داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طعم هدیه

طعم هدیه

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید . آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش ، آب را به پیرمرد تقدیم کرد . پیرمرد ، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سرکشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد . مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت .

اندکی بعد ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد . شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بدمزه است .

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی ، طعم بد چرم گرفته بود . شاگرد با اعتراض از استاد پرسید : آب گندیده بود . چه طور وانمود کردید که گوارا است ؟

استاد در جواب گفت : تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم . این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمیتواند گواراتر از این باشد .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .
 

خردبین

عضو جدید
کاربر ممتاز
كابوس‌ مرد خدا

نوشته : برتراند راسل‌
برگردان: مجيد مددي‌
منبع: http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=147


دكتر تاديوس‌، متألة‌ نامي‌ خواب‌ ديد مرده‌ و راهي‌ بهشت‌ است‌. مطالعاتش‌ او را آمادة‌ اين‌ سفر كرده‌ بود و در يافتن‌ مسيري‌ كه‌ او را به‌ مقصد برساند هيچ‌ مشكلي‌ نداشت‌. به‌ بهشت‌ كه‌ رسيد در زد و با گشوده‌شدن‌ در با وارسي‌ دقيقي‌ كه‌ انتظارش‌ را نداشت‌ روبه‌رو شد. از نگهبان‌ اجازة‌ ورود خواست‌ و درمعرفي‌ خود گفت‌: انسان‌ شريف‌ و متديني‌ هستم‌، مرد خدا و همة‌ زندگي‌ام‌ را وقف‌ حمد و سپاس‌ و جلال‌ و جبروت‌ خداوندي‌ كرده‌ام‌.
نگهبان‌ با تعجب‌ گفت‌: انسان‌! انسان‌ ديگر چيست‌؟ و چه‌گونه‌ موجودِمضحكي‌ چون‌ تو مي‌تواند كمكي‌ به‌ جلال‌ و جبروت‌ خداوند كند؟
دكتر تاديوس‌ مات‌ و مبهوت‌ پرسيد: يقيناً تو از وجود انسان‌ بي‌خبرنيستي‌. تو بايد بداني‌ كه‌ انسان‌، اشرف‌ مخلوقات‌ و برترين‌ آفريدة‌ خالق‌ يگانه‌است‌.
نگهبان‌ گفت‌: در اين‌ مورد متأسفم‌ كه‌ احساسات‌ تو را جريحه‌دار مي‌كنم‌.اما آن‌چه‌ تو مي‌گويي‌ موضوع‌ جالب‌ و سرگرم‌ كننده‌اي‌ براي‌ من‌ است‌. من‌ ترديد دارم‌ كه‌ هرگز كسي‌ در اين‌جا دربارة‌ آن‌چه‌ تو انسانش‌ مي‌ نامي‌ چيزي‌ شنيده‌ باشد. به‌ هر حال‌ از آن‌جا كه‌ نگران‌ و افسرده‌ات‌ مي‌بينم‌، به‌تو اين‌فرصت‌ را مي‌دهم‌ كه‌ با كتاب‌دار ما صحبت‌ كني‌ و نظر او را هم‌ بخواهي‌.

در اين‌ هنگام‌ كتاب‌دار، موجودي‌ گوي‌مانند با هزار چشم‌ و يك‌ دماغ‌، درآستانة‌ در ظاهر شد و چندتايي‌ از چشمان‌ خود را به‌ دكتر تاديوس‌ دوخت‌ و ازنگهبان‌ پرسيد: اين‌ چيست‌؟
نگهبان‌ پاسخ‌ داد: اين‌ مي‌گويد يكي‌ از انواع‌ است‌ كه‌ «انسان‌» ناميده‌مي‌شود و در جايي‌ به‌ نام‌ «زمين‌» زندگي‌ مي‌كند، و تصورات‌ عجيب‌ و غريبي‌دارد مبني‌ بر اين‌كه‌ آفريدگار علاقة‌ خاصي‌ به‌ اين‌ مكان‌ و اين‌ گونه‌ دارد. من‌گمان‌ كردم‌ شايد تو بتواني‌ او را از اشتباه‌ درآوري‌ و راهنمايي‌اش‌ كني‌.
كتابدار با مهرباني‌ به‌ متأله‌ گفت‌: شايد بتواني‌ به‌ من‌ بگويي‌ اين‌جايي‌ كه‌آن‌را «زمين‌» مي‌نامي‌ كجاست‌؟
متأله‌ گفت‌: اوه‌، بخشي‌ از منظومة‌ شمسي‌ است‌.
كتاب‌دار پرسيد: و منظومة‌ شمسي‌ چيست‌؟
متأله‌ گفت‌: اوه‌...
و در حالي‌ كه‌ نگران‌ و معذب‌ به‌ نظر مي‌رسيد ادامه‌ داد: زمينة‌ كار من‌معرفت‌ِ ديني‌ و دانش‌ مقدس‌ و قابل‌ احترامي‌ است‌. اما پرسشي‌ كه‌ تو مطرح‌مي‌كني‌ متعلق‌ به‌ حوزة‌ شناخت‌ِ غيرديني‌ و كفرآميز است‌. به‌ هر تقدير، من‌به‌حد كافي‌ از دوستان‌ اخترشناسم‌ آموخته‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ به‌ شما بگويم‌ كه‌منظومة‌ شمسي‌ بخشي‌ از ]كهكشان‌[ راه‌ شيري‌ است‌.
كتاب‌دار پرسيد: اوه‌، راه‌ شيري‌ يكي‌ از كهكشان‌هاست‌. يكي‌ از آن‌ صدهاميليون‌ كهكشاني‌ كه‌ شنيده‌ام‌ وجود دارد.
كتاب‌دار با حالت‌ استهزاآميزي‌ گفت‌: بسيار خوب‌، بسيار خوب‌، و توانتظار داري‌ كه‌ من‌ يكي‌ از آن‌همه‌ را به‌ خاطر بياورم‌؟ اما من‌ به‌ ياد دارم‌ كه‌چيزي‌ شبيه‌ به‌ «كهكشان‌» قبلاً شنيده‌ام‌. در حقيقت‌، من‌ مطمئن‌ هستم‌ كه‌ يكي‌از كتاب‌داران‌ جزء ما بايد در اين‌ زمينه‌ تخصص‌ داشته‌ باشد. بگذار دنبال‌ اوبفرستم‌. شايد او بتواند به‌ ما كمك‌ كند.

پس‌ از زماني‌ كوتاهي‌ كتاب‌دار جزء بخش‌ كهكشان‌ها حضور خود رااعلام‌ كرد. در شكل‌ و هيأت‌، او موجود غريب‌ِ دوازده‌ چهره‌اي‌ بود. كاملاًمعلوم‌ بود كه‌ زماني‌ سطح‌ او درخشان‌ و نوراني‌ بوده‌ است‌، اما غبارِ دوران‌ براثر نگاه‌داري‌اش‌ در بايگاني‌، چهرة‌ او را تيره‌ و كدر كرده‌ بود. كتاب‌دار به‌ اوتوضيح‌ داد كه‌ دكتر تاديوس‌ در تلاش‌ براي‌ توجيه‌ اصل‌ و خاستگاه‌ خود ازكهكشاني‌ نام‌ برده‌ است‌ به‌اين‌ اميد كه‌ شايد اطلاعاتي‌ از بخش‌ كهكشان‌هاي كتاب‌خانه‌ دربارة‌ كهكشاني‌ كه‌ به‌ آن‌ تعلق‌ دارد، به‌دست‌ آورد.
كتاب‌دار جزء گفت‌: بسيار خوب‌، گمان‌ مي‌كنم‌ سر فرصت‌ بشود اطلاعاتي‌ به‌ دست‌ آورد. اما از آن‌جا كه‌ صدها ميليون‌ كهكشان‌ وجود دارد وهر يك‌ نيز پرونده‌اي‌ مخصوص‌ به‌خود دارد كه‌ شامل‌ مجلدات‌ متعدد است‌، زمان‌ درازي‌ طول‌ خواهد كشيد تا بتوان‌ مجلد مورد نظر را پيدا كرد. خوب‌،حالا به‌ من‌ بگوييد اين‌ كدام‌ كهكشان‌ است‌ كه‌ اين‌ ملكول‌ عجيب‌ آرزومنديافتن‌ آن‌ است‌؟
دكتر تاديوس‌ تحقيرشده‌ با صدايي‌ لرزان‌ و توأم‌ با ترديد پاسخ‌ داد: اين ‌كهكشاني‌ است‌ كه‌ آن‌ را «راه‌ شيري‌» مي‌نامند.
كتاب‌دار جزء گفت‌: بسيار خوب‌، سعي‌ مي‌كنم‌ آن‌ را پيدا كنم‌.

سه‌هفته‌ بعد، كتاب‌دار جزء بازگشت‌ و توضيح‌ داد كه‌ برگ‌ نماية‌ فوق‌العاده‌كارآمدي‌ در بخش‌ كهكشان‌هاي‌ كتاب‌خانه‌ آن‌ها را قادر ساخته‌ است‌ تاموقعيت‌ كهكشان‌ مورد نظر را به‌ شمارة QX321-762 تعيين‌ كنند. و گفت‌ كه‌آن‌ها با به‌كارگيري‌ همة‌ پنج‌هزار كارمند بخش‌ كهكشان‌ها اين‌ بررسي‌ را انجام‌داده‌اند، و افزود: شايد شما بخواهي‌ با خود كارمندي‌ كه‌ متخصص‌ ويژة‌كهكشان‌ مورد نظر است‌، ديداري‌ داشته‌ باشي‌، اين‌طور نيست‌؟
و در پي‌ اين‌ سخن‌ به‌ دنبال‌ كارمند موبوطه‌ فرستاد و معلوم‌ شد كه‌ او نيزموجود غريبي‌ است‌ هشت‌ چهره‌ با يك‌ چشم‌ در وسط‌ هر يك‌ از آن‌ها و يك‌دهان‌ در يكي‌ از چهره‌ها. او از اين‌كه‌ خود را از اين‌ منطقة‌ درخشان‌ و نوراني‌ وبه‌دور از قفسة‌ متروك‌ تاريكش‌ مي‌ديد شگفت‌زده‌ و مبهوت‌ شده‌ بود، خود راجمع‌ كرده‌، بر اعصابش‌ مسلط‌ شد و با حالتي‌ تقريباً خجولانه‌ پرسيد: دربارة‌كهكشان‌ من‌ چه‌ مي‌خواهي‌ بداني‌؟
دكتر تاديوس‌ لب‌ به‌ سخن‌ گشود و گفت‌: آن‌چه‌ مي‌خواهم‌ بدانم‌ دربارة‌منظومة‌ شمسي‌ است‌، توده‌اي‌ از اجرام‌ آسماني‌ كه‌ به‌دور يكي‌ از ستارگاني‌ كه‌در كهكشان‌ توست‌ مي‌چرخد، و ستاره‌اي‌ كه‌ اين‌ اجرام‌ به‌ دور آن‌ مي‌چرخند،«خورشيد» نام‌ دارد.
ـ پوف‌!
كتاب‌دار كهكشان‌ راه‌ شيري‌ با پوزخندي‌ گفت‌: پيداكرن‌ خودِ كهكشان‌ راه‌شيري‌ به‌قدر كافي‌ مشكل‌ بود، چه‌ برسد به‌ يافتن‌ ستاره‌اي‌ در آن‌ كه‌ كار بسياردشوارتري‌ است‌. زيرا تا آن‌جا كه‌ من‌ مي‌دانم‌ حدود سيصد ميليارد ستاره‌ دراين‌ كهكشان‌ هست‌ كه‌ من‌ به‌شخصه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها آگاهي‌ ندارم‌ تا بتوانم‌ يكي‌را از ديگري‌ بازشناسم‌. با اين‌همه‌، به‌ ياد دارم‌ كه‌ وقتي‌ بنا به‌ تقاضاي‌ مسؤولان‌كتاب‌خانه‌ فهرستي‌ از تمام‌ اين‌ سيصد ميليارد ستاره‌ تهيه‌ شد، كه‌ گمان‌ مي‌كنم‌هنوز در بايگاني‌ راكد در زيرزمين‌ كتاب‌خانه‌ موجود است‌. اگر فكر مي‌كني‌واقعاً لازم‌ است‌ آن‌را پيدا كنيم‌ و ارزش‌ زحمت‌ آن‌ را خواهد داشت‌، از جاي‌ديگري‌ كمك‌ ويژه‌اي‌ بگيرم‌ و دنبال‌ اين‌ ستارة‌ خاص‌ بگرديم‌، شايد پيدا شود.
چون‌ تقاضا شده‌ بود و دكتر تاديوس‌ هم‌ ناراحت‌ و اندوهگين‌ به‌ نظرمي‌رسيد، موافقت‌ شد كه‌ كار جست‌وجو براي‌ يافتن‌ منظومة‌ شمسي‌ دنبال‌شود. زيرا عاقلانه‌ترين‌ كار همين‌ بود.

پس‌ از گذشت‌ چند سال‌، موجود چهارچهرة‌ خسته‌ و فرسوده‌اي‌ پيش‌آمد، خود را به‌ كتاب‌دار جزء معرفي‌ كرد و با لحن‌ نوميدانه‌اي‌ گفت‌: سرانجام‌ستاره‌اي‌ را كه‌ دربارة‌ آن‌ پرس‌وجو مي‌شد يافتم‌. اما از تصور آن‌ كاملاً درحيرتم‌ كه‌ چرا اين‌ ستاره‌ موجب‌ برانگيختن‌ چنين‌ علاقه‌اي‌ شده‌ است‌. زيراآن‌نيز مشابه‌ بسياري‌ از ستارگان‌ است‌ كه‌ در همين‌ كهكشان‌ وجود دارند.ستاره‌اي‌ در اندازه‌ و درجه‌ حرارت‌ متوسط‌ كه‌ با اجرام‌ بسيار كوچك‌تري‌ به‌نام‌ «سياره‌» احاطه‌ شده‌ است‌.
و ادامه‌ داد: پس‌ از بررسي‌ دقيق‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ حداقل‌ برخي‌ از سياره‌ها داراي‌زوائدي‌ انگلي‌ هستند كه‌ گمان‌ مي‌كنم‌ اين‌ چيزي‌ كه‌ دربارة‌ آن‌ پرس‌وجومي‌شود بايد يكي‌ از آن‌ها باشد.
در اين‌ هنگام‌ دكتر تاديوس‌ با حالتي‌ برآشفته‌ و خشم‌آلود فرياد زد: چرا. آه‌آخر چرا، پروردگار اين‌ را تاكنون‌ از ما ساكنان‌ بيچاره‌ و مفلوك‌ زمين‌ پنهان‌كرده‌ بود كه‌ اين‌ تنها ما نبوديم‌ كه‌ او را در آفرينش‌ آسمان‌ها تشويق‌ و ترغيب‌كرده‌ مي‌ستوديم‌. من‌ در سراسر عمر دراز خود با جديت‌ و تلاش‌ پي‌گير و ازروي‌ اخلاص‌ به‌ او خدمت‌ كردم‌، با اين‌ باور كه‌ خدمتم‌ را در نظر دارد و باسعادت‌ و نعمت‌ ابدي‌ پاداشم‌ مي‌دهد. و اكنون‌ چنين‌ پيداست‌ كه‌ او حتي‌ ازوجودم‌ نيز باخبر نبوده‌ است‌. تو مي‌گويي‌ كه‌ من‌ موجود ذره‌بيني‌ ناچيزي‌ درمجموعة‌ سيصدميليارد ستاره‌اي‌ هستم‌ كه‌ خود آن‌ تنها يكي‌ از صدها ميليون‌چنين‌ مجموعه‌يي‌ است‌. نه‌... ديگر بس‌ است‌. نمي‌توانم‌ اين‌ وضع‌ را تحمل‌كنم‌. پرستش‌ پروردگار بيش‌ از اين‌ برايم‌ ممكن‌ نيست‌.
نگهبان‌ گفت‌: پس‌ اكنون‌ مي‌تواني‌ به‌ جاي‌ ديگري‌ بروي‌.
در اين‌ هنگام‌ متألة‌ رانده‌ شده‌ با هيجان‌ و چهره‌اي‌ خسته‌ و رنگ‌باخته‌ ازخواب‌ بيدار شد و زيرلب‌ غريد:
ببين‌، قدرت‌ شيطان‌ حتي‌ در تخيل‌ ما به‌ هنگام‌ خواب‌ نيز وحشتناك‌ و ترس‌آور است‌...
 

arashlolos

عضو جدید
اونی که زود میرنجه

زود میره، زود هم برمیگرده.

اما اونی که دیر میرنجه

دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.

.......

هستند

کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند

و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.


.…..


از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه

سهمگین

باشد، لال می شوی.

.….…...


بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که

نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد

نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

…...

مهم

نیست که چه اندازه می بخشیم

بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.


…...

اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید

کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است.


…...

هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی می میرند

ولی در عزایش گوسفندها سر می برند.


…...

وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.

…...


شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد


…...


…...

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.


…...

اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.


…...

همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

…...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "- یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " - قدری احساسات پشت"به من چه اصلا " - مقداری خرد پشت " چه بدونم " -و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.

…...

اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشيد
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است.


ممنون دادا

اينو و امثال اينو به عينه از مادرم ميبينم
بدون اون ميمييييييييييييييييييييييييييييييييييييييرم بخداااااا
اگه دست خدارو ميخواين بگيرين دست مادرتونو ببوسيد...
يه قطره از خداست مادر...


توانایی عشق ورزیدن،بزرگ‌ترین هنر جهان است.
 
آخرین ویرایش:

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
امروز برف مي باريد

امروز برف مي باريد

امروز برف مي باريد



ماجرای شام خوردن یک دانشجو در مراسم ماه محرم سفارت ج. ا. ایرآن در پاریس
(حتما بخونید! واقعی و بسیار زیبا و عبرت انگیز است.)

... و امروز برف می بارید!

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی
از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک
بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می
پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می
کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.
استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود و
آنرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات، مرا میبرد به سالهای دور کودکی. . .
. .
وقتی صبح، سر را از لحاف بیرون می آوردیم، اول به پنجره نگاه میکردیم و
چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی
مدرسه بی مدرسه. . . پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و
مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند تا یخ کند. . . . .
خاطرات، مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و
هر چه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر. . . . یاد لبو های داغ و قرمز که
مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد. و حالا دختری تنها و بی پول و بی
پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300 یوری
دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است.
البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر! راستش یک هزینه پیش بینی نشده
بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی
که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی
درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته
باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید.
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه
درمانی دارید و هم سرپناه. . ولو کوچک. . . و این یعنی خیالتان از بیماری
و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل
این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتآن کمی بهم میریزد. ناگهآن
انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار انداخت و یاد یک دوست افتادم.
البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا
یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار
داشت و من نه . . .
میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت.
برای چند ساعت کاردر هفته که آنهم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه
چیز را به خطر بیاندازم. یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین
آدم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلند شد که برود. به شوخی یا
جدی گفت: این شبا سفارت شام میدن، محرمه . . . تو هم خودتُ بنداز اونجا!
خدافظی کرد و رفت.
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس
خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد و مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد.
. . .
راستش آنشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو
وسوسه ام کرد به رفتن. رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر
مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی. . . که از خودم بدم می آمد که
فقط برای شام خوردن جایی بروم. . . . اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به
کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست. . . . و من
ناچار بودم!
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. در تمام طول
راه صدبار خواستم برگردم ولی برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده
بودند و یکی داشت روضه میخواند. کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا
کردم و نشستم. نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه
کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا در جایی جز در تنهایی خودم گریه کرده
باشم، اما آن شب همه چیز فرق داشت. چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من
میآن آن تیپ از ادمها خیلی انگشت نما بود، داشتم از خجالت می مردم، حس
میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند
و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم با
خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس میکردم این غذا سهم من نیست.
دوباره گریه ام گرفته بود، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم
و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی
دوشم برداشته شده بود.
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم.
دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات
کودکی غرق کنم. نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق
زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک
خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید. . . . .
گفتم نه مرسی. . این غذا مال من نبود. . . . گفت چرا. این غذای شماست. .
. فقط مال شما. . . من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای
برسونمت؟ گفتم: نه ممنون با مترو میرم. . . . و با دست بسمت ایستگاه
اشاره
کردم. گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. . . این غذا فقط مال توست.
. . و سوار ماشین شد و رفت. نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف
یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود، درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی
بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده:
*سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست،
بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید. پولی که زندگی
من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. آن مرد از من خواست
هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه
قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!*

پی نوشت: این داستآن برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم
اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال
زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است.

و امروز من آن قرض را به یکی مثل آنروزهای خودم ادا کردم، و امروز هم برف
می بارید ...!
 

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندگی تخم مرغی

زندگی تخم مرغی


تخم مرغی رفته
بود اینترویو
تا مگر کوکو شود یا نیمرو

تخم مرغی بود با شور و
امید
خواست تا مرغانه ای باشد مفید

فرم استخدام را پر کرده بود
عکس هم
همراه خود آورده بود

توی مطبخ از برای شرح حال
پشت هم کردند هی از او
سوال:

- کیستی تو، از کدامین لانه ای؟
- بوده ای قبلاً در آشپزخانه
ای؟

- کی ز پشت مرغ افتادی برون؟
- توی ماهیتابه بودی تاکنون؟

-
تجربه داری و فرزی در عمل
- جای دیگر کار کردی فی المثل؟

- داغ گشتی توی
روغن یا کره؟
- حل شدی در شنبلیله یا تره؟

- با نمک فلفل بهم خوردی
دقیق؟
- خوب کف کردی شدی کلاً رقیق؟

- پشت و رویت سرخ شد روی اجاق؟
-
باد کردی از فشار احتراق؟

تخم مرغ این حرف ها را که شنید
روی وحشت، زرده
اش هم شد سفید!

ژوری اینترویو هم بی مجال
لحظه‌ای غافل نمیشد از
سوال:

- گر "رزومه" داری و "سی.وی" بیار
- ورنه بیخود آمدی دنبال
کار

- گر نداری توی کارت سابقه
- ردّ ردّی گرچه باشی نابغه

گفت
لرزان تخم مرغ بینوا
نیست قانون شما بر من روا

خوب من تازه ز مرغ افتاده
ام
صفرکیلومترم و آماده ام

هرکسی کرده ز یک جائی شروع
میکند خورشیدش
از یکجا طلوع

گر نه در جائی خودم را جا کنم
تجربه پس از کجا پیدا
کنم؟

گر که مرواری نباشد در صدف
پس چگونه تجربه آرد به کف؟

گر که
در میدان نرفته کره اسب
تجربه را پس چه جوری کرده کسب؟

گفت "شف" با او
که: - زر زر کافیه!
- بیش از این هم ماندنت علافیه

ـ تخم مرغ هم اینقدر
پر مدعا
- دست به نطقش را ببین بهر خدا!

- تجربه اول برو پیدا بکن
-
بعد فکر پخت و پز با ما بکن

تخم مرغ بینوا با قلب خون
آمد از آن آشپزخانه
برون

رفت غمگین، صاف پیش مادرش
تا که گرما گیرد از بال و پرش

گفت
مادرجان مرا هم جوجه کن
جزو باند جوجه های کوچه کن

مرغ مادر گفت که: -
دیر آمدی
- پس چرا طفلم به تأخیر آمدی؟

- من به تو گفتم بگیر اینجا
قرار
- تو خودت عازم شدی دنبال کار

- مهلت جوجه شدن شد منقضی
- پس چه
شد کوکوپزی، نیمروپزی؟

تخم مرغ اشکش درآمد پیش مام
ماجرا را گفت از بهرش
تمام

گفت در نیمروپزی گشتم کنف
چونکه از من تجربه میخواست
شف

سابقه یا تجربه با من نبود
آشپزخانه مرا ریجکت نمود

موعد جوجه
شدن هم که گذشت
آه مادر بچه ات بیچاره گشت!

من از آنجا مانده، زینجا
رانده ام
فاتحه بر هستی خود خوانده ام

رفت فرصت های عالی از کفم
حال
دیگر کاملاً بی مصرفم

پس در این دنیا به چه چیزی خوشم؟
میروم الان خودم
را میکشم!

گفت مادر: - طفلکم قدقدقدا
- چند مدت صبر کن بهر خدا

-
صبر کن طفلم بیاید نوبهار
- باز پیدا میشود بهر تو کار

- گرچه اکنون
فرصتت سرآمده
- تو نگو دنیا به آخر آمده

تخم مرغ آنجا به حال
انتظار
ماند تا از ره بیاید نوبهار



عید نوروز، عید پاک آمد ز راه
روی هر میزی بساطی
دلبخواه

شربت و شیرینی و قند و نبات
تخم مرغ رنگ کرده در بساط

روی
میز خانه‌ی بانو بهار
یک سبد مرغانه خوش نقش و نگار

تخم مرغ ما نشسته آن
میان
میفروشد فخر بر اطرافیان

از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد
حرف های
مادرش آمد به یاد:

- بهر هرکس در جهان قدقدقدا
- هست یک جا و مکان
قدقدقدا

- نیست بی مصرف کسی قدقدقدا
- هست امکان ها بسی قدقدقدا

-
هرکسی باید بیابد جای خود
- تا نهد جای مناسب پای خود

- پس تو هم توی
مدار خویش باش
- فارغ از مأیوسی و تشویش باش

- چون شبیه تخم‌مرغ است این
کره
- روز و شب گردش کند بی دلهره

- خود تو هم هستی عزیزم بیضوی
- در
مدار خویش گردش کن قوی

- زندگی زیباست، زیبایش ببین
- هم ز پائین، هم ز
بالایش ببین

تخم مرغ ما ز پند مادری
شادمان لم داد آنجا یکوری

گفت
گر مطبخ به من میداد کار
در کجا بودم کنون ای روزگار؟

گشته بودم جوجه گر
روی حساب
ای بسا که میشدم جوجه کباب

پس چه بهتر که بد آوردم زیاد
حال
راضی هستم و ممنون و
شاد
 

ses

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رقابت و تیزهوشی شکارچی!

رقابت و تیزهوشی شکارچی!



رقابت و تیزهوشی شکارچی!
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد.
دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید: از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
 

دختر آفتاب

عضو جدید
دختر فداکار

دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
 

aydin22

عضو جدید
*** وعـده ی پــوچ... ***

*** وعـده ی پــوچ... ***

وعـده ی پــوچ
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
 

mohandes soror

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خواهشااین مطلب تاآخر بخونیدعلت موجهی برای زدن این مطلب در این قسمت ندارم:(
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد . او پرسید : آیا خداوند هر جیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟ دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله .
استاد پرسید : هر چیزی را ؟
پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را .
استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .
برای این سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند . استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است .
ناگهان ، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد : البته .
دانشجو پرسید : آیا سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته ، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید ؟
دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد . طبق مطالعات علم فیزیک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد . و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما ، اشیاء بی حرکت هستند ، قابلیت واکنش ندارند . پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم .
دانشجو ادامه داد : و تاریکی ؟
استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد .
دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستید ، آقا . تاریکی فقدان کامل نور است . شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید ، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزیه شود . تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم .
و سرانجام دانشجو پرسید : و شر ، آقا ، آیا شر وجود دارد ؟ خداوند شر را نیافریده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانیت و ایمان است . عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند . فقدان آنها منجر به شر می شود .
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .
نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود....

با تشکر
 

somo

عضو جدید
[FONT=&quot]گویند روزی دزدی از شخصی، بسته ای ربود که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن دزد بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...[/FONT]

 

serenti-_-piti

عضو جدید
خانومای ایرانی ملکه هستن !!!

خانومای ایرانی ملکه هستن !!!

خانومای ایرانی ملکه هستن !!!
خانومای ایرانی ملکه هستن !!!

یه روز یه پسر انگلیسی میاد با طعنه به یک پسر ایرانی میگه: چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر شهوت پرستن که نمیتونن خودشون رو کنترل کنن؟؟ .
.
پسره لبخندی میزنه و میگه: ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده؟ و هر مردی ملکه انگلستانو لمس کنه؟!

پسره انگلیسی با عصبانیت میگه: … … نه!مگه فرد عادیه؟!! فقط افراد خاصی میتون با ایشون در رابطه باشن!!!
.
.
پسر میگه: خانومای ما همه ملکه هستن واسه همینم هرکسی نمیتونه لمسشون کنه

به افتخار همه خانومای ایرانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
 

milititi*

عضو جدید
دوست یا دشمن

دوست یا دشمن

منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست
متن زير داستان كوتاهي از اوست




مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند یا دشمنانشان
 

آتيش

عضو جدید
عشق...

عشق...

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی

 

آتيش

عضو جدید
پسرک...

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت



پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
 

tizaras

عضو جدید
تاریخ مصرف عشق

تاریخ مصرف عشق

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. [/FONT] [FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...
[/FONT]
 

ایلناز71

عضو جدید
ماجرای کلاغ عاشق!

ماجرای کلاغ عاشق!

ماجـرای کـلاغ عـــاشــق!

یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ




پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ




قلب زاغ تکونی خورد،
قناری عقلشو برد

توی فکر قناری،
تا دو روز غذا نخورد




روز سوم کلاغه،
رفتش پیش قناری

گفتش عزیزم سلام،
اومدم خواستگاری!




نگاهی کرد قناری،
بالا و پایین، راست و چپ

پوزخندی زد به کلاغ،
گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمی،
منقار تو بیست وجب

واسه چی زنت بشم؟
مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شیکست،
ولی دید یه راهی هست

برای سفر به شهر،
بار و بندیلش رو بست

یه مدت از کلاغه،
هیچ کجا خبر نبود

وقتی برگشت به خونه،
از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن،
منقار درازشو

فکر کرد این بار می‌خره،
قناریه نازشو

باز کلاغ دلش شیکست،
نگاه کرد به سر و دست

آره خب، سیاه بودش!
اینجوری بوده و هست

دوباره یه فکری کرد،
رنگ مو تهیه کرد

خودشو از سر تا پا،
رفت و کردش زرد زرد

رفتش و گفت: قناری!
اومدم خواستگاری

شدم عینهو خودت،
بگو که دوسم داری

اخمای قناریه،
دوباره رفتش تو هم!




کله‌مو نگاه بکن،
گیسوهام پر پیچ و خم

موهای روی سرت،
وای که هست خیلی کم

فردا روزی تاس می‌شی!
زندگی‌مون میشه غم

کلاغ رفتش به خونه
نگاه کرد به آیینه

نکنه خدا جونم!
سرنوشت من اینه؟!

ولی نا امید نشد،
رفت تو فکر کلاگیس

گذاشت اونو رو سرش،
تفی کرد با دو تا لیس

کلاه گیسه چسبیدش،
خیلی محکم و تمیز

روی کله‌ی کلاغ،
نمی‌خورد حتی یه لیز




نگاه که خوب می‌کنم،
می‌بینم گردنتو

یه جورایی درازه،
نمی‌شم من زن تو

کلاغه رفتشو من،
نمی‌دونم چی جوری

وقتی اومدش ولی،
گردنش بود اینجوری




خجالت نمی‌کشی؟
با اون گوشتای شیکم!؟

دوست دارم شوهر من،
باشه پیمناست دست کم!

دیگه از فردا کلاغ،
حسابی رفت تو رژیم

می‌کردش بدنسازی،
بارفیکس و دمبل و سیم

بعدش هم می‌رفت تو پارک،
می‌دویید راهای دور

آره این کلاغ ما،‌
خیلی خیلی بود صبور




واسه ریختن عرق،
می‌کردش طناب‌بازی

ولی از روند کار،
نبودش خیلی راضی

پا شدو رفتش به شهر،
دنبال دکتر خوب

دو هفته بستری شد،
که بشه یه تیکه چوب

قرصای جور و واجور،
رژیمای رنگارنگ

تمرینهای ورزشی،
لباسای کیپ تنگ

آخرش اومد رو فرم،
هیکل و وزن کلاغ

با هزار تا آرزو،
اومدش به سمت باغ




وقتی از دور میومد،
شنیدش صدای ساز

تنبک و تنبور و دف،
شادی و رقص و آواز

دل زاغه هری ریخت!
نکنه قناریه؟

شایدم عروسی
بازای شکاریه!




دیدش ای وای قناری،
پوشیده رخت عروس

یعنی دامادش کیه؟
طاووسه یا که خروس؟

هی کی هست لابد تو تیپ،
حرف اولو می‌زنه!

توی هیکل و صورت،
صد برابر منه

کلاغه رفتشو دید،
شوهر قناری رو

شوکه شد، نمی‌دونست،
چیز اصل کاری رو!

می‌دونین مشکل کار،
از همون اول چی بود؟

کلاغه دوچرخه داشت،‌
صاحب بی ام و نبود


 

fatima0

عضو جدید
ما که هستیم؟

ما که هستیم؟

ما که هستیم؟
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که:
ما که هستیم؟
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید
 

fatima0

عضو جدید
ما که هستیم؟

ما که هستیم؟

ما که هستیم؟
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.
اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که:
ما که هستیم؟
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید
 

fatima0

عضو جدید
گفته هایی تعمق برانگیز

گفته هایی تعمق برانگیز

گفته هایی تعمق برانگیز
باد می وزد
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
تصمیم با تو است . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ... . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . .
 

shayan133

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]پسربچه ای 10ساله وارد بستنی فروشی شد وپشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.پسر پرسید:بستنی با شکلات چند است؟ [/FONT] [FONT=&quot]خدمتکار جواب داد پنج سکه. پسر بچه تمام پولهای خود را شمرد و سپس دوباره از خدمتکار پرسید: بستنی ساده چند است؟[/FONT] [FONT=&quot]خدمتکار که میدید تمام میزها پرشده است و عده ای بیرون بستنی فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده اند با بی حوصلگی گفت: سه سکه.........[/FONT] [FONT=&quot]پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:برای من یک بستنی ساده بیاورید.[/FONT] [FONT=&quot]خدمتکار بستنی ساده ای اورد و صورت حساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق دار پرداخت کرد و رفت.[/FONT] [FONT=&quot]هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی 2 سکه برای او انعام گذاشته بود یعنی او میتوانست با پولهایش بستنی شکلاتی بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمیماند این کار را نکرده بود وبستنی ساده خورده بود.[/FONT] [FONT=&quot] هیچ وقت دیگران را کوچک در نظر نگیریم[/FONT]
 

shayan133

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]+[/FONT][FONT=&quot] کمربند[/FONT]
[FONT=&quot]کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست[/FONT][FONT=&quot] ... .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

shayan133

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]+[/FONT][FONT=&quot] چمن‌زن کوچک[/FONT]
[FONT=&quot]پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.[/FONT][FONT=&quot] پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید"؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد"![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد"![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]مجدداً زن پاسخش منفی بود.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]پسر جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند ..."!!![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

shayan133

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]+[/FONT][FONT=&quot] راز زوج خیلی خوشبخت[/FONT]
[FONT=&quot]روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان (راز خوشبختیشان) را بفهمند.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]سردبیر می‌پرسد: "آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکن است"؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد می‌آورد و می‌گوید: "بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. آنجا برای اسب سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم م[/FONT][FONT=&quot]خوب [/FONT][FONT=&quot]بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: "این بار اولت هست".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]بعد یک مدت، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:"این بار دومت هست".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت؛ همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم: "چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره را چرا کشتی؟"[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: "این بار اولت هست".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
 

fatima0

عضو جدید
مادر شوهر

مادر شوهر

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
 

Similar threads

بالا