجا تازه سمنو پزون لاکو پزون رب آلوپه پزون و هزار تا سنت دیگه هم دارن
آرزو میکنم اونجا یه تیکه زمین داشتم خونه میساختم
غروبا وقتی به بالای سرپایینی میرسم بر میگردم و به روستای زیر پام نگاه میکنم به چراغایی که کم کم روشن میشه چشم میدوزم و دلم میگیره
دلم برای زن عمو مدینه خانوم خانوم سادات طیبه جون محمد رسول آقای نوری که بهم میگه کوزت آباجی و بقیه تنگ میشه