ثانیه های خاکستری...

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دانم چرا اين گونه است ؟!

وقتي نگاه عاشق كسي به توست

مي بيني اما، دلت بسته به مهر ديگري ست ...

بي اعتنا مي گذري

و عاشقانه به كسي مي نگري ...

كه دلش پيش تو نيست !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که اوج می گرفتم

فکر کردم پرواز می کنم تا آن دور دست های دور !

آنجا که هیچ گنجشک و هیچ کلاغی پرواز نمی کند ...

و دست می کشم روی ابرها ...

و مرطوب می شوم از نفس باد ...

وشاید می روم تا خود ستاره !

همان ستاره ی کم سوی دوست داشتنی که خیلی بالاست ...

اما همین که نخ را کشید !

فهمیدم که بادبادک ها فقط به اندازه ی نخ قرقره شان پرواز می کنند !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز

کنارم بنشین ...

به اندازه یک چشم بر هم زدن !

می دانم تقصیر تو نیست ...

باور کن قول می دهم ...

یک روز که چشم می گذاری ...

دیگر نباشم ...!

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانم را می بندم ...

تو می آیی !


همه جا تاریک است ...

من تو را میان تاریکی پیدا می کنم ...

چشمانم را می گشایم تو گم می شوی ...

کاش چشمانم همیشه بسته بود !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهي اشك هايم لازمه ي تنهايي ام مي شود !

آن هنگام كه سكوتِ هستي

فريادي از تاريكي مي زند ...

شايد فردا ...

فراموش شود تاريكي ها !

شايد ...!



 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقربه هاي ساعت بي وقفه ذره ذره زمان را

مي شكافند !

و من در كجاي اين زمان ايستاده ام

دركجاي اين گلايه هاي بغض آلود مانده ام

نمي دانم ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی ها برایمان

یک استکان چای داغند

که در شبی برفی

در مسافرخانه ای بین راه سر می کشیم !

بعضی ها

کبریتی روشن اند تا

تاریکی هایمان را لحظه ای

فقط لحظه ای

آتش بزنند ...

بعضی ها اما

تنها قطره ای اشکند

در چشمانمان حلقه می زنند تا

می....

اف....

تند......!!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ازدحام دردناک ثانیه ها می نشیند ...

شبنم ها را یکی یکی می بوسد و زمین می گذارد ...

سخت است !

اشک های ریخته را هم جمع می کند ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو می شود بفهمم امروز چقدر می خندی !

بگو که به من می خندی

بگو که از من می خندی

با من بخند

تا پنهان شوم

تا خندان شوم

تا بروم

تا بروم تا آن سوی بی کسی هایت

تا بشمارم همه ی دلواپسی هایت

از یک بغض من کمی پنهان می شوی

با دستان من تو سرگردان می شوی

گم می کنی تمام خنده هایت را

می روی تا بنشانی تمام گریه هایت را

بغضت را در گلو نمی شکنی

سخت می شوی

سرد می شوی

می روی

می روی

می روی

بی صدا می شوی

بر نمی گردی

پشیمان می شوی

دیر می شود

دیر

دیر

دیر

.

.

.


 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
درست هم كه بخواني

فرقي نمي‌كند ...

به حالِ مني كه سال‌هاست

نمي‌دانم

خدا را درست خوانده‌ام يا نه ...!


 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا برایم از مهربانی آدمها بگو !

اما، من که

گوش نمی دهم !

میدانی چرا ؟!

من احمقم !

و با این همه دروغ

باز

عادت به شنیدنش نکرده ام ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد من از چیست ؟!

که این گونه به خشم

خودم را

آرام آرام ویران می کنم !

با تیشه های این اشک سر در گم ...

راه گم کرده ام ...

میان این شهر غریب بی عبور ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرنوشت با هم بودنمان را خطا گرفت ...

درست جایی که دیگر دور زدن ممنوع بود !

حالا تو پا گذاشته ای روی ترمز

که مبادا خطی دیگر شکسته شود ...

دیر شده است دیر !

و من باید جریمه تمام ثانیه های با تو بودن را

با کشیدن آه حسرت

بدهم به زندگی ای که دیگر جاده ای ندارد ...!


نازی رحمانی

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام آرزوهای خود را ورق می زنم

و در کمینگاه امید...

به ابهام یخ بسته ای مبدل شده ام!

به کدامین گناه هنوز هم

باد، فریادهای عصیان مرا زوزه می کشد.......!

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریه هایت را تمام کن دیگر !

فقط دستم را بگیر

و محکم نگهش دار ...

در قلب من خواهی بود ...!

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار سوت می كشد و دور می شود

از ايستگاه خيس بدرقه ...

انبوهی از اندوه ، برمی گردد به ايستگاه

و سكوتی سرد بر ديوارها آوار می شود ...

اجازۀ سفر نداشتم !

چمدانی داشتم پراز خاطره

كه به مسافری آشنا سپردم ...

دلم را برداشتم و برگشتم

و در ميان تـنهایـی ام گم شدم ...

درست مثل قطاری كه رفت

و صدای سوتش را تا ابد در من جا گذاشت ...!

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام زندگی ام را با ریسمانی به خورشید آسمانت گره زدم !

گمان می کردم طلایی می شود ...

اما ...

سوخت و خاکستر شد !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
با پای من راه می رود

و گوشه های من آنقدر گرفتار اوست

که به نشستن

عادت کرده ام ...



مثل درختی که فکر می کند

زمین

از ریشه هایش آویزان است

خودم را قطع می کنم

تا جهان از من سقوط کند !



اما زمین

باز به زمین می اُفتد ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا آرام بخواب نازنینم ...

هر چه من محو تر می شوم

تو گویی زیباتر می شوی !

.

.

هزاران سال است

که قصه ها و آرزوها تکرار می شوند

و آن کلاغ سیاه زشت که منم

در پایان هیچ قصه ای

خانه اش را نمی یابد !

.

.

تا آن روز که کودکی هست

خوابها و قصه ها ادامه دارند

و من به خانه ام نخواهم رسید ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبور غريبه اي آشنا

در گذرگاه خيال

با دستاني بي رحم !!!

ربود ...

سكوتم را ربود !

نفرين بر اين عبور ...

من سكوتم را مي خواهم ...!

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
در صداهای خیلی دور ...

در سایه ي عابران

وقتی لبخند می زنم

یا بغض هایم را در باد می بارم ...

اعترافی هست !

تو نیستی . . .
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره تمام امروزم را زیر و رو کردم ...

تا شاید یافتم بهانه ای برای ماندن ...

اما نیافتم چیزی جز گذشته ای مجهول !

وقتی بی بهانه ای

وقتی سایه ای در حضور و یادی در غیابی ...

وقتی بین رفتن و ماندن تاب می خوری ...

وقتی مجهولات ذهنت را ویران می کنند !

فرار بهترین راه رسیدن است ...!
.

 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگین، سرد و مغموم ...

در کوره راه های این

سرزمین بازی

با خویش در گیرم ...

راه را می جویم ...

خویش را می بازم ...

خویش را می جویم ...

عمر را می بازم ...

عمر را می جویم ...

بازی را می بازم ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از ارتفاع بيزارم !

از بهشت که می آمدم

بال هایم را تحویل دادم ...

حالا میان آسمان و خودم

و این تاب

گیر کرده ام ...

هر بار

به زمین می رسم

رنگ عوض می کنم !

من وصله ناجوری هستم

برای همه ی ارتفاع ها ...

مرا به زمین برگردانید !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
با زبان خاموش

تکه تکه در سطر ها پاشیده می شوم ...

و روزم

دفن می شود در لکه های سیاه ماه !

نه نور

نه تاریکی

تنها اتاقی خاکستری مانده

که

ماه

به ماه

ورق می خورد ...

دیگر

شیر یا خط سکه معلق در هوا هم

خبر از تو ندارد !

کاش

هیچ سکه ای

در هوا

پیدا نباشد ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
به چشم های تو که فکر می کنم

خورشید به انتهای جاده پوزخند می زند !

روز ها بلند می شوند ... راه می افتند وسط تابستان !

مثل من که روی جاده ای پشت به غروب ...

به چشم های تو که فکر می کنم... جاده هم کوتاه می آید !

ببخش اگر زندگی آنقدر ها آبی نشد که تو می خواستی ...!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم را

هضم کردم ...

زبانم را

جویدم !

دستهایم را

دوختم ...

چشمانم را

گریستم ...

لبهایم را

فروبردم ...

و وجودم را

بی وجود کردم !

می بینی ؟!

چیزی بجا نمانده

که دیگر

التماس

حضورت کند ...

ته کشیدم !!!

تمام ...
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما دو ریل راه آهنیم !

موازی تا ابد ...

حتی افق دیدگاهمان آنقدر متفاوت است

كه آنجا هم به هم نخواهیم رسید !!!
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک نفر

آمد

از دوردست

از مه ...

یک نفر

اینجا بود

یک نفر

نزدیک شد

یک نفر

نزدیک‌تر !

یک نفر

لبخند زد

یک نفر

گریست

یک نفر

رفت

رفت

.

.

.
 
بالا