بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آفتاب میشود

آفتاب میشود

نگاه کُن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کُن
تمام هستی‌ام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج می‌بَرد
مرا به دام می‌کِشد

نگاه کُن
تمام آسمانِ من
پُر از شهاب میشود

تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دل‌نواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پُر ستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیام

نگاه کُن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ ساده دل
ستارهچین برکههای شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کُن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکُن
مرا از این ستارهها جدا مکُن

نگاه کُن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لایلای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کُن
تو میدمی و آفتاب میشود



فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
يه شب تو خواب، وقت سحر
شهزاده اي زرين کمر
نشسته بر اسب سپيد
ميومد از کوه و کمر
ميرفت و آتش به دلم ميزد نگاهش

کاشکي دلم رسوا بشه
دريا بشه اين دو چشم پر آبم
روزي که بختم باز بشه
پيدا بشه اون که اومد به خوابم
شهزاده روياي من، شايد تويي
اون کس که شب در خواب من آيد تويي تو
از خواب شيرين ناگه پريدم
او را نديدم، ديگر کنارم به خدا
جانم رسيده از غصه بر لب
هر روز و هر شب، در انتظارم به خدا

کاشکي دلم رسوا بشه
دريا بشه اين دو چشم پر آبم
روزي که بختم باز بشه
پيدا بشه اون که اومد به خوابم
مي رفت و آتش به دلم مي زد نگاهش
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئي بي پناه مي خنديد

شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلي برداشت

سايه ئي روي سايه ئي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه ئي لغزيد
بوسه ئي شعله زد ميان دو لب
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از من رميده ئي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم

رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم

يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز

لب هاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ئي ز عشق كه خواندي به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است

با آنكه رفته ئي و مرا برده ئي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد، اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمي، راه محبت پويد
***
خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .
***
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ
نقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست .
***
زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستي نبرند از پي درمان كسي
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمي كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوي
لب گرمي كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخني كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كني
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه كني .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
ازکتاب طلوع محمد
مهدی سهیلی
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
بخدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، اي جلوه اميد محال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم، خنده بلب، خونين دل
مي روم، از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
 

1992.sarina

عضو جدید
خنده برلب می زنم تا کس نداند راز من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت.........
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این روزها کمتــــر


تکــــرار می شوم ..



آخر تمام بودنم را




در نبودنتـــــ ـــ

مچاله کردم و انداختـــــ ـــ ـم دور!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به صيد خاطرم هر لحظه صيادى كمين گيرد
كمان ابروت صيدم كه در صيادى استادى


چه شورانگيز پيكرها نگارد كلك مشكينت
الا اي خسرو شيرين كه خود بي‌تيشه فرهادى


قلم شيرين و خط شيرين سخن شيرين و لب شيرين
خدا را اى شكر پاره، مگر طوطى قنادى


من از شيرينى شور و نوا بيداد خواهم كرد
چنان كز شيوه شوخى و شيدايى تو بيدادى
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم پرخاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.
***
از پي نابودي ام، ديري است
زهر مي ريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم
تا كند آلوده با آن شير
پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،
مي كند رفتار با من نرم.
ليك چه غافل!
نقشه هاي او چه بي حاصل!
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكر من زنده،
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب را گل نكنيم :
در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .
ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .
يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .
آب را گل نكنيم :
شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .
زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .
چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست، چه صفايي دارند !
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !
من نديدم دهشان ،
بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .
ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .
بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .
غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .
چه دهي بايد باشد !
كوچه باغش پر موسيقي باد !
مردمان سر رود، آب را مي فهمند .
گل نكردندش، مانيز
آب را گل نكنيم
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که بر لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می‌آرد
پس، به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست؟»
 

maryy jo0n

عضو جدید
چیستم من..؟
زاده یک شام لذت بار..
ناشناسی پیش میراند در این راهم...
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید...
من به دنیاا مدم بی ا نکه خود خواهم....
(فروغ فرخزاد)
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه
رنگ تفسير مس بود
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد .
سرو
شيهه بارز خاك بود .
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سايه مي زد.
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد .
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد .
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد .
جمله جاري جوي را مي شنيد،
با خود انگار مي گفت :
هيچ حرفي به اين روشني نيست .
من كنار زهاب
فكر مي كردم :
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است !
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زود زودی ! دیر دیرم
من یه آواز اسیرم
تو مثه ماه هلالی ! نازنین ! جای تو خالی !
زیر ضربه های رگبار
تشنه ام ! تشنه ی دیدار
من رو به خاطره نسپار
نگو رویای محالی ! نازنین ! جای تو خالی !
خسیم از حضور بارون
من رو از سرما نترسون
توی چله ی زمستون
لحظه ی تحویل سالی ! نازنین ! جای تو خالی !
بی تو گریون با تو شادم
ای علاقه ی دمادم
سیب جادویی آدم
مجرمی اما زلالی ! نازنین ! جای تو خالی !
وقتی بودی زنده بودم
دل از اینجا کنده بودم
مثل یه پرنده بودم
حالا تو شکسته بالی ‚ نازنین ! جای تو خالی !
مثه رقص برگ زردی
به شهاب شب نوردی
خواب دیدم که برمی گردی
توی کنج خوش خیالی ‚ نازنین ! جای تو خالی !
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز

از دفتر چشمتان غزل می ریزد

از کندوی لبهات عسل می ریزد

هر بار عبور می کنی زلزله جان!
این شهر نشسته بر گسلمی ریزد...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگذار
باران بيايد
و تو بيايي و بماني
تا تمام خاطره را
زير باران
تا يك نگاه عميق
تا يك تبسم عاشقانه
تا لبخند
تا بوسه
تا يك آغوش گرم
و تا يك نفسي دوباره
پيش ببريم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مي گويم
اصلاً
بيا بيخيال ِ هرچه چشم شويم
که رنگ ِ رخسار ِ من و، سمت ِ نگاه ِ تو را مي نگرند
مي خواهم
يکي از همين روزها
که خراب ِ بغضم و تشنه ي اشک
سر بر شانه هاي ِ تو بگذارم و
باران شوم...
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابری ست جهان... اگرچه بی بارانند
تنها سبب گریه ی گنجشکانند
دنیا نانی ست بین دمپایی ها!
رازی ست که کلّ سوسک ها می دانند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فروریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد

قیصر امین پور
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدای خوب و مهربان!

خدای خوب و مهربان!

ای به درماندگی پناه ِ همه
کرم توست عذر خواه ِ همه
قطره ی زآب رحمت تو بس است
شستن لکه ی گناه ِ همه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای بدرقه در بی کرانه سفرت
بهار سرزدو باران گرفت پشت سرت
نسيم - پنجره در پنجره تو را می جست
هوای فروردين کوچه به کوچه دربه درت
اگر نيامد و دستی تکان نداد کسی
تکان به رخوت پرواز داد بال وپرت
زمين نشيب و فراز تو ر ا که ياد گر فت
چقدر رود به دريا رسيد در اثرت
درخت تقيلدی از نگاه سبز تو بود
بهار : ترجمه شعرهای سبزترت
هنوز سوز زمستان هنوز سرما بود
بهار سر زدو پاشيد آب - پشت سرت

 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
به رنگ چشمهای توست...آه!


تمام لحظه‌هام


سیاه در سیاه در سیاه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من مدتيست ابر بهارم برای تو
بايد ولم کنند ببارم برای تو
اينروزها پراز هيجان تغزلم
چيزی بجز ترانه ندارم برای تو
جان من است وجان تو،امروزحاضرم
اين را به پای آن بگذارم برای تو
از حد «دوست دارمت»اعداد عاجزند
اصلآ نميشود بشمارم برای تو
اين شهر در کشاکش کوه وکويرودشت
دريا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب،تو ماه ای من آفتاب
ياری برای من تو ويارم برای تو
با آن صدای ناز برايم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
طنين نعره‌هاي تو شنيده می‌شود
همیشه عکس تو ميان چشمهای من
چه خيس ....ديده می‌شود
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا