سفرنامه...
سفرنامه...
حس غريبی وجودم را در برگرفته...
دلم گرفته و غوغايی برپاست ...
صداییآشنا صدايم می زند...
من بايد بروم ديگر نمی توانم بمانم...
دلم هوای دريا و ساحلش رو كرده...
می روم، از ميان كوهها و گردنه ها...
هوا بايد مه آلود باشد...
ولی نه! اينبار روشنی خورشيد نمايان است و آسمان صاف...
به يكباره رنگ عوض مي شود...
همه جا رنگ سبز زندگيست...
دريای آبی دیدنی ست...
هممممممممممم! چه هوایی، چه بویی،چه نفسی....
در خلاف جهت آفتاب رو به آفتاب می روم !...
اینجا آشنا ست...
دریا، ساحل و یک مسیربرروی شن...
یک مسیر آشنا پراز خاطره...
سوار بر بال خاطره می شوم...
دو کبوتر سفید دست در دست هم قدم بر می دارند...
چقدر زیباست حس با هم بودن...
چه صمیمی،چه آشنا...
دستها روی شانه می آید و چهره بر می گردد...
چه زیباست دیدن روی او در ساحل...
آن مسیر بارها و بارها تکرار می شود...
خورشید می درخشد و می سوزاند...
هوا گرم است...
به خود می آیم...
چه لطیف بود در این گرما حس خنک با تو بودن...
چه خوب نوازش می دهد نسیم خاطرات تو...
عقربه ها! بایستید می خواهم زمان را نگه دارم...
می خواهم بمانم برای همیشه...
نههههه!...
هیچکس حرف مرا نمی شنود و نمی فهمد...
مثل اینکه بازهم وقت رفتن است...
باید راهی شوم...
یک راه دراز و بی بازگشت...
می دانم در توانم نیست ...
شاید این راه، دم آخر باشد...
نویسنده: خودم!!!