از نگاه تکیده ات پیداست که به دنبال دوست می گردی
خسته از راه آن سفر باید این یکی را نرفته برگردی
ساده لوحانه بچگی کردی و غرورت به زیر پا افتاد
چه نصیبت شد از حرارت عشق؟
جز نمی خواهمت، به جز سردی
خسته ای از تمام آدمها و خودت را که کرده ای سنجاق..
مثل دیوانه های زنجیری، به غم و انتظار و شبگردی
خوش بحالش که بخت شیرینش مطلقا جفت شیش می آورد
تاس های تو شش طرف یک بود! مطمئنا خراب این نردی!
عقل من با خودش سخن می گفت! من برای تو شعر می گفتم
و غریبانه فکر می کردم که عزیزم چقدر.........!!