لبخندهاي پشت خاكريز

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز

نمی دانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کله و بی پرس و جو تو سنگرهای دشمن می پرد و همه چیز را به هم می ریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون می آید فهمیدم که اشتباه کرده ام. بعد فکری شدم یک درجه دار عراقی را نشان کرده و دنبال او می گردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشده اش می گشت.
داشتم دیوانه می شدم. هم از خستگی و بی خوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر. بچه های گردان را گم کرده و دوتایی در جبهه دشمن که حالا دست ما بود آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظه شماری می کرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق می شد، حالا چرا دست دست می کند و زیاد در بحر رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل اش چیست؟ فقط نگاهم کرد و گفت: گفتند نگید!
بی مزه! همه جواب هاش مثل کارهاش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همه اش پا به پا می شد. انگار منتظر چیزی بود و یا نگران حادثه ای بود. اگر به شجاعت و کله نترسی اش ایمان نداشتم مطمئن می شدم که از حضور در عملیات می ترسد. اما این حرف ها به ناصر نمی چسبید.
ناصر از آخرین سنگر با ناراحتی بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش قمقمه ام را دستش دادم. جرعه ای آب نوشید. پرسیدم: چی شده ناصر، برای چی این قدر سنگرها را می گردی، دنبال چی هستی؟
ناصر بی آن که نگاهم کند گفت: استرس و کنجکاوی دارد دیوانه ام می کند!
با تعجب و حیرت پرسیدم: استرس چی؟
ناصر ناگهان فریاد زد: مثل اینکه تو باغ نیستی ها! مثل اینکه روزهای جام جهانیه و دیروز فینال انجام شده. می خواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم! نه رادیو هست و نه چیز دیگه ای که خبردار بشوم!
انگار که آب یخ روی بدنم ریختند تو آن هوای گرم تیرماه.
ـ این حرفها چیه؟ من فکر می کردم نگران این هستی که مهران آزاد می شود یا نه! ناصر نگاهم کرد و گفت: مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت. با این همه نیرو می خواستی مهران دست دشمن بماند. من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده هم می گشتیم تا شاید مجله یا روزنامه پاره ای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده، این عراقی های بد مصب هم انگار تو باغ نیستند. تو روزنامه و مجله های مسخره شان فقط عکس صدام و ژنرال های خاله خان باجی شان پیدا می شود.
خنده ام گرفته بود. یک عده اسیر به خط شده در حالیکه دستان شان روی سر و یک نفس «الموت الصدام» می گفتند از راه رسیدند. یک بسیجی پانزده، شانزده ساله همراه شان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرف شان. من هم دنبال اش دویدم. ترس ام از این بود که نکند دق و دلی اش را سر آن بیچاره ها خالی کند.
ناصر به آنها رسید و فریاد زد: قف لا تحرک!
اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمه تمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و گفت:
ـ چی شده اخوی؟
ناصر گفت: بی زحمت چند لحظه صبر کن. من کار کوچکی با این ها دارم.
دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: ناصر چه خبره، می خواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟
ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟
خنده ام گفت. خیر سرش مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه می کردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زل زد. اما جوابی نیامد. ناصر چند بار سؤالش را پرسید. اما باز هم جوابی نیامد.
اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه می کردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و با صدای آرام پرسید: این بنده خدا حالش خوبه، دارد چی می پرسد؟
با زحمت خنده ام را خوردم و گفتم: می خواهد بداند قهرمان جام جهانی کی شده!
نوجوان با چشمان گرد شده نگاهم کرد. ناصر گفت: ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی!
یکهو عراقی ها که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود انگشت روی بینی گذاشت و «هیس» کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: أنت، أنت!
اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: آرجانتین، دیقومارادونا، آرجانتین ثالث، جرمنی اثنا.
و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپ اش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: آرجانتین ثالث!
وبه دو انگشت دست چپش اشاره کرد:جرمنی اثنا!
ناصر با خوشحالی فریاد زد: جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد! هورا!
بلافاصله عراقی ها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند همراه با ناصر شروع کردند به جست و خیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد می زد: مارادونا، مارادونا!
و عراقی ها هم تکرار می کردند. من و بسیجی نوجوان از خنده شکم مان را گرفته بودیم. در همین موقع یک عده بسیجی از راه رسیدند، اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی به افتخار قهرمانی آرژانتین و مارادونا نگاه کردند. بعد یکی از آنها پرسید: اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟!
من و بسیجی نوجوان همچنان می خندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین می پریدند و ماردونا، ماردونا می گفتند.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادرا، دقت کنند!

برادرا، دقت کنند!

برادرا، دقت کنند!

صدا به صدا نمی رسید هر کس چیزی می گفت؛ حرکتی می کرد. همه کلافه شده بودند. هیچ کس نمی دانست چه کند. برای بچه های بی حال و حوصله و احیاناً مریض تحمل ناپذیر بود. یکی از بچه ها که راه کار می دانست به بغل دستی اش گفت بنشین و بعد روی دوش او رفت و خیلی مسئولانه و بزرگ منشانه خطاب به بچه ها گفت:«برادرا دقت کنند! برادرا دقت کنند!» همه ساکت شدند؛ مثل این که هیچ کس آن جا نباشد. بعد در حالی که همه منتظر بودند یک خبر مهم و شنیدنی را اعلام کنند یا عباراتی را از زبان مسئولی به اطلاع بقیه برساند، بسیار عادی و با آرامش اضافه کرد:«دقت در هر کاری لازمۀ آن کار است».


یا قمر بنی هاشم(ع)


عملیات مسلم بن عقیل بود و رمز عملیات «یا قمر بنی هاشم(ع)»و عده ای از رزمندگان نایینی در این حمله شرکت داشتند و به زبان محلی در حین عملیات یا قمر بنی هاشم(ع) می گفتند و بی مهابا جلو می رفتند، دوستان دیگرشان در آن طرف صدای آن ها را می شنیدند.
ـ یا قمر بنی هاشم(ع)
ـ بشوی تاریکی لابد کیاشم(در این تاریکی که نمی توانید جلو پایتان را ببینید کجا دارید می روید که از قمر بنی هاشم(ع) کمک می خواهید!)
نورانیت


عالم و آدم جمع می شدند، گردن کسی بگذارند که او از بقیه مخلص تر و در نتیجه مستجاب الدعوه است.
ـ پسر چقدر صورتت نورانی شده!
ـ حق با شماست چون عراقی ها دوباره منور زده اند.
نوار خالی


حاضر جوابی، غیر از ظرافت طبع و رعایت ادب و دوستی و راستی، حد و حدودی نیم شناخت بلکه خود پلی بود برای عبور از فاصله های سنی و علمی و مقامی. حاج غلام مسئول اطلاعات عملیات بود. شب عملیات طبق معمول می خواست بچه ها را توجیه کند که همهمۀ آن ها مانع از آن بود.
ـ بچه ها ساکت باشید و گوش کنید، من سرم درد می کند...
ـ نوار خالی گوش کن خوب می شود حاجی!(این پاسخ کسی جز حسین طحال نبود)
و لا یمكن الفرار


دیدنی بود برخورد بچه ها با اسرای دشمن بعثی در روزهای اول جنگ؛ یك الف بچه با دو وجب و نیم قد و بالا، یك مشت آدم گردن كلفت سبیل از بناگوش در رفته را می انداخت جلو و ردیف می كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزی كه بر جانشان افتاده بود. هر چی می گفتی مثل طوطی تكرار می كردند و كاری به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آن جالب تر شاید، عربی صحبت كردن بچه های خودمان بود. به محض اینكه یك نفر سر و دمش می جنبید و فكر فرار به سرش می زد تنها چیزی كه بلد بودند این بود كه سلاحشان را می گرفتند به سمت آنها و می گفتند: و لا یمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چی می فهمیدند، خدا عالم است.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاجی خشونت

حاجی خشونت

حاجی خشونت
سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قصد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم...» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را می کنم! هی میره میاد میگه با فلانی کار دارم. نیست، حالیته؟ برو رد کارت!

چاره‌ای نبود. دست از پا درازتر برگشتم طرف چادرمان. حاجی محمدی پیرمردی شصت هفتاد ساله بود که سه پسرش شهید و خودش از اول جنگ تو جبهه بود. با آن سن و سال و قامت تقریباً خمیده، تیربار چی دسته شان بود. به قول قدیمی ها از آنهایی بود که پشه را در هوا نعل می‌زد! نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عضلات فک و صورتش می جنبید. نفس که می کشید به راحتی می شد نفس هایش را شمارش کرد. خلاصه به سختی خودش را جمع و جور می کرد.
اوایل که من و چند تا از دوستانم به این گردان آمدیم و بار اول دیدمش، دوستم علی اکبر، فکری شد که او بی زبان و بی حس و حال و مثل پیرمردهای مسجد محلمان است که با نزدیک شدن زمان دست بوسی با حضرت عزرائیل، به فکر قیامت و سئوال و جواب شب اول قبر می افتند. خواست کمی با او مزاح می کند. خنده خنده رو به حاجی محمدی گفته بود: «حاج آقا، آخر پدر جان شما چرا آمدید؟» مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای یا با حاج خانمت دعوات شده که...» چشمتان روز بد نبیند. حاج محمدی تعارف و رو در وایسی را گذاشت کنار و چنان با مشت گذاشت پای چشم علی اکبر که طفلک مثل شخصیت های کارتونی سوت شد و با کله افتاد تو بغل عقبی و زیر چشمش بادمجانی سبز شد این هوا! از آن موقع حساب کار دست مان آمد. بعد از آن وقتی می خواستیم حتی از کنارش هم رد شویم کلاهخودی چیزی سرمان می گرفتیم تا از محبت های بی شمارش در امان بمانیم. وقتی به آدم با آن چشم های ریز و برق افتاده براق می شد، انگار که هیپنوتیزم می شدی. اگه می خواستی حرفی بزنی، چرت و پرت بگویی می پرید و با هر چی که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه چنان تو سرت می کوبید که برق سه فاز از سرت می پرید و اگر خل و چل نمی شدی مطمئناً تا هفت پشت بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می شدی. گذشت و گذشت تا اینکه گردان ما به خط مقدم رفت و وارد عملیات شد.
بوی دود و باروت مشام می آزرد. تانک های دشمن گله ای حمله می کردند و ویراژ می دادند و آرایش های مختلف می گرفتند؛ اما با انفجار یک موشک آر پی جی در نزدیکی شان، انگار گرگ به گله زده باشد فلنگ را می بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار. من و علی اکبر هم چپیده بودیم تو سنگر بالای خاکریز و به سوی دشمن گلوله در می کردیم که ناغافل خمپاره آمد و ترکید و من یک لحظه در گرد و غبار گم شدم. گرد و غبار که نشست دیدم جای سالم تو تنم نیست و مثل آبکش شده ام. با دیدن خون دلم ضعف رفت. حال و روز علی اکبر دست کمی از من نداشت. علی اکبر با هزار مکافات مرا انداخت کولش و رساند به سنگر اورژانس. آمبولانس درب و داغانی رسید و ما را سوار کرد. سرم را گذاشتم رو پای علی اکبر و خودم را لوس کردم.

- علی اکبر من دارم شهید می شوم. سلام مرا به ننه بابام برسان.
- علی کبر که درد می کشید پقی زد زیر خنده و گفت: «آدم قحطیه تو شهید بشی. مطمئن باش بادمجان بم آفت نداره!»
- خاک تو سرت. آدم حسابت کردم، خواستم وصیت کنم.
- چقدر حرف می زنی. کاش یکی از ترکش ها به زبانت می خورد و از دست وراجی هات راحت می شدم.
خیلی بهم برخورد. خواستم حرفی بزنم که سرعت آمبولانس کم شد. علی اکبر سرک کشید و یک هو رنگ از صورتش پرید و ناله کرد که :
- بدبخت شدیم. دخلمان در آمد.
- چی شده؟
- حاج محمدی! تو جاده اس. مجروحه. وای دده، چقدر هم عصبانیه. می خواد سوار آمبولانس بشه.
مجروحیت و شهادت و درد یادم رفت. دست علی اکبر را گرفتم و گفتم: «پاشو فرار کنیم، پاش برسه اینجا هر دومان را به تلافی کارهایمان خفه می کند.» تا در عقب آمبولانس باز شد هر دو پریدم پایین و فرار کردیم. راننده از پشت سر نعره زد: «کجا؟ مگر مجروح نیستید؟» علی اکبر برگشت و گفت: «خودمان یک کارش می کنیم. خدا به دادت برسد!» لک و لک کنان می رفتیم که آمبولانس از بغل مان گذشت و یک لحظه حاجی محمدی را دیدم که سر راننده هوار می زد که تندتر براند و راننده ترسیده بود و به دنبال راه فراری بود!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبخندهای خاکی

لبخندهای خاکی

لبخندهای خاکی
برای سلامتی فرمانده ....



اگر کسی زیادی ادای فرمانده ها را در می آورد ، بچه ها سعی می کردند هر طور شده حالش را بگیرند ، یکی از رایج ترین این حال گیریها این بود که وقتی طرف می آمد تو جمع بچه ها ، بلند می گفتند : «برای سلامتی فرمانده مان ... » کمی مکث می کردند ، تا طرف منتظر باشد ، بعد ادامه می دادند « ... امام زمان یا امام خمینی صلوات ».

هیکل عقیدتی

هر بچه بسیجی که زیادی لاغر بود و به قول معروف استخوانی بود، لقب خاصی از طرف بچه های همقطارش می گرفت که کنایه از این بود که چنین اندامی را در نتیجه زهد و ایمان و عبادت مستمر پرورش پیدا کرده است ، هر وقت می خواستند این تیپ بچه ها را به هم نشــان دهنـــد، از آنها بعنـــوان (( هیکل عقیدتی )) نام می بردند .

پلنگ صورتی در عملیات

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلاً ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته

الهی دستتان بشکند!

یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسط حرفاش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها !» همه گوشها تیز شد که چی می‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...
عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

ترسیدم روز بخورم ریا بشه

توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.
یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟»
او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»
به احترام پدرم

نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند.
رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم.

ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌كنم.»
پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟»
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوس نوشابه در دل عملیات

هوس نوشابه در دل عملیات

هوس نوشابه در دل عملیات

خدا نکند آدم یکباره چیزی را بخواهد که دسترسی به اون ممکن نباشد. در چنین شرایطی آدم نه درست و حسابی به کارش می‌رسد و نه به آن چیزی که دلش می خواهد. فکرش را بکنید یک نفر در منطقه جنگی‌ آن هم درست دم دمای عملیات ویار نوشابه بکند؛ آن هم ویاری که یک آن دست از سرش برنمی‌دارد و امانش را ببرد. آیا چنین آدمی حق ندارد همه چیز اطرافش را از گلوله و فشنگ و اسلحه و خمپاره و توپ و تانک گرفته تا پوتین و سرنیزه و کمپوت و کنسرو و حتی آدم‌های دور و برش را شبیه نوشابه ببیند و بعد از این که فهمید آن‌ها نوشابه واقعی نیستند دلخور بشود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشته باشد؟ خدا نصیب هیچ کس نکند.

دم دمای عملیات کربلای چهار بود. ما در اطراف شهر اندیمشک - مقر لشکر 17 علی‌ابن ابیطالب- مستقر بودیم که یک باره ویار نوشابه کردم؛ آن هم چه ویاری! حاضر بودم همه موجودی‌ام را برای رسیدن به یک شیشه تگری بدهم. اما دریغ! اگر شما در فصل پائیز آن هم در دل کویر درخت آلبالو دیدید، من هم نوشابه دیدم.
یک روز عزمم را جزم کردم که با هر بهانه‌ای شده مرخصی بگیرم و به اندیمشک بروم تا بلکه خودم را از شر این ویار بی‌هنگام خلاص کنم، اما همان روز آماده‌باش دادند و مرخصی‌ها به طول کامل لغو شد. امیدوار بودم این آماده‌باش هم مثل خیلی از آماده‌باش‌های دیگر به اصطلاح تاکتیکی باشد و پس از مدتی لغو شود اما از شانس من این یکی خیلی جدی بود،‌ چون همان روز بلافاصله ما را منتقل کردند به خرمشهر برای انجام عملیات کربلا چهار.
زمان عملیات با آن که کوتاه بود و ما یکی دو روز بعد به مقر بازگشتیم اما آماده‌باش لغو نشد و از طرف دیگر ویار نوشابه هم دست از سر من برنداشت.
آن زمان سپاه نوشابه‌هایی را به شکل قوطی‌های در بسته به نام کوثر به جبهه می‌آورد، اما آنقدر کمیاب بود که بچه‌ها مثل کمپوت گیلاس برایش سر و دست می‌شکستند. حالا همان نوشابه‌ها هم، نایاب شده بود از شانس ما.
چند روزی در فراق نوشابه گذشت تا گردان سیدالشهدا بازسازی شد برای عملیات کربلای پنج. عملیات آغاز شد و ما بار دیگر عازم شملچه شدیم و این در حالی بود که هنوز از نوشابه خبری نبود.
یادم هست آنقدر زیر گوش ابوالفضل حیدربیگی - فرمانده گردان - نوشابه نوشابه کرده بودم که او هم مثل من حساس شده بود و همه جا چشمش پی نوشابه بود؛ البته برای من.
یکی دو روز پس از عملیات کربلای پنج در منطقه ماندیم و وقتی نیروهای گردانمان حسابی تحلیل رفت، سوار ماشینمان کردند و برمان گرداندند به مقر تاکتیکی لشکر که در اطراف اهواز بود.
چند روز بی‌خوابی و مقاومت در برابر پاتک‌های عراق، نیرو و توانمان را گرفته بود. نیروهای باقی مانده از گردان،‌ خسته و کوفته هر کدام گوشه‌ای از چادر گردان رها شده بودند و انتظار اتوبوس‌ها را می‌کشیدند تا از راه برسند و آنان را به مقر اندیمشک منتقل کنند. من هم درحالی که عطشم برای رسیدن به جرعه‌ای نوشابه چندین برابر شده بود، با خود نقشه می‌کشیدم که چطور میان راه در اهواز از اتوبوس پیاده شوم و دلی از عزای نوشابه در بیاورم.
در همین فکر و خیال‌ها بود که خوابم برد. هنوز چشمهایم درست و حسابی گرم نشده بود که با سروصدای بچه‌ها از خواب پریدم. فکر کردم اتوبوس‌ها آمده‌اند برای بردنمان، اما چشمتان روز بد نبیند! به جای اتوبوس ماشین کمپرسی سرازیر شده بود داخل مقر. تعجب کردیم. بچه‌ها هم می‌گفتند:
"یعنی با ماشین کمپرسی می‌خواهند ما را از اهواز عبور بدهند؟ "
من هم پیش خود فکر می‌کردم خیلی هم بد نشد. در اهواز از ماشین کمپرسی راحت‌تر می‌شود پیاده شد و ...
هنوز آن طور که باید و شاید از علت آمدن کمپرسی‌ها مطلع نشده بودیم که گفتند: "سوار شوید برویم خط، عراق پاتک کرده است و لشکر به نیرو احتیاج دارد! "
من را می‌گویی! حاضر بودم همه چیز را بدهم و به جای خط، بروم اهواز، اما چاره‌ای نبود؛ باید سوار می‌شدیم. افتان و خیزان، سوار بر کامیون به سمت خط راه افتادیم. مانده بودیم که چه حکمتی در این کار وجود دارد؟ هرچه نیاز و عطش من به نوشابه زیادتر می‌شود، نوشابه از من بیشتر فاصله می‌گیرد.
از ماشین‌ها که پیاده شدیم خط حسابی شلوغ بود. سریع بچه‌ها را به خط کردیم و راه افتادیم. همین‌طور که جلوی ستون بچه‌ها همراه ابوالفضل حیدربیگی حرکت می‌کردم نگاهم به گونی پاره‌ای افتاد که چند متر دورتر از ستون روی زمین افتاده بود و تعدادی قوطی نوشابه کوثر از آن بیرون زده بود. یکباره همانجا خشکم زد! ایستادم و مات و مبهوت خیره شدم به گونی نوشابه‌ها. ستون بچه‌ها هم پشت سرم ایستاد. گیج شده بودم. یک گونی پر از نوشابه پس از روزها، درست در شرایطی که توقف ستون حتی برای لحظه‌ای ممنوع بود. حیدربیگی مدام فریاد می‌زد و دستور حرکت می‌داد اما من مانده بودم که بروم یا بمانم.
در همین هنگام ناگهان چند خمپاره پشت سر هم کنار ستون به زمین نشست. انفجار خمپاره‌ها و فریادهای حیدربیگی ستون را به حرکت واداشت و من هم به ناچار همراه ستون راهی خط شدم، در حالی که دلم کنار گونی نوشابه‌های کوثر جا مانده بود!
آن روز به هر شکلی بود جلوی پاتک عراق مقاومت کردیم. روز بعد صبح اول وقت ابوالفضل حیدربیگی صدایم کرد و گفت: "برویم محور. باید اول تکلیف تو را با نوشابه مشخص کنم، بعد هم تکلیف نیروهایمان را با این خط شلوغ! " چند روز بود که بچه‌ها نه غذای حسابی خورده بودند نه استراحت درست کرده بودند. از تجهیزاتمان هم چیزی سالم نمانده بود. اگر عراق باز هم پاتک می‌کرد امکان مقاومت نداشتیم.
به سنگرهای محور که رسیدیم من قبل از هر چیز سراغ نوشابه را گرفتم. ابوالفضل گفت: "بیا اول برویم صبحانه بخوریم بعد. " گفتم: "من اگر نوشابه نخورم هیچ چیز دیگری نمی‌توانم بخورم. " حیدربیگی هم چاره‌ای ندید جز آنکه همراهم تا تدارکات بیاید.
وقتی مسئول تدارکات یکی یک قوطی نوشابه داد دستمان، باورم نمی‌شد که بالاخره پس از مدت‌ها به آرزویم رسیده باشم. حیدربیگی گفت: "حالا نخور معده‌ات خالی است، اذیت می‌شوی. " اما من به جای آن که به حرف او توجه کنم، غیر از نوشابه خودم نوشابه حیدربیگی را هم سر کشیدم و بعد از مسئول تدارکات دوباره تقاضای نوشابه کردم.
درست یادم نیست. شاید هفت - هشت قوطی نوشابه را پشت سر هم با همان معده خالی نوشیدم و ویارم خوابید. نمی‌دانم اگر آخر کار حیدربیگی به زور دستم را نگرفته بود و از سنگر تدارکات بیرون نکشیده بود چه بلائی سر خودم و معده خالیم می‌آوردم!
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوخی‌های جنگی!
شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور"(نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!
در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ به ا‌م تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!
بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها.
با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.
یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترس در شب عملیات
به نسبتی که نیروها در منطقه‌ عملیاتی سابقه‌ حضور بیشتری داشتند، نیروی تازه ‌وارد و به اصطلاح صفرکیلومتر را نصیحت می‌کردند و دلداری می‌دادند و اگر نیاز به تهور و بی‌باکی بود، طبیعتاً دست به تشجیعشان می‌زدند. البته با اشاره و کنایه و لطیفه.
شب قبل از عملیات، وقتی برای حرکت آماده می‌شدیم، یکی از برادران بسیجی جوانی را پیدا کرده بود و داشت او را توجیه می‌کرد:
«هیچ نترسی‌ها! ببین هر اتفاقی بیفتد، از این سه حالت خارج نیست:
اگر شهید بشوی مستقیم پیش خدا می‌روی،
اگر اسیر بشوی به زیارت امام حسین(ع) می‌روی، و دیگر این‌قدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سینه‌ات بزنی،
اگر هم زخمی بشوی، که نور علی نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، دیگر چه می‌خواهی؟»


آپاراتی مزدوران عراقی


شوخی جا و مکان نداشت. مشغول آموزش شیمیایی (ش.م.ر) بودیم. طرز استفاده از ماسک‌ های محافظ را توضیح می‌دادند که دوست بسیجی ما گفت: «برادر فلاح! برای تعویض و اضافه کردن ***** چه‌کار کنیم؟»
یکی از بچه‌های حاضر جواب، بهش گفت: «هیچ می‌بری یه خورده اون طرف خاکریز، یه تعویض روغنی هست که تابلو زده:‌ آپاراتی مزدوران عراقی»



دعای سفره نان و پنیر


جانمان را به لبمان می‌رساند، تا اجازه می‌داد یک لقمه نان بخوریم. کلی باید قبل و بعد از غذا، دعا و استغاثه و توبه می‌کردیم. وقتی او شهردار بود، ذره‌ای هم کوتاه نمی‌آمد، باید دعا را تا آخر کامل می‌خواندیم، حتی اگر خیلی گرسنه بودیم.
بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: «برادر حالا اگر غذا چلومرغ یا کله‌پاچه بود، یک چیزی، اما نان و پنیر که دیگر دعای سفره ندارد!؟...»


رگبار با خمپاره


سال 1363 یکی از رزمندگان تازه به کردستان آمده بود و سابقه‌ای در جنگ نداشت. در عین حال خیلی هم سر و ساده بود. به او گفته بودند با خمپاره‌ی 60 ، گلوله بزن. او دو گلوله در خمپاره 60 انداخت!؟ تا این صحنه را دیدیم درازکش کردیم گلوله دوم بیرون افتاد، اولی شلیک شد و خوشبختانه گلوله‌ای که بیرون افتاد منفجر نشد داد زدم سرش: «چرا این کار را کردی؟»
خیلی آرام گفت: «می‌خواستم رگباری بزنم.»
به یکباره عصبانیتم به خنده تبدیل شد.


کاظم پول لازم


تلگراف صلواتی بود، توصیه می‌کردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت کسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دو تا سه تا برگه می‌گرفتند و همین طوری پر می‌کردند، مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد می‌آمدند برای هم تعریف می‌کردند که به عنوان چند کلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشته‌اند.
دوستی داشتم که وقتی از او پرسیدم: «کاظم چی نوشتی؟»
گفت: «نوشتم بابا سلام. من کاظم پول لازم».
گفتم: «همین؟ عجب بلایی هستی تو!»
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجراهای پسر فداکار

موقع خواب بود كه یكی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشكی داریم. آماده بخوابید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها كامل سر به بالین گذاشتند.

فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش ، او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه های شب بود كه ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.
بچه های آن چادر كه آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال كه آماده بوده اند. اما یك هو چشمشان افتاد به پاهای شان.
هیچ كدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفی نزدند.
فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!» صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غُر می زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد. یك هو حسین با ساده دلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند: آره. مگر خبر نداشتی كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: «نه! من كه نشنیدم!» داد بچه ها درآمد: - چی؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟ - ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟ - ببینم نكنه...
حسین پس پسكی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت.گفتم حتماً خسته بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكاری كردم؟» آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك جشن پتوی مشتی، از حسین تشكر كردند!
پیچ و مهره ای ها :

دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست نداشت ، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد و ...
یك بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و كامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، كبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون كم نداشتیم. خلاصه كلام، جنسمان جور بود.
یكی از بچه ها كه هر وقت دست و پایش را تكان می داد، انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد، با نصفه زبانی كه برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مانند چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد. علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایرانی گیلانی



هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏کردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏هایش کرکر می‏خندید . کم‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک.
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏اش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟
اولش نمی‏خواست ماجرا را برای‏مان تعریف کند اما من و بچه‏های دیگر که توجه‏شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏کردیم که...

مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم‏خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ها دارند می‏آیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‏‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏اید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!​
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
صد قدم به راست، پنجاه تا به چپ‏

ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ای آموزش دیده‏اید؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم.

ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏كنید. دیده‏بان گزارش می‏دهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت!
هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته‏ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح‏های جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلوله‏هایش عازم منطقه جنگی شدیم.
كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بی‏سیم‏چی دوختیم تا از دیده‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزه‏كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ای بعد بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه صد تا به راست بزنید!
همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟
رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه چرا طول می‏دین؟
رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش!
دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بی‏سیم‏چی از دیده‏بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏مان می‏گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می‏كشاندیم و جناب دیده‏بان غُر می‏زد كه چرا كار را طول می‏دهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچه‏ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده‏بان بگو نفس‏ات از جای گرم در می‏آدها. كنار گود نشسته می‏گه لنگش كن! بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!
بی‏سیم‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏بان رساند و دیده‏بان‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك‏ها عصبانی شده، گفت كه داره می‏آد.

نیم ساعت بعد دیده‏بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم. دیده‏بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین!
رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه.
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه‏دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه می‏كردین؟
ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌رو در می‏آوردیم و با مكافات صد متر به راست می‏بردیم!
ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه را هی به راست و چپ می‏بردین؟
ما كه نمی‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: خُب آره. چطور؟
ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماه‏تان برم، وقتی می‏گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله‏اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می‏خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
الغیبة عجب‌ كیفی‌ داره‌

تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ كه‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگرآن‌ كتك هایی‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكی‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو.

خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ كردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ كِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غیبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.
جالب تر از همه‌ این‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد كه‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنیم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غیبت‌ دیگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌:
ـ رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یك‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌...
خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌ اش‌ را بخواهی‌، من‌بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتی‌ توی‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعملیات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ كردم‌ و بابت‌ كتكهایی‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. خندید و گفت‌:
ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتكهای‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ ازخودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سركسی‌ حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توی‌ سرم‌.
وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ كربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوانهایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. كاشكی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ كه‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نكنم‌.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
نماز شب پر ماجرا

اشاره:
از مواردی كه برای تشخیص روحیه ی رزمندگان می تواند مورد توجه قرار گیرد، طنزهایی است كه نه از روی بیكاری یا تخصص! بلكه از روی صفای باطن حتی گاهی بی آنكه خود بخواهند طنزی بگویند، خلق شده ا ند و اتفاقاً صفایش هم به همان است. آنها هرگز مانند طنز پردازان برای خلق یك طنز، نه خود را به دردسر می ا نداختند، نه در گیر قواعد گرفتار می كردند و نه...
خود بخوانید و خود بیندیشید و خود به نتیجه برسید:

سالروز تولد صدام !
زمانی كه در منطقه خرمال بودیم؛ یكی از دوستان از جنوب كادویی برایم فرستاد كه در نوع خود بی نظیربود. چند بسته مجزا از هم كه بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر كدام از بسته ها را برداشتیم و بازكردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می كنید چه چیزی می دیدیم؟
یك بسته پوست پسته اعلاء،
یك بسته پوست تخم هندوانه،
یك كیسه پوست سیب،
یك كیسه پوست خیار قلمی و یك بسته هم پوست هندوانه!
در میان بسته ها كاغذی بود كه روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام!


مورچه چیه كه فانوسقه ببنده
از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یك چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. كمربندش كه دو دور راحت دور كمرش پیچیده بود، پوتین هایش كه بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی كه جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم و گفتم: خب حالا كه اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا كه دیدم نرفته
برگشت. به اخویمان كه با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟
همان طور كه سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه كه فانوسقه ببنده!
بچه ها از خنده غش كرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینكه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.
من شهید شده ا م!
سال 1363 در عملیات والفجر 4 شركت كردیم، در منطقه مریوان- پنجوین.
موقع رفتن چشممان افتاد به یك بسیجی مجروح داخل كانال. البته زخمش چندان عمیق نبود. از دست ما هم در آن موقعیت كاری برنمی آ مد. وقت برگشتن از عملیات او را از كانال بیرون آوردیم و با خودمان بردیم. پسر شیرین زبانی بود و می گفت: من شهید شده ام؛ ولی نمی خواهم خانواده ا م بفهمند، چون تك فرزند هستم بی طاقت می شوند.
موشك 12 متری
صدای آژیر قرمز بلند شد؛ ولی هنوز معنی و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همه جا را لرزاند. دیگر این وضعیت برایمان عادی شده بود و دیدن صحنه حادثه نیز تكراری بود كه حالا كجا اصابت كرده و. . . چون در روز چند نوبت این اتفاق می ا فتاد. همانطور كه در شهر می گشتیم به محل حادثه رسیدیم كه طناب، عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بود. فردی كه كنار ما ایستاده بود به یكی از بچه ها گفت: اخوی اینجا چه خبره كه اینقدر شلوغ شده؟ و او با كمال خونسردی گفت: چیز مهمی نیست، دوباره مثل اینكه یك موشك 12 متری توی یك كوچه 2متری افتاده و طبق معمول گیر كرده و مردم دارند كمك می كنند، درش بیاورند.

بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس ا لعملی نشان دهد كه او اضافه كرد: این كه غریب است (موشك) و در این شهر جایی را بلد نیست، آن مردك كه او را راهی كرده باید یا كسی را با آن بفرستد یا اسم و آدرس محل را داخل جیبش بگذارد! تازه بنده خدا فهمید كه دوست ما دارد مزاح می كند،
تبسمی كرد و گفت: داشتیم؟
و دوست ما گفت: نه، خریدیم.
سال نو مبارك!
سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! كه در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارك باد گفتن، اینطوری خیلی سبك بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو كه روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینكه شلیك كنند مینوشتند سال نو مبارك مزدوران بعثی! تبریكات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا.
دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!
نماز شب پر ماجرا
سرش می ر فت نماز شبش نمی رفت. هر ساعتی بر می خواستیم در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می كرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت كردیم. باید یه فكر چارها ی می ا فتادیم، راستش حسودیمان می شد. ما نماز صبح را هم زورمان می آ مد بخوانیم آن وقت او نافله به جا میآ ورد. تصمیم مان را عملی كردیم. در فرصتی كه به خواب عمیقی فرو
رفته بود یك پای او را به جعبه مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم. بنده خدا از همه جا بی خبر، نیمه شب
از جایش بر می خیزد كه برود تجدید وضو كند تمام آن وسایل كه به هیچ چیز گیر نبود با اشارها ی فرو می ریزد روی دست و پایش. تا به خود بجنبد از سر و صدای آنها همه سراسیمه از جا برخاستیم و خودمان را زدیم به بی خبری:
-برادر نصف شبی معلوم است چه كار می كنی؟
-دیگری: چرا مردم آزاری می كنی؟
- آن یكی: آخر این چه نمازی است كه می خوانی؟
- و از این حرف ها.
http://www.tebyan.net/godlypeople/battlefieldculture/jokes/2009/9/6/101602.html
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه برن سجده..!!!
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000 نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
256 بفرستید
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 256 بود. من هم بی سیم چی بودم. چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید. اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد. تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند. تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند: با صفا کد رمز رو که لو دادی. اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.
 

nmd

عضو جدید
ترکش ولگرد

ترکش ولگرد


ترکش ولگرد




عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و ...









عشق رفتن به جبهه دیوانه‌ام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که می‌رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می‌کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می‌کردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا اینکه مسئول ثبت‌نام را از رو بردم. بنده خدا با خنده‌ای که شکل دیگری از گریه بود، چند فرم را به دستم داد. من هم چشمان اشک‌آلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغه‌ام، تند تند فرم‌ها را پر کردم. ماند دو تا فرم که باید دو نفر از معتمدین و خوش نام‌های محله آن را پر می‌کردند. مثل خر ماندم توی گل. سعی کردم حالت چهره‌ام مظلومانه باشد: به مسئول ثبت‌نام گفتم: من دو تا خوش نام و معتمد از کجا پیدا کنم؟
بنده خدا که از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت: از تو جیب من! من چه می‌دانم. فرم‌ها را بده پر کنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیمم برنگشته‌ام، برو رد کارت.
ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محله‌مان را چه طور آمدم. در راه همه‌اش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله‌مان معتمد و خوش نام کم نبود. اما مشکل این بود که خودم خیلی خوش نام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازه‌ای نبود که شیشه‌اش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوت‌های مرا نچشیده و با ضربه توپ کله معلق نشده باشد! خلاصه کلام همه از دستم عاصی بودند و من می‌دانستم که اگر بفهمند کارم به آن‌ها افتاده و ریشم پیششان گرو است، چه معامله‌ای که با من نمی‌کنند.
یک دفعه دیدم ایستاده‌ام جلوی مغازه «آقا پرویز» و او دارد بِر و بِر نگاهم می‌کند. این آقا پرویز اسم واقعی‌اش پرویز نبود. یک بار از دهان نوه‌اش پرید و گفت که اسم واقعی پدر بزرگش «قند علی» است. از آن به بعد من هر بار که می‌خواستم صداش کنم. می‌گفتم: آقا قند علی...
و او سرخ و سفید می‌شد و برایم خط و نشان می‌کشید. اما حالا زمانی بود که باید گردن کج می‌کردم و یک جوری دلش را به دست می‌آوردم. رفتم توی مغازه و گفتم: سلام آقا پرویز!
بنده خدا طوری با چشمان ورقلمبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شکفت و با لبانی خندان گفت: سلام پسر گلم، حالت چطوره؟
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محله‌مان را چه طور آمدم. در راه همه‌اش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله‌مان معتمد و خوش‌نام کم نبود. اما مشکل این بود که خودم خیلی خوش‌نام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند


فهمیدم که زده‌ام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرقون و آنقدر برایش روضه خواندم و منبر رفتم که ترش کرد و با عتاب گفت: بسه بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف می‌زنی. راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟
فهمیدم که تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول با چشمان هاج و واج نگاهم کرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران ریخت روی سر و صورتم، و لابه‌لای افشاندن آب دهانش گفت: چی... تو... می‌خوابی... بری جبهه؟
اخم کردم و گفتم: مگه من چِمه. خدای نکرده کور و کچلم یا دست و پام چلاقه؟
تا گفتم کچل، انگار که حرف ناجوری زده باشم، حسابی ترش کرد. حق هم داشت. چون قدرتی خدا جز چند تا شوید روی سر براقش، اثری از مو نبود. کمی سرخ شد و گفت: نخیر. من هم چه کاری نمی‌کنم. برو رد کارت!

دیگر اعصابم داشت قاطی می‌شد. زدم به پررویی و الکی گفتم: باشد آقا قند علی، فقط یادت باشد که خودت خواستی. از امروز روی تمام دیوارهای محل می‌نویسم: آقا پرویز آقا قند علی! اصلاً یک تابلوی گنده می‌خرم و می دم روش بنویسند: مغازه پر مگس آقا قند علی!
بنده خدا کم آورد. به زور لبخند زد و گفت: آخر پسر جان تو از جان من چه می‌خواهی، می دونی اگه ننه بابات بفهمن من می‌دونستم که تو می‌خواهی بری جبهه و خبرشان نکرده‌ام، چقدر از دستم ناراحت می‌شوند؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم خیالتان راحت آن قدر جیغ و داد کرده‌ام که آن‌ها هم جان به سر شده‌اند و با رفتن من به جبهه موافقت کرده‌اند.
سر تکان داد و گفت: آن فرم لعنتی را بده من!
بعد عینک شیشه کلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یکی از فرم‌ها را به دستش دادم. فرم دوم را روی کفه ترازویش گذاشتم و گفتم: بی‌زحمت این یکی را هم بدهید یکی از دوستانتان پر کند، تا دیگر مزاحم نشوم.
آه سردی کشید و حرفی نزد.
بله. این طوری بود که آقا قند علی و دوست صمیمی‌اش آقا مراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار بازی دیگری برای من تدارک دیده بود. سال‌ها بعد که من جوانی متین و سر به راه شده بودم به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قند علی شدم. اما این بار می‌خواستم مرا به غلامی قبول کند و دامادش بشوم. حالا شما فکرش را بکنید که در جلسه خواستگاری چه گذشت!!!
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!
2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)
3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.
4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)
5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)
6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)
7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع
8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)
9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ
پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته
حاج حسین یکتا
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!
 

tahoora62

کاربر بیش فعال
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند.یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند . سرش را چرخاند ؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : (( تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده ))
پسر بچه بلند شد . خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم ،ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست . دوید سمت موتور ،موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای خنده همه رزمنده ها بلند شد.
 
  • Like
واکنش ها: nmd

tahoora62

کاربر بیش فعال
موسیقی قورباغه
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهید حمزه بابایی همراه عده ای از رزمندگان به منطقه عملیاتی بدر رفته بودند ، نمی دانستند منطقه خودی است یا تحت تصرف دشمن ، پس از مدتی جست و جو به نتیجه ای نرسیدند . کم کم بچه ها روحیه شان را نیز از دست می دادند . حمزه بابایی که استاد تقویت روحیه بود به شوخی رو به بچه ها کرد و گفت : یک راه شناخت خیلی خوب پیدا کردم . همه خوشحال گرد او جمع شدند و سوال کردند هان بگو ، از کجا می شود فهمید وضعیت منطقه را ؟ زود بگو .[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او در حالی که می خندید گفت : از قورباغه ها ! اگر موسیقی آن ها در دستگاه ، شور باشد یعنی « قور قور » بکنند منطقه خودی است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و « القور القور » بکنند ، منطقه در تصرف عراقی هاست . [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پس از این شوخی ، خنده روی لب های رزمندگان نشست و با روحیه عالی شروع به جست و جو جهت یافتن نیرو های خودی کردند .[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: nmd

tahoora62

کاربر بیش فعال
من كاظم پول لازم
[SIZE=+0]تلگراف صلواتي بود ، توصيه مي كردند مختصر و مفيد نوشته شود ، البته به ندرت كسي پيام ضروري تلگرافي داشت . اغلب دوتا ، سه تا برگه مي گرفتند و همين طوري پر مي كردند ، مهم نبود چه بنويسند . مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه ! بعد مي آمدند براي هم تعريف مي كردند كه به عنوان چند كلمه فوري ، فوتي و ضروري چه نوشته اند . دوستي داشتم كه وقتي از او پرسيدم : « كاظم چي نوشتي ؟ » گفت : « نوشتم بابا سلام . من كاظم پول لازم » . گفتم :« همين ؟ » گفت : « آره ديگر . مفهوم نيست ؟ »
[/SIZE]





 
  • Like
واکنش ها: nmd

tahoora62

کاربر بیش فعال
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از خرمشهر به سمت شلمچه كه مي‌روي به دژباني شلمچه و بعد، به نهري مي‌رسي كه به آن مي‌گويند: نهر عرايض. پلي كه از رويش عبور مي‌كني، بازسازي شدة پلي است كه امروز به آن مي‌گويند «پل نو».[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين پل، نه تنها دروازه ورود بيگانه‌ها به ايران بود، بلكه پل مقاومت نيز هست و چه بسيار مقاومت‌هاي جانانه‌‌اي كه به خود نديده است در شهريور ماه 59. همان شهريور سياهي كه با خون بچه‌ها سرخ شده بود. نهري زير اين پل جاري است كه از اروندرود منشعب شده است و نخلستان‌هاي خرمشهر را سيراب مي‌كند. پل را زده بودند روي عرايض كه خرمشهر را با روستاهاي مرزي اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، يك سمت گمرك و سمت ديگر قصر ويران شده شيخ خزعل قرار دارد. كربلاي چهار و پنج، در كنار اين نهر؛ كربلا شد؛ گويي اين نهر فرات بود و حماسه‌هاي كنار آن، حماسه حسينيان![/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: nmd

tahoora62

کاربر بیش فعال
اسی بشکه فرمانده عراقی اردوگاه تو چاقی و بدقوارگی رو دست نداشت.با صورت سیاو و دماغ گنده و سیبیلهای پاچه گاو و هیکل چند لایه و خیکی اش بین اسرا ایرانی به اسی بشکه معروف بود. آن روز بعد از آمار رو کرد به ما و گفت :ای آتش پرست ها امروز شادی و رقص و آواز است.امروز روز تولد سیدالرئیس صدام حسین است.به زور جلو خنده مان را گرفتیم.بد مصبها نمی گذاشتند نماز بخوانیم و روزه بگیریم اما تا دلتان بخواهد ازمان می خواستند برقصیم و قر بدهیم!ما هم که این کاره نبودیم وزیر بار نمی رفتیم .آن روز هرچس اسی بشکه تهدید کرد و فحش داد و التماس کرد که برقصیم و دست افشانی کنیم .زیر بار نرفتیم تا اینکه تهدید کرد اسرای نوجوان را شکنجه خواهد کرد.سرانجام راضی شدیم که فقط دست بزنیم و اسی بکشه خودش زحمت قر دادن و رقصیدن را بکشد و مراسم شروع شد.
اسی بشکه رفت وسط حلقه اسیران و شروع کرد به رقصیدن و نعره زدن و که مثلا ترانه می خواند .ما هم دست می زدیم که یک هو زمزمه ای بلند شد که:
خرس به رقص اوردیم دمشو بدست آوردیم
اسی بشکه شکم و کپل می چرخواند و ما می خواندیم و کرکر می کردیم .
برگرفته از سررسید سرداران عشق ویژه دفاع مقدس 87
 
  • Like
واکنش ها: nmd

tahoora62

کاربر بیش فعال
نورانی شده ای –
زیر آفتاب نشسته بودم :تصور می کردم که او هم یکی از همانهاست که اگر مثلا به او بگویم :نورانی شده ای یا بالهایت بلند شده و روی باند نشستی (نپری)یا بلند نشی سرش را می اندازد پایین لابد سرخ و سفید می شود که :اختیار دارید یا :ای وصله ها به ما نمی چسبه و خجالتمون نده و حرفهای نفس پرور میزنی و این جور حرفها .اما او در جاوب وقتی گفتیم نورانی شده ای گفت:زیر نور آفتاب نشسته بودم.نگاه کن.مهتابی بالا سرم هم روشنه.نگاه کن و من فهمیدم که هر حرفی یه عمر یک عمر مصرفی دارد چیزی را که همه می گویند معلوم نیست که اگر بگویی رودست می خوری
 
  • Like
واکنش ها: nmd

nmd

عضو جدید
عملیات مورچه های کم‌خون

ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه‌گاهی صدای خمپاره‌ای از دور به گوش می‌رسید و اگر محل انفجار نزدیک‌تر بود، سقف سنگر تکانکی می‌خورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچه‌ها در گوشش می‌خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است، به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس‌نفس می‌زد. مكثی كرد، آب دهانش را فرو داد و گفت: یکی زخمی شده، خون زیادی ازش رفته. پاشید بروید بهداری؛ خون لازم دارند.
مجتبی با لحن آرامی پرسید: کی بوده؟
مجتبی همیشه تو این جور کارها پیش‌قدم بود و پدر خودش را درمی‌آورد. نیم‌خیز شد بالای سر یونس و تکانش داد.
ـ پاشو! پاشو! عملیات است.
یونس بیدار شد، با دست دهان و دماغش را مالید و پرسید: چی شده؟
و بعد تلپی افتاد سر جای اولش. گفتم: خستگی جناب‌عالی درآمد؟
مجتبی قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد. سه نفری شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون رفتیم. عصر گرمی بود. تا بهداری راه زیادی نبود. مجتبی گفت: روزی مورچه‌ای می‌رود خون بدهد...
یونس گفت: مگر مورچه‌ها هم خون می‌دهند؟
گفتم: دِهه! پس چی فکر کردی؟
مجتبی گفت: مثل این که داشتیم گل لگد می‌کردیم‌ها.
گفتم: عیبی ندارد، شما ادامه بده.
مجتبی گفت: یک روز یک مورچه‌ای می‌رود خون بدهد، پرستاره می‌گوید می‌خواهی چند سی سی خون بدهی؟
یونس گفت: مگه مورچه‌ها خون دارند؟
مجتبی گفت: گوش بده بابا! مورچه‌هه می‌گوید من این حرف‌ها سرم نمی‌شود؛ بشکه را بردار بیاور.
پقی زدم زیر خنده. یونس گفت: خب! آخرش چی شد؟
گفتم: ای بابا! تو هم!
رسیدیم به چادر بهداری. چند تا از بچه‌ها توی صف ایستاده بودند. گفتم: همین جا وایستیم.
نوبتمان که شد، برادر رحیمی گفت: بیماری‌ای، چیزی ندارید؟
گفتم: من تب مالت داشتم.
بعد رو کردم به یونس.
ـ البته مال آن قدیم ندیم‌هاست.
یونس گفت: قدیمه قدیمه‌ها.
برادر رحیمی گفت: برو جانم، شما اصلاً نزدیک این‌جا نشو.
نفس راحتی کشیدم؛ آخر من از خون دادن می‌ترسیدم. بعد از یونس پرسید: خب برادر! شما چی؟ شما بیماری خاصی...
یونس کمی فکر کرد و گفت: نه، فکر نکنم. مورد خاصی نبوده.
ـ مطمئن؟
ـ نه! صبر کن یک کم فکر کنم.


یونس سرش را بالا آورد و شروع کرد به فکر کردن. بعد گفت: آ ره، مطمئن! امضا هم می‌دهم.
ـ خب پس برو بشین روی آن صندلی، آستینت را هم بزن بالا.
خنده بر لبان یونس آمد. به حرف دکتر گوش کرد و رفت و نشست روی صندلی. برادر رحیمی کیسه خون را آماده کرد و داد بهش. پشت کرد به او و گفت: می‌دانی گروه خونی‌ات چیه؟
همان موقع یونس از پشت سر زد به شانة برادر رحیمی و گفت: می‌بخشید! یک موردی هست. البته چیز خاصی نیست‌ها.
ـ بفرما!
ـ بی‌ادبی است.
ـ بفرمایید!
ـ بی‌ادبی است. بنده اسهال دارم.
برادر رحیمی خنده‌اش گرفت. گفت: بیا برو بیرون، بیا برو بیرون.
ما هم خنده‌مان گرفته بود. نوبت مجتبی رسید. برادر رحیمی گفت: شما هم بیا از خیرش بگذر. اگر خون ندهی، می‌میری؟
ـ نه برادر! شما کارت را بکن.
ـ بیماری قلبی ای، تب مالتی، اسهالی، چه می‌دونم زهر ماری، چیزی نداری؟
مجتبی آب دهانش را قورت داد و گفت: نه!
ـ راستش را بگو.
مجتبی باز هم فکر کرد و گفت: نه! هیچی.
ـ برو بنشین آن‌جا.


من و یونس دم در منتظر بودیم و با هم اختلاط می‌کردیم. گفتم: حیف شد! توفیق ریختن خون در راه خدا را از دست دادیم.
یونس گفت: آ ره، حیف شد. می‌گم، آدم اسهال داشته باشد، چه ربطی به خونش دارد؟
لبخندی زدم. بعد هر دو تامان ساکت شدیم. یونس صدایش را عوض کرد و شبیه کسی که رفته است بالای منبر و دارد سخن‌رانی می‌کند گفت: مشکل جهان اسلام دو مطلب است؛ یک، فلسطین اشغالی؛ دو، عامو یونس اسهالی.
و دوباره زدیم زیر خنده. نگاهم به مجتبی بود که خونش را تو شیشه می‌کردند. مجتبی چشمانش را بسته بود و معلوم بود فشار زیادی را دارد تحمل می‌کند. پلاستیک تا نیمه پر شده بود که مجتبی دستش را بی‌هوا بالا برد. آقای رحیمی را صدا زدم.
ـ حاجی! حاجی! مثل این که حالش بد شده.
آقای رحیمی دوید بالای سر مجتبی.
ـ چیزیت شده؟
صدای مجتبی از ته چاه در‌می‌آمد.
ـ سرم دارد گیج می‌رود، سرم دارد... بس کنید!
ـ نه بابا! این جوری که نمی‌شود. یک کم دیگر صبر کن. این جوری خونت هدر می‌شود.
رنگش عین گچ سفید شده بود. هر جوری بود، تحمل کرد. برایش ساندیس و کیک آوردند. آب از لب‌ولوچه‌مان سرازیر شده بود. مجتبی از حال رفته بود، نمی‌توانست ساندیس و کیکش را بخورد. برادر رحیمی به کمکش آمد.
ـ صاف بنشین، ها باریکلا! سرت را بیاور جلو.
به یونس گفتم: بَه! چه حالی می‌کند مجتبی.
یک‌دفعه حال مجتبی به هم خورد و هرچه را بلعیده بود، بالا آورد و ریخت روی پیراهن خاکی‌اش. چند نفر دیگر آمدند کمک و شروع کردند به تمیز کردن. مجتبی را آوردیم نزدیک در و نشاندیمش روی صندلی. یونس گفت: آخر مورچه جان! کی بهت گفته بود خون بدهی؟
گفتم: ساندیس و کیکت را هم حرام کردی. بابا! اگر نمی‌خواستی، می‌دادی به من.
مجتبی حال حرف زدن نداشت.
ـ ول‌کنید بابا! شما هم وقت گیر آورده‌اید.
حالش که جا آمد، پا شدیم و آرام آرام رفتیم سنگر. یونس دنگش گرفته بود تکه بپراند.
ـ سنگر جان، سنگر جان! ما داریم می‌آییم.
ـ سه نفر از رزمندگان اسلام در یک عملیات خونی، ضایع شدند و دست از پا درازتر برگشتند سر جاشان.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو که قرار نبود شهید بشی!

تو که قرار نبود شهید بشی!

کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی. مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟».
عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».
دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی».
دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».
یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.


این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
.فرق بی سیم‌ها.
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: «مو وَر گویم؟».
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. ».
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».
کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.
 

nmd

عضو جدید
رجزخوانی شهید ردانی‌پور و یک کُرد

رجزخوانی شهید ردانی‌پور و یک کُرد

شهید مصطفی ردانی پور به سال 1337 در اصفهان متولد شد. ایشان پس از گذراندن دوران نوجوانی تصمیم گرفت به جای تحصیل در هنرستان به حوزه برود. این شد که شهید ردانی‌پور سال اول طلبگی را در حوزه‌ی علمیه‌ی اصفهان سپری کرد. پس از آن برای ادامه‌ی تحصیل و بهره‌مندی از محضر فضلا و بزرگان راهی شهر قم شد و در مدرسه‌ی حقانی به درس خود ادامه داد. ایشان حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بود.




می گفت: "در قم که درس می‌خوندم، روزهای پنجشنبه می‌رفتم عملگی، خسته و کوفته، غروب راه می‌افتادم طرف جمکران. مثل دیوانه‌ها، پا برهنه. تا اونجا یابن الحسن یابن الحسن می‌گفتم. "
همیشه با خود می‌گویم مصطفی هر چه داشت از توسل ایام طلبگی بود. خالص خالص. وصل وصل.
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستای نزدیک سنندج دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیربار دور کمر قوت قلب همه بود.
پیشمرگ‌های کرد که در کنار ما با دشمن می‌جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می‌کردند، باور نمی‌کردند او اهل رزم و درگیری باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب، دکتر را به شهادت رسانده بود اما درگیری تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پیشمرگ‌ها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها، بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی می‌خندید. دستی کشید به سبیل‌های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل، اینو میگن سبیل!
 

nmd

عضو جدید
اکبر کاراته و الاغش در جبهه

اکبر کاراته و الاغش در جبهه

اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شده‌ای رو از خونه خرابه‌های آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!
یه بی‌سیم می‌انداخت پشتش و به بچه‌ها سواری می‌داد و ازشون پول می‌گرفت. یه روز بچه‌ها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچه‌ها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بی‌سیم زدن به اکبر کاراته:
-اکبر اکبر
-اکبر به گوشم
-اکبر بچه‌ها تشنه‌اند، آب می خوان
-به درک که تشنه‌اند!
-اکبر بچه‌ها خسته‌اند، دارن می‌میرن
-به درک که دارن می‌میرن! چی می‌خواید؟
-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار
-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!
اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچه‌ها ببره. بین نخل‌ها که میومد یه چیز عجیبی بین علف‌ها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.
سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچه‌ها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»
اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچه‌ها می‌گفت: «اول ساقی، بعد شما یاغی‌ها!»
این‌بار نخورد و داد بچه‌ها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی‌خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»
لیوان دوم رو که خواست بده، بچه‌ها به شک افتادن. دوره‌اش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.
حالمون بهم خورد! دست‌وپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمن‌شیر. اکبر کاراته جیغ می‌زد: «تو روخدا. خفه می‌شم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من می‌خورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو می‌گیرم!»

*******************************
جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاق‌هایی که داشت، گرازهای زیادی اون‌طرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اون‌جا بود که بچه‌ها توش سوراخی درست کرده بودند و دیده‌بانی می‌کردن.
یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! می‌خوام امشب یه گراز بگیرم!" اون‌شب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچه‌ها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.
با حاجی تیغ شاخه‌های خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز می‌خوای، اون‌طرف دیوار هست" گفت: "اون‌ور که عراقی‌ها هستن. منو می‌کشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."
بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اون‌ور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی می‌گفت: "کو این گراز؟ چرا نمی‌بینمش؟" یک‌دفعه مهدی علیخانی شاخه‌های خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقی‌ها خوردنت!"
اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد می‌زد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقی‌ها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقی‌ها منو خوردن!"
 
Similar threads
بالا