خدايا! تو در آن بالا بر قله ی الاهيت٬تنها چه می کنی؟
ابديت را بی نيازمندی٬بی چشم به راهی٬بی اميد چگونه به پايان خواهی برد؟
ای که همه ی هستی از تو است٬تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه می توانم باور کنم که تو نمی دانی که پرستش در قلب کوچک من٬
پرستنده ی خاکی و محتاج تو٬
از همه ی آفرينش تو بزرگ تر است٬
خوب تر است٬
عزيزتر است؟
چگونه نمی دانی که عبوديت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تريم؟
ای خدای بزرگ!
تو که بر هر کاری توانايی!
چرا کسی را برای آنکه بدان عشق بورزی٬بپرستی
بر دامنش به نياز چنگ زنی٬
غرورت را بر قامت بلندش بشکنی٬
برايش باشی٬نمی آفرينی؟
ای تو که بر هر کاری توانايی٬ای قادر متعال!
چرا چنين نمی کنی؟
مگر غرورها را برای آن نمی پروريم تا بر سر راه مسافری
که چشم بر راه آمدنش هستيم قربانی کنيم؟
خدايا تو از چشم به راه کسی بودن نيز محرومی؟
دکتر علی شريعتی