arashpak
پسندها
1,589

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
    دونه به دونه شون رو با اشتياق كامل ميخونم عزيز...واقعا دست مريزاد داره...ممنونم بي نهايت...
    امري باشه هميشه در خدمتم چه در دفتر چه در پروفايلم... [IMG]


    آدم ها مي ­آيند

    زندگي مي­ کنند

    مي­ ميرند

    و مي­ روند

    اما ...

    فاجعه­ ي زندگي تو

    آن هنگام آغاز مي­ شود

    که آدمي مي­ ميرد

    اما

    نمي رود !

    مي­ ماند ...

    و نبودنش در بودن تو

    چنان ته­ نشين مي شود

    که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

    و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

    آزاده طاهائي
    سلام آرش جان
    بله متاسفانه صبح مطلع شدم..در تالار اخبار خبرش رو خوندم...واقعا متاسفم .
    باز هم گلي از گلزار هنر والاي ايراني خزان نمود.
    باشد كه در قرين رحمت ايزدي روحشون شاد و ايمن باشد.
    خدمت شما دوست خوبم هم اين ضايعه رو تسليت عرض ميكنم.


    ...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

    وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

    فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

    .

    .

    .

    ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!


    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ...

    وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ...

    وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

    دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ...
    خواهش می کنم، قابلی نداشت... هر چند به نظر من اشعار مشیری قابل دارن :smile:
    بابت عکس قشنگتون هم متشکرم.
    اینجا که معمولاً بچه ها همون امیدنیا بهم می گن... تا حالا بهش فکر نکردم، حالا هر وقت چیزی به ذهنم رسید به شما هم می گم.
    موفق باشید.
    آرش جان سلام
    خوشحال ميشم توي سرزمين روياها از قلم شيواتون ما رو بهره مند كنيد.
    پس از باران
    گل از طراوت باران صبحدم، لبريز
    هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
    صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
    كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
    هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
    هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
    به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
    روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
    مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
    فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
    ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
    كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
    چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
    دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
    (فریدون مشیری)


    خدا را در آغوش کشیدم ...

    خدا زیاد هم بزرگ نیست

    خدا در آغوش من جا می شود ...

    شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است !

    خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ...

    خدا یک بار به من گفت:

    تو گناهکار مهربانی هستی !

    و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ...

    و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...!
    :gol:

    نمیدونم شاید این: دنیا زیر قدم هایم تمام می شود ...!


    دوست دارم کسی پیدا شود برایم حرف های خوب بزند ...

    قصه های خوب بگوید ...

    دوست دارم دست هایش بوی خدا بدهد ...

    خنده اش مرا یاد زندگی بیندازد !

    زندگی اش مرا یاد چیزهای خوب بیندازد ...

    یاد بچگی ام بیفتم ...

    دوست دارم بچگی ام را بغل کنم ...

    .

    .

    .

    دوست دارم کسی پیدا شود برایم قصه های خوب بگوید ...!
    سلام آرش جان
    خوشحالم که تشریف اوردی همه تو ضیحات را گلابتون براتون داده توی دفتر ادبیات منتظرتان هستیم ما هیچ وقت مخالف تایپک های شما نیستیم فقط برای جلو گیری از هرج مرج قانون وضع کردیم من در خدمتم مخصوصا دوستان بو شهری
    خواهش ميكنم آرش جان...اگه فرصت كردي يه سري هم به دفتر تالار بزن...ممنون ميشم.
    دوست دارم اونجا در مورد تاپيكهات صحبت كنيم.
    سلام آرش جان
    اطلاعيه بالاي تالار عنوان شده...خيلي مشخصه عزيزجان..چطور شما نميبينيدش...به هرحال بفرماييد اينم خدمت آقاي خودم...
    در ضمن ما اصلا گليم باف نيستم پسر خوب...ما فقط گليم زيباي ديگران رو بلديم قاب كنيم بزنيم به ديوار


    من دختری بودم

    تنها در دنیای خودم

    آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

    من یک رویا داشتم

    که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

    ...

    میان برگها قدم زدم

    و از خدا پرسیدم

    من کجا هستم ؟!

    ...

    ستاره ها به من لبخند زدند

    و خدا با خیالی آرام به من گفت

    در من ...

    ...

    حالا که زمان گذشته است

    و خاکستری شده ام

    آماده ام تا

    از بالاترین نقطه پرواز کنم

    ...

    وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!


    در ابتدای زمین

    کنار آسمان نشستیم

    و دعا کردیم

    شاید ...

    تمام آرزوهایمان

    باران شود ...

    ندانستیم

    تمام خاکسترمان را

    آب خواهد برد

    .

    .

    .

    با چشمهایی سرخ و سنگین

    به آرزوهای دور و دراز خوابهای کودکیمان

    نگاه می کنیم ...

    و بی هیچ قصه ای

    به خواب می رویم ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا