لیختن اشتاین
پسندها
408

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه وبلاگ نیازه به برنامه نویسی نداره/سایت نیاز داره و سی شارب و امثالهم باید باشه که من دقیق نمی دونم

    من اقدام نکردم اما سایتی هست اگر اشتباه نکنم بلاگفا دات کام نام داره/نهایتا از بردرم میپرسم انتقال میدم
    ای بابا:biggrin:

    منظور:

    تعدادی از وبلاگنویسها مکان نمایی طراحی و اسم ها وعناوینی براش در نظر میگیرند که من نمونه هایی از اون رو دیده بودم
    خیر

    بله البته اینطور بگیم :عنوان جالبی / ازیندست نشانه گرها ندیدید؟
    سلام

    خواهش میکنم/خوشحالم/امیدوارم مفید حال واقع بوده باشه
    یادم رفت اینو بگم : تو اون تاپیک باید همه ی پستا عکس داشته باشه ...
    واسه اون پستم عکس بذارید ... مرسی :gol:
    يك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات توليد توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشايندي كه از پاكت اول داشت، آقاي اسميت بي درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پيغام اين بود:تغيير ساختار بده.
    اسميت به سرعت طرحي براي تغيير ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند.بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد.
    آقاي اسميت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد. پيغام اين بود:سه پاكت نامه آماده كن.

    --------------------------ا

    این پاسخ شماست

    یا حق
    مدیریت بحران:

    آقاي اسميت به تازگي مدير عامل يك شركت بزرگ شده بود. مدير عامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره هاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشكلي مواجه شدي كه نمي توانستي آن را حل كني، يكي از اين پاكت ها را به ترتيب شماره باز كن.
    چند ماه اول همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه ميزان فروش شركت كاهش يافت و آقاي اسميت بد جوري به درد سر افتاده بود.
    در نااميدي كامل، آقاي اسميت به ياد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد.
    كاغذي در پاكت بود كه روي آن نوشته شده بود: همه تقصير را به گردن مديرعامل قبلي بينداز.
    آقاي اسميت يك نشست خبري با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلي شركت را ناشي از سوء مديريت مديرعامل قبلي اعلام كرد. اين نشست در رسانه ها بازتاب مثبتي داشت و باعث شد كه ميزان فروش افزايش يابد و اين مشكل پشت سر گذاشته شد.
    اینکه به رفتارتون فکر کنید و بهشون سامان بدید قابل تحسینه اما با خدا دوتایی هم میشه:)
    خوبه که نخواید از خدا به بنده هاش بدی بگید و این بده که از خدا بهش گله کنید...

    من غیبت در مورد دیگران رو رد میکنم چون در مورد خودم نمیپسندم در عدم حضورم از من صحبت شه

    این خیلی بده که با خودتون دوست نیستید من خیلی با خودم و خدا صحبت میکنم هرجا که مشغول کاری نباشم یعنی شخص دومی کنارم نباشه و با من در ارتباط نباشه...

    نبودنش و همراهی نکردنش برای من خیلی ترسناکه

    صحبت با خدا ارامش میده امتحان کنید...
    "خوب خدا همیشه خوبه..هر حرفی از بندش بشنوه خوشحالش میکنه.... اصلا دوس داره بندش فقط از اون گلایه کنه...فقط از اون بد بگه...."

    موافق نیستم :cool:

    نه گلایه من گلایه نمیکنم نه اصلا خیلی سعی کردم کمرنگ و کمرنگ ترش کنم...

    شما باید با خودتون بیشتر صحبت کنید / با خودتون و خدا...

    با خودتون حرف میزنید؟با خدا؟ بیشتر کدوم مورد؟
    پس مشکل کجاست؟
    :que:
    تهدیدا رو میگید؟:D

    ما معشوقه خداییم و اون عاشق

    همیشه در حق عاشق اجحاف میشه اما من سعی کردم هم معشوقه ش باشم و هم عاشق تا بهش اسیب نزنم...

    اما اون از این تهدیدم لذت میبره و مطمئنم دوست داره همیشه ازم بشنوه...
    بله سخته اما با همه وجود از خداوند بخواید

    من با همه وجود از خداوند خواستم برای من هم خیلی سخته من هم خیلی وقتها درگیر ماجرای خلاف خواسته خدا شدم اما کمکم کرد و اشک شوق رو به من هدیه داد

    مطمئنا تجربه کردید زمانی که با اشک شوق از خدا تشکر میکنید و دوست ندارید اشکهاتون تموم شه...

    البته من خدای مهربونی ها رو تهدید کردم:

    که...

    حق نداره دست از سرم برداره/یعنی حق نداره / و باید همیشه با من باشه / حتی اگر همه تنهام گذاشتن اون نباید نباید ترکم کنه
    بذارید اینجوری بگیم

    شما میتونید خوب و بد رو از هم تشخیص بدید اما مشکل اینجاست باوجود علم به بدی به اون راغبید/یعنی کنترلتون از دست خودتون خارجه؟

    پس برای شما یا دیگران چه چیزهایی مفیده؟
    ببینید موضوع اصلی اینجاست که شما نمیخواید...

    یه سوال از چه انجام چه کاری گریز و چه کاری لذت میبرید؟
    سلام و عرض ادب

    داستان دوچرخه سواری با خدا بابت عدم توانایی من برای پاسخ به سوالاتتون...
    من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
    او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن
    من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
    او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
    وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

    او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
    خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
    « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
    و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...


    من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
    اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
    خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

    و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا