گفتگوها و گفتمان‌های مهندسان شیمی

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

hamed_majhool

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه به خداااااااا چاق کجاست من همش 57 کیلو ام 3 کیلو اضافه دارم اونم به خاطر درس خوندن اضافه شده..........حامد خیلی بدی:cry::cry::cry:

خب سپید جان اینجوری که تو گفتی رژیم من گفتم حتما 157 کیلویی.....بابا 57 کیلو که تازه لاغرم هستی
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای خدا این خیلی خوشمزست حالامن خرم آبادم از کجا فالوده شیرازی پیدا کنم بخورم.میگم نکنید از این کارا:confused:
عید منتظریم....تشریف بیارین.

رسید ولی ای کاش نرسیده بود...غشیدممممم.....آخه چرا با احساسات جوونا بازی میکنی..چقدرم تکمیله
عکسای قبلی ب این تکمیلی نبود.....خب نرسید مجبور شدم این رو بذارم
خودم هم دلم کشید:cry:اما کی حوصله ش میشم پاشه بره بیرون!!!!!
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
 

sssepideh

عضو جدید
عید منتظریم....تشریف بیارین.


عکسای قبلی ب این تکمیلی نبود.....خب نرسید مجبور شدم این رو بذارم
خودم هم دلم کشید:cry:اما کی حوصله ش میشم پاشه بره بیرون!!!!!
آخ گفتی عید اونم شیراز..... فالوده شیرازی وایییییییی خدا نصیبمون کن
 

sssepideh

عضو جدید
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
اینم خیلی قشنگ بود عزیز ولی من بازم تشکر ندارم.تشکر.
 

sssepideh

عضو جدید
این آقا بهنام اومد چند تا تشکر کرد رفت!!!بابا بیا فالوده بخور گرم میشه ها.........
 
بالا