داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

Estrella

عضو جدید
کاربر ممتاز


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب های سرد نبودنت

شب های سرد نبودنت

تو بازنده ای زندگی !
و من ، آن فسیل هزار ساله که دیگر فریب نمی خورد
نه به آسمان آبیت
نه به هوای تازه ات
نه به صبح و شادی های تو خا لیت و غمهایت


هه !!!!!!!
دیگر حنا یشان رنگی ندارد
من ، آن فسیل هزار ساله ام که دیگر فریب نمی خورد
و تو..... بازنده ای زندگی

دیگر مرا به هر چه می خواهی بفریب
مرا به هرچه می خواهی بفریب
الا به عشق !!
که برای چنین فریبی ،
هنوزبا دست لرزان ، آغوش باز می کنم.....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در خلوت زندگی . . .

در خلوت زندگی، تحمل دلتنگی هایی که مدام به پنجره دل ما تلنگر می زنند، آسان نیست ...

خاطرات شیرین روی ریل ذهن ما به سرعت ثانیه ها می گذرند و ما دلتنگ آن چیزهایی میشویم که روزی لحظه های دلپذیری مي آفریدند

یکی در این گذر، دلش برای آدمهایی تنگ می شود که در بخشی از خاطراتش جا خوش کرده اند. دیگری دلتنگ آواهایی است که از دور حواسش را می نوازند

آن یکی وقتی در آینه می نگرد، دلش برای شب از دست رفته گیسوانش تنگ می شود و برای همه آن روزها، ماهها و سالهایی که به تدریج شفافیت هایش را به آنها سپرده است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم واسه باغ آفتابگردون
واسه شنا تو اون استخر با دیواره های لجن گرفته
واسه گٍل بازی های یواشکی
واسه نخوابیدن های ظهر
واسه خرگوش های اون باغ قدیمی
واسه آرزوی بزرگ شدن
واسه رویای خوب تابستان
واسه لذت تعطیلی
تنگ شده...

دلم برای زندگی کردن تنگ شده...
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید در ظاهر کیلومترها فاصله بین من و توست

اما هر بار دلتنگت می شوم دستانم را که روی قلبم میگذارم

آرام آرام تپیدنت را احساس میکنم؛

چه ساده تمام زندگیم شده ای

و چه زیبا فاصله ها را در هم کوبیده ای و در کنارم هستی.

تا همیشه در من جاری باش ...
.
.
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید در ظاهر کیلومترها فاصله بین من و توست

اما هر بار دلتنگت می شوم دستانم را که روی قلبم میگذارم

آرام آرام تپیدنت را احساس میکنم؛

چه ساده تمام زندگیم شده ای

و چه زیبا فاصله ها را در هم کوبیده ای و در کنارم هستی.

تا همیشه در من جاری باش ...
.
.
.
چه خوش خیال است!!

چه میخندد،چه ژستی گرفته!!

چه بی ادب است،انگارکینه ی از من دارد!!

فــــــــــــــــــــــــ ــاصـــــــــــــــــــــ ــلــــــــــــــــــــــ ـه را میگویم!!

به خیالش تو را از من دور کرده،به خیالش وسط ما دوتا قرار گرفته،چه خوش خیال است

نمیداند تو جایت خیلی گرمو راحت و امن است.

آری جای تو اینجا

در قلب من است وکسی نمیتواند جای تو را بگیرد.هیچکس.

اینو که تو میدانی....
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اینکه من اصلا تاپیکای طولانی نمیخونم اما وقتی چندتای اولو خوندم تا آخر پیش رفتم.همه عالی بود.بعضیاش عالی تر..
ازت ممنونم
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم افتاده زیر پا نکن امروز را فردا

دلم افتاده زیر پا نکن امروز را فردا

نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ، ای یار
دلم را از زمین بردار
================

تا آینه رفتم ، که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم ، جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم ، به من دسترسی ای نیست
===========================

در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا
بیا با ما ، بیا با ما
===============
در این دنیای ناهموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
==========

امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما ، بیا با ما
که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
=========================

برخیز که از غیر تو ، تو را دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز ، از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله ، از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست


آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج تو ام ، جای تو خالیست


فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ ، که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خییییلیییییی قشنگ بودن. خودت گفتی؟
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درگوشی:
بدم میاد از خودم وقتی ناخواسته ناراحتش میکنم...
میشکنم وقتی باعث شکستن دلش میشم...
دوست ندارم این خود این روزهایم را...
باید نباشم...شاید زمان، شاید دوری، دلتنگی...درست کند این "خودم" را!
 

Life13

عضو جدید
دختر دانش آموز صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :

میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه
و از جمله من پیدا کند :اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم
گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت
بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می
دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیباییصورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت


[FONT=georgia, times new roman, times, serif]ارنستو چگوارا[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر روانشناس میره ... دکتر می پرسه : چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!

دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه : هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت !!!
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت!!!

دکتر گفت: میبینی؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن !!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيرمردي در ساحل دريا در حال قدم زدن بود. به قسمتي از ساحل رسيد كه هزاران ستاره دريايي به خاطر جزر و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دختركي را ديد كه ستاره‌اي دريايي را به دريا مي‌انداخت. پيرمرد به سمت دخترك رفت و به او گفت: "چه كار بيهوده‌اي. تو كه نمي‌تواني همه ستاره‌هاي دريايي را نجات بدهي، آن‌ها خيلي زياد هستند" دخترك لبخندي زد و گفت: "مي دانم؛ ولي اين يكي را مي‌توانم نجات بدهم" بنابراين يك ستاره‌ي دريايي را به دريا انداخت "و اين يكي را" و آن را به دريا انداخت. شايد همه مشكل‌ها و سختي‌ها را نتوان يك جا حل كرد. ولي يكي يكي مي‌توان آن‌ها را از ميان برداشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي مي شدم.وارد شدن به دهه اي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون مي ترسيدم که بهترين سالهاي زندگيم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه مي رفتم. من هرروز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه مي ديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسي مي کردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم. به همين خاطر، علت امر را جويا شد.به او گفتم که از وارد شدن به سن سي سالگي احساس نگراني مي کنم. با خود فکر مي کردم که وقتي به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگي گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم :«ببينم، بهترين دوران زندگي شما چه موقعي بود؟»
نيکولاس بدون هيچ ترديدي پاسخ داد: جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
«وقتي که کودکي بيش نبودم و در اتريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگي مي کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که به مدرسه مي رفتم و چيزهايي ياد مي گرفتم که الان مي دانم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که براي نخستين بار صاحب شغلي شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقي دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«جنگ دوم جهاني شروع شد، من و همسرم براي نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم.موقعي که با هم صحيح و سالم، روي عرشه کشتي نشسته، عازم امريکاي شمالي شديم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«موقعي که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن زمان بهترين دوران زندگي من بود.
«موقعي که پدري جوان بودم و بچه هايم جلوي چشمانم بزرگ مي شدند، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط مي کنم و زنم را به اندازه اي که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگي من است. »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه كوچكي كه از درختي آويزان شده بود، به چشم مي‌خورد. جنگجوي اولي تيري از تركش بيرون مي‌كشد، آن را در كمانش مي‌گذارد و نشانه مي‌رود. كماندار پير از او مي‌خواهد آنچه را كه مي‌بيند شرح دهد. جنگجو مي‌گويد: « آسمان را مي‌بينم، ابرها را، درختان را، شاخه‌هاي درختان را و هدف را» كمانگير پير مي‌گويد: كمانت را بگذار زمين، تو آماده نيستي. جنگجوي دومي ‌پا به پيش مي‌گذارد و آماده ي تيراندازي مي‌شود. كمانگير پير مي‌گويد: «هرآنچه را مي‌بيني شرح بده.» جنگجو مي‌گويد: «فقط هدف را مي‌بينم» پيرمرد فرمان مي‌دهد: « پس تيرت را بينداز.» تير صفيركشان بر نشان مي‌نشيند. پيرمرد مي‌گويد:«عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي‌بينيد، نشانه‌گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع كنيد.
 
آخرین ویرایش:

mar.1980

عضو جدید
گاه نا امیدی برای آرزوهای محال لازمه ! ...

تا تجربه ای باشه واسه ساختن آرزوهای قشنگ و دست یافتنی ....
 

agrin1707

عضو جدید
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده‎ی وهم خیال
صبح روشن را صفای سایه‎ی مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فرو مانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز توفان حوادث فارغ است
کوه گردون‌سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‎ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله‎ی سیراب نیست
آن چه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوه‎ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می‎جویی «رهی» در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی‎پایاب نیست
 

agrin1707

عضو جدید
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمی​خواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینه نالان من سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود کس نمی​بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را

 

agrin1707

عضو جدید
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزای را بر ريز بر جان ، ساقيا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ، ساقيا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقيا
ای جان جان جان جان ، ما نامديم از بهر نان
برجه ، گدا رويی مکن در بزم سلطان ، ساقيا
اول بگير آن جام مه ، بر کفه ی آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوی مستان ، ساقيا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری يک قدح بر شرم افشان ، ساقيا
بر خيز ای ساقی بيا ، ای دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود، پيش آی خندان ، ساقيا
 

SIRQ

عضو جدید
من به تو خندیدم
چون كه می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیك
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد نزن.خاموش باش.قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟تو محکومی به زندگی مردن تا شاهد مرگ آرزوهای خود باشی...
 

Similar threads

بالا