کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود،و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.زنی در حال عبور کودک را دید،او را به داخل فروشگاه بردو برایش لباس و کفش خرید و با مهربانی گفت: مواظب خودت باش.کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.کــودک گفت: می دانسـتم با او نسـبتی دارید.