سهراب گفتی چشماها را باید شست ، شستم ولی ....
گفتی جور دیگر باید دید ، دیدم ولی .....
گفتی زیر باران باید رفت ، رفتم ولی .....
او نه چشم های خیس و شسته ام را دید و نه نگاه دیگرم را ... !!
هیچ کدام را ندید !!!
فقط در زیر بارن با طعنه ای خندید و گفت : """ دیوانه باران ندیده """
بعضی وقتا دوست دارم وقتی بغضم میگیره ، وقتی پر از دردم
خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه دستمو بگیره و بگه : ادما اذیتت میکنن ؟! بیا بریم ...
.
.
....
...
.
.
بگذار هرآنچه از دست میرود برود ، آنچه را می خواهم که به التماس نیالوده باشد
حتی " زندگی "