anise b
پسندها
3,991

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ببینم چی میشه حالا... همش من باید عذاب وجدان بگیرم از دست تو
    همینقدر هم زیاده روی کردم.. اون هیچ وقت دوست نداشت من ازش با کسی صحبت کنم.. اصلا دوست نداشت.. تازه من یکی دو تا شعر هم ازش واست فرستادم دیگه خیلی شرمندت کردم!!:smile: البته دشمنت شرمنده
    به جرات میگم اگه حافظ زنده بود میشد همین که من الان دارم ازش میگم.. اما کسی اون رو نمی فهمید.. حتی من که رفیقش بودم.. با حرفام آزارش میدادم و فکر میکردم متوجه نمیشه.. حتی اگه کتکش میزدی فکر میکردی که متوجه نمیشه.. دردش نمیگیره.. من یک بار نزدیک عید نوروز عید نوروز براش یک ساعت گریه میکردم.. اصلا اون مربوط به دنیای ما نبود.. اما این اشتباه ماست.. این اشتباه بزرگ ماست که فکر میکنیم اونها از یک دنیای دیگه حرف میزنند.. اشتباه ماست که فکر میکنیم اینها آسمونی هستند.. نه!!! اینها مال همین دنیان.. مال زمین اند.. همین دنیایی که ما به لجنش کشیدیم.. چون فکر میکنیم دنیای واقی.. زندگی حقیقی توی آسموناست... ما توی آسمون دنبال چی هستیم؟ مگه شاملو نگفت دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد؟ چرا ما خودمونو زدیم به کوچه ی علی چپ؟
    وقتی مشکلت رو بهش میگفتی اونقدر مهربون و با حوصله برات توضیح میداد که باید چی کار کنی که مشکلت رو فراموش میکردی و مجذوب لحن آهسته و حرفهای در هم بر هم و عجیب غریبش میشدی.. گاهی از سه دقیقه حرف زدنش به زور سی ثانیش رو متوجه میشدی اما انقدر حرفاش هیجان انگیز و مبهم بود که نمیتونستی بهش گوش نکنی.. همه ی کلمه هاش وقتی کنار هم میومد مث یک راز بود که تازه برات فاش شده
    این یک جمله از یک شعرش بود که پنج صفحه بود.. دست نوشته هاش طوری تو رو با خودش میبرد که انگار یک دنیای دیگه جلوت باز شده.. خودش میگفت من شاملوی زنده ام اما روح تمام شاعرها از دانته بگیر تا فروغ و حسین پناهی درش خلاصه شده بود.. گاهی بی دلیل می استاد.. خیره میشد.. سرش رو برمیگردوند و دوباره راه می افتاد.. انگار گم شده بود.. انگار توی شهر خودش احساس وحشت داشت.. وقتی از جاهای شلوغ عبور میکرد احساس اضطراب و ترس کاملا توی چهرش واضح بود
    آدرس فیسبوکم رو بدم میتونی اونجا بهم سربزنی؟ یا اونجا نمیای؟
    وقتی تنهایی اون رو میدیدی هیچ وقت از تنهایی خودت شکوه نمیکردی
    شعرهاش برای من مثل آب و غذا شده بود
    حدود یک سال هست که ازش هیچ خبری ندارم
    یکی قطره باران ز ابری چکید
    خجل شد چو پهنای دریا بدید
    که جایی که دریاست من کیستم
    گر او هست حقا که من نیستم
    ازش میپرسیدی آخرین کتاب که خوندی اسمش چی بود میگفت شاهنامه شکسپیر
    یا میگفتی بعد از ظهر با کسی قرار داری میگفت دنیا ظهر تموم میشه
    ازش پرسیدم از چی من خوشت اومده گفت از شاخکات
    و ...
    مثلا اون اوایل توی یک ساختمون که داشت ساخته میشد میدیدمش که کار میکرد بعد اسممو پرسید گفتم ایمان گفت مامانت موقعی که واست اسم انتخاب میکرد فروغ میخونده!! بعدها فهمیدم فروغ ایمان و خیلی دوست داشته
    خیلی راحت همه چی رو واست قشنگ میکرد .. مثلا با یه حرف یا یه تشبیه باور نکردنی
    جسم نبود.. روح بود بیشتر.. خیلی هم بزرگ بود.. اما جسمش گاهی اذیتش میکرد.. کم می آورد..
    داشتیم بستنی میخوردیم.. دوم رداد بود.. داغ.. زنبورا جمع شده بودن.. تازه از کفش سازی اومده بود بیرون.. حالش زیاد خوب نبود.. یادمه
    فکر میکنم دیروز هم کاملا تنها بودم.. اما دیروز گرمتر بود.. خیلی گرمتر.. امروز یه کم به خودم رسیدم.. دوش گرفتم.. امروز یه زنبور سمج اومده بود تو اتاق.. به هزار زحمت بیرونش کردم
    تمام امروز رو تنها بودم... خونه تاریکه... بوی نم بارون از بیرون میاد .. پنجره رو کمی باز کردم هوا بیاد و بوی سیگار بره..
    نه اینکه از تو
    از امثال تو که دور و برم زیاد بودن و همشونو ترک کردم به امون خودشون
    حالم به هم میخوره .
    من در اتاقم رو قفل میکنم دل مادرم میشکنه
    مادرم در اتاقش رو میبنده من دلم میگیره
    چراغ روشن اتاق من دلیل سردرد مادرم
    خواب من به اقتصاد مملکت لطمه میزنه
    کار من به درد هیچکس نمیخوره
    خنده ی من خداحافظی من همش حرف تو سکوت تو ... رفتن تو راه اون اینا یعنی چی؟
    ای کاش حقیقت رو در قالب زشتش به خورد من میدادی!! هر چند ازون هم بیزارم
    من باید ازت تشکر میکردم تا یک حرف چرت رو در قالبی زیبا به خورد من بدی؟
    مکث.. ثانیه ... مرگ.. این کلمه ها ... خیلی به هم مرتبطند... مفهوم عمیقی بینشون هست که فقط یه ذهن باز میتونه درکش کنه و تا عمقش پیش بره... من از سطحی نگری ها خسته ام...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا