داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببخشید خانم شما خدا هستید؟

ببخشید خانم شما خدا هستید؟


کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی

نگاه می کرد زنی... در حال عبور او

را دید، او را به داخل فروشگاه برد و

برایش لباس و کفش خرید و گفت:

مواظب خودت باش کودک پرسید:

ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط

یکی از بنده های خدا هستم.

کودک گفت:

می دانستم با او نسبتی داری!!!
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان کوتاه : پیرمرد عاشق - هرگز زود قضاوت نکن
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه ای به خدا
[FONT=courier new, courier, mono][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] به خدا ! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند...در نامه این طور[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نوشته شده [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بود :[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوستانم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] هیچ كس را هم [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هستی به من كمك [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كن ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]داد.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روی [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از آن [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرزن به اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا ![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من به [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]برداشته [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اند ...!!![/FONT]​
[/FONT][/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها راه نجات
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات ميدهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را بهخاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفتعنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمتديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي.
مرد تار عنكبوت را گرفت و در همين هنگام جهنميان ديگرهم كه فرصتي براينجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردن تا بالا بروند، اما مرددست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهانتار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرتاب شد فرشته با ناراحتيگفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردنديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديدشد....!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در یک روز پاییزی در سال ١٩٠۶ دانشمند انگلیسی “فرانسیس گالتون” خانه خودرا در شهر پلیموت به مقصد یک بازار مکاره در خارج شهر ترک کرد. گالتون ٨۵ساله آثار کهولت را رفته‌رفته در خود احساس می‌کرد اما هنوز از ذهنی خلاقو کنج‌کاو برخوردار بود، چیزی که در طول عمرش به وی کمک کرده بود به شهرتدست یابد. دلیل شهرت وی یافته‌های او در موردِ وراثت بود که موافقان ومخالفان سرسختی داشت. در آن روز خاص گالتون می‌خواست در مورد احشام مطالعهکند. مقصد گالتون بازار مکاره سالیانه‌ای بود در غرب انگلستان، جایی کهزارعین احشام خود را از گوسفند و اسب و خوک و غیره برای ارزش‌یابی وقیمت‌گذاری به آنجا می‌آوردند. حضور دانش‌مندی مانند گالتون در چنان جمعیغیرعادی می‌نمود. ولی باید توجه داشت که گالتون به دو چیز بسیار علاقه‌مندبود. یکی اندازه‌گیری پارامترهای فیزیکی و ذهنی و دیگری مطالعه در خصوصپرورش نسل. گالتون که در عین حال پسرخاله داروین نیز بود شدیدا اعتقادداشت که در یک جامعه تنها تعداد اندکی، مشخصه‌های لازم برای هدایت سالم آنجامعه را در خود دارند و از همین رو مطالعه مربوط به مسائل وراثت و نیزپرورش نسل، مورد توجه وی بود. او بخش بزرگی از عمر خود را صرف اثبات ایننظریه کرده بود که اکثریت افراد یک جامعه فاقد ظرفیت لازم برای ادارهجامعه هستند. آن روز او در حالی که در میان غرفه‌های نمایش‌گاه مشغول قدمزدن بود به جائی رسید که در آن مسابقه‌ای ترتیب داده شده بود. یک گاو نرفربه انتخاب شده و در معرض دید عموم قرار گرفته بود. هر کس که تمایل شرکتدر مسابقه را داشت باید ۶ پنس می‌پرداخت و ورقه‌ای مهر شده را تحویلمی‌گرفت. در آن ورقه باید تخمین خود را از وزن گاو نر می‌نوشت. نزدیک‌ترینتخمین به واقعیت برنده مسابقه بود و جوائزی به صاحب آن تعلق می‌گرفت. ٨٠٠نفر در مسابقه شرکت کردند تا شانس خود را بیازمایند. افراد از همه تیپ وطبقه‌ای آمده بودند. از قصاب گرفته که قاعدتا باید بهترین و نزدیک‌تریننظر را به واقعیت می‌داد تا کشاورز و مردم عامی بی‌تخصص. گالتون این گروهافراد را در مقاله‌ای که بعدا در مجله علمی “طبیعت” منتشر کرد به کسانیتشبیه کرد که در مسابقات اسب‌دوانی، بدون کم‌ترین دانشی در موردِ اسب‌ها ومسابقه و تنها بر اساس شنیده‌هایی از دوستان، روزنامه‌ها و این طرف و آنطرف بر روی اسب‌ها شرط می‌بستند. اما یک چیز برای گالتون جالب بود، این کهمیانگینِ نظر افراد چیست. او می‌خواست ثابت کند چگونه تفکر افراد وقتینظریات‌شان با هم جمع شده و معدل گرفته می‌شود در صورتی که متخصص نباشنداز واقعیت به دور است. او آن مسابقه را به یک تحقیق علمی بدل کرد. پس ازاین که مسابقه به انتها رسید و جوایز پرداخت شد، ورقه‌هائی را که افراد برروی آن نظرات خود را در خصوص وزن گاو نر منعکس کرده بودند از مسؤولینمسابقه به عاریت گرفت تا مطالعات آماری خود را بر روی آنان انجام دهد.مجموعا ٧٨٧ نظر داده شده بود. گالتون به غیر از تهیه یک سری منحنی آماریدست به محاسبه میانگینِ نظرات زد. او می‌خواست دریابد عقل جمعی مردمپلیموت چگونه قضاوت کرده است. بدون شک تصور او این بود که عدد مزبورفرسنگ‌ها از عدد واقعی فاصله خواهد داشت چرا که از دید وی افراد خنگ و عقبمانده در آن جمع اکثریت قاطع را تشکیل می‌دادند. میانگینِ نظرات جمعیت اینبود که گاو نر ١١٩٧ پوند وزن دارد و وزن واقعی گاو که در روز مسابقه وزنکشی شد ١١٩٨ پوند بود. گالتون اشتباه می‌کرد. تخمینِ جمع بسیار به واقعیتنزدیک بود. گالتون نوشت نتایج نشان می‌دهد که قضاوت‌های جمعی و دموکراتیکاز اعتبار بیش‌تری نسبت به آنچه که من انتظار داشتم برخوردارند. این حداقلچیزی بود که گالتون می‌توانست گفته باشد. در خصوص قضاوت “خرد جمعی” ذکراین مطلب ضروری است که نظر هر فرد دو عنصر را در درون خود دارد اطلاعاتصحیح و غلط. اطلاعات صحیح (از آن رو که صحیح‌اند) هم‌جهت‌اند و بر روییکدیگر انباشته می‌شوند اما خطاها در جهات مختلف و غیرهم‌سو عمل می‌کنند.لذا تمایل به حذف یکدیگر دارند. نتیجه این می‌شود که پس از جمع نظراتآن‌چه که می‌ماند اطلاعات صحیح است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رو زی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدریگوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آبرا برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزهاش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سرکشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیارقدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکیبعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آبرا از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علتماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استادپرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جوابگفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانیسرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.​
 

زیبای خفته.

عضو جدید
کاربر ممتاز
«
فلمیننگ» کشاورز فقیری از اهالی اسکاتلند بود. روزی برای امرار معاش بیرون رفته بود که از باتلاقی در مسیرش صدای درخواست کمک شنید، وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
پسری تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، وحشت زده فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فلمینگ آمد.
مردی اشراف زاده خود را پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می خواهم جبران کنم؛ شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.»
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
اشراف زاده گفت: «با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.»
پسر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ، کاشف پنی سیلین، مشهور شد.
سالها بعد، پسر همان اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
.
.
.
.
.
.
پنی سیلین
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمستان سختی بود و دهکده با کمبود مواد غذایی رو به‌رو شده بود. به خاطرسیل و خرابی جاده‌ها امکان کمک رسانی از دهکده ‌های دیگر فراهم نبود و بهناچار اهالی دهکده باید در مصرف نان و گندم صرفه جویی می‌کردند. به همینخاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم‌‌ها در آن جای گرفت و قرار شد یکشخص مناسب به عنوان نگهبان و مسوول توزیع گندم‌ها انتخاب شود. به معلمدهکده خبر دادند که شخصی ناتوان، افسرده و غمگین را برای این کار انتخابکرده‌‌اند. معلم از کدخدا دلیل انتخاب این شخص را پرسید. کدخدا گفت: “اوزن و بچه‌اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه‌ای ندارد که در آن ساکنشود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او به این کار مشغول شودتا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم این که کاری کرده باشد. چون با اینروحیه‌ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند”. معلم سرش را تکانداد و گفت : «اشتباه کردید، او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی وزنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگرانهم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با این کارناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می‌کنید و ترس از آینده در هر کیسهگندمی که او به مردم می دهد موج خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن وغذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و باانگیزه‌ قوی را برای این کار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به اوتکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که به مردم می‌دهد لبخند را به چهرهآدم ها و امید را در دل ‌هایشان زنده کند.»​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراینزن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداداعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجرهمی گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روزمردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از اوتشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی کهانجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زناز گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت :او نه تنهاتشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انممنظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بودتصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را بادستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری استکه میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مردگوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود راتکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتیکه زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پارهپشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاهمی کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شمابرسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوشمی رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ایغذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روزمیخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داریوقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد کهابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوشنکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام میدهیم به ما باز میگردند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبرآمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوطبه نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجهشده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه میروند. خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز همزنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و... علی رغم کنار زدن رژیمطالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند. خانم والترز به یکی ازاین زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنتدیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه میدهید؟ این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مینهای زمینی!!​
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیانت و عشق

خیانت و عشق

روزي خيانت به عشق گفت:ديدي؟من بر تو پيروز شده ام عشق پاسخي نداد
خيانت بار ديگر حرفش را تکرار کرد
ولي باز هم از عشق پاسخي نشنيد
خيانت با عصبانيت گفت:چرا جوابي نمي دهي؟
سپس با لحني تمسخر آميز گفت:انقدر بار شکست برايت
سنگين بوده است که حتي توان پاسخ هم نداري؟
عشق به آرامي پاسخ داد:تو پيروز نشده اي
خيانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده اي
من به خيانت وا داشته ام ؟
عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان مي کني بويي از من نبرده اند
...........چرا که عاشقان هرگز مغلوب خیانت نمي شوند
 

saleh.r

عضو جدید
دختر فداکار

دختر فداکار


همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:eek: بذار ببینم این پسر با این دختریکه چه نسبتی داشته ؟ ها:mad:

می خوای اشاعه ی فحشا رو زیبا و عاشقانه جلوه بدی ها؟:mad:

:cry:
 

اوينار

عضو جدید
يك راز ي كه همه بايد بدونن

يك راز ي كه همه بايد بدونن

ارزش خوندن این متن به دقایق وقتی هست که شما صرف می کنید
پس سعی کنید این دقایق رو از دست ندید دوستان من

...
..
.

همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر:
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت كنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج كنیم



فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر:
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی:
می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند
زبان مشترك نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر كنیم ...



با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه :
رئیسمان تغییر كند
شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر كنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض كند
یك ماشین شیك تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج كنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم ...



حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كی؟

زندگی همواره پر از چالش است.
و مشکلات تمامی نخواهند داشت!

بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل،
شاد و خوشبخت زندگی كنیم.



بعضی وقت ها ...

به خیالمان می رسد كه زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع می شود كه موانعی كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلی كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم می كنیم
كاری كه باید تمام كنیم
زمانی كه باید برای كاری صرف كنیم
بدهی‌هایی كه باید پرداخت كنیم
و ...
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه ی این ها را تجربه كردیم، تازه می فهمیم كه زندگی، همین چیزهایی است كه ما آن ها را موانع می‌شناختیم!


این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم كه جاده‌ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند.
تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم.



برای آغاز یك زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست كه در انتظار بنشینیم:
فارغ التحصیل شویم
به دوران دانشگاه برگردیم
به دوران کودکی برگردیم
وزنمان را كاهش دهیم
وزنمان را افزایش دهیم
شروع به كار کنیم
مهاجرت کنیم
دوستان تازه ای پیدا کنیم
ازدواج کنیم
فرزند به دنیا بیاوریم
یک خانه شیک بسازیم
شروع تعطیلات فرا برسد
صبح جمعه بیاید
در انتظار دریافت وام جدید باشیم
یك ماشین نو بخریم
بازپرداخت قسط ها به اتمام برسد
برنده یک مسابقه میلیونی شویم
مشهور و سرشناس شویم
بهار بیاید
تابستان از راه برسد
پاییز را تجربه کنبم
زمستان را به امید بهار دلخوش کنیم
اول برج ...
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
سفرهای خارجی
مردن
تولد مجدد !
و...



امــــــــــا ...

خوشبختی یك سفر است، نه یك مقصد ...

هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی كنید و از حال لذت ببرید.

اكنون فكر كنید و سعی كنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید ؟
2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید ؟
3. آخرین ده نفری كه جایزه نوبل را بردند چه كسانی هستند ؟
4. آخرین ده بازیگر برتر اسكار را نام ببرید ؟

نمیتوانید پاسخ دهید؟
نسبتاً مشكل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ كس این اسامی را به خاطر نمی آورد.
پس شما چیزی را از دست نداده اید.

چـــــــــون :

روزهای تشویق به پایان می رسد!
نشان های افتخار خاك می گیرند!
برندگان به زودی فراموش میشوند!
و حتی بهترین ها هم آخر می میرند!

اكنون به این سؤالها پاسخ دهید:
1. نام سه معلم خود را كه در تربیت شما مؤثر بوده‌اند، بگویید ؟
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نیاز به شما كمك كرده اند، نام ببرید ؟
3. افرادی كه با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید ؟
4. پنج نفر را كه از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید ؟

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی كه به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌های دنیا" ندارند،
ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند ...



ولــــــــــی ...

آنها كسانی هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند،
همان هایی كه در همه ی شرایط، كنار شما می مانند ...


كمی بیاندیشید. زندگی خیلی كوتاه است
حتی کوتاه تر از اینکه مفهوم واژه های این ایمیل را بخاطر سپردید

شما در كدام لیست قرار دارید؟
نمی دانید؟
اجازه دهید كمكتان كنم.
شما در زمره ی ترین‌های دنیا نیستید ...

امــــــــــا ...

شما از جمله دوستانی هستید كه برای در میان گذاشتن این راز در خاطر من بودید
و برای تقسیم تمام شادیها نیز در خاطرم خواهید ماند
فقط همین


 

amir 7334

عضو جدید
ده نکته زندگی برای تو که دوستت دارم

ده نکته زندگی برای تو که دوستت دارم





۱- به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد… به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد… و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد…



۲ �" هوس بازان کسی راکه زیبا می بینند دوست دارند… اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند…



۳- وقتی در زندگی به یک در بسته رسیدی نترس و نا امید نشو… چون اگه قرار بود در باز نشود جای آن دیوار می گذاشتند…



۴- آنچه که هستی، هدیه خداوند است و آنچه که خواهی شد، هدیه تو به خداوند… پس بی نظیر باش. ..


۵- شریف ترین دل ها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد…




۶- بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید…


۷- وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد. ..


۸- هر اندیشه ی شایسته ای، به چهره انسان زیبائی می بخشد…



۹- قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است. ..


۱۰- نگو: شب شده است. .. : بگو صبح در راه است
 

senaps

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب داستان تکراری بودش!!!

فکر میکنم قبلا این داستان رو تو ورژن خارجکیش خوندم!!!
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز






داستان "مرد سیگاری"

توی فرودگاه یکی بود که پشت سرم سیگار می‌کشید . یکی دیگه رفت جلو گفت:
- بخشید آقا.........! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین...؟!
- طرف جواب داد: منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...!
طرف با خونسردی جواب داد: - تو سیگار می‌کشی؟
...

... ... ... - نه !
- هواپیما داری؟
- نه !
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت...
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه ...
 

fbarani67

عضو جدید
کاربر ممتاز






داستان "مرد سیگاری"

توی فرودگاه یکی بود که پشت سرم سیگار می‌کشید . یکی دیگه رفت جلو گفت:
- بخشید آقا.........! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین...؟!
- طرف جواب داد: منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...!
طرف با خونسردی جواب داد: - تو سیگار می‌کشی؟
...

... ... ... - نه !
- هواپیما داری؟
- نه !
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت...
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه ...

دمش گرم;)باحال بود........
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک مرد پس از ۲ سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد،حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیشمدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یکنصیحت کرد : « از تو به خاطر ۱ یا ۲ روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی ،تقدیر نمی شود. » مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع بهتوضیح نمود. مدیر : یک سال چند روز دارد؟ مرد : ۳۶۵ روز، بعضی مواقع ۳۶۶.مدیر : یک روز چند ساعت است؟ مرد : ۲۴ ساعت مدیر : تو چند ساعت در روز کارمی کنی؟ مرد : از ۱۰صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز. مدیر : بنابراین توچه کسری از روز را کار می کنی؟ مرد : ۳/۱ مدیر : خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶چند روز می شود؟ مرد : ۱۲۲ روز. مدیر : آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار میکنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : در یک سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟مرد : ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز یکشنبه، برابر با ۱۰۴ روز. مدیر : متشکرم. اگرتو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱۸ روز.مدیر : من به تو اجازه می دهم که در تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجیاستفاده کنی .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز کم کنی ، چند روز باقی می ماند؟مرد : ۴ روز. مدیر : آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد)کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر ازتعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روزباقی می ماند؟ مرد : ۲ روز آقا. مدیر : آیا تو در روز اول سال به سر کارمی روی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱روزآقا. مدیر : آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر :بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : هیچی آقا. مدیر : پس تو چه ادعاییداری؟ مرد : !!! » نتیجه اخلاقی : هرگز از مدیریت منابع انسانی کمکنخواهید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه ازهمه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت کهایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است بهاو گفت: ((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان رااداره می کرد؟)) او پاسخ داد:((بله)) خدمتکار پرسید:.... ((آیا درست استکه خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))ارباب دوباره پاسخ داد:((بله)) خدمتکار گفت: ((پس چطور است به خدا اجازهبدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟)) به او اعتماد کن ،وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویتکم است به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادتسخت ترین چیزها خواهد بود...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا وقتی زنده ام، اولین ملاقاتم با آلوین سی. هاس در سال ۱۹۹۱ را فراموشنمی کنم. وقتی هم بند دیگر زندان، ما را به هم معرفی می کرد، او را آلوینهاس ننامید، بلکه او را «کله پوک» معرفی کرد. فورا از لقب آلوین احساسناراحتی کردم. او که بلند قد و خوش صحبت بود، وقتی با من دست می داد، بهصورتم نگاه نکرد، او تاس بود و موهای اطراف سرش تا پایین شانه هایش میرسید. او خالکوبی بزرگ و ترسناکی بر فرق سر تاسش داشت. خالکوبی بالی کهتمام سطح روی سرش را پوشانده بود. به عنوان یک معلم همیشه سعی می کردمآرامش را در کلاس برقرار کنم از روز اول موفق به انجام این کار شدم. پس ازپایان کلاس، کله پوک هنگام بیرون رفتن از کلاس کاغذی به من داد. با خودفکر کردم: «حتما می خواهد مرا تهدید کند که اگر نمره خوبی به او ندهم، اوبا دوست دیگرش مزاحمم خواهند شد.» چند دقیقه بعد، فرصتی پیدا کردم تایادداشت او را بخوانم. او نوشته بود: «معلم عزیز، صبحانه وعده ی غذاییمهمی است، اگر به موقع سر صبحانه حاضر نشوید، گرفتار دردسر بزرگی می شوید.کله پوک، هیپی کوهستان.» کله پوک طی ماههای متمادی شش کلاس را با منگذراند. او شاگرد بسیار خوب و کم حرفی بود. او هر روز یادداشتی شامل سخنانپر معنی، ضرب المثل یا پندی آموزنده به من می داد. من مشتاق دریافت آن هابودم و اگر به هر دلیلی یادداشتی به من نمی داد، دلگیر می شدم. تا امروزتمام آن یادداشت ها را نگه داشتم. من و کله پوک حرف هم را می فهمیدیم. منمی دانستم که هر بار که دهانم را برای تدریس مطلبی باز می کنم، او حرف مرامی فهمد. او با سکوت خود، هر چیزی که می گفتم را درک می کرد. ارتباط ذهنیویژه ای میان ما برقرار شده بود. در پایان هر دوره، شاگردان مدرک دریافتمی کردند. کله پوک دوره را به خوبی پشت سر گذاشت و من با دادن مدرک به اوبسیار هیجان زده شده بودم. وقتی مدرکش را می دادم، ما تنها بودیم. با اودست دادم و گفتم که حضور او در کلاسم لذت بخش بوده و از جدیت و رفتار خوبشقدردانی کردم. واکنش او تا ابد در ذهنم حک شد و اثری عمق در زندگی امبرجای گذاشت. کله پوک به آرامی گفت: «ممنون لاری. تو اولین معلمی هستی کهبه من گفتی کارهایم را به درستی انجام می دهم.» وقتی او را ترک می کردم،احساسات در وجودم به غلیان در آمد. از اینکه در تمام سالهای رشد و شکوفاییکله پوک، کسی از او قدردانی نکرده بود، اشک از چشمانم جاری شد. من به شیوه«مکتب قدیم» تعلق دارم و در شرایطی محافظه کارانه بزرگ شدم و معتقدمجنایتکاران باید تاوان عمل زشت خود را بدهند. اما چندین بار از خودمپرسیدم: «آیا ممکن است چون هیچ کس تا به حال کله پوک را تشویق نکرده، کاراو به زندان کشیده است؟» بدون شک هر شاگردی دست کم یک کار درست انجام میدهد و من این موضوع را باید می پذیرفتم. از کله پوک ممنونم که به منفهماند من هم کاری را درست انجام داده ام.
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز

دختر چسب فروش

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نــه... خدا نکنه...


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت کهچشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواستببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدیاز چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت ودید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوریرا که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشمبه هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که بهخاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالیگفت‌: الهی فدات بشم مادر. اما هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غولشد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. … و مرگ او درس عبرتی شد برایآن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک مرد پس از ۲ سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد،حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیشمدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یکنصیحت کرد : « از تو به خاطر ۱ یا ۲ روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی ،تقدیر نمی شود. » مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع بهتوضیح نمود. مدیر : یک سال چند روز دارد؟ مرد : ۳۶۵ روز، بعضی مواقع ۳۶۶.مدیر : یک روز چند ساعت است؟ مرد : ۲۴ ساعت مدیر : تو چند ساعت در روز کارمی کنی؟ مرد : از ۱۰صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز. مدیر : بنابراین توچه کسری از روز را کار می کنی؟ مرد : ۳/۱ مدیر : خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶چند روز می شود؟ مرد : ۱۲۲ روز. مدیر : آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار میکنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : در یک سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟مرد : ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز یکشنبه، برابر با ۱۰۴ روز. مدیر : متشکرم. اگرتو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱۸ روز.مدیر : من به تو اجازه می دهم که در تا ۲ هفته در سال از مرخصی استعلاجیاستفاده کنی .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز کم کنی ، چند روز باقی می ماند؟مرد : ۴ روز. مدیر : آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد)کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر ازتعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روزباقی می ماند؟ مرد : ۲ روز آقا. مدیر : آیا تو در روز اول سال به سر کارمی روی؟ مرد : نه آقا. مدیر : بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : ۱روزآقا. مدیر : آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟ مرد : نه آقا. مدیر :بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد : هیچی آقا. مدیر : پس تو چه ادعاییداری؟ مرد : !!! » نتیجه اخلاقی : هرگز از مدیریت منابع انسانی کمکنخواهید.


جالب بود اگه اینطوریه ما یه چیزم بدهکار میشیم:smile:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکیهم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تامتقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند. حرفم رانشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چهخوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد.حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکساز او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به اواحترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت... گفتم: این، بهراستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت کهجنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چراکه هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت میجنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج میکشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی،دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند ومی خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طولهفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یکچاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طولهفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچینخودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته،پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدارخودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیتتطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقا ی محترم!ما نیامده ایم کهبود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشتهباشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوشمردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطراصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگونکنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود واز گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاهکردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگرانبرود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیمکه پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند... گمان میکنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط دردل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم کهدر مجلس ختمم حضور به هم نرساند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگآب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانهاش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفهای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزهکهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمندهبود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با اوحرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ایفقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه اتمنتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشتکوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیباییروییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنهاآب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگرتو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
 

mmm111kkk

عضو جدید
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.


پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید،
به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،
او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم،
او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.
در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش.


آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است.




 

Similar threads

بالا