غزل و قصیده

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

fazel.farhad

عضو جدید
حضرت مولانا چه نغز می فرماید:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو.........پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو .......... ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دیدو بگفت.........امدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت...سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد...........در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است کنون یا بشرست....گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زیر خواهم شد....گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
گفتم ای جان چه مهست این دل اشارت میکرد...که نه اندازه توست هین بگذر هیچ مگو
گفتم ای جان پدری کن نه که این وصف خداست... گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو

اندیشه های سوخته ی ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو

آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو

شوق جوانه ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو

آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو

از ساقیان بزم طربخانه صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو

زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو

سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به آینه ی دل شکن بگو

آن سرخ وسبز سایه بنفش کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو.



امير هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سايه )
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبها جدا و روز جدا دوست دارمت
از خاک تا حريم خدا دوست دارمت

وقت وقوع خاطره ها در بسيط خاک
ای گيسويت به باد رها دوست دارمت

ای جا گرفته بر دل و جان و دو چشم من
اينجا و هر کجا همه جا دوست دارمت

شبهای تار نم نم باران؛ ستاره؛ صبح
باشد گواه من که تو را دوست دارمت

با حاجيان کعبه کوی تو تا ابد
تا زمزم و صفا و منا دوست دارمت

در لحظه های خرم امن يجيب ها
در لحظه های پاک دعا دوست دارمت

(محمدمهدی ناصری)
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من هيزمي آماده‫ ام، كبريت لطفاً

از چشم كوه افتاده ‫ام، كبريت لطفاً

آتش كه نه، چيزي شبيه چشمهايت

تا دل به آنها داده‫ ام كبريت لطفاً

سرما، صنوبر، صاعقه، يك برف سنگين

تنهايي اين جاده ‫ام، كبريت لطفاً

ما را براي شعله بودن آفريدند

گفتم كه جنگل زاده‫ ام، كبريت لطفاً

ارّه مرا ميز سياست كرده سايه

من هم كه خيلي ساده‫ ام، كبريت لطفاً

حسين سبزه صادقي
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
به اب روشن مي عارفي طهارت كرد...علي الصباح كه ميخانه را زيارت كرد
همين كه ساغر زرين خور نهان گرديد...هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
خوشا نياز ونماز كسي كه از سر درد...به اب ديده وخون جگر طهارت كرد
امام خواجه كه بودش سر نماز دراز...به خون دختر رز خرقه را قصارت كرد
دلم به حلقه زلفش به جان خريد اشوب...چه سود ديد ندانم كه اين تجارت كرد
اگر امام جماعت طلب كند امروز...خبر دهيد كه حافظ به مي طهارت كرد
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا فصل بهار و رود کارون...افق از پرتو خورشید گلگون
ز عکس نخلها بر صفحه ی آب..نمایان صد هزاران نخل وارون
دمنده ی کشتی کلگای زیبا...به دریا چون موتور بر هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل...نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر...به قصد دشمن از بهر شبیخون
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گفتی: بمان، می خواستم اما نمی شد[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گفتی: بخوان بغض گلویم وا نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] گفتم: که می ترسم من از سحر ِنگاهت[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] گفتی: نترس ای خوب ِمن اما نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] گفتی: نگاهم کن ببین آهسته دیدم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] راهی نبود از مرز ِمی شد تا نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] دست ِدلم پیش ِتو رو شد آه ای عشق[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] راز ِنگاهم کاشکی افشا نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] درورطه ای از عشق وعقل افتاده بودم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] چون عشق ِتو در ظرف ِعقلم جا نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] می خواستم ناگفته هایم را بگویم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] یا بغض می آمد سراغم یا نمی شد[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد...
[/FONT]

عباس سجادی

 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور....کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن....وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخور
گربهارعمر باشد باز بر تخت چمن....چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی برمراد ما نرفت....دایما یکسان نباشدحال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب...باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند...چون تورا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بهشوق کعبه خواهی زد قدم...سرزنش گر کند خار مغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعید...هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان وابرام رقیب...جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در گنج فقروخلوت شبهای تار...تا بود وردت دعا ودرس قران غم مخور.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق را در چشم تو روزی تلاوت می کنم

با همه احساس خود را با تو قسمت می کنم

مرز بی پايان مهرت را به من بخشيده ای

در جوابت هر چه دارم من فدايت می کنم

نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای

من وجودم را هميشه فرش راهت می کنم

ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا

عاقبت مانند اشعار فريدون ناب نابت می کنم

بر خرابات وجودم زندگی بخشيده ای

تا نفس دارم هميشه شاد شادت می کنم

همچو سروی گشته ای تا خم نگردد قامتم

من صداقت را هميشه سرپناهت می کنم
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسن تو همیشه در فزون باد...رویت همه ساله گلگون باد
اندر سر ما خیال عشقت...هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن آید...در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد...چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربایی ...در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غم تو...بی صبر و قرار وبی سکون باد
قد همه دلبران عالم...پیش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی...ار حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ...دور از لب مردمان دورباد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی


چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی



همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی


مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی


در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی


سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی


به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟


به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی


در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

عراقی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی


وصال تو هوس عاشقان شیدایی



عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد

به گاه جلوه‌گری دیدهٔ تماشایی


بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق

به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی


حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی


بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم

ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی


همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود

ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی


ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم

جمال خود به لباس دگر بیارایی


تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟

که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی


عراقی از پی تو دربه در همی گردد

تو خود مقیم میان دلش هویدایی

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سحرگه بر در راحت سرایی


گذر کردم شنیدم مرحبایی



درون رفتم، ندیمی چند دیدم

همه سر مست عشق دلربایی


همه از بیخودی خوش وقت بودند

همه ز آشفتگی در هوی و هایی


ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی

ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی


ز سدره برتر ایشان را مقامی

ورای عرش و کرسی متکایی


نشسته بر سر خوان فتوت

بهر دو کون در داده صلایی


نظر کردم، ندیدم ملک ایشان

درین عالم، بجز تن، رشته‌تایی


ز حیرت در همه گم گشته از خود

ولی در عشق هر یک رهنمایی


مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:

چه پرسی حال مسکین گدایی؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی


ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟



ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق

ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی


مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم

چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی


زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم

به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی


به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من

چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی


نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل

درآمده است به سر، با وجود دانایی


درم گشای، که امید بسته‌ام در تو

در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی


به آفتاب خطاب تو خواستم کردن

دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی



سعادت دو جهان است دیدن رویت

زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همی گردم به گرد هر سرایی


نمی‌یابم نشان دوست جایی



وگر یابم دمی بوی وصالش

نیابم نیز آن دم را بقایی


وگر یک دم به وصلش خوش برآرم

گمارد در نفس بر من بلایی


وگر از عشق جانم بر لب آید

نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟


چنان تنگ آمدم از غم که در وی

نیابی خوشدلی را جایگایی


عجب زین محنت و رنج فراوان

که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟


ازین دریای بی‌پایان خون خوار

برون شد کی توان بی‌آشنایی؟


مشامم تا ازو بویی نیابد

نیابد جان بیمارم شفایی


مرا یاری است، گر خونم بریزد

نیارم خواست از وی خون بهایی


غمش گوید مرا: جان در میان نه

ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟


به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟



همی پویم به سویت گرد عالم

همی جویم تو را هر جا، کجایی؟


چو تو از حسن در عالم نگنجی

ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟


چو آنجا که تویی کس را گذر نیست

ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟


تو پیدایی ولیکن جمله پنهان

وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟


ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست

چه دانم تا درین غوغا کجایی؟


فتاد اندر سرم سودای عشقت

شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟


درین وادی خون‌خوار غم تو

بماندم بی کس و تنها، کجایی؟


دل سرگشتهٔ حیران ما را

نشانی در رهی بنما، کجایی؟


چو شیدای تو شد مسکین عراقی

نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش

ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش


سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم

به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش


سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن

نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش


چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده

به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش


بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم

که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش


چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه

چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟


زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود

بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش


دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید

نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش


لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او

رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش


لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی

شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش


به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن

سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش


چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم

که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش


منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم

منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش


ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی

پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

فاضل نظری

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای دل عبث مخور غم دنیا را


فکرت مکن نیامده فردا را



کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را


بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را


این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را


از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را


دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را


در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را


پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را


این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را


آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را


افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را


پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را


زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را


پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را


دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را


ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را


زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را


از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را


از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را


مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را


بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را


خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را


پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را


آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را


اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را


پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را


شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را


ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را


بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را


علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را


نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را


عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را


ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را


گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را


صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را


ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را


خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را


نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را


انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را


برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را


آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را


بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را


ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را


از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را


ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را


در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را


در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را


هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را


بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را


ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را


خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را


پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

پروین اعتصامی



 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست...در حق ما هر چه گویند جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست...در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهم راند...عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش...زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است...کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب...کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا وهر چه خواهد گو بگو....کبر وناز وحاجب ودربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود...خودفروشان رابه کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست...ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است...ورنه لطف شیخ وزاهد که گاه هست وگاه نیست
حافظ ار برصدر ننشیند ز عالی مشربیست...عاشق دردی کش اندر بند مال وجاه نیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا


که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا



ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا


محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد

هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا


داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن

عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا


دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا


نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا


دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب

ای سرموی توسرکوب ختنها تنها


دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا


تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست

نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها


بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

بیدل دهلوی



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا


واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا



ممنون غفلتیم‌که بی‌منت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا


واماندگی ز سلسلهٔ ما نمی‌رود

چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا


در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشم‌گیر به تقصیر خواب پا


نتوان به سعی آبله افسردگی‌کشید

خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا


اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا


آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا


سامان آرمیدگی موج‌گوهریم

ما را سری‌ست برخط تسخیرخواب پا


بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است

ما و شکست‌کوشش وتدبیر خواب پا

بیدل دهلوی



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرت که درد نمی آید از سوالاتم
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

چطور اینهمه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟

بگو به من که همان ادم همیشگی ام؟

نه... مدتی ست که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم

درست از اب در آیند احتمالاتم

تو محشری به خدا من بهشت گمشده ام

تو اتفاق می افتی من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم



**مهدی فرجی**

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خموشانه

شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان

نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن

شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟

زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟

دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند

نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟

چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم

روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟

اسمانت همه جا سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو ؟



**دکتر محمد رضا شفیعیِ کد کنی**
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از عاشقانه های من معلوم شد که...این لنزها روی نگاهت زوم شد که...
نقاشی این هفته ام مانند هر بار
تصویری از عکس تو روی بوم شد که...
سنگی که از جنس دل آیینه ها بود
در انعکاس چشم هایت موم شد که...
دستم نگاتیو شما را خط خطی کرد
از روی بومم نقشتان معدوم شد که...
می خواستم راز مرا هرگز ندانند
از عاشقانه های من معلوم شد که...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرده خداوندش را
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا