مرا گر خود نبود اين بند،
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...
آسـمانـت هـمـيـشـه آبـي بـاد، و نگـاهـت همـاره زنـگاري
شبـت آرامـتـر ز مـخمـل صبـح، خـوابـت آوازخـوان بـيـداري
چـمـن آشنـاييـت سـرسبـز، بــاغ انـديـشـمـنـديـت پــرگــل
کوچه? بي قراريت بن بست، چشمه? مهربانيت جاري