سلام محمدرضا...فضولي چيه...؟ ممنونم كه به فكر بودي...دست گلت درد نكنه
آره ديشب داشتم شام درست ميكردم...امير علي رفت سر خاك ژله ايي ها و يكي دوتا دونه خورد البته جذب آب شده بود...يعني آماده بود...ميخواستم توش پياز سنبل بكارم واسه عيد...كوفتم شد...اينقدر دستپاچه شده بودم كه خدا ميدونه ...اومدم اينجا كه از تو يا از رضا بپرسم ببينم چيكاركنم...هيچكدومتون هم نبوديد...تنها كسي كه بود فقط مسعود بود دست به دامن اون شدم...اونم طفلي حتي اين خاك رو هم نميشناخت ديگه كمك كرد و از يكي از دوستانش زنگ زد و پرسيد ...اونم گفت مشكلي نداره...يه كم خيالم آسوده شد...ولي ديگه تا آخرشب حيرون بودم ...چون رضا هم خونه نبود تنها بودم...ديگه داشتم سكته ميكردم...
بازم ممنونم كه به فكر بودي عزيزم.