ashofte_se7en
پسندها
49

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد
    ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
    و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
    چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
    و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
    ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
    من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم
    بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
    فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
    کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
    تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
    هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد
    بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
    که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
    از در درآمدی و من از خود به درشدم
    گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

    گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
    صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

    چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
    مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

    گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
    ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

    دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
    چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

    تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
    از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

    من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
    کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

    بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
    مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

    او را خود التفات نبودی به صید من
    من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

    گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
    اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
    سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد
    کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد

    کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم
    که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

    تو با دلتنگیای من تو با این جاده همدستی
    تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی


    تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم
    صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم

    یه حسی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم
    واسه برگشتنت هر شب درارو باز میذارم
    تو با دلتنگیای من تو با این جاده همدستی
    تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی
    خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
    چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
    جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
    کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
    ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
    آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
    ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
    در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
    محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
    چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
    جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
    اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
    آن شد که بار منت ملاح بردمی
    گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
    ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
    احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
    ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
    می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
    حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
    با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
    شب عفو است و محتاج دعايم
    زعمق دل دعايي كن برايم
    اگر امشب به معشوقت رسيدي
    خدا را در ميان اشك ديدي
    كمي هم نزد او يادي زماكن
    كمي هم جاي ما او را صدا كن
    بگو يا رب فلاني روسياهست
    دو دستش خالي و غرق گناه است
    بگو يا رب تويي درياي جوشان
    در اين شب رحمتت بر وي بنوشان
    التماس دعا


    اینجا سرزمین واژه های وارونه است:
    جایی که...
    گنج " جنگ " میشود!
    درمان " نامرد " میشود!
    قهقه" هق هق " میشود!
    اما...
    دزد همان " دزد " است!
    درد همان " درد " است!
    و گرگ همان " گرگ " !
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا