رمان امینه --- مسعود بهنود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتابدار قصر پوتسدام حیران این زن شرقی شد که به او کنتس می گفتند . زنی که هر روز چند کتاب از او می گرفت و تا فردا همه را خوانده بود . در پی دو ماه اقامت در پوتسدام سر انجام نیز با کتاب هایی که فردریک به او اهدا کرد همراه فیودوروا سوار بر کالسکه سلطنتی شد . افسر جوانی که از سوی امپراطور مامور بود تا وی را به مرز فرانسه برساند و در راه جز چند کلمه از او نشنید امینه تمام مدت سرش در کتابی بود که روی زنوان خود گشوده روی شال بی بی باف ترکمن . شالی که او را با گذشته با فتحعلی خان با زندگی با خواجه نفس و با استر اباد پیوند می داد .
زمستان بود . برف و بوران راه و باران یکریز او را باز نمی داشت . چنان که خود ندانست که چگونه از هایدلبرک گذشت . و در خاک فرانسه خود را به نانسی رساند و از ان جا با ارسال نامه ای از ولتر خواست تا او را بپذیرد . در مدت اقامت در پروس وصف ولتر را بسیار شنیده بود . بعد از ان که پیک او با جواب مساعد ولتر بر گشت امینه قاصدی نزد مادام دو شاتله فرستاد که ولتر در قصر او در سیره ساکن بود . مادام دو شاتله با پیام فردریک کبیر خود را اماده پذیرایی از کنتس کرده بود و امینه در یک صبح زمستانی در کتابخانه قصر مادام دو شاتله موفق به دیدار مردی شد که اوازه شهرتش تمام اروپا را نور دیده بود . امینه حتی وقت ملاقات با امپراطوران و شاهان نیز چنین به دست و پا نمی افتاد . اری این فرانسوا ماری ولتر بود پیر مردی که در میان کتاب ها و نوشته های خود محو شده بود . امینه سخن گفتن با سلاطین و تاثیر گذاری بر انان را می دانست ولی جز مامد ازادی پدر مختومقلی شاعر ترکمن با ادیبان و شاعران دیدار نکرده بود . حتی نمی دانست باید چه چیزی به این مرد هدیه کند . این حادثه ای کوچک نبود و امینه می دانست که باید لحظه به لحظه و جزهبه جز ان را در خاطر بسپارد . حتی به مادام دو شاتله دل نبندد که وی را مانند کنتسی پذیرا شده بود بلکه باید در دل این مرد که مظهر رنسانس نام گرفته خود را جا دهد .
امینه این سد را هم گذراند غروب ان روز وقتی دیوان جلد چرمی اشعار حافظ شیراز را که هنرمندان اصفهانی در صحافی ان منتهای لطف را به کار برده بودند به ولتر داد دید که ان مرد پر اوازه بی ان که بتواند متن اشعار را بخواند به وجد امده و کتاب را می بوسد .
امینه تا خود را به قصر مادام دوشاتله برساند درباره ولتر فروان خوانده بود و می دانست که این مرد سی سال پیش یک بار به اتهام سرودن اشعاری در هجو لوئی چهاردهم به زندان مخوف باستیل افتاده و یک بار دیگر هم به جرم توهین به شوالیه دو ران و سه سالی در انگلستان همدرس بزرگان ادب بود با شهرتی فراوان و در حالی که عضو اکادمی فرانسه شده و حالا به توصیه هواخواهان خود از پاریس دور شده تا از ضرب شمشیر سلطنت خواهان در امان بماند چرا که در (( نامه های فلسفی )) سیستم حکومتی انگلستان تحسین کرده و در مقابل دیکتاتوری سلاطین فرانسوی را به مسخره گرفته بود . ولتر در مقابل نسخه خطی و زیبای دیوان حافظ شیراز که ایمنه به او داد قصد تلافی داشت که با در خواست پر ملاطفت کنتس ایرانی رو به رو شد که از او می خواست که نسخه ای از نوشته های چاپ شده خود را برایش امضا کند تا خود و فرزندانش بدان مفتخر باشند . ولتر نمی دانست و نباید می دانست که فرزندان امینه هیچ کدام را ان ذوق و استعداد نیست که مانند مادرشان فرسنگ ها راه برای دیدار کسی چون ولتر پشت سر گذارند . در ان زمان که امینه در کنار شومینه کاخ مادام دوشاتله با ولتر گفتگو داشت خدیجه دخترش در سلک دهها زنی بود که کریم خان پهلوان مسلک لر در حرمسرا داشت . نه او و نه شوهرش در همه عمر کتابی نخوانده بودند . پسران امینه محمد حسن و محمد حسین نیز جز جنگ و کشتار و غارت چیزی نمی دانستند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولتر در این زمان مشغوا نوشتن رساله ای بود در باب اداب و رسوم و روح ملل و حضور کنتس ایرانی فرصتی بود تا از روح شرق روح مسلمانان روح ایرانیان خبر بگیرد . همین کنجکاوی نویسنده تند خو را واداشت که در ان دو هفته بخش عمده ای از وقت خود را اختصاص به بالابلند سیه چشم دهد که از شرق امده و از اصفهان و ایلات ترکمن و نژاد اسلاو و مردمان خزر چیز ها می دانست که در هیچ کتابی یافته نمی شد . بعد ها ولتر در نقد تمسخر امیز اثار مونتسکیو از اطلاعات امینه برای مسخره کردن نامه های ایرانی بهره برد . شب ها وقتی ولتر به بستر می رفت امینه در اتاق خود دل از میهمان های مادام دوشاتله که زنی بود هنر پرور و خوش صحبت می ربود ولی هرگز تا دیر وقت نمی ماند تا بتواند نمایشنامه های ولتر را بخواند و در بحث های فردا مجبور نباشد چون شنونده ای بی اطلاع بدون معنا سر تکان دهد . از میان این نمایشنامه ها اودیپ بروتو و مروپ که بر اساس اساطیر یونانی نوشته شده او را بیشتر مجذوب خود می کرد .
ولی جالب تر از همه چند شب مهمانی در سالن باشکوه قصر بود که در ان جا ولتر به عنوان زنده ترین و جذاب ترین چهره فرهنگ فرانسه شعر های خود را می خواند . میهمانان مادام دوشاتله که بعضی از ان ها از راه های دور می امدند گاه روز ها در انتظار می ماندند و ان مرد تند خو که مدام در حال نوشتن بود همیشه حاضر به حضور در میهمانی میزبان خود نمی شد . ولتر معمولا در خواست های مادام دوشاتله خود را برای شر کت در میهمانی ها رد می کرد مگر گاهی که خودش هم نیاز به شرکت در جمع داشت . اما مادام دوشاتله خبر داشت که ولتر هر روز چند ساعتی را با این کنتس ایرانی می گذراند و گاه در خیابان های جنگلی سیره بااو گفتگوکنان به راه می افتد در حالی که حیدر بیک همراه قوی اندام امینه هم در چند قدمی پشت ان ها می رود . او دمی چشم از خاتون خود بر نمی دارد .
مادام دوشاتله وقتی حیرت زده ارتباط بین امینه و ولتر شد که خبر یافت دو سه روزی نویسنده و شاعر پر کار از صبح تا شام را به گفتگو با حیدر بیک می گذراند و در این حال حیدر بیک دست به سینه ایستاده و امینه روی صندلی راحتی کنار شومینه لم داده و مترجم و واسطه سئوال های ولتر و پاسخ خای حیدر بیک است .
مصاحبه ولتر با حیدر بیک از لحظه ای اغاز شد که در خیابان مشجر کاخ سیره با امینه را می رفت و از انسان ها و طبع سر کش ان ها و طبیعت ازادی طلب بشر می گفت . ایمنه با ادب از او پرسید مگر تمام انسان ها را می شناسد که چنین احکامی کلی صادر می کند و چون فیلسوف به بحث درباره هر یک از مردم طوایف مختلف و نقاط دور و نزدیک زمین پرداخت امینه از او خواست تا با حیدر بیک هم گفتگو کند که جوانی از اهالی کویر جنوب خراسان بود و مادرش از خاندان صفوی . در ان روز حیدر بیک به امر خاتون خود جلو امد . امینه خود وظیفه مترجمی را به عهده گرفت و ولتر پس از چند سوال مبهوت سرگذشت حیدر بیک شد . حیدر بیک ویرانگری های محمود افغان را در اصفهان باز گفت و چهره ان جوانک افغانی ار ترسیم کرد جوانی که بر بزرگترین شهر شرق دست یافت و امپراطوری صفوی را منهدم کرد حیدر بیک وصف ملا زعفران را برای فیلسوف فرانسوی گفت و شبی را برای او باز گفت که محمود به کشتار صفویان مشغول شد ولتر وقتی هیجان زده شد که دانست حیدر بیک در کودکی دو روز را غرق در خون مادر و بستگان و در میان اجساد ان ها خفته و خود را به مردن زده تا از مرگ رهایی یابد . ولتر مدام تکرار می کرد :
انتخاب مرگ برای گریز از مرگ ! زنده باد زندگی !
ولتر در ان چند روز سر گذشت امینه را شنیده و گاه یاداشت کرده بود . یک بار نیز وقتی امینه از زندگی خود با شاه سلطان حسین می گفت که در کاخ چهلستون چگونه روزگار می گذرانید و زمانی که کلید خزاین و انبار جواهرات و طلا و نقره های پادشاهی صفوی را در دست داشت و اصفهان غرق در زیبایی و هنر و عشق و شادی بود و در همان احوال افغان ها به شهر نزدیک می شدند . ولتر به هیجان امده فریاد برداشته بود :
هیجان انگیز است . همان روز هایی است که من در زندان باستیل بودم و شپش می شمردم ! چه حکایتی !
در روز های بعد ولتر در مجالس شبانه یا عصرانه قصر ماجرای امینه و حیدر بیک را برای مادام و میهمانان او تعریف می کرد و امینه را نشان می داد . بدون این گفته ها نیز کنتس ها و دوشس ها و میهمانان محترم مادام مجذوب شخصیت و حکایت های امینه بودند . مادام دوشاتله دو دومین هفته از اقامت امینه در سیره در نامه ای برای دوک دورلئان نوشت د که در پاریس در انتظار کسی باشد که حکایت هایش تمام قصه هایی را که تا کنون شنیده بی اعتبار و مسخره می کند .
بهار بود . امینه قصر مادام دو شاتله را در حالی ترک می گفت که همه وجودش در تسخیر ولتر بود . اشنایی با او تصویر جهان را در نظرش دیگرگون کرده بود .
در اخرین شب مادام میهمانی مختصر اما مجللی بر پا داشت که ولتر هم در ان شرکت داشت چند روز پیش پیکی از پاریس رسیده و خبر داده بود که عروس شهر های جهان در انتظار امینه است و خانه ای را برای ورود او در نظر گرفته بودند و ماری لوئیز نواده ژنرال کنده شخصیت افسانه ای فرانسه که با یکی از خاله زاده های لوئی پانزدهم ازدواج کرده بود میزبانی ایمنه را در طول اقامت در پاریس به عهده داشت . جز ان که امینه می خواست خانه و دارایی های پدرش را که از چهل سال پیش در پاریس رها شده بود به دست اورد . مادام دوشاتله با نوشتن نامه هاییی برای بزرگان پاریس راه را برای او هموار کرد .
در شب اخر ولتر به نقل از امینه داستان دربار روسیه را برای جمع باز گو کرد . بعضی از حاضران از پطر کبیر و جانشینان او و سلطنت الیزابت دخترش خبر داشتند اما ولتر برای ان ها از دخترکی المانی زبان گفت که اینک در قصر کرملین یا سن پطرزبورگ محبوس است و کتاب می خواند و تزار اینده را به دنیا اورده و اینده بزرگی در انتظار اوست . ولتر اب این حکایت هم فرصت می یافت تا از سیستم حکومتی فرانسه انتقاد کند و به مسخره بگوید که فرانسوی ها فکر می کنند ماری تزر امپراطوریس اتریش بزرگترین زن عالم است و وجود او در کاخ شمبرون به ان می ارزد که هشت ساله تمام اروپا دچار جنگ شود و هزاران نفر در این راه جان خود را از دست بدهند . این حمله گهگاه ولتر به جنگ ها و افتخارات فرانسه خیلی از میهمانان را خوش نمی امد . ان ها بیان نرم و سیاستمدارانمه امینه را بیشتر می پسندیدند که حالا بعد از روز ها دیدار و گفتگو با فیلسوف خشن و هجو گو گاه نیز به ارامی با او مخالفت می کرد . در این زمان میهمانان با خود می گفتند این کنتس ایرانی چقدر فرق دارد با زنان فرانسوی که جز خود ارایی و جلوه گری و پچ پچ کاری نمی دانند . امینه خود نیز بیشتر ان ها را خسته کننده یافت .
سر انجام در بامداد روزی که درختان و موستان های سیره جوانه زده بود کالسکه مجلل امینه که حیدر بیک بر بالای ان کنار درشکه چی نشسته بود با مشایعت حاضران کاخ مادام دو شاتله را دور زد دو ردیف سر بازان تفنگ به دوش کالسکه را بدرقه می کردند و دو اسب زیبا و خوش اندام و قوی از نژاد اسبان اسکاتلند در دنبال کالسکه روان بود .
مادام دو شاتله که در همان روز های اول ورود ایمنه به سیره تاخت بردن و اسب سواری او در کوه و دشت های اطراف را دیده بود و روز ها با دوربین به تماشای هنر نمایی او در چوگان بازی و اسب سواری پرداخته بود وقتی خداحافظی این اسب ها را در مقابل هدایای گشاده دستانه امینه به او هدیه کرد ه بود . اما امینه تا کالسکه اش از نظر ها دور شود در همان صندلی چرمی لمیده بود و به دشت های بهار زده و سبزی می نتگریست که تا چشم می دید چون خرمنی از زمرد گسترده بود . در این حال و با زحمتی که از تکان های کالسکه حاصل می امد در کتابچه کوچک خود می نوشت .
مه غلیظی ارام ارام دامن خود را روی سبزای دشت های شمالی سرزمین گل ها پهن می کرد و یاد اصفهان و استر اباد نیز در خاطر امینه زیر مه غلیظ خاطره دیدار ولتر پنهان می شد . مهی که تا پایان عمرش و در فراز و نشیب های دیگر زندگی که در انتظار او بود هرگز از خاطرش بر نخاست .
مگر نه ان که فیلسوف در صفحه اول کتاب سر نوشت خود برایش نوشته بود ارزش سر گذشت خود را بدان امینه قصد داشت در عروس شهر های اروپا سر گذشت خود را به گونهای دیگر بنویسد . هوس ان داشت که چون مادام دوشاتله شرایطی فراهم اورد که کسانی همانند ولتر را بپذیرد و به جای کسانی مانند نادر افشار طهماسب صفوی و حتی سلاطین و فرمانروایان اروپایی و اسیایی مردان احساس و تفکر را دیدار کند . از این پس علاقه مند بود ارزش سر گذشت خود را بدین گونه بداند .
افق رنگ خون زده بود و این خون را بر جلگه ای می زد که از رود سن جان می گرفت و پاریس جادویی در کناره اش بود . چند سوار از جانب شهرداری پاریس رسیدند تا امینه را چون گرانقدری وارد کنند . و این هنگامی بود که مانند هر بامداد و هر ظهر و هر غروب حیدر بیک و میرزا ابوطالب تجیری پر نقش ترکمن بر کنار جوئی زده بودند و در پشت ان دور از چشم ها امینه بر سجاده خود نشسته بود سواران همراه و انان که از پاریس رسیدند از دور ابوطالب را میدیند که کنار تجیر سجده می برد . حیدر بیک چون همیشه با چشمان تیز عقاب وار اطراف را می پائید تا چیزی خلوت ان بالا بلند را که فقط وقت نماز تن پوش سیاه او را عبای سفید رنگی از سر تا پا می پوشاند بر هم نزند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و دوم

پاریسی که امینه در بهار 1748 به ان وارد شد همان شهری بود که درباره ان بسیار شنیده بود و از ان بسیار می دانست شهری که از فراز ان لوئی پانزدهم در بیست و پنجمین سال سلطنت خود بر سر زمین پهناور حکومت می کرد و در نقاط مختلفی از دنیا مستعمرات داشت . ژنرال هایی که در جنگ های بزرگ دوران لوئی چهاردهم شرکت داشتند دوران کهولت خود را در قصر های مجلل می گذراندند و سر دارانی که در اخرین جنگ بزرگ اروپا که به جنگ های جانشینی اتریش معروف بود جنگیده بود با کبکبه و دبدبه فراوان از خیابان ها می گذشتند در سالن های مجللی که در خیابان های اصلی شهر بر پا بود شاعران و نویسندگان موسیقیدانان و هنرمندان سر شناس جلوه گری می کردند هر غروب در حاشیه رود سن و به ویژه بلواری که در کناره پون نف ساخته شده بود زیبارویان دست در دست شوهران و یا دوستان خود رژه می رفتند و یا در رستوران های حاشیه بلوار می نشستند بزرگترین جنبش ادبی و هنری اروپا در پاریس شکل می گرفت و حکیمان و دانشمندان مشهور اروپا در اطراف ان به کار اکتشاف ها و اختراع هایی مشغول بودند .
علاوه بر شهردار پاریس و دوک دوارلئان که مقدم امینه را پذیرا شدند و او را در قصر کوچکی در نزدیکی کلیسای نتردام جا دادند بزودی امینه در این شهر با کنتسی اشنا شد که او را به خود مشغول داشت .
دومین هفته ورود او به پاریس بود که کنتس دوزاگلی کارتی برای وی فرستاد و از او تقاضای ملاقات کرد . حیدر بیک وقتی در بعد از ظهر ان روز موعود در جلو در کنتس فرانسوی را دید که از کالسکه مجلل خود به اتفاق مرد درشت اندامی پیاده شد تکان خورد . او در همه راه طولانی که از ایران تا قلب اروپا طی کرده بود هرگز زنی را به بلندی بانوی خود ندیده بود و اینک این کنتس فرانسوی نه فقط به همان بالا بلندی بود بلکه صورتی داشت همانند امینه فقط موهایش قرمز رنگ شده بود تا اثار پیری را در ان پنهان بماند . امینه نیز خود در لحظه نخست از دیدن کنتس فرانسوی یکه خورد . دقایقی بعد دانست که این زن همان کسی است که سال هاست خانه و زندگی پدر او را اشغال کرده . بخش حیرت انگیز ترین ماجرا مربوط به زمانی بود که دریافت کنتس دوزا گلی خواهر اوست .
باور کردنی نبود اما به زودی اشکار شد . امام قلی خان پدر امینه در طول سال های اقامت در فرانسه زنی داشت و یک دختر و یک پسر . همسر و پسر او سالها پیش – چه بسا همزمان با اعدام دردناک امام قلی در میدان شاه اصفهان در حادثه ای کشته شدند و فقط دختر او باقی ماند . امینه روزگاری از مادرش شنیده بود که امام قلی خان در فرانسه به نام کنت دوزاگلی شهرت داشت ولی باور نمی کرد که خواهری بزرگتر با این شباهت خیره کننده در پاریس داشته باشد که در خانه پدری ساکن باشد و همسر یک اشرافزاده اهل الزاس .
در یک روز امینه در پاریس صاحب خانواده شد . کنتس چهار فرزند داشت و همه ان ها از این که خاله متشخصی یافته اند که داستان ها دارد تا برایشان بگوید شادمان شدند . خاله ای جذاب بسیار ثروتمند گشاده دست و مقتدر که از دور ها امده و یک ماه از ورودش به پاریس نگذشته میهمانی هایی به افتخارش داده می شد و اشنای بزرگان شهر بود .
کنتس دوزاگلی پسر بزرگی داشت فیلیپ که امینه در او شباهتی با پدر خود می دید و از همان نخستین دیدار او را پسندید . فیلیپ خوب تربیت شده و وقتی دست در دست خاله خود در خیابان شارنتون و یا بلوار مازارن به راه می افتاد انگار چشم همه پاریس به ان ها بود .
امینه که با رسیدن به اروپا توانست مقدار زیادی پول از طریق کمپانی هند شرقی هلند به دست اورد . ثروتی که در طول سال ها مشارکت با کمپانی کسب کرده بود از باز پس گرفتن ملک پدر خود منصرف شد درصدد بر امد که باغی متناسب با شان یک کنتس بلند مرتبه در پاریس بخرد . کاری که با نظر فیلیپ صورت می گرفت .
در یکی از گردش های روزانه امینه از فیلیپ خواست که تحقیق کند زنی با نام ماری پوتی که او روزگاری لابرولاندیر می خواندند کجا زندگی می کند . بیش از چهل سال از روزی که امینه با چشم های گریان ماری پوتی را در کنار زاینده رود وداع گفت می گذشت و هنوز نقش ان زن فرنگی در خاطر او بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما ماری سال ها بود که در زیر یک درخت زیزفون در گورستان لاپاساژ نزدیک پاریس خفته بود .
امینه این را وقتی دانست که با فیلیپ به دیدار مادمازل پیر سلستین دومه رفت که روزگاری مشهورترین خواننده اپرای پاریس بود و اینک در استانه پیری در خانه زیبایی که پنجره هایش به باغ ژنرال کنده باز می شد با یاد روز های زیبایی و شهرت خود تنها بود . سلستین دومه برای ان دو گفت که ماری پوتی به جهت سعایت کلیسا و سفیر فرانسه در قسطنطنیه در باز گشت از سفر پر ماجرایش به ایران در بندر مارسی توقیف شد و ان دستان نازک و زیبا دو سالی در زندان سن ونسان در کارهای شاق پینه بست و روح نازکش افسرد تا ان که وی را به عنوان دیوانه به اسایشگاهی در دیر اکول منتقل کردند ولی از ان جا توانست با کمک فرزندان ژان باتیست فابر – همان که ماری را از پاریس جدا کرد و به عنوان همسر خود به شرق برد – بی گناهی خود را به گوش لوئی چهاردهم برساند و بخشوده شود . سلستین دومه که از دیر باز با ماری پوتی اشنا بود برای ایمنه تعریف کرد که روزی در باز گشت از اپرای پاریس ماری را جلو در همین خانه در انتظار خود دید در حالی که از ان همه زیبایی و نشاط و ماجراجویی فقط اثار محوی در چهره اش وجود داشت . مادمازل دومه چند کاهی از دوست زجر دیده خود پذیرایی می کند تا ان که او به خانه کوچکی در کنار رود سن منتقل می شود که گرچه به بزرگی زیبایی سالن خیابان مازارن نبود – خانه ای که ماری پوتی ان را فروخت تا خود را به اصفهان برساند – انا با ذوق ارایش شده بود . در همین خانه شش ماه دیگر او تحت نظر بود . شش ماهی که محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در پاریس بود و دولت فرانسه نمی خواست ماری پوتی با این سفیر ماجرا ساز در تماس باشد .
امینه می خواست بداند ایا نامه ای که توسط میرزا رضی سفیر بعدی ایران در دربار لوئی چهاردهم برای ماری فرستاده به اور سیده است . مادمازل دومه از ان نامه چیزی نمی دانست ولی خبر دیگری به او دا د . سفیر بعدی ایران بسته ای را که با خود از تهران اورده بود به وزیر خارجه فرانسه داد تا به ماری پوتی برساند . این کار بعد از ان صورت گرفت که میرزا رضی از پاریس رفته بود . روزی ماری را به وزارت خارجه خواستند و بسته را به او دادند که در میان ان انگشتری برلیانی به ارزش دوازده هزار فرانک بود که اعتمادالدوله صدراعظم برای ماری معبودش فرستاده بود ...
وقتی مادموازل دومه اشک های امینه را دید برای او گفت که ماری شکسته دل و خسته بعد از دریافت این بسته به او گفته است اگر می گذاشتند که سفیر شاه ایران را ملاقات کند همراه او به اصفهان می رفت (( در ان جا چشم هایی در انتظار من است ))
امینه با اشک گفت اری من در انتظار او بودم . او بود که به من یاد داد که زن می تواند بر پاهای خود بایستد...
قصه محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در دربار لوئی چهار دهم همان کسی که ماری پوتی را در خانه زندانی کردند تا به او دیدار نکند در پاریس وشهورتر از ان بود که امینه می پنداشت . همه از داستان این سفیر عجیب با خبر بودند . دهها تابلو نقاشی حرکات این سفیر را تصویر کرده بود . در بازدید از باغ لوکزامبورگ میزبان امینه برای او توضیح داد که محمد رضا بیک در همین باغ و در قصر شارنتون ساکن بوده و سر انجام وقتی به او خبر داده اند که امپراطوری پروس به دیدار پادشاه فرانسه می اید و باید در ان مجموعه ساکن شود و او باید با تمام تغییراتی که در بنای شارنتون داده بود و ان را ملک خود تصور می کرد باید ان جا را ترک کند سفیر با قهر و غضب لوئی و وزیران او را تهدید کرده که شاه ایران به جبران این بی احترامی انان را از دم شمشیر خواهد گذراند ! اما هیچ کدام از این ها برای امینه دلگزاتر از ان نبود که دانست مونتسکیو بر اساس رفتار این سفیر دیوانه (( نامه های ایرانی )) را نوشته و تصور عجیبی از هموطنان ا در ذهن اروپائیان ایجاد کرده است . امینه می خواست مونتسکیو راببیند این کار اسان تر از ان بود که پیش بینی می شد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همان روزها انتشار کتاب روح القوانین در سوئیس ناگهان نام مونتسکیو را در محافل اشرافی و سطح بالای اروپا مطرح کرد هر چقدر (( نامه های ایرانی )) او را به عموم شناساند و باعث شهرتش نزد مردم عادی شد روح القوانین خواص را متوجه این متفکر کرد . امینه در سفری به سوئیس موفق به دیدار مونتسکیو شد و در حالی که فیلیپ جوان خواهر زاده اش او را همراهی می کرد یکی روز کامل را با او گذراند . مونتسکیو مانند ولتر نبود و امینه را مجذوب خود نکرد اما دریچه های تازه ای بر رویش گشود . امینه دو نسخه از چندین مجلد روح القوانین را که خریده بود به امضای نویسنده رساند و همراه با نامه ها و هدایایی به مسکو فرستاد یکی را برای امپراطوریس که می دانست حال و حوصله خواندن کتاب های جدی را ندارد نسخه ای هم برای کاترین امینه چون مطمئن بود کاترین جوان به خواندن کتاب علاقه دارد در هر فرصت برای او کتاب می فرستاد . همراه روح القوانین برای او نوشت که عاقلان و اهل سیاست معتقدند این کتاب را هر کس که خیال راهبری در سر دارد باید بخواند .
ابتدا دیدار امینه با مونتسکیو به گفتگو درباره محمدرضا بیک سفیر شاه سلطان حسین گذشت که رفتارش علاوه بر مونتسکیو موضوع داستان ها و اشعار بسیاری از نویسندگان و شاعران فرانسوی بود . ایمنه برای مونتسکیو گفت که خود محمد رضا بیک را ندیده ولی خانم ادلاید دولپینه را به دفعات در اصفهان ملاقات کرده است . همین خبر کافی بود که مونتسکیو را به شوق اورد . او می دانست که محمد رضا بیک سفیر ردبار صفوی این دختر زیبای فرانسوی را دلبسته خود کرد و برای ان که حکومت فرانسه مانع نشود ادلائید را در یک جعبه بزرگ بین هدایایی قرار داد که لوئی چهار دهم برای شاه ایران فرستاده بود . محمد رضا بیک به این ترتیب و با سرعتی که به فرار شبیه تر بود به سفرپر ماجرای خود به فرانسه را پایان داد و در حالی که ماموران در تعقیب او بودند در مارسی به کشتی نشست و محبوب خود را از جعبه به در اورد ولی نمی توانست در بنادر اروپایی از کشتی خارج شود چون امکان داشت ادلائید را از او بگیرند . یه این ترتیب راهش به شمال اروپا افتاد و بالا هاب ر سرش امد که ناگزیر به فروش قسمت اصلی هدایای لوئی شد . در این زمان او می دانست که چنین کاری سرش را در اصفهان به نطع خواهد انداخت اما عاشق شده بود . او سر انجام وقتی به گرجستان رسید و وارد خاک ایران شد نامه ای برای شاه نوشت و با خوردن قهوه ای مسموم به زندگی خود پایان داد . ادلائید که در ان زمان صاحب یک فرزند هم شده بود ماموریت محمد رضا بیک را دنبال کرد و به اصفهان رفت و توانست نامه و مدال های لوئی را به شاه سلطان حسین برساند . شاه بر این زن جوان فرانسوی که می خواست در ایران بماند و فرزند محمد رضا بیک را بزرگ کند رحم اورد . بخشی از دارایی های سفیر بد بخت را به او دادند و به دستور شاه ادلائید به عقد غلامرضا بیک برادر محمدرضا بیک در امد . او در برابر اصرار فرستادگان فرانسه و کشیشان حاضر نشد به موطنش برگردد . امینه نه فقط ادلائید را در اصفهان دیده بود بلکه مجالس دائمی وی بود و زمانی که خود در حرم شاه زندگی می کرد او را به عنوان سرپرست جبه خانه حرمسرای سلطنتی استخدام در اورده بود . مونتسکیو وقتی دانست که افغان ها در وقت تصرف اصفهان شوهر ادلائید را کشته و محمود افغان او را به یکی از سر داران خود بخشید ه به هیجان امد . و این زمانی بود که امینه برای او گفت که محمود افغان با عروس شهر های شرق با اصفهان که لوئی چهاردهم ان را به درست همپای پاریس دانسته بود چه کرد .
مونتسکیو به امینه می گفت جنگ ها و اتفاقاتی که در اسیا می افتد از اثر اب و هوا ی خشک ان جاست . از اثر این که اب و هوا در اسیا اعتدال ندارد . در حالی که در اروپا همه جا هوا معتدل است و نواحی گرم در کنار مناطق سرد قرار ندارد . امینه پرسید : اما اروپایی ها هم مدام با هم در جنگند. همین تازگی هفت سال در سراسر اروپا جنگ و خونریزی بر پا بوده است . مونتسکیو می گفت اما در این جا کشور های قوی در برابر هم صف می ارایند و سر انجام نیز هیچ کدام فاتح یا نغلوب نمی شوند همسایگان مثل یکدیگرند . اما در اسیا کشور های ضعیف با اقوام جنگجو دلیر و فعال در کنار اقوام ضعیف و تنبل قرار می گیرند . لازم است که یکی فاتح و دیگری مغلوب باشد .
از دیدگاهاو علت دیگری که کشور های اسیایی را از صلح و ازادی محروم می داشت وسعت سرزمین های اسیایی بود . امینه با خود می گفت پس اسیا هیچ وقت صلح و ازادی را نخواهد دید . چنین تصوری او را غمگین می کرد . چرا پدرم از اروپا به ایران باز گشت تا بدان وضع فجیع کشته شود . اگر در پاریس مانده بود همچنان کنت دوزاگلی بود .
اما این ها پاسخگوی طبع سر کش او نبود . به خواهرش کنتس نگاه می کرد که هیچ گاه از محدوده فرانسه خارج نشده و دنیا را نمی شناخت . امینه ارزو نمی کرد که به جای خواهرش بود فقط تاسف ان داشت که چرا در اروپا زنان مانند ماری تزر ملکه اتریش مدارج قدرت پیش می روند حتی در روسیه کسانی مانند کاترین همسر پطر اول یا الیزابت امپراطوریس فعلی در راس قدرت قرار می گیرند ولی در اسیا زنان باید در حرمسرا باشند و به زائیدن و تربیت مردان قوی احساس خوشبختی کنند .
مونتسکیو در پایان ان دیدار وقتی دانست که محمد حسن خان قاجار فرزند امینه پادشاه بخش شمالی و سر سبز ایران است و می کوشد تا تمام ایران را زیر پرچم خود اورد سئوالی را پیش کشید : چرا این مردان نیروی خود را صرف ان نمی کنند که سر زمین های سبز اطراف دریای خزر را فتح کنند و در ان جا کشوری بر پادارند ؟
امینه در ان زمان نتوانست به نویسنده روح القوانین بگوید که در تفکرات خود نقش دین را ندیده گرفته است و فقط نژاد ها و قومیت ها را در نظر اورده در حالی که در اسیا قدرت بر اساس قواعدی حرکت می کند که بیشتر متاثر از دین ومذهب اند تا قومیت . مونتسکیو به بر تری اقوامی مانند ژرمن ها فکر می کرد و بیست سال از عمر خود را به تفکر پیرامون نوع حکومت ها گذاشته بود .
امینه وقتی از خانه مونتسکیو دور می شد برای فیلیپ گفت که ولتر جذاب تر است و هم دنیا را بیشتر می شناسد . عصر همان روز در نامه ای به ولتر همین نظر را برای او هم نوشت . خوب می دانست که ولتر نامه او را می خواند و به ان پاسخ می دهد . او هیچ نامه ای را بدون پاسخ نمی گذاشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و سوم
خانه مجللی که امینه در پاریس خرید و در ان ساکن شد با وسایل عالی و قیمتی و سالن پذیرایی بزرگ و کتابخانه ای که در ان چند صد کتاب گرداوری شده بود بزودی چنان که او می خواست یکی از مراکز اصلی گرد هم ایی سیاستمداران و اهل ادب شد . سخاوت او در دادن مهمانی های مجلل و پرداخت های سخاوتمندانه به اهل هنر بزودی کنتس ایرانی را در پایتخت هنر و فرهنگ اروپا نام اور کرد . داستان زندگی پر ماجرای او زبانزد نام اوران بود جز ان که هرزگاه یکی از شاهزادگان و بزرگان یا به مهمانی او می امد و یا او را به جایی دعوت می کرد . امینه در سفر های دور فیلیپ خواهر زاده اش را با خود می برد چنان که در سفری که پروس برای سرکشی به وضعیت فیودوروا دختر خوانده اش وقتی فیلیپ و فیودوروا در تالار بزرگ قصر فردریک کبیر به رقص پرداختند امینه که از دور صحنه را می پائید رویاهای خود را تحقق یافته دید. او در نظر داشت که به این ترتیب فیلیپ را به جایی برساند که ارزویش بود . نامه هایی به امپراطوریس نوشت و در ان اجازه خواست تا این دو را به یکدیگر نامزد کند از شایستگی های فیودوروانوشت . مگر نه ان که امپراطوریس از پطر سوم خواهر زاده اش که او را به ولایتعهدی روسیه برگزیده بود نومید می نمود پس جا داشت که دختر خود را به جای خود بنشاند .
پاسخ ملکه امیدوار کننده بود و از امینه خواسته بود که به عنوان مادر خوانده فیودوروا عمل کند و رضایت خود او را هم در نظر بگیرد (( اما ان ها بدانند که هرگز نباید به خاک روسیه پا بگذارند )) این تاکید می توانست امینه را از تعقیب نقشه ای که در سر داشت منصرف کند ولی او ان قدر تغییر و تحول در روزگار دیده بود که می دانست هیچ کس نخواهد توانست اینده را چنان که خواهد بود طراحی کند .
جشن نامزدی فیلیپ و پیودوروا در یک جمع صد نفری در کاخ سلطنتی فردریک کبیر امپراطور پروس برگزار شد . امینه همچون یک امپراطوریس با همان لباس سیاه همیشگی در کنار گران دوشس همسر امپراطور در صدر مجلس جا داشت پدر و مادر فیلیپ از این که چنین موقعیتی نصیب ان ها شده بود بر خود می بالیدند . موسیقیدانان و شاعران از سراسر اروپا در ان شب هنر مایی می کردند . امینه دو روز بعد به اتفاق عده ای از مهمانان از پوتسدام عازم پاریس شد چرا که هفته بعد در سالگرد تولد مادام پمپیادو معشوقه لوئی پانزدهم میهمانی هایی در پاریس بر پا می شد که ان ها می بایست در ان ها شرکت می کردند . از جمله همراهان امینه در این سفر مادام دپینه نویسنده جوانی بود شیفته شخصیت امینه که می خواست بر اساس زندگی او قصه ای بنویسد . در این راه بود که امینه از (( دیده رو )) و جریانی که به تاسیس نخستین دایره المعارف جهان می انجامد با خبر شد . مادام دپینه خود محفلی داشت کهدر ان بسیاری از هنر مندان و شاعر و نویسندگان حاضر بودند امینه چند باری در جلسات این محفل حاضر شده بود در یکی از این جلسات دیده رو را دید . کلام او اتش بود . می گفتند یک بار در محفل مادام دپینه شاهزاده خانمی از بیان اتشین دیده رو بیهوش شد . دیده رو نوید داده بود که بزودی زود نظم غیر عادلانه جهان بهم خواهد ریخت و مردم اگاه خواهند شد . تمام مواهب عالم نمی تواند در دست 20 خانواده اروپایی دست به دست گردد . امینه می دانست که این سخنان علیه خانواده ها و طبقه ای است کهاو را متعلق به خود می دانند و او نیز خود را از انان می دانست ولی نمی توانست مجذوب دیده رو نشود بخصوص وقتی به یاد می اورد که از بندر ترکمن تا پاریس همه جا مردم را در فقر و بی سوادی دیده و همه جا از میان دهها هزار از این مردم گذشته تا به قصری رسیده و در ان خانواده غرق در ثروت و شکوه و زیبایی می زیسته اند .
یک بار در نامه ای به ولتر که بیش ار همه بر او تاثیر گذاشت این سئوال را مطرح کرد (( قدرت چیست . چرا این قدر جذاب است .)) ولتر در پاسخش نوشت (( کنتس شرقی من . تو از قدرت خاطرات دلگزا داری چرا که دیده ای که چگونه از ان شقاوت و خشونت پدید می اید چندی در اروپا زندگی کن و جلوه های شکوهمند و زیبای قدرت را ببین . ادم های بافرهنگ راببین که وقتی به قدرت می رسند چطور خود را وقف هنر و زیبایی می کنند . چندی از مغول ها وشاهان بی شعور شرق دور شو . )) امینه نمی دانست در کلام این فرانسوی زشت رو چیست که چنین او را ارام می کند هر چه بود ولتر اورا تصحیح می کرد بدون ان که تغییرش دهد و یا با ذهنیات او به مبارزه بر خیزد . دیگر شاعران و نویسندگان و هنرمندانی را که می دید هیچ کدام ولتر نمی شدند . بعضی را هم نمی فهمید . مانند روزی که مادام دپینه با مردی با وقار و متین به محفل او امد و او را مسیو دالامبر معرفی کرد ریاضی دانی که در میانه سالی همه به او احترام می گذاشتند و می گفتند بزرگتریم مغز ریاضی عالم است دالامبر با امینه درباره خوارزمی و خواجه نصیر طوسی حرف زد و چند نام دیگر که امینه نمی دانست ایرانی اند یا عرب . در تصورش بود که پیشرفت اروپایی ها از ان جهت است که قدر هنرمندان و متفکران خود را می دانند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه جا دیده بود که در قصر های سلطنتی و در حاشیه خانواده های اشرافی فیلسوفان نویسندگان و دانشمندان زندگی می کنند . و مقایسه می کرد با دانشمندان ایران که ان ها را در حجره های تنگ دیده بود با یاد اورد که در اصفهان در محلات قدیمی و در خانه ای کوچک و فقیرانه علمایی را دیده است که در اتای تنگ و تاریک زندگی می کردند ولی در این جا دانشمندان مثل اشخاص متشخص زندگی می کنند حتی کسانی مثل ولتر و دیده رو که با شاه و حکومت دشمنی دارند و ان ها را به باد حمله می گیرند .
دالامبر وقتی دانست که امینه از ایران امده است از وی درباره منجم کوری پرسید که سال ها پیش در اصفهان می زیست و در نجوم و ستاره شناسی دست داشت . او می خواست بداند که ایا این گونه افراد کتاب هایی نوشته اند . امینه چیزی در باره ان منجم کور نمی دانست و تصور کرد که این هم از داستان های تخیلی است که اروپایی ها درباره شرق می سازند . در ان زمان هنوز سفر نامه شاردن را نخوانده بود . در جریان سفری به مونمرنسی در شمال غربی فرانسه – املاک شوهر خانوم دپینه – بود که توانست یک نسخه خطی از سفر نامه شاردن را که شوالیه شاردن از میرزا رضی نوشته که نواده شاه عباس کبیر بود ودر قصر قاضی معز زندگی می کرد و با وجود کوری در نجوم و ستاره شناسی متبحر بود . امینه خانه میرزا رضی و برادرش را دیده بود و زمانی که خزانه سلطنتی اصفهان را در دست داشت ساعت های دیواری و ساعت های بغلی جواهر نشان و طلا کوب فراوانی را در ان جا دیده بود که بعد از مرگ میرزا رضی ضبط خزانه شاهی شده بود ولی نمی دانست که افغان ها با این خزانه چه کرده اند . از محموله ای که در همان سال ها از چنگ اغان ها در اورد و نگذاشت به قند هار برسد دریافته بود که محمود و اشرف افغان بیشتر ان خزانه را به قند هار فرستاده اند .
گفتن از جواهرات چه خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس در اصفهان و چه صد ها بار شتر که نادر افشار از هند با خود اورد و در کلات خراسان جا داد و سر نوشت هر یک از این خزاین بعد از مرگ شاهان از جمله داستان هایی بود که امینه هر گاه ان را باز می گفت مستمعان مبهوت می شدند چه رسد به ان که امینه خود نمونه هایی از این مجموعه را همراه داشت و در فرصت هایی می فروخت . مانند ان گردنبندی که از مجموعه نادر بعد از بریدن سر او بیرون امد و بود و امینه ان را در پاریس به چند جواهر ساز یهودی فروخت تا بتواند خانه بزرگی برای خود بخرد . چیزی که از همه پنهان می داشت مجموعه ای بود که در نقطه ای نزدیک خاک ایران پنهان کرده بود .
اما همه مستمعان او نیز از کسانی نبودند که علاقه مند به شنیدن ماجرای جواهرات مشرق زمین بودند . بعضی مانند ان مردی که در کلبه خانم دپینه در مونمرنسی زندگی می کرد به مسائل دیگری علاقه مند بود . او در ان کلبه فقیرانه که مادام دپینه به او داده بود خیالات بزرگی در سر می پخت . بار اول که امینه وی را دید در کتابخانه قصر شوهر خانوم دپینه بود . مرد حدود چهل سال داشت و در مورد مسائل اموزشی اجتماعی و مذهبی عقاید بخصوصی داشت . بر خلاف خانم دپینه که این مرد سوئیسی را به چیزی نمی گرفت امینه به او علاقه مند شده بود و او را مردی از نوع دیگر می خواند . ژان ژاک روسو که با خجالت و متانت و با کنتس ایرانی رو به رو شد و به او گفت بسیار چیز ها درباره ایران می داند . بر خلاف همه ان ها که امینه دیده بود از تمدن اروپا انتقاد داشت و ان را مخرب می خواند و به امینه می گفت شرقی ها باید مواظب باشند که گرفتار نوعی زندگی اروپائیان نشوند . امینه به روسو گفت ولی اروپائی ها خوشبخت ترند و با وجود جنگ های بزرگ در رامش بیشتری زندگی می کنند و به انسان احترام می گذارند زنان را قدر می نهند و زندانی نمی کنند . روسو با لبخندی از امینه خواست که گرفتار ظواهر نشود و با بیانی شیوا به شرح فضایل رومیان قدیم سرخ پوستان امریکا کولی های اروپا و طوایف و قبایل اسیا پرداخت . از امینه خواست که اگر درباره طوایف اطراف خزر کتابی دارد و یا چیزی می داند به او بدهد یا برایش باز گو کند .
یک بار دیگر حیدر بیک مباشر و محافط امینه به کار امد . روسو با حیدر بیک گفتگو ها داشت که امینه از ترجمه ان لذت می برد . در پایان ان چند روز امینه چند گلیم و شال ترکمنی به روسو داد . و در یادداشتی برای ولتر نوشت که روسورا تنها کسی یافته که به سر نوشت انسان و نوع حکومت ها فکر می کند و انسان ها را از هر قبیل دوست دارد .
دراین زمان ژآک ژان روسو در گوشه تنهایی مونمرنسی و در حالی که گمان می کرد ماموران لوئی دنبال او هستند مشغول کار بر رساله ای بود که بعد ها از اثر گذار ترین اثار جهان شد قرداد اجتماعی . روسواز امینه خواست که حتما در سفر به المان به دیدار (( گریم )) برود و برایش شرح داد که این المانی بر عقاید ور فتار های طوایف مختلف دنیا مطالعه می کند و برایش جالب خواهد بود که با زن یک خان ترکمن گفتگو کند . این ملاقات هرگز اتفاق نیفتاد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطالعه سفر نامه شوالیه شاردن امینه را منقلب کرد . او در اروپا به خصوص پاریس جا افتاده بود . خانه بزرگی داشت و سالنی و جز حیدر بیک و لطفعلی هشت نفر در دستگاه او خدمت می کردند در محفل او بزرگان فرانسه حاضر بودند با این همه سفر نامه شاردن با شرح قصر ها و باغ های اصفهان اتش به جان او زد شاید به همین خاطر بود که بعد از ازدواج فیلیپ خواهر زاده اش با فیودوروا دختر امپراطوریس روسیه وقتی نامه ای از امپراطوریس دریافت کرد که او را برای سفری به سن پطرزبورگ دعوت می کرد پا در رکاب شد . دارایی های خود را به فیلیپ سپرد و بعد از ده سال دوری از مشرق زمین راهی روسیه شد که تا سرزمین مالوف او ایران فاصله زیادی نداشت . پیش از سفر دوباره به دیدار مادام دو شاتله رفت . بهانه ای برای دیدار دیگری از ولتر . در این زمان ولتر مشغول نوشتن مهم ترین اثر تاریخی خود (( لوئی چهاردهم )) بود و امینه می دید که از همه جای اروپا برای او اسناد و مدارکی می رسد و مرد تمام روز را غرق ددر این نوشته ها است .
ولتر در اخرین دیدار اتشی دیگر به جان امینه زد . هر چه او می گفت برای امینه که این بار هدایای زیادی برای فیلسوف اورده بود عین واقعیت بود و تمام حقیقت . ولتر با بیان شورانگیزش می گفت دنیا در انتظار ادم های بزرگ است زن یا مردانی که تاریخ را دگرگون کنند . از دیدگاه او دنیا هیچ گاه به این اندازه ابستن ادم ها بزرگ نبوده است .
در این زمان اروپا بار دیگر درگیر جنگی بزرگ شده بود که در یک سوی این جنگ فرانسه اتریش روسیه ساکس سوئد و اسپانیا متحد بودند .و در سوی دیگر پروس و بریتانیا و هانور . ولتر برای امینه گفت علت عمده این جنگ ها رقابت مستعمراتی فرانسه و انگلیس در مورد امریکا و هند است . علاوه بر این ها ماری تزر ملکه اتریش هم شش سال پس از جنگ های جانشینی در پی بهانه ای است تا کشور های المانی زبان را فتح کند . ولتر با شعف می گفت ما زنده خواهیم بود و دیگر گونی جهان را خواهیم دید . خوشا به شانس ما مردان و زنان بزرگ دنیا را در پیش چشم ما دوباره خواهند ساخت . نیمه دوم قرن [ هیجدهم ] سالهای پر هیجانی است !
در این زمان ولتر 55 ساله بود و امینه پنجاه سال داشت .
و این گرمای دیگری بود که در قلب امینه تابید . با خود گفت باید به ایران برود . به محمد حسن خان بگوید که دنیا در حال دیگر گونی است او را وادارد تا در مقام پادشاه ایران با دنیا روابط بر قرار کند به دیدار شاهان و امپراطوران برود . کتاب ها و جزواتی می خرید و در خیال دربار محمد حسن خان را تجسم می کرد و خود را در مقام مادر شاه بزرگ پارس شاهی مثل شاه عباس که شوالیه شاردن توصیف کرده شاهی مانند فردریک کبیر پادشاه پروس و نه مانند لوئی پانزدهم یا الیزابت امپراطوریس روسیه که در قصر های خود عملا پنهان بودند و مردم او را دوست نداشتند .
اه محمد حسن پسرم دارم اروپا را با تمام زیبایی ها و دیدنی هایش پشت سر می گذارم و به سوی تو می ایم . به سوی ایران . می دانم تا به حال گردن کشان را سرکوب کرده ای و در جائی نشسته ای که جای فتحعلی خان بود . چه خوب که نسل صفوی و نسل افشار را از بنیاد کندی . ایا محمد پسرت پسری اورده است گفته بودم باید نام او را فتحعلی بگذاری .
اه چند سال است که خبری از تو ندارم . در گزارش های کمپانی هم چیز زیادی نبود . خبر ندارید که در دنیا چه می گذرد من دارم به ایران نزدیک می شوم . محمد حسن خان بهار به پیشوازم نفرست از شمال می ایم و پیش از دیدن تو باید به مزار پدرت فتحعلی خان بروم .
محمد حسن مبادا چراغ مقبره فتحعلی خان ر ا خاموش گذاشته باشی . من هنوز از مرگ او عزادارم و لباس سیاه را از تن به در نکرده ام .
امینه در یک فصل اقامت در سن پطرزبورک لحظه ای از خیال ایران فارغ نبود . از میان نامه هایی که دریافت کرد دریافت که محمد حسن خان همه شمال ایران را – جز خراسان – زیر سلطه دارد و دامادش کریم خان شیراز و اصفهان و جنوب کشور را . با خود می گفت محمد حسن خان به وعده ای که به او داده وفادار مانده و شاهرخ فرزند نابینای فاطمه بیگم را کاری ندارد ولی ان پهلوان لر که جز پاره کردن سینی و کشتی گرفتن نمی داند چطور در مقابل قاجار مقاومت کرده است . نامه هایی که از خدیجه دخترش دریافت داشت نشان می داد که کریم خان نیز خود را شاه می داند و حرمسرایی دارد که خدیجه در ان گم است . از تصور چنین بی احترامی به زنی که دختر اوست از خشم دندان به هم می فشرد .
درست در زمانی که دربار امپراطوریس اماده می شد تا از سن پطرزبورگ به مسکو برود رسیدن قاصدی از ایران امینه را واداشت تا در ملاقاتی فوری از ملکه تقاضای مرخصی کند . در این سال ها که از روسیه دور بود اتفاق های مهمی رخ داده بود که از نظرش دور نماند . ملکه غرق در خوشگذرانی پیر شده بود و کاترین عروس او دیگر دخترکی دست و پا چلفتی نبود . کتاب هایی را کهامینه برای وی اورده بود با شوق پذیرفت . با این همه چیزی در دربار روسیه می گذشت که امینه را برای کاترین نگران می کرد . تزار پطر سوم با نفرتی که از همسر خود داشت و این را همه می دانستند وقتی قدرت یابد با او چه خواهد کرد ؟
امینه کوشید این را به هر کلام به کاترین بگوید ولی در مقابل لبخندی تحویل گرفت :
ان احمق نمی تواند با دو دست یک تپانچه را نگهدارد .
کاترین وقتی امینه را می بوسید در گوش او گفت دنیا به زودی دیگر گون می شود !
شبیه همان که ولتر گفته بود . امینه از خود می پرسید : سهم من از این دگرگونی چیست ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و چهارم
ای دریای من خزر ! بوی شور تو را دوست دارم . هرگز با من مهربان نبوده ای . سخت ترین روزهایم را در کار تو گذراندم تو گذاشتی تا محبوبم فتحعلی خان از کنار تو به کام مرگ برود . تو ارزو هایم را با باد خیس خود سپردی . همه خوشی های عالم را دور از تو تجربه کردم . عالم را دور از تو شناختم . اما چیزی مرا به تو می بندد . نسیمی که از بستر تو به بلندای اق قلعه می وزد . شب هایی ا که با خان کنار چشمه می نشستم چندان سرد می کرد که شولای خان بر دوشم می افتاد . ایا این نسیم را خواسته ام که از ان سوی جهان باز امده ام . دیگر ان دخترک جوان نیستم که با همبازی هایم بر کنارت می تاختم . پیر می شوم . اما چگونه است که تا نسیم تو بر صورتم می خورد همه زیبایی ها و همه جهان را از خاطرم می برد و فقط یاد های شیرین را زنده می کند . یادت هست که فتحعلی خان فانوسی بر قایق گذاشته بود و در خلیج رها شده بودیم و جز صدای امواج وهم الودت صدایی نبود .
اینک باز امده ام . می دان جز ازار برایم نداری . خبر خوشی نمی دهی . ولی باز امده ام .
امینه وقتی در بادکوبه بر عرشه کشتی نظامی روسیه نشست و از ساحل چند توپ برای ادای احترام و خداحافظی با میهمانان عالیقدر ملکه شلیک شد دیگر ان زنی نبود که چندی پیش در قصر مادام دوشاتله با ولتر گفتگو می کرد اما شال ترکمن همان شال را که بوی فتحعلی را داشت زیر انداز شب اخر را بر خود پیچید ه بود .
اخرین مرحله این سفر دراز نیز با شکوه و جلال گذشت در تفلیس در قصر هراکلیوس جایش داده بودند و در ان چند روز دسته دسته مردم به دیدارش می امدند . در این جا هم خواهر و برادرانی داشت . مگر نه ان که میشل مادرش بعد از قتل قلی خان به دستور شاه به عقد برادر گرگین خان نواده واختونگ شاه پادشاه افسانه ای گرجستان درامد و تا افغان ها شوهرش را بکشند سه فرزند اورد . و این فرزندان و مادر را امینه در ان عرصات از اصفهان به در برد و به تفلیس فرستاد . اینک ان ها اجزای خاندان سلطنتی بودند . یکی از ان ها مسیحی شده و به ریاست کلیسای بزرگ گرجستان رسیده بود و دیگران صاحب عنوان و املاک . هراکلیوس پادشاه گرجستان اگر این نسبت را هم نداشت با مهمان سفارش شده امپراطوریس رفتاری در خور می کرد . امینه با تاسف می دید که گرجستان که در سال های ضعف شاه سلطان حسین از ایران بریده بود اینک رسما از دربار روسیه فرمان می پذیرد . حضور ژنرال ها و رجال روس و رواج روبل نشان می داد که ایرانی ها دارند گرجستان را از دست می دهند . رسیدن قاصدانی از تبریز اقامت امینه را در تفلیس کوتاه کرد او به سرعت عازم بادکوبه شد . جائی که مرتضی یکی از پسران محمد حسن خان و گروهی دیگر به پیشواز او امده بودند . امینه که از میان اداب و رسوم و تشریفات کاخ ها ی اروپا امده بود و از دین نوه و بستگان خود و مشاهده لباس و رفتار ان ها دریافت که بار دیگر باید امینه شود و از جلد کنتس به در اید . این جمع که مبهوت شکوه و جلال و بار و اثاث مادر محمد حسن خان شده بودند گذاشتند تا در کشتی مجلل پطر کبیر اخبار ایران را برایش باز گویند .
امینه بی خبر از ایران نبود ولی نه با جزئیات و چنان که اینک کی شنید . در این ده سال ان چنان که هستی از نظر او دیگر گون شده بود در ایران اوضاع تغییر نکرده بود . همچنان در غیاب رهبری بزرگ کشور در هرج و مرج بود . در این فاصله محمد حسن خان با شکست دادن سرداران بزرگی چون ازاد خان و احمد خان افغانی و هدایت ا... خان عملا به سراسر شمال ایران دست یافت و خود را پادشاه و بنیان گذار سلسله قاجار می دانست . او چنان احساس قدرت می کرد که نیازی به استفاده از وابستگی خود به خاندان محبوب صفویه نیم دید و اگر کسی اشاره ای می کرد که او فرزند شاه سلطان حسین است سر خود را از دست می داد .
از سوی دیگر کریم خان که بعد از کشته شدن عادلشاه لرهای زند را از اطراف به جایگاه اصلی خود در فارس کوچ داد و توانست محبوبیتی در میان ایل و طایفه خود به دست اورد ناگهان خود را در وسط معرکه ای دید . سرنوشت او را دعوت به پادشاهی می کرد و او نمی تواست این دعوت را بی پاسخ بگذارد . ابوالفتح خان بختیاری حاکمی که از سوی شاهرخ افشار به حکمرانی اصفهان منصوب شده بود با طایفه بختیاری به سر کردگی علیمردان خان درگیر شد . با رسیدن اخباری از خراسان که نشان می داد شاهرخ معزول و کور شده ابوالفتح خان در اصفهان حکومتی مستقل بر پا داشت اما علیمردان خان پسر عمویش که خود را بالاتر از او میدید از کریم خان زند دعوت کرد که ابوالفتح خان را از میان بردارند کاری که با حضور پهلوان زند رشید تر از همه کریم خان به اسانی ممکن شد . ابوالفتح خان شهر را تحویل داد و گریخت . کریم خان از این پیروزی به حکومت جلفای اصفهان اکتفا کرد و در ان جا با سرداران و پهلوانان دیگر وقت خود را به مسابقات ورزشی و تمرین های رزمی می گذراند و اوازه عیاری و پهلوانی او در اصفهان و فارس پیچیده بود . اما علیمردان خان از حسادت فرمان دستگیری او را داد ولی کدام سردار توان ان را داشت که پهلوان زند را کت بسته به حضور علیمردان خان برد . جنگ در گرفت . مردم با کریم خان بودند پیروزی نصیب او شد . اما درورود به اصفهان شهری که در ان چهل سال بار ها دست به دست و ویران شده و هنوز داغدار قتل عام هایی بود که افغان ها و شاهان و حکام نوبتی در ان به راه انداخته بودند کریم خان از قبول عنوان پادشاهی سر باز زد . گویند در تفالی بر حافظ بیتی رسید که در ان به شکوه تاج سلطانی اشاره رفته بود که بیم جان در ان درج است و خواجه شیراز می گفت کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد . کریم خان می دید هنوز از یادگاران شاه سلطان حسین به نیکی یاد می شود و پیر مردان و پیرزنانی که فتنه محمود افغان را شاهد بودند در مراسم عزاداری محرم به یاد ان عاشورائی می گریند که سید صفوی شیون کنان به خاطر مردم از تخت و تاج گذشت و تاج را بر سر محمود افغان گذاشت با این شرط که با مردم فقیر و گرسنه کاری نداشته باشد . کریم خان می دید که در روضه خوانی و شرح گرفتاری شاه سلطان حسین و اسارت او می گویند و ویرا شاه شهید می خوانند . نظر به این ارادت او نیز با اندک بازماندگان صفوی به اکرام تمام رفتار می کرد و سرانجام مصلحت را در ان دید که ابوتراب نامی را که از نوادگان شاه سلیمان بود و در مدرسه ا... وردی خان به تدریس مشغول بود عنوان پادشاهی دهد و خود به عنوان (( وکیل الرعایا )) قدرت را در دست داشته باشد .
در این مرتبت بود که شاهرخ در خراسان محمد حسن خان در استر اباد و مازندران و ازاد خان افغانی در اذربایجان و قندهار برای ان که تمام ایران بار دیگر متحد شود سد راه کریم خان بودند . ازاد خان در حالی که از محمد حسن خان شکست سختی خورده بود در قزوین با سپاه خان زند روبه رو شد و چنان شکستی بر سپاه کریم خان وارد اورد که خان زند کله خورده و ابرو باخته به کهکیلویه پناه برد . اما چون خاطره جوانمردی ها و نام نیک او بر جا بود بار دیگر طوایف دور ش گرد امدند از ان سو ازاد خان در ورود به شیراز و اصفهان رها شده می رفت تا سبعیت محمود افغان را تکرار کند که مردم شوریدند . این بار زمان مساعد بود کریم خان به مصاف با ازاد خان رفت و در کمارج او را به سختی شکست داد و در میان هلهله شادی مردم شیراز وارد ان دیار شد و برادر خود را به اصفهان فرستاد . اما هنوز استقرار نیافته بود که شنید محمد حسن خان قاجار با اغتنام فرصت بر اصفهان حمله برده و در چهلستون جا گرفته و در پی جمع اوری لشکر و غنائم است . همان قصری که روزگاری ماری پوتی و زمانی امینه در ان سکونت داشتند و زمانی لگدکوب افغان ها بود و سنگ سنگ ان شاهد ماجراهایی که هر یک سالی باید تا روایت شود . محمد حسن خان یک هفته ای در اصفهان ماند و سپس راهی شیراز شد تا کریم خان را براندازد . اما شیراز نه چنان بود که خان قاجار می پنداشت . کریم خان دروازه ها را بست و محمد حسن خان دور شهر را گرفت . هر چه خواهرش از درون شهر استغاثه کرد و پیام فرستاد فایده ای نداشت تا ان که در میان لشکریانش که هر جا می رسیدند مردم خود مزرعه هایشان را اتش می زدند که به دست ان ها نیفتد اختلاف افتاد . محمد حسن خان شهری را که به محبت کریم خان و مدیریت ایلیاتی او سر پا مانده بود رها کرد و به مازندران رفت . کریم خان یا برای پرهیز از رو به رو شدن با برادر همسر خود و یا چون دوبار از محمد حسن خان شکست سخت خورده بود از دنبال کردن او منصرف شد ولی شیخ علیخان زند پهلوان لر را باکی از پهلوان قجر نبود و سر در پی او گذاشت . در این زمان ترکمنان و اذربایجانی های لشکر محمد حسن خان با هم به جنگ افتاده بودند و محمد حسن خان هم جر فرمان دادن به قتل راه دیگری برای رفع بحران نمی دانست .
دردناک ترین بخش از داستان زندگی قاجاریان از نظر امینه همان ماجرائی بود که چند روز بعد از اغاز سفر رخ داد . امینه به یاد اورد که چقدر به محمد فرزند بزرگ محمد حسن خان که نوه بزرگ و دست پرورده خودش بود اصرار کرد که همراه او به روسیه و اروپا برود . از همان بچگی در ان طفل با هوش چیزی می دید که او را خوش می امد . در طول این ده سال هم همه جا یاد این محمد را ا خود می برد . در نامه هایی که در این مدت نوشت از او پرسید و در نامه هایی که دریافت داشت خبر سلامت او برایش مهم بود . اما اینک وقتی از مرتضی این جوانک سفید رو می پرسید که برادر بزرگت چگونه است فقط خبر از دلاوری و جنگاوری او می دادند . تا ان زمان که امینه پرسید :
محمد خان چند فرزند دارد . گفته بودم اولین پسرش را فتحعلی نام نهد ...
اما در سکوت جمع چیزی بود که پیدا بود خبری را پنهان می کنند . فریادش بلند شد تا سر انجام به حجب و حیا به ایما و اشاره دریافت که وقتی ده سال پیش رفت هنوز به هشتر خان نرسیده بود که محمد خان اسیر عادلشاه برادر زاده نادر شده است . و کمتر از یک سال بعد کودک را به دژخیم سپرده اند . و تنها با التماس و استغاثه فاطمه بیگم و دیگر زنان حرم افشاری ها که از یاران تمینه بوده اند از مرگ نجات یافته ولی او را از مردی ساقط کرده اند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و پنجم
امینه از همان اول که پا به ایران گذاشت و وارد شیراز شد و با کریم خان زند به گفتگو نشست با خود گفت : این لوطی مسلک بی سواد و کم مایه نخواهد توانست یک سال تخت سلطنت را حفظ کند و ناگزیر نوبت به اولاد من می رسد . پس با اغا محمد خان عهد کرد که حتی اگر بتواند نباید از شیراز بگریزد . امینه اینک همه امید خود را به این بزرگترین فرزند محمد حسن خان بسته بود و باور داشت که او با نوه های دیگرش و با تمام سران قاجار ختیاری و زند تفاوت دارد . اهل مطالعه است و کنجکاو . تمام کتاب هایی را که امینه اورده بود خواند . درست ان چنان که در روسیه دختر جوانی – کاترین – روح القوانین را می بلعید و هر روز برای مسئولیتی بزرگ اماده تر می شد . از دید امینه اغا محمد خان سزاوارترین کس در همه ایران برای پادشاهی بود .
امینه در خیال خود اغا محمد خان و کاترین را صاحب حق و امپراطوران اینده ایران و روس تجسم می کرد و خود را به عنوان معلم هر دو در نظر می اورد که در سن پطرزبورگ و تهران – که اغا محمد خان ان شهر را به عنوان پایتخت خود برگزیده بود – صاحب مقام و منزلتی است . مگر نه ان که از ولتر خواسته بود تا سری به شرق بزند در سرزمین گسترده روسیه و در فلات سبز ایران به تماشای مللی بپردازد که تا به حال ان ها را ندیده و نمی شناسد . امینه در خیال خود را در کنار ولتر نشسته در کالسکه ای مجلل به نظر می اورد . اما افسوس که هر دو انتخاب او در این زمان اسیر بودند . کاترین اسیر ملکه الیزابت عیاش و اغا محمد خان اسیر این پهلوان لر بی سواد که در هر فرصت در کوی و خیابان یا خود با کسی کشتی می گرفت و یا دیگران را وا می داشت که در هم بیاوزند و او به تماشا بایستد . امینه دربار ها دیده بود . حتی کشیش ها را دیده بود که جامه سلاطین پوشیده بودند و دیده بود که همه رفتاری با وقار داشتند . به یاد می اورد شاه سلطان حسین صفوی را حتی نادر با همه جلادت در نظرش هیبت شاهانه داشت ولی این مرد که فکر و ذکرش در پهلوانی بود و چون به قدرت رسید مانند نادر زن بازی را پیشه کرد و درای حرمسرای عریض و طویلی شد هیچ نشانی از شاهی نداشت . مانند پطر سوم ان جوانک کم مغز که قرار بود جانشین الیزابت باشد و حالا ولیعهد بود و کاترین باهوش به عنوان همسرش اسیر او و هوسبازی کودکانه اش . چرا همه ان ها که قابلیت دارند باید اسیر سر نوشت خود باشند ؟
کریم خان حکومت سمنان و دامغان را همچنان با امینه می شناخت . پس امینه راهی ان سامان شد . در سمنان یا دامغان روز و شب خود را با خانواده پسرانش می گذراند فرزندان محمد حسن خان بزرگ می شدند و هر کدام داعیه ای داشتند . مادرنشان ان ها را قلدر و با هم دشمن بار اورده بودند . این گروه خانواده بزرگی تشکیل می دادند که حقوق بگیر و دستبوس امینه بودند که برای همه شان موجودی مر موز و نشناختنی بود که با دورها رابطه داشت . هر از گاه مهمانانی از فرنگ و اروس برای او می رسیدند . در این فاصله امینه که توانسته بود برای حسینقلی دومین فرزند محمد حسن خان همسری ان چنان که می پسندید بگیرد او و همسرش را زیر پر و بال گرفته و خانه ای برایشان در نزدیکی قصر خود در سمنان تدارک دیده بود . در یکی از دیدار ها از شیراز حکم حکومت دامغان و سمنان و شاهرود را برای حسینقلی خان گرفت سال بعد ماه رخسار ابستن بود و برای حسینقلی فرزندی می اورد . این اولین نتیجه امینه بود که در 65 سالگی او به دنیا می امد . امینه پیش از تولد این فرزند تصمیم خود را گرفته بود . اگر او پسر بود فتحعلی نامش خواهد شد . نام جدش را بر او می گذاریم .
ماه رخسار خوب می دانست باید به دستور امینه تن دهد و از این نامگذاری نه که زیانی نمی بیند بلکه فرزند خود را در دی کسی جا می دهد که هم به ثروت و هم به قدرت از تمام خانواده قاجار سر است .
امینه هر چقدر ماه رخسار را می پسندید و زیر بال می گرفت از حسینقلی خان نوه خود نومید بود . خوب می دانست که این جوان در سر هیچ خیالی جز قدرت ندارد نه شعوری نه شناختی از دنیا ونه کنجکاوی . گاه حسینقلی و حرکات او چنان امینه را عصبانی می کرد و از جا در می برد که پیش از ان هرگز او را در ان حال ندیده بودند . حیدر بیک نوکر با وفای امینه که دمی از وی جدا نمی شد یک بار تپانچه ای را که از فرنگ اورده بود کشید و نزدیک بود نزدیک بود حسینقلی خان را از پا در اورد . اما به دستور امینه متوقف کاند . این زمانی بود که بعد از پر خاش امینه به حسینقلی این جوان ایلیاتی بی خبر از اداب خواسته بود مادر بزرگ را بکشد . و تخت او را از جا کنده بود . و همه این ماجرا به دنبال ان رخ داد که فیودوروا و فیلیپ هم به جمع خانواده امینه در سمنان اضافه شدند . امینه از این فرصا استفاده برد عده ای جوان تنومند محلی را زیر دست فیلیپ قرار داده بود تا به انان فنون جنگی بیاموزد و لسکری فراهم اورد که در ان زمانه پر اشوب روزی به کار می ایند . حسینقلی که دائم در کار اشوب گری و غارت بود نه فقط با فیلیپ سر سازگاری نداشت بلکه به یکی از ندیمه های فیودوروا دل بسته بود و می خواست او را به زور تصاحب کند . کاری که سر انجام بدان دست زد و خشم امینه را باعث شد . فیودوروا و فیلیپ در ایران چندان شادمان نبودند اما این تدبیر امینه بود که با شنیدن خبر بیماری ملکه روسیه می خواست ان ها را نگه دارد شاید همان همایی که زمانی بر سد انا و الیزابت نشست و ان ها را از روستایی در المان به مقام امپراطوری سرزمین پهناور روسیه رساند این بار نیز بر سر دختر جوان ملکه الیزابت بنشیند . به همین خیال امینه مدام دربار روسیه را زیر نظر داشت و از حوادث درون کاخ رومانف ها باخبر می شد . وقتی که شنید امپراطوریس به ولیعهد خود و همسرش – کاترین – خشم گرفته و ان دو را عملا زندانی کرده نگاهش به روسیه بیش از همیشه دوخته شد .
اما در زمانی که امینه فتحعلی دیگری پیدا کرده بود و تمام وقت خود را با او می گذراند و ماه رخسار را محرم خزانه دار خود قرار داده بود در مسکو ماجراهایی می گذشت .
بهار سال 1761 میلادی کریم خان با سپاهی گران در حالی که مانند همیشه اغا محمد خان را هم در کنار داشت برای جنگ با طوایف عرب زبان به جنوب رفته بود حسینقلی نیز بی اجازه به استر اباد زده بود که با رسیدن قاصدی امینه به سرعت اماده سفر شد . فیلیپ و فیودوروا را همراه برداشت و با قافله ای دویست نفری به بخارا رفت .همراهان را در ان جا گذاشت و خود با سرعت استپ های مرکزی قزاقستان و روسیه را گذراند و وارد مسکو شد . شهر مناره ها و گلدسته ها در سکوت سنگینی بود و امینه پس از ورود به قصر اسماعیلفسکی دانست که امپراطوریس الیزابت در حال مرگ است . . فردای ورود به دیدار کاترین رفت که خود را به بیماری زده و در تخت خوابیده بود . امینه در کاترین چیزی می دید که او را خوش می امد هوش و تدبیر . وقتی دانست که ملکه اینده بای سومین بار حامله است ولی حاملگی خود را از شوهرش و دیگر درباریان پنهان می دارد دریافت خبر هایی است . پطر ولیعهد – شوهر کاترین – مانند همیشه سبکسر و جلف با حرکاتی زننده در رفت و امد بود با این و ان شوخی های سبک می کرد و کاخ های کرملین برای او جایی بود برای بازی و خوشگذرانی . معشوقه اش الیزابت ورنتسوا همه جا بی پروا با او همراه بود .
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان شد سه روز مانده به عید کریسمس امپراطوریس که از چند ماه پیش در بستری بود جان داد . امینه این بار نتوانست چنان که می خواست با ملکه سخن بگوید . پطر هم که به سلطنت رسید عقل ان را نداشت که طرف مشورت امینه قرار گیرد فقط کاترین بود .
وقتی امینه برای کاترین این راز را افشا کرد که ملکه متوفی دختری دارد که پنهانی با او زندگی می کند لبخندی بر لبان ان دختر باهوش نشست . او خبر را می دانست و از مدت ها پیش در انتظار بود که امینه ان را برایش باز گوید . حالا که می شنید اصلا تعجب نمی کرد .فقط گفت :
شما او را سه چهار ماهی نزد خود نگاه دارید . فقط سه چهار ماه .
و این زمانی بود که کاترین برای اجرای نقشه خود لازم داشت نقشه ای که بلافاصله بعد از زایمان و بر خاستن از رختخواب به اجرا گذاشت . ارتش روسیه از امپراطور بی کفایت جدید خود متنفر بود . پطر تمایلات خود را نسبت به امپراطور پروس – فردریک کبیر – پنهان نمی کرد و ارتش روسیه با پروس در حال جنگ بود . ولیعهد به محض نشستن بر تخت سلطنت فرمان متارکه جنگ را صادر کرد و قصد داشت علیرغم نظر ژنرال کهنسال به دانمارک لشکر ببرد . او لباس ارتشیان را عوض کرد و دستور داد لباس ارتش پروس بر تن کنند و در مراسم عزاداری امپراطوریس نه که عزادار نبود بلکه می خندید و می رقصید . عاقبت در زمانی که او با معشوقه اش در کاخ پترهوف بود کاترین با کمک افسرانی که او را بسیار دوست داشتند خود را به سن پطرزبورگ رساند و کار را تمام کرد .
امینه در قصر خود در سن پطرزبورگ تابستان را می گذراند که خبر یافت به سرعت برق و باد کودتای نظامیان موفق شده و همه جا فریاد (( زنده باد امپراطوریس )) بلند بود . همان کاترین دختر المانی بود که اینک به ارزوی خود میرسید و در سی و سه سالگی پطر شوهرش را دستگیر می کرد تا دو روز بعد او را به قتل برساند و تاریخ روسیه را دیگرگون کند .
امینه وقتی به دستبوس امپراطوریس جدید رفت به یاد اورد که نوه اسیر او هم سی سال دارد .
حالا زمان ان بود که کاترین محبت های امینه را جبران کند او که در دست و دلبازی زبانزد بود پیش از ان که امینه پطرزبروگ را پس از شرکت در چشن تاجگذاری کاترین ترک کند به او روستایی اباد با 800 کارگر بخشید و هدایایی که ارزش ان را به 500 هزار روبل براورد کرده اند اما مهم تر از ان از امینه می خواست فیودوروا را از روسیه دور کند و به او وعده دهد که اگر فاش نکند که فرزند کیست و ادعایی بر سلطنت نداشته باشد سالانه 200 هزار روبل دریافت خواهد داشت .
لازم نبود کاترین جمله تهدید امیزی بر زبان اورد تا امینه بداند که بر سر فیودوروا در صورت سر پیچی از این فرمان چه خواهد امد . هنوز جنازه پطر سوم در کلیسا بود و همه می دانستند که به چه گناه به دستور چه کسی کشته شده است .
زندگی دیگر چندان هیجان نداشت . و امینه در بازگشت به ایران فیودوروا و فیلیپ را به اروپا فرستاد و همراه ان ها اسنادی که بایست در خانواده فرانسوی اش نگاهداری می شد .
در بازگشت به ایران روزهای بسیار را روی بام قلعه سمنان در حالی می گذراند که شال ترکمن را بر خود پیچیده و گذاشته بود که باد موهای سفید ش را پریشان کند . در همه این احوال با ماه رخسار همدمش و فرزند او فتحعلی روزگار می گذراند . گاه می خواند گاه می نوشت و گاه به امید رسیدن قاصدی از شیراز چشم به افق می دوخت . می پنداشت زندگیش رو به اتمام است بی ان که به ارزوی خود رسیده باشد و این غمگینش می کرد . در نامه هایی برای وستان دانشمندش در اروپ از این درد می نوشت .
اما زندگی هنوز برای او نقش ها داشت که باید بر روزگار می زد . حسینقلی خان که جانسوز لقب گرفته بود و دیگر به راستی یاغی شده در استر اباد و مازندران می تاخت و فرستادگان کریم خان زند را سر می برید وضعیت برادرش اغا محمد خان را به خطر انداخته بود . اهالی زند بر این گمان بودند که جهانسوز به فرمان برادر خود علیه کریم خان شوریده . اغا محمد خان که به پیغام عمه خود خدیجه خطر را دریافته بود در استانه شاه چراغ بست نشست . امینه با شنیدن این خبر دستور داد تا اسب ها را زین کنند قصد داشت برای نجات جان دردانه اش اغا محمد خان وارد صحنه شود که پیام کریم خان رسید .
شاه زند در این پیام که محرر او بر پوست اهو نوشته و خود مهرش کرده بود به امینه مادر زن خود وعده می داد که ظن بد به اغا محمد خان نمی برد و او را عزیز می دارد و سوگند می خورد که گناه جهانسوز را به پای هیچ یک از اعضای خانواده اش ننویسد . شاه فقط از امینه می خواست که از یاری رساندن به جهانسوز خودداری کند . همراه این پیام نامه ای بود به رمز از جانب اغا محمد خان که از امینه کمک می خواست و از برادر گله می کرد که او را به دام انداخته .
امینه بیش از پیش مترصد سفر شد . بیمار بود و رنگ پریده و حکیم یونانی اش هم نتوانسته بود بیماری او را چاره کند . با این همه بر کجاوه نشست . ماه رخسار و فتحعلی خان را هم با خود برداشت . فتحعلی خان فقط ده سال داشت ولی امینه او را چنان تربیت کرده بود که همچون شاهزاده ای با طمانینه وارد شیراز می شد .
وقتی که قافله با هدایایی که امینه فرستاده بود وارد شیراز شد فتحعلی خان را لباس فاخر پوشانده بودند . همان روز فتحعلی خان بار یافت . امینه و دخترش و ماه رخسار مادر فتحعلی خان از پشت پرده های حرم کریم خانی به نظاره ایستاده بودند که او با چه وقاری از اسب به زیر امد و تعظیم کرد . کریم خان که دیگر پیر شده بود با لبخند جلو رفت و روی نوجوان را بوسید . به اشاره فتحعلی خان بند از هدایایی که امینه برای داماد خود اورده بود گشودند .
اغا محمد خان که با چند قطعه نان و کوزه ای اب در حرم بست نشسته بود از بست خارج شد . امینه اول بار که او رادید با خود گفت چقدر لاغر شده مانند دوک نخ ریسی رنگ زرد و چشمانی به رنگ خاکستر .
در ان روز ها که این جمع در شیراز ماند ند همه جا گفتگو فتحعلی خان بود و وقار ورفتاری که از نوجوان ده ساله بعید می نمود چه رسد به اداب دانی و سخنوری او . این کودک نرسیده خود را در دل شیرازیان جا کرد اما سرنوشت در ان بود که در دل اغا محمد خان بیفتد . ایا از همان زمان تدبیری در ذهن امینه افتاد ؟
فتحعلی خان و امینه در حالی بازگشتند که شاه زند از یک سو فرمانی صادر کرد و حکومت سمنان و دامغان و توابع را به این کودک بخشید و از سوی دیگر لشکری برای سر کوبی جهانسوز پدر او فرستاد که برای چندمین بار توبه کرده و باز یاغی شده بود .
وقتی خبر کشته شدن جهانسوز به امینه رسید چنان که در استر اباد و مازندران نگریست . شرح بد کاری ها و خشونت های او بر سر زبان ها بود در سمنان هم کسی عزادار نشد . امینه نیز به احترام ماه رخسار و فتحعلی خان سیاه پوشید . حالا دیگر سرنوشت این دو مهم ترین موضوعی بود که به ان فکر می کرد . همچنان که لحظه ای از تفکر به احوال اغا محمد خان غافل نبود . افسوس می خورد که سالیانی از عمر او در اسارت می گذرد . گر چه خبر داشت که چند بیماری و از ان جمله استقسا کریم خان را به مرگ نزدیک می کند .
حیکم یونانی امینه که چند باری کریم خان را معاینه کرده بود از مدتی قبل به امینه گفته بود که وکیل الرعایا به بیماری لاعلاجی مبتلاست که باید از خوردن شیرینی و غذاهای ماکول خودداری کند که نمی کرد .
حالا این خدیجه بود که از درون حرمسرای کریم خان به مادر پیام می داد که با استفاده از بیماری شاه و در پیام احوالپرسی از او استخلاص اغا محمد خان را بخواهد . خدیجه نگران بود که با مرگ وکیل جانشینان او که هیچ کدام به عقل و درایت اغا محمد خان نبودند او را زنده نگذارند .
امینه هرگز نامه ای به کسی ننوشته بود که از پذیرش ان مطمئن نباشد چنان که از هیچ شاهی در جهان چیزی نخواسته بود که به او نداده باشد . اما نگرانی برای جان کسی که خیال اینده خود را به او بسته بود وادارش کرد که با پذیرش خطر ان که خواهشش اجابت نشود نامه ای روانه شیراز کند و در ان اغا محمد خان را بطلبد . برای یکی دو ماه . جواب به زودی رسید . شاه زند پس ار تعارفات نوشته بود چون به مشورت های اغا محمد خان در این زمان که قصد لشکر کشی به عربستان را دارد نیازمند است و او را مشیر و مشاور خود می داند فرمانده لشکر اعزامی به جنوب استدعا دارد موافقت فرمایند که اغا محمد خان در بهار اینده شرفیاب شود .
سفری که با شدت گرفتن بیماری شاه زند صوت نپذیرفت . ان ها در شیراز ماندند . حیدر بیک و گروهی از فدائیان امینه هم در شیراز بودند و یک حلقه اطلاعاتی بسته در خدمتشان تا بتوانند در لحظه موعود پیش از ان که دست کسی به اغا محمد خان برسد او را از مهلکه به در برند . در ان زمان خدیجه می دانست که چند تن از فرزندان و برادر زادگان وکیل شمشیر های خود را علیه یکدیگر تیز کرده اند . و چون جنگ بین انها در گیرد نخست جان خانزاده قاجار را خواهند گرفت که از او و دانائی اش سخت بیمناک اند .
حالا دیگر امینه پیرزنی بود . نه از قامت بلندش چیزی به جا مانده بود و نه از چالاکی او که بر پشت اسب به پرواز در می امد . این قدر بود که بنشیند و بگوید و ماه رخسار بنویسد . یا ماه رخسار نامه های رسیده از این سو و ان سوی دنیا را بخواند و گوش دهد . گاهی درحین تقریر نامه ای به فکر دیگری می افتاد و دستوری دیگر می داد . اما پریشان احوال نبود چندان که توانست با فرستادن پیام هایی برای خدیجه دخترش به شیراز نقشه ای برای نجات اغا محمد خان طراحی کند . نیروهایی که در سمنان و دامغان گرد اورده بود چه ان ها که با تعلیمات فیلیپ مانند سربازان اروپایی منظم و با دیسیپلین بودند و چه ترکمن هایی که از استر اباد خواسته بود اماده بودند بی ان که بدانند برای چه اماده اند .
به دل امینه بود که لحظه رسیدن به ارزوها نزدیک است . می دانست با مرگ وکیل ایران دچار هرج و مرجی دیگر خواهد شد چنان که درروزهای تباهی قدرت صفوی و درزمان قتل نادر شاه شد . این بار باید از فرصت بهره می جست . قهرمان این داستان هم اغا محمد خان بود . امینه به دیگر فرزندان محمد حسن خان که هفت پسر بودند امیدی نداشت . هر چه بود در این خواجه جمع می شد . تنها کسی در ایران که روح القوانین را خوانده بود و امینه می پنداشت او کسی است که سراسر ایران را مانند اروپا خواهد کرد و چه بسا تمام خاور میانه را به زیر یک پرچم اورد .
بر اساس نقشه ای که امینه طرح کرد اغا محمد خان که با بستری شدن کریم خان وکیل الرعایا کاری در شیراز نداشت هر روز بامداد به هوای شکار با دو برادر و چند محافظ خود از شهر بیرون می رفت . وقت برگشتن او می باید نخست به سمت جنوبی قصر وکیل نظر اندازد در طبقه دوم ان – پنجره اتاق خدیجه – باید فانوسی روشن باشد . اگر نبود یعنی شاه زند مرده و در ان صورت باید خان قجر به سرعت از شهر دور شود و خود راب ه سمنان برساند . زمستان سختی بود . هر روز اغا محمد خان پگاه از شهر بیرون می رفت و غروب با دیدن فانوس روشن راهی خانه ای می شد که در پشت قصر سلطنتی به او داده بودند .
شب سیزدهم صفر فانوس خاموش بود . اغا محمد خان سر اسب را برگرداند و با همراهان خود تاخت . از دروازه بیرون رفت و تا زمان نماز صبح لحظه ای توقف نکرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در قصر زنان شیون می کردند و پسران و برادران وکیل در تالار به بحث و جدل مشغول بودند توافقی در کار نبود . این گفتگو تا دو روز ادامه داشت و در این مدت جناه کریم خان زیر یک ترمه نقره دوزی بزرگ وسط پنجدری افتاده بود . یکی بر بالای سرش قران می خواند که گاه جای خود را به دیگری می داد .
وقتی بزرگان زند با چشمان قرمز از بی خوابی ها به فکر اغا محمد خان افتادند و درصدد برامدند که او را خلاص کنند اغا محمد خان سر بر پای امینه گذاشته و پس از دو شب بیداری خفته بود . قرولان قصر سلطنتی در خانه اغا محمد خان جز قفسه های مملو از کتاب که در ان سیزده سال بار ها خوانده شده بود چیزی نیافتند . در میان کتب پر ارزش کتابخانه اغا محمد خان چندین کتاب بود که نویسندگان ان ها کتاب را نوشته کرده بودند . به نام کنتس ایرانی یا چنان که ولتر نوشته بود کنتسی از خواب های دور . اگر در بین قراولان شاه زند کسی هم سواد داشت باز فرانسه نمی دانست تا به ارزش این کتاب ها پی ببرد .
اغا محمد خان رفت تا دست امینه را ببوسد و از او چند تفنگچی بخواهد که تا استر اباد همراهی اش کنند دید که در اتق امینه ملایی نشسته قران می خواند فتحعلی خان فرزند جهانسوز و مادرش ماه رخسار ایستاده اند .
اتفاق عجیبی در انتظار او بود . چاره ای جز تمکین دستور امینه نداشت که از ملا عباسقلی می خواست تا ماه رخسار را به عقد اغا محمد خان دراورد . در لحظه ای سکوت بر قرار شد . فقط فتحعلی خان سیزده ساله می خندید که گویی پیش از این امینه با وی سخن گفته بود .
پس از خوانده شدن خطبه عقد امینه انعامی به ملا داد و او را مرخص کرد به دستورش خدمه هم از اتاق بیرون رفتند . خلوت بود و صدای قلب اغا محمد خان شنیده می شد و عجله داشت هر چه زودتر از مهلکه بگریزد . امینه به صدا درامد :
حالا باید محمد خان راهی را طی کنی که پدرت در سر داشت و کاری که مرحوم فتحعلی خان جدت نیمه کاره گذاشت . این فتحعلی از این پس پسر تو و ولیعهد توست . وصیت و گنج نامه و اوراق مستند ثروتم در یوروپ و بالای خراسان و سن پطرزبورگ و بخارا و تفلیس و اوراق شراکتم با هلندی ها همه نزد ماه رخسار است که از این به بعد مهدعلیا نام می گیرد . شنیدی مهد علیا ( پس رو به اغا محمد خان کرد و گفت ) روزگاری خواستم تو را به یوروپ ببرم که جور دیگر بزرگ شوی و رفتی به خراسان . سرنوشت تو بود . حالا که مانده ای باید کار را تمام کنی ...
نفس پیرزن به زور در می امد اغا محمد خان از هیجان زمان را از یاد برده بود فقط به صدای جنب و جوش در بیرون قصر متوجه می شد که لشکریان در انتظارند . صدای امینه بلند شد :
بیا تو را ببوسم . شاید دیگرت ندیدم . مهد علیا همسر توست . همه چیز نزد اوست و متعلق به هر سه تان . از جمله این ...
و اغا محمد خان دید که پیرزن بسته ای را از بازوی نازک خود باز کرد و در برابر چشمان او گشود . اری دریای نور بود . همان که نادر از هند اورد و گوهر یکدانه خزانه اش بود . و تاجماه الماسی که درشتی و تلالو ان هر چشمی را می زد . اغا محمد خان میدانست که بازماندگان نادر و همین شاه زند که دو روز پیش مرد چقدر سر در پی این ها داشتند و تاکنون چند صد نفر را برای به دست اوردن این دو الماس سر بریده اند .
این ها به بازوان پدرم بود !
و امینه با سر تصدیق کرد . محمدحسن خان و مهدعلیا ان بستهر ا بر بازوی خان خواجه بستند . امینه دید که وقتی دست مهد علیا به بازوی اغا محمد خان خورد لرزشی بر تن او افتاد . و نگاهش چون سوزنی بر چهره ماه رخسار فرورفت .
با این وصلت امینه چند کارکرد . هم فتحعلی خان را که خود تربیت کرده بود در مقام ولیعهدی اغا محمد خان به او دوخت و هم میراث خود را به ماه رخسار ( مهد علیا ) سپرد و این فصل اول از وصیت نامه ای بود که چند سالی وقف نوشتن ان شده بود . امینه که حتم یافته بود این جوان محروم مانده از غرایز طبیعی تنها کسی است که می تواند قاجار را به ارزویشان برساند در حقیقت تاج سلطنت ایران را به او و فتحعلی سپرد تا به وعده ای که به فتحعلی خان قاجار شوهرش داده بود وفا کرده باشد . در این حال مسئولیتی بر دوش مهد علیا و زنان قاجار قرار داد که نسل به نسل ان مسئولیت را بر دوش بکشند . اغا محمد خان که می خواست به استر اباد برود و ثروتی برای جمع اوری سپاه گرد اورد ناگهان از ان همه بی نیاز شد .
با دور شدن اغا محمد خان و دو برادرش که همراه او بودند امینه که گویا خسته شده بود چشم بر هم نهاد . در نظر اورد که دیگر کاری برایش نمانده است . اما چنین نبود .
درست یک ماه پس از ان که سربازان علیمردان خان زند به سمنان ریختند و دست خالی رفتند تا باز در شیراز و اصفهان به جان دیگر اعضای خانواده وکیل بیفتند امینه تازه زندها را رانده بود که به او خبر رسید که در بار فروش شهر ابادی در قلب مازندران که بعد ها بابل نام گرفت اغا محمد خان در چنگ دو تن از برادرانش که قصد ریاست دارند گرفتار امده و نزدیک است که سرش به باد رود . فریاد از امینه بر خاست :
کسی را که 20 سال است از دست این بی زبان ها حفظ کرده ام حالا به دست برادران خودش کشته شود ... حیدر بیک !
با صدای امینه حیدر بیک با سبلت سفید ظاهر شد و دریافت که باید به سرعت خود را به بارفروش برساند و پیغام تند و سخت بانوی خود را به کسانی برساند که به هیچ زبانی جز زبان زور اشنا نبودند . نه برادری می فهمیدند و نه همخونی و نه ارزش اتحاد را . اما تا حیدر بیک و تفنگچی های او به بار فروش برسند اغا محمد خان خود به خدعه از محاصره برادران نجات یافته بود .
مرتضی و رضا دو بردرش به مخفی گاه او در کنار شهر حمله برده و او را به زنجیر کرده بودند . مرتضی خیال داشت او را کور کند و رضا که با نیشخند خواجه اش می خواند و از او می پرسید که می خواهد با عروس تازه خود چه کند در پی کشتن او بود . اغا محمد خان زبان بازی اغاز کرد که در این میدان هم کسی حریفش نبود . به برادران گفت : شما مردید و من نه . همه زجر های عالم را کشیده ام ازادم کنید تا بقیه عمر را مشاور و دعاگوی شما باشم . می دانید کتاب های بسیار خوانده ام و زبان خارجی می دانم .
لحظه سختی بود . او در زنجیر و قراولان اماده و برادران حسودش در گفتگو . سر انجام زنجیر هایش را باز کردند . اغا محمد خان نگاه تحسین امیز تفنگچی ها را دیده بود که به محض باز شدن دست هایش پرید روی سر مرتضی و با فریاد از تفنگچی ها خواست ان دیگری را بگیرند .
حالا تپانچه خود را روی شقیقه مرتضی برادر خود گذاشته بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و می گفت :
هیچ وقت اسیر را ازاد نکن احمق !
مرتضی می لرزید که اغا محمد خان او را رها کرد و به کنار رضا رفت که در دست تفنگچی ها اسیر بود . لوله تپانچه را چنان در دهان او فروبرد که دهانش غرق خون شد و با صدای زنانه اش فریاد زد :
من خواجه ام ولی سلطنت احتیاج به چیزی جز مغز ندارد ان هم در کله تو احمق نیست .
اغا محمد خان این بار ان دو را بخشید اما زمان دیگری که ان ها باز علیه اش توطئه کردند یکی را کشت و دیگری را امان داد همان لحظه تا به کربلا برود و گفت :
کاری کن که هرگز چشمم به تو نیفتد . ورنه جان به در نمی بری .
کسی را که امینه چنان تربیت کرده بود که روح القوانین بخواند و از همه دانشمند تر باشد و ایران را مانند پادشاهان اروپا اداره کند هنوز حرکت نکرده دهها نفر را کشت و ترس از او جانشین ان محبتی شد که می بایست مردم از او در دل داشته باشند . چشمانی که دیگر رنگ به رنگ نشد . سبز نشد و سیاه ماند تا به روی تاج اماده بیفتد و هزاران چشم از حدقه به در اورد .
امینه که با شنیدن خبر پیروزی و پیشرفت های نوه اش که داشت به ارزوی قدیمی او جامه عمل می پوشاند و پادشاه تمام ایران می شد مغرور و شادمان شده بود خبر نداشت که خان قجر چنان خونریز و بی رحم است که همه جا از خود وحشت باقی می گذارد .
جالب ان که ان دختر جوان خجالتی کاترین نیز از زمانی که در مقام امپراطوریس روسیه قرار گرفت به طرزی باور نکردنی خشن و سرکوبگر شد . امینه ارزو داشت که ولتر این جا بود و او می توانست از او و چه بسا از ژان ژاک روسو بپرسد که چرا چنین است . ایا روسو راست می گفت که این جنگ ها و خشونت ها را ابو هوای خشک و طبیعت در تغییر ایجاد می کند یا نظر بارون فن گریم – که امینه موفق به دیدارش نشد ولی کتابهایش را خوانده بود – صحیح است که به فرهنگ ها و اخلاق مردم عادات و سنن بها می داد .
در خیالات و اوهامی که در این کهولت به سراغ امینه می امد گاه چهره دیده رو ظاهر می شد که با کلامش اتش به جان ها می زد و از انقلابی می گفت که به زودی رخ خواهد داد و کاخ ها در اتش ان خواهد سوخت ازادی نصیب ادمیان خواهد شد . امینه با خود فکر می کرد که اگر در فرانسه و اروپا امکان وقوع چنین انقلابی وجود داشته باشد در این سوی دنیا – چه سرزمین هایی که کاترین بر ان حکم می راند چه فلات ایران بین النهرین و این خاک های خشک که زادگاه تمام پیامبران بزرگ بوده است – امید به انقلاب نمی رود . مردمی را می دید که به تقدیر و سرنوشت سر سپرده اند و اگر قلدری نباشد که انا را سرکوب کند به جان هم می افتند و هرج و مرجی بر پا می شود که همه در دل ارزو می کنند که سفاکی از راه برسد . امینه به یاد می اورد شاه سلطان حسین را که رئوف و مهربان بود و چه اسان هم تاج و تخت را از کف داد و هم ایران را زیر پای افغان های خشن و متحجر انداخت و دوران هرج و مرج پیش از ظهور نادر افشار را وباز ماجراهای پس از قتل او را . حالا که اغا محمد خان نوه اش می رفت تا خود شاه عباس و نادر دیگری شود .
اغا محمد خان وقتی به استر اباد رسید ماه رخسار و فرزندش را به سمنان برگرداند و وعده کرد که بزودی به سراغشان خواهد رفت امینه در سمنان کاهیده می شد و در حالی از پایان سرگذشت خود ناراضی نبود و روز ها می نشست به گفتگو با مهد علیا و ارزوهای خود را برای او و فتحعلی فرزندش باز می گفت . چنان که برای اغا محمد خان گفته و کینه اسلاوها را در جانشان ریخته بود .
روابط امینه و کاترین از ان زمان سرد شد که او خلاف دستور کاترین فیودوروا دختر ملکه الیزابت را که می توانست روزگار یمدعی تاج و تخت روسیه شود در ایران نگاه نداشت و وقتی دانست کاترین با فرستادن سفیری به دربار کریم خان زند قصد جان فیودوروا را دارد او و فیلیپ خواهر زاده اش را به اروپا فرستاد . در همان روز ها قیام پوکاچف تمام حو.اس کاترین را به خود جلب کرده بود . ابتدا این قزاق را جدی نگرفت اما وقتی دانست که او تمام قزاقستان و سرزمین ازبک ها را به شورش واداشته اموال ثروتمندان و شاهزادگان را مصادره می کند و به فقیران می بخشد و ان ها را علیه وی بر می انگیزد لشکری را مامور سر کوبی او کرد . اما این لشکر از قزاق ها به سر کردگی پوکاچف شکست سختی خورد .
پوکاچف وقتی فریاد کاترین را بلند کرد که خود را پطر سوم خواند و اعلام کرد که کاترین این دخترک هرزه بگانه او را وقتی که امپراطور رسمی کشور بود به بند کشیده و دستور قتلش را داده ولی سربازان وفادار به امپراطوری او را در برده اند . مردم فقیر و دور از شهر این ادعای پوکاچف را باور کرده هزار خزار دنبالش به راه افتاده بودند .
کاترین می دانست پوکاچف دورغ می گوید . جسد شوهرش را دیده بود . ولی چه می توانست کرد . پوکاچف پیشاپیش قزاق ها می تاخت و همیشه لباس رزم در بر داشت سینه اش پوشیده از مدال هایی بود که از قصر ها و کاخ هایی که ویران کرده بود به دست اورده بود . کلاه خودی از طلا بر سر می گذاشت و مردم روستایی که گمان می کردند که او امپراطور مظلوم است گروه گروه به وی می گرویدند . تمام اسیای مرکزی و قفقاز زیر سلطه او بود که به سوی مسکو پیش می رفت و دیگر کاترین نمی توانست او را ندیده بگیرد و اشراف و اعیان از ترس او به سن پطرزبورگ می گریختند و کاترین اشکارا می دید که قدرت او به خطر افتاده در حالی که دیده رو را به روسیه دعوت کرده و مشغول میزبانی از این انقلابی فرانسوی بود با تدبیری کار را تمام کرد . ژنرال های روسی را مامور ساخت که به جنگ با عثمانی پایان دهند و قرداد متارکه را امضا کنند و با نیروهای خود از پشت به پوکاچف حمله برند . اکتبر 1774 وقتی ژنرال پانین به امپراطوریس نوشت که دیو جهنمی را دستگیر کرده کاترین نامه ای از ولتر دریافت داشت که از وی می خواست در حق شورشیان ارفاق روا دارد و با ان ها به خوبی رفتار کند کاترین که مانند امینه ستایشگر ولتر بود و هم از ولتر عنوان کاترین کبیر را گرفته بود در پاسخی به ولتر تعارف را کنار گذاشت و به استهزا پوکاچف را مارکی دو پوکاچف خواند تا به پیرمرد یاداوری کند که با اشراف زاده ای سر و کار ندارد .
پوکاچف را در ققسی کردند و به مسکو بردند و مردم به دستور کاترین در راه با سنگ بر او می کوفتند تا سر انجام او را گردن زدند . و هم در این زمان نیروهای کاترین به سرزمین هایی ریختند که چندی تحت تسلطپوکاچف بود و هزاران چوبه دار بر پا کردند و از یاران او پیش از مرگ اقرار ها اشکار شد که پوکاچف با فیودوروا که در ان زمان خود را به یونان رسانده بود مکاتبه ها داشت و فیودوروا در نامه ای به او خود را امپراطوریس واقعی و کاترین را غاصب تاج و تخت خوانده است .
با رسیدن این خبر به کاترین تمام پرده ها کنار رفت و او نخست دستور داد تا خانواده اسماعیلفسکی را از سن پطرزبورگ بیرون کردند و اموال ان ها مصادره شد دیگر ان که هر چه به امینه بخشیده بود و دارایی های او را که زمانی برای کاترین مظلوم خرج می شد مصادره کردند و دستور داد رییس کاخ ها در نامه ای به امینه او را یک مسلمان احمق خطاب کند که قصد داشته برادر زاده خود را به امپراطوری روسیه مسلط کند و یک دختر حرام زاده را به نام فرزند امپراطوریس متوفی جا بزند .
هرگز در تمام طول عمر کسی به امینه چنان توهینی نکرده بود که کاترین کرد . او دیگر خیال و خاطره روسیه و کاترین را از ذهن بیرون راند گرچه گاه با نفرت از ان ها یاد می کرد .
اه پسرم فتحعلی . هیچ کجای جهان سرزمین ما نمی شود . اق قلعه را به یاد می اورم . چشمه ام را اب بندان را مرداب تنگه را خواجه نفس را . این ها که در سرزمین های پربرف شمال خزر می زیند هیچ گاه با ما یکدله نخواهند بود . ان ها به افتاب حسد می برند و به گرمای دلهایمان . این کاترین را ببین خورشید کلاه در ان روزگار که به او زندگی اموختم و در حالی که محبوس قصر هایی بود که شوهرش در ان با زن ها می خندید و می رقصید. من همدلش بودم . هنوز نامه هایش را دارم وقتی اول بار ولتر را به او شناساندم . وقتی کتا ب ها فرستادم تا جهان را بشناسد وقتی بدهکاریهایش را دادم تا ابرویش نرود ... در همه این احوال او را مانند دخترم می دیدم . شبیه به جوانی من بود . اما دیدی قدرت چه کرد . وقتی کاترین بزرگ شد بر سر ماجرایی کوچک خشم اورد . خانه و زندگی ام در روسیه به بستگان اورلف ان مرد بلند قد بخشید که دوستش داشت . خانواده اسماعیلف را به جرم ان که دوستان و عزیزان من بودند از همه جا راند و به اوکراین فرستاد . فتحعلی پسرم دنیا ناپایدار است . وقتی چشم هایم را بر هم می گذارم جهان را می بینم که ان مرد بزرگ ولتر ان را خوب شناخته بود .
فتحعلی خان که مادرش به او خانبابا می گفت دیگر به سنی رسیده بود که باید برایش زنی می گرفتند امینه ان قدر ماند که او را نیز زن داد زنی از قجر . اما نیک می دانست که فتحعلی باید به دنبال سرنوشت خود از سمنان برود . با خبرهایی که از فتوحات اغا محمد خان می رسید رفتن به استر ابد ممکن بود . امینه نخست گروهی را فرستاد تا خانه اش را در خواجه نفس باز سازند . دیگر کار اغا محمد خان چنان بالا گرفته بود که سلطنت او بر تمامی ایران مسلم بود . فتحعلی خان که دیگر ولیعهد عموی خود خوانده می شد با حمله به خراسان و کشتن شاهرخ باز مانده نادر هم به گنجینه نادر در کلات دست یافت و هم افشاریه را به تمامی منقرض کرد .
حالا دیگر امینه به راحتی می توانست باقی وصیت نامه خود را با مهد علیا فتحعلی خان و اغا محمد خان در میان گذارد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و ششم
اغا محمد خان بر حریفان پیروز شده تهران را پایتخت خود قرار داده بود که پیام امینه به او رسید فورا به اق قلعه بیا . اگر فردا به راه نیفتی عمری در پشیمانی خواهی بود . فتحعلی خان را هم با خود همراه کن .
اغا محمد خان که سال ها از تصور شنیدن خبر مرگ امینه بر خود می لرزید با رسیدن این پیام پا در رکاب گذاشت و بی ان که کسی را خبر یابد با فتحعلی خان و پنجاه سوار به تاخت از کوهپایه های البرز گذشت . فردا غروب در اق قلعه بود بر بالای دشت کنار مظهر قنات شاه دیز امینه بر لباسی سر پا سفید همچون جامه درویشان بر تخت روانی نشسته بود . دور تخت او چهار درویش ان ها نیز سفید پوش موهای یک دست سپید امینه با سپیدی جامه اش در هم امیخته بود عصایی از خیزران در دست های باریک او جا داشت و هیچ زیوری جز یک تسبیح فیروزه با او نبود . درویشان با رسیدن میهمانان ذکرگویان صحنه را ترک گفتند . فتحعلی زانو زد و پاهای پیرزن را بوسید اغا محمد خان با چشمانی که کسی را توان نگریستن به ان ها نبود به پیرزن تعظیم کرد . نسیمی وزید به اشاره امینه فتحعلی شال ترکمن را از روی تخت برداشت و برزانو های او انداخت . هر دومرد برای شنیدن صدایش به او نزدیک شدند . صدایش به گوش رسید :
من امشب می روم . امشب را بمانید و فردا تن خاکی را در خواجه نفس به خاک بسپارید و پیش از ظهر بروید .
فتحعلی جوان نتوانست از گریه خودداری کند . حتی ان چشم های خوف انگیز که اینک سبز شده بود به شبزی جنگل های مازندران لحظه ای بارانی شد و اگر فتحعلی سر از زمین بلند می کرد تنها کسی می شد که اشک در چشمان اغا محمد خان دیده بود .
امینه پیش از ان که بقچه ای را که روی تخت روان بود به اغا محمد خان بدهد ان هر دو را به وحشت انداخت :
پریشب رفتم و تمام شد . باور نمی کنید از درویشان بپرسید . واصل شدم و دیدم که روحم از تن بیرون رفت . روی همین تخت ساعتی گذشت بر من لحظه ای بود و بی نفس افتاده بودم . روح از تنم رفت . من در ان روح بودم و تن خود را دیدم که بی کفن بر این تخت افتاده بود . درویشان هم این دور بودند . بگذار برایتان بگویم همه زندگیم را یک بار دیدم . انگار یک بار دیگر متولد شدم و همان زندگی را گذراندم و وقتی دوباره به پیری رسیدم و صدای (( یا علی ")) در گوشم بود ارزو کردم دو روز دیگر بمانم تا شما دو تن بدرقه ام کنید . کاری نداشتم . هوسی بود . هوس اخر که شکر خدا اجابت شد . در ان زندگی دوباره فتحعلی خان جدتان را دیدم . درست مانند شبی که با من این جا کنار چشمه بود این شال را دوباره برویم انداخت و رفت بوی او را حس کردم . اما این هوس اخر شاید مستجاب شد تا خوابی را ببینم خواب اینده شما را دیدم . تو اغا محمد خان بر تخت نشسته بودی و فقط خانبابا با تو بود . اما چیز عجیبی دیدم . انگار پاریس بود اری پاریس بود نزدیک خانه من اتشی شعله گرفت گرفت و قصر ها را سوزاند سلاطین را سوزاند جواهرات را سوزاند فقط مردم عوام نمی سوختند و این اتش همه جا قصر ها را سوزاند از دو اقیانوس گذشت تا رسید به خانه تو ( امینه با عصا به اغا محمد خان اشاره کرد ) و خانه تو ( اشاره به فتحعلی خان ) چقدر شلوغ بود هزاران بچه داشتی همه لباس سلطنت به تن داشتند و بر خود جواهر اویخته بودند می خواستند از اتش بگریزند ولی یکی از نوکرها در ها را می بست و می گذاشت تا بچه هایت بسوزند . شمشیر کریم خان در دست هایش بود . یک نوکر بلند قامت مثل جوانی حیدر بیک و بارانی بارید و همه چیز را شست من از بالا نگاه می کردم انگار سال ها گذشت و همان جا نزدیک خانه من در پاریس خانبابا بچه هایت را دیدم مثل عوام بی تاج و بی جواهر نشسته بودند روی زمین باغ سبز و به روضه سید الشهدا گوش می دادند . عجیب تر بگویم که باز خودم را دیدم بچه بودم به همان حالی که در میدان شاه اصفهان روزی که پدرم را کشتند ایستاده بودم . چهار یا پنج ساله ... عجیب ان که می دویدم ولی نه به طرفی که همه نشان می دادند به طرفی دیگر ... این خواب را گفته ام درویش مشتاق نوشته . شاید روزی تعبیرش کنید . دیگر خسته شده ام . چقد رطولانی بود این بار دوم طولانی تر بود . فتحعلی . شال را بکش روی من .
اغا محمد خان و فتحعلی که انقدر به او نزدیک شده بودند که صدای ارام نفسش را می شنیدند امینه را خواباندند . صدایش امد که گفت یا مولا !و عصا را رها کرد .
در لحظه ای انگار دشت سبز چشمه و درختان ایستادند . وقتی دوباره باد وزید صدای درویشان در گوش اق قلعه پیچید انا لله ... اغا محمد خان و فتحعلی تخت روان را بر دوش کشیدند و از کنار چشمه پایین امدند تا اق تقا . در ان جا قبری کنده شده بود . مهد علیا و زنان ترکمن در ارامش تن نحیف ان بالا بلند را که پاره استخوانی بود غسل دادند و در گور نهادند . دراویش در ذکر بودند . ابراهیم پسر مختومقلی به اوازی حزین در خواجه نفس می خواند .
طلوع افتاب ترکمنان از هر گوشه به سوی خواجه نفس روانه می شدند . باد صدای مناجات را میبرد و از هر اوبه زنی بیرون می امد و شالی سیاه بر سر می پیچید و راهی می شد . در همان زمان در بسطام هم دراویش پیکری را در محراب بایزید به خاک می سپردند . کسی نمی دانست این امینه همسر فتحعلی خان است یا ان که در اق تقا به خاکش سپردند کنار قبر مختومقلی .
اغا محمد خان و فتحعلی خان هنوز افتاب بالا نیامده چنان که امینه خواسته بود سرازیر شدند تا از کوه پایه ها بگذرند . سرنوشت ان ها در دشت هموار در فلات ایران بود . اغا محمد خان شرح خواب عجیب امینه را که درویش مشتاق بر کاغذی ثبت کرده بود به فتحعلی سپرد .
امینه با زندگی یگانه اش و مرگ زیبایش پایان گرفت . دراویش دیگر خواجه نفس را ترک نکردند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتاب دوم
فصل اول
با مرگ امینه ماه رخسار خانم که عملا ملکه ایران بود در پایتخت می ماند و بنا به توصیه امینه فقط در یک اندیشه بود و ان حفظ موقعیت فتحعلی فرزندش به ترتیبی که بعد از اغا محمد خان بتواند سلطنت ایران را بر عهده بگیرد . اغا محمد خان خود نیز به توصیه امینه راه صعود فتحعلی خان را هموار می کرد . به همین جهت شش برادر خود را کشت فقط علیقلی را باقی گذاشت تازه ان هم با وساطت فتحعلی خان . نقل است که وقت کشتن یکی از برادران اغا محمد خان خطاب به مهد علیا گفت :ببین برادرم را می کشم تا مزاحمی در کار فتحعلی نباشد . این خواست مادرمان است که هر چه داریم از او داریم .
اغا محمد خان به راستی خلق شده بود تا سر سلسله باشد . همه ان زیرکی و دانشی که از مادر بزرگ اموخته بود و او را از همه سرداران و مدعیان قدرت باهوش تر و مدبر تر می شاخت در خدمت ان قرار گرفت که سر قدرتمندان را بر سنگ کوبد . تا یازده سال بعد از مرگ امینه اغا محمد خان دمی نیاسود . فتحعلی خان در شهر ها – شیراز یا تهران – و در قصر ها می زیست و اگر نه هر روز هر هفته زنی را به عقد در می اورد و تخمه خود را می پراکند . این هم بخشی از وصیت امینه بود : (( فتحعلی باید صد ها فرزند بسازد . اما دور از چشم پدر )) امینه همه جا از اغا محمد خان به عنوان پدر فتحعلی خان یاد می کرد تا مهر این را در دل ان خواجه خونخوار افزون کند . در عین حال به مهد علیا سپرده بود زن ها و فرزندان خانبابا – نامی که به فتحعلی خان داده بودند – از چشم تیز اغا محمد خان دور باشند تا ضعف او را یاد اورا نشوند .
در همه یازده سالی که پس از مرگ امینه اغا محمد خان فلات از هم گسسته ایران را به هم می دوخت و نقشه ای را شکل می داد که مقرر بود تا قرن ها و اعصار به نام مملکت ایران پا بر جا باشد مهد علیا ان چه را از امینه اموخته بود مو به مو پیش می برد . صحنه را می پائید . بر اساس تجربه ای که امینه در طول سال های دراز عمر اندوخته بود سلطنت در میان قومی که ولیعهد پر قدرتی اماده نداشته باشند و به محض مر گ شاه ان ولیعهد را به سلطنت ننشانند پا بر جا نمی ماند . امینه خود ماجرای صفوی افشاری و زندی را دیده بود پس :
مهد علیا تو به کار مردان کاری نداشته باشد که می جنگند یا در بزم اند . تو در همه جا مامورانی داشته باش . مدعیان را هر که باشند از فرزند و برادر برانداز و فقط نگاهت به فردا باشد و وظیفه ات به سلطنت رساندن فتحعلی من !
برای این کار ثروت بی کران امینه و قدرتی که مهد علیا به عنوان تنها همسر شاه کسب کرده بود مدد رسانشان بود .
اغا محمد خان پس از سر کوب یاغیان درون فلات ایران و بر جا نهادن اوازه خونخواری و ویرانگری – چنان که کسی جرات نکند در غیاب او سر به طغیان بردارد – و بر پا کردن مناره ها از کله و چشم رو به سوی سرزمین کاترین نهاد . این هم از جمله وصیت های امینه بود :
در متن وصیت نامه اش می نویسد : (( خزر حوضخانه ما است . زندگی فرزندان من از اطراف این حوض شکل می گیرد . همه اطراف دریای خزر از ان شماست و روس ها را حقی بر این حدود نیست .))
پس عجب نیست اگر اغا محمد خان وقتی تمام فلات ایران را به نظم اورد و برای هر جا حاکمانی گماشت عازم فتح قفقاز بود . کاری که اسان مس نمود فقط قلعه شوشی ( شیشه ) مقاومت می کرد و پشت دیوار همین قلعه بود که شب هنگام سه تن از نوکرانش که نگران ان شده بودند که صبح سر از تنشان جدا خواهد شد هم قسم شدند و شبانه سر از تن خواجه تاجدار جدا کردند . در این حال جواهراتی که امینه به او بخشیده بود بر بازوان اغا محمد خان بسته بود . صنودوقچه ای در کنار . تن غرقه در خون دریای نور و تاج ماه در ان میان . قاتلان جواهرات را که می دانستند به ان ها بقا نمی کند و سرشان را بر باد می دهد به حضور صادق خان شقاقی بردند . سرداری از سرداران بزرگ اغا محمد خان . همان که در خفا می گفت : زندیه افشاریه غزنویان صفاریان و قاجار در ایران حکم رانده اند دیگر نوبت به شقاقی ها می رسد .
با برخاستن خبر مرگ اغا محمد خان نه فقط قلعه نشینان شاد شدند بلکه در لحظه ای اردوی چندهزار نفری از هم پاشید جسد غرقه در خون چنان که رسم زمانه بود رها شده بر کف خیمه غارت شده و هر کس از سویی گریزان .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم
جهان خانم از زمانی که ان جعبه سیاه را ازمهد علیا جده خود دریافت داشت فقط یک ارزو داشت و ان اوردن پسری بود . او می دانست که تنها در ان صورت خواهد توانست در مقامی قرار گیرد که امینه و مهد علیا در ان جا داشتند یا چه بسا – چنان که امینه پیش بینی کرده بود – روزگاری خود سلطنت را دارا شود .
اما این ارزو به اسانی میسر نشد . سه فرزند او یکی پس از دیگری در فافاصله کوتاهی بعد از تولد از جهان رفتند . و سر انجام در دهمین سال ازدواجش با محمد میرزا ولیعهد پسری به دنیا اورد که حکیم انگلیسی کورمک او را سالم و تندرست تشخیص داد . نذر ها و نیاز ها اثر داده بود و جهان خانم در زمانی وارث تاج و تخت قاجار را به دنیا می اورد مه خود نیز پخته و دانه شده و دیگر ان دختر جوانی نبود که از مسئولیت می ترسید و از دیدن خود خود در کنار اثر دست امینه و اغا محمد خان وحشت داشت . و درست در این زمان محمد میرزا ولیعهد نیز در جریان قرار و مدارها قرار گرفت و ان ورقه را با خون خود امضا کرد . محمد میرزا این تعهد را به منزله تضمینی برای سلطنت خود تلقی می کرد پس با شادمانی به ان تن داد .
چیزی از امضای فرمان امینه توسط محمد میرزا ولیعهد نگذشته بود که جهان خانم با نخستین حادثه بزرگ رو به رو شد و دریافت مسئولیتی که به عهده گرفته بدان اسانی نیست که تصور می کرد .
در این زمان حرم در تهران بود و محمد میرزا ولیعهد مانند همه ان سال ها در تبریز جهان خانم همه حواس خود را به فرزندش ناصرالدین داده بود که در حقیقت همه زندگی و ارزوهایش در گرو زنده ماندن او بود . درست در روزی که ناصر الدین میرزا یک ساله شد جهان خانم هدیه ای دریافت داشت که لیدی کمبل همسر سفیر انگلیس . و به دنبال ان دکتر کورمک به او گفت که بهتر است در ملاقاتی خصوصی با لیدی از وی تشکر کند . ملاقاتی که هیچ کس در ان حضور نداشته باشد .
سه روز بعد از این ملاقات در شاه نشین قصری که در ارک سلطنتی در اختیار ولیعهد گذاشته بودند و در غیاب محمد میرزا جهان خانم در ان حکم می راند لیدی کمبل با ان هیکل عجیب کوتاه و چاق کلاه بزرگی پر از گل و دامن پر چین وارد شد . چند دقیقه بعد دو زن تنها ماندند . بسته ای را مامور سفارت به داخل اورده بود و جهان خانم که با عشوه در بالای اتاق به مخده لم داده بود نمی دانست در ان بسته چیست و نفهمید تا زمانی که همه از اتاق خارج شدند و لیدی با لهجه ای که جهان خانم را به یاد کنیز گرجی خود می انداخت شروع کرد به صحبت . دقایقی بعد زن جوان از عشوه و ناز تبختر افتاد . لیدی بقچه را گشود و صندوقچه اهنی سیاهی را از درون ان نشان داد و به او که با کنجکاوی به صندوق می نگریست یاد داد که در صندوقچه با رمزی گشوده می شود و به هیچ ترتیب دیگر گشودنی نیست وقتی خود با چرخاندن صفحه ای که به جای قفل کار می کرد در صندوقچه را گشود جهان خانم با حیرت دید که چیزی درون ان نیست . صندوقچه خالی بود . یک صنودوق فلزی محکم بدون هیچ نقش و نگاری و خالی !
لیدی جز ان صندوق دو شیشه کوچک شربت هم به جهان خانم داد و به او گفت این مرکبی است که به محض ان که چیزی با ان نوشته شود محو می شود و فقط وقتی دوباره اشکار می شود که روی شمع گرفته شود . اما این بار هم بیشتر از چند دقیقه باقی نماند و دیگر برای همیشه محو خواهد شد .
بعد از این دو هدیه عجیب لیدی انگلیسی با ان هیکل سنگینش بلند شد تا برود و جهان خانم را با حیرت خو تنها بگذارد . جلو در لیدی در گوش جهان خانم گفت : هر چیز با ارزش که دارید در این صندوق بگذارید به جر خودتان کسی رمز ان را نداند . و هر وقت نیازی بود جناب ایلچی را با نامه نامرئی خبر کنید . جناب ایلچی پیغام فرمودند که مطمئن باشید پسر شما سالم می ماند ما با شما هستیم ... والا حضرت اقدس ولیعهد به همین زودی شاهنشاه می شود... البته خطر خیلی هست . ولی ما هم هستیم .
با رفتن لیدی جهان خانم جعبه اهنی را خودش بلند کرد و به پستو برد و ان دو شیشه را هم گذاشت در جائی بین عطر ها و اسباب ارایش فرنگی خودش . اما نمی توانست ارام بگیرد تمام روز را در فکر بود . بالای گهواره ناصر الدین میرزا ایستاده بود و به اینده او فکر می کرد که ناگهان در ذهنش جرقه ای زد . با عجله به پستویی رفت که جعبه گنجینه وصایای امینه را در ان جا داده بود به قل و بست ان نگاه کرد سالم و دست نخورده بود . درون جعبه سیاه چوبی هم همه چیز در جای خود بود : کاغذ ها اسناد امضا شده و ان کیسه ...
وقتی جعبه سیاه چوبی را در صندوقچه اهدایی لیدی گذاشت بی اختیار جیغ کشید . صنودوقچه درست به اندازه بود و انگار برای همین کار ساخته شده بود . جهان خانم روی زمین وسط ترمه ها و طاقه شال ها نشست بوی خفه کندر در مشامش بود . اما به زودی جای خود را به احساس مطبوعی داد . از قدرت انگلیسی ها خبر داشت و می دانست ان ها هند را هم مال خود کرده اند از قدرت توپ تفنگ ان ها هم بسیار شنیده بود . حالا هم این ها پشت او پسرش بودند چه بهتر از این . دو سه روز بعد نخستین ازمایش را کرد . کاغذی برداشت و قلم را در یکی از شیشه هایی فرو کرد که لیدی داده بود و نوشت . نامه ای حاکی از سپاسگزاری به حضور علی جناب کمبل ایلچی معظم دولت فخیمه بریتانیای کبیر و ... پاسخ نامه او یک سطر تعارف امیز و بی معنا بود . وسط صفحه ای که بر بالای ان دو شیر به هم امیخته و تاج با طلا حک شده بود . نامه هیچ پیامی نمی داد مگر زمانی که جهان خانم با عجله به جانب شمعی رفت که روی میز روشن بود نامه را کنار شمع گرفت با احتیاط و نقش پیامی اشکار شد که زندگی او وشوهر و فرزندش را دگرگون کرد حالا دیگر جهان خانم در همان جایی نشسته بود که سوفیا همسر ولیعهد روسیه هشتاد سال پیش و سر جان کمبل سفیر بریتانیا در ایران داشت همان نقشی را بازی می کرد که سر چارلز ویلیام سفیر انگلیس در سن پطرزبورگ به عهده گرفت تا سوفیا را تبدیل به کاترین کبیر کند .
جهان خانم از زندگی کاترین خورشید کلاه بسیار میدانست ولی خبر نداشت که سر چارلز در کودتای او و نشاندن او به جای شوهرش و کشتن پطر سوم چه نقش ها داشت .
حالا امپراطوری بریتانیا که داشتن مستعمراتی در سراسر جهان و تبدیل به ابر قدرتی شده بود و می کوشید موقعیت خود را با استفاده از سیستم قوی اطلاعاتی حفظ کند متوجه ایران شده بود : دروازه هند . به همین جهت اداره سفارت بریتانیا در ایران کمپانی هند شرقی جدا شده تحت نظر وزارت هند قرار می گرفت . سفیر کار کشته و ماموران اطلاعاتی انگلیس بزودی دریافتند که در ایران – و دیگر کشور های مسلمان – راه یافتن ان ها به داخل حرمسراها دشوار است در حالی که جایی در مشرق بهتر از ان جایی برای تاثیر کذاشتن روی پادشاهان و قدرتمندان نیست . هم از این رو پیش از اعزام ماموران سیاسی همسران یا دختران ان ها اموزش داده می شدند ان ها زبان محل را می اموختند تا با رفت و امد به داخل حرمسراها هم اطلاعات لازم را به دست اورند و هم مانند لیدی کمبل افرادی را در بالاترین سطوح به دام اندازند . گاه نیز زنان دوره دیده انگلیسی به عنوان همسران دیپلمات ها راهی شرق می شدند .
دو سال بعد وقتی فتحعلی شاه در بستر مرگ افتاد پزشن انگلیسی معالج او ابتدا سفیر را خبر کرد و سفیر با نامه نامرئی جهان خانم را که تازه دومین فرزندش ملکزاده خانم را به دنیا اورده بود از جا کند و راهی تبریز کرد .
دیگر جعبه وصایای امینه کاملا در صندوقچه رمز دار انگلیسی جا گرفته بود . در میانه راه کجاوه جهان خانم به کاروان با شکوه و پر ابهت ایلچی بریتانیا کبیر بر خورد که ان ها هم در راه تبریز بودند ! سر جان کمبل با مقدار معتنابهی پول طلا به تبریز می رفت و از ان مهم تر لشکری به سر کردگی لینزیبیتن که ایرانی ها به او لینجی صاحب می گفتند و از زمان جنگ های ایران و روس در ایران بود و فارسی را خوب می دانست . همسر او و لیدی کمبل همراه جهان خانم بودند و فقط از دور قد بلند لینجی صاحب دیده می شد با لباس نظامی و یراق سوار بر اسب .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی هم بیست روز بعد با رسیدن خبر مرگ فتحعلی شاه لینجی صاحب محمد میرزا ولیعهد را جلو انداخت و راهی تهران شد تا تخت سلطنت را در اختیار وی گذارد به فاصله کمتر از یک روز ایلچی و جهان خانم به دنبال قافله سلطنت روان بودند .
تا این قافله به تهران برسد ظل السلطان پسر بزرگ فتحعلی شاه که حاکم پایتخت بود بر تخت نشسته و به نامش خطبه خوانده بودند . لینجی صاحب به سادگی ظل السلطان را مغلوب کرد و فورا در راس سپاهی راهی جنوب شد که در ان جا فرمانفرما ( حسینعلی میرزا ) پسر دیگر فتحعلی شاه به کمک چند برادر خود علم شاهی زده بود . شجاع السلطنه پسر دیگر هم در اصفهان یاغی شده بود . ان ها ( دایی های جهان خانم ) همگی دستگیر شدند و در تهران یا کور شدند یا دارشان زدند یا در قلعه ای زندانیشان کردند . فقط انگلیسی ها سه پسر فرمانفرما را از مرز خارج کرده به لندن فرستادند تا در صورت لزوم از ان ها به عنوان فشاری بر محمد شاه استفاده کنند . اما چنین کاری لازم نیامد چرا که جهان خانم که اینک بدون رعایت مادر شاه لقب مهد علیا را از ان خود ساخته بود مدام بر نفوذ خود می افزود . در این راه قائم مقام وزیر با تدبیر نیز با مهد علیا ی جدید همراه بود این هر دو انگلیسی ها را همراه میدیدند . اما هنوز سالی از استقرار کامل محمد شاه بر اریکه سلطنت نگذشته بود که میانه انگلیسی ها و قائم مقام به هم خورد .
قائم مقام سیاستمدار باتدبیر دانشمندی که سال ها خود و پدرش در خدمت نایب السلطنه بودند از سوی نایب السلطنه و به عنوان وزیر به محمد میرزا توصیه شد . نایب السلطنه از فرزند خود خواست همه جا به رای و نظر قائم مقام عمل کند و از او به قید سوگند خواست که هرگز دستش به خون ان مرد دانشمند الوده نشود .
تا یک سالی بعد از سلطنت محمد شاه قائم مقام توانسته بود اوضاع کشور را منظم کند و نظمی بر قرار سازد که پیش از ان در ایران سابقه نداشت . مهد علیا از قائم مقام راضی نبود چرا که به وی امکان نمی داد که قدرت گیرد . این که زنی از خانواده قاجار ( خاله مهد علیا ) را به قائم مقام داده بودند موجب نمی شد که او چشم خود را به دخالت بیگانگان به ویژه رفت و امد زنان انگلیسی با مهد علیا ببندند. با این همه مهد علیا چنان قدرتی نداشت که قائم مقام را بر کنار کند . تا ان که شرایط بین المللی و سقوط ناپلئون و از بین رفتن خطر فرانسه روس و انگلیس را از اتحادی که با هم داشتند منصرف کرد بار دیگر دوران رقابت این دو ابر قدرت اغاز شد . یکی از جاهایی که روس و انگلیس با هم کشمکش داشتند در ایران بود . روس ها به استناد قرار داد ترکمانچای و تضمین سلطنت محمد شاه خود را از دربار ایران طلبکار می دانستند . سر جان کمبل هم به یاد می اورد که اگر پول و سپاه نداده بود محمد شاه نمی توانست بر رقیبان خود چیره شود . در چنین حالی سفیر روسیه از طریق قائم مقام دوباره موضوع هرات را زنده کرد . محمد شاه به بهانه ای خواست کار نیمه تمام را به پایان رساند و به هرات نیرو بفرستد . سر جان کمبل می دانست که کار کار قائم مقام است پس تصمیم گرفت او را از سر راه بردارد . مهد علیا به اشاره لیدی کمبل جلو افتاد . به او گفته بودند که قائم مقام در کار ان است که محمد شاه را بکشد و یکی از فرزندان فتحعلی شاه را به سلطنت بگمارد . مهد علیا جعبه ای در اختیار داشت که در چند جا در اسناد درون ان امینه مارد بزرگ قجر ها و اغا محمد خان از او می خواستند که هر گاه برای تاج و تخت خطری دید بی تامل دست به کار شود .
عتاب و خطاب های محمد شاه که از جهان خانم ( مهد علیا ) می خواست در حرم بماند و در کارهای مملکتی دخالت نکند اثری نداشت . محمد شاه دستور داد از ورود زنان خارجی به حرم جلوگیری شود . فایده نداشت سر جان کمبل از طریق برجیس یهودی که تنها فروشنده کالاهای خارجی در تهران بود پیام های نامرئی خود را به مهد علیا می رساند و بر عکس . خبر چینان روسی این را هم فهمیدند و به شاه رساندند محمد شاه خرید هر نوع جنسی را هم ممنوع کرد . اما بالاخره انگلیسی ها کار خود را کردند .
در پایان روزی سیاه در اریخ ایران قائم مقام می رفت تا بیاساید که پیام رسید احضار فرموده اند . پریشان بود . کبلائی قربان نوکر وفادار قائم مقام که دید صدر اعظم به حال اشفته می رود خود را به پای ولی نعمت خوا انداخت و از وی خواست تمکین نکند . مرد بزرگ اندیشه و قلم که پیش از ان ایران به بزرگی او وزیری ندیده بود به پیر مرد گفت چاره جر تمکین نیست و سربازان گارد شاهی را نشان داد که بر در ایستاده بودند . ولی کبلائی قربان فراهانی را بغل کرد و بوسید و به او گفت : از من گذشته نگران تقی باش ! و به سوی سرنوشت رفت .
تقی میرزا تقی خان فراهانی پسر کبلائی قربان بود که در دستگاه قائم مقام بالید و در این زمان یک دیپلمات و سیستمدار ورزیده در تبریز خدمت ولیعهد بود . قائم مقام به این ترتیب پیش گویی عجیبی کرد و رفت .
ساعتی بعد در باغ نگارستان به دستور محمد شاه برای ان که سوگند او به پدرش نشکسته باشد و خونی از قائم مقام نریزد سربازان سیلاخوری چند متکا روی دهان پیر مرد گذاشتند . با مرگ قائم مقام دست مهد علیا و محمد شاه به خون کسی الوده شد که وجودش در ان مهلکه رقابت روس و انگلیس تنها پناه ایران بود
وقتی قائم مقام دستگیر و در باغ نگارستان زندانی بود مهد علیا خبر را به کمبل رساند که اگر قائم مقام به روس ها متوسل شود و یا نامه بنگارد و حق خدمت خود را به محمد شاه یاد اوری کند ممکن است زنده بماند و مدتی دیگر باز به کار برگردد . کمبل سواره خود را در مسیر شاه انداخت . انگلیسی حیله گر در دفتر چه یاد داشت خود به تاریخ ان روز ( 21 ژوئن 1835 ) نوشت : (( ... به اعلیحضرت گفتم وجد و سروری که مردم در اغاز جلوس شاهنشاه به تخت داشتند حالا محسوس نیست . مردم علاقه مندند تا بدانند فرجام کار قائم مقام چیست . ایا او به کلی کار و قدرت دور شده یا نه . نمی توانند فراموش کنند که به زمان مرحوم عباس میرزا چندین بار معزول شد و باز به کار برگشت . .. به عنوان خیر خواه اعلیحضرت امیدوارم ویگر نگذارم زمام حکومت از دستشان به در رود .))
این اخرین خدمت کمبل به امپراطوری بریتانیا بود که قصد داشت افغانستان را از ایران جدا کند . با این خدمت کمبل از ایران رفت ولی ارتباط بین مهد علیا را با سفارت به شکلی در اورد که جانشینانش بهه خوبی از ان بهره جستند . چنان که وقتی نوبت به سر جاستین شیل رسید که سفیر انگلیس در ایران شد همسرش لیدی شیل دوست ترین دوست مهد علیا شده بود . چنان که هیچ کس به اندازه این بانوی انگلیسی از مهد علیا تمجید نکرده است . او در کتابی که 10 سال بعد در بازگشت شوهرش از سفارت ایران و به دنبال بازنشستگی او چاپ کرد از مادر ناصر الدین شاه به عنوان زنی لایق و دلچسب یاد می کند .
و هم در زمان حضور لیدی شیل در دربار ایران بود که سر انجام محمد شاه از بد کاری ها و دخالت های مهد علیا در امور سیاست و سلطنت به ستوه امد و مهد علیا به خطر افتاد . شاه دستور داد که او را مطلقه کردند . گقته می شد مهد علیا که در این زمان حدود چهل سال داشت علاوه بر دسیسه های سیاسی و ثروت اندوزی به کار های خلاف اخلاق هم دست زده بود . فریدون میرزا برادر شوهرش از جمله کسانی بود که درباره روابط او با مادر ولیعهد در تهران حرف ها بر سر زبان ها بود که گاه در گزارش های سفارت خانه ها می امد .
اگر این روایت ها راست بوده باشد نخستین تخلفی است که این مهد علیا از وصیت نامه امینه کرد همین است . امینه که خود نمونه پاکدامنی و عفاف بود و در تمام عمر طولانی خود از زمانی که در 25 سالگی بیوه شد در حالی که ستایشگران بسیار داشت که در نقاط مختلف اروپا و اسیا سفر می کرد هرگز عملی انجام نداد که پاکدامنی و احترام او را خدشه دار کند . او در دربار روسیه نمونه هایی از هوسبازی زنان را دیده بود در وصیت نامه خود به زنان قاجار توصیه موکد کرد که همه جا خدا را ناظر و حاضر بدانند و به وسوسه شیاطین تن ندهند .
مهد علیا در چهل سالگی و در حالی که خود را در اوج قدرت می دید و با بودن شیل در راس سفارت انگلیس در تهران بهترین روابط را برای تضمین سلطنت پسر خود با ان ها بر قرار کرده بود با خطر بزرگی هم رو به رو شد . حاج میرزا اغاسی که به جای قائم مقام عهده دار امور صدارت شده بود و بر خلاف قائم مقام نه به هرات فکر می کرد و نه به مناطق شمالی که روس ها مدام به ان تجاوز می کردند و در مورد بحر خزر هم نوشته بود که (( کام دوست را نباید برای این اب شور تلخ کرد .)) از جمله کار ها کرد کشاندن شاه به صوفی گری و درویشی بود . محمد شاه از این طریق با شیخ عبید ا... مرشد نقشبندی سر سپرد و دختری از مریدان او را با احترام تمام به زنی گرفت . خدیجه خانم از نخستین روزی که پا در حرم گذاشت طرف توجه شاه بود هم از این رو وقتی پسری به دنیا اورد محمد شاه نام پدر بلند اوازه خود عباس میرزا را روی او گذاشت او را در پنج سالگی نایب السلطنه کرد . این زنگ خطری بود برای مهد علیا که مواظب بود که ولیعهدی تنها پسرش ناصر الدین میرزا در خطر نیفتد . مهد علیا به دست و پا افتاد . غضب وی وقتی بیشتر شد که میرزا اغاسی هم حاضر نشد در این کار با وی همدستی کند سهل است وقتی محمد شاه تصمیم گرفت که وی را طلاق بدهد میرزا از تصمیم شاه حمایت کرد . از طرف دیگر کلنل شیل سفیر انگلیس هم برای گذراندن مرخصی به لندن رفته و کلنل فرانت یکی از زیرک ترین و دسیسه باز ترین ماموران انگلیس امور سفارت را اداره می کرد و او بود که می باید فکری کند .
در این زمان افتادن ناگهانی محمد شاه به بستر بیماری عادی و طبیعی نبود . گر چه تاریخ در هیچ جا نشانی از ان نمی دهد که مرگ محمد شاه غیر طبیعی بوده و یا مهد علیا در ان دستی داشته این قدر هست که این حادثه برای هیچ کس به اندازه مهد علیا شیرین نبود . او خبر را از کلنل فرانت گرفت که از طریق دکتر بل پزشک انگلیس معالج شاه ان را دریافت کرده بود . بار یدر لحظه ای مهد علیا که مطلقه شده و و نزدیک بود فرزندش هم سلطنت را از دست بدهد تمام قابلیت های خود را نشان داد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به محض وصول خبر مرگ شاه از کلنل فرانت خواست که ولیعهد را در تبریز با خبر کند و خود از نیاوران به تهران امد و در حالی که فرانت قراولان سفارت را به حال اماده باش در اورده بود که در صورت لزوم در صحنه دخالت کنند مهد علیا به چشم بر هم زدنی خود را نایب السلطنه فرزند شاه قرار داد و حاج میرزا اغاسی را به نهیبی خانه نشین کرد . حاجی از خوف به شاه عبد العظیم پناه برد و مهد علیا دو برادر خود را مامور کرد که عباس میرزا نایب السلطنه را از بغل مادرش بیرون بکشند و کور کنند . و اگر فرهاد میرزا معتمد الدوله برادر محمد شاه فورا خود را به حرم نرسانده و کودک را به سفارت انگلیس نبرده بود حتما کودک نه ساله جان یا چشم خود را از دست داده بود . مهد لیا معتمد الدوله را به جهت این کار هرگز نبخشید و تا زنده بود اجازه نداد کاری به او رجوع کنند.
کار بعدی مهد علیا ساختن دو مهر بود . یکی با عنوان (( مهین مادر ناصر الدین شهم )) و دیگری را ماه بعد با عنوان (( شه جم نگین را مهین مادرم ))
در فاصله چهل و پنج روز از مرگ محمد شاه تا رسیدن ناصر الدین شاه به تهران مهد علیا امور کشور را به بهترین وجهی اداره کرد . در این فاصله اعتضاد السلطنه دایی نا تنی خود را به مقام وزارت منصوب کرده توسط او کار ها را پیش می برد . انگار برای چنین کاری ساخته شده بود هیچ حرکت کوجکی از چشمش نهان نمی ماند . بزودی رجال و بزرگان هم دانستند که بعد از این قدرت در دست این زن خواهد بود سر به متابعت از او سپردند و در تملق گویی از اوبه مسابقه پرداختند . وقتی محمد شاه مرد و شیون از قصر محمدیه بر خاست سواران مافی و شاهسون – محافظان شاه – دست به غارت و تاراج گشودند اما به محض ان که مهد علیا ظاهر شد و فرمان داد ان ها را گرفتند و با دادن مواجب مرخص کردند . و او دفتری را ایجاد کرد و پیام هایی را برای نقاط شورشی کشور از جمله فارس کرمان و خراسان فرستاد اب ها از اسیاب افتاد . مهد علیا که روسری سیاه بر سر کرده و زیر ان روسری سفیدی بسته بود تا هم نشانه مرگ شوهرش باشد و هم به سلطنت رسدن پسرش دستور داد جنازه شاه مرحوم را در باغ لاله زار به امانت بگذارند تا پس از رسیدن شاه جدید دفن شود .
نخستین دست خط مهد علیا عزل حاج میرزا اغاسی بود . حاجی هم چندان بی کس نبود و به سفارت خانه ها متوسل شد ولی پاسخ شنید امر مهد علیا نافذ است . او در اثر همین تمرد همه مال و منالی را که اندوخته بود از دست داد .
مهد علیا تهران را حفظ کرد تا فرزند پانزده ساله اش وارد شود و بر تخت بنشیند ولی تمام ایران را در اشوب و نا امنی بود . تنها امیدی که به حفظ استقلال و یکپارچگی کشور می رفت به میرزا تقی خان بود که اردوی ناصر الدین شاه را حرکت داد و با چنان نظمی تبریز را ارم کرد و نرسیده به تهران تکلیف گردن کشان را روشن کرد که در همان بین راه امیر نظام شد و چون شاه بر تخت نشست (( اتابک اعظم امیر کبیر )) و صدر اعظم و این همان (( تقی )) بود که قائم مقام در وقت رفتن به قتلگاه نگرانش بود و داشت به تهران می امد از همان راهی که قائم مقام امد با همان اقتدار و همان دشمن را در مقابل داشت .
کلنل فرانت و مهد علیا پیش از ان که ناصر الدین شاه و امیر به تهران برسند کار ها کردند و عهد و پیمان ها بستند . چنان که کلنل به پالمرستون نخست وزیر بریتانیا نوشت : (( در ملاقات خصوصی با مهد علیا به من اطمینان داد که پیوسته به شاه تلقین خواهد کرد که به اندرز و راهنمایی بریتانیا گوش بدهد .))
کار عمده انان تقاضای کلنل از مهد علیا برای اوردن میرزا اقا خان نوری به تهران بود . میرزا اقا خان اولین رجل ایرانی بود که تبعه انگلستان شد در زمان محمد شاه به جهت اختلاس از کار بر کنار شد چوبش زدند و به کاشان تبعید شد . مهد علیا در پاسخ تقاضای کلنل نامه ای نوشت به این شرح : (( بنا بر شفاعت سفارت بهیه انگلیس و خواهش شخص شما امروز مقرر داشتم میرزا اقا خان نوری تا ورود اعلیحضرت شهریاری به دارالخلافه در این دولت سرا بماند . جان و مال و خانواده و عزت او تحت حمایت ماست و از هر تعرضی مصون است ... ))
به کار گذاشتن این مهره در روزهای بعدی و برای برکندن امیر کبیر به کار مهد علیا و سفیر انگلیس امد . در ورود میرزا اقا خان به دستور مهد علیا از او استقبال کردند و در عمارت خوشید کلاه جایش دادند . اما با همه این ها وقتی ناصر الدین شاه وارد شد امیر کبیر به میرزا اقا خان که همه جا به داشتن شناسنامه و گذر نامه انگلیسی مفتخر بود تحکم کرد که به چه اجازه از تبعید گاه خود بیرون امده میرزا از ترس حکم مهد علیا را نشان داد ولی امیر تحکم کرد که (( حکم دولت را دولت ملغی می کند )) با این همه چون در ان روز ها روابط حسنه بود امیر کبیر به خواهش مهد علیا میرزا اقا خان را به عنوان وزیر وارد کار ها کرد ولی کاری به او نمی سپرد . تا ان که امیر میرزا اقا خان را واسطه کار های رسمی خود با سفارت انگلیس کرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چند ماه نخست سلطنت ناصر الدین کار امیر و مهد علیا کشمکشی در نهان بود تا ان که شاه تصمیم گرفت تنها خواهر خود ( ملکزاده خانم ) را به امیر بدهد . مهد علیا مخالفتی نکرد . می پنداشت از این را امیر کبیر رام می شود . فقط شرط گذاشت که او زنی نداشته باشد و زنی نگیرد . امیر کبیر عموزاده خود ( جان جان خانم ) را که از او سه فرزند بزرگ داشت طلاق داد و عزت الدوله را در روز جمعه ای در اول سال 1265 برای او عقد کردند عزت الدوله پانزده ساله بود و امیر چهل و چهار ساله هم سن مهد علیا .
چنان که حتی دشمنان میرزا تقی خان نیز نوشته اند صدارت او موهبتی برای ایران بود . تاریخ ایران انگار وارد گلستانی شد . یک شاه جوان که منتهای احترام را برای صدراعظم خود قائل بود . امیر کبیر که در طول سال ها خدمات دیوانی و ماموریت های خارجی به اتکای هوش سر شار خود تجربه ها اندوخته بود .موقعیتی اماده . همه چیز برای ترقی ایران در میانه قرن نوزدهم اماده بود . درست زمانی که دنیا از جهت صنعت و تکنولوژ ی تکانی بزرگ می خورد کشتی های بخاری و راه اهن دنیا را کوچک می کرد و به برکت انقلاب کبیر فرانسه اروپا دموکراسی را تجر به می کرد ایرانی که هرگز تحت الحمایه نشده بود به طفیل موقعیت جغرافیایی خود می توانست بین دو ابر قدرت چنان بازی کند که استقلالش حفظ شود . امیر کبیر جهان را می شناخت و تشنه اصلاحات و حفظ استقلال ایران بود . روسیه همین قدر که می دید امیر کبیر نوکر انگلیس نیست راضی بود . حتی کلنل شیل که چند ماه بعد از صدارت امیر از مرخصی برگشت با دیدن تحولاتی که در این مدت رخ داده بود به حیرت افتاد او نیز در نامه ای به پالمرستون تاکید کرد که (( امیر کسی نیست که الت دست روس ها شود )) لندن هم می توانست به این راضی باشد . دیگر موقعیتی چنین مناسب و حساس برای ایران محال بود . چنان که تا 150 سال بعد اتفاق نیفتاد .
این مجموعه فقط یک دشمن داشت و ان مهد علیا بود که به گفته خودش همه دار و ندار خود را به میرزا تقی خان بخشیده بود هم پسرش و سلطنت او را هم عزت الدوله دخترش را .
در دو سالی که بعد از ان امد لحظه ای امیر از زیر فشار مهد علیا خلاصی نداشت . دیر نبود که مهد علیا که خود را با به سلطنت رسیدن پسرش نایب السلطنه می دید و قصد داشت در همه امور دخالت کند فرمان دهد و همه در مقابلش صف بکشند دشمن خونی داماد خود شد . سفیر انگلیس در گزارشی به لندن نوشت : (( شاه نسبت به امیر نظام کمال اعتماد را دارد . اما بزرگان کشور دشمن امیر هستند و برای این که کار ره بر او مشکل کنند از هیچ دسیسه ای رو گردان نیستند . مادر شاه اخیرا کوشید شاید اعتماد شاه را از امیر متزلزل گرداند و لی تیرش به سنگ خورد )) ده ها نامه در ارشیو ها و در مجموعه های خصوصی اعضای خانواده قاجار وجود دارد که نشان می دهد مهد علیا در سال دوم صدارت امیر همه کوشش خود را مصروف ان کرده است تا او را براندازد فقط فرزندانش مقاومت می کنند . شاه جوان در هر فرصت از امیر نظام حمایت می کرد و عزت الدوله که دومین فرزند را باردار بود در میان مادر و شوهرش دومی را برگزیده بود . مهد علیا که مدام دستگاه و سازمانش قوی تر می شد کار را از جادو و جنبل گذرانده و در هر فرصت با مخالفان نظم و ارامش که تقریبا تمام رجال و شاهزادگان زمان بودند دسته ای قوی ایجاد کرده بود . محل اجتماع ان ها (( بی بی زبیده )) مقبره ای در جنوب شرقی تهران که مهد علیا اطراف ان را خرید و ان را تبدیل به زیارتگاهی عمومی کرد و در هر فرصت مخالفان را در ان جا گرد می اورد . کاری که از چشم صدراعظم پنهان نبود . در این راه رقاصه ها و زنان حرم و غلامبچه ها همه با مهد علیا هستند .
از میان همین جلسات است که دسیسه ای بیرون زد که میرزا اقا خان نوری و سفارت هم در ان دست داشتند . انگلستان با همه تحسینی که کلنل شیل از امیر کبیر می کرد از کوشش امیر برای نظم دادن به نظام و فراهم اوردن لشکری منظم بیمناک است . بر ان ها فرض بود که این سپاه اولین وظیفه خود را حمله به هرات و جلوگیری از تجزیه افغانستان از ایران قرار خواهد داد .
در این زمان عباس میرزا ملک ارا فرزند محمد شاه که عنوان نایب السلطنه گرفته بود و انگلیسی ها مانع ان شدند که مهد علیا کورش کند یا او را بکشد زیر حمایت سفارت در عتبات بود . مهد علیا ناگهان شایع کرد که امیر نظام قصد دارد شاه را بکشد و عباس میرزا 10 ساله را به سلطنت بگمارد و خود نایب السلطنه شود . این دسیسه را چندان جلو بردند که سر انجام کلنل شیل روز 13 نوامبر به لرد پالمرستون خبر داد که به دستور شاه افراد گارد سلطنتی فرمان عزل امیر کبیر را از صدارت عظمی به او ابلاغ کردند . اما او هنوز فرمانده کل قوا خواهد بود
ناصر الدین شاه در مقابل تمام دسیسه ها و فشار ها در حکم نوشته بود : (( چون صدارت عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت بر شما دشوار است شما را از این کار معاف کردیم باید با کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید و یک قبضه شمشیر و یک قطعه نشان که علامت ریاست کل عساکر است فرستادیم ... )) تا سه روز صدر اعظمی انتخاب نشد . سفارت و مهد علیا میرزا اقا خان را پیشنهاد می کردند و شاه فریاد می زد که او تحت حمایت انگلیس است و تبعه ایران نیست . سر انجام میرزا اقا خان در نامه ای به عذر خواهی و ابراز تاسف به سفارت خود را از تحت حمایت دولت بریتانیا خارج کرد و مهد علیا به منظور خود رسید .
حالا دیگر انگلیسی ها بودند که از قرار داشتن امیر در راس نظام ابراز نگرانی می کردند چنین بود که فرمان حکومت کاشان به نام او صادر شد . مهد علیا کوشید تا از سفر عزت الدوله همراه شوهرش جلوگیری کند ولی ان زن جوان که از جان امیر بیمناک شده بود ایستادگی کرد . نامه ای به برادر نوشت . در جواب ناصر الدین قسم خورد که نظر سوئی نسبت به امیر ندارد با این حال عزت الدوله با امیر کبیر و دو دختر خود که یکی چند ماه داشت و دیگری کمی بیشتر از یک سال راهی باغ فین کاشان شدند . اما در وقت خداحافظی حادثه ای رخ داد که سرنوشت امیر را دیگرگون کرد . ان روز صبح مهد علیا به کلنل شیل گفته بود که دامادش سالم می ماند (( حکومت کاشان را برایش تمام کردم )) اما بعد از ظهر وقت خداحافظی مهد لیا بعد از دیده بوسی با دختر و نوه هایش رفت تا با این داماد سرکش دیده بوسی کند که ناگهان و در حضور ده ها چشم امیر خود را عقب کشید و گفت : (( من در همه عمر ...ده ای را نبوسیده ام )) نوشته اند در لحظه ای مهد علیا شکست . نشست . او در همه عمر تحقیر نشده بود چه رسد به چنین بیانی در حضور جمع . و رفت تا شوین کنان کاری کند که کرد . چهل روز بعد ...
در تهران مهد علیا جشنی بر پا کرده بود که در ان سلطانه خانم رقاصه اندرون به عقد علیقلی میرزا اعتضاد السلطنه در می امد . این ازدواج پاداشی به هر دو ان ها بود که در توطئه علیه امیر به مهد علیا همدست بودند . سلطانه خانم دو باز در اندرون شاه را علیه امیر شورانده بود یکی بار وقتی به او گفت همه در شهر می گویند شاه واقعی امیر نظام است و یک بار وقتی که هنگام بازی ورق به طوری که شاه جوان بشنود به شاه پیک ورق اشاره کرد و گفت : شبیه یاروست ! اعتضاد السلطنه هم که دایی ناتنی مهد علیا و وزیر او بود و از جمله کسانی که درباره روابطش با مهد علیا سخن ها گفته می شد .
جشنی عظیم بر پا بود مهد علیا شاه جوان را سر مست از شراب فرنسوی را به زنانه برد . عروس ( سلطانه خانم ) غوغایی به پا کرده بود و گیلاس های کرستال مدام به شاه خورانده می شد تا زمانی که یک دختر روس را اوردند که برای شاه صیغه یک شبه بخوانند و در همین موقع مهد علیا قیافه غمگین گرفت و به شاه که علت را جویا شد گفت : تا ان پدر سگ زنده است از جان قبله عالم و جان خودم و جان ملکزاده می ترسم ... دقایقی بعد حکمی که اماده شده بود به این شرح به امضای شاه رسید : (( چاکر استان ملائک پاسبان فدوی خاص دولت ابد مدت حاج علیخان پیشخدمت خاصه فراش باشی دربار سپهر اقتدار مامور است به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد . ))
شاه هفده ساله و صیغه یک شبه اش مست و خراب رفتند و مهد علیا چادر بر سر انداخت و همان شبانه تاخت به سوی حاجی علیخان اعتماد السلطنه که از بر کشیدگان امیر کبیر بود و امیر در بین درباریان او را می پسندید . حاجی علیخان خوشگذران هیچ شبی را تنها سر بر بالش نمی نهاد . دو ساز زن بر بالینش ساز می زدند . وقت صرف شام مهد علیا رسید حاجی علی خان خواست لباس مناسب بپوشد که مهد علیا وارد شد . کلفت و ساز زن را از اتاق بیرون کردند که در ان لحظه زن در بند ابرو نبود .
عذر حاجی علیخان مسموع نبود و به اصرار مهد علیا ساعتی بعد او از یک در و مهد علیا از در دیگر خانه اش به در امدند . از جمله کسانی که مهد علیا همراه حاجی علیخان کرد یکی هم عصمت لطیفه گوی حرم بود که عزت الدوله او را بسیار دوست داشت و به خوش زبانی اش می خندید . او هم رفت تا سر عزت الدوله را گرم کند . بامدادان این جمع وارد باغ فین شدند . عصمت رفت تا عزت الدوله و بچه ها را سرگرم کند و حاجی و چهار قراول رو بسته وارد حرم شدند . دقایقی بعد خون مردی پای سروهای باغ فین گشت که از غمش هنوز دل ایرانیان خون است . مهد علیا به خیال خود به خونی که بر وصیت نامه امینه نهاده بود وفادار ماند و خطری را از سر قاجاریه و پسرش دور کرد .
صبح چنان که قابل حدس بود شاه مستی پریده فرمان داد حاجی علی خان قبل از حرکت به دستبوس برود . و این همان لحظاتی بود که رگ امیر گشوده بود . کلنل فرانت غروب ان روز به مهد علیا و میرزا اقا خان نوکر سفارت که رخت سفارت در بر داشت تبریک گفت .
عصمت بالاخره عزت الدوله و بچه های یتیم را به تهران اورد . دختر غم زده در کنجی در شاه نشین خانه سابق امیر نشسته بود لیدی شیل برای دیدار او وارد شد مهد علیا هم از پشت دیوار خود را رساند و نگذاشت عزت الدوله سخنی بگوید . سخنی ناگفته ماند .
اما ناصر الدین شاه از ان پس با مادر خوب نشد . نامه ای باقی است از عجز و لابه مهد علیا که از بی مهری پسر می نالد و هم نامه ها باقی است از نا صر الدین در ابراز پشیمانی و از نبود نظم امیر نظامی . تا 47 سال بعد از امیر که ناصر الدین شاه زنده بود یاد او را نگاه داشت ولی چه سود که در لحظه ای بی خبری ننگی از خود در تاریخ به یادگار گذاشت .
قتل امیر کبیر اما نقش دیگری هم بر سرنوشت قاجار زد . مهد علیا که می خواست عزت الدوله را از عزا دراورد و به کاری مجبور کند که معهود نبود . او را به اندرون برد و ان جعبه اهنی را به رمز گشود وصیت نامه امینه را بیرون کشید . مهر و امضای شاهان و از جمله ناصر الدین شاه را که در همان روز ها به این راز پی برده بود به او نشان داد و بر خلاف بند سوم از وصیت نامه امینه که می بایست شاهان انتخابی از مادر قجر باشند به عزت الدوله وعده داد که اگر ارام گیرد و دست از خودسری بردارد این مقام را به یکی از دختران او خواهد داد و فرزندان او را وارث سلطنت خواهد کرد . این وعده ای بود که ناصر الدین شاه نیز بر ان گردن نهاد تا عزت الدوله این همه طغیان نکند و از یتیمی فرزندانش دم نزند . در ان شور و اشوب هم مهد علیا و هم ناصر الدین شاه از یاد بردند که دختران امیر کبیر که قجر نیستند و از تخمه انان شاهی پدید خواهد امد که واجد شرایطی که امینه مقرر کرده نیست .
عزت الدوله فقط به این ترتیب در چهلمین روز قتل مظلومانه امیر لبخندی به لب اورد و فردای روزی که عده اش سر امد حاضر شد و به خانه پسر میرزا اقا خان نوری برود . صاحب بعدی جعبه امینه در این زمان یتیم بچه ای یک ساله بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سوم
جعبه امینه در ان صد سالی که بعد از مرگ او در اختیار ان سه زن از نوادگان جا داشت هرگز ان قدر حادثه نساخت که در ان زمان دراز که در اختیار جهان خانم ( مهد علیا ) بود . او برای حفظ پیامی که از ان صندوقچه می شنید دو تن از چهره های نامدار ایران را فدا کرد که به ویژه با کشتن امیر کبیر داغی بر دل تاریخ ایران نهاد و جامعه ایرانی را از یک موقعیت درخشان محروم کرد . به اغوای مهد علیا هر جا عکس و تصویری از امیر بود از بین برده شد به تصور ان که نام امیر و ننگ خود فراموش شود . خیالی عبث بود چرا که نه فقط نام پر جلال امیر کبیر با از میان رفتن عکس های او – که هنوز نیز یکی از ان ها یافت نشده – محو نشده بلکه مهد علیا حتی از چشم تنها پسر خود افتاد و سر انجام با همه هنر ها که داشت در انزوا درگذشت و وقتی در بستر مرگ بود به ناچار یادگار امینه را در دست های فرزند امیر کبیر گذاشت چشمان کم سویش نفرت را در چشم های تاج المولوک ندید . یتیم بچه امیر کبیر در این زمان شانزده ساله بود بخواست امینه و دستور ناصر الدین شاه ام خاقان خوانده می شد .
اما همه این ها او را شاد نمی کرد چنان که وقتی به عقد مظفرالدین میرزا ولیعهد درامد شادمان نشد و مهر خانواده سلطنتی در دلش نیفتاد .
بعد از نزدیک به صد سال یادگاران امینه که مهد علیا چیز ها بر ان افزوده بود و وصیت کرده بود که بخش عظیم دارائیش نیز با ان همراه شود در دست کسی قرار گرفت که شوقی بداشتن ان نشان نمی داد و از همان زمان که از مهد علیا تحویلش گرفت جز یک با ر در ان را نگشود نگاهی به نوشته های ان نینداخت . تاج الملوک را روزگار غمگین و پرخاشجو بار اورده بود . بر خلاف تمام ان سال ها سومین مالک صندوقچه امینه برای حفظ تاج و تخت در خانواده قاجار کاری نمی کرد بیزار از سیاست و قدرت مدام بر مادر بزرگ خود ( مهد علیا ) و دائیش که اخرین پادشاه مقتدر قاجار بود لعنت می فرستاد و از انان بد می گفت . در دست های او که نخستین مادر شاهی می شد که از تخمه قاحجار نبود ارزوهای امینه بر باد می رفت .
در ان غروب دلگزا تاج الملوک که از تبریز فراخوانده شده بود در خلوت مهد علیا سخنان او را با بی اعتنایی شنید و سر انجام بر خاست و دست های استخوانی مهد علیا را با اکراه بوسید صندوقچه را به کنیز سپرد و رفت . بی تاثری از مرگ نزدیک مادر بزرگ .
پس از ان که مهد علیا صندوق اهنی کوچک را باز کرد و رمز ان را به تاج الملوک اموخت خود نیز برایش گفت که دارنده این اسناد موظف است همواره مواظب وقایع پیرامونش باشد و در حوادث دخالت کند و کوشش خود را برای به سلطنت رسیدن فرزندش به کار برد . تاج الملوک بی صدا به گفته های مادربزرگ گوش می داد بی ان که هیجانی از خود نشان دهد . سر انجام نیز بر خاست ندیمه اش صندوق را زیر بغل گذاشت و تاج الملوک خود تعظیمی کرد و دست مهد علیا را به اکراه بوسید و رفت . او دختر شانزده ساله بود که همه عمر مانند یک یتیم زیسته بود یتیمی که اطرافیان او را از اوردن نام پدرش ( امیر کبیر ) هم باز داشته بودند . در حقیقت او از قاجار نفرت داشت و هیچ علاقه ای در خود نمی دید که فرزندش وارث این تاج و تخت باشد . نفرین هایی که از بچگی شنیده بود که مادرش و دیگران نثار ناصرالدین شاه و مادرش می کنند در جان او اثر گذاشته بود . او در سه سالگی همراه مادر و خواهر کوچکش به خانه کاظم خان نظام الملک پسر میرزا اقا خان نوری رفت که مردی بود لاابالی عقب افتاده و تنبل که بیشتر وقت خود را به بازی با پسران کم سال می گذراند . عزت الدوله که بعد از شوهری مانند امیر کبیر مجبور به تحمل چنین ادمی شده بود دائم به او و پدرش که صدر اعظم و غاصب مقام امیر کبیر بود ناسزا می گفت و ان ها را نوکر انگلیس می نامید و نمی هراسید که خبر چینان این ها را به شاه باز گو کنند . شاید هم خبر می بردند که شاه به تنها خواهر خود این اندازه بی مهر بود .
عزت الدوله با مادر خود عهد کرده بود که اگر او را به زور به خانه نظام الملک بفرستند هرگز تمکین نکند و نکرد و بچه ها مدام در ان خانه شاهد دعوا و بگومگویی بودند که گاه کار ان بالا می گرفت . هفت سال بعد از ان ازدواج زورکی همزمان با مغضوب شدن میرزا اقا خان و اولادش عزت الدوله به ارزوی خود رسید و به عقد اعتضاد الدوله پسر دایی خود درامد که دلداده او بود . و باز بچه ها به خانه جدیدی رفتند . در این جا به عزت الدوله خوش می گذشت اما تاج الملوک و همدم الملوک بی کس و یتیم وپژمرده بودند نه از معلم فرانسه شان چیزی می فهمیدند و نه از ان که خط و ربط و زبان فارسی یادشان می داد . تاج الملوک علاقه ای به شعر داشت ولی دران کار هم چندان جدی نبود . در سال وبایی حادثه تلخی رخ داد و ان مرگ اعتضاد الدوله بود . این خانواده اواره باز هم به ارک رفتند . در ان جا بودند که گفته شد یحیی خان برادر صدراعظم ( مشیر الدوله ) به خواستگاری امده و عزت الدوله برای چهارمین بار بچه ها را برداشت و به خانه شوهر رفت . او دیگر به قول خودش ادم نبود مانند قلمدان و مهر اسباب صدارت بود .
این بار دیگر تاج الملوک و همدم لملوک نرفتند و مهد علیا انان را شوهر داد . هر دو دختر ساکت و بی صدا بودند . تاج الملوک همسر مظفر الدین میرزا ولیعهد شد و در همان اوایل برای او دو فرزند اورد . یک پسر و یک دختر محمد علی میرزا بعد ها شاه شد و فاطمه عزت الدوله ثانی که همسر عبد الحسین میرزا فرمانفرما شد .
زندگی در تبریز و در خانه ولیعهد که بی کفایت و کم عقل بود تاج الملوک را افسرده تر و تند خو تر کرد تا روزی که سر انجام خبر چینان کار خود را کردند و به ناصر الدین شاه خبر دادند که همسر عقدی و اصلی ولیعهد در تبریز مدام از او بد می گوید و با خواهر و برادران ناتنی اش ( فرزندان بزرگ امیر کبیر ) مربوط شده اشکارا شاه را قاتل می خوانند . ناصر الدین شاه به خشم امد . دیگر مهد علیا هم نبود که سفارش این ها را کند عزت الدوله هم ان قدر از این خانه به ان خانه شده بود که دیگر ابرویی برایش نمانده بود . چنین بود که در نوروز سال 1295 قمری که مظفر الدین میرزا ولیعهد به تهران امد شاه دستور داد که تاج الملوک را مطلقه کند . یک سالی تاج الملوک نیز مانند مادر خود با دو فرزند در تهران اواره بود تا ان که پسرش ( محمد علی میرزا ) را به تبریز برگرداندند و خودش هم به تبریز رفت و بادختر بزرگ امیر کبیر همخانه شد و بیرون از دربار زیست و در ان جا بود که صحبت از گرفتن زنی از قاجار برای محمد علی میرزا پیش امد . جهان خانم دختر کامران میرزا نایب السلطنه را برای محمد علی میرزا عقد کردند – دو نوه ناصر الدین شاه – وقتی جشن های عروسی از تبریز به تهران کشید و در پارک امیریه – خانه کامران میرزا – برگزار شد تاج الملوک که ام خاقانش می خواندند در اولین فرصت ان صندوقچه متروک مانده را به عروس خود ملکه جهان سپرد . صندوقچه ای که در همه ان بیست سال در تهران کنج یک پستو بود نه رمز سفیر انگلیس به کار بود و نه کسی وصیت نامه را خوانه بود و نه حتی نگاهی به اوراق سهام و مدارک بهادار ان .
تاج الملوک ( ام خاقان ) چشم ان داشت که ببیند خواب اخرین امینه در حال تعبیر شدن است ملت دارد بیدار می شود و امواج انقلاب کبیر فرانسه ( اتشی که در خواب امینه دید به خانه بزرگان افتاده ) دارد پس از یک قرن به صورت شبنامه و روزنامه ها ی مخالف و افکار سید جمال اسد ابادی به ایران می رسد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم
در بیست سالی که صندوقچه امینه قرار گرفته دردرون صندوقچه ای که سفیر انگلیس به مهد علیا هدیه کرد در کنج پستوی خانه نظام الدوله در تهران بود بی ان که کسی درش رابگشاید و عنایتی بر ان داشته باشد بر سر ایران ماجرای چندانی نگذشت . ناصر الدین شاه که بیش از هر یک از شاهان قاجار با قدرت بر تخت سلطنت نشسته بود با بازی بین دو قدرت زمان – امپراطوری های انگلیس و روس – حکم می راند . گرچه در ابتدای سلطنت و بر سر هرات با انگلیسی ها مشکلی پیدا کرد ولی به زودی روابط حالت عادی گرفت . دو فرزند بزرگ او دو دختر امیر کبیر را به زنی داشتند در دو گوشه کشور هر کدام با یکی از دو قدرت بزرگ زمانه مربوط شده بودند . ظل االسلطان پسر بزرگ – که چون از مادر قجر نبود از ولیعهدی محروم ماند – در اصفهان و فارس و منطقه جنوب کشور سال ها بلامنازع سلطنتی داشت و فقط شخص شاه را بالاتر از خود می گرفت و مظفر الدین میرزا ولیعهد نیز در تبریز منطقه تحت نفوذ روس ها می زیست . کامران میرزا دومین فرزند شاه – که او نیز چون از مادر قجر نبود از ولیعهدی محروم شد – در تهران زیر دست شاه بود . او وقتی عقل رس شد حکومت تهران و ریاست قوای مسلح به عهده اش قرار گرفت و نایب السلطنه شد و لقب امیر کبیر را هم یدک می کشید بی ان که کسی – حتی پدرش – این لقب را جدی بگیرد و او را بدین عنوان – که عنوان معروف میرزا تقی خان بود – صدا کند .
صاحب بعدی صندوقچه امینه در خانه همین کامران میرزا به دنیا امد .
در یک مجموعه بزرگ عبارت از چندین باغ و قصر های متعدد که شهری بود در دل شهر تهران . کامران میرزا در تهران بعد از شاه بیشترین قدرت را به عهده داشت اما از دردی نهانی می سوخت . چرا من که برادر بزرگترم نباید ولیعهد باشم و شاه اینده ایران باید کسی باشد که از تبریز مدام خبر از ضعف و سستی او می رسد . این سئوالی بود که یکی دیگر نیز از خود واشت . ظل السلطان بزرگترین پسر ناصر الدین شاه بود و در شقاوت و خشونت چنان که پدر را نیز می ترساند او با داشتن ثروت بی کرانی که در طول 25 سال حکومت در جنوب شهر اندوخت دارای ان چنان قدرتی شده بود که گاه به گاه پدرش را بیمناک می کرد به تهرانش فرا می خواند بخشی از ثروت او را با تهدید به برکناریش می گرفت و گوشمالیش میداد .
در چنین وضعیتی حفظ مظفر الدین میرزا در مقام ولیعهدی اسان نبود ان که شاه به استناد ماده دوم از وصیت امینه مدام قاجاری نبودن مادران را به رخ ظل السلطان و کامران میرزا نایب السلطنه می کشید و با استفاده از قدرت خود انان را ساکت می کرد بی ان که اتش درون ان ها ساکت شده باشد . علاوه بر این ها ناصر الدین شاه بعد از نزدیک به نیم قرن سلطنت و از فرزندان بزرگ خود با نشاط تر بود . او در چهل و پنجمین سال سلطنت و در حالی که 60 سال داشت دستور داد که زنان حرم باردار نشوند و به این تدبیر جلو زیاد شدن فرزندان را گرفت در حالی که تا چند ماه پیش از مرگ هنوز همسر تازه اختیار می کرد و وجود 100 زن در حرمسرا قانعش نمی کرد هم از این رو چندان امیدی برای جانشینی خود برای فرزندانش بزرگش که حدود 15 سال از او کوچکتر بودند باقی نمی گذاشت .
خبری که معدودی از درباریان می دانستند و فرزندان شاه از ان بی اطلاع بودند به ده سال اول سلطنت ناصر الدین شاه بر می گشت که شاه قصد کرده بود تا پسری را که جیران همسر مورد علاقه اش پیدا کرده بود به ولیعهدی برگزیند و بی اعتنا به تذکرات مهد علیا به سفارت خانه های اروپایی خبر داده بود تا برای ولیعهد اینده از لندن سن پطرزبورگ استانبول و پاریس پذیرش بگیرند که این کاری معمول بود . در ان زمان به تحریک مهد علیا اول سفارت بریتانیا و بعد سفارت روسیه به شاه جواب های سر بالا دادند و در حالی که او عصبانی شده بود و قصد نوشتن نامه مستقیم به امپراطوران و پادشاهان و اصرار بر تغییر ولیعهد خود داشت روزگار خود نقشی دیگر اورد و پسر جیران درگذشت . این حکایت بار دیگر هم رخ داد و باز پسر همین سو گلی شاه به دنیا نماند از ان پس دیگر چنان خیالی از سر شاه بیرون رفت . در این میان نقش شکوه السلطنه زن قجر شاه و مادر مظفرالدین میرزا بعد ها تعیین کننده بود به سفارش و راهنمایی مهد علیا هر وقت ولیعهدی مظفر الدین میرزا به خطر می افتاد این زن نامه ای به جوهر نامرئی به ایلچی سفارت انگلیس می نوشت و کمک می خواست .
علاوه بر انگلیس روس ها هم به علت سال ها اقامت مظفر الدین میرزا ولیعهد در تبریز با او خو گرفته و دور وبر او از ادم های خود کسانی را نشانده بودند . تنها چیزی که کامران میرزا و ظل السلطان را تا اندازه ای امید می داد اطلاع ان دو از وضعیت جسمانی مظفرالدین میرزا بود که بر خلاف پدرشان ضعیف و همیشه بیمار بود . ان دو امید داشتند که اصلا نوبت به این ولیعهد نرسد . ظل السلطان به همین جهت و با خیالی که در سر می پخت پسر بزرگ خود بهرام میرزا رابه انگلیس روانه کرد که هم نظامی گری بیاموزد و پیوند های او را با لندن محکم کند و هم چنان تربیت شود که بتواند جای نوه امیر کبیر ( محمد علی میرزا ) را بگیرد که پسر بزرگ مظفرالدین شاه بود و ولیعهد بعدی خوانده می شد . به ویژه این انتخاب ظل السلطان را به فغان اورد .
بدین ترتیب در سالهای چهلم سلطنت ناصر الددین شاه در حالی که به ظاهر همه چیز ارام بود و سلطنت مستقر و محکم در نهان ماجرا ها می گذشت . ملکه جهان دختر باهوش و با تدبیر کامران میرزا که از نوجوانی نشان می داد که در درایت از بسیاری از شاهزادگان سر است هم کتابخوان و با سواد و هم شاعر و هنر مند نخست باری که به ضغف سیستم دیکتاتوری پی برد روزی بود که پدر پر ابهتش را بیهوش به قصر امیریه بردند و پزشکان مخصوص به بالینش حاضر شدند در حالی که صد ها سرباز باغ محل اقامت ان ها و ارگ سلطنتی را در میان گرفته بودند .
ماجرایی که هرگز در تاریخ ایران سابقه نداشت رخ نموده بود بعد از اعتراض و اعتصاب سراسری کشور علیه امتیاز تنباکو که شاه و صدراعظمش ( اتابک ) به کمپانی تالبوت داده بودند تاجران بزرگ و علمای مذهبی به خروش امده مصرف تنباکو تحریم شده بود . ملکه جهان می دید که در قصر مجلل ان ها هیچ کس لب به قلیان و چپق نمی زند . و می شنید که در ارگ سلطنتی نیز شاه مقتدر زورش به همسران خود نرسیده و ان ها نیز از تحریم مذهبی که به فتوای میرزای شیرازی مرجع تقلید شیعیان در نجف صورت گرفته بود پیروی کرده و حاضر نبودند کاری کنند که (( محارب با امام زمان )) به حساب ایند . در ان روز مه ملکه جهان پدرش را بی حال دید دانست که گروهی از زنان تهران به جلوارگ سلطنتی ریخته و با ماموران درگیر شده اند کامران میرزا در مقام وزیر جنگ در راس سربازان با تفنگ و توپ خواسته بود خودی بنمایاند و از ریختن زنان معترض به محل اقامت شاه جلوگیری کند که زنان جانباخته انقدر بر سر و بدن او کوفته بودند که از حال رفته بود .
کامران میرزا در بستر مجروح افتاده بود که خبر رسید شاه با صدور فرمانی عملیات کمپانی انگلیسی را متوقف کرده و به دستور رهبر شیعیان تن داده تا شورش را بخواباند .
ملکه جهام کوچک تر از ان بود که دریابد با این حرکت چیزی در درون سلطنت استبدادی شکست و مردم به قدرت خود و روحانیت پی بردند . شاه و کامران میرزا پیش از ان نیز به قدرت روحانیت شیعه واقف بودند به همین جهت یکی از کارهای مدام و بدون توقف کامران میرزا به عنوان حاکم پایتخت حفظ ارتباط سلطنت با روحانیون بزرگ برپائی مراسم مذهبی حضور در تکیه دولت در روزهای عزاداری امام حسین بود . او فرزندان خود و از جمله ملکه جهان را نیز نمازخوان و مذهبی بار اورده بود .
باز شدن ذهن و زبان مردم اگر برای ملکه جهان و دیگر شاهزادگان که پشت دیوار های قطور قصر ها می نشستند قابل رویت نبود ولی واقعیت داشت چنان که اهل خانه کامران میرزا روزی که میرزا رضای کرمانی ترمه و شال فروش را دیدند که با غضب شاهزاده با سرکشتگی مجبور به تحمل 100 پس گردنی شد تا 100 تومان طلب خود را وصول کند پنداشتند این هم از صحنه های همیشگی ابراز قدرت فرمانده کل قوای مسلح است .
میرزا رضای کرمانی بعد از ان که ده ها شال و پارچه زربفت بافته شده در کرمان هند و حتی انگلیس را به خانه کامران میرزا برد و زنان او خریدند برای وصول طلب خود با مشکل رو به رو شد . شاهزاده قصد داشت طلب او را نپردازد به تصور ان که تاجری ثروتمند است . ولی میرزا رضا کرمانی سرمایه نداشت و ان 100 تومان از تمام توان او بیشتر بود .به فغان امد شکایت به شاه برد و علمای شهر و سر انجام دستور شاه صادر شد . هم ابروی کامران میرزا رفت و هم موظف به پرداخت طلب میرزا رضا شد . پس دستور داد در ازای هر 100 تومان یک پس گردنی به بزنند که صدایش شنیده شود . دستگاه استبدادی از این گونه ظلم ها بسیار داشت . ولی این بار کسی نمی دانست ان ضربه ها که در میان قهقهه قراولان زده می شد چه می کند . میرزا رضا بدهی های خود را داد . زن و فرزند را رها کرد و خود راهی هم دیاری شد که پیر و مرادش سید جمال الدین اسد ابادی در ان جا به سر می برد . سید جمال الدین روحانی ماجراجو سخنور و با سوادی بود که در تمامی مشرق زمین شهرت داشت و با دشمنی با دستگاه سلطنت استبدادی بعد از اخراج از ایران و یک دوره روزنامه نویسی و فعالیت علیه دولت ایران در استانبول زیر سایه خلیفه عثمانی ساکن شده بود و با بیان خود اتشی می زد و دل ستمدیدگان .
میرزا رضا کرمانی روز یکه به پابوس سید جمال رفت رفته بود تا ازاو تپانچه بگیرد و اجازه ان که گلوله ای در مغز کامران میرزا نایب السلطنه خالی کند ولی سید جمال به او می گفت (( باید در فکر ریشه بود این ها شاخه های کوچک درختند )) مگر نه ان که سید جمال الدین چندی قبل خود ضربه ها خورده بود از ماموران شاه و برهنه او را بر خری سوار کرده و از تهران رانده بودند .
وقتی میرزا رضا در استانبول بود و رو ز ها پای منبر سید جمال می نشست ه تدبیر شاه که می خواست فرزندان خود را به یکدیگر ببندد و متحد کند ملکه جهان با گرفتن هدیه ای از شاه با جهیزیه فراوان راهی تبریز شد که به عقد محمد علی میرزا فرزند ولیعهد و دومین منتظر تاج و تخت قاجار دراید . با این پیوند کامران میرزا از صف مخالفان و مدعیان ولیعهد اینده خارج می شد .
عروس و داماد فرصت یافتند که روزی به حضور شاه که پدر بزرگ هر دو بود برسند برای پابوس و از دست او سکه ای بگیرند و او را شادمان ببینند که در تدارک جشن های پنجاهمین سال سلطنت خود بود و در وجود این دو نوه خود می دید که تا قرن ها سلطنت در قاجار ادامه می یابد . فقط چهار سال به اغاز قرن هیجان اور بیستم مانده بود و شاه از همان زمان برای شرکت در جشن های شروع قرن و نمایشگاه پاریس به اروپا دعوت شده بود و خیال داشت برای چهارمین بار راهی فرنگ شود .
ملکه جهان دو روز بود که به عقد محمد علی میرزا درامده بود که در یک بعد از ظهر قلبش از هیجان به تپش افتاد . ام خاقان مادر شوهر او که به همین منظور به تهران امده بود صندوقچه ای را به او داد که چون به راز محتویات ان پی برد از هیجان گریست . ام خاقان چه ساده و بی هیجان صندوقچه امینه را به این زن جوان سپرد و خود را از مسئولیت نگهداری ان نجات داد .
ملکه جهان همنام مهد علیا مادر ناصر الدین شاه – سومین صاحب صندوقچه – بود ولی بر خلاف او شباهت بسیار به امینه داشت . اهل مبارزه و زندگی .صندوقچه ای را که ام خاقان بدان سادگی به او سپرده بود بی اهمیت ندید . شبی را با محتویات جعبه به صبح برد . برگ برگ ان را خواند و با هر برگش به فکر فرو رفت . از جمله وقتی تاکید امینه را دید بر این که فقط کسی به شاهی انتخاب شود که از مادر قجر باشد به دلش بد افتاد . در خانه پدری بسیار شنیده بود که پدرش و ظل السلطان عموی بزرگش فقط از ان جهت به ولیعهدی برگزیده نشدند که مادرشان از قاجار نبود و جای خود را به مظفر الدین میرزا سپردند که تنها امتیازش در این بود که از بطن شکوه السلطنه از خانواده قاجار بود . حالا او از خود می پرسید چطور محمد علی میرزا به ولیعهدی رسیده که مادرش قاجار نیست و دختر میرزا تقی خان امیر کبیر است . به دلش بد افتاده بود و پیش خود فکر می کرد که وظفه ای سنگین ب دوش دارد و باید با سرنوشت بجنگد .
به همین جهت روزی که ان واقعه رخ داد بر خلاف دیگر افراد خانواده که در پارک امیریه جمع بودند شیون نکرد و بر سر نکوفت بلکه کوشید راهی بیابد . حتی پدر پر قدرتش هم ان روز با شنیدن خبر ترور ناصر الدین شاه خم شد و در صدد بود از تهران بگریزد . اگر اتابک پیغام نفرستاده و به او دلداری نداده بود کامران میرزا به قم می رفت و بست می نشست .
تیر میرزا رضا کرمانی در واقع به اسطوره قاجار پایان داد . واقعی ترین و اخرین سلطان مستبد و به راستی سلطان را به زمین انداخت . ملکه جهان مایل بود به دیدار میرزا رضا کرمانی برود که او را در زیر کاخ گلستان زنجیر کرده بودند تا شاه جدید بیاید و تکلیف او را معلوم کند اما اجازه اش ندادند . اتابک علی اصغر خان می کوشید با درایت و بذل و بخشش کشور را ارام نگه دارد . فقط مظفر الدین شاه بود که در امدن به تهران عجله نداشت و می خواست هفت ماه جنازه شاه را در صف تالار روی ظرف یخ معطل نگه دارد تا سال 1313 بگذرد و نحوست ان رفع شود که این دختر هجده ساله وظیفه ای بر عهده گرفت و راهی تبریز شد .
یک هنگ قزاق به ریاست یک کلنل روسی او را همراهی کردند . ملکه جهان پیش از رفتن صندوقچه امینه را از صندوق رومز دار فلزی جدا کرد تا به راحتی بتواند ان را حمل کند و پیرایه ای را که سفیر انگلیس به مهد علیا هدیه کرده بود به دور انداخت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جای کلنل فرانت که محمد شاه را از تبریز به تهران اورد اینک روس ها بودند و قزاق ها . به جای قائم مقام یا امیر کبیر که محمد شاه و ناصر الدین شاه را به سلطنت رساندند عبدالمجید میرزا عین الدوله می امد . اندازه همه چیز کوچک شده بود حتی شخص شاه .
وقتی ملکه جهان در تبریز به حضور مظفر الدین شاه رسید از جانب پدر خود پیامی داشت که به ان بهانه رفت ولی در حقیقت می خواست او را از راز صندوقچه با خبر کند که کرد . مظفر الدین شاه ابتدا از دیدن صندوقچه ای چوبی و قفل دار زیر بغل عروس خود یکه خورد و ترسید . برای گشودن ان استخاره کرد .اما وقتی ملکه جهان سند پوست اهو را به دست او داد و متن وصیت نامه جده شان را خواند شاه نازکدل به گریه افتاد . و خطاب به محمد علی میرزا – تنها کسی که در مجلس بود – با بغض گفت :
می بینی این سلطنت با چه خون دل به دست امده مواظب باش پسر !
و محمد علی میرزا تنها مواظبتی که می دانست گوش سپردن به راهنمایی های معلم روسی خود بود . روس ها با تضمین سلطنت در خانواده عباس میرزا این وظیفه را به تنهایی بر عهده دارند .
مظفر الدین شاه نه تنها حاضر نشد به خواست ملکه جهان قطره ای از خون خود را بر پشت پوست اهو بنشاند بلکه وقتی عروسش خواست انگشت خود را ببرد روی خود را برگداند تاب دیدن خون را نداشت .
باری ملکه جهان توانست بر تردید شاه جدید فائق اید و او را راهی کند . نخستین ماموریت را به خوبی به انجام رساند . مظفر الدین شاه دستور حرکت داد . دو روز بعد قافله ترک ها که اماده دست انداختن روی خزانه ای بودند که می پنداشتند از سر کول ان جواهرات نادر شاه بالا می رود به راه افتاد .
بعد از به تخت نشستن مظفر الدین شاه ملکه جهان هم در کار اداره اذربایجان با شوهر خود شریک شده بود و هم حوادث تهران را زیر نظر داشت . با هر بار حرکت مظفر الدین شاه به طرف فرنگ ان ها به تهران می امدند . محمد علی میرزا ولیعهد مسئول مملکت می شد و در غیاب پدر نایب السلطنه . ملکه جهان در شهری که 108 زن صیغه و عقدی ناصر الدین شاه و 27 فرزندش و ده ها همسر و فرزند سلطان جدید قصر ها و خانه های بزرگ را پر کرده بودند عملا مهد علیا شده بود . با اوردن اولین پسر در این مقام تثبیت شد . مهم ترین خصوصیتی که ملکه جهان از امینه داشت استعداد در تجارت و ساختن پول و صرف ان بود . بر خلاف شوهر و خانواده قاجار دستس گشاده داشت هنوز تکان نخورده ده ها ده را در اذربایجان به دست اورده بود و برای هر کدام مباشرانی گماشته در عین حال از دارایی های پدر نیز بدان اندازه به او رسیده بود که بتواند مطمئن باشد که نیازی به فروش انچه امینه برای دارنده صندوقچه گذاشته بود ندارد .
صندوقچه امینه برای نخستین بار در تبریز و در قصر شاهی جا گرفت و از پایتخت دور شد پایتختی که بعد از سومین سفر شاه به فرنگستان دیگر ارام نبود . ملکه جهان بر خلاف شوهرش که مدام ناسزا می گفت و معتقد بود باید مشروطه خواهان را به توپ ببندند با اطمینان خاطر با منتفذین تبریز گفتگو می کرد . انچه در انتظارش بودند زود تر از موقع اتفاق افتاد . معالجات فرنگ هم نتوانست شاه بیمار و ضعیف را معالجه گند . با وخیم شدن حال شاه ان دو راهی تهران شدند .
مظفر الدین شاه علیرغم میل محمد علی میرزا فرمان مشروطیت را امضا کرد و به فاصله کوتاهی در گذشت . مشروطه خواهان از محمد علی میرزا که شاه شده بود به قید قسم قران حکم تایید گرفتند سپس به شاهی او رضا دادند . سخت ترین روز ها اغاز شده بود . ملکه جهان سر انجام در روزی که به شدت نگران جان سه پسر و یک دختر خود بود شوهر را از زیر قران گذراند و راهی باغشاه کرد . در لحظه اخر محمد علی شاه که یک ساعت هم ارام سلطنت نکرده بود روی کاغذ مهد طلایی قصر سلطنتی خطاب به کامران میرزا پدر ملکه جهان نوشت : (( می روم سلطنتی را که پدرانمان با شمشیر به دست اوردند از کف رجاله ها به در اورم یا جان می بازم و یا موفق می شوم برایم دعا کنید ...))
محمد علی شاه درصدد اثبات ان بود که پیش بینی امینه درست نیست و پادشاهی که از مادر قاجار نباشد هم می تواند با قدرت همه چیز را حفظ کند . به توپ بستن مجلس اعلان جنگ عملی به مردمی بود که با خون دل مشروطه را به دست اورده بودند . سی ماهی که در تاریخ (( استبداد صغیر )) خوانده شده همه روز اضطراب بود و جنگ مقاومت دلاوران اذربایجانی لشکر کشی روس و انگلیس و عثمانی و سر انجام تسلیم شاه .
ملکه جهان با دیدن شوهر که ریش نتراشیده و حمام نکرده به همه کس جز شاه شبیه بود دانست که امدن مجاهدان بختیاری و شمالی کار خود را کرده پس صندوقچه را زیر بغل گذاشت و جعبه جواهرات را به یکی از ندیمه ها داد و سوار بر رولز رویس سلطنتی راهی سفارت امپراطوری روس شدند نخستین شاهی که به سفارتخانه ای پناه برد . در ان جا سفیر روس به استقبالشان امد . ملکه در دل گفت : کار تمام شد !
ایا ان ها میراث امینه را به تمامی باخته بودند ؟
دو هفته بعد در معیت سربازان روسی و انگلیسی او و شاه مستعفی در حالی که مشروطه خواهان دو تن از فرزندانشان را از ان ها جدا کرده سلطان احمد را به سلطنت گمارده بودند راهی مرز شدند . صندوقچه امینه برای نخستین بار از کشور خارج شد .
ملکه جهان که همه چیز را تمام شده می دید از اصراری که برای ولیعهدی پسر بزرگش به کار برده بود پشیمان بود و می خواست محمد حسن میرزا پسر دوم او را به سلطنت بگمارد و احمد او را اجازه دهند که با ان ها از کشور برود ولی هشدار سفیران کار خود را کرد زاری شاه مخلوع و ملکه به جایی نرسید محمد علی شاه فقط توانست به یاد ملکه جهان بیاورد که دیگر زنان قاجار بیش ار این ها از دست داده اند تا این کتاب مفتوح بماند . این جمع ابتدا به انزلی رفت تا با کشتی به باکو برود و از ان جا راهی سرزمین عثمانی شد تا در ادسا اقامت گزیند .
در میان یاد داشت های امینه که فرصت خواندن ان ها در باکو برای ملکه جهان پیش امد امینه از سفر خود به باکو نوشته بود و از اهمیتی که نفت برای اینده جهان دارد . در حالی که این محمد علی شاه 130 سال بعد از نوشته امینه نمی دانست که انچه بر سرش امد از اثر فوران نفت در جنوب ایران است . محمد علی شاه یک سال بعد به یکی از شاهزادگان گفت که اصلا خبری از نفت جنوب ایران نداشته و فرصتی برایش نبوده که در این ده سال گزارش های مطبوعات و خبرگزاری ها را بخواند در نتیجه پی به اهمیت نفت جنوب ایران و خلیج فارس نبرده است .
ان ها در ادسا ماندند و درست زمانی امید به همه چیز در وجودشان از میان رفت که امپراطوری روسیه که ضامن و پشتیبان سلطنت فرزندان عباس میرزا نایب السلطنه بود نیز در هم پاشید . در اکتبر سال 1917 اقامت گاه بعدی ان ها اروپا بود . ملکه قصد داشت دارایی های خود و صندوقچه امینه را به یک بانک اروپایی بسپارد در حالی که بخش عظیمی از جواهرات خود را نیز در جریان جنگ با مشروطه خواهان در اختیار شوهرش گذاشته بود که با گرو گذاشتن ان ها در بانک شاهی بتواند پول لازم برای اعزام نیرو به اذربایجان فراهم اورد .
در زمانی که امینه صندوقچه را نیمه شبی دور از چشم خدمه گشود تا اسناد ان را یکی یکی و دقیق کنترل کند به نوشته ای برخورد که مدت ها فکر او را به خود خواند . اشاره ای به ارمگاه امینه اجر قرمز محراب و گنجی که باید با ان بازی را از نو شروع کرد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد علی شاه که مدام می نالید که اگر بتوان چند توپ جدید اتریشی خرید و هزار تفنگ نو پیروزی حتمی است ناگهان با پیشنهاد شجاعانه ملکه رو به رو شد که به او می گفت حاضر است همه دارایی خود را در اختیار او بگذارد که بفروشد ... ملکه جهان نمی دانست که محمد علی شاه با این پول و سلاح چه می خواهد بکند . و حتی به خود نمی گفت که شوهرش وقتی همه امکانات را در اختیار داشت و در قصر نشسته بود نتوانست بر حریفان چیره شود حالا چگونه می تواند . فقط در اندیشه سفری به ترکمن صحرا بود .
سفیر روسیه در وین بر خلاف تصور ان ها نه که حاضر نبود به شاه مخلوع اسلحه بدهد که تاج و تخت از دست رفته را به دست اورند بلکه حاضر نبود با ان ها همدلی کند که ماجرای فتح تهران کار انگلیسی ها بوده که به این ترتیب نفوذ روس ها را در ایران پاک کرده اند . سفیر به شاه مخلوع می گفت که ما قرارداد تازه ای با انگلیسی ها داریم . بر اساس ان قرار داد نمی توانیم بدون کسب نظر موافق لندن به کاری دست بزنیم .
محمد علی شاه مخلوع از تصور ان که روس و انگلیس با هم توافق کرده اند که ایران را – وقتی فرزند او هنوز شاه بود – بین خود قسمت کنند بر خود می لرزید و در پیامی برای برادران خود و دیگر شاهزادگان معتبر – از جمله عموهایش – که همگی در فرنگستان با ثروت فراوان خارج کرده از کشور زندگی مجللی می گذرانند از ان ها خواست نیرو ها و دارایی ها ی خود را روی هم بگذارند و مانع از ان شوند که چنین بلایی بر سر ایران بیاید . جواب ظل السلطان پیر ترین ثروتمندترین و بانفوذ ترین شاهزاده قاجار این بود : (( اگر همسایه جنوبی [ انگلستان ] راضی باشد نیازی به پول نیست . واگر راضی نباشد این ها همه بی فایده است .))
کسی پاسخ شاه مخلوع را نمی داد فقط ملکه جهان بود که حاضر شد همه زندگی خود را در داخل و خارج ایران برای این کار صرف کند . محمد علی شاه واقعا شرمسار این زن بود به ویژه وقتی می گفت فقط یک شرط دارم هر جا میروید مهنم همراهم .
گویی امینه دیگری زنده شده بود یا روح او از ان صندوقچه ازاد شده بود و در وجود ملکه جهان سخن می گفت .
زمستان سردی در پیش بود که محمد علی شاه با گذرنامه ای که وی را حاج خلیل بغدادی معرفی می کرد از باکو سوار بر یک کشتی اجاره ای شد و کنار بندر ترکمن فرود امد . مسیری که بار ها امیدوار یا نومید ان را طی کرده بود . نرسیده جمعی از ترکمنان و طرفداران استبداد و فئودال ها با شنیدن خبر ورود او دورش گرد امدند . شعاع السلطنه و سالار الدوله برادرانش هم از راه های دیگر رسیدند هر کدام دسته ای گرد اوردند . امید این بود که مجلس و دولت تازه و مردی که از هرج و مرج و نابسامانی ان یک سال به ستوه امده بودند به حرکت ایند .
محمد علی شاه به اسانی صحرای ترکمنت استر اباد گیلان و مازندران را فتح کرد . ملکه جهان هم با نوشتن نامه ای صمد خان شجاع الدوله را مسئول املاک خود در اذربایجان کرد . دیگ طمع یاغی قراباغی به جوش امد .
اما در تهران ... ناگهان ازادی خواهان و مشروطه طلبان اختلاف ها را به کناری گذاشته برای سر محمد علی شاه و برادرانش جایزه کلانی تعیین کردند . و شوستر امریکایی امکان ان را فراهم اورد که لشکر مجهزی به فرماندهی یپرم خان برای مقابله با شاه مخلوع و برادرانش راهی شود . این خبر نگران کننده ای بود که به مرکز فرماندهی شاه مخلوع در خواجه نفس رسید . در زمانی که محمد علی شاه به میان ایلات رفته بود ملکه جهان کاری کرد که شبیه ان فقط از امینه سر زده بود که در زمان محاصره اصفهان یک تنه به میان دشمن تاخت . ملکه با کمک یکی از روسای عشایر اذربایجان که نزهت الدوله نوه امیر کبیر ( دختر خاله محمد علی شاه ) را به زنی گرفته بود از شوهرش جدا شد و با نام و لباس مبدل به سمنان و دامغان رفت . او می پنداشت امینه در قلعه سمنان و یا در حکومت نشین دامغان دفن است و چون نومید شد به یاری پیران و سالخوردگان قلعه کوشید تا دریابد که گور امینه کجاست . یک نشانی غلط او را به اصفهان کشاند و سر انجام زنی در باغ نو اصفهان – قصر ظل السلطان – وقتی که دانست برادر زاده شاهزاده است او را نزد پدر خود برد که می گفت بیش از صد سال دارد و نایب السلطنه عباس میرزا را به چشم دیده است . ان مرد به او گفت که از پدر خود شنیده که امینه در کنار خلیج ترکمن از جهان رفت .
به این ترتیب ملکه چهان بعد از 40 روز سفر بی حاصل اما خطر ناک به ترکمن صحرا برگشت و در نزدیک مراوه تپه گوری را به او و محمد علی شاه نشان دادند که در بقعه ای قرار داشت و زیارتگاه ترکمن ها بود : اق تقای . پیرمردی ترکمن و سفید مو به باریکی چوب دستی که به دست داشت به ملکه جهان گفت :
ولی قدت بلند نیست . دنبال چه امده ای ؟
ملکه امد لب بگشاید پیرمرد انگشت بر لبان خود گذاشت و گفت :
وقتی ستاره ها مراوه تپه را نشان دادند بیا ...
نگاهی به دور بر انداخت همه ترکمن بودند با ان کلاه های پوست و چشم های تنگ و ریش های بلند . زنی در میانه نبود . ملکه وحشت کرد . می گفتند ترکمنان زنان را می دزدیدند و در بازار خیوه می فروشند . چطور او شبانه تنها به میان این جمع اید . ولی با خود گفت مگر برای همین کار به این جا نیامده ام . شوهرم هوایی دیگر در سر دارد ولی مرا وصیت نامه به این جا کشانده است .
شب از نیمه گذشته بود که ملکه یادداشتی در جای خود گذاشت و در ان نوشت که اگر تا موقعی که افتاب برامد بر نگشت به سراغش بیایند به اق تقای و بر پشت قاطری نشست و رفت . ماجراجوئی غریبی بود که خود نمی دانست چطور به ان تن داده است .
جلو مزار اق تقای پیر مرد با فانوسی در دست منتظر او بر لب سنگی نشسته بود . با دیدن ملکه بلند شد و به راه افتاد و رفتند به داخل مقبره . هنوز شمع هایی که شب قبل مردم در کناره مقبره کاشته بودند نیمه جان بود . در ان جا پیرمرد به ملکه گفت :
کدام کاشی ؟
ملکه به یاد وصیت نامه امینه افتاد و پاسخش داد :
سبز یعنی اول سبز بعد قرمز .
پیر مرد انگار معجزه ای شده است انگار که هزاران سال منتظر این کلام بوده به صدایی که به مناجات بیشتر شبیه بود شروع کرد به سخن گفتن رو به قبر . ملکه ترکمنی نمی دانست و ان مقدار ترکی که به یاد داشت کمکش نمی کرد فقط گاه کلمه ای را می فهمید . این قدر می فهمید که این جا گور کسی است با نام مختومقلی . پیر مرد دائم نام او را تکرار می کرد . و بعد گلیم پاره ای را که روی قبر بود بلند کرد سنگی روی ان بود . فانوس را جلو برد و ملکه دید که درست حدس زده ان جا گور مختومقلی شاعر است . و مرد در حالی که فاتحه می خواند اشکی هم میریخت . حالتی بود که ملکه را هم به تاثر انداخت و اشکی به چشم اورد که شاید از اثر خوف از زندگی دربدری و غربت و اینده نامعلوم خود و خانواده اش بود .
بعد همه چیز شفاف شد . پیرمرد برایش گفت که قره ایشان نام دارد و مختومقلی پدربزرگ او بوده است و بر اساس روایتی که در همه این 150 سال خانواده مختومقلی از اورازگل ( زن محبوب او و نه زن قزاقی که بعد ها گرفت ) بر اساس شعری از جدشان در انتظار خانمی بوده اند بلند قد در شبی که می اید که مهتاب نیست و در اق تقای سراغ کاشی سبز و قرمز را خواهد گرفت . پیرمرد وقتی این حکایت را برای ملکه می گفت فانوس را بالا گرفته بود و با چاقوی کهنه ای دور یک کاشی قرمز را خالی می کرد . ملکه وحشت زده بود در انتظار یک نامعلوم . به نظرش خالی می امد . و اصلا به یاد نداشت که چطور به این جا کشیده شد و چطور جذب شد تا با این پیرمرد سخن بگوید .
سر انجام پیر مرد توانست کاشی قرمز را جا بردارد و در زیر ان لوله ای پیدا شد که به زحمت از دیوار جدایش کردند وله ای از چرم سخت پوست گاومیش که ان را دوخته بودند . و لوله را به ملکه داد . ملکه می خواست لوله را باغز کند ممکن نبود . پیر مرد که داشت کاشی را جای خود می گذاشت بی توجه به کنجکاوی ملکه گفت : پدرم انا قلیچ سال ها چشم به راه بود . وقت مردن این راز را به من سپرد . ملکه نالید :
هیچ وقت ان را بیرون نیاوردید؟
پیرمرد با دهان بدون دندان خندید و فقط اهی کشید و رو به مقبره گفت :
مختومقلی . ای مختومقلی . امرت را اطاعت کردم . امانت را به صاحبش سپردم . و حالا می روم تا اسوده در کنار تو بمیرم . خدا را شکر... و شروع کردن به خواندن :
سور فتح سردار اوغلی گلدی وقت
نیه بو دوران عالی سیزینکی دور
داغ کمین ترپنمزدریا دک دونمز
یموت گوگلدن اهلی ایلی سیزینکی دور
و ملکه می دانست که پیر مرد می خواند : ای پسر فتحعلی خان قیام کن وقت ان رسید / این روزگار عالی از ان توست / به مانند کوه مقاوم و چون دریا استوار / ایل یموت و گوگلان در کنار توست /
ملکه خواب زده بر روی قاطر پرید و پیش از ان که ستاره ها از دشت گذر کنند خود را به چادر رساند و دید که محمد علی شاه نگران با لباس خواب در مهتابی ایستاده است . به دیدن ملکه امد فریاد بزند ولی صدایش در گلو خشکید . چیزی در چهره و رفتار ان زن بود که شاه بخت برگشته را از اعتراض پشیمان می کرد . ملکه با گام های استوار به اتاق رفت . مردنگی را روشن کرد . شال ترکمن را روی زمین پهن کرد و ان را لوله چرمی را بر ان گسترد و رفت تا وسیله ای پیدا کند و ان را بگشاید . چرم سختی که در گذر ایام خشک شده بود .
فردا صبح سران گوگلان و یموت و اینچه برون سر رسیدند . تفنگ را از رختخواب پیچ های خود بیرون کشیده بودند .وقتی محمد علی شاه به وفاداری ان ها پی برد که دو دستگاه توپ را هم که سال ها پیش از روس ها به غنیمت گرفته و پنهان کرده بودند بیرون کشیدند . محمد علی شاه یا انچنان که گذرنامه اش حکم می کرد حاج خلیل بغدادی خود هشت دستگاه توپ مدرن از اتریش خریده و با خود اورده بود .
تا ان ها سر گرم ارایش سپاه خود شدند و شاه مخلوع در کار نامه نوشتن به سران ایلات و عشایر اذربایجان و خراسان و تحریک ان ها به قیام علیه (( حکومت غاصب نوکر انگلیس )) ملکه جهان با یک ندیمه زنی از ترکمن و دو تفنگچی به راه افتاد در جاده کناره به سوی بسطام . نامه ای که دران چرم سخت بود به خط امینه که به زبان فرنگان از این نواده خود که پس از سال ها وصیت نامه را به دقت خوانده می خواست که کاشی سبز را نیز برکند . با نشانی های او و راهنمایی قره ایشان دانست که کاشی در کنار مقبره بایزید است در بسطام .
در مزار بایزید غوغایی بود و بدان سادگی و اسانی نبود . جمع با کمک پیرمردی که سرایدار مقبره بود اطراف گور بایزید بسطامی را به دقت نگریستند و هیچ نشانی نیافتند . یعنی در تعمیراتی که در طول این سال ها در گنبد و مقبره شده بود نشانه امینه از دست رفته بود ؟ اما نه ...
فردای ان شب کاشی در محراب بایزید پیدا شد . درست در نقطه ای که شیخ به نماز می ایستاد . این بار کاشی در قدمگاه محراب بود و با چاقوی قره ایشان مقاومتی کرد و کنده شد و گنجی که امینه نشانی ان را داده بود بیرون امد . در گذر ایام جعبه زنگ زده بود . اما خاک از ان چه در داخل از ان چه در داخل ان بود خوب محافظت کرده بود .
وقتی این جمع برگشتند محمد علی میرزا و ده ها تنگچی که گرد اورده بود در مبارک اباد بودند . عده ای خبر شده اق قلعه را تعمیر می کردند . شاه مخلوع که وجودش تخلفی از وصیت نامه امینه بود امیدوار به ان که تاج و تخت را دوباره تصاحب می کند ولی ملکه جهان که یک باره تغییر روحیه داده بود می خواست برود . دو روز بعد او سوار بر کشتی اجاره ای بر دریای روان شد که امینه نوشته بود سر نوشت ما به این اب بسته است . اطراف ان خانه ماست . دریای خزر.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم
محمد علی میرزا ثروت امیدش را در این ماجرا گذاشت و شش ماه بعد دلشکسته و نومید به ادسا برگشت . ملکه در ان جا قصر را گسترده کرده بود و خانواده را گرد خود اورده چنین می نمود که قصد دارد سال های پایانی عمر را در ان جا سر کند .
جنگ جهانی اول اروپا را به جان هم انداخته بود و اسیبش به سراسر جهان می رسید . در استانه این جنگ در ایران احمد شاه را رسما به سلطنت رساندند . تا ان زمان به جهت خردسالی نایب السلطنه ای امور سلطنت را اداره می کرد .
اگر از اثر جنگ جهانی ایران از هر سو اشغال شد و روس ها که اذربایجان را اشغال کرده بودند اجازه ندادند تا مدت ها محمد حسن میرزا ولیعهد – فرزند کوچک ملکه جهان – چنان که معمول قاجار بود در اذربایجان ساکن شود در عوض روسیه و عثمانی دو امپراطوری هم جوار ایران در حال فروپاشی بودند .
نیمه شبی که ملکه و محمد علی میرزا دچار افسردگی در قصر خود در ادسا خفته بودند ناگهان گلوله ای به دیوار قصر خورد و به دنبال ان همه چیز به هم ریخت . اخرین بازمانده های روسیه تزاری در مقامات برابر بلشویک ها همه اطراف خاک روسیه را درگیر جنگی کرده بودند که خاندان سلطنتی تبعیدی نمی توانست دیگر در ان جا زندگی کنند . بلشویک ها که وارد ادسا شدند ان ها ناچار شدند از همه چیز بگذرند و خانه بزرگ بلوار فرانسویها را ترک گویند و در استانبول قصری از یکی از اعضای سلطنت عثمانی کنار بسفر اجاره کنند . اما در ان جا نیز سه چهار سالی امان داشتند . انقلاب ترک های جوان به سر کردگی کمال اتا تورک بار دیگر ان ها را فراری داد . این بار به ایتالیا رفتند . در سان رمو ان ها همسایه اخرین امپراطور عثمانی شدند و در همین زمان در ایران یک قزاق داشت ارام ارام تومار سلطنت قاجار را در هم می پیچید . و در همین زمان بود که محمد علی شاه تاب نیاورد و در ماه رمضان که ملکه جهان و اعضای خانواده اش روزه بودند شاه مخلوع چشم از جهان بست .
احمد شاه پسرش که هنوز شاه قانونی ایران بود و عبد الحمید پاشا سلطان مخلوع عثمانی با حضور 20- 30 نفری جنازه فردی را که سقوط قاجار و به باد دادن میراث امینه را باعث شده بود تشییع کردند و جنازه اش را به کربلا بردند تا کنار پدرش مظفر الدین شاه دفن شود .
ملکه به محض ان که جنازه شوهرش را دفن کرد در جلدی فرو رفت که برای ان امادگی داشت . اخر بار امینه در ان چه در محراب بایزید برایش گذاشته بود وی را ترغیب به حرکت کرد . او میدانست پسر چاق و راحت طلبش دارد سلطنت را از دست می دهد .
ملکه قصد داشت به سرعت راهی ایران شود و کاری را که از فرزندش بر نمی امد خود به عهده گیرد . پیش از حرکت نامه سید حسن مدرس را خوانده و خبر یافته بود که عشایر و ایلات نیز اماده اند تا در برابر ان قزاق سواد کوهی بایستند . در بغداد ملکه جهان که دیگر خود را در نقش امینه می دید یک راست به محل کونسلگری ایران رفت و چون همراهان را جا داد خود برای زیارتی راهی کربلا و کاظمین شد در حقیقت رفت تا نظر علمای شیعه مقیم ان شهر ها با خبر شود که شد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما نیمه شبی که قصد داشت فردایش راهی مرز ایران شود بار و بنه بسته بود بچه های کوچک خود – خدیجه محمود مجید – را به ندیمه ها سپرده قصد سفری به تنهایی داشت که با سر و صدا از خواب بر خاست عده ای به درون ساختمان ریخته با خشونت اثاث او را بیرون می ریختند . بچه ها وزنان گریه و زاری می کردند که ملکه خود را به میان انداخت و تازه خبر را شنید . در ایران یک مجلس قلابی موسسان که سردار سپه بر پا داشته بود رژِیم قاجار را منقرض کرده امور سلطنت را به سردار سپه سپرده بود . کارکنان کنسولگری به دستور تهران ریخته بودند تا همان شبانه ان ها را از محل بیرون کنند . در تهران نیز به همین شکل بار و بنه محمد حسن میرزا ولیعهد را از کاخ گلستان بیرون می ریختند و او نیز در راه بود که به جمع اوارگان بپیوندد .
دولت سلطنتی عراق در پاسخ نامه ای که ملکه به دربار فرستاد اتومبیل هایی فرستاده و این جمع پریشان را که کنار خیابان جلو کنسولگری در میان چمدان ها و رختخواب پیچ ها و بقچه ها نشسته بودند به قصری در خارج از بغداد منتقل کرد . ماه بعد ملکه برای ان که از یر بار نگاه ماموران عراقی خلاصی یابد که وجود ان ها را برای حفظ روابط با دولت تازه ایران مزاحم می دیدند قصری در کنار دجله اجاره کرد تا به اینده خانواده اش و میراث امینه فکر کند .
احساسی که جعبه وصایای امینه ان را تقویت می کرد در درون او بود که می گفت باید به ایران رفت و برای ان چه جنگیدنی است جنگید . بزرگترین مشکل این بود که او به عنوان یک زن نمی توانست از مردان خانواده جلو بیفتد . احمد شاه پسرش که اخرین وارث تاج و تخت قاجار بود علاقه ای به جنگیدن بر سر این میراث از خود نشان نمی داد . شوهرش محمد علی شاه هم تا بود این بار بر دوشش سنگینی می کرد . گاه از طرف هزاران نفر خانواده قاجار نوادگان امینه برای او پیغام فرستاده می شد که او ( محمد علی شاه ) چون از مادر قاجار نبوده تاج و تخت را از دست داده است .
ملکه می پنداشت پس از مرگ محمد علی شاه راحت تر می تواندبه مبارزه ادامه دهد ولی پسر چاق و بیمارش اصلا اماده خطر نبود .
ملکه در بغداد بود که یکی از درباریان سابق اجازه ملاقات خواست و در حالی که در حضور او دست به سینه ایستاده بود خبر را رساند . رضا خان به ملکه پیشنهاد می کرد که با دریافت مقرری سالانه به ایران بیاید و در یکی از قصر های سلطنتی منزل کند ودو پسرش ( محمود و مجید ) در مدارس عالی اروپا به تحصیل بپردازند . در این زمان دو پسر بزرگ او ( شاه و ولیعهد سابق ) در اروپا بودند .
ملکه جهان در پاسخ فقط گفت :
می دانم ان قزاق نیاز دارد که تثبیت شود . نه . من این افتخار را به او نمی دهم . از قول من بگویید زندگی راحت و مقرری را رد می کنم و در مقابل وظیفه ای بر دوش دارم که باید ان را پایان ببرم.
وقتی احمد شاه سه سال بعد از تاجگذاری رضا شاه در پاریس و در بیمارستان امریکایی (( نوی یی )) درگذشت ملکه چند روزی بود که از اخرین اقامتگاهش در بیروت به بالین او امده بود .
روزی که به تبعید تن داد و از سفارت روسیه در تهران از این پسرک چاق و ترسو جدا شد ان چنان شیونی به پا کرده بود که روس ها هم به تاثر او میگریستند اما حالاب بعد از گذشت بیست و پنج سال چنان محکم شده بود که صدای گریه اش در بیمارستان سن نوی یی شنیده نشد . تصمیم گرفت در فرانسه بماند در انتظار روزی که از ان سخن می گفت . روز یکه این قزاق به زیر افتد .
باغ بزرگی در کنار سن خرید که متعلق به یکی از اشراف زادگان فرانسه بود نه خیلی دورتر از خانه کنت دوزاگلی . پدر امینه . در این باغ تمام خانواده را گرداورده بود و همسایگان می دانستند که یک ماهی در هر سال باغ سن کلو سیاهپوش است . در ماه محرم به ویژه در دهه اول این ماه که از کربلا متولی ارمگاه دو شاه اخر قاجار روضه خوانی به پاریس می فرستاد . ملکه جهان که هرگز بدون حجاب در جایی ظاهر نمی شد در ان ده روز تمام ایرانیان را که در پاریس بودند دعوت می کرد و به عزاداری سید الشهدا می نشاند . محمد حسن میرزا اخرین ولیعهد ان چنان بود که مادر می خواست . او خود را با مسائل ایران مرتبط نگه می داشت ملاقات های سیاسی می کرد و امید به باز گشت در دلش بود .
جنگ جهانی اول و صعود هیتلر جز گرفتاری های معمول مردم اروپا کاری با این مجموعه نداشت تا روز که بمباران پاریس اغاز شد و بمبی هم روی سن کلو افتاد . همه متوحش شده بودند ولی ملکه ارام چمدان ها را برداشت و بچه ها را به اپارتمان کوچکی در سن لازار برد . در زمان دولت مارشال پتن جز قحطی و جیره بندی دردی نبود . دولت ویشی تقاضای ملکه جهان را برا یسفر به سویس رد کرد نامه او به وزیر خارجه هیتلر بی جواب ماند .
روزی که برادر زاده او ( امیر هوشنگ دولو ) را گشتاپو دستگیر کرد و احتمال داشت به اردوگاه کار اجباری بفرستد ملکه برای ان که نشان دهد در قدرت است نامه ای برای فرمانده المانی پاریس نوشت و ازادی او را خواست و به دست اورد .
با اغاز فعالیت نهضت مقاومت فرانسه برای ازاد کردن پاریس یک بار هم چریک ها به باغ سن کلو ریختند به گزارش همسایگان می گفتند در این باغ افرادی زندگی می کنند که با المان ها همکاری دارند . و باز ملکه بود که با تحکم ظاهر شد و به زبان فرانسه ناسزایی به هیتلر گفت و یاداور شد که ان ها خاندان سلطنتی ایران هستند . چریک ها رفتند .
خبر سقوط رضا شاه به جرم داشتن تمایلات المانی یک بار دیگر پیر زن را به وجد اورد . از محمد حسن میرزا ولیعهد که در لندن بود خواست که پس از ملاقات با مقامات انگلیسی فورا به جانب ایران حرکت کند . خود در مصاحبه ای علیه 20 سال حکومت غاصب پهلوی سخن گفت . محمد حسنمیرزا پول خواست و فردای روزی که پول برای فعالیت سیاسی دریافت داشت و قرار بود در یک مصاحبه مطبوعاتی بی اعتباری سلطنت پسر پهلوی را اعلام دارد و مبارزه را اغاز کند شب در خانه ای در خیابان کمبر لند میهمان بود وقت برگشتن به خانه در خیابان افتاد .
برای ملکه جهان که دیگر در نزدیک هفتاد سالگی بود در حقیقت زندگی پایان گرفته بود و او بیهوده کوشش می کرد با مقامات انگلیسی در مورد نوه اش گفتگو کند و او را مناسب برای سلطنت ایران بنمایاند . پاسخ ایدن وزیر خارجه بریتانیا به گزارشی که در این باره تهیه شده ساده بود : (( پرنس قاجار افسر نیروی دریایی انگلستان کلمه ای فارسی نمی داند و مناسب هیچ کاری در ایران نیست . ))
پس ملکه جهان نه از راهی که امینه می رفت و نه از راهی که مهد علیا رفت و پسرش را با کلنل فرانت به پایتخت رساند نتوانست کاری کند که احساس می کرد امینه از او خواسته است .
روزی در زمستان سال 1326 همان زمان که پسر رضا خان برای نخستین بار در مقام پادشاه به لندن می رفت تا سلطنت خود را تثبیت کند در شاه نشین ساختمان مرکزی باغ سن کلو اخرین وارث امینه در رختخوابی سفید چشم از جهان فرو بست .
پرونده ای بسته شد . در این زمان 250 سال از زمانی که زنی در چجهان زاده شد با نام خاتون و روزگاری امینه نان داد می گذشت .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتاب سوم
تمام شد . قصه زنی به نام امینه که می خواست بیش از ان زنده بماند که ماند . می خواست در وجود فرزندانش به زندگی ادامه دهد . همه می خواهند . او یم خواست در نبودش هم یادگارانش حفظ شود . همه می خواهند .
قصه او ان چهار زن دیگر تمام شد اما من هنوز سئوال هایی داشتم . صندوقچه امینه الان کجاست . ان چه بود که در لوله ای بر مزار مختومقلی پیدا شد . جعبه ای که از محراب با یزید بسطامی بیرون امد کجاست ؟ چه بود در ان ؟ ایا کسی هست که به سئوال های من پاسخ گوید .
سال 1374 وقتی قصه را تمام کردم و دادم به حروف چینی برای نشر پیش خود گفتم یک کابوس بیست ساله پایان گرفت . اما چنین نبود . یک شب نیمه های شب تلفن به صدا در امد . پیدا بود از راه دور است :
الو ؟
الو ... خود شما هست . من امی .
و پرونده که تازه یک ماه بسته شده بود دوباره باز شد . بعد از هفده سال از زمانی که (( امی )) را دیده بودم به نظر می رسید که خانم مسلط و میانه سالی است . سوال من در مورد رساله اش و تحصیلاتش در بوزار تقریبا بدون پاسخ ماند . پرسید :
اندیشه می کنید که هم الان در کجای گیتی هستم ؟
به طعنه پاسخ دادم :
اندیشه می کنم که الان در یوروپ اجلال حضور دارید .
خندید که :
نادرست است . هم الان در کنار جاده ابریشم هستم .
کجا ؟
جاده ابریشم
دو هفته بعد در هواپیمای توپولف که مرا به الماتی می برد به مجموع اطلاعاتی که از این دختر فرانسوی داشتم فکر می کردم دیگر امینه از صحنه دور شده بود . انگار که نه او باعث این اشنایی بود . به نظرم رسید که زندگی امی را از صرافت ان تحقیق و شاید تحصیلات در رشته تاریخ انداخته حالا او همسر یک فرانسوی است که لابد مدیر موسسه بزرگی است که با اسیای مرکزی معامله دارد . و چنان که گفت پسری دارد چهار ساله . هنوز نام خانوادگی او یا شوهرش را نمی دانستم . فقط در دعوت نامه ای که برایم فرستاده بود تا بتوانم روادید سفر به قزاقستان تاجیکستان و ترکمنستان دریافت کنم نام دعوت کننده ذکر شده بود امی
در فرودگاه خانم بلند قدی که از دور شناخته شد به استقبالم امده بود و شوهرش دیوید . چقدر جالب که دیوید هم فارسی حرف می زد منتها با لهجه تاجیکان .
در اتومبیل امریکایی بزرگی که راننده ای ان را می راند از ردیف خیابان هایی گذشتیم که در دو طرف ان ساختمان هایی یادگار دوران استالین صف کشیده بود حتی بعضی که تعمیر و باز سازی شده بودند نیز با همان سبک و سیاق بودند . جز در محله ای که خانه ان ها در ان قرار داشت که خیابانی بود نو ساز با خانه های ویلایی بزرگ شبیه به خیابان فوش پاریس . پیدا بود که در همین چند ساله ساخته شده است . در اتاق پذیرایی خانه نشانه هایی از دکل های نفت و ابزار و ماشین های حفاری و حتی ماکت یک پالایشگاه نفت دیده می شد که مرا از پرسیدن درباره شغل دیوید معاف می کرد .
اما عین حال یک تکه سنگ براق با رگه هایی طلایی روی ویترین مجلل سالن پذیرایی بود و چند مجسمه کوچک طلایی که ربطی به نفت نداشت پرسیدم ( از دیوید ) :
کار شما در زمینه نفت است ؟
امی از گوشه اتاق خنده شیطنت امیزی کرد :
پرسش نخست !
جوابش ندادم و به دیوید نگاه کردم که گفت :
وقتی خستگی در رفت همه را باز می گویم .
گفتم :
پس لطفا زود تر باز بگویید . شغل من اجازه نمی دهد که این همه مجهول دوربرمان وجود داشته باشد .
ساعتی بعد نشسته در ایوان خانه بزگی که استخر ابی ان با اب صافی که در ان بود و پرژکتور هایی که در کف ان کار گذاشته شده بود هوای صاف را مطبوع تر از ان می کرد که بود امی ( ایا ان چنان که شوهرش و دیگر اهل خانه صدایش می کردند مادولیا ) برایم گفت که در روز های اینده به خوارزم بخارا سمرقند مرو و عشق اباد سفر خواهیم کرد . یک تور دور اسیای مرکزی .
روزنامه هایی که روی میز شیشه ای افتاده بود خبر از افتتاح خط اهن سرخس – تجن می دادند . در عناوین بزرگ صفحه اول ان ها عکس هایی از اقای هاشمی رفسنجانی رییس جمهور ایران سلیمان دمیرل رییس جمهور ترکیه و تمام رییس جمهوران منطقه بود . دیوید روزنامه های محلی را برایم ترجمه می کرد . تیتر بزرگ صفحه اول همه درباره احیای جاده ابریشم بود . از زنگ مدام تلفن و امد و رفت ها صدای فکس و مکالمات تلفنی دیوید می شد فهمید که پر کار است و اهل تجارت . من به دو هفته ای فکر می کردم که قرار است در این محیط باشم .
هنوز رنگ هوا نپریده بود که دیوید از پیشخدمت ترکمن خواست که تلفن ها را به او وصل نکنند و مادولیا را صدا کرد . من هنوز عادت نکرده بودم که امی را با این نام صدا کنم .
ساعتی بعد وقتی شب شد من نشسته بودم لبه یک کاناپه و ان دو رو به رویم . انگار این صحنه را با هم تمرین کرده بودند و می خواستند ماجرایی را ارام ارام برای کسی نقل کنند که ممکن بود از شنیدن ناگهانی ان سکته کند .
اول مادولیا شروع کرد :
من هیچ وقت در بوزار درس تاریخ نخواندم .
به نظر می رسید این اولین ضربه بود . می خواستم بگویم مطمئن بودم دیدم بهتر است با چنین دروغی محیط را خراب نکنم . ادامه داد :
این فکر مهین بانو بود – روانش شاد –
پرسیدم :
خب که چه بشود ؟
این جا را دیوید جواب داد :
این ها باید می دانستند که کی هستند . اول از هر کاری لابد ادم باید بداند کیست .
مگر نمی دانستید ؟
مادولیا جواب داد :
نه . راستش نه . من فقط می دانستم که از یک خانواده ایرانی هستم که زمانی قبل از ان که به دنیا بیایم و حتی پیش از تولد مادرم در ایران سلطنت داشته اند .
با چشمان از حدقه درامده تقریبا فریاد کشیدم :
تو ؟ ببخشید شما از یک خانواده ...
دیوید پیشنهاد کرد :
عزیزم . بهتر است از اول شروع کنی . هم پدر و هم مادر ما نوه های مظفر الدین شاه بوده اند .
هر دو شما ؟
دیوید خندید :
بله هر دو ما . البته ان موقع که شما مادولیا را دیدید هنوز ازدواج نکرده بودیم اما قرارش گذاشته شده بود .
همان سنت قدیمی امینه ... ( رو به مادولیا پرسیدم ) پس تو چا خودت را امی معرفی کردی ؟
اسم اصلی من همان است . امینه ...
امینه ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلی و از همان اول صدایم کردند امی .
ماجرایی که با این گفتگو اغاز شد در ابتدایش گیج کننده بود اما هر روز بخش دیگری از ان باز شد .
روز بعد با یک جیپ ژاپنی که اتومبیلی هم ان را اسکورت می کرد به منطقه ای درکنار بحر خزر رفتیم سبز و جنگلی . مثل گیلان. ان جا یک تاسیسات بزرگ معدنی تا کیلو متر ها جنگل را بریده بود و راه به رودخانه ای می برد که انتهای دره جاری بود همراهانمان مسلح بودند و گهگاه جلو تر از ما می رفتند . این اولین منزلگاه ما بود .
و روز بعد عازم بخارا شدیم . در شهر جدید بخارا در یک هتل قدیمی منزل کردیم و صبح روز بعد به منطقه ای بیرون از بخارا رسیدیم . مسجدی که چون در کتیبه ان نام فتحعلی خان نقش بسته بود دانستن این که از ساخته ها یامینه است که یک چند نیز در بخارا بود چندان مشکل نمی نمود .
در سفری چنین دور ودراز همه جا امینه حضور داشت . معدن طلایی که او در سر زمین ازبک ها خریده بود و درباره اش با پطر کبیر گفتگو کرد . اینک در ان جا شرکتی مشغول به فعالیت بود که دیوید مدیر عامل ان محسوب می شد . در تمام سه جمهوری که از ان عبور کردیم دیوید را به عنوان یک فرانسوی که در منطقه مشغول سرمایه گذاری عظیمی است تحویل می گرفتند . ان ها در کار خود بودند و من رد پای امینه را جستجو می کردم . جز ان چند موسسه نفتی و معدنی که متعلق به دیوید ( و شاید امی بود ) جا در جا موسسات امریکایی انگلیسی فرانسوی و ژآپنی در کار بودند . منطقه اسیای مرکزی گویی الدورادوی سرمایه داری جهانی بود . همه ریخته بودند برای کار . حتی در کنار کانالی که از بخارای نو می امد و هکتار ها را سبز می کرد علامتی دیده می شد که نشان یک موسسه کشاورزی امریکایی بود .
امی در میانه راه از ما جدا شد . پسرشان از فرانسه می امد و او می رفت تا منتظر ما بماند که بعد از دیداری از سمرقند و عشق اباد به الماتی بر میگشتیم که مرکز ان ها بود و کرسی امپراطوری اقتصاد ایشان . و در این مسیر دیوید راحت تر از ان که فکر می کردم به سوال اصلی من پاسخ گفت .
جعبه وصیت نامه و اسناد امینه کجاست ؟
پیش ما ؟
ووقتی هیجان من را دید که مایل بودم ان را ببینم باز گفت که اصل ان در یک صندوق بانک در سویس به امانت گذاشته شده ولی تصاویر ان در خانه است .
انگار فقط مانده بود تا ان اسناد را ببینم و همه مشکلات عالم حل می شود . زیبایی های دست نخورده سمرقند که گویی همان بود که در دوران حافظ و گویی اصلا امپراطوری رومانف ها و هفتاد سال کمونیسم به ان کاری نداشته است چنانم نکرد که می بایست . در عشق اباد هنوز پرچم کشور های مختلف از جمله ایران بر در و دیوار بود . شب در تلویزیون هنوز فیلم افتتاح خط اهن و نطق های رییس جمهوران پخش می شد . دیوید می گفت این حادثه بزرگی است . سرنوشت منطقه عوض می شود . همه خوشحالند گفتم :
غیر از امریکایی ها
خندید که :
ان ها هم خوشحالند ولی به روی خودشان نمی اورند .
و ادامه داد :
ایران منطقی ترین کوتاه ترین و مطمئن ترین راهی است که از اسیای مرکزی به اب های گرم می رود با این راه دیگر هیچ چیز جلو رشد منطقه را نمی گیرد .
گفتم :
و شما ؟
خندید که :
برایت می گویم بگذار مادولیا هم باشد .
در کتابخانه بزرگ خانه ان ها اخرین شب با دیدن عکس هایی از وصیت نامه امینه انگار او بود که از دلهره های خود می نوشت . در نظرم بود . خطش هم همان طور که تصور می کردم . زنانه و مرتب . اسناد معاملات تجاری . نامه های ولتر . نامه های کاترین کبیر . نامه هایی از فیودوروا دختر ملکه الیزابت . از همه مهم تر وصیت نامه سیاسی اش با اثر خون و مهر اغا محمد خان و فتحعلی شاه نایب السلطنه محمد شاه ناصر الدین شاه مظفر الدین شاه ... بی هیچ اثری از محمد علی شاه و پسرش ... اما در کنار ان امضای روشن ملکه جهان .
و هیچ بخش از این مجموعه عجیب تر از این نبود که امینه نوشته بود :
فرزندان من بدانند . دریای مازندران حوضچه ماست . زندگی ما در این اطراف است . در قلب اسیا . جاده ابریشم احیا می شود و این دریا قلب دنیا می شود . هر کس ان را داشته باشد رهبر دنیا خواهد بود . فلات ایران بر ما که اهل دریاییم بقایی نمی کند . روزی که یکی از فرزندان مرا اهل کویر بکشند کار سلطنت قجر ها تمام می شود . صد سال پس از ان است که من از کنار همین دریای مازندران بیدار می شوم . طلا نفت اب جنگل گندم همه چیز در این جا هست . من دوباره می رویم ...
وقتی این جملات را می خواندم به امی نگاه میکردم نه به ان بالا بلندی بود که امینه کنتس ایرانی من ولی به همان عزم و اراده . وقتی پسر کوچولویش را وارد اتاق کرد با چشمانی سبز یا خاکستری و باریک ... امدم چیزی بگویم خودش دستش را جلو اورد و به فارسی بدون لهجه گفت :
من فتحعلی هستم .
با او دست دادم . اب دهانم به زحمت پایین می رفت . تصویر بزرگی به دیوار بود نقاشی زن بلند بالا شرقی در یک شهر اروپایی شاید پاریس. شاید در خیابان مازارن . و نقاشی دیگری از یک مرد ترکمن .
تصاویری از ده ها برگ سهام با اعداد بزرگ که با دست نوشته شده بود بعضی به هلندی بعضی به فرانسه و بعضی به روسی نشان از ثروتی داشت که امینه برای اینان نهاده بود .
شب اخر وقت خواب با خود محاسبه کردم امسال 1996 میلادی است درست یک صد سال بعد از ان روز که مردی که از کویر ( میرزا رضا کرمانی ) ناصر الدین شاه را ترور کرد . و برگشتم به بخش دیگری ازان خواب عجیب که امینه در لحظاتپیش از مرگ دیده بود و شرح انب ه خط درویش مشتاق در بین کاغذ های صندوقچه اش بود . نگاهش کردم نوشته بود : (( همه زندگی ام را یک بار دیگر دیدم و اینده را و تو ( اغا محمد خان ) بر تخت نشسته بودی و فقط خانبابا با تو بود . اما چیز عجیبی دیدم . پاریس ... نزدیک خانه من اتشی در گرفت . قصر ها را سوزاند . جواهرات را سوزاند . فقط مردم عوام نمی سوختند و این اتش همه جا قصر ها را سوزاند از دو اقیانوس گذشت تا رسید به خانه تو اغا محمد خان ! و تو فتحعلی خان ! چقدر شلوغ بود هزاران بچه داشتی همه لباس سلطنت به بر داشتند . می خواستند از اتش بگذرند ولی یکی از نوکر ها در ا را می بست و می گذاشت بچه ها بسوزند . شمشیر کریم خان در دستش بود . بلند قامت مثل جوانی حیدر بیک و بارانی بارید و همه چیز را شست ... فتحعلی ! بچه هایت را دیدم مثل عوام بی تاج و بی جواهر نشسته بودند روی زمین باغ سبز و به روضه سید الشهدا گوش می دادند ... و خودم را دیدم . بچه بودم و می دویدم نه به طرفی که همه نشانم می دادند به طرفی دیگر ... ))
چند باری این کاغذ را خواندم انگار تاریخ این دویست سال بود و انگار این امینه بود که اینک در همین ساختمان در اتاقی در کنار شوهرش و کنار پسرش فتحعلی خفته بود .
صبح در فرودگاه الماتی شلوغ . مسافرانی با سوغات های خریده زنانی با چادر زنانی با لباس های شیک اروپایی دیوار پر از اگهی کالاهای امریکایی . دیوید اخرین محبت را کرد یک مکعب شفاف به من هدیه کرد که در دل ان یک قطره سیاه نفت برق می زد . کنارش و در کنار علامت موسسه او نوشته شده بود : (( اولین قطره نفت شرق دریای خزر )) و یک قطعه سنگ زرک دار از معدن طلا سرزمین ازبک ها که بر بدنه ان حک شده بود : (( جهان اینده : جاده ابریشم )) و امی هم بسته ای داد امدم بازش کنم گفت : نه باشد در تهران .
و خداحافظی کردم . بلند گو مسافران توپولف صدا می کرد .
به امید دیدار
به امید دیدار دیوید
به امید دیدار امی ... ببخشید ما...
همان بگو مهد علیا .
با خود تکرار کردم مادولیا ... مهد علیا ... مهد علیا . چرا نفهمیده بودم .
هواپیما اوج که گرفت پس از لحظه ای دریای خزر پیدا شد ابی گسترده دریای مازندران دریای امینه ... هدیه این مهد علیا را باز کردم . شال ترکمنی شالی بزرگ و رنگارنگ ... با بوی اشنا .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا