رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
57
فردای آن روزاوبه شهررفت ووقتی برگشت سواریک وانت معمولی ومدل پایین ود.خدای من،اوتوی آن اتومبیل هم ابهت وجذبۀ همیشگی اش راحفظ کرده بود.باآب وتاب فراوان ازکارهایی که درشهرانجام داده بود برایم گفت.
((اول نامه هایی راکه دیشب باهم نوشتیم یکی به آدرس خانۀ مادرت وآن یکی راهم به آدرس منزل خودمان پست کردم.بعدماشین راهم باقیمت مناسبی فروختم،می دانی اینجاسواری وانت بیشتربه کارآدم می خورد. بعدهم رفتم وبامهندس ناظریکی ازگخانه هاصحبت کردم،قرارشدازاول تاآخربرکارمانظارت کند.آه راستی،فرداخیلی سرمان شلوغ می شود،مش یوسف کجاست؟))
باورت نمی شودظرف دوهفته همه چیزبرای ادارۀ یک گلخانۀ زیبا وبزرگ آماده بود.کیارش هرصبح زودازخواب بیدارمی شدوقبل ازبیدارکردن من به گلخانه می رفت وآنگاه برای خوردن صبحانه بیدارم می کرد.ااینکه لوازم زندگی مان بسیارکم وابتدایی بوداماباهمان هاخاطره انگیزترین روزهاراسپری می کردیم.به زودی باحفرچاه آب،مشکل کمبودآب نیزحل می شد.تنهاکارگرمامش یوسف بودکه گاه گاهی نوۀ دوازده ساله اش ایمان رانیزباخودش می آورد.
کیارش برای من نیزلباس باغبانی خریده بودوچه لذت بخش بود درکناراوبودن وکارکردن.
روزی توی کلبه مشغول اشزی بودم،که باصدای کیارش درحالی که مرابه نام خطاب می کرد ازکلبه آمدم بیرون.بادیدن اسب سپیدی که افسارش دردتکیارش بود دهانم ازناباوری وشادی وامانده بود.آن صحبنه به قدری خیره کننده بودکه من حتی پلک هم نمی زدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((چراخشکت زده مینا؟بیاسوارشو،ببین چه اسب نجیبی است!))
باشوقی کودکانه دوان دوان خودم رابه اوواسب سپیدرساندم.
((وای کیارش!خیلی معرکه است!ازکجاپیدایش کردی؟))
درحالی که ازخوشحالی من احساس رضایت وغرورمی کرد گفت:
((پیدایش نکرده ام بلکه آن رابرای توخریده ام.))
هیجان زده گفتم:
((برای من؟ولی آخرچرا؟))
((سوارشوتابهت بگویم.))
باترس کودکانه گفتم:
((اوه نه!من می ترسم.))
((سوارشووازهیچی هم نترس.))
وکمکم کرد تابه رکاب اسب پابگذارم.
خودش نیز پشت سرمن نشست.افساراسب رابه دستم داد وگفت:
((حالا آرام بکش،تاوقتی من هستم ترس به دلت راه نده.))
اسب سپید باکشیدن افسارگویی به پروازدرآمده بود.تمام باغ راواربراسب زیرپاگذاشتیم.کیارش دهانش رابه گوشم نزدیک کرد وگفت:
((خوشت آمده یانه؟))
ازسرعت فوق العادۀ اسب مهیج بودم.
((فوق العاده است!))
دوباره صدایش باطنین شادی درگوشم پیچید:
((تولدت مبارک مینا.))
شگفت زده برگشتم ونگاهش کردم:
((چطورتاریخ تولدم به یادت مانده است؟))
افساراسب راازدستم کشیدودرحالی که سرعت اسب راکم می کرد گفت:
((مگرمی شودروزی راکه خداتورابرای من آفریدازیادببرم؟))
دراین لحظه اسب متوقف شده بود.وقتی به کمک اوازاسب پایین پریدم به چشم های مشتاقش زل زدم وباصدایی شبیه به فریادگفتم:
((توبی نظیری کیارش،دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم.))
خندان وبی قرارگفت:
((خیلی خوب یواش تر،مش یوسف حسودی اش می شود.))
یک هفته بعداسطبل کوچکی راته باغ برای اسب سپیدمهیاساختیم.
((مینادلت می خواهد اسم اسبت راچه بگذاری؟))
تاملی کردم وگفتم:
((چیزی به نظرم نمی رسد،خودت پیشنهادی نداری؟))
((اسمش رامی گذاریم مینا!))
باتعجب توام باناراحتی ودلخوری گفتم:
((مینا!؟اسم مرامی خواهی روی اسب بگذاری؟))
تک خنده ای کرد:
((من دلم می خواهد اسم تمام چیزهایی که دوستشاندارم میناباشد،درثانی اسم تمام چیزهایی که اینجاوجودداردمیناست،باغ مینا،کلبۀ مینا،پرندهۀ مینا،گل میناو.....))
((واسب مینا!خوب است،خیلی خوب است.))
ودست هارازدم به سینه!چون متوجۀ آزردگی ام شدبه کنارم آمد وبالحن دلجویانه ای گفت:
((معذرت می خواهم،نمی خواستم ناراحتت کنم،اصلاً هراسمی که خودت خواستی صدایش کن.....ازدست من عصبانی هستی؟))
دلم نیامدبیش ازاین ناراحتش کنم.
((دیگرنه!سپیدبرفی صدایش می کنیم،قشنگ است نه؟))
دست هایش رابرهم زد ودادزد:
((عالی است،خیلی هم بهش می آید.))
سپس روبه اسب گفت:
((خیلی خوب سپیدبرفی ،امیدوارم اسب خوبی برای مینای من باشی.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سپیدبرفی همراه باشیهۀ بلندی سمش رابرروی زمین کشید.کیارش دست هایش را لابه لای یال بلندسپیدبرفی فروبردوخطاب به من گفت:
((راستی یادت باشدسپیدبرفی بسیارجوان است واگرناراحت شود خیلی بدرم می کند،بایدخیلی حواست باشد که بااوبدتانکنی!))
سپیدبرفی مجموعۀ رؤیایی باغ مینا رادلخواه ترکرده بود.هرروزغروب من وکیارش سواربرسپیدبرفی به آبادی نزدیک باغ می رفتیم وازاهالی مهربان ده،میوه وشیرتازه ونان تنوری داغ می خریدیم.گاهی هم مهمان زن مهربان مش یوسف می شدیم ودرجمع صمیمی خانوادۀ کوچکشان ساعات خوشی رامی گذراندیم.زن مش یوسف بالهجۀ شیرینی به من می گفت:
((دخترجان،قدرسعادتی راکه نصیبت شده بدان،آقای تهرانی ازتمام موقعیت ها ودارایی اش گذشته واینکه باتودراین باغ زندگی راازسرگرفته نشان ازعشق وعلاقه اش به توست،پس همان قدرکه نسبت به توگذشت کرده ودوستت دارد،دوستش بدار.))
همیشه جملۀ آخرش راتکرارمی کردومن مجبورمی شدم باتعمق بیشتری به جمله اش بیاندیشم.نمی دانم منظورش ازاین جمله که مدام تکرارمی کردچه بود؟آیامی خواست به من بفهامندکه من درمقابل گذشت او،بسیارخودخواهانه عمل کرده ام؟!آیا می خواست بگویدارزش آن همه گذشت رانداشته ام؟!نمی دانم.من هربارازنتیجه گیری حرف هایش می گریختم وبه خود می بولاندم که کیارش چون دوستم داشت ازهمه چیزش گذشت،امایکی انگاردردلم فریادمی زد:
((پس توچون دوستش داشتی چه کردی؟))
آ!صالح!صالح!به درستی می دانستم که دوست داشتنم بانوعی خودخواهی محض آمیخته است،اینکه کیارش رادورازهمه تنهابرای خودبخواهم!اینکه ازحق وخواستۀ طبیعی اش یعنی پدرشدن گذردوعمری درکنارزنی که هرگزکودکی دربطنش رشدنخواهدکردزندگی کند یعنی خودپرستی،خوددوستی!اماچه کنم که قلبم عاشق کیارش بودوروی تمام واقعیت هاپرده می کشید.
بالاخره اولین برداشت گل هافرارسید.ازدیدن آن همه گلایل ومریم ومینا به وجدآمده بودم.این روزهای آخرکیارش مراازورودبهگلخانه منع کرده بود،می گفت بعدازبازشدن گل هابیایی هیجانش بیشتراست ودقیقاًهم همین طوربود.
کیارش اولین شاخۀ چیده شدۀ مینارابه طرفم گرفت وبانگاه همیشه مهربانش گفت:
((تقدیم به بهترین زن دنیا،مینای خودم.))
ازسرخوشی خندیدم:
((خسته نباشی!بالاخره نتیجۀ زحمت هایت به بارنشست،خیلی لذت بخش است این طورنیست؟))
((لذت بیشترش این است که درتمام این مدت تورادرکنارخودم داشتم.))
باتردیدگفتم:
((کیارش!؟آیادراین چندماهی که اینجارابرای زندگیمان انتخاب کردیم توهرگزاحساس پشیمانی نکردی؟))
بااطمینان خاطرگفت:
((نه!حتی یک لحظه هم پشیمان نشدم.))
((چرا!؟))
بیدرنگ گفت:
((خوب چراندارد.وقتی می بینم اینجا دورازهمۀ آنهایی که تومایل به دیدنشان نیستی احساس آرامش وراحتی می کنی چراپشیمان شوم؟من اول تورامی خواهم وبعدخودم را.))
سپس نگاهش رابه شاخه های گلایل دوخت وادامه داد:
((دوست داشتن من ازاین حرف هاگذشته!هرروزوهرلحظه هم برمیزان علاقه ام برتوافزون ترمی شود!نمی دانم شایدهم توخواستنی ترمی شوی!به هرحال هیچ وقت فکرنکن که من ازاینکه توراانتخاب کرده ام پشیمان شده ام.))
بامحبت نگاهش کردم وبازهم باتردید پرسیدم:
((کیارش یعنی من لیاقت این همه عشق تورادارم؟!))
صاف زل زد توی چشمانم وتصدیق کرد:
((البته!حتی لیاقتت بیشترازاینهاست....))
اشک به دیده آورده بودم.احساس شرم وگناه می کردم. ازاینکه من به پاس آن همه علاقه ومحبت همیشه باعث ناراحتی اش شده ام.
ازفروش قابل ملاحظۀ گل هاسودی برابرباسرمایه گذاری مان عایده مان شده بود.بعدازفروش کلی،دوباره کاروتلاشازسرگرفته شدواین باربه مجموعۀ گل ها،میخک وزنبق وکوکب راهم اضافه کرده بودیم.
پاییزازراه رسیده بود وباغ میناباچشم انداز رنگارنگش بسیارزیباترجلوه می کرد.
((مینا،این چکمه هارابرای توخریدم،بپوش ببین به پایت می خورد؟))
ازدیدن چکمه های پلاستیکی زردرنگ به شوق آمدم.بااشاره به چکمه های خودش گفت:
(( هم رنگ چمکه های خودم گرفتم،برای اینجاخیلی مناسب است.))
درست اندازۀ پاهایم بود.
((خیلی بانمک است،به توهم خیلی می آید....))
((بروید کنار......اسب رم کرده.))
صدای فریادمش یوسف توجه مارابه خودجلب کرد.سپیدبرفی باسرعت رعدآسایی به سمت مامی آمدوشیهه های وحشتناکی می کشید.کیارش به سمتی هولم داد وفریادزد:
((نبایددرمسیرش قراربگیریم،خطرناک است.))
سپیدبرفی،بیقراروخشمگین دوپایش رابالامی بردومحکم برزمین می کوبید وشیهه می کشیدوبازبه تاخت می افتاد.کیارش بعدازاینکه مرابه داخل کلبه بردخودش به سراغ سپیدبرفی رفت ومن وحشتزده ازپشت پنجره شاهد مهارت کیارش درآرام ساختن سپیدبرفی بودم. بعدازدقایقی سپیدبرفی آرام ونجیب همراه کیارش درروی چمن مشغول دم زدن بود. نفس آسوده ای کشیدم وازکلبه بیرون آمدم.کیارش خونسردوآرام برایم دست تکان داد:
((بیامینا،سپیدبرفی یک نوجوان سرکش است،بایدتربیت شود.))
به آنها رسیده بودم.هنوزهم نفس نفس می زدم:
((چورآرامش کردی؟))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
58
می دانی صالح گاهی وقت هاهرگزبه نظرنمی رسدکه فلان حادثه پیش بیایدیافلان اتفاق بیفتد،اماهمین امربعیدروزی ممکن می شودوبه وقوع می پیوندد وچه تلخ است رویارویی احادثه ای که هرگزانتظارش رانمی کشیدی!
من هرگزقصدنداشتم خاطراتشیرین زندگیمان رادرباغ مینابرای کسی شرح دهم حتی برای توعزیز!آن خاطرات،آن دقایق شیرینوآن لحظات عاشقانه تنهامتعلق به قلب های عاش من وکیارش است.نمی خواهم کسی بداندزیرباران پاییزدرگوش هم چه می گفتیم وسواربرسپیدبرفی چه شعرعاشانه ای می خواندیم.نه!نمی توانم،خاطرات تکرارنشدنی قال وصف نیستند.بگذارخاموش بمانم.نگذارقلب یخی من دوباره گرم وپرشورشود.طاقتش راندارم.به خدادیگربرای تپش های پرتلاطم قلبم توانی ندارم.یعنی دیگرنمی خواهم عشق رادروجودم احاس کنم.هرچندمی دانم که هنوزعاشقم واین نفس های آخررانیزعاشقانه ازسینه بیرون می کشم اما ازتوچه پنهان دیگررمقی برایم نمانده که بخواهم ازعشق بگویم.بگذارقصۀ عاشقانۀ شب های باغ مینامسکوت باقی بماند.آری این طوربهتراست چراکه ازیادآوری آن خاطرات خون سوزانی درعروق یخ بسته ام جاری می شودوبقایای ناچیززندگی ام رابه آتش می کشاند.
پنج سال ازآغاززندگیمان درباغ مینامی گذشت وازاین پنج سال من به اندازۀ ده جلدکتاب خاطره دارم.گلخانه هرسه ماه پرازگل می شدوباهجوم مشتری بلافاصله به یغمامی رفت.کیارش دیگرانواع واقسام گل راپرورش می داد ودراین کارفوق العاده تجربه کسب کرده وموفق بود.
یک بعدازظهرابری زمستانی بود.سواربرسپیدبرفی طبق عادت هرروزه به ده بالارفته بودیم.دیگردراسب سواری یک سوارکارماهرشده بودم. چون رعدوبرق شدیدی آغاز شدمجبورشدیم به منزل مش یوسف پناه ببریم.شوکت خانم،سفره ای پهن کردتابساط عصرانه رابچیند.دراین حین صدای گریۀ بچه ای ازاتاق بغلی به گوشمان رسید.شوکت خانم ازجابرخاست وفوراًبه سمت آن اتاق رفت ولحظاتی بعدبانوزادچندماهه ای بازگشت.نمی دانم چرابه سمت شوکت خانم رفتم ونوزاد راازآغوشش جداکردم وبرسینه ام فشردم احساس غریبی به من دست داده بود.به یادگریه های دخترکوچکم افتادم وقلبم ازهم فشرده شد.کیارش بعدازاینکه بچه درآغوشم آرام گرفت. اورابغل کردوگفت:
((بچۀ کیست،شوکت خانم؟))
((بچۀبرادرم ات.بازنش رفتند شهروچون هواسردبودمجبورشده ماه پری راپیش من بگذارند.))
کیارش بالحن پرتحسری گفت:
((خوش به حال پدرومادرش!))
باشنیدن این جملۀ غمناک کیارش،انگارقلبم رابه سیخ کشیده بودند!دوباره غم بچه دارنشدن دلم راداغ کرده بودوپشتم رامی سوزاند.باچشم هایی نم زده ازجابلندشدم.شوکت خانم هم مثل کیارش ازحرکت ناگهانی من جاخورد.
((کجامیناخانم؟))
فقط نگاهی پرازخشم وکینه به کیارش انداختم وازخانه بیرون زدم وبه طرف اسطبل رفتم وکیارش دنبالم می دوید:
((صبرکن مینا!چراناراحت شدی؟من که چیزی نگفتم.))
درحالی که اسب رابرای حرکت آماده می کردم بالحن تندوبرنده ای گفتم:
((توکه درحسرت بچه می سوزی،چرابایک زن نازازندگی ات راتباه می کنی!))
می خواست افساراسب راازدستم بگیردامامن عزمم رابرای رفتن جزم کرده بودم.
((میناتوبی خودی خودت راناراحت می کنی!اشتباه کردم،منظوری نداشتم.))
پایم راروی رکاب گذاشتم وروی زین نشتم وباهمان توپ وتشرگفتم:
((من بچه دارنمی شوم،توکه می شوی،پس معطل نکن بروپیش مهیاوعقدۀ بچه دارنشدن راازدلت بیرون کن.))
سپس افساراسب راکشیدم وباسرعت ازآنجا دورشدم.دلم انگارپیش ترازمن می شتافت.گریه می کردم وآسمان هم بامن می بارید.بی خبرازآن بودم که کیارش به دنبال من زیرباران ورعدوبرق آن همه مسیرراپیاده می دود.می دانی چه زخمی بردلم افتاده بود!هرچندکیارش به گفتۀ خودش منظوری نداشت.اماقلبم یکپارچه آتش بود.نمی دانم آن همه مسافت رادرآن هوای بارانی چگونه پشت سرگذاشتم.مش یوسف اسب راازمن گرفت وچون مراپریشان دیدپرسید:
((اتفاقی افتاده خانم؟))
سعی کردم وآرام وخونسردباشم ولی مگرممکن بود؟
((نه!فقط اگرآقاآمدوپریدکجاهستم بگوییداسب رابه من سپردوخودش رفت امانگفت کجا؟باشد؟))
چشم هایش راتنگ شدند:
((آخه چرا؟))
همین که گفتم مش یوسف،این قدرسئوال پیچم نکن،حالم هیچ خوش نیست.))
چون مراباحالتی غیرعادی دیده بوددیگرهیچ نگفت واسب رابه طرف اسطبل بردمن نیزراهی گلخانه شدم.تصمیم گرفتم شب رادرگلخانه بگذرانم تاکیارش ازغیبتم نگران شودوخودش راملامت کند.هوای گلخانه گرم ومرطوب بودوگل هاهمه خواب بودند.گوشه ای رابرای نشستن انتخاب کردم وازگرمای دلچسب گلخانه به فکرفرورفتم.
ساعت هادرسکوت مطلق گلخانه انتظارکشیدم.هواکاملاً تاریک شده بود،اماازکیارش خبری نشد.دیگراین من ودم که نگرانی بروجودم چنگ می انداخت امااین همه بازخودم راتسلی می دادم.
((چون وسیله نداشت.حتماًنتوانست خودش رابرساند.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
امانه! امکان نداشت ، اواگرشده بال درآورده باشد حتماً خودش رابه من می رسانید تااین کدورت راازدلم دربیاورد . خدای من پس چه شده ؟ چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟ صدای رعدوبرق رشتۀ افکارم راازهم برید وبرحجم اضطرابم افزود . ازاندیشۀ وقوع اتفاق بدی برای کیارش مرعوب وپرتشویش ازگلخانه بیرون زدم .
(( مش یوسف ، کجایی ؟ مش یوسف ؟ ))
(( چیه ! چه خبرشده ؟ ))
خودم رابه اتاقکی که برای استراحت مش یوسف ساخته بودیم رساندم :
(( مش یوسف ، کیارش نیامد ! من نگرانش هستم . ))
با لحن نامطمئنی گفت :
((((نگران نباش ، شاید شوکت خانم جلویش راگرفته ونگذاشته که بیاید . ))
سرم رابه علامت نفی جنباندم وبا بغض گفتم :
(( نه ! کیارش بدون من جایی نمی ماند . ))
طعنه آمیزنگاهم کرد وگفت :
(( پس شما چطور بدون اوبرگشتید ؟ ))
ازسئوالش خاری درقلبم خلید . مثل برق گرفته ها به طرف اسطبل دویدم وباوجدانی ناراحت سفیدبرفی راازاسطبل بیرون کشیدم . مش یوسف جلویم را گرفت :
((کجامی خواهی بروی ؟ ))
فریاد زدم :
(( دنبال کیارش قلبم گواهی می دهد که برایش اتفاق بدی افتاده است وبه کمکم احتیاج دارد . ))
(( شما که نمی تونید دراین شب طوفانی جایی بروید بگذارید من بروم . اول می روم ده ، اگرخانۀ مانبود چندنفرکمکی می گیرم وبه جستجویش می روم . ))
دیدم حرف هایش دورازمنطق نیست ، به ناچارافساررابه دستش دادم وبا چشم هایی که غرق اشک بود بدرقه اش کردم ودردل دعاکردم که باکیارش برگردد .
وقتی مش یوسف رفت من باقلبی که ازوحشت درهم فشرده می شد به کلبه رفتم وچون برق ها قطع شده بود چراغ نفتی راروشن کردم ودرسایه روشن کلبه سرم راروی میزگذاشتم وگریستم ازاینکه بی اوبرگشته بودم تاحدمرگ پشیمان بودم ودلم می خواست خودم رابه خاطراین کارتنبیه کنم ، ولی چه تنبیهی بالاترازاین همه احساس ترس ونگرانی ؟ آری می دانستم خداوند می خواست این گونه تنبیه شوم تا وجدان خفته ام بیدارشود .می خواست به من بفهامند که باکیارش چه کردم . اینکه دریابم تنهادوست داشتنم کافی نبود ؛ آری ، چون دوستش داشتم چه کردم برای اوکه چون دوستم داشت ازهمه چیزش گذشت ؟! حتی از حق طبیعی خودش ! یعنی پدرشدن ! وبامن ماند تابفهمم که عشق و علاقه اش آسمانی است ! امامن ؟! آه خدای من !
تازه فهمیدم بااوچه کردم ! بااوکه تنها عشق به پایم ریخت وتمام صحبت هارابه قلب من ارزانی داشت ! بااوکه هرگزبه روی خودش ومن نیاورد که بچه می خواهد تامن احساس سرخوردگی وشکست نکنم ! این انصاف نبود ! من با دوست داشتن خودخواهانه ام تمام حقوق طبیعی اورازیرپایم له کرده بودم . نه ! دوستش نداشتم ! عاشش نبودم . دروغ گفتم ! اگرعاشقش بودم من نیزهمچون اوباید ازخودم می گذشتم . خدایا ! کیارش من کجاست ؟ تازه فهمیدم که به کیارش چه کرده ام ! آه ! اگراوبرگردد قسم می خورم وادارش می کردم که برگردد وازمهیا صاحب بچه شود ! قسم می خورم . فقط اوبرگردد ، آن وقت این من هستم که عشقم رابه پایش خواهم ریخت این من هستم که باید به اوبفهمانم دوستش دارم .
می دانی صالح ! آن شب تلخ ترین شب باغ مینا بود . آن قدرلحظه ها سنگین می گذشتند که من گاهی فکرمی کردم زمان ازحرکت بازایستاده است . هزاران فکروخیال درسرم پرورش می یافت وقلبم رازخم می زد . دوساعت بعد ازرفتن مش یوسف باشنیدن صدای در،مثل فنرازجاپریدم وازکلبه بیرون دویدم خوشحال ازآمدن کیارش درراگشودم ، امابادیدن نوۀ مش یوسف ، ایمان باشوروهیجانی درهم کشیده شده مستاصل وپریشان به درتکیه زدم . ایمان چون ناراحتی مرادید گفت :...
راستی کسی توسایت های دیگه نذاره خودم میذارم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((آق بابا مرافرستاد پیشتان تاتنها نباشید . ))
بااشاره پرسیدم :
(( ازآقای تهرانی خبری نشده؟))
((نه ! همان وقت که شما رفتید پشت سرتان آمد . آق بابا مردان فامیل راجمع کرده ودارند دنبالش می گردند ، غصه نخورید ، پیدایش می کنند . ))
اوبه اتاق مش یوسف رفت ومن بادلی افسرده به کلبه بازگشتم . صبح شد وهیچ خبری نشد . باران دیگربندآمده بود . شنلم راروی دستم گذاشتم وازکلبه بیرون آمدم . شب سختی راگذرانده بودم ، شبی پرازالتهاب ورعب وهراس نمی دانستم چه اتفاقی برای کیارش افتاده است ؟ تمام شب راتاصبح برایش دعاکردم . نمی دانم آیاخداوند به دادش می رسید ؟ ایمان مشغول جمع کردن برگ ها وشاخه های جداشده ازدرخت بود . سلام کرد ودوباره مشغول به کارشد . دلم جوش می زد :
((ایمان چراهیچ کس خبری نیاورد ؟ نکند اتفاقی افتاده باشد ؟ می روی یک سر به ده بزنی وبرگردی ؟ به خدا ازدلواپسی مردم . ))
بدون اینکه بهانه ای بیاورد ، درک کرد که چقدردلشوره دارم :
((چشم خانم می روم وزود برمی گردم . ))
آن وقت کارش رابلافاصله تمام کرد وبه قصد رفتن به ده ، باغ راترک کرد . روی تخته سنگی نشستم ودرآن سکوت تلخ اشک به دیده آوردم . خدای من ، آنجابدون حضورکیارش چقدرسرد ودلگیربود . آه ! چه کردم ! خداازمن نگذرد . چگونه برای خودم دردسرودلواپسی درست کردم ! یعنی می شود اودوباره برگردد ومن تمام بدی هایم را جبران کنم ؟ یعنی دوباره می بینمش ! آری باید بببینمش ! اوبایدبرگردد تامن نیزحق دوست داشتن رابراواداکنم ! خدایا من اوراازتومی خواهم .
ایمان برگشت اماخبرتازه ای نداشت . هنوزجستجوادامه داشت وکیارش دیگرناپدیدشده بود ! خیلی سعی کردم صبورباشم وامیدواراما نتوانستم ! بی قراروبی تاب دیدارش بودم تاجایی که دلم می خواست من نیزخودم راناپدید کنم ! تاشب درانتظاروبی خبری گذشت . اصلاًبرای خوردن غذا اشتهانداشتم . چشم به دردوخته بودم تابازشود وچشمم درچشم عاشق کیارش بیفتد . وقتی هواتاریک شدناامیدانه به سمت کلبه رفتم ، اما پایم برای رفتن به داخل کلبه سنگین بود وهمراهی نمی کرد . بی اختیاربرگشتم . چشم به دردوختم وبغض آلودگفتم:
((کیارش توکجایی؟))
همان لحظه صدای دربرخاست ومن باشوقی وصف ناپذیرایمان راصدازدم واودوان دوان به سمت دررفت ودرراگشود . چندین اسب سواربه همراه مش یوسف به داخل باغ آمدند . اما نه ! پس کیارش کو ؟ اوکجاست ؟ کمی به جلوتررفتم . انگاردرست می دیدم . کیارش بالباسی پاره پاره وکثیف روی اسب مش یوسف افتاده بود . برای لحظه ای قلبم ازحرکت بازایستاد نکند......
اما مش یوسف جان دوباره به من بخشد .
((خدا را شکر به موقع به داداش رسیدیم . ))
به زودی بدن نیمه جان کیارش راروی تخت خواباندیم . وقتی درآن حال نزاردیدمش قلبم ترک خورد . خدامرانبخشد ، تمام بدنش پرازجراحت بود .
((درراه جنگل ، چنددرخت دچاررعدوبرق می شوند وآتش می گیرند وآقای تهرانی وسط آتش گرفتارمی شوند ..... خوب دیگرخداوندکمکش کرد . اللهیاررافرستادم پی دکتر! حتما این زخم ها احتیاج به پانسمان دارند ، مواظبش باش تادکترازراه برسد . ))
مش یوسف که رفت روی صندلی کنارتخت نشستم . دردلم غوغایی بود که فقط خودم ازآن خبرداشتم .خیره به چهرۀ معصوم وبیهوشش که پرازخراشیدگی بود اشک به دیده ام آردم .
((کیارش من باتوچه کردم ؟ حق داری باورنکنی که دوستت دارم . ))
سپس موهای چسبیده به پیشانی اش راکنارزدم . گه گاهی ناله ای خفه ازگلویش می پرید بیرون واین گونه ابرازدردمی کرد . ازاینکه نمی توانستم برایش کاری بکنم بیشتراحساس رنج می کردم . نمی دانم چطورشدکه پلک هایش سنگین شدند وروی هم افتادند ! نمی دانم چقدرطول کشید که باشنیدن صدای گنگ وبم کیارش چرتم پاره شد. چون نگاه دردمندکیارش راخیره به خود دیدم هیجان زده سلام کردم . صدایش به زحمت به گوش می رسید :
((حالت خوبه ؟ ))
بمیرم الهی ! حتی درآن وضعیت نگران حال من بود .
((من خوبم ! توچطوری ؟ ببینم باتوچه کردم ؟))
همراه باناله گفت :
((ازدست من دلگیری ؟))
دیگربه گریه افتاده بودم .
((نه عزیزم ! دیگرهیچ وقت ازدست تودلگیرنمی شوم . خودت راعذاب نده . بگوببینم کجایت دردمی کند ؟ ))
لبش رابه دندان گزیده بود تامبادا صدای فریادش بلندشود . می دانستم دردمی کشد پس اللهیارچرانیامد ؟
دقایقی دیگرنیزگذشت . کیارش انگارسردش بود .دندان هایش به هم می خورد همان گونه که صدایش درناله اش گم می شد خطابم قرارداد :
((مینا سردم است .))
باشتاب دستم راروی پیشانی اش گذاشتم . خدای من چقدرتب داشت ! چقدرنفس هایش گرم وسوزان بود ! دستم را لحظه ای روی صورتم گذاشتم وازاحساس عجزوناتوانی خودم به هق هق افتادم . امابعدبادرک اینکه کیارش به کمک من احتیاج دارد شنل وپالتو وهرچه که درآن کلبه پیدامی شد به رویش کشیدم اما اوهمچنان احساس رخوت وسرمامی کرد . دستمالی راخیس کردم وروی
 

abdolghani

عضو فعال داستان
[پیشانی اش گذاشتم اما هیچ فایده ای نداشت . دیگرداشتم ناامید می شدم که صدای مش یوسف به گوشم رسید :
((دکترآمد . دکتر آمد .))
باسرآسیمگی درکلبه رابازکردم . دکتر سواربراسب به همراه اللهیار خودش رابه کلبه رساند وهنوز پایین نیامده بودکه باالتماس خطاب به اوگفتم :
(( دکتر، خواهش می کنم شوهرم رانجات بدهید ! حالش اصلاً خوب نیست ! ))
((آرامش خودتان راحفظ کنید ، نگهداری ازبیماربیش ازهرچیزصبروتحمل رامی طلبد . ))
انگاه بیش ازمن به داخل کلبه رفت . دقایقی تمام زخم های وجراحات بدن کیارش راموردمعاینه قرارداد ودماسنج رازیرزبانش گرفت . بعدگویی درجه نشان ازتب زیاد می داد چون اخم هایش درهم فرورفت . آنگاه ازکیف دستی اش بسته ای رابیرون آورد ودرحالی که محلولش رادراستکانی خالی می کرد گفت :
((تبش خیلی بالاست ، امیدوارم بااین داروی گیاهی بشودتبش راپایین آورد .))
آنگاه باقاشقی ،بسیار شمرده وآرام تمام داروی انذاره گیری شده رابه کیارش خوراند . بعدپای کیارش راقدری معاینه کردوسری ازروی تاسف تکان داد :
(( متاسفانه پایش شکسته است . ))
نگاهی پرازترس وتردید به سویش روانه کردم ، طاقتش رانداشتم :
(( این پاباید زودگچ گرفته شود . ))
دکتربایک تخته چوب پای کیارش رابست ومتذکرشد که حتماً بعدازاینکه حالش خوب شد برای گرفتن گچ نزد پزشک برویم . آن گاه به شکستگی پای کیارش اشاره کرد و گفت :
((تنها همین جراحت احتیاج به پانسمان دارد ، زخم های دیگرسطحی هستند . ))
من که هنوزدلم ازشکستگی پای کیارش می لرزید به دکتردرپانسمان کردن پای زخمی اش کمک کردم . ساعتی ازآمدن دکترمی گذشت . تب کیارش کمی پایین آمده بود ودکترآهنگ رفتن کرد و چون نگرانی مرادرچشم هایم دید بامهربانی وعطوفت گفت :
((نگران نباش دخترم . این داروی گیاهی راسه ساعت بعدطبق همان روش من به اوبخوران وبادستمال نم دارمرتب پیشانی اش راخنک نگه دار ، حتم داشته باش تا صبح کاملاً تبش قطع می شود . بعدهم یک سوپ خوب ومقوی برایش تهیه کن تاضعف وسستی اش ازبین برود . ))
وسپس دماسنج رابه دستم داد وگفت :
(( این هم پیشت باشد ومدام دمای بدنش رااندازه گیری کن . ))
دماسنج راازاوگرفتم وچون بغض کرده بودم تنهاتوانستم بگویم :
(( متشکرم . ))
پالتویش رابرتن پوشید وتمام وسایلش رادرکیف دستی اش گذاشت .
((اگراحیاناً ، خدای نکرده تاصبح حالش خوب نشد بازبه دنبال من بفرستید . ))
سرم رافرودآوردم وتادم دربدرقه اش کردم . (( اللهیار دکترراسواربراسب کرد . ازاوهم تشکرکردم وچون دکتررفت من بالای تخت کیارش ایستادم ودرسکوت تماشایش کردم . این کیارش سرحال وپرجنب وجوش من بود که اینک باسروروی زخمی وچهره ای دردمند به خواب فرورفته بود ودرتب می سوخت. من مقصربودم . خوب می دانستم !روی صندلی نشستم ودستمال رادوباره نمدارکردم وروی پیشانی اش گذاشتم . خدای خوبم ! اگردرآن لحظه کمک های مش یوسف واقوامش نبود آیاکیارش راازدست می دادم ؟ یقیناً همین طورمی شد . آه ! درآن صورت من هیچ گاه رنگ خوشبختی را به خودنمی دیدم . ازاینکه کیارش را درکنار خودمی دیدم خداراشکرکردم وتصمیم گرفتم بایک پرستاری خوب حالش را هرچه سریعتر روبه راه کنم.
نیمه های شب بود که داروی گیاهی راطبق دستورپزشک به کیارش خوراندم . هرنیم ساعت دمای بدنش رااندازه می گرفتم ، تبش دیگربالانرفته بود وجای امیدواری بودکه تاصبح تبش قطع شود . چشم هایم اصلاً برای خواب سنگین نشدند ولحظه ای چشم ازکیارش برنمی داشتم ، تا اینکه شب اندوه وترس رفته رفته رنگ باخت وسپیدی رادربرگرفت . تازه متوجه برفی شدم که تمام باغ راپوشانده بود . ازآن همه سپیدی به وجد آمدم . این اولین برف امسال بود که خیلی دیرترازسال های قبل می بارید وازاینکه تمام شب متوجه بارش برف نشده بودم تعجب کردم . این سپیدی رابه فال نیک گرفتم وشادمانه بسوی تخت کیارش رفتم . به صدای نفس هایش گوش سپردم ! نه ! سوزنده نبود؛ با دستم گرمای بدنش رالمس کردم ، بسیارمتعادل نشان می داد امابرای اطمینان خاطربیشتردماسنج رازیرزبانش گذاشتم. بادیدن درجه ای که نشان ازگرمای معتدل بدنش بودجستی کودکانه زدم و دست هایم را برهم کوبیدم وخداروشکرکردم ومنتظرماندم تاچشم های زیبای کیارش ازهم باز شود وبانگاه دوست داشتنی اش به من زندگی راهدیه کند . تابیدارشدن کیارش تصمیم گرفتم باموادی که درکلبه داشتم برایش سوپ بارگذاشتم . بعددستی هم به سروروی کلبه کشیدم . بوی سوپ فضای کلبه رافراگرفته بود . کتری راهم روی بخاری گذاشته بودم . فکرکردم دراین هوای سردچای داغ می چسبد دراین حین صدای دردآلود وخفۀ کیارش به گوشم رسید .
((مینا ، کجایی ؟))
باشتاب خودم رابه تخت رسانیدم وبه رویش لبخند زدم .کمی سرحال نشان می داد ورنگ چهره اش برگشته بود .
(( حالت چطوراست ؟))
نگاهش بی فروغ بود ولحنش گرفته ودورگه .
(( خیلی بهترم ، ازبوی اشتهاآورسوپ توبیدارشدم . چون خیلی احساس ضعف وگرسنگی می کنم . ))
عاشقانه نگاهش کردم وملاطفت آمیزگفتم :
((خداراشکرکه بهتری ، تانیم ساعت دیگه سوپ حاضراست ، می توانی تاآن موقع گرسنگی راتحمل کنی ؟ ))
به رویم لبخند زد . بااختیاری ازکف داده نفس راحتی کشیدم وگفتم :
((باورنمی کردم دوباره ببینمت....... راستش می دانی چقدربرف باریده؟! ))
بابی حس وحالی نگاهم می کرد ، به سمت پنجره رفتم وذوق زده ادامه دادم :
((باغ مینا شده مثل عروس !اگرحالت خوب بود مثل سال های قبل می رفتیم روی برفها دنبال هم می دویدیم وبه همدیگرگوله برف پرت می کردیم .))
فقط لبخندی محوگوشۀ لبش نشست . نگاهش به چوبی بودکه به پاهایش بسته شده بود . خندیدم :
(( دکترگفته باید پایش راببندیم تادیگرشیطانی نکند .))
ازشوخی من خوشش آمد .دست هایش رابه سویم گرفت وبانگاهش منوطلبید . ازخداخواسته به طرفش پرگرفتم وبی تابانه به نگاه مشتاقش زل زدم .
(( خیلی خوشحالم که زنده ام ودوباره درکنارتوهستم .می دانی وقتی اسیرحریق ناشی ازرعدوبرق شدم دیگرهمه چیزراتمام شدم دیدم . پایم وقتی می دویدم به ریشۀ درختی گیرکردوچون فهمیدم که قادربه حرکت نیستم تقلا کردم که سینه خیزازآن محل دورشوم اما بی فایده بود . شاخه های سوخته به هرطرف پرت می شد ومن فقط خداراصدازدم وازاوخواستم فقط به خاطرتومرازنده نگه دارد. ))
اشک به دیده آوردم ودرحالی که ازوجودش احساس آرامش می کردم گفتم :
(( ازخداممنونم که صدایت رابی پاسخ نگذاشت . دوستت دارم کیارش ومی خواهم این عشق رابه توثابت کنم . ))
((مگرتاحالانکردی؟! توهرروزداری این کاررامی کنی . ))
((نه، نه! این کافی نیست ، این همه عشق وعلاقۀ من رابه تونمی رساند!می خواهم تمامش راروکنم،تاحدی که باورت نشود .))
خیره خیره نگاهم می کرد انگاردرنگاه من دنبال چیزی می گشت :
((می خواهی چه کارکنی ؟! منظورت رانمی فهمم !))
((باهم برمی گردیم همان جایی که بودیم ووادارت خواهم کردکه ازمهیا صاحب بچه شوی وآن وقت....))
نگذاشت به حرف هایم ادامه بدهم :
((پس توهنوزهم فکرمی کنی درآرزوی بچه هستم ، این درست اما اگرهم بچه بخواهم دوست دارم آن بچه ازتوباشد درغیراین صورت من هیچ بچه ای نمی خواهم . ))
ازحرف هایش تهوربیشتری پیداکرده بودم :
((نمی دانم عزیزم وهیچ شکی هم ندارم . اما خوب من نمی خواهم توبه خاطرمن ازحق طبیعی خودت بگذری!))
این باربالحن تشرآمیزی گفت :
(( ازکدام حق طبیعی حرف میزنی ؟ من حق طبیعی خودم رابه دست آورده ام وآن هم زندگی کردن باتوست . وقتی توراداشته باشم انگارتما مزیبایی ها وخوشبختی هارادارم ، درواقع تومی خواهی حق طبیعی ام راازمن بگیری واین منصفانه نیست .))
دلم ازاین همه علاقه ومصیبت درون سینه ام پرپرمی زد:
((عزیزم!من که نگفتم ازتوجدامی شوم ، من هم همراه توبرمی گردم . ))
((برگردی که مهیا وخانواده اش عذابت بدهند که هرروزچشم توراپراشک ببینم ودلم خون شود ! نه میناجان ! بگذارزندگیمان رابکنیم . به خدا همین هم ازسرم زیاداست ، من تاتورادارم هیچ کمبودی رااحساس نمی کنم . ))
حرف هایش مراتحت تاثیرقرارداده بود . خدایا چه پاسخی برای آن همه محبت وگذشت داشتم بادیدن اشک هایم مثل همیشه عصبی شد :
((خوب اگرخودت ازاینجا خسته شده ای ونمی توانی دیگراینجابمانی حرفی نیست برمی گردیم ، اماقسم می خورم وقتی برگشتیم اولین کاری که می کنم مهیاراطلاق می دهم . ))
دیگرصدای گریه ام بلندشده بودونمی توانستم خودم راکنترل کنم .درمقابل آن همه کرامت و شوروعلاقه احساس حقارت می کردم وخودم رالایق آن همه عشق نمی دیدم .
(( مینا خواهش می کنم بس کن ! توکه می دانی طاقت دیدن اشک هایت راندارم ، ببین داری مراهم به گریه می اندازی ! ))
نمی دانم ، آیا هرگزاین همه عشق واحساس درقلبت وجودداشته یانه ! اماصالح قبول کن دردنیا هیچ چیزباشکوه ترازیک عشق راستین وخدایی نیست . هیچ چیز به اندازۀ گریۀ دوعاشق درحالی که سردرسریکدیگرفروبرده اندنمی تواند زیبا وحقیقی باشد. قبول کن صالح ! قبول کن که عشق بالاترین هدیۀ خداوند است وزیباترین نعمت او؛ آری ، نعمت ، رحمت ، سعادت. عشق همه چیزش خواستنی است ، خنده هایش ، گریه هایش ، رنج ها وغم هایش !عشق بالاترین موهبیت الهی بود که به قلب های من وکیارش ارزانی شده بودکه هریک خوشبختی رادرسعادت دیگری می دیدیم نمی دانم ! عشق راانگارنمی شودوصف کرد انگارازهمۀ این چیزهاکه گفتم بالاتراست ! عشق ؟ عشق ؟ می دانی چیست صالح ، کمی احساس کسالت ودلگیری می کنم ! انگاردرروغن داغ آب ریخته باشند قلبم جلزوولزمی کند ، باید قرص هایم رابخورم ! آه قرص هایم کجاست.
خوب این هم یک مصیبت سعادت آمیز ، قوطی سفیدرنگ قرص خالیست یادم رفت به کیانوش بگویم قرصم تمام شده ! چه می دانم ، فراموشکارشده ام ! اماخارق العاده است که تمام خاطرات گذشته راازدیروزوپریروزبهتروبیشتربه یادمی آورم . این عجیب نیست ؟ آه ! انگارقلبم دارد شیطانی نی کند ! نکند این نامه ناتمام بماند ؟ نکند..... ؟ نه ! حالا نه ! می خواهم این نامه راتاانتها برسانم ! نمی خواهم ناتمام بماند ، نمی خواهم .

59
سلام ، من ماه پری هستم. شاید به خاطرداشته باشید . همان نوزاد چندماهه ای که مادرخانم(میناخانم)رادراندیشۀ بازگشت ودرواقع گذشت درمقابل شوهرش انداخت وشایدهم مسبب تمام اتفاقات خوب وبدبعدازآن .
ماه پری ! دخترخواندۀ مادرخانم !
تعجب نکنید چرادنبالۀ نامۀ مادرخانم باسلام واحوالپرسی من ادامه پیدامی کند ، عرض می کنم .
دوهفته پیش همراه باکیانوش (شوهرم) برای انجام کاری مدتی درورامین بودیم وچون ازتعدادقرص های مادرخانم باخبربودیم می دانستیم که آن روزقرص هایش تمام می شود . روی همین اصل من وکیانوش ضمن تهیۀ قرص هاتصمیم گرفتیم همان شب خودمان رابه باغ مینا برسانیم . گویی حسّ غریبی به ماخبرداده بود که مادرخانم به کمک مااحتیاج دارد وقتی واردکلبه شدیم مادرخانم رابیهوش افتاده درکف کلبه یافتیم . شتاب زده اورادرهمان حال به بیمارستان رساندیم . دکتر گفت که دچارسکتۀ ناقص شده است . یک هفته درآی سی یو وبعدهم دربخش بستری بود . ووقتی به هوش آمد دیگرنیمی ازبدنش ازکارافتاده بوداما خوب خداراشکر، هنوزقدرت تکلم خودش راازدست نداده بود وهوش وحواسش رانیز کم وبیش حفظ کرده بود . به تشخیص دکترباید بیشترازیک هفته دربیمارستان تحت نظرقرارمی گرفت امااواصرارداشت که به باغ مینابازگردد ، چون عقیده داشت باغ مینا به اوزندگی دوباره می بخشد .
کیانوش خانۀ کوچکی رادرگوشه ای ازباغ بناکرده است واین طورمثلاً مادرخانم مارامستقل کرده اند ، درحالی که ماهمیشه درکاراوبودیم، چون عقیده داشتیم بی حضورگرم اوزندگی مفهومی ندارد . مادرخانم هنوزکاملاً سرحال نشده است . ازاین که نیمی ازبدنش راازدست داده ناراحت نیست تنهاناراحتی اش ازاین بابت است که نمی تواند ادامۀ نامه اش رابرایتان بنویسد . من پیشنهاد کردم که دنباله نامه رابنویسم واوبا خوشحالی ازآن استقبال کرد و سپس ازمن خواست که دنبالۀ نامه رابامعرفی خویش وشرح کوتاهی ازآنچه گذشت آغازکنم . نگاه زیباوبی فروغش باحرکت قلم می چرخد تابلکه ازحرکت بایستد ونوبت به اوبرسد . بالاخره حوصله اش سرمی رود :
(( ماه پری ! داری سلام واحوالپرسی می کنی یااین که قصۀ هزارویک شب می نویسی ؟ ))
به رویش خندیدم :
(( مادرخانم الان برایتان می خوانم که چه نوشتم ! خوب نوشتنم مثل شما زیاد خوب نیست باید کلی فکرکنم تابتوانم یک جملۀ درست وحسابی بنویسم . ))
کمی خودش راروی تخت جابجاکرد خیلی دردناک بود، دیگرازآن دستش نیزنمی توانست کمک بگیرد .
(( خیلی خوب ، بخوان ببینم چه نوشته ای ! ))
ومن برایش خواندم ودرپایان باتشرگفت :
(( همین ؟! دوساعت تمام همین دوصفحه رانوشتی ؟ ای بابا ! بازبه ما که سوادمان ازشما جوان ها بیشراست ! ناسلامتی دانشگاه رفته ای ورشتۀ ادبیات خونده ای ! ))
ازسرزنشش ناراحت نشدم . مادرخانم زبان تلخ نبود . تقصیرمابودکه گاهی........
((حق باشماست مادرخانم ، حالادیگرمن آنچه راکه شما می گویید می نویسم. ))
به سرفه افتاده بود . باعجله برایش آب ریختم وکمکش کردم تاآن رابنوشد .
درطی این دوهفته بسیارضعیف تروتکیده ترشده . انگاربه طورناگهانی چندسال پیرشده است ! متوجه نگاه های متاثرمن شد :
((چیه دخترم !توهم آفتاب عمرمرالب بوم می بینی ؟ ))
نمی دانم چرابغض کرده بودم !
((نه مادرخانم ! خدانکند! باغ مینا بدون شما خزان زده می شود . بدون شما دیگراینجالطف وصدایی ندارد! ))
لبخندپرملالی گوشۀ لبش راپرکرد:
(( باغ مینا باغبان پیروازکارافتاده ای مثل مراکه ازپس کارهای خودش هم برنمی آید نمی خواهد . اینجا احتیاج به نیروی جوان وتازه نفسی مثل شما دارد ، مثل آن وقت ها که من وکیانوش اینجا رااداره می کردیم . اینجا اصلاً دیگرمال شماست . سندش راهم که به نام تووکیانوش کرده ام . من فقط مهمان این باغ هستم . مهمانی که دیگرباید رفع زحمت کند چون دیگرحوصلۀ صاحب خانه راسربرده است .))
داشتم به هق هق می افتادم:
(( نه مادرخانم ! شما به زودی خوب می شوید ، مابه تجربیات باارزش شما احتیاج داریم . ))
سرش راازروی تاسف تکان داد:
((قلب وروحم سال ها پیش مرده است ودرتمام این سال ها تنها جسمم بود که هنوزدراین دنیادست وپامی زد؛ می دانی دخترروزهاوسال های زندگی ا م راتنهاباکیارش به حساب می آورم . مابقی هرچه بودبطالت بود وپوچی !حرص بودوآز. نکبت بود وسرخوردگی !افسوس بود واندوه ! وای خدا نه ! اصلاً تمامش مرگ بود ونیستی . ))
سپس چشم هایش راکه ازپس چین وچروک ها هنوززیبا می نمودبه دیده ام دوخت وپرسید:
((چندسالت است ماه پری ؟ ))
بغضم رافروبلعیدم وگفتم :
((سی وشش سال ! ))
نگاهش دیگردربیرو نازپنجره پرسه می زد:
(( وای چه عمردرازی برمن گذشته !اوه خدای من ! این انصاف نبود ! چرااین همه سال نمردم ؟ چرا؟ چرا؟ ))
گریه که نه ! ضجه می زد ! اشک هایش تمام چین وچال های صورتش رامی پیمود وزیرگردنش سرازیرمی شد . من اماعاجزانه ترازاومی گریستم به حال اوکه همچون طفل تازه به دنیاآمده ای ، بدون این که یارای حرکت داشته باشه درجایش درازکشیده بودوگریه می کرد . آن قدرسوزناک می گریست که من دیگرطاقت شنیدنش رانداشتم . سرم راروی سینه اش گذاشتم وباهق هق گفتم :
(( نه مادرخانم !توراخدا این قدرگریه نکنید . شما رابه روح..... ))
هنوزادامه نداده بودم که گریه اش قطع شد . به طوری که انگارهرگزگریه نکرده بود ومن متعجبانه سرم رابلند کردم وبه اوکه باچهره ای آرام وخاموش نگاهم می کرد چشم دوختم لحظاتی بعد آه عمیقی کشید وگفت :
(( بنویس دخترجان ! صالح هم مثل من پیروبی حوصله است ! باید حساب صبروطاقتش راهم بکنیم..... خوب تاکجا نوشته بودم ؟ ))
آن روزکیارش باخوردن سوپ داغ حسابی سرحال آمد وروزبعدبه مطب رفتیم ودکترپایش راگچ گرفت وقتی باعصاراه می رفت نگاهی به من انداخت وبه شوخی گفت :
((دیگربه دردت نمی خورم مینا! باید کم کم به فکریکی دیگرباشی ! ))
درجواب شوخی اش من هم به طنزگفتم:
((تمام دنیا راهم بگردم لنگه توراپیدانمی کنم ، توواقعاً تک هستی . ))
بادی به غغب انداخت وگفت :
((پس بااین حساب ، من باید به فکریکی دیگرباشم .))
وسپس هردوباصدایی بلندخندیدیم وآن گاه دوشادوش هم به گلخانه رفتیم . نگاهی شوق آمیزبه گل ها انداخت وگفت :
(( تاچندروزدیگرنوبت به فروش گل هامی رسد . قصددارم البته اگرتوموافق باشی درآمد این نوبت راخرج یک درمانگاه درده مش یوسف بکنم ، موافقی ؟ ))
لبخندزنان گفتم :
(( البته! فکرخوبیست ! امایادت نرودبعدازاین که گچ پایت رابازکردند باید برگردیم تهران سرخانه وزندگیمان اصلاً می دانی چیه من دلم برای مادرم تنگ شده است . ))
نگاهی ژرف ونافذبه چشم هایم انداخت می دانست دروغ می گویم :
(( من توراخوب می شناسم ومی دانم ک هبه این دلیل قصد بازگشت نداری ! بابرگشت موافقم . امابازگشتم مساوی است باطلاق دادن مهیا . اشکالی که ندارد..... ))
بعدازیک ماه ونیم گچ پای کیارش رابازکردند واوخوشحال ازاین که دوباره روی دوپایش ایستاده است تصمیم گرفت هرچه راکه پس انداز کرده بودیم صرف ساخت یک درمانگاه درده بالابکند . من هم بااین تصمیمش موافق بودم . بعدازآخرین فروش دیگرگلخانه رانیمه تعطیل کردیم چون واقعاً قصدبازگشت داشتیم . اسباب واثاثیه مان راجمع وجورکردیم . کیارش چندان راضی به برگشت نبود وبه قول خودش تنهابه خواستۀ من می خواست برگردد . من اماخوشحال بودم ازاین که می توانستم گوشه ای ازمحبت اش راجبران کنم .
((کیارش ! حالا که می رویم احساس نمی کنی روزی دوباره به همین جابازمی گردیم ؟))
مشغول جمع کردن لباس های کارش بود .
((چه می دانم !فقط این رامی دانم که هردوازاین که بهشت زیبای باغ مینارارهاکرده ایم پشیمان می شویم . ))
(( نه ! من مثل توفکرنمی کنم ! البته دراین که اینجا واقعاً برای زندگی کردن بهشت است شکی نیست . ولی خوب ...... تقدیرچیزدیگری است .))
دراین حین ایمان که دیگریک جوان چالاک شده بود ازلای درب نیمه بازکلبه صدا داد :
((آقا، من کارم تمام شده . ))
((بیاتوایمان ، من وخانم باید باهات حرف بزنیم . ))
ایمان مودب ومتین قدم به داخل کلبه گذاشت . کیارش درحالی که سرتاپایش رابراندازمی کرد گفت :
[/RIGHT][/FONT]
 

abdolghani

عضو فعال داستان
(تمام بیل ها وآب پاش هاوگلدان ها رادرانبارچیدی؟)) سرش رافرودآورد : (( بله آقا ؟ گلخانه راهم جاروکشیدم .)) ((ببین ایمان دیگرهفده سالت است ، پدربزرگت دیگر پیرشده است انتظاردارم که کمکش کنی وهربارکه مش یوسف نتوانست به اینجا سربزند می خوام تواین کاررابکنی . نگذاربعدازرفتنمان اینجاشبیه به یک دخمه شود . بهارنیزنزدیک است . دوست دارم هرسال بهارباغ پرشود ازگل مینا ، می خواهم اینجا همیشه مثل بهشت باقی بماند ، گوش دادی چه گفتم ؟ )) ((بله آقا! احتیاج به تذکرشمانیست ، اینجا برای درس خواندن خیلی مناسب است . اصلاً کتاب ودفترهایم رابرمی دارم وبه اینجامی آیم . )) پرسیدم : ((درس راخیلی دوست داری ؟ )) درچشم هایش برقی درخشیدن گرفت : ((بله خانم، می خواهم مهندس کشاورزی وباغداری شوم . )) من وکیارش هردوتشویقش کردیم . ((باشد بااین حساب هزینۀ تحصیل توتادانشگاه راتامین می کنیم وتومی توانی درهرمدرسه ای که دوست داری درس بخوانی ؟)) شگفت زده برجای خشکش زد : ((جدی می گویید آقا؟! )) وباتاکیید کیارش متواضعانه گفت : ((خیلی ممنونم آقا؟! اگراین کاررابکنیدتاآخرعمرمدیون شماوخانم باقی می مانم ، آخرتاکلاس ششم فقط می شود درس خواند وبرای دبیرستان باید رفت به شهرکه ازاینجاخیلی دوراست .)) (( خیلی خوب ، دیگرغصۀ ادامۀ تحصیل رانخور! ولی قول دادی که مهندس کشاورزی شوی ها! )) سرش رافرودآورد : ((بله آقا ! قول دادم وروی قولم هستم . )) من وکیارش ازاین که دل کوچک ایمان راشادکرده بودیم خوشحال بودیم . دیگرموقع رفتن فرارسیده بود. تمام وجودم می گفت بمان امامن راهی رابرگزیده بودم که عقلانی تربود . گرچه قلب وروحم خواهان زندگی ابدی درآن بهشت دلگشابود امافکرمی کردم بارفتنم بهشتی زیباتروجاودانه تری را بدست می آورم . مش یوسف وایمان بادیدۀ غم آلود بدرقمان کردند. ((حالا نمی شود اینجابمانید ؟ مابه وجودشما عادت کرده بودیم . )) قبل ازکیارش من پاسخش رادادم : ((ماهم دراین چندسال ازشما وخانواده اتان وازاینجا خاطره داریم . اما انگاردیگرباید رفت وباوجود باغابان زحمت کشی مثل شما باخیال راحت اینجاراترک می کنیم . )) ((بروید وخیالتان راحت باشد! ازاین باغ مثل بچه هایم مراقبت می کنم . )) کیارش مبلغ قابل توجهی راکه قبلاً درپاکتی گذاشته بود به دست مش یوسف داد وگفت : ((هرماه برایتان پول می فرستم . ایمان هم غیرازدرس خواندن کاردیگری نبایدانجام دهد ، فقط بگذارید درس بخواند ، ازبابت هزینه هایش نیزنگران نباشید همه را من تامین می کنم . )) دست های کیارش رافشرد وبالحنی خاضعانه گفت : ((ازلطف ومرحمت شماسپاسگزاریم ، ان شاءالله خدا عوضتان بدهد . ما همیشه مدیون شماییم . )) خداحافظی ازآنها ومجموعۀ باغ مینا سخت ودردناک بود . دلم می خواست بانگاهم تمام جای جای باغ مینا راببلعم که ازتمام گوشه گوشه هایش خاطره داشتم . ((خداحافظ خانۀ ابدی من ! بهشت کوچک من ! من به توتعلق دارم نه توبه من! دوست دارم هرصبح که چشم می گشایی من وکیارش راببینی که به کاروتلاش مشغول هستیم هرگزجایمان راخالی نبین ! مااینجا زندگی وعشق حقیقی راتجربه کردیم ورفتنمان ازبابت درس زندگی وگذشتی است که توبه مان دادی ، فراموشمان نکن ، دوستت داریم .)) اشک هایم جاری شده بود ومن سعی کردم اندوهم راازکیارش مخفی نگه دارم ، رهسپارراهی شدیم که تقدیرپیش رویمان گشوده بود . اما نمی دانستم انتهای این راه روشن وشفاف است بااین که به دوراهی سیاه جدایی ختم می شود. نمی شد حدس زد، فقط باید می رفتیم تابه انتهای جاده می رسیدیم . درطول راه هردوساکت ومتفکرچشم به روبه رودوخته بودیم . شاید هردوبه یک چیزمی اندیشیدیم وآن هم بازی سرنوشت بود..... 60 ((آه کیارش خودت هستی ؟ یعنی چشم های مادرت درست می بیند! )) خانم جان جلوترآمد وبادهانی که ازفرط شوق وناباوری بازمانده بودسرتاپای من وکیارش رابراندازکرد وچون یقین پیداکرد چشم هایش دروغ نمی گویند به طرف کیارش رفت واوراتنگ درآغوش فشردوبه گریه افتاد . ((آه پسرخوبم ، این همه سال کجابودی ؟چراهیچ خبری ازخودت به ماندادی ؟! هیچ می دانی بااین غیبت ناگهانی چه ها برماگذشت؟ ...... )) سپس اوراازآغوش خودرهاکرد وبه طرف من آمد درنگاهش سرزنش ومحبت توام موج می زد: ((دخترم توحالت چه طوراست ؟ پسرم رادزدیدی وکجارفتی ؟! )) بالبخند گفتم : ((باورکنید اومرادزدید، اماخوب حالابرگشتیم . )) خانم جان که معلوم بود ازبازگشت ناگهانی ما دچارشوک شده است باصدای بلند خدمتکارهارافراخواند : ((بچه ها امشب به مناسبت بازگشت پسروعروسم باید یک جشن حسابی بگیریم ، آن عروسم مهیا رانیزخبرکنید . )) کیارش بلافاصله خطاب به مادرش بالحنی جدی گفت : ((مهیا هرکجاهست بگذارید همانجا باشد ! نمی خواهم ببینمش . فردا برنامۀ طلاق راردیف می کنم . )) خانم جان باچشمانی فراغ نگاهش می کرد: ((طلاق ؟! ولی این دیگرامان ندارد .)) کیارش عصبی ترازچندلحظه پیش دستش رامشت کرد وگفت : ((چرااین باردیگر برخلاف میل شما عمل می کنم . اگرهم زیاد تمایل ندارید . برمی گردیم همان جایی که بودیم .)) آن گاه دوان دوان به سمت پله ها رفت ، هنوزازچندپله بالانرفته بودکه خانم جان هردوی مارابرجایمان مسخ کرد: (( مهیامادربچۀ توست ! اوازتوصاحب یک پسرشده است . )) کیارش باسرعت به عقب برگشت وبهت زده دیده اش رابه مادرش دوخت. من نیزهاج وواج مانده بودم . یعنی این امکان داشت ؟!! ((این امکان ندارد ! شماداریددسیسه می چینید . )) (( نه عزیزم . وقتی شمارفتید مهیا حامله بود وهفت ماه بعد ازرفتن شما بچه اش رابه دنیاآورد . نمی دانی چه پسرزیبا ودوست داشتنی ای است . )) دیگرباقی حرف های خانم جان رانمی شنیدم .پاهایم سست شده بود وقلبم تیرمی کشید ولی برخود نهیب می زدم . ((پس چه شد مینا ؟ چراخودت راباختی ؟ مگرنمی خواستی عشقت رااثبات کنی ؟ پس کو؟ چراسست شدی ؟ دیدی تمامش شعاربود...... نه ! نه ! من دروغ نگفتم ، آمدم که کیارش صاحب بچه شود ... )) کیارش چنگی به موهایش زد. بیش ازآنکه شگفت زده باشد سرگشته بود . ازنگاه کردن به چشم های محزون من می گریخت . آشفته وپریشان گفت : (( نمی خواهم جفتشان راببینم ، من بچه نمی خواهم ! بشنوم اوباپسرش پابه این خانه گذاشته اند آشوب به پامی کنم ، خون راه می اندازم . )) نفس نفس می زد . می دانستم چه حالی دارد . می دانستم باخودش واحساسش گلاویزاست . درنگاهش برق اشک ساطع می شد . لحظه ای نگاهم کرد وسپس با سرعت ازپله ها بالارفت . خانم جان نگاهی ملاطفت آمیزبه من انداخت وعاجزانه گفت : ((میناجان ، تورابه خدابااوصحبت کن، نگذارکیانوش من بدون پدربماند باورکن آنقدرخواستنی است که اگرببینی اش عاشقش می شوی . بااوصحبت کن ، من مطمئنم که اوبه خاطرتواین حرف هارازده والا عاطفۀ پدری اش هرگزاجازه نمی دهد که این گونه ازرویارویی باپسرش گریزان باشد .)) قلبم دالامب دالامب می زد! حال عجیبی داشتم ، تازه فهمیدم حقیقت ازآنچه که من ودرفکرش بودم دردناک تراست . چرااین قدرپریشان بودم ؟ مگربازگشت ماخواستۀ خودمان نبود ؟ مگر تصمیم نگرفته بودم بگذارم کیارش بچه دارشود ! خوب حالا که همه چیز ازقبل طبق خواستۀ من پیش آمده چرا تااین حدجازده ام؟ نباید می گذاشتم کسی به حسادتی که دردلم رخنه کرده بود پی ببردفقط به خاطر کیارش ! آه مهیا ! خوش به حالت ! حالا تومادربچۀ کیارش هستی ! چه سعادتی ! آنچه من درآرزویش بودم تودرآغوش خود داری ! نگو لیاقتم این بود ! به خدا این طورنیست ! گاهی وقت ها لیاقت ها وموهبت ها فدای بازی های تقدیرمی شوند! حال که چرخ بازیگرتورالایق ترازمن جلوه داده است بگذار به کام توبچرخد! مطمئن باش کیارش راوادارمی کنم که تورابه عنوان همسرومادرفرزندش درکنارخودش قبول کند . باورکن سخت است ! به جان کیارشم دردآوروشکننده است اما من این کاررامی کنم . نه به خاطرتوونه به خاطرخودم ، تنها وتنها به خاطرکیارشم که دراین دنیای بزرگ بیش ازهمه چیزوهمه کس دوستش دارم . آصلاً نفهمیدم کی خودم راپشت دراتاق خودمان رساندم . آرام وبی جان ضربه ای به درنواختم وباتاخیروارداتاق شدم . کیارش روی صندلی گهواره ای روبه روی پنجره نشسته بود وتاب می خورد . آن قدرغرق درافکارخودش بود که متوجۀ حضورمن دراتاق نشد . ازپشت به تماشایش ایستادم . خدایا ! من چه کارمی خواستم بکنم . آیا می خواستم آن وجود دوست داشتنی راازوسط دونیم کنم ونیمی ازاورابه یکی دیگر ببخشم ؟ آیا این انصاف بود ؟ آیا اگرمهیاجای من بود باهرکس دیگرهمین کاررامی کرد ؟ خدایا چگونه راضی به این کارشوم ؟ مگرقرار بوداوتنهامال من باشد ؟ تنهامال مینا، نه! نه! دارم احساساتی می شوم . مطمئنم که روزی سخت ازکارم پشیمان می شوم . مهیا برودودیگرپیدایش نشود. حال که کیارش خود تصمیم به جدایی ازاوگرفته است چرامن مانع شوم، اما نه ! خدای من ! پس بچه چه ؟ اوگناهی نکرده است که پابه دنیای ماآدم های گنهکارگذاشته است ؟ ناگهان صندلی گهواره ازحرکت بازایستاد وکیارش باسرعت به عقب برگشت نگاهم بانگاه مملوازاشکش تلاقی کرد . صدایش محزون وبغض آلود بود: ((کی آمدی !اصلاً نفهمیدم مراببخش که ...... )) حرفش راقطع کردم : ((مهم نیست ! به چه فکرمی کردی ؟ )) نگاهش ازپنجره خیره بردوردست ها بود . (( درفکربرگشت بودم مینا من وتوبایددوباره به باغ مینا بازگردیم . )) چشم هایم راروی هم گذاشتم وآرام زیرلب باخودم نجواکردم : ((این آرزوی قلبی من است امانمی شود رفت .)) ((چیزی گفتی ؟ )) باشتاب گفتم : ((نه! نیم شود دوباره برگردیم ، تودیگرپدرشده ای ! باید....... )) حرفم رابافریاد برید : ((هیچ نگو! من بچه نمی خواهم ! مابرمی گردیم . )) جلوی پایش زانوزدم وخیره به چشم های بارانی اش گفتم : ((ولی اگراوراببینی نظرت عوض می شود. )) سرش راتکان دادوهم زمان گفت : (( می دانم وبه همین دلیل هم نمی خواهم اوراببینم . )) وناگهان لحنش ملتمس الود شد : ((مینا بیاباهم برگردیم ، اگردوستم داری ...... )) ((اشتباه نکن ! من چون دوستت داشتم الان اینجاهستم والا اگرغیرازاین بود . )) ((خواهش می کنم دوستم نداشته باش مینا ، خودخواه باش. مثل تمام این سال ها که بودی ! من نمی خواهم توراازدست بدهم ، نمی خواهم . )) سپس سرش رابه سرمن چسباند وگریه راسرداد . برای من سخت بود شاهددرهم شکستن اوباشم . دلم می خواست می گفتم باشد برمی گردیم اما نمی توانستم . می دانستم اگربازگردیم مثل سال های قبل روزهای خوشی رادرباغ مینا نخواهیم گذراند، چون دیگراومی داند . بچه ای که ازوجودش جان گرفته است بدون پدرمانده وآن وقت ممکن است روزی ازاین که مرابه تمام زندگی اش ترجیح داده است پشیمان شود ودردل مرامشبب تمام جدایی ها وحسرت های زندگی اش بداند. آن وقت دیگروضع من ازحال وروزامروزم بدترخواهد بود پس بهتراست! احساساتی نشوم وعاقلانه رفتارکنم . ((کیارش من که نمی خواهم ازتوجداشوم ، پس خودت رابی خودی ناراحت نکن . )) سرش رابلندکرد وسپس درحالی که اشک هایش راازدیده می زدودگفت : ((می دانم که ازمن جدانمی شوی امامن ازخودم می ترسم ، می ترسم باوجود بچه دیگرنتوانم مثل گذشته درکنارت باشم وازتوغافل شوم . چه طور بگویم زندگی جدیدم باعث شودکه من ازتودوربمانم ، نمی دانم می فهمی چه می خواهم بگویم یانه ؟ )) سرم رافرودآوردم وبالبخند غمگینی گفتم : ((آره خوب می فهمم چه می خواهی بگویی ،اما بدان درآن صورت هم من ازاونمی رنجم . خوب من هم درک ومنطقم بیشترمی شود . بیدارترمی شوم . می فهمم که دیگرتماماً متعلق به من نیستی ، می فهمم که نباید انتظارداشته باشم تمام وقت وتوجهت صرف من شود ونمی توانم توقع داشته باشم مثل گذشته تنها مال من باشی .)) نگاه تاثیرانگیزی به من انداخت ودلم رابیشترچزاند . ((من هم تنهامتعلق به توهستم وتوهم تنها متعلق به من ! خواهش می کنم مراواداربه کاری نکن که قلبم راضی به انجام آن نیست . )) من تنها نگاهش کردم وآن گاه این من بودم که می گریستم . سرم راروی زانوهایش گذاشتم وبه حال سرنوشت زارم اشک ریختم . خدایا! چرامن نتوانستم بچه دارشوم ؟ چراباید حسرت بکشم ! چراباید به خاطراین خلاء تمام زندگی ام . کیارش رابه یکی دیگرببخشم ! آه خدایا ! روح مرااین لحظه قبض کن ، چون دیگرنمی خواهم زنده بمانم. نمی خواهم شاهدروزهای خاکستری عمرم باشم . نه ! نه ! این رسم مرؤت ومردانگی نیست ! نفرین به این بخت سیاه، به این تقدیرشوم . به این بازی تلخ وکریه رزوگارونفرین برخودم که این قدربدبختم ! 61 کیارش ازمن خواست تنهایش بگذارم تابتواند باخودش خلوت کند واحساس ومنطقش رادرکفۀ ترازوقراردهد . می دانم درچه مرحلۀ حساسی اززندگی اش قرارگرفته بود . درک می کردم ، اورانباید تحت فشارقرارمی دادم . بایدبه اواطمینان می بخشیدم که درصورت پذیرفت نزندگی دومش ، من ذره ای ازعلاقه ام رانسبت به اوکم نمی کنم . برایش قسم خوردم که هرگزگلایه وشکوه نکنم وبه آنچه که تقدیرمقدرساخته راضی باشم . برایم سخت بود صالح ! خیلی سخت بود ! این که قول بدهم هیچ گاه گله مند نشوم ، امابه خاطرخوشبختی کیارش من حاضرشدم این کاررابکنم . آن شب برخلاف خواستۀ خانم جان ، بسیارعادی وآرام گذشت . مهیا به همراه دوپسرش به منزل مادرش رفته بود . خانم جان پشت میز شام یک ریزازاتفاقاتی که بعدازغیبت پنج سالۀ ماگذشته بود حرف می زد: ((وقتی نامۀ شماراخواندیم فکرکردیم که شما دونفربایدعقلتان راازدست داده باشید یادست کم این که هنگام گرفتن این تصمیم وضعیت عادی نداشته اید . فکرمی کردیم زودپشیمان می شوید وبازمی گردید، اما یک ماه ، یک سال ، دوسال، پنج سال تمام غیبتان زدوجایی بسی تعجب وشگفتی بودکه این چندسال راچه طورگذرانده اید ؟ وچرازودترمجبوربه بازگشت نشده اید ؟ نگاهم به کیارش بود. متفکروخاموش باغذایش بازی می کرد . معلوم بود که اصلاً حواسش به حرف های مادرش نیست وخانم جان دوباره ادامه داد : ((خدامهرداد،برادرمهیاراحفظ کند، اگراونبود بی تردید تابه حال یک یک شرکت ها وکارخانه ها باشکست مواجه می شد . اما اوانگارخودش راچندقسم کرده بود وبه تمام اختلالات ومشلات آنها رسیدگی می کرد وبایدبگویم دراین راه مهیا نیزمشاوره خوبی برایش بود ! باورکردنی نبودگاهی وقت ها ازخودکیارش هم بهترازپس همه شان برمی آمدند. )) سکوت ممتدکیارش که توام با نوعی بی تفاوتی بودبالاخره پایان پذیرفت وخطاب به من گفت : ((من می روم بخوابم ! توه مباید خست هباشی ، برای شنیدن حرف های مادروقت بسیاراست .)) آن گاه ازجایش برخاست وبانگاهش مثل مامورحکم همراهی مراصادرکرد ومن نگاهی تردیدآمیزبه خانم جان وسپس به چهرۀ جدی کیارش انداختم وبه ناچار باعذرخواهی کوتاهی ازجابرخاستم . خانم جان که معلوم بود ازاین رفتارکیارش چندان راضی نیست خطاب به من گفت : (( برودخترم . همان طورکه کیارش گفت خسته هستید، من هم حرف هایم رامی گذارم برای وقتی که شما فرصت شنیدنش راداشتید . )) ازحرف های کم وبیش کنایه آمیزش ناراحت شده بودم .اما کیارش مراباخودش ازپله هابالابرد. ((کیارش رفتارت اصلاً درست نبود .)) ((رفتارمرافراموش کن! می خواهم حرف مهم تری باهات بزنم .)) سپس مراروی صندلی نشاند وخودش روبه رویم نشست . مضطرب وآشفته نشان می داد . انگاراعتدال روحی اش رانیزازدست داده بود . دانه های درشت عرق پیشانی اش رابه تخسیر درآورده بود ومدام نفس عمیق می کشید . ((چیه کیارس ؟ چرااین قدرپریشانی ؟)) لبخندی نامفهوم کنج لبش نشست : ((می دانی مینا؟ من دروضعیت بدی قرارگرفته ام . به طوری که قدرت انتخاب ازمن سلب شده است . احتیاج به کمک تودارم . ))
 

niloufary

کاربر فعال
(تمام بیل ها وآب پاش هاوگلدان ها رادرانبارچیدی؟)) سرش رافرودآورد : (( بله آقا ؟ گلخانه راهم جاروکشیدم .)) ((ببین ایمان دیگرهفده سالت است ، پدربزرگت دیگر پیرشده است انتظاردارم که کمکش کنی وهربارکه مش یوسف نتوانست به اینجا سربزند می خوام تواین کاررابکنی . نگذاربعدازرفتنمان اینجاشبیه به یک دخمه شود . بهارنیزنزدیک است . دوست دارم هرسال بهارباغ پرشود ازگل مینا ، می خواهم اینجا همیشه مثل بهشت باقی بماند ، گوش دادی چه گفتم ؟ )) ((بله آقا! احتیاج به تذکرشمانیست ، اینجا برای درس خواندن خیلی مناسب است . اصلاً کتاب ودفترهایم رابرمی دارم وبه اینجامی آیم . )) پرسیدم : ((درس راخیلی دوست داری ؟ )) درچشم هایش برقی درخشیدن گرفت : ((بله خانم، می خواهم مهندس کشاورزی وباغداری شوم . )) من وکیارش هردوتشویقش کردیم . ((باشد بااین حساب هزینۀ تحصیل توتادانشگاه راتامین می کنیم وتومی توانی درهرمدرسه ای که دوست داری درس بخوانی ؟)) شگفت زده برجای خشکش زد : ((جدی می گویید آقا؟! )) وباتاکیید کیارش متواضعانه گفت : ((خیلی ممنونم آقا؟! اگراین کاررابکنیدتاآخرعمرمدیون شماوخانم باقی می مانم ، آخرتاکلاس ششم فقط می شود درس خواند وبرای دبیرستان باید رفت به شهرکه ازاینجاخیلی دوراست .)) (( خیلی خوب ، دیگرغصۀ ادامۀ تحصیل رانخور! ولی قول دادی که مهندس کشاورزی شوی ها! )) سرش رافرودآورد : ((بله آقا ! قول دادم وروی قولم هستم . )) من وکیارش ازاین که دل کوچک ایمان راشادکرده بودیم خوشحال بودیم . دیگرموقع رفتن فرارسیده بود. تمام وجودم می گفت بمان امامن راهی رابرگزیده بودم که عقلانی تربود . گرچه قلب وروحم خواهان زندگی ابدی درآن بهشت دلگشابود امافکرمی کردم بارفتنم بهشتی زیباتروجاودانه تری را بدست می آورم . مش یوسف وایمان بادیدۀ غم آلود بدرقمان کردند. ((حالا نمی شود اینجابمانید ؟ مابه وجودشما عادت کرده بودیم . )) قبل ازکیارش من پاسخش رادادم : ((ماهم دراین چندسال ازشما وخانواده اتان وازاینجا خاطره داریم . اما انگاردیگرباید رفت وباوجود باغابان زحمت کشی مثل شما باخیال راحت اینجاراترک می کنیم . )) ((بروید وخیالتان راحت باشد! ازاین باغ مثل بچه هایم مراقبت می کنم . )) کیارش مبلغ قابل توجهی راکه قبلاً درپاکتی گذاشته بود به دست مش یوسف داد وگفت : ((هرماه برایتان پول می فرستم . ایمان هم غیرازدرس خواندن کاردیگری نبایدانجام دهد ، فقط بگذارید درس بخواند ، ازبابت هزینه هایش نیزنگران نباشید همه را من تامین می کنم . )) دست های کیارش رافشرد وبالحنی خاضعانه گفت : ((ازلطف ومرحمت شماسپاسگزاریم ، ان شاءالله خدا عوضتان بدهد . ما همیشه مدیون شماییم . )) خداحافظی ازآنها ومجموعۀ باغ مینا سخت ودردناک بود . دلم می خواست بانگاهم تمام جای جای باغ مینا راببلعم که ازتمام گوشه گوشه هایش خاطره داشتم . ((خداحافظ خانۀ ابدی من ! بهشت کوچک من ! من به توتعلق دارم نه توبه من! دوست دارم هرصبح که چشم می گشایی من وکیارش راببینی که به کاروتلاش مشغول هستیم هرگزجایمان راخالی نبین ! مااینجا زندگی وعشق حقیقی راتجربه کردیم ورفتنمان ازبابت درس زندگی وگذشتی است که توبه مان دادی ، فراموشمان نکن ، دوستت داریم .)) اشک هایم جاری شده بود ومن سعی کردم اندوهم راازکیارش مخفی نگه دارم ، رهسپارراهی شدیم که تقدیرپیش رویمان گشوده بود . اما نمی دانستم انتهای این راه روشن وشفاف است بااین که به دوراهی سیاه جدایی ختم می شود. نمی شد حدس زد، فقط باید می رفتیم تابه انتهای جاده می رسیدیم . درطول راه هردوساکت ومتفکرچشم به روبه رودوخته بودیم . شاید هردوبه یک چیزمی اندیشیدیم وآن هم بازی سرنوشت بود..... 60 ((آه کیارش خودت هستی ؟ یعنی چشم های مادرت درست می بیند! )) خانم جان جلوترآمد وبادهانی که ازفرط شوق وناباوری بازمانده بودسرتاپای من وکیارش رابراندازکرد وچون یقین پیداکرد چشم هایش دروغ نمی گویند به طرف کیارش رفت واوراتنگ درآغوش فشردوبه گریه افتاد . ((آه پسرخوبم ، این همه سال کجابودی ؟چراهیچ خبری ازخودت به ماندادی ؟! هیچ می دانی بااین غیبت ناگهانی چه ها برماگذشت؟ ...... )) سپس اوراازآغوش خودرهاکرد وبه طرف من آمد درنگاهش سرزنش ومحبت توام موج می زد: ((دخترم توحالت چه طوراست ؟ پسرم رادزدیدی وکجارفتی ؟! )) بالبخند گفتم : ((باورکنید اومرادزدید، اماخوب حالابرگشتیم . )) خانم جان که معلوم بود ازبازگشت ناگهانی ما دچارشوک شده است باصدای بلند خدمتکارهارافراخواند : ((بچه ها امشب به مناسبت بازگشت پسروعروسم باید یک جشن حسابی بگیریم ، آن عروسم مهیا رانیزخبرکنید . )) کیارش بلافاصله خطاب به مادرش بالحنی جدی گفت : ((مهیا هرکجاهست بگذارید همانجا باشد ! نمی خواهم ببینمش . فردا برنامۀ طلاق راردیف می کنم . )) خانم جان باچشمانی فراغ نگاهش می کرد: ((طلاق ؟! ولی این دیگرامان ندارد .)) کیارش عصبی ترازچندلحظه پیش دستش رامشت کرد وگفت : ((چرااین باردیگر برخلاف میل شما عمل می کنم . اگرهم زیاد تمایل ندارید . برمی گردیم همان جایی که بودیم .)) آن گاه دوان دوان به سمت پله ها رفت ، هنوزازچندپله بالانرفته بودکه خانم جان هردوی مارابرجایمان مسخ کرد: (( مهیامادربچۀ توست ! اوازتوصاحب یک پسرشده است . )) کیارش باسرعت به عقب برگشت وبهت زده دیده اش رابه مادرش دوخت. من نیزهاج وواج مانده بودم . یعنی این امکان داشت ؟!! ((این امکان ندارد ! شماداریددسیسه می چینید . )) (( نه عزیزم . وقتی شمارفتید مهیا حامله بود وهفت ماه بعد ازرفتن شما بچه اش رابه دنیاآورد . نمی دانی چه پسرزیبا ودوست داشتنی ای است . )) دیگرباقی حرف های خانم جان رانمی شنیدم .پاهایم سست شده بود وقلبم تیرمی کشید ولی برخود نهیب می زدم . ((پس چه شد مینا ؟ چراخودت راباختی ؟ مگرنمی خواستی عشقت رااثبات کنی ؟ پس کو؟ چراسست شدی ؟ دیدی تمامش شعاربود...... نه ! نه ! من دروغ نگفتم ، آمدم که کیارش صاحب بچه شود ... )) کیارش چنگی به موهایش زد. بیش ازآنکه شگفت زده باشد سرگشته بود . ازنگاه کردن به چشم های محزون من می گریخت . آشفته وپریشان گفت : (( نمی خواهم جفتشان راببینم ، من بچه نمی خواهم ! بشنوم اوباپسرش پابه این خانه گذاشته اند آشوب به پامی کنم ، خون راه می اندازم . )) نفس نفس می زد . می دانستم چه حالی دارد . می دانستم باخودش واحساسش گلاویزاست . درنگاهش برق اشک ساطع می شد . لحظه ای نگاهم کرد وسپس با سرعت ازپله ها بالارفت . خانم جان نگاهی ملاطفت آمیزبه من انداخت وعاجزانه گفت : ((میناجان ، تورابه خدابااوصحبت کن، نگذارکیانوش من بدون پدربماند باورکن آنقدرخواستنی است که اگرببینی اش عاشقش می شوی . بااوصحبت کن ، من مطمئنم که اوبه خاطرتواین حرف هارازده والا عاطفۀ پدری اش هرگزاجازه نمی دهد که این گونه ازرویارویی باپسرش گریزان باشد .)) قلبم دالامب دالامب می زد! حال عجیبی داشتم ، تازه فهمیدم حقیقت ازآنچه که من ودرفکرش بودم دردناک تراست . چرااین قدرپریشان بودم ؟ مگربازگشت ماخواستۀ خودمان نبود ؟ مگر تصمیم نگرفته بودم بگذارم کیارش بچه دارشود ! خوب حالا که همه چیز ازقبل طبق خواستۀ من پیش آمده چرا تااین حدجازده ام؟ نباید می گذاشتم کسی به حسادتی که دردلم رخنه کرده بود پی ببردفقط به خاطر کیارش ! آه مهیا ! خوش به حالت ! حالا تومادربچۀ کیارش هستی ! چه سعادتی ! آنچه من درآرزویش بودم تودرآغوش خود داری ! نگو لیاقتم این بود ! به خدا این طورنیست ! گاهی وقت ها لیاقت ها وموهبت ها فدای بازی های تقدیرمی شوند! حال که چرخ بازیگرتورالایق ترازمن جلوه داده است بگذار به کام توبچرخد! مطمئن باش کیارش راوادارمی کنم که تورابه عنوان همسرومادرفرزندش درکنارخودش قبول کند . باورکن سخت است ! به جان کیارشم دردآوروشکننده است اما من این کاررامی کنم . نه به خاطرتوونه به خاطرخودم ، تنها وتنها به خاطرکیارشم که دراین دنیای بزرگ بیش ازهمه چیزوهمه کس دوستش دارم . آصلاً نفهمیدم کی خودم راپشت دراتاق خودمان رساندم . آرام وبی جان ضربه ای به درنواختم وباتاخیروارداتاق شدم . کیارش روی صندلی گهواره ای روبه روی پنجره نشسته بود وتاب می خورد . آن قدرغرق درافکارخودش بود که متوجۀ حضورمن دراتاق نشد . ازپشت به تماشایش ایستادم . خدایا ! من چه کارمی خواستم بکنم . آیا می خواستم آن وجود دوست داشتنی راازوسط دونیم کنم ونیمی ازاورابه یکی دیگر ببخشم ؟ آیا این انصاف بود ؟ آیا اگرمهیاجای من بود باهرکس دیگرهمین کاررامی کرد ؟ خدایا چگونه راضی به این کارشوم ؟ مگرقرار بوداوتنهامال من باشد ؟ تنهامال مینا، نه! نه! دارم احساساتی می شوم . مطمئنم که روزی سخت ازکارم پشیمان می شوم . مهیا برودودیگرپیدایش نشود. حال که کیارش خود تصمیم به جدایی ازاوگرفته است چرامن مانع شوم، اما نه ! خدای من ! پس بچه چه ؟ اوگناهی نکرده است که پابه دنیای ماآدم های گنهکارگذاشته است ؟ ناگهان صندلی گهواره ازحرکت بازایستاد وکیارش باسرعت به عقب برگشت نگاهم بانگاه مملوازاشکش تلاقی کرد . صدایش محزون وبغض آلود بود: ((کی آمدی !اصلاً نفهمیدم مراببخش که ...... )) حرفش راقطع کردم : ((مهم نیست ! به چه فکرمی کردی ؟ )) نگاهش ازپنجره خیره بردوردست ها بود . (( درفکربرگشت بودم مینا من وتوبایددوباره به باغ مینا بازگردیم . )) چشم هایم راروی هم گذاشتم وآرام زیرلب باخودم نجواکردم : ((این آرزوی قلبی من است امانمی شود رفت .)) ((چیزی گفتی ؟ )) باشتاب گفتم : ((نه! نیم شود دوباره برگردیم ، تودیگرپدرشده ای ! باید....... )) حرفم رابافریاد برید : ((هیچ نگو! من بچه نمی خواهم ! مابرمی گردیم . )) جلوی پایش زانوزدم وخیره به چشم های بارانی اش گفتم : ((ولی اگراوراببینی نظرت عوض می شود. )) سرش راتکان دادوهم زمان گفت : (( می دانم وبه همین دلیل هم نمی خواهم اوراببینم . )) وناگهان لحنش ملتمس الود شد : ((مینا بیاباهم برگردیم ، اگردوستم داری ...... )) ((اشتباه نکن ! من چون دوستت داشتم الان اینجاهستم والا اگرغیرازاین بود . )) ((خواهش می کنم دوستم نداشته باش مینا ، خودخواه باش. مثل تمام این سال ها که بودی ! من نمی خواهم توراازدست بدهم ، نمی خواهم . )) سپس سرش رابه سرمن چسباند وگریه راسرداد . برای من سخت بود شاهددرهم شکستن اوباشم . دلم می خواست می گفتم باشد برمی گردیم اما نمی توانستم . می دانستم اگربازگردیم مثل سال های قبل روزهای خوشی رادرباغ مینا نخواهیم گذراند، چون دیگراومی داند . بچه ای که ازوجودش جان گرفته است بدون پدرمانده وآن وقت ممکن است روزی ازاین که مرابه تمام زندگی اش ترجیح داده است پشیمان شود ودردل مرامشبب تمام جدایی ها وحسرت های زندگی اش بداند. آن وقت دیگروضع من ازحال وروزامروزم بدترخواهد بود پس بهتراست! احساساتی نشوم وعاقلانه رفتارکنم . ((کیارش من که نمی خواهم ازتوجداشوم ، پس خودت رابی خودی ناراحت نکن . )) سرش رابلندکرد وسپس درحالی که اشک هایش راازدیده می زدودگفت : ((می دانم که ازمن جدانمی شوی امامن ازخودم می ترسم ، می ترسم باوجود بچه دیگرنتوانم مثل گذشته درکنارت باشم وازتوغافل شوم . چه طور بگویم زندگی جدیدم باعث شودکه من ازتودوربمانم ، نمی دانم می فهمی چه می خواهم بگویم یانه ؟ )) سرم رافرودآوردم وبالبخند غمگینی گفتم : ((آره خوب می فهمم چه می خواهی بگویی ،اما بدان درآن صورت هم من ازاونمی رنجم . خوب من هم درک ومنطقم بیشترمی شود . بیدارترمی شوم . می فهمم که دیگرتماماً متعلق به من نیستی ، می فهمم که نباید انتظارداشته باشم تمام وقت وتوجهت صرف من شود ونمی توانم توقع داشته باشم مثل گذشته تنها مال من باشی .)) نگاه تاثیرانگیزی به من انداخت ودلم رابیشترچزاند . ((من هم تنهامتعلق به توهستم وتوهم تنها متعلق به من ! خواهش می کنم مراواداربه کاری نکن که قلبم راضی به انجام آن نیست . )) من تنها نگاهش کردم وآن گاه این من بودم که می گریستم . سرم راروی زانوهایش گذاشتم وبه حال سرنوشت زارم اشک ریختم . خدایا! چرامن نتوانستم بچه دارشوم ؟ چراباید حسرت بکشم ! چراباید به خاطراین خلاء تمام زندگی ام . کیارش رابه یکی دیگرببخشم ! آه خدایا ! روح مرااین لحظه قبض کن ، چون دیگرنمی خواهم زنده بمانم. نمی خواهم شاهدروزهای خاکستری عمرم باشم . نه ! نه ! این رسم مرؤت ومردانگی نیست ! نفرین به این بخت سیاه، به این تقدیرشوم . به این بازی تلخ وکریه رزوگارونفرین برخودم که این قدربدبختم ! 61 کیارش ازمن خواست تنهایش بگذارم تابتواند باخودش خلوت کند واحساس ومنطقش رادرکفۀ ترازوقراردهد . می دانم درچه مرحلۀ حساسی اززندگی اش قرارگرفته بود . درک می کردم ، اورانباید تحت فشارقرارمی دادم . بایدبه اواطمینان می بخشیدم که درصورت پذیرفت نزندگی دومش ، من ذره ای ازعلاقه ام رانسبت به اوکم نمی کنم . برایش قسم خوردم که هرگزگلایه وشکوه نکنم وبه آنچه که تقدیرمقدرساخته راضی باشم . برایم سخت بود صالح ! خیلی سخت بود ! این که قول بدهم هیچ گاه گله مند نشوم ، امابه خاطرخوشبختی کیارش من حاضرشدم این کاررابکنم . آن شب برخلاف خواستۀ خانم جان ، بسیارعادی وآرام گذشت . مهیا به همراه دوپسرش به منزل مادرش رفته بود . خانم جان پشت میز شام یک ریزازاتفاقاتی که بعدازغیبت پنج سالۀ ماگذشته بود حرف می زد: ((وقتی نامۀ شماراخواندیم فکرکردیم که شما دونفربایدعقلتان راازدست داده باشید یادست کم این که هنگام گرفتن این تصمیم وضعیت عادی نداشته اید . فکرمی کردیم زودپشیمان می شوید وبازمی گردید، اما یک ماه ، یک سال ، دوسال، پنج سال تمام غیبتان زدوجایی بسی تعجب وشگفتی بودکه این چندسال راچه طورگذرانده اید ؟ وچرازودترمجبوربه بازگشت نشده اید ؟ نگاهم به کیارش بود. متفکروخاموش باغذایش بازی می کرد . معلوم بود که اصلاً حواسش به حرف های مادرش نیست وخانم جان دوباره ادامه داد : ((خدامهرداد،برادرمهیاراحفظ کند، اگراونبود بی تردید تابه حال یک یک شرکت ها وکارخانه ها باشکست مواجه می شد . اما اوانگارخودش راچندقسم کرده بود وبه تمام اختلالات ومشلات آنها رسیدگی می کرد وبایدبگویم دراین راه مهیا نیزمشاوره خوبی برایش بود ! باورکردنی نبودگاهی وقت ها ازخودکیارش هم بهترازپس همه شان برمی آمدند. )) سکوت ممتدکیارش که توام با نوعی بی تفاوتی بودبالاخره پایان پذیرفت وخطاب به من گفت : ((من می روم بخوابم ! توه مباید خست هباشی ، برای شنیدن حرف های مادروقت بسیاراست .)) آن گاه ازجایش برخاست وبانگاهش مثل مامورحکم همراهی مراصادرکرد ومن نگاهی تردیدآمیزبه خانم جان وسپس به چهرۀ جدی کیارش انداختم وبه ناچار باعذرخواهی کوتاهی ازجابرخاستم . خانم جان که معلوم بود ازاین رفتارکیارش چندان راضی نیست خطاب به من گفت : (( برودخترم . همان طورکه کیارش گفت خسته هستید، من هم حرف هایم رامی گذارم برای وقتی که شما فرصت شنیدنش راداشتید . )) ازحرف های کم وبیش کنایه آمیزش ناراحت شده بودم .اما کیارش مراباخودش ازپله هابالابرد. ((کیارش رفتارت اصلاً درست نبود .)) ((رفتارمرافراموش کن! می خواهم حرف مهم تری باهات بزنم .)) سپس مراروی صندلی نشاند وخودش روبه رویم نشست . مضطرب وآشفته نشان می داد . انگاراعتدال روحی اش رانیزازدست داده بود . دانه های درشت عرق پیشانی اش رابه تخسیر درآورده بود ومدام نفس عمیق می کشید . ((چیه کیارس ؟ چرااین قدرپریشانی ؟)) لبخندی نامفهوم کنج لبش نشست : ((می دانی مینا؟ من دروضعیت بدی قرارگرفته ام . به طوری که قدرت انتخاب ازمن سلب شده است . احتیاج به کمک تودارم . ))
سلام عزیزم پس بقیه داستان چی شد خانومی بقیه نداره ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((بگوببینم چه می خواهی بگویی . ))
آب دهانش راقورت داد وسپس عرق روی پیشانی اش راپاک کرد .
((ببین مینا! روزی که مهرت به دلم نشست باخودم عهدکردم تاهمیشه آن رادرقلبم زنده نگه دارم ونگذارم لحظه ای زیرگردوغبارفراموشی به خاطره ها سپرده شود . تا جایی که اگرهیچ گاه بامن ازدواج نمی کردی اجازه نمی دادم کسی جایت رادردلم بگیرد . اما امروززندگی ام واردمرحله ای شده که فکرمی کنم...... چه طوربگویم فکرمی کنم مهربچه چنان به دلم بنشیند که جای توراهم به اوبدهم . نمی دانم منظورم رافهمیدی یا نه ؟ ))
بادقت نگاهش می کردم . درچشم های خاکستری رنگش صداقت وخلوص نیت موج می زد . اونگران جایگاه من بود. می ترسید باوجودبچه من جایم رادرقلبش ازدست بدهم . خود منیزنگران همین امربودم ومی دانستم که چنین خواهدشد . اما خوب چه می توانستم بکنم صالح ! این موضوع خواه ناخواه اتفاق می افتد ومن وهیچ کس دیگرنمی توانستیم جلوی این واقعه رابگیریم پس باید می گذاشتیم همان طور که روزگاراین بازی رارقم زده است خودش باقی چیزها راپیش ببرد . دست هایم رادرهم گره بستم وهمراه بالبخندی تصنعی گفتم :
(( تونباید این قدرنگران باشی ! این موضوع هرقدرهم طبیعی باشدبازبه خودمان بستگی دارد که می توانیم جلوی خیلی ازاتفاقات طبیعی رابگیریم دراین میان من به نوبۀ خودم قول می دهم که هیچ گاه توراه به خاطراین انتخاب سرزنش نکنم وباعث ایجادکدورت ودلخوری نشوم ، بقیه نیز مربوط به خودت می شود . ))
صبح روز بعد هردوخمارآلودوکسل بودیم . تاآمدن بهاردوهفته ای بیشترنمانده بودبه یاد بهارپنج سال پیش افتادم . به آن بهارک هبرگ برنده دردست من بودومهیا دست وپامی زد تاجایی درگوشه ای اززندگیمان داشته باشد ، امابهارامسال انگاربسیارمتفاوت بود!
بعدازخوردن صبحانه خانم جان که زیرچشمی حرکات کیارش رازیرنظرداشت بالبخندمعنی داری گفت :
(( مهیا وکیانوش الان دیگرپیدایشان می شود . باورکن مهیاوقتی شنیدتو...... یعنی شما برگشتید انگاربال درآورده بود . ))
کیارش دیگرحرفی نزدکه نشان دهنده عدم تمایل اوازرویارویی بامهیاوکیانوش باشد وخانم جان راضی ازاین بابت نگاهی به ساعت دیواری انداخت . من اماقلبم تند تند می زد . خدایا کیانوش چه شکلی است ؟ حتماً باید خیلی خوشگل باشد که دراین صورت حتماً به کیارش رفته ! آه! صدای اتومبیل می آید. انگارآنها آمدند . خدایا زمین راازحرکت بازدارد وهمین طور زمان را. اصلاً مراازروی زمین بردار. آه مهیا ! خودش بود . چشم هایش ازشگفتی گشادشده بود .پس کیانوش کو ؟ مهیاباگفتن (کیانوش توکجاهستی ؟ ) خودش رابه کیانوش رساند . آن دولحظاتی چشم درچشم هم دوخته بودند . مهیا به دورازنگاه های پرحسد من وبی شرم ازحضورمادرسرش رادرآغوش کیارش فروبرد . دراین لحظه تپش قلبم به اوج خودش رسیده بود . چشم هایم رابستم تااین صحنه رانبینم . اما حتی پشت پردۀ پلک هایم نیزتصویرهم آغوشی آن دونقش بسته بود.
خانم جان خطاب به مهیا گفت :
(( پس کیانوش کجاست ؟ ))
مهیاسرش راازروی سینه کیارش برداشت واشک هایش راپاک کرد .
(( بچه ام داخل ماشین خوابش برد ، الان می روم بیدارش می کنم . ))
وقتی مهیا رفت من اندکی آرام شدم . حال تاآمدنش فرصتی بودبرای این که من آتش درونی ام فروکش کند . کیارش همچون مجسمه ای بی روح ، نگاهش به در ورودی بود. انگاراصلاً حضورمراهم ازیادبرده بود . بالاخره دربازشد واندام مهیادرحالی که دست پسربچۀ زیباودوست داشتنی ای رادردست داشت ازدورنمایان شد . من دیگرمرده بودم . خدای من این پسرچقدرخواستنی بود ؛ کیانوش گرچه صورتش خواب آلود به نظرمی رسید امااین امراورابانمک ترجلوه می داد . کیارش با چشم هایش اورامی بلعید . مهیا دست کیانوش رارهاساخت وکیانوش بایک حرکت کودکانه به طرف کیارش آمد وبالحن شیرینی گفت :
((شما بابای من هستی ؟ ))
کیارش ناباورانه نگاهش می کرد ومجذوب آن همه معصومیت شده بود و هنگامی که به طرف اورفت ودرآغوشش کشید من دیگرنتوانستم جلوی ریزش اشک هایم رابگیرم . خدایا چقدرآن لحظه دلم دخترکوچکم رامی خواست تادرآغوشم این چنین تنگ بگیرمش . من بچه ام رامی خواستم که جای خالی اش آغوشم رامی سوزاند . آه! ای زمانۀ بی رحم ! باهربوسه ای که برگونۀ کیانوش می زد من دلم بیشترذوب می شد واندوه وافسوس من بیشترمی ش. تنهاخانم جان متوجۀ التهاب من بود . آرام وبی آنکه جلب توجه بکنم ازپله ها بالا رفتم . احساس می کردم باهرقدیم که برمی دارم به سوی مرگ ونیستی نزدیک می شوم . وقتی خودم رادراتاق دیدم تمام عقده هایم راباگریه بیرون ریختم واین سرآغازهمۀ تلخی های زندگی من بود .
نیم ساعت گذشت ومن باشنیدن صدای ضربه هایی که به درنواخته شد ازجابرخاستم . یادم آمد که درراقفل کرده ام. درحالی که اشک هایم راپاک می کردم درراگشودم وبادیدن کیارش که دست کیانوش رادردست داشت یکه خوردم . کیارش هم چنان خوشحال به نظرمی رسید :
((مینا! داشتی گریه می کردی ؟ ))
صورتم رابرگرداندم :
((نه! ))
هردووارداتاق شدند. نگاه زیبای کیانوش باکنجکاوی کودکانه اش دراتاق چرخ می زد:
((بابا، اینجااتاق شماست ؟ ))
((آره عزیزم ، اتاق من ومامان مینا. ))
باتعجب نگاهش کردم وزیرلب زمزمه کردم (( مامام مینا!؟)) کیانوش هم مثل من جاخورده بود:
((ولی من یک مامان بیشترندارم. ))
کیارش باسماجت گفت:
((اشتباه می کنی پسرم ، من ومامان میناچندسالی کارداشتیم وبه همین دلیل تورابه دست آن خانم سپردیم...... ))
کیانوش نگاهی تردیدآمیزبه من انداخت وسپس بالجبازی گفت :
((نه! توبابای دروغ گویی هستی ! این مامان من نیست . ))
کیارش سعی داشت آرامش کند، اماخودش عصبی به نظرمی رسید:
((نه پسرخوبم ! توبایدبهش بگویی مامان می فهمی ؟ ))
کیانوش دیگربه گریه افتاده بود وپابه زمین می کوبید وبافریاد می گفت :
((نه نه ! من مامان خودم رامی خوام . ))
دلم بادیدن گریه اش به رحم آمد. به سویش رفتم ودرحالی که نوازشش می کردم خطاب به کیارش سرزنش آمیزگفتم :
((ولش کن ! چراآزارش می دهی ؟ خوب بچ هراست می گوید ! من مادرش نیستم . ))
کیانوش دست های مراپس زد وباگفتن (ولم کن) گریه کنان ازاتاق بیرون رفت ولحظاتی بعدصدای پایش درراه پله ها پیچید . نگاهی ازسرملامت به کیارش که معصوم وغمگین ایستاده بود انداختم وگفتم :
((همین رامی خواستی ؟ چه طورنمی فهمی کیانوش بچه است وخیلی هم حساس وعاطفی ! دلت به حال من سوخت ؟ یعنی تااین حدبیچاره ام ؟))
چنگی به موهایش انداخت وبالحنی ازندامت گفت :
((معذرت می خواهم مینا . نمی خواستم این طورشود. فقط ....... ))
باشنیدن صدای فریاد مهیابه حرف هایش ادامه نداد . مهیادرحالی که عصبانی بود بلند بلندحرف می زدتامابشنویم:
((بچۀ بیچاره ام ! آن زن به توهم رحم نمی کند ؟ به ماچه که بچه دارنمی شود! مگرمامقصربودیم ؟ هرچه هیچی نمی گوییم پرروترمی شود ! ))
کیارش نگاهی به اشک چشم هایم انداخت وباحرص گفت :
((الان می روم ، ازخانه می اندازمش بیرون ! ))
بادلی زخمی ولحنی بغض آلود دستم رابالاآوردم:
((نه ! حق دارد این طورخیال کند! تقصیرتوبود. ))
لحظاتی نگاهم کرد . ازنگاهش خیلی چیزهارامی خواندم وحرف های دلش رامی شنیدم .
((مینا چه می شد که کیانوش بچۀ من وتو بود! چه می شد دردامن پرمهرتوپرورش می یافت وتومادرش بودی ؟ آیااین خواستۀ زیادی است ؟ آه مینا، آخ نمی دانی برای من چه سخت است پدربچه ای باشم که تومادرش نیستی ! ))
آری من این حرف هارابی آنکه کیارش به زبان بیاورد ازندای قلب هایمان می شنیدم . به وضوح درک می کردم وقلبم درپاسخ نداداد:
((غصه نخورعزیزم! من وتودراین که اشتراکاًصاحب بچه ای نیم شویم هیچ گناهی نداریم . غم مرانخور . کیانوش وقتی باباصدایت می کندمن ناخواسته به یاد دخترم می افتم که هیچ گاه فرصت دست نداد تابابا ومامان رابه زبان بیاورد! وقتی صدایت کردفکرکن دخترمان است که داردصدایت می کند ! جوابش رابده ! آن هم بانهایت مهربانی ومحبت . فراموش نکن که به یاددخترمان به اوبگویی ((جان بابا . ))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آری، برگی دیگرازدفترزندگی ام بدین گونه ورق خورد . روزهای اول کیارش سعی می کردلطف وتوجه اش رانسبت به کیانوش زیادبروزندهد . اما این امرچندان نمی توانست دوام داشته باشد. کیانوش درسن وسالی بودکه باحرف های شیرین وکارهای بانمک رفت هرفته خودش رادردل اوجامی کرد وکیارش هرگزنمی توانست منکراین باشد که کیانوش برایش حائزاهمیت است .
((جایی می روی مینا؟ ))
(( بله ، به دیدارمادرم می روم . تقریباً یک ماهی ازآمدنمان می گذردومن هنوزبه مادرم سری نزده ام !))
کیف دستی ام رابرداشتم وهمراه باآهی عمیق گفتم:
((می خواهم شب راهمان جابگذرانم، دفعۀ بعدباهم می رویم ! ))
اعتراضی نکرد، فقط به حرکات من چشم دوخته بود:
(( پس بگذار لااقل تورابرسانم ! ))
خودم رادرآینه نمی دیدم :
((نمی شود، الان مهمان های شماازراه می رسند، زشت است که توحضورنداشته باشی ! ))
بادقت نگاهم کردتاشایدآثاردلخوری رادرچهره ام پیداکند، امامن بدون هیچ طعن وکنایه ای آن حرف رازده بودم . چندلحظه بعدمثل گناه کرده ای بی گناه آهسته گفت :
(( مهرداد ومادرش که غریبه نیستند ! نکند به این دلیل که آنها امشب اینجا هستند به خانۀ مادرت می روی ؟ ))
لبخندزنان گفتم :
((این یکی ازدلایلش است اما دلیل اصلی این است که دلم واقعاً برای خانواده ام تنگ شده است ! چقدرباید صبرکنم تاتوفرصت همراهی بامراپیداکنی؟ ))
انگارفهمید حق بامن است چون دیگرکلامی به لب نیاورد ومن باخداحافظی کوتاهی ازخانه بیرون آمدم وراننده که منتظرمن بود درب ماشین راگشود ونیم ساعت بعدمقابل منزل مادرم بود .
ازاین که بعدازچندسال دوباره به این خانه پامی گذاشتم احساس خوشایندی داشتم ووقتی مادرباآن چهرۀ رنجوروشکسته اش دررابه رویم گشود بی اختیارسربرروی سینه اش گذاشتم وابردلتنگی ام درآن وقت باریدن آغازکرد. مادرمرابومی کشید ومی بوسید:
((دخترمن! عزیزمادر! این همه وقت کجابودی ؟ نگفتی مادرپیری دارم که چشم به راه آمدن من است ؟ نگفتی باغیبتت ممکن است اوهم ازدست برود؟ ))
گریه کنان انگاربه ماوایی مطمئن دست یافته باشم گفتم :
((چرامادر، می دانستم ! اماگناه من نبود! به خداراضی به ناراحتی شما نبودم ........ ))
مادربعدازساعتی که سیرنگاهم کردازمن خواست تاازاین چندسال برایش بگویم ومن تمام روزهای زندگی ام رافقط درنیم ساعت خلاصه کردم واووقتی فهمید من داین مدت خوشبختی راباتمام مفهومش دراختیارداشتم بالحنی انتقادآمیزگفت :
((خوب پس چرابرگشتی! وقتی آنجاتااین حدخوشبخت بودید بازگشتتان خیلی دورازعقل به نظرمی رسد! وقتی برگ برنده دردست توبود چراآن رابه رقیب واگذارکردی؟ چرامینا؟ ))
اندکی به فکرفرورفتم، آیامادر می فهمید که تمام این کارهارابه خاطرعلاقه ام به کیارش کرده ام ؟ نه ! اونمی توانست باورکند !
((چون دوستش داشتی اورادودستی به مهیاتقدیم کنی ؟ واقعاً خنده داراست! وقتی آدم کسی رادوست دارد سعی می کند به هیچ قیمتی اوراازدست ندهدوآن وقت تو...... استغفرا....... این دیگرچه عشقی است که توگرفتارش شده ای ؟ به خدا عشق نیست جنون محض است . ))
ازحرف های مادردلم گرفت . احساس می کردم چیزی دردرونم می شکند.
((مادرتورابه خداسرزنشم نکنید! کیارش که نمی توانست به خاطرمن تاآخرعمردرحسرت بچه بسوزد! من بچه دارنمی شوم وبایدبااین دردبسوزم امااوکه گناهی ندارد . ))
مادرترحم آمیزنگاهم می کرد :
((یعنی توگناهکاری چون بچه دارنمی شوی؟ اصلاً مگرکیارش به خاطربچه دارشدن عاشقت شد؟ پس این عشقی که توازآن دم می زنی کجاست؟ آیاکیارش فقط اسم عشق رایادگرفته است؟ یادنگرفته است که عشق رابیدزنده نگه داشت، حتی باتمام کمبودها ونقص ها! آه ! طفلک معصومم! عشقی که به خاطربچه دارشدن کنارگذاشته می شود همان بهترکه اصلاً دراعماق قلب آدم دفن شود! دراین میان تنهاتوبایدبسوزی! حال آقاصاحب زن وبچه شده اند ودیگرمحل به تونمی گذارند! آخراین چه کاری بودکه باخودت کردی مینا؟ ))
وقتی مادربه گریه افتاد تازه فهمیدم که چقدربدبخت وقابل ترحمی هستم ! بلندترازصدای مادراین من بودم که می گریستم ! آه خدایا! من اشتباه نکردم ! پس این حق من نیست ! مادرسرم رادرآغو گرفته بود وزاری می کرد.
((دختربیچاره ام ! اگرمی دانستم تااین حدبدشانس وبدبختی همان موقع سرزامی رفتم وتوراهم باخودم نابودمی کردم که این چنین اسیرغم های این روزگارپست نبینمت ! ای خدا! دخترم سزاوراین همه اندوه ومصیبت نیست . ))
گریه هم نمی توانست غبارآن غم ودردراازدل هایمان بشوید . ساعتی بعدهردوآرام ودرسکوت به تماشای هم نشستیم. هرگزدلم نمی خواست مادرم راتاآن اندازه غمگین ودل شکسته ببینم وازاین که من مسبب آن بودم احساس گناه می کردم .
((مادر، این قدرهاهم وضع من بدنیست ! کیارش دوستم دارد ومطمئن هستم که هرگزعشق وعلاقه اش نسبت به من کم نمی شود. نمی خواهم نگران وناراحت من باشید ! ))
مادرسری ازروی تاسف تکان داد وبانگاه بی روحش به چشم هایم زل زد:
((هنوزهم ساده وخوش باوری؟ فکرمی کنی تاکی این موقعیت رامی توانی حفظ بکنی!؟ آن وقت ها که عزیزدردانۀ تهرانی میلیاردربودی گذشت ودیگرهم بازنمی گردد! توباکاری که کردی بادست خودت برای خودت وآرزوهایت گورکندی! توراه رابرای مانورمهیابازکردی! بعدازاین دیگراوست که به فکرکنارگذاشتن توازصفحۀ زندگی اشت است ودراین راه چون برگ برنده دست اوست پیروزی هم ازآن اوست .))
ناباورانه نگاهش می کردم ! آیااین حقیقت داشت ؟ آیاروزی فرامی رسیدکه من اززندگی کیارش کنارگذاشته شوم؟ این امکان راخیلی بعیدمی دیدم !
((مادر، چرا این قدرناامیدم می کنید؟ من به دلداری وهمدردی شمااحتیاج دارم آن وقت شما درعوض فقط مایوسم می کنید . ))
مادرآهی پرسوزازاعماق سینۀ پردردش کشید:
((به کدام امیدپوچی دلت راخوش کنم؟ من تاآخراین خط رامی بینم! نمی خواهم روزی گله مند ازاین که چراچشم هایت راروبه حقیقت نگشودم مراسرزنش کنی وبه حال سال های ازدست رفته عمرت افسوس بخوری ! به نظرم پایان راه زندگی تووکیارش همین جاست ! توبایدازاوجداشوی ؟ ))
باصدایی شبیه به فریاد گفتم :
(( نه! این امکان ندارد، مابرنگشتیم که ازهم جداشویم ! ))
((فکرمی کنی دیگرجایی هم برای ماندن داری؟ ماندنت مشاویست باتباه شدن یک عمرزندگی ات! هرروزبایدافسوس بخوری وبه خودت وبه راهی که برگزیدی لعنت بفرستی ! من هم مثل هرمادردیگری ازطلاق گرفتن دخترم ناراحت می شوم اماوقتی خوب فکرمی کنم می بینم طلاق بهترازیک عمرفناشدن ونابودیست ، آن هم نابودی تدریجی ! هیچ می دانی وقتی چندصباح ازعمرت بگذرد ازتوچه باقی می ماند؟ یک مشت پوست واستخوان ومویی که حسرت وافسوس سفیداش کرده! آن وقت دیگرهیچ چیزبرای باختن نداری اماحالا بازنده ای هستی که می توانی دوباره برنده باشی! ))
اصلاً نمی توانستم حرف های مادرراخوب درک کنم . اوازمن می خواست طلاق بگیرم وم ناین راهرگزامکان پذیرنمی دیدم . محال بود کیارش راضی به این جدایی شود حتی اگرمن می خواستم مادرنگذاشت من به زودی ازآنجا بروم . می خواست نظرخواهران وبرادرم رانیزدراین موردبپرسد . روزی همین اصل صبح روزبعد تمام آنها برابرای نهاردعوت کرد . درابتدا محبوبه ومرضیه ومحمودازدیدارم شوکه شدند وبعداظهارخوشحالی کردند . می خواستند بدانند من تمام این چندسال کجابودم ومادرجواب خلاصه و مفیدی به سؤالشان داد وبعدهم وضع زندگی من ودرواقع اشتباه بزرگی راکه مرتکب شد هبودم تشریح کردوآنها رادربهت سرشارازسرزنش فروبرد . قبل ازهمه مرضیه بودکه شلاق ملامتش رابررویم کشید :
((آخراین هم کاربودکه توکردی؟ بی صلاح ومشورت ! مثل همیشه خودرای وخودمحوربرای خودت نقشه کشیدی وبدون فکر وتامل اجراکردی ؟ اگرتمام دنیاجمع شوندوبگویند میناحداقل ازیک هزارم طفل برخورداراست باورکن همه راقتل عام می کنم ! آخرکی گفته توطفل داری! توناقص العقلی بیچاره ! نه! ناقص العقلی که خوب است تودیوونه ای ! یک زن معمولی بایک مردمعمولی ترازخودش ازدواج می کند سعی می کند باچنگ ودندان شوهرش راحفظ بکند، آن وقت احمقی مثل تو ، شوهرپولدارواصل ونصب دارش رامی بخشد به یک زن خوش شانس وازخدابی خبر...... واقعاً که مینا باکارهایت آدم رادیوانه می کنی ! ))
محبوبه خشمگن ترازمرضیه همراه باتکان سرازروی تاسف گفت :
((مینا همیشه این عیب راداشت که خودش رابالاترازهمه می دیدو فکرمی کردهرکاری می کند وهرتصمیمی که می گیردبه طوریقین درست است . یکی نبود بزندبه سرش وبگوید آخردختربیچاره ، بدبختی هم حد وحسابی دارد! چراباید الان جایت رایکی بگیرد که سرش به تنش نمی ارزد! که فراموش کرده کی بودوکی شد! چرااین همه به اوفرصت عرض اندام داده ای دختر! کیارش رادوست داشتی ؟ آخرکی این فرصت مسخره راباورمی کند؟ چراخودت راگول زدی بدبخت ؟ ))
زیرباران شماتت های آن دونفرخودم راباخته بودم :
((شما نمی دانید من درچه وضعی بودم که این تصمیم راگرفتم . به هرحال الان هم زیاد پشیمان نیستم . اصل کارکیارش است که....... ))
این بارمحمودباپوزخندی تلخ شمیشرشماتش رابه رویم کشید:
((آن بچه پولدار اگرمرد بودکه بعدازگذشتن تومهیارطلاق می داد اما آن قدربی چشم و رووبی غیرت بود که اگرکارش نداشته باشند می رودیک زن دیگرهم می گیرد. تازه معلوم هم نیست مخفیانه این کاررانکرده باشد. ))
ازاین که درموردکیارش این طورحرف می زدند. دلخوربودم . نمی خواستم دیگربه این بحث ومناظره ادامه بدهم ازاین روبا اعلان سردردبه اتاقی رفتم ودررابه روی خودبستم . یک یک حرف هایشان درگوشم تکرارمی شد واعصاب مرابه هم می ریخت .
[/FONT]
 

abdolghani

عضو فعال داستان
62
آری، برگی دیگرازدفترزندگی ام بدین گونه ورق خورد . روزهای اول کیارش سعی می کردلطف وتوجه اش رانسبت به کیانوش زیادبروزندهد . اما این امرچندان نمی توانست دوام داشته باشد. کیانوش درسن وسالی بودکه باحرف های شیرین وکارهای بانمک رفت هرفته خودش رادردل اوجامی کرد وکیارش هرگزنمی توانست منکراین باشد که کیانوش برایش حائزاهمیت است .
((جایی می روی مینا؟ ))
(( بله ، به دیدارمادرم می روم . تقریباً یک ماهی ازآمدنمان می گذردومن هنوزبه مادرم سری نزده ام !))
کیف دستی ام رابرداشتم وهمراه باآهی عمیق گفتم:
((می خواهم شب راهمان جابگذرانم، دفعۀ بعدباهم می رویم ! ))
اعتراضی نکرد، فقط به حرکات من چشم دوخته بود:
(( پس بگذار لااقل تورابرسانم ! ))
خودم رادرآینه نمی دیدم :
((نمی شود، الان مهمان های شماازراه می رسند، زشت است که توحضورنداشته باشی ! ))
بادقت نگاهم کردتاشایدآثاردلخوری رادرچهره ام پیداکند، امامن بدون هیچ طعن وکنایه ای آن حرف رازده بودم . چندلحظه بعدمثل گناه کرده ای بی گناه آهسته گفت :
(( مهرداد ومادرش که غریبه نیستند ! نکند به این دلیل که آنها امشب اینجا هستند به خانۀ مادرت می روی ؟ ))
لبخندزنان گفتم :
((این یکی ازدلایلش است اما دلیل اصلی این است که دلم واقعاً برای خانواده ام تنگ شده است ! چقدرباید صبرکنم تاتوفرصت همراهی بامراپیداکنی؟ ))
انگارفهمید حق بامن است چون دیگرکلامی به لب نیاورد ومن باخداحافظی کوتاهی ازخانه بیرون آمدم وراننده که منتظرمن بود درب ماشین راگشود ونیم ساعت بعدمقابل منزل مادرم بود .
ازاین که بعدازچندسال دوباره به این خانه پامی گذاشتم احساس خوشایندی داشتم ووقتی مادرباآن چهرۀ رنجوروشکسته اش دررابه رویم گشود بی اختیارسربرروی سینه اش گذاشتم وابردلتنگی ام درآن وقت باریدن آغازکرد. مادرمرابومی کشید ومی بوسید:
((دخترمن! عزیزمادر! این همه وقت کجابودی ؟ نگفتی مادرپیری دارم که چشم به راه آمدن من است ؟ نگفتی باغیبتت ممکن است اوهم ازدست برود؟ ))
گریه کنان انگاربه ماوایی مطمئن دست یافته باشم گفتم :
((چرامادر، می دانستم ! اماگناه من نبود! به خداراضی به ناراحتی شما نبودم ........ ))
مادربعدازساعتی که سیرنگاهم کردازمن خواست تاازاین چندسال برایش بگویم ومن تمام روزهای زندگی ام رافقط درنیم ساعت خلاصه کردم واووقتی فهمید من داین مدت خوشبختی راباتمام مفهومش دراختیارداشتم بالحنی انتقادآمیزگفت :
((خوب پس چرابرگشتی! وقتی آنجاتااین حدخوشبخت بودید بازگشتتان خیلی دورازعقل به نظرمی رسد! وقتی برگ برنده دردست توبود چراآن رابه رقیب واگذارکردی؟ چرامینا؟ ))
اندکی به فکرفرورفتم، آیامادر می فهمید که تمام این کارهارابه خاطرعلاقه ام به کیارش کرده ام ؟ نه ! اونمی توانست باورکند !
((چون دوستش داشتی اورادودستی به مهیاتقدیم کنی ؟ واقعاً خنده داراست! وقتی آدم کسی رادوست دارد سعی می کند به هیچ قیمتی اوراازدست ندهدوآن وقت تو...... استغفرا....... این دیگرچه عشقی است که توگرفتارش شده ای ؟ به خدا عشق نیست جنون محض است . ))
ازحرف های مادردلم گرفت . احساس می کردم چیزی دردرونم می شکند.
((مادرتورابه خداسرزنشم نکنید! کیارش که نمی توانست به خاطرمن تاآخرعمردرحسرت بچه بسوزد! من بچه دارنمی شوم وبایدبااین دردبسوزم امااوکه گناهی ندارد . ))
مادرترحم آمیزنگاهم می کرد :
((یعنی توگناهکاری چون بچه دارنمی شوی؟ اصلاً مگرکیارش به خاطربچه دارشدن عاشقت شد؟ پس این عشقی که توازآن دم می زنی کجاست؟ آیاکیارش فقط اسم عشق رایادگرفته است؟ یادنگرفته است که عشق رابیدزنده نگه داشت، حتی باتمام کمبودها ونقص ها! آه ! طفلک معصومم! عشقی که به خاطربچه دارشدن کنارگذاشته می شود همان بهترکه اصلاً دراعماق قلب آدم دفن شود! دراین میان تنهاتوبایدبسوزی! حال آقاصاحب زن وبچه شده اند ودیگرمحل به تونمی گذارند! آخراین چه کاری بودکه باخودت کردی مینا؟ ))
وقتی مادربه گریه افتاد تازه فهمیدم که چقدربدبخت وقابل ترحمی هستم ! بلندترازصدای مادراین من بودم که می گریستم ! آه خدایا! من اشتباه نکردم ! پس این حق من نیست ! مادرسرم رادرآغو گرفته بود وزاری می کرد.
((دختربیچاره ام ! اگرمی دانستم تااین حدبدشانس وبدبختی همان موقع سرزامی رفتم وتوراهم باخودم نابودمی کردم که این چنین اسیرغم های این روزگارپست نبینمت ! ای خدا! دخترم سزاوراین همه اندوه ومصیبت نیست . ))
گریه هم نمی توانست غبارآن غم ودردراازدل هایمان بشوید . ساعتی بعدهردوآرام ودرسکوت به تماشای هم نشستیم. هرگزدلم نمی خواست مادرم راتاآن اندازه غمگین ودل شکسته ببینم وازاین که من مسبب آن بودم احساس گناه می کردم .
((مادر، این قدرهاهم وضع من بدنیست ! کیارش دوستم دارد ومطمئن هستم که هرگزعشق وعلاقه اش نسبت به من کم نمی شود. نمی خواهم نگران وناراحت من باشید ! ))
مادرسری ازروی تاسف تکان داد وبانگاه بی روحش به چشم هایم زل زد:
((هنوزهم ساده وخوش باوری؟ فکرمی کنی تاکی این موقعیت رامی توانی حفظ بکنی!؟ آن وقت ها که عزیزدردانۀ تهرانی میلیاردربودی گذشت ودیگرهم بازنمی گردد! توباکاری که کردی بادست خودت برای خودت وآرزوهایت گورکندی! توراه رابرای مانورمهیابازکردی! بعدازاین دیگراوست که به فکرکنارگذاشتن توازصفحۀ زندگی اشت است ودراین راه چون برگ برنده دست اوست پیروزی هم ازآن اوست .))
ناباورانه نگاهش می کردم ! آیااین حقیقت داشت ؟ آیاروزی فرامی رسیدکه من اززندگی کیارش کنارگذاشته شوم؟ این امکان راخیلی بعیدمی دیدم !
((مادر، چرا این قدرناامیدم می کنید؟ من به دلداری وهمدردی شمااحتیاج دارم آن وقت شما درعوض فقط مایوسم می کنید . ))
مادرآهی پرسوزازاعماق سینۀ پردردش کشید:
((به کدام امیدپوچی دلت راخوش کنم؟ من تاآخراین خط رامی بینم! نمی خواهم روزی گله مند ازاین که چراچشم هایت راروبه حقیقت نگشودم مراسرزنش کنی وبه حال سال های ازدست رفته عمرت افسوس بخوری ! به نظرم پایان راه زندگی تووکیارش همین جاست ! توبایدازاوجداشوی ؟ ))
باصدایی شبیه به فریاد گفتم :
(( نه! این امکان ندارد، مابرنگشتیم که ازهم جداشویم ! ))
((فکرمی کنی دیگرجایی هم برای ماندن داری؟ ماندنت مشاویست باتباه شدن یک عمرزندگی ات! هرروزبایدافسوس بخوری وبه خودت وبه راهی که برگزیدی لعنت بفرستی ! من هم مثل هرمادردیگری ازطلاق گرفتن دخترم ناراحت می شوم اماوقتی خوب فکرمی کنم می بینم طلاق بهترازیک عمرفناشدن ونابودیست ، آن هم نابودی تدریجی ! هیچ می دانی وقتی چندصباح ازعمرت بگذرد ازتوچه باقی می ماند؟ یک مشت پوست واستخوان ومویی که حسرت وافسوس سفیداش کرده! آن وقت دیگرهیچ چیزبرای باختن نداری اماحالا بازنده ای هستی که می توانی دوباره برنده باشی! ))
اصلاً نمی توانستم حرف های مادرراخوب درک کنم . اوازمن می خواست طلاق بگیرم وم ناین راهرگزامکان پذیرنمی دیدم . محال بود کیارش راضی به این جدایی شود حتی اگرمن می خواستم مادرنگذاشت من به زودی ازآنجا بروم . می خواست نظرخواهران وبرادرم رانیزدراین موردبپرسد . روزی همین اصل صبح روزبعد تمام آنها برابرای نهاردعوت کرد . درابتدا محبوبه ومرضیه ومحمودازدیدارم شوکه شدند وبعداظهارخوشحالی کردند . می خواستند بدانند من تمام این چندسال کجابودم ومادرجواب خلاصه و مفیدی به سؤالشان داد وبعدهم وضع زندگی من ودرواقع اشتباه بزرگی راکه مرتکب شد هبودم تشریح کردوآنها رادربهت سرشارازسرزنش فروبرد . قبل ازهمه مرضیه بودکه شلاق ملامتش رابررویم کشید :
((آخراین هم کاربودکه توکردی؟ بی صلاح ومشورت ! مثل همیشه خودرای وخودمحوربرای خودت نقشه کشیدی وبدون فکر وتامل اجراکردی ؟ اگرتمام دنیاجمع شوندوبگویند میناحداقل ازیک هزارم طفل برخورداراست باورکن همه راقتل عام می کنم ! آخرکی گفته توطفل داری! توناقص العقلی بیچاره ! نه! ناقص العقلی که خوب است تودیوونه ای ! یک زن معمولی بایک مردمعمولی ترازخودش ازدواج می کند سعی می کند باچنگ ودندان شوهرش راحفظ بکند، آن وقت احمقی مثل تو ، شوهرپولدارواصل ونصب دارش رامی بخشد به یک زن خوش شانس وازخدابی خبر...... واقعاً که مینا باکارهایت آدم رادیوانه می کنی ! ))
محبوبه خشمگن ترازمرضیه همراه باتکان سرازروی تاسف گفت :
((مینا همیشه این عیب راداشت که خودش رابالاترازهمه می دیدو فکرمی کردهرکاری می کند وهرتصمیمی که می گیردبه طوریقین درست است . یکی نبود بزندبه سرش وبگوید آخردختربیچاره ، بدبختی هم حد وحسابی دارد! چراباید الان جایت رایکی بگیرد که سرش به تنش نمی ارزد! که فراموش کرده کی بودوکی شد! چرااین همه به اوفرصت عرض اندام داده ای دختر! کیارش رادوست داشتی ؟ آخرکی این فرصت مسخره راباورمی کند؟ چراخودت راگول زدی بدبخت ؟ ))
زیرباران شماتت های آن دونفرخودم راباخته بودم :
((شما نمی دانید من درچه وضعی بودم که این تصمیم راگرفتم . به هرحال الان هم زیاد پشیمان نیستم . اصل کارکیارش است که....... ))
این بارمحمودباپوزخندی تلخ شمیشرشماتش رابه رویم کشید:
((آن بچه پولدار اگرمرد بودکه بعدازگذشتن تومهیارطلاق می داد اما آن قدربی چشم و رووبی غیرت بود که اگرکارش نداشته باشند می رودیک زن دیگرهم می گیرد. تازه معلوم هم نیست مخفیانه این کاررانکرده باشد. ))
ازاین که درموردکیارش این طورحرف می زدند. دلخوربودم . نمی خواستم دیگربه این بحث ومناظره ادامه بدهم ازاین روبا اعلان سردردبه اتاقی رفتم ودررابه روی خودبستم . یک یک حرف هایشان درگوشم تکرارمی شد واعصاب مرابه هم می ریخت .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
63


آری ، آن روزمن هیچ یک ازنصایح برادروخواهرانم گوش ندادم وسعی هم نکردم درمقابل جبهه ای که علیه کیارش گرفت هبودند دفاع کنم وباخودم گفتم: (( بگذارهرچه دلشان خواست بگویند، برای من چیزی که اهمیت داردخودکیارش است .)) هنگام رفتن با نگاه پرتردید ونرگان خودبدرقه ام کردند. نگاهشان به من می گفت . آیا روزی برنخواهی گشت ؟ آیاروزی ازراهی که برگزیدی سخت پشیمان نخواهی شد؟ ومن گریزان ازپاسخ گویی چشم ازنگاهشان می دزدیم. قراربود راننده به دنبال من بیاید اما وقتی ماشین متوقف شد من کیارش رادیدم که ازآن پیاده شد وباخوشرویی باهمه احوالپرسی کرد. به خوبی متوجه رفتارسرد وخشک مادروبقیه بااوبودم وکیارش که اصلاً انتظاراین برخوردغیردوستانه رانداشت کمی جاخورد وزودخداحافظی کرد . توی ماشین کیارش ساکت ومتفکرچشم به روبه رودوخته بود وهیچ حرفی نزدوباطمانینه رانندگی می کرد. من ازاین سکوت ممتدش کمال استفاده راکردم. این که چشم هایم راروی هم بگذارم وافکارپریشان وبه هم ریخته ام راسروسامان بدهم . تااین که گفت : ((خانواده ات ازدست من دلخوربودند! نه! )) نمی توانستم انکارکنم گفتم : ((فکرمی کنم، اما اهمیتی ندارد. )) آه کشان گفت : ((درک می کنم وبه آنها حق می دهم، خوب هرچه باشد.... )) وسط حرف هایش پریدم : ((خواهش می کنم ادامه نده! حوصله اش راندارم . )) واوفقط سری تکان داد وباقی راه راهردودرسکوت به خیابان ها چشم دوختیم. مادرخانم به سرفه می افتدومن باشتاب قرصش رادردهانش می گذارم بعدازنوشیدن آب کمی بهترازپیش چشم به من می دوزد. به اومی گویم : ((می خواهید بقیه نامه رافردا بنویسیم. )) چشم هایش راروی هم یم گذارد ومی گوید: ((نه! ازکجامعلوم تافرداعصری باقی مانده باشد! می خواهم این نامه راتمام کنم . اگرخودت خسته شده ای...... )) ((نه، من خسته نیستم . هروقت بهترشدید ادامه می دهیم. )) ومادرخانم بعدازنیم ساعت دوباره لب های پرازچین وچروکش راازهم می گشاید. قصدندارم نامه ام رابیش ازحدطولانی کنم! اماصالح عزیز! نمی دانم چرا فکرمی کنم تمام لحظه لحظۀ زندگی ام قابل توصیف است ونمی شود حتی ازیک اتفاق سادۀ آن هم گذشت. مراببخش که گاهی حوصله ات راسرمی برم. بهاربود وهمه جاسرسبزوشکوفاشده بود . زیادازاتاقم بیرون نمی آمدم . کیارش یک شب درمیان بامن بودوسعی می کرد درتمام لحظاتی که بامن است آفرینندۀ اوقات خوشی برای من باشد، اما دیگرآن مینای سابق نبودم . دیگراین من بودم که نگران سایۀ سنگین رقیب درستون نامطمئن زندگی ام بودم وهرلحظه درانتظارفروپاشی آن نفس درسینه ام حبس می شد. یک سال گذشت وکیارش ازبه هم ریختگی اوضاع شرکت ها می نالید: ((اعضای هیئت مدیره اتعفای دسته جمعی کرده اند ومن نمی دانم چه کارکنم؟ )) ((چرااین کارراکرده اند؟ )) ((بعدازاین که مهردادرابه عنوان رئیس هیئت مدیره معرفی کردم این اتفاق افتاد. به نظرآنها مهردادفاقداین صلاحیت است وشایستگی این پست راندارد.)) ((خوب شاید حق داشته باشند! )) خندۀ عصبی کرد وگفت : ((اصلاً به آنهاچه که من چه کسی رابه عنوان رئیس انتخاب می کنم! آنها حق اعتراض به انتخاب من راندارند، چون طبق صلاح دید من برای این مقام برگزیده شده است. )) فقط نگاهش کردم ودیگراظهارنظری نکردم . ((مینا! توکه تمام روزبیکاردراتاق رابروی خودت می بندی وترجیح می دهی تنهاباشی، خوب بیا شرکت، حداقل هم کمک من باش وهم این که ازاین تنهایی درمی آیی .)) باتعجب گفتم: ((راستی ! )) ((خوب البته! م نبه وجودتو احتیاج دارم . )) باورکردنش سخت وغیرمنتظره بود. یعنی می شد من ازاین خانه وتنهایی لعنتی اش رهایی یابم؟ ((این پیشنهادت فوق العاده است! ازهمین الان اعلان آمادگی می کنم . فقط درشرکت کاری رابه من بده که دررابطه بامسئولیت مهردادنباشد چون خودت که بهترمی دانی چقدربه خون هم تشنه ایم ؟ )) سرش رافروآورد وباموافقت گفت : ((البته، پس، فردامن تورابه عنوان معاون خودم به همه معرفی می کنم . )) چشم هایم ازتعجب گردشده بودند؟ ((معاون؟ )) ((پس فکرکردی چی ؟ نکندانتظارداشتی همسرتهرانی میلیاردربه عنوان منشی درشرکتش استخدام شود؟ )) درباورم نمی گنجید که بتوانم درکنارکیارش کارکنم. آن شب کیارش دربارۀ مسئولیت هایی که به عنوان معاون شرکت درآینده بردوش من می افتاد پاره ای توضیح داد ومن بادقت کامل گوش سپردم . دلم می خواست همه چیز طوری پیش برودکه من قابلیت خودم رابه او نشان بدهم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
64
باورم نمی شد پذیرش من به عنوان معاون شرکت ازسوی اعضای هیئت مدیره وسایرمراتب به این سرعت انجام پذیرباشد، اماوقتی پشت میزکارم ودردفترکارکیارش نشستم تمام تصورات من شکل حقیقت پیداکرد ومن ازاین که می توانستم مثمرثمرواقع شوم بسیارخوشحال بودم . تصمیم گرفتم باجدیت تمام ازانجام وظایف خودکوتاهی نکنم، کارم رادوست داشته باشم وفقط به موفقیت مجموعه فکرکنم .
پیشنهادی که کیارش داده بود دوباره توانست نیمی اززندگی ازدست رفته ام رابه من بازگرداند. آن قدرازخودم شوروعلاقه نشان می دادم که درهمان ماه های اول به تمام کارهاووظایفم اشنایی کامل پیداکردم وتوانستم ارتباط راحتی بابقیۀ مراتب به وجودبیاورم. جدیت وکوشایی من تاجایی بودکه کیارش رامتحیرکرده بود:
((مینا، برویم ناهاربخوریم . ))
من درحال بررسی کردن فاکتورهای پیش رویم بودم .
((می آیم ! فکرمی کنم کمی اعدادوارقام باهم متناقض به نظرمی رسند. ))
((ولش کن ! این کارها به عهدۀ حسابدارشرکت است. توفقط سرت به کارهای خودت باشد وبی خودی به خودت فشارنیاور. ))
آن گاه فاکتورهاراازدست من گرفت وروی میزخودش گذاشت:
((نمی خواهم باکاروفشارجسمی وروحی سلامتی ات به خطربیفتد. ))
درحالی که به رستوران شرکت می رفتیم گفتم :
((ازکارکردن خسته نمی شوم، خیلی هم برایم لذت بخش است ! فکرمی کنم دیگریک آدم خنثی نیستم وبه دردکسی می خورم ومفید هستم. این برایم خیلی مهم است. ازتو متشکرم که مرالایق این کاردانستی وگذاشتی تاازآن همه بطالت وپوچی نجات پیداکنم. ))
سفارش دوپرس چلوکباب داد وروبه من گفت :
((من هم خوشحالم ازاین که دیگرتوراباآن روحیۀ افسرده وغمگین نمی بینم درضمن موفقیت دراین کاررامدیون زحمات وهوشیاری خودت هستی، اگرازخودت علاقه نشان نمی دادی بی گمان الان اینجا درکنارهم ننشته بودیم. ))
بادیدن مهرداد که به میزمانزدیک می شدمن سرم رابه طرف دیگرچرخاندم وابرازبی اعتنایی کردم . خطاب به کیارش گفت:
((یادتان نرود ساعت دودرسالن کنفرانس منتظرشماهستیم. ))
((نه، یادم نمی رود، ناهارخوردی ! ))
((بله، می روم کمی درمحوطه قدم بزنم . ))
آن گاه نگاه گذرایی به من انداخت وازیمزمافاصله گرفت .
بعدازرفتن مهرداد روبه کیارش پرسیدم :
((موضوع کنفرانس امروزدررابطه باچیست؟ ))
اولین لقمه رابردهان من گذاشت وگفت :
((جلسۀ امروزمادررابطه باواردات ملزومات پزشکی است، البته پیشنهاد کننندۀ این طرح مهرداد است، فکرمی کنم ازمغزاقتصادی خوبی برخوردارباشد. ))
باتمسخرگفتم :
((این فکراگرازمغزمهرداداست فکرنمی کنم اصلاً ماهیت درستی داشته باشد. ))
((کیارش، اگردرشرکت شماانتخاب معاون ومدیرداشتن تجربه ومدرک به این آسانی امکان پذیراست خوب پس چرابیکاردرخانه نشسته ام ؟ برای من هم حتماً درشرکت کاری هست ! ))
کیارش نیم نگاهی به من انداخت وبالبخندشیطنت آمیزی گفت :
((بعضی وقت ها درانتخاب، عشق وعاطفه بالاترازمدرک وتجربه قرارمی گیرد ودررابطه باکارشما درشرکت بایدبگویم تامدت نامعلومی ازاستخدام نیروی تازه معذوریم . ))
ازاین که مهیاعصبانی شد خنده ام گرفت وهمین طورازشیطنت کیارش صدای دعوای کیانوش وسیاوش که اغلب اوقات باهم سازگارنبودند جوراعوض کرد.
کیانوش به طرف کیارش دوید وبااعتراض گفت :
((بابا، سیاوش زدتوگوش من ! ))
کیارش همیشه سعی می کردقضاوت عادلانه ای بین این دوبرادرناتنی داشته باشد. اما خوب سیاوش بسیاربدجنس وحسودبود وهرجاکه کیانوش راتنهابه چنگ می آورد، ازگوشمالی دادنش صرف نظرنمی کرد. کیارش دستی برروی سرکیانوش کشید وگفت:
((چرااین کارراکرد؟))
((به خاطراین که به من گفت پدرسگ ومن هم چون بهمش گفتم بی تربیتی زدتوگوشم. ))
کیارش بالحنی غضب آلودسیاوش رافراخواند. مهیا پادرمیانی کرد:
((ولش کن! چه کارشان داری؟ دوبرادرندومجبورندکه باهم کناربیایند. ))
سیاوش انگارخودش راقایم کرده بود وجوابی نداد. کیارش دست کیانوش راگرفت وبالحنی جدی روبه مهیا گفت :
(( بهتراست به جای این که به کارکردن درشرکت فکرکنی به فکرتربیت بچه ات باش؟ ))
آن گاه به همراه کیانوش به سمت پله ها رفت . قبل ازاین که ازپله ها بروندبالا به عقب برگشت وخطاب به من گفت :
((بیابالا مینا، باتوکاردارم. ))
ازجابرخاستم وازمقابل نگاه کینه توزانه مهیا گذشتم .
کیانوش روی تخت نشسته بود وبه چشم های پدرش زل زده بود. خدای من! چه نگاه زیباومعصومانه ای داشت ! چه می شد این پسرکوچک ودوست داشتنی بچۀ من بود! ای کاش من مادرآن بودم !
((بنشین مینا، چراماتت برده؟ ))
صدای کیارش مراازدنیای سردوتحسرآمیزم خارج ساخت. با گفتن (هان) اورامتوجۀ حواس پرتی ام ساختم .
((گفتم بنشین، باهات حرف دارم. ))
طبق خواسته اش نشستم . نگاه کیانوش لحظه ای ازچشم های پدرجم نمی خورد .
کیارش سعی می کرد آرام ومتعادل حرف بزند، اما صدایش می لرزید:
((ببین مینا، نمی دانم متوجه شدی یا نه! ولی احساس می کنم کیانوش اینجا بین آن مادربی فکروآن برادرناتنی بی رحم اذیت وآزارمی شود...... ))
چشم های کیانوش گردشدند:
((بابا، برادرلاتنی یعنی چی ؟ ))
کیارش بی حوصله جواب داد:
((وسط حرف هایم نپرپسرجان! من ومامان حرف های مهمی برای گفتن داریم . ))
کیانوش نگاه بی اعتنایی به من انداخت:
((ولی این که مامان من نیست.))
کیارش خواست دوباره ملامتش کند که من نگذاشتم:
((کیانوش عزیزم، توبروپایین تامن وباباباهم حرف بزنیم. ))
کیانوش نگاه سردرگمش رابه پدرش دوخت. کیارش پلک هایش راروی هم گذاشت . یعنی این که (برو) واودوان دوان ازاتاق بیرون رفت .
((خوب نیست جلوی بچه ازاین حرف هابزنی.))
((این واقعیت زندگی اوست، دیریازود می فهمید. ))
((بله، ولی این واقعیت درحال حاضرازقوۀ درک اوخارج است. ))
صندلی اش راجلوترکشید وبعدازکمی این پاوآن پاکردن گفت :
((ببین مینا، من وتو وکیانوش درباغ مینازندگی خوبی خواهیم داشت! دست هیچ کس به مانمی رسد. حتی تاآخرعمر! ))
بهتم زده بود. آیادرحالت عادی این حرف هارامی زد؟ بااین که احساساتی شده بود ومغزش ازکارافتاده بود؟
((چه می گویی کیارش! کیانوش نمی تواند مرابه عنوان مادرخودش بپذیرد، مانباید بااحساسات پاک ولطیف یک بچه بازی کنیم درضمن خواسته وحق مهیا چه می شود؟ من حق ندارم بچه ای راازمادرش ومادری راازبچه اش جداکنم وهمین طورهم تواین حق رانداری ! ))
قیافه اش کاملاً حق به جانب بود:
((این حق راشرایط واجبارزندگی به آدم تحمیل می کند، ازکدام حق حرف می زنی! اگرمن پدرکیانوش هستم، دوست دارم مادربچه ام توباشی! مهیا خودش بچه دارد، فکرنکنم دردبزرگی برایش باشد. ))
نمی خواستم بغض کنم اما نشد:
((کیارش، خواهش می کنم این قدرآزارم نده وبااین پیشنهادات خودت بچه دارنشدنم رابه رخم نکش، خواهش می کنم. ))
پشیمان ازرفتاروگفته های خودش بااستیصال گفت :
((باورکن قصدم آزارواذیت تونیست، من فقط به فکرخوشبختی توهستم. اصلاً توازکدام حق وحقوق حرف می زنی ؟ مگرمهیابه فکرحق توبود؟ مگرخیلی راحت پابه زندگی ات نگذاشت؟ ))
می خواستم بگویم توهم درپایمال کردن حق م نشریک اوبودی ونه تنهاحقم که قلب وروح زندگی ام رانیززیرپاگذاشتی، امانگفتم چون قول داده بودم .
((خیلی خوب ، پیشنهادم راپس می گیرم اماتومی توانی روی آن فکربکنی وهرگاه باخودت به نتیجه رسیدی من مشتاقانه این تصمیم راعملی خواهم کرد. ))
احساس می کردم سرم دردگرفته است واحتیاج مبرمی به استراحت دارم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
65
کم وبیش به مادرسرمی زدم . مادرهمیشه به سیم آخرمی زد وبرتمام امیدواری هایم خط بطلان می کشید:
((مادرکیارش دوستم دارد. ))
((باید دیدتاکی این علاقه باقی می ماند؟))
((یعنی چه مادر؟ مگرعلاقه ودوست داشتن بازمان ازبین می رود؟))
((موردتوفرق می کند. ))
((چه فرقی؟ ))
((کاش توهم مثل محبوبه ومرضیه یک زندگی عادی ومعمولی داشتی! خداباعث وبانی اش رالعنت کند. ))
هربارکه به دیدارش می رفتم ناامیدازهمه کس وهمه چیزبه خانه برمی گشتم وهنگام خواب هزارفکروخیال ازسرم می گذشت:
((آیاکیارش دوستم دارد؟ آیادوستم خواهد داشت؟ فکرنمی کنی رفتارش نسبت به توکمی عوض شده باشد؟ دیروزیادت هست . کیانوش راروی تاب نشانده بود وصدای قهقهه وخنده هایشان باغ راپرکرده بود؟ ))
((سلام کیارش ، می خواهم بروم به دیدن مادرم. ))
((خوب برو))
((شب هم می خواهم بمانم! ))
((اصلاً تمام شب هایت راآنجابمان.))
بعدهم صدای مهیابه گوشم خوردکه انگارازبازی پدروپسربه وجدآمده بود.
((اگرپدروپسربازی ها وشیطنت هایشان تمام شده عصرانه حاضراست . ))
واوکیانوش رابغل کرد وبی حتی نگاهی به من ازمقابلم گذشت. شایدهم اصلاً من راندید. اصلاً مگرقرارنبودامشب دراتاق من باشه؟ پس کو؟ چراجایش خالی است؟ یک هفته پشت سرهم تمام شب هارادراتاق مهیامی گذراندومن هیچ حرفی نمی زنم واعتراضی نمی کنم چون قول داده ام .
چندماهی ازحضورمن درشرکت می گذشت واین موضوع خاری شده بود درچشم مهیا وهربارآن راتبدیل به بحث ودعواهای مفصل وطولانی می کرد. کیارش یک روزخشمگین وعصبی ازجروبحث بامهیا خطاب به م نبالحنی جدی وتمام کننده گفت :
((مینا، تورابه خدا خواهش می کنم ازفردادیگرنیاشرکت. مردم ، بس که سراین موضوع بحث کردم . ))
خواهش اوباحکم اخراجش یکی بودفقط چاشنی اش فرق می کرد. خدای من چراازحق خودم دفاع نکردم ؟!
ازفردای آن روزدیگربه شرکت نرفتم، می خواستم بهانه هاشان راازبین برده باشم!بازهم تنهایی وبیهودگی رابه جان خریدم. ازاتاقم جزبه هنگام ناهاروشام بیرون نمی آمدم. مهیاراضی وآرام به نظرمی رسید ودیگربعدازآن روزبین اووکیارش مشاجره ای صورت نگرفت .
جشن تولد کیانوش نزدیک بود، کیارش می خواست بهترین وباشکوه ترین جشن تولدرابگیردکه تابه حال نظیرش راکسی ندیده باشد! مهیا بااین موضوع کاملاً موافق بود. کیانوش مدام وسط حرف هایشان می دوید:
((مامان، مامان شیلینی اش زیادباشد! کیک خامه ای وشخلات هم یادت نرود. ))
کیارش نوازشش می کرد وباذوق گونه اش رامی بوسید ومی گفت :
((فدای توپسرنازم! دیگرسفارش نداری عزیزم؟ ))
من به ظاهر تلویزیون نگاه می کردم. کاش آن یکی دستم یاری می کرد تااقلاً گلدوزی بکنم . بهترازتماشای بیهودۀ تلویزیون بود! مهیا درموردانتخاب رنگ لباسش باکاملیا که تازه ازفرانسه بازگشته بود صحبت می کرد(کاملیابرای ادامۀ تحصیلات به فرانسه رفته بود.) وکیارش بامادرش درموردتعدادمهمان ها بحث می کردو کیانوش وسیاوش باهم شیطانی می کردند. خوب مثل این بودکه من موجودی مضاعف درآن جمع بودم وبهتردیدم به اتاقم بروم. حداقل آنجا لازم نیست کسی حضورم رابه حساب بیاوردیانیاورد. روی تخت درازکشیدم وبه سقف چوبی چشم دوختم . دراندیشیۀ یک کادوی خوب برای کیانوش بودم. هیچ چیزمناسبی به ذهنم نمی رسید.
یک روزمانده به شب تولد به بازاررفتم. مقابل هرمغازه دقایقی می ایستادم وبه لوازم پشت ویترین نگاه می کردم. چه می خواستم؟ ماشین کنترلی؟ عروسک سخن گو؟ قطار ؟ ...... بی هدف وسردرگم ازمغازه ای به مغازۀ دیگرمی رفتم به نظرم تمام اسباب بازی هاسبک وبی ارزش می آمد. باید یک چیزمتفاوت می گرفتم . تااین که باعبورازجلوی مغازه ای سروصدای آوازدرهم پرنده به گوشم رسید. خدای من! چقدرخوب می شد اگربین این پرنده یک طوطی سخن گوپیدامی کردم. این آرزوی من همان لحظه تحقق یافت. طوطی سبزرنگی که انگارخیلی شیطان وبازیگوش بودتوی قفس می پرید وتکرارمی کرد. ((سلام ، خوش آمدید. ))
قیمتش گران بود، اما به نظرم یکی ازبهترین هدایای جشن تولد رامن به کیانوش می دادم. برای این که بیشترسورپرایزشودطوطی رابه خانۀ مادربردم وسعی کردم به اویادبدهم بگوید((تولدت مبارک)) مادرگوشه ای نشسته بود وبه من که مثل معلم برای یک داشن اموزخنگ(طوطی) کلمه ای راتکرارمی کردم، چشم دوخته بود. سعی می کردم نشان ندهم که متوجۀ تکان سرش ازروی تاسف هستم. آن قدرباطوطی کلنجاررفتم که سرانجام خسته شدم.
((آه، چقدرتوخنگی! دوتاکلمۀ به این آسانی رابلندنیستی یادبگیری! ))
دیدم جستی درقفس زدوتکرارکرد:
((سلام، مبارک! سلام، مبارک.))
خنده ام گرفته بود. انگار زیادهم خنگ نبود! بی طوطی به خانه برگشتم تاهمه راشب تولدغافلگیرکرده باشم! دراتاقم موهایم راشانه می زدم که کیارش وارداتاق شد دمق وافسرده به نظرمی رسید! چراناراحت بود! همۀ کارها که مرتب پیش رفته بود. برق کش آمده بودو هفته پبش خبرکرده بودند. سفارش کیک ومیوه وشیرینی هم که داده شده بود! صندلی هاهم که درحیاط چیده شده بود وحتی برای بازی کردن بچه ها، سفارش تاب وسرسره والاکلنگ داده بود! پس چش بود؟ حتی مهیا هم امشب سرمیزشام بغ کرده بود! هم چنان درسکوت نگاهم می کرد. نمی دانم چه حسی بودکه می گفت ناراحتی اسرارآمیزاومربوط به تومی شود.
((کاری داشتی کیارش؟ ))
سؤال من زیادتعجب آورنبود. چندماهی می شدکه تقریباً هرشب رادراتاق مهیاصبح می کرد. ما بعدازشام دیگرهمدیگررانمی دیدیم، پس حتماً کاری داشت که امشب به اتاق من آمده است؟
آهی کشید، دستش رامشت کردوبرپشتی صندلی کوبید، اما حرفی نزدهرچندمنتظرماندم تاچیزی بگوید بی فایده بود. روی تخت نشستم وخیره به چشم های مضطربش گفتم:
((چرانمی شینی ؟ نمی گویی چرااین قدرپریشانی؟ ))
مقابل پنجره درست روبه روی من ایستاد. احساس می کردم این پاوآن پامی کند وحرف هاتانوک زباشن می آیند امااومحکم دهانش رابسته است تاگفته نشود. دیگرکلافه شده بودم. اوهم این رامتوجه شده بود:
((ببین مینا! موضوعی هست که من نمی توانم بهت بگویم! خیلی سخت است! راستش چه طوربگویم......))
به حرف هایش ادامه نداد. چه می خواست بگویدکه ازگفتنش تااین حدمعذب بودوانگارکه نفسش می خواست بندبیاید؟! به یاری اش شتافتم:
((خودت راآزارنده! هرچه می خواهی بگو! ))
ازنگاه به چشم هایم می گریخت. گنجشکی پروازکنان به شیشۀ اصابت کردولحظه ای افکارمان رابه هم ریخت.
بعدازکشیدن نفس بلندی گفت:
(( ببین مینا! می دانم این خیلی بی انصافی است که...... راستش چندروزی است که مهیامدام درتنهایی بام نبحث می کند که....... چه طوربگویم اومی خواهد که...... ))
چرااین قدرحرف هایش با(که)ناتمام می ماند! سرم راکج کردم ونشان دادم هیچ نفهمیدم، واضح ترحرف بزن. انگارتصمیمش راگرفت هبود. چون مصمم ترازپیش گفت:
((راستش مهیادلش نمی خواهد تودرجشن تولد حضورداشته باشی! البته من خیلی سعی کردم این فکرراازسرش بریزم بیرون اماموفق نشدم. نمی دانم چه کارکنم. می توانی بروی...... ))
بغض کرده بودم وقلبم تیرمی کشید. بااین حال حرفش راقطع کردم وبالبخندمحوی گفتم:
((آره، می روم منزل مادرم، اتفاقاً چندوقتیست به دیدنش نرفته ام!))
درحالی که همان روزآنجا بودم. نمی دانم متوجه شد که اشک درچشمم جمع شده است یانه؟ پشتش رابه من کرد. این باراوبغض کرده بود:
((مراببخش! دوست داشتم توهم درشادی من شریک باشی اما.....))
نمی دانستم آیا اوباید ازمن دلجویی کندیامن بایدازاودلجویی کنم به سختی مانع ازفروریختن اشک هایم شدم:
((مهم نیست! آدم بایدهمیشه درجایی قراربگیردکه برایش جابازکنندنه این که به زورخودش راجابدهد! من فرداشب به خانۀ مادرم می روم وجشن شماراباحضورخودم خراب نمی کنم.))
به طرفم برگشت، خواست چیزی بگویدامامنصرف شد. آن گاه به سمت دررفت ودستش هنوزبردستگیره بودکه آهسته زمزمه کرد:
((مراببخش))احساس کردم صدایش بغض آلوداست.
وقتی رفت فکرکردم تمام اشک های عالم رابرای گریه کم می آورم. بغضم ترکید ومن دستم راجلوی دهانم گرفته بودم تامباداصدای گریه ام راکسی بشنود. بالشی که سرم راروی آن گذاشته بودم ومی گریستم ازاشک کاملاً خیس شده بود! خدایا! چه می توانستم بگویم؟ آیااصلاً حق اعتراضی هم داشتم؟ به یاد طوطی افتادم که باچه ذوقی آن راخریده بودم. دلم بیشترسوخت. نه! این حق دل من نبود! بارها وبارها سوخت ودم نزد! چرا؟ چرا؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
66

آن شب بس که گریه کردم چشم هایم می سوخت. رودرروی آینه ایستادم وبه صورت قرمزوپف آلودم نظرانداختم، ازدردخندیدم:
((ببین به چه روزی افتادی؟ خاک برسرت که با خودت چه کردی؟ ))
چراغ هاراخاموش کردم وخواب که نه، کابوس رابه جان خریدم. قلبم آرام وقرارنداشت گاهی تیرمی کشید وزمانی آرام بود.
روزبعدبی آنکه برخوردی باکیارش داشته باشم به منزل مادررفتم. مادربه خیال این که برای بردن طوطی آمده ام اول هیچ نگفت وچون کم کم شب ازراه می رسید خطاب به من گفت:
((مگرنمی خواهی بروی؟))
روی ایوان نشسته بودم ونگاهم به طوطی بود:
((نه! دیدم حوصله اش راندارم گفتم بیایم اینجا! به من چه، من چرابایددرجشن تولدپسرمهیاحضورداشته باشم!))
خودم هم باورم نمی شد! آیا این حرف ها ازدهان من بیرون آمده بود؟! پس چرااصلاًازذهنم نیم گذشت؟
آب قفس راعوض کردم وخطاب به طوطی که مدام جست وخیزمی زد گفتم:
((بگوبیچاره! بگوبدبخت، بگو......))
اماطوطی فقط همان دوسه کلمه ای راکه یادگرفته بود ادامی کرد. آن شب خیلی طولانی به نظرمی رسید! شام نخوردم وسردردرابهانه قراردادم. نمی دانم جشن تولد درباغ تهرانی تاچه ساعتی ادامه پیدامی کرد امادیگربرای من مهم نبود! مادرانگارمتوجۀ عمق ناراحتی من بود چراکه حرف های همیشه رابرزبان نیاورد وبه ظاهرتلویزیون نگاه می کرد! اما من درآن لحظه احتیاج به یک هم صحبت خوب داشتم! یکی که به من بگوید کسی که دیشب به توگفت درجشن نباش وبرو کیارش من نبود! اوکیارش مهیابود! کیارش خودم رادرباغ میناجاگذاشته بودم. آیا نباید به دنبالش می رفتم وپیدایش می کردم؟ کیارش من مرادوست داشت کیارش من.......
نمی دانم کی چشم هایم روی هم افتاد. عکس کیارش روی سینه ام بود وهمان طورخوابیدم. بعدازکلی اشک ریختن چشم هایم احتیاج به استراحت داشت. دم ظهر بودکه بیدارشدم. آفتاب بی رمق آبان ماه ازپشت پنجرۀ اتاق به داخل می تابید. چشم هایم راگشودم ومتوجۀ سنگینی پلک هایم شدم . شب سختی راگذرانده بودم. خوب شدمادربیدارم نکرد! ازکجامی دانست نبایدبیدارم کند؟ برای رفتن برخلاف همیشه عجله ای نداشتم! انگاردیگرکشش و جاذبه ای نبود که مرابسوی خودش جذب کند. دست ورویم راکه شستم کمی حالم آمدسرجایش صدای طوطی می آمد:
((بیچاره! مبارک! بیچاره ! مبارک !))
نگاهش کردم وخنده ای تلخ سردادم. باصدای بازوبسته شدن درحیاط به خودم آمدم. مادربودکه چادرگلداری برسرداشت ونان سنگکی دردست داشت سلام وصبح بخیررابانگاه طولانی اش پاسخ داد:
((همۀ خوابت راآوردی اینجا! دخترکه بودی هیچ وقت تالنگ ظهر نمی خوابیدی! چون دیشب بیداربودی دلم نیامدبیدارت کنم والاهیچ چیزبهترازسحرخیزی نیست.))
ازکجامی دانست من دیشب بیداری کشیدم؟! بی آنکه منتظرمن بماند بساط صبحانه راپهن کرد. روی ایوان درآن هوای خنک صبحانه می چسبید! آن هم اگرنان سنگک روی سفره باشد!
متوجۀنگاه سنگین مادربودم. امابه روی خودم نمی آوردم. برخلاف من مادرچندان رغبتی به خوردن ازخودنشان نمی داد. انگاربالاخره طاقت نیاورد:
((فکرکردی می توانی علت آمدنت راازمن پینهان کنی ؟ نمی دانی ازنگاهت همه چیزارامی فهمم؟))
نمی خواستم چیزی بگویم. فقط دلم می خواست صبحانه بخورم:
((مینا، دارم ازغصۀ تودق مرگ می شوم! چرامی گذاری باتواین بازی هارادربیاورند؟خودت راعذاب نده. طلاق هم نمی گیری نگیر! امادیگرآنجانمان بیاپیش من! به خدابیشترماندن توجزنابودی توهیچ ثمردیگری ندارد.))
مادربه گریه افتاده بود. لقمۀ نان وپنیرازدستم افتاد. اگراوراهم مثل پدرازدست بدهم چه؟
غروب جمعه به خانه برگشتم، کسی رادرخانه ندیدم. سهیلا خدمتکارپرکاروپرجنب وجوش خانه برایم توضیح داد که خانوادۀ تهرانی ازصبح به شمیرانات رفته وتابعدازشام هم نیم آیند. نمی دانم دلم ازاین که بی من رفته بود گرفت ویاازاین که مرابی خبرگذاشت؟ امادرهرصورت ناراحت وگرفته حال به اتاقم رفتم وبرای خوردن شام هم پایین نرفتم. سیربودم. ازهمه کس وازهمه چیز؟ ازکی تاحالاکیارش خواهان تفریح رفتن بامهیا شده است؟ آیا اصلاً یادش به من هست؟ یادش هست مینای قلبش افسرده وغمگین کنج قفس به وسعت زندگی اش گرفتارسرابی به نام رهایی است؟ آیا یادش هست که این پرنده قفس رابه جان خریده است تاوبه آزادی اش دست یابد؟ پرنده ای که بال وپرش رابخشید تا اوبه پروازدرآید؟ چه بگویم ازرسم بد عهدی های این زمانۀ بی رحم! پرنده ای که درقفس هم حتی سودای پروازندارد سرانجام درقفس می میرد.
نمی خواستم دیگراشکی بریزم. گرچه تنهاابرازناتوانی واحساس عجزبود! درحالی که هیچ گاه برزخم قلبم تسلی بخش نبود. می دانم که حق باتوست صالح! من باطناب خویش به چاه افتاده بودم می دانم! سرزنش نکن، شاید باورت نشود که هیچ احساس ندامتی نداشتم. شاید دلم می سوخت ووجودم درحریق حسادت زبانه می کشید. اماهرگزبه دلم پشیمانی رسوخ نکرد. من به سعادتی عرفانی دست یافته بودم. این که نگذاشتم بچه ای ازنعمت پدر وحتی مادرمحروم شود. خشنودی خداوندسعادت کمی نیست! بی گمان ازبالاترین موهبت ها نیزبالاترومقدس تراست! پس شاید به این رنج وقم زمینی می ارزید که من وجود وجسم کیارش رابه دیگری ببخشم ودرمقابل قلب وروحش رامتعلق به خودم بدانم. این هم سهم کمی نیست! جسم خاکی دربرگیرندۀ تمام خواهش های نفسانی وشیطانی نیست اماقلب وروح پاک ودست نخورده وبی آلایش بلقی می ماند. برای من که بخواهم بهانه ای برای ادامۀ زندگی ام داشته باشم، این چیزی بود که آرامش رابرطغیان قلبم می بخشید وباعث به وجود آمدن سازگاری من باتمام غم ها وبازی های زمانه می شد. من این گونه باخویش کنارآمدم.
تصورش سخت است اماغیرممکن هم نیست. جسم بامرگ ازبین می رود وروح پس ازمرگ نیزبه حیات خویش ادامه می دهد. پس عشقی که من به روح کیارش می ورزیدم نیزجاودانه می ماند وهرگزبامرگ ازبین نمی رفت. نمی گویم عشقم الهی بودامازمینی هم نبود. آسمانی بود. پاک وزلال وآبی! بی حتی تکه ای ابرا! سزاوارسرزنش نیستم، احتیاج به تشویق ومباهات نیزندارم، من تنها به خاطرخشنودی خداوندوخوشبختی آن کودک معصوم تن به خواستۀ تقدیردادم. می دانم که پاداشم رادرجای دیگروبالاتر ازسعادت دنیوی دریافت خواهم کرد. پس چه خوب است که این دردرابه جان بخرم ودرانتظارپاداشی بزرگ ازجانب خداوند باشم.
باشنیدن صدای توقف اتومبیل درباغ ومتعاقب باآن سروصدای کیانوش وسیاوش وصدای مهیا که تدکرمی داد: (( باهم دعوانکنید)) فهمیدم که آمدند. نگاهم برنورسپید پردۀ حریرپنجره بود. طوطی راپایین گذاشته بودم. همراه بادسته گلی زیبابابرچسب ((کیانوش عزیز، تولدت مبارک)). می دانستم کیانوش به وجدمی آید. صدایش ازپایین به گوش می رسید:
((مامان، بابا، ببین خاله مینا چی خلیده!))
وصدای کیارش:
((آره عزیزم! یک طوطی سخن گو، ببین حرف هم می زند.))
مهیامی خواست بزندتوی ذوقشان:
((کیانوش ازوقت خوابت گذشت. داندهایت رامسواک بزن وباداداشت بگیربخواب.))
ازلجبازی مهیاخنده ام می گرفت. حال که خانم خانه اوست بازهم بامن دشمنی می ورزد، آن هم بامن که هیچ گونه شانسی برای جانشینی اوندارم. کاش خوابم می برد. اماافسوس دراین شب اندوه خواب ازچشم هایم فراری است. صدای درمی آید، حتماً کیارش است. آمده هم ازبابت هدیه تشکرکند وهم ازبابت تبعید دیشب هذرخواهی ! یاشایدهم خیال داردامشب دراتاق من بخوابد؟ باشوقی کودکانه به سمت دررفتم. درقفل نبود! پس چراخودش نیامدداخل؟ بادیدن کاملیا که پشت درلبخندزنان نگاهم می کردلحظه ای ازپوچی خیالم اخم هایم درهم رفت امابعدسعی کردم یاتظاهربه آرامشی مصنوعی لبخند بزنم:
((سلام کاملیا، کاری داشتی؟))
((اجازه هست بیایم تو؟))
خودم راکنارکشیدم:
((البته! چراکه نه !))
بعدازاین که وارداتاق شدخواستم درراببندم که دیدم کیارش درحالی که کیانوش رابغل کرده ازآخرین پله بالامی آید. تانگاهش به من افتاد دررابستم.
دلم نمی خواست این کاررابکنم اما برخلاف میلم این کارراکردم. کاملیا بدون تعارف روی صندلی نشسته بودوبه قفسۀ کتابخانه نگاه می کرد. نگاهش که به من افتاد گفت:
((کیارش مرافرستادتاازتوتشکرکنم.))
((بابت چی؟))
((بابت هدیه ای که برای کیانوش خریدی! واقعاً هدیۀ قشنگی گرفتی، کیانوش خیلی خوشش آمد.))
دردلم گفتم((پس چراخودش نیامد وتورافرستاد؟)) بی آن که به زبان بیاورم جوابم راداد:
(( راستش را بخواهی کمی خجالت می کشید ازاین که شب تولدتورافرستادمنزل مادرت این بودکه مرافرستاد.))
عذربدترازگناه اگرخودش می آمد همه چیزازدلم بیرون ریخته می شد، بااین حال فقط لبخندی سردبه لب آوردم. کاملیا شب بخیرگفت و رفت ومن بعدازساعتی بیداری به خواب رفتم.
صبح روزبعدوقتی بیدارشدم کیارش رابالای سرم دیدم، نشسته بودروی صندلی وبه من زل زده بود. غافلگیرانه برجایم نیم خیزشدم. خندید:
((مثل دختربچه هادستپاچه نشو! کاری باهات ندارم.))
سلام کردم وبه گرمی جوابم راداد. شادوبشاش به نظرمی رسید.
((حالت چه طوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟))
واصلاً هم به روی خودش نیاورد.
((ای! مثل همۀ شب ها بالاخره صبح شد.))
((امروزحوصله اش راداری بریم جایی؟))
نبایدقبول می کردم، چراحالابه یادمن افتاده است؟
((نه! راستش کمی کسالت دارم!))
((چت شده؟ جاییت دردمی کند؟))
((نه نه! احتیاج دارم تنهاباشم.))
((توکه همیشه این چندوقت تنهابودی؟))
نگفتم علت تنهایی هایم توبودی! نگاهش براق وگیرابود:
((خوب، حالاکه دوست داری تنهاباشی من با کیانوش ومهیامی روم بیرون!))
بازهم نگفتم(شماکه دیروزتاشب بیرون بودید).
بازهرلبخندی گفتم:
((خوش بگذرد.))
همین! خداحافظی کردورفت. انگارازخدایش بود بگویم نمی آیم، اصلاً ازاول هم قرارنبودمراببردبیرون! می خواست باآنهابرود، فقط آمدوتعارف سرسری کردچون می دانست که نمی روم! چون می دانست که ناراحت می شوم ازاین که بی خبربرود. قلبم تیرمی کشید، دهانم ازشدت ناراحتی خشک شده بود! لیوان آب کجاست؟
مادرخانم انگارازیادآوری آن خاطرۀ تلخ دچارهمان حالتی شدکه آن روزبه اودست داده بود. لبانش برشته وخشک شده بود. بعدازنوشیدن آب کمی بی حوصله گفت:
((بگذارکمی بخوابم، خسته ام ماه پری! خسته ام!))
هنوزحرف هایش تمام نشده، پلک هایش روی هم افتاد. من هم برای این که اوباآرامش خوابیده باشدازکلبه بیرون رفتم تابه کیانوش کمک کنم.
مادرخانم روزبعدکمی سرحال ترازپیش به نظرمی رسید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
67 آری به راستی ! ازآن روزبه بعد نیمۀ دوم زندگی ام آغازشد. کیارش نسبت به م نبی توجه شده بود. گاهی تمام حرف ومکالماتمان درروزتنهابه دوسه کلمۀ سلام وخداحافظی خلاصه می شد. کیانوش شیرین ترازپیش شده بود. طوطی سخن گوراخیلی دوست داشت وهرباربه من می گفت: ((خاله مینا، من خیلی آقاطوطی رادوست دالم.)) امایک روزقفس طوطی به کلی غیبش زد وچندروزبعدته باغ پیداشدآن هم بدون طوطی وتنهاچندپررنگی کف قفس به چشم می خورد همه می گفتند کارگربه است ومن دردلم می گفتم کارسیاوش است. آخرچه طورممکن بود گربه قفس رابرداردتاته باغ ببرد؟ مهیااخلاقش خیلی بدترازقبل شده بود. تانگاهش به من می افتاد شروع می کرد به قربان صدقه رفتن کیانوش، به خیالش دلم رامی سوزند. ((کیانوش! پسرنازم! الهی فدای قدوبالایت شوم. دیروزکه بابابرایت دوچرخه خریدماچش کردی؟)) چقدراحمق بودکه فکرمی کرددرمقام حسادت بااومشاجره خواهم کرد. مادرش هم یک روزدرمیان آنجابود ومن هم یک روزدرمیان خانۀ مادرم بودم. این شکل زندگی من بود. خانم جان رفتارش بامن عوض شده بود. کاملیاهم همین طور! گاهی باهم به خانۀ کیانامی رفتیم. آنها سعی می کردند، کمبودمحبت برادرشان راجبران کنند. زمان می گذشت. بهارمی رفت و تابستان می شد وپاییزوزمستان درادامۀ هم ماه رابه سال وصل می کردند. مادرکمی بدحال بوداکثرروزهامن پیشش بودم وازاومراقبت می کردم. درآن وضع هم نگران من بود وتامرامی دیداشکش سرازیرمی شد: ((کاش می مردم ونگاه شکست خورده ومعصومیت چهره ات رانمی دیدم.)) ازاین که تمام نگرانی مادرمتوجه من بودعذاب می کشیدم. گاهی تمام هفته رانزد مادرسرمی کردم وکیارش حتی نمی پرسید چرا؟ خوب شایددیگربه حالش فرقی نمی کرد! مهیاهم حتمآً خوش به حالش می شد وآرزومی کردتمام عمرش مرانبیند. کیارش گرفتاراوضاع مالی شرکت بود. سیاوش عقده ای وسرکش شده بود وکیانوش همیشه ازدست سیاوش کتک می خوردوگریه می کرد. مهیاازاین بابت بی تفاوت بود، کیانوش ازدست شکنجه های برادرش به من عارض می شد وقبل ازداوری من مهیاباچهره ای درهم کشیده دعوایش می کرد. ((به کسی ربطی ندارد که تووداداشت باهم دعوامی کنید.)) کیانوش به مدرسه رفت. جشن آغازتحصیلی اش فراموش نشدنی بود. تقریباً تمام آدم های سرشناس شهردعوت شده بودند. من خودم دراین جشن نبودم. تشخیص دادم قبل ازاین که به من بگویند برو، بروم. اماشکوه آن جشن تامدت ها وردزبان هابود. کیارش آن شب چندین خانوادۀ فقیرراشام داده بود. خوب این نشان دهندۀ عشق یک پدربه فرزندش بودوبازداغ فقدان بچه دردلم تازه شد. ((مینامی خواهی برویم خانۀ مادرت؟)) ((نه تاهمین امروزآنجابودم.)) ((مسافرت چه طور؟ بایک مسافرت دوسه روزۀ شمال چه طوری؟)) ((حالش روندارم. می خواهم تنهاباشم.)) ((میناخسته نبشدی بس که تنهاماندی؟)) ((نه! تنهایی رادوست دارم.)) ((پس بلندشواقلاً برویم درباغ کمی قدم بزنیم، لادن ها وپیچک ها هم هگل داده اند! حتمآً خیلی وقت است پایت راتوی باغ نگذاشته ای .)) ((حوصله اش راندارم، باشد یک وقت دیگر.)) ((پس امشب دست کم شام راباهم بیرون بخوریم.)) ((غذای بیرون رادوست ندارم، امشب می خواهم سریال نگاه کنم.)) کیارش بادلخوری اتاق راترک کرد ومهیا بااستفاده ازموقعیت به اوپیشنهادکردشام رابیرون ازخانه صرف کنند واوقبول کرد. خودم دودستی اورابه مهیاتقدیم می کردم. نمی دانم چرامی خواستمش وبااین حال اوراازخودگریزمی دادم. شایددیگراورامتعلق به خودم نمی دیدم، امابه هرحال هرگاه می خواست خودش رابه من نزدیک کندیاامتناع اوراازخودم می راندم ومهیا مثل شکارچی قهاری اورابه راحتی دردام می انداخت وعوض من به اونزدیک می شد. خانم جان کمی بدحال شده بود. حتی برای درمان بیماری اش همراه کیارش به آلمان رفت اما چندان ثمربخش نبودوهم چنان ازدردمرموزی زجرمی کشید. مادرهم حالش چندان رضایت بخش نبود. تمام داروهایش گران بودندامامن به زحمت همه راتهیه می کردم، ازنظرقیمت مشکلی نبود، داروهاکمیاب بودند. خودش می گفت: ((داروودرمان هیچ فایده ای ندارد، بایددیدخداچه می خواهد؟)) امامن اصرارداشتم تمام راه های درمان رایکی یکی به کاربریم. شاید یکی کارساز شود. قلبش ناراحت بود وداداش محمودازقول دکترگفت فقط یک سکته کوچک کافیست که مادررابرای همیشه ازدست بدهیم. نباید وسیلۀ ناراحتی اش رافراهم می کردیم. من هم مدام توسط دوخواهروداداش محمودسرزنش می شدم: ((مادرازبابت توقلبش ناراحت شده است.)) نمی دانم تاچه حدحق داشتند؟ امامن بیشترازآنهاخودم راملامت می کردم، خاک برسرت بااین زندگی سیاه وخاکستری ات!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
68
سال های عمرمان پشت سرهم می گذشت. کیارش بدخلق وعصبی شده بود، حتی به من هم که کاری بااونداشتم پرخاش می کرد:
((توهم بااین اداواطوارهایی که درآوردی دل آدم راچرکین می کنی!))
چیزی نمی گفتم چون می دانستم دست خودش نیست یکی ازشرکت هایش به دلیل بروزمشکلاتی ازقبیل فسادمالی وکمبود بودجه ورشکست شده بود. مهیا این موضوع رابه بی توجهی کیارش نسبت می داد ومن آن رابه سوءاستفادۀ مالی مهرداد ربط می دادم. همان چندسال پیش که درشرکت کارمی کردم متوجۀ تضادهای مالی درصورتحساب هامی شدم که اگربیشتردرشرکت می ماندم حتمآً ته وتوی قضیه رادرمی آوردم. اما درآن موقعیت بدون هیچ مدرکی نمی توانستم مهرداد رامتهم کنم وبه علاوه دشمنی مهیارابیش ازپیش برای خودم رقم بزنم. همه چیزدوباره سرجای خودش برمی گشت، من هنگامی که نزدمادرمی فتم مینای دیگری بودم. دخترخوشبختی که شوهرش قصدداردزن دومش رابه زودی طلاق بدهد وبچه اش رانیزنزدخودش نگه دارد. مادرامانمی دانم باورمی کردیانه! اماگهگاهی تنهالبخندی خشک ومحولبانش راپرمی کرد.
دوباره نوشتن کارت دعوت، سفارش کیک وشیرینی! چراغانی کردن باغ! سفارش لباس وآرایشگروتغییردکوراسیون خانه! بازچه خبربود؟ اواخرتابستان بود، نه تولدکیارش بودونه جشن پایان تحصیلی پس چه خبربود؟ مهیاازهمه خوشحال تربه نظرمی رسید. کیارش هم که این روزهازیاددرخانه آفتابی نمی شد! روی تراس اتاقم که مشرف به باغ بودروی صندلی نشسته بودم و به ظاهرکتاب می خواندم، امافکرم دراشغال خبرهای رسیده ازپایین بود؟ این جشن ازبابت چیست؟ صدای ضربه ای که به درنواخته شدمرابه خودم بازگرداند.
((کیه؟))
وصدای نازک خدمتکار:
((می شوددررابازکنید؟))
دررابازکردم. مودب آمیزسلام کردوگفت:
((خانم باشماکاردارند!))
((خانم جان؟))
((نه، خانم کوچیک!))
مهیااوبامن کارداشت؟ باورم نمی شود! اوبامن چه کارداشت؟ یعنی خدمتکاراشتباه نمی کرد؟
((متوجه نشدم! گفتی کی بامن کاردارد؟))
((خانم کوچیک! گفتندشمابرویدته باغ،زیرآلاچیق ! آنجا منتظرشماهستند!))
شتابان ازپله هاسرازیرشدم. حتی فرصت نکردم خودم رادرآینه براندازکنم. بایدهرچه زودترمی رفتم تابفهمم چه کارم دارد. فرصت وقت ازدست دادن نبود! زیرآلاچیق روی صندلی صاف وپرابهت نشسته بود. تازه به حسادت افتادم، چقدراین ژست به اومی آمد! مراکه دید ازجابرخاست! آیا برای ادای احترام بلندشد، هیچ کدام سلام نکردیم! بادست تعارفم کرد که بنشینم. نشستم. قلبم گرمب گرمب می کوبید.
((نوشیدنی چی میل داری؟))
انتظاراین برخوردرانداشتم، درواقع غافلگیرشده بودم. دستپاچه گفتم:
((هیچی!))
به صندلی تکیه داد ونگاه نافذش رابه من دوخت. نمی دانم چندسال می شد که من واواین گونه رودرروی هم ننشسته بودیم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اوکمی مهربان به نظرمی رسید؟ هرچندنگاهش به من مثل نگاه خانم خانه به زیردستش بود، امابه هرحال قابل مقایسه باهمیشه نبود بازطنین صدای پرتحکمش گوشم رانواخت:
((چندوقتی است که می خواهم باتوکمی حرف بزنم! اما خوب فرصت دست نداد! تااین که امروزدیدم باید گفتنی هاراگفت.))
کمی مکث کرد. من هیچ نگفتم منتظرادامۀ حرف هایش بودم.
((می دانی مینا! من وتودرگذشتۀ دوردوستان خوبی برای هم بودیم! خوب، بازی تقدیراین گونه رقم زد که من وتو دیگربه نام دوست درکناریکدیگرنباشیم. من وتودرطی این سال هاهمدیگرراتحمل کردیم. اما تاکی می شود به این بازی ادامه داد؟ بالاخره یکی ازمادونفر......))
حرفش راقورت دادوفقط نگاهم کرد. می دانستم چه می خواهدبگوید. بعدازلحظاتی که به سکوت گذشت، همراه باکشیدن آه عمیقی دست هایش رادرهم گره بست وادامه داد:
((ببین مینا، من افسوس زندگی بامسعودرانمی خورم، چون مسعوداصلاً لیاقت زندگی کردن بامرانداشت. من کیارش راخیلی دوست دارم واوراتنهامردزندگی ام می دانم، به طوری که فکرمی کنم این لطف خدابودکه مسعودبه من خیانت بکند تامن مردایده آلی رابدست بیاورم. کیارش هم مرادوست داردودرطی این چندسال هرگزکاری نکرده که من به گذشته ام افسوس بخورم.))
نی راتوی لیوان خالی پیش رویش بازی می داد. اصلاً نگاهش هم به من نبود. انگارباخودش حرف می زد:
((کیانوش زندگی من وکیارش رامعنابخشیده است. درواقع به هم پیوندجاودانه ای زده است. من حاضرنیستم این زندگی خوب راازدست بدهم واین راهم می دانم که توهم حاضرنیستی خودت راکناربکشی.))
قیافۀ حق به جانبی به خودم گرفتم:
((البته! من کیارش رادوست دارم، درواقع این من بودم که اورابه سوی زندگی باتوسوق دادم.))
((می دانم دوستش داری! اماخوب باید ببینیم آیاکیارش هم هنوزتورادوست دارد؟))
بلافاصله وبااطمینان قلبی جواب دادم:
((بله که دوستم دارد.))
این باردیگرباغروروتفرعن توی چشم هایم نگاه می کرد:
((روی چه حسابی این قدرمطمئن حرف می زنی؟))
دردادن پاسخی صریح وروشن به اوقدری دچارتردیدشدم. اوباتاثیرازسکوت من ادامه داد:
((آخرین باری که باهم بیرون رفتید کی بود؟ به یادمی آوری؟ آخرین شبی راکه باتوگذراندچه طور؟ جملۀ محبت آمیزی که این اواخرازاوشنیده باشی چه؟ می دانم که بایدخودش رامتعلق به یک زندگی بداند، آن هم بامن وکیانوش! چراخود تراگول می زنی مینا! توهیچ شانسی برای بقادراین زندگی نداری! دستت که ازکارافتاده ، بچه دارهم که نمی شوی! پس ...... البته بایدمراببخشی که این قدررک حرف می زنم، ولی خوب بایدواقعیت ها راسنجید! تودراین میان تنهاباید زجربکشی وحسرت بخوری! فقط خودت راآزارمی دهی ! چرا؟ چرازندگی رابه کام خودت تلخ می کنی؟ تومی توانی زندگی جدیدی راآغازکنی، آن هم بدون این همه حسرت ودلواپسی! بس نیست این همه سال درحاشیه نشستی وافسوس خوردی؟ به کدام امیدواهی چشم دوختی؟ آیافکرمی کنی اگرروزی برسدکه کیارش مجبوربه انتخاب شودتورابه من ترجیح می دهد؟ واقعاً سخت دراشتباهی! اوبدون من وکیانوش قادرنیست نفس بکشد!))
بااین که تحت تاثیرحرف هایش، غم غریبی وجودم راشلاق می زداما نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد:
((اگرمیان من وکیارش عشقی وجودداشته حتمآً درموقع انتخاب مراترجیح می دهد.))
لبخندتمسخرآمیزی به رویم زد وبااکراه گفت:
((عشق!؟ برفرض این که عشقی هم وجودداشته! امابازچنین اتفاقی نمی افتد! مگرنشنیدی که می گویند دوست داشتن ارشد عشق است؟))
ازجواب داندان شکنی که داده بودتامغزاستخوانم سوخت. ازعجزخودم بدم آمد. دندان هایم ازخشم به هم ساییده می شد واوبالذت ازاین آشوب آخرین ضربۀ پتکش رامحکم برسرم کوبید:
((به هرحال اگرازمن می شنوی توبایدفکری به حال خودت بکنی! بالاخره دیریازودمجبورمی شوی خودت راکناربکشی پس چه بهترکه آن روزدیرنشودوتودوباره فرصتی برای زندگی پیداکنی! شایدباورت نشودکیارش بارهادرتنهایی به من گفته نمی دانم چرامیناازاین همه بی توجهی های من خسته نمی شودوحرف طلاق راپیش نمی کشد؟))
بانفرت نگاهش کردم ولب هایم رابه هم فشردم:
((دروغ می گویی.))
موذیانه لبخندزد:
((اگرباورنداری باخودش رودررومی کنیم، به هرحال اگرعاقل باشی می فهمی که علی رقم رابطۀ غیردوستانه ای که باهم داریم من بازبه صلاح توفکرمی کنم .))
خواست بلندشود. مغروروپیروزمندانه! یعنی این که حرف آخررامن زدم وتوتنها بایداجراکنی، امامن هم آب پاکی راروی دستش ریختم:
((من پایم رااززندگی کیارش بیرون نمی کنم، آن که باید برودتوهستی!))
گستاخ ترازپیش جواب داد:
((بهتراست همه چیزرابه کیارش واگذارکنیم، بالاخره باید بین عشق ودوست داشتن یک کدام به برتری برسد.))
وسپس همراه باتبسمی مرموزادامه داد:
((امشب جسن تولدسی وهفت سالگی من است وهمچنین جشن مبارکبادعضوجدیدخانوادۀ تهرانی که درراه است وتاهفت ماه دیگرازراه می رسد.))
بعدهم تاچندلحظه وق زدتوی چشم های مات ومبهوت من! اومی خندیدومن می گریستم. رفت، چنان می رفت که تمام اندامش رامی رقصاند، گویی باآهنگ شکستن دل من می رقصید! ومن........ مرده ای بیش نبودم. انگاراجل آمده بودوروحم راازمن گرفته بود. سردسردبودم ووجودم ازسرما می لرزید. آیاواقعاً تابستان است ومن زیرتیغ آفتاب نشسته ام! اگراین طوراست پس چرااین قدرسردم بود؟ آیابایدبه این کابوسی که برمن گذشته بودفکرمی کردم یافکرنمی کردم! خدای من! یعنی حقیقت داشت؟ یعنی دوباره صدای گریۀ بچه ای دراین خانه پرمی شد؟ یعنی کیارش دوباره پدرمی شد؟ آه! خدای خوبم! من دخترم رامی خواهم! تشنۀ شنیدن صدای گریه هایش هستم. جایش درآغوش من خالیست! جایش درآغوش من خالیست! جایش......
واین جمله رادیوانه وارمیان هق هق گریه هایم تکرارمی کردم وجای خالی دخترم رادرآغوش می فشردم. تازه داشتم به عمق درداین زخم دردلم پی می بردم. نمی دانم ازحسادت بود ویاواقعاً ازدزیغ ودردبودامامن ازجان ودل می سوختم. آن قدرگریه کردم تازاحال رفتم . نمی دانم تاچه زمانی دران حال باقی ماندم؟ وقتی چشم هایم راگشودم هواروبه تاریکی می رفت. هنوزسردبودم. قدرت نداشتم ازجایم بلندشوم. خدایااین چه تقدیری بودکه برایم رقم خورده است؟ حق بامهیاست! دیگرجایی برای ماندن ندارم. تاحالا هم نداشتم، به زورماندم. بایدمی رفتم. مهیا می خواست دوباره مادرشود! من بچه دارنمی شوم. کیارش مهیارادوست دارد، هیچ کس مرادوست ندارد. هذیان می گفتم. تلوتلوخوران ازوسط باغ می گذشتم وباخودم این جمله راتکرارمی کردم.
صدای موزیک می آمد. شبیه مرثیه ای برای قلب من بود. ((تولدت مبارک، الهی صدساله شی))، کاش مرثیه مرگ مرامی خواندند. خورشید کاملاً غروب کرده بود. اتومبیل کیارش هم درپارکینگ بود. آه! چه طورمتوجۀ غیبت من نشده بود؟
خوب حق هم داشت! تولدزنش بود! جشن بارداری زنش بود. من کی هستم! تازه اگرجلوی چشمش نباشم هم ازخدایشان است. چقدرمهمان دعوت کرده بودند. آیاکیارش هنوزتاریخ تولدمرابه یاددارد؟ آه چه می گویم! پرت وپلامی گویم! هذیان می گویم! حالم هیچ خوش نیست. کاش امشب می مردم. امانه! کیارش ناراحت می شود، که چراجشن تولدزنش راخراب کرده ام کاش فردابمیرم! کاش همین که صبح شدمن بمیرم. غروبی بی طلوع!
نمی خواستم واردتالارشوم. ازازدحام جمعیت می هراسیدم. بساط نوشیدنی ومیوه فراوان بود. من آب می خواستم. سهیلا برایم آب ریخت:
((ای وا! خدامرگم بدهد! حالتان هیچ خوش نیست، می خواهید آقا راخبرکنم؟))
ومن باتکان سربه او(نه) گفتم. نباید این جشن رابه هم می ریختم کیارش ناراحت می شد. شادی اش بی رنگ می شد. بگذارشادباشند! شادی کیارش آرزوی من است! مدتی روی صندلی آشپزخانه نشستم تاکمی توانستم توان ازدست رفته ام رابه دست بیاورم. خانم جان برای سفارش به خدمتکارهابه آشپزخانه آمدوبادیدن چهرۀ رنگ پریده ام به هراس افتاد.
((دخترم؟ حالت خوب نیست؟))
سعی کردم خودم رادرحالت طبیعی جلوه بدهم.
((نه خانم جان! چیزمهمی نیست! فقط یک کم فشارم افتادپایین.))
سرش راتکان داد ودرمقام همدردی گفت:
((حق داری دخترجان! حق داری!))
چراحق داشتم! حتماً فکرمی کرد ازحسادت برپایی این جشن می سوزم. اما بگذارچنینی فکرکند. من که داشتم می سوختم، مهم نبودازکدام دلیل بسوزم! اوسفارشات لازم رابه آشپزهاکردورفت ودقایقی بعدازرفتنش کیارش واردآشپزخانه شد. نگاهی به من انداخت وبالحنی سردپرسید:
((توحالت خوب است؟))
بادیدنش دوباره طوفان قلبم اوج گرفت. ازطرفی خوشحال بودم ازاینکه درآن بحبوحۀ جشن یادمن هم بود:
((آره، بهترم!))
به جای دلجویی ومهرورزی بالحن سرزنش آمیزی گفت:
((همیشه، هروقت ماجشن داریم تویک جوراداواطواردرآرودی! من نمی دانم کی این عادات راازسرت دوری می ریزی؟))
باتعجب نگاهش کردم. اشک گوشۀ چشمم نشسته بود. من توی کدام جشن اداواطواردرآورده بودم؟ من که درتمام جشن ها غایب بودم. پس کیارش چراملامتم می کرد؟! درحالی که آمادۀ رفتن نشان می داد گفت:
((اگرحوصله ات نمی گیردبه راننده می گویم تورابه خانۀ مادرت ببرد! نمی خواهی بروبالادراتاقت بمان! بگذارهمه بفهمندتو..... حسودی ات می شود!))
وچون رفت احساس کردم یک دیگ پرازآب جوش برسرم ریخته اند. آتش گرفته بودم آتشی که درجانم زبانه می کشید. سهیلانتوانست برایم کاری بکند. گریه کنان ازآشپزخانه بیرون رفتم ازپشت پرده های اشک وسط تالار روی سن کیارش رادیدم که میان مهیاوکیانوش ایستاده بود. مردم تاخودم راازپله هابالابردم. خودم راکه دراتاق دیدم نقش برزمین شدم. تاازآن حال بیهوشی درآمدم ساعت یازده شب بود. انگارکسی مرابرای شام خبرنکرده بود. قلبم عجیب دردمی کرددیگرهیچ اشتیاقی برای ماندن درمن نبود. ازماندنم احساس خفگی وپوچی می کردم. باید می فتم. هرچندرمقی برایم نمانده بود. اما من اینجا نمی ماندم چمدانم کجاست؟ لباس هایم رابایدبردارم. ببینم دیگرچه بایدبردارم؟
صدای کیارش ازبلندگوشنیده می شد. نمی خواستم گوش بدهم اما صداآن قدربلندبودکه ناخواسته توی گوش هایم فرومی رفت.
((حضارمحترم، خانم ها، آقایان، ازاین که مفتخرفرمودید ودراین جشن حضوریافتیدبیش ازپیش تشکروقدردانی می کنم، به راستی که این جشن باحضورشماسروران گرامی ، بسیاررنگ وروگرفت....))
کفش هایم راپیدانمی کنم، همین طورکیف دستی ام را......
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((این جشن به مناسبت سی وهفتمین سال تولدهمسرم، بانوی بزرگ خانوادۀ تهرانی، مهیاجان ترتیب داده شده است.))
چمدان چرابسته نمی شود؟ آه! لعنتی! توهم وقت گیرآوردی؟
((وخیرمقدمی هم می گوییم به کوچولویی که درراه است.))
حلقۀ ازدواجم رابایدبردارم یانه! نه! باخودم نمی برم! امانه! می برم.
((من به مناسبت این شب بزرگ! سندکارخانۀ بزرگ کنسروسازی ام درساوه رابه نام بانوی بزرگ تهرانی یعنی مهیای عزیزکرده ام وهمین جامایلم که به اوتقدیم کنم.))
صدای من میان صدای کف زدن وهمهمۀ جمعیت گم شد:
((آه نه! اگربروم ومادرمرابااین وضعیت ببیندحتماً سکته می کند، نمی خواهم مادرراازدست بدهم! اوه خدای من، امشب هیچ جایی راندارم تاازاین همهمۀ نفس گیربه آن پناه ببرم. سرم راروی میزگذاشتم وازروی استیصال گریستم. ازپایین هم دیگرصدای بلندی به گوش نرسید.
69
یک هفته ازآن جشن گذشت. یک هفته ای که من خودم رابامهیاوکیارش روبه رونساختم. ازدست کیارش دلگیربودم وفکرمی کردم نمی توانم اوراببخشم! آن شب، شب جمعه بود ومن سریال موردعلاقه ام رانگاه می کردم. اماچه تماشایی! حتی تصویرروی تلویزین راهم نمی دیدم. ازنشیمن صدای جروبحث می آمد. کمی گوش هایم راتیزکردم. مهیاوکیارش باهم بحث می کردند. هنوزبه علت این بحث فکرنکرده بودم که مهیاباخشمی آشکاروفوران شده دست کیانوش راگرفت ودرحالی که ازپله ها بالامی رفت خطاب به کیارش گفت:
((همین که گفتم، یااوباید بماند یامن وکیانوش می رویم.))
منظورش ازاوحتماً من بودم! بالاخره کارخودش راکرد. بالاخره کیارش رابرسردوراهی گذاشت. چندلحظه بعدصدای عتاب آلودکیارش مرابرجایم مسخ کرد:
((مینا، بلندشوبرویم بالا، باهات حرف دارم.))
آن گاه خودش ازپله ها دویدبالا، بی آنکه منتظرپاسخی ازجانب من باشد. درنیمه بازبود. داخل اتاق که شدم اوروبروی پنجره ایستاده بود. بی آنکه به طرفم برگرددخشک ورسمی گفت:
((چراآرام نمی گیری؟ سرت رانمی اندازی پایین وزندگی ات رانمی کنی؟))
نمی خواستم درمقابلش ضعفی نشان بدهم:
((تاآنجایی که یادم است این چندوقت مدام آرام بوده ام.))
به طرفم برگشت ونگاه متعجبانه اش رابه دیده ام دوخت. خیلی وقت بودمن واواین گونه چشم درچشم هم ندوخته بودیم. تازه احساس می کردم که دلم برای نگاهش تنگ شده بود:
((مهیاگفته توبه اوهشداردادی، که پایش راازاین زندگی بیرون بکشد؟))
((ونگفت اول خودش این هشداررابه من داده است؟))
روی صندلی نشست، پاروپاانداخت وسیگاری آتش زد ودودش رابلعید. بلوزچسبان مشکی برتن داشت و موهایش رابه یک طرف ریخته بود.
((من ازکارشمادونفرهیچ سردرنمی آورم. به هرحال تونبایدبه مهیا میگفتی.....))
حرف هایش راباتشرقطع کردم:
((نمی گفتم که وقیح ترشود؟ اصلاً چرانبایدمی گفتم؟ اگردرتمام این سال هامهرخاموشی به لبانم زده ام تنهابه دلیل قولیست که به تو داده ام ولی مجبورنبودم. چون توهم به قولی که داده بودی عمل نکردی! من خیلی دیربه حرف آمدم، خیلی دیروالاالان حال وروزمن این نبود.))
چشم هایش راتنگ کردونشان می داد که متوجۀ منظورمن نشده است. ولی منظورمن واضح وروشن بود. کمی آرام ترازپیش، ته سیگارش رادرجاسیگاری ریخت:
((چه کارمی خواهی بکنی؟ آیاقصدت متلاشی کردن این زندگیست؟))
نمی دانم چرابه نفس نفس افتاده بودم. انگارمسافت زیادی رادویده بودم:
((من چنین قصدی ندارم، کاری هم به کارشمانداشتم! تمام بی توجهی هاو بی مهری های توراتحمل کردم وهیچ نگفتم، به مهیا بگوازجان من چه می خواهد؟ سال هاست خانم خانه اوست ومن فقط حاشیه نشین بودم. همۀ شمافراموش کردید که من ه مزن توهستم! متاسفانه توهمه چیزت شده مهیا، خوب حق هم داشتی، من چه داشتم که توبه آن دلخوش باشی؟ وقتی بچه دارنمی شوم.....))
دوباره بغض توی گلویم چمبره زد. مشتقیم وزل توی چشم هایم نگاه می کرد.
((بازکه خودت رابه خاطراین موضوع آزاردادی؟! چندباربگویم این موضوع برایم اهمیت ندارد؟))
باپوزخندگفتم:
((معلوم است که اهمیت دارد! اگرنداشت مهیاتااین حدبرایت عزیزنمی شد.))
((اشتباه توهمین جاست! مهیابه خودی خودبرای من عزیزنیست. اومادربچۀ من است، من کیانوش راازجانم بیشتردوست دارم. وقتی کیانوش مهیارابه عنوان مادرخودش دوست دارد، خوب من هم باید دوستش داشته باشم؟
فراموش نکن، مهیااگربرود کیانوش راباخودش می برد. همین طورکودکی راکه درراه است. من طاقتش راندارم؟ حاضرم همه چیزراازدست بدهم اماکیانوش رانه؟))
((مراچه طور؟حاضری مراازدست بدهی اماکیانوش رانه! درست است؟))
سپس باخنده ای عصبی ادامه دادم:
((چه می گویم! معلوم است که همین طوراست! توازخیلی وقت پیش ازمن گذشتی! من ازهمان روزهای اول این رافهمیدم، فقط خودم راگول زدم. یعنی باورم نمی شد کیارشی که یک روزعاشقانه ازهمه چیزدست کشید تابه من برسدازمن بگذرد وبه دیگری برسد، نه باورم نمی شد.))
آن گاه روی صندلی تقریباً افتادم. متفکرومات بودم. خاموش وبی صداانگارمن نبودم که تاچندلحظه پیش نطق می کردم، یااصلاً ازهمیشه کرولال بودم. لحظه ای نگاهم کرد. تحت تاثیرحرف های من قرارگرفته بود. سرم پایین بود و بی توجه به حضوراوبه فکرفرورفته بودم، تاحدی که متوجه نشدم کی ازاتاق بیرون رفت ووقتی هم که فهمیدم بدون این که اهمیتی بدهم روی تخت درازکشیدم. صدای درکه آمدبی حوصله ازجابلندشدم. پشت درکیارش بودکه نگاه بی فروغش رابه دیده ام پاشید. انگاربرای رفتن عجله داشت. مثل پسربچه ای خجالتی سرش راپایین انداخت ودستش رابه طرفم درازکرد. بادیدن دفترچه خاطراتی که به سویم گرفته بود متعجب شدم:
((این چیه؟ برای چه به من می دهی ؟))
((دفترخاطرات من است، می خواهم که توآن رابخوانی، البته بیشترشبیه یادداشت است، امالازم است که توهمۀ آنها رابخوانی.))
تادفترراازدستش گرفتم باشتاب ازپله ها پایین رفت. نمی دانم می ترسیدازاین که کسی اوراببیندویا....... دررابستم نگاهم برجلدقهوه ای دفترخاطرات بود.
چه رنگ بدی رابرای خاطراتش انتخاب کرده بود. کنجکاوی بیش ازحدم نگذاشت درموردرنگ دفترخاطره بیشترفکرکنم. بی درنگ روی صندلی نشستم. دفتررابازکردم. تمام یادداشت هایش راخواندم، چندتایی ازآن خوب به یادم هست!
پنجشنبه: ((امروزهم بدون مینا، همراه مهیابه تفریح رفتم. سعی کردم فکرکنم که میناهمراه من است. همه جادنبال من بود، حرف که می زدم انگارواقعاً بااوحرف می زدم وانگاراوهم حرف های مرامی شنید.))
یکشنبه: ((چه قدردلم برای میناتنگ شده است! خیلی وقت است خوب ندیدمش! آن هم فقط به خاطراین که مهیاازحسادت اذیتش نکند! مدت هاست به اونگفته ام که چه قدردوستش دارم واین علاقۀ پنهانی چه قدرسخت است!))
چهارشنبه: ((کیانوش مظهرعشق است، کاش مینامادرش بود! خدامی داندچه قدربه هم می آمدیم! مینامی توانست مادرخوبی برای بچۀ من باشد! همان طورکه همسرخوبی برای من بود! کاش کیانوش قبول می کردکه اورامادرصداکند! خدای من، مینارادیروزناراحت کردم، چه طوربه خودم اجازه دادم که به اوبگویم درجشن تولدکیانوش نباشد! آه! لعنت به مهیا؟ اگربه خاطرتهدیدش نبودکه کیارش راباخودش می بردهرگزاین کاررانمی کردم وچشم های نازنینش رانمی گریاندم.))
جمعه: ((مهیافکرمی کندمی تواندبرقلبم نیزحکمرانی کندامانمی داند که آن رابرای همیشه به اولین عشق زندگی ام، مینا بخشیده ودیگرمحال است که آن رابه دیگری واگذارکنم. اواین رامی داند وبه همین دلیل بدرفتاری می کند. هرگزنیم توانم قلبم راکه صندوقچه خاطرات شیرین اولین وآخرین عشق زندگی ام رادرآن پنهان کرده ام به دیگری ببخشم. نه این هرگزامکان تحقق پیدانخواهدکرد. مهیابایدبداندکه قلبم مال میناست.))
شنبه: ((امروزچه قدرمیناغمگین وافسرده به نظرمی رسید! دل گرفته واشک آلودپشت میزآشپزخانه نشسته بود. می دانم مهیادلش راشکسته بودومن به جای دلجویی کردن ازاو، باحرفی که دلم نمی خواست برزبان بیاورم قلبش رابیشتررنجاندم. امشب درشب تولدمهیا، هرچندمی خندیدم اما ازدل می گریستم. امشب می خواهم تاصبح اشک بریزم. به خاطرقلب عزیزی که من باعث شکستنش بودم.))
این آخرین یادداشت کیارش بودوقبل ازآن چندین یادداشت دیگرنیزبودکه درتمام آنها ازعلاقۀ پنهانی اش به من وتظاهربه بی تفاوتی اش حرف زده بود! باذکرتمام تاریخ هایش ومن باخواندن تمام یادداشت ها وتاریخ آن روز، تک تک خاطره هارابه یادمی آوردم وبی آنکه بخواهم می گریستم. پس کیارش هنوزهم دوستم داشت! خدای من! چه قدراین حقیقت شیرین بود. هرچندپنهانی بودامازیبابود. دلنشین بود! خدامراببخشد. چه فکرهایی درموردکیارش می کردم، قلبم به طرزعجیبی آرام گرفته بود. انگارهیچ غباراندوهی بردلم ننشسته است. یادداشت هایش رابارها وبارهاخواندم وعجیب این تازگی اش راهیچ وقت برایم ازدست نمی داد. خدایا، متشکرم. سپاسگزارم که به عشق آسمانی من درقلب پرعطوفت کیارش آسیبی نرساندی! می دانم این یاداش صبوری من است. مهرتمدیدی برادامۀ حیات من بود! مهم نیست کیارش هرگزنتواند علاقه اش رانسبت به من ابرازنکند. مهم این است که هنوزهم دوستم دارد.
دوباره جوانه های امیددرکویرقلبم سبزوشکوفاشدودیگراحساس پوچی نمی کردم، چون می دانستم ازچشم کیارش نیفتاده ام.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
70
دوروزبعد، توی سالن نشیمن روی صندلی نشسته بودم وگیلاس می خوردم. خانم جان گلدوزی می کرد، دیگرتوانایی همیشه رانداشت. عینک ته استکانی بزرگی برچشم زده بود وهرازچندگاهی پشتش راصاف می کرد. انگارازناحیۀ کمراحساس دردداشت. باشنیدن صدای پاازپله ها هردوبه طرف پله ها برگشتیم. مهیابودچمدان دریک دستش بودودست کیانوش درآن یکی دستش، سیاوش هم پشت سرشان می دوید. خانم جان ازبالای عینک نگاهی به مهیاانداخت وباتعجب پرسید:
((جایی می روی دخترم؟))
مهیانگاه تندوگذاریی به من انداخت وگفت:
((بله، می روم خانۀ مادرم، لطفاً این یادداشت رابه کیارش بدهید.))
کیانوش نمی دانم ازچه بابت یواشکی می خندید.
((باشد، می دهم به کیارش، کی برمی گردی؟))
((معلوم نیست، تاتکلیفم معلوم نشودبرنمی گردم.))
کیانوش زودمزه انداخت:
((مامان، الان که تابستونه! ماتکلیف نداریم.))
سیاوش غش غش خندید، مهیاچشم غره ای به هردوتاشان رفت وآن گاه باخداحافظی کوتاهی باخانم جان به طرف دررفت. بعدازرفتن مهیاخانم جان، عینکش راازچشم برداشت. سرش راتکان می دادوچیزی زیرلب زمزمه کرد. هرچندگوشه هایم راتیزکرده بودم امانفهمیدم چه می گوید. به فکرفرورفتم. آیامهیا واقعآً تصمیم جدی اش راگرفته بود؟ چرا؟ من که کاری بااونداشتم؟ وجودم چه آزاری به اومی رساند؟ آیا ازطرف من احساس خطرمی کرد؟ کیارش هنوزنیامده بود. غروب بود. باوجوداین که کولرروشن بودوبادرجۀ زادی کارمی کردامابازهم گرم بود. خانم جان دیگردست به گلدوزی نزد. نگاهی بی فروغ به من انداخت وباافسوس گفت:
((می بینی دخترجان، تقدیرچه بازی هابرای آدم می چیند؟ گاهی ازاین همه بازی پی درپی گیج می شوی! یک روزتومی خواستی تکلیفت معلوم شودوحال مهیاهمین رامی خواهد! بیچاره کیارش که بایددست به انتخاب بزند! آن هم چه انتخاب دشواری! دلم به حالش می سوزد، بدجوری کیانوش به دلش نشسته ودوستش داردومهیاازاین بابت سوءاستفاده می کند! نمی دانم وا...... ماآدم ها هیچ وقت به چیزی که داریم قانع نیستیم، چندین باربامهیاصحبت کردم وسعی کردم قانعش کنم ازحضورکم فروغ تودراین خانه چشم پوشی کند، اما...... افسوس وصدافسوس گوش شنواندارد. بازتو، آن وقت ها بازبان منطق رام می شدی امااین دختربه هیچ صراطی مستقیم نیست.))
خانم جان که حرف هایش راتمام کردمن به فکرفرورفتم. انگار تمام این صحنه هاازیک سریال بلندتلویزیونی نمایش داده می شد. سریالی مهیج وعاطفی! بادرامی سوزناک وغمگین! نمی شدصحنۀ بعدراپیش بینی کرد! این که چه اتفاقی رخ خواهدداد؟ این که چه پایانی خواهدداشت؟ وبه نفع کدام قهرمان سریال تمام خواهدشد؟ دلم می خواست زمان همین جامتوقف شود وکیارش ازراه نرسد! آه ! لعنت به مهیا! داشتیم زندگی مان رامی کردیم. من موقعیتم راازدست داده بودم. توچت بود؟ کجای زندگی توراتنگ کرده بودم؟ بگوکجای زندگی ات را؟
کیارش ازراه رسید، خسته به نظرمی رسید. سلام مرابایک نگاه طولانی پاسخ داد. مثل همیشه منتظربودکه کیارش دوان دوان ازپله هاپایین بیاید ودرآغوشش فروبرود، اماکسی ازپله هاپایین نیامد. ناگهان نگاهش باکبریت هراس شعله ورشد:
((کیانوش کجاست؟ چراصدایش نمی آید؟))
خانم جان آهی کشید وگفت:
((مهیاوبچه ها رفتندخانۀ مادر........ مادربزرگشان!))
((ولی چرابدون هماهنگی بامن؟! هروقت جایی می خواستندبروندمرادرجریان می گذاشتند؟))
خانم جان سرش راتکان دادوسپس یادداشت مهیارابه طرف کیارش گرفت:
((نمی دانم، این یادداشت رامهیابرایت گذاشته!))
کیارش شتابزده یادداشت راازدست مادرش قاپیدوبه نوشته هایش چشم دوخت. حتماً چیزبدی درآن نوشته شده بود، چون کاغذازلای انگشت هایش به پایین سرخوردواودست هایش راروی سرش گذاشت. من وخانم جان هردوبانگرانی به اوچشم دوخته بودیم. خانم جان به سویش رفت وبانگرانی زل زدبه چشم های او.
((چی شده کیارش؟ چی نوشته که توراتااین حدآشفته کرده؟))
کیارش بافریادگفت:
((چه می خواستی نوشته باشد؟ این زن می خواهدزندگی مرانابودکند!))
مادرش ازفریادکیارش جاخورده بود. کیارش این رافهمید، اماپریشان وبی حوصله به طبقۀ بالارفت. خانم جان کاغذراازروی زمین برداشت ونگاهی به یادداشتش انداخت. آن گاه نگاهش رابه طرف من دوخت وسرش رابه علامت تاسف تکان داد:
((مصیبت! مهیامی خواهدتقاضای طلاق کند! وفقط درصورتی حاضراست برگرددکه توطلاق بگیری!))
زیادشوکه نشدم! چون غیرازاین راانتظارنمی کشیدم. نگاهم به پله هابودوهنوزصدای پای کیارش رایم شنیدم. فکرمی کردم این دیگرپردۀ آخراین نمایش است. هرچه هست دراین پرده نمایان می شود.
آن شب کیارش دراتاقش رابه روی خودقفل کردونه به روی من درراگشودونه به روی خانم جان! خانه درسکوتی هولناک فرورفته بود. هم من وهم خانم جان می دانستیم که این آرامش قبل ازطوفان است.
شب بااندیشۀ این که مهیایک جوری سرعقل خواهدآمدبه خواب رفتم، هنوزچراغ اتاق کارکیارش روشن بود! خدای من! اوالان چه می کند؟ درچه فکری است؟ حتماً به این فکرمی کندکه بین من وکیانوش به علاوۀ مهیاکدام یک راانتخاب کند؟
صبح خیلی زودباشنیدن صدای پیانوازخواب پریدم. هنوزهواکاملاً روشن نشده بود! ساعت پنج صبح بود! چه کسی این وقت صبح پیانومی نواخت؟ لباسم راپوشیدم وازاتاق بیرون رفتم. صداازپایین می آمد. ازاتاقی که خانم جان می گفت اتاق پیانوی آقای تهرانی بزرگ بودواغلب مهمان های خصوصی اش رادرآن اتاق دیدارمی کرد. بادیدن خانم جان که روی صندلی گهواره ای رودروی دراتاق نشسته بودوتاب می خوردبادستپاچگی سلام کردم. اشک به دیده داشت وبافرودسر، سلامم راپاسخ داد. پرسیدم:
((کیارش است؟))
این بارآه عمیقی کشید:
((آره، دخترم، هیچ وقت به پیانوی پدرش دست نمی زد! اولین بارچندسال پیش درپیانورابازکرد، آن هم وقتی بودکه بدون توازاستامبول برگشت واین دومین باراست! حتماً خیلی قلبش گرفته است، می خواهم بروی وبااوحرف بزنی، شایدبتوانی آرامش کنی.))
باتردیدنگاهش کردم، یعنی می توانستم؟ اماباکدام بهانه به خلوت تنهایی اش پامی گذاشتم؟ به یادداشتش افتادم که هنوزپیش من بود. باسرعت خودم رابه اتاقم رساندم ولحظاتی بعدبادفترازپله هاپایین آمدم. خانم جان بانگاهش مراترغیب به رفتن کرد. درنیمه بازبود. همراه باکشیدن نفس عمیقی قدم به داخل گذاشتم. پیانودرزاویۀ چپ اتاق مابین دوپنجرۀ مشرف به باغ قرارگرفته بودوکیارش روی صندلی نشسته بودواستادانه انگشت هایش راروی کلیدهافرومی برد. باوجودی که هرچیزی ازموسیقی وبه خصوص پیانونمی دانستم امااحساس می کردم بامهارت این کاررامی کند. آهنگ آن قدرنرم وملایم بود که مرادستخوش احساسات درهم ودوگانه ای ساخت ومن لحظه ای فراموش کردم برای چه آنجا هستم. کیارش آن قدردردنیای خودش بودکه متوجۀ حضورمن نشد. حتی وقتی که درکنارش قرارگرفتم انگارمراندید. دلم نیامدآن دنیای عرفانی اش رابرهم بریزم. دفترچه راروی میزعسلی کنارصندلی اش گذاشتم. بازهم توجهی نشان نداد. خواستم ازاتاق بیرون بروم که دیدم آهنگ قطع شد وصدای گرفته ومغموم کیارش مرامسحورخودش ساخت:
((کاری داشتی مینا؟))
به عقب برگشتم، هنوزرویش به طرف من نبود. درهمان حال سلام کردم. بدون این که جوابم رابدهد دوباره پرسید:
((گفتم کاری داشتی؟))
نمی دانم چراجرات حرف زدن راازدست داده بودم. بامن ومن کردن گفتم:
((نه نه...... فقط...... فقط........ آمدم......... تا....... دفترت را....... بهت برگردانم.))
به طرفم برگشت، احساس می کردم ازدیشب تاحالا به قدرده سال پیرترشده است. موهایش ژولیده ودرهم ریخته بود. زیرچشم هایش سیاه وگودافتاده بود. وچشم هایش دوکاسۀ خون بود. به صندلی اشاره کردوگفت:
((بنشین! می دانم که تنهابه این دلیل نیامدی!))
بی آنکه نگاهش بکنم روی صندلی نشستم. درحالی که صفحۀ نت راورق می زدگفت:
((جوادمعروفی رامی شناسی؟))
لحظه ای به فکرفرورفتم، مطمئن بودم چنین شخصی رابه خاطرنمی آورم:
((ازآشنایان شماست؟))
لحظه ای لبانش رالبخندی کوتاه پرکرد:
((ازاستادان پیانوی ایران است، پدرم((خواب های طلایی اش)) رافوق العاده می نواخت، من هم ((آهنگ انتظارش)) رادوست داشتم، به نظرت چه طوربود؟))
ازبی سوادی خودم خجالت کشیدم وتنهاتوانستم بگویم:
((خیلی خوب بود!))
لحظه ای به سکوت گذشت! فکرکردم دیگرزمینه برای آغازیک گفتگوی خصوصی فراهم است، ازاین روخودم رادرجایم جابجاکردم وگفتم:
((چرااین قدرپریشانی کیارش؟ چرابامن حرف نمی زنی؟))
دستش رالابه لای موهای آشفته اش فروبرد:
((مگرتووضعت بهترازمن است؟))
((بهتراگرنیست حداقل می توانم باتواحساس همدردی کنم.))
بازهم چندلحظه درسکوت گذشت.
((مینا! تواگرجای من بودی چه کارمی کردی؟))
صاف درچشم هایش نگاه کردم. منقلب بودم اما مقتدرانه گفتم:
(( راهی راانتخاب می کردم که عقلم می گفت.))
((پس دلم چه؟ به آنچه که قلبم می گوید چه طورمی توانم پشت کنم؟))
هردودراین لحظه خیره خیره به هم زل زده بودیم. به حرفی که می زدم ایمان نداشتم.
((همیشه آنچه که عقل می گوید به مصلحت آدم است، خواسته های دل تندوگذراست.))
سرش راچندین باربه علامت ردحرف هایم تکان داد:
((ازتوانتظارچنین حرفی بعیداست! یادت هست چه قدردرباغ میناخوشبخت بودیم؟ درطی این سال هاهمیشه باخودم گفتم کاش برنمی گشتیم.))
((آن سال هاتمام شد!بهتراست به فکرسال هایی باشیم که درراه است، زندگی زیباست!))
خندید. عصبی به نظرمی رسید:
((قسم می خورم به این جملۀ آخرت ایمان نداری! کجای این زندگی زیباست؟))
مکثی کردم وگفتم:
((تاتوچه ازآن بخواهی ؟ می دانی که همۀ خوبی ها باهم جمع نمی شوند، حتماً باید یک جای خالی هم وجودداشته باشد!))
((اماتمام آن خوبی هایی که می گویی آن خلاء راپرنمی کنند، جایش همیشه خالی می ماند.))
((ناامیدانه حرف می زنی! به یادنمی آورم روزی تااین حدناامیدشده باشی!))
((مینا، کیانوش خیلی بانمک است! خدامی داندچه قدرمی خواهمش!))
صدایش انگاردرگلومی شکست. نمی دانستم چه طورباید آرامش کنم درحالی که قلب خودم توفان زده بود:
((کیانوش برمی گردد پیش تو! نبایداین قدرخودت راغذاب بدهی!))
چشم هایش راکه روی هم گذاشت قطره اشکی به سرعت فروغلتیدپایین.
((چه طورمی توانم عذاب نکشم! خودت گفتی همه چیزیک جاجمع نمی شود.))
تحت تاثیراشک هایش من نیزبه گریه افتادم. چنددقیقه همان طورگذشت. اشک هایش راپاک کردوسپس قاب عکسی راکه روی پیانوبه حالت پشت افتاده بودبلندکردووقتی آن رابرگرداند دهانم ازشگفتی بازمانده بود. عکس من وکیارش بودوکیانوش درمیانمان قرارگرفته بود وهرسه می خندیدیم.
یادم نمی آمدکه همچین عکسی راباهم انداخته باشیم. دستی روی قاب عکس کشید ودرهمان حال باتحسرگفت:
((وقتی مادررابرای معالجه بردم آلمان دادم این عکس رابرایم مونتاژ کنند، می بینی چه قدربه هم می آییم؟ می بینی کیانوش چه قدرشبیه من وتوست! چشم هایش، درست شبیه چشم های زیبای توست که روزی عاشم کرد. خدای من! چه می شد تومادرش بودی!))
وسپس مشتی محکم برمیزکوبید. بی اختیارمی گریستم. ازحالت های توام باخشم وعصبانیت کیارش دلم ذره ذره آب می شد. خدایا! تمام دردهای این زمانۀ بی رحم رابه من ببخش ودرعوض کیارشم راازاین همه عذاب رهاکن! دوباره قاب عکس راازروی پیانوبرداشت. باهمۀ وجودش به آن زل زده بود. انگاراولین باربودکه چشمش به این عکس افتاده بود:
((سعی کردم همیشه آن راازمهیاپنهان کنم، امانیم دانم چ هشد که مهیاپیدایش کردوازهمان روزبنای ناسازگاری راگذاشت ، فکرمی کردماپنهانی نقشه هایی داریم ومی خواهیم باگرفتن کیانوش اوراکناربگذاریم.))
دوباره قاب عکس راروبه پشت خواباند. به طرفم برگشت ونگاه پرسش گرانه اش رابه دیده ام دوخت:
((مینا، اگرازتوبخواهم همراه کیانوش به باغ مینابرگردیم ودورازهمه کس وهمه زندگی جدیدی راآغازکنیم قبول می کنی؟))
به شدت جاخوردم ودستپاچه گفتم:
((این فکرمنطقی به نظرنمی رسد! کیانوش دیگربزرگ شده است، می تواند درک کند! حتماً روزی مارابه خاطرجدایی اوازمادرش سرزنش خواهدکرد.))
((راضی کردن کیانوش بامن! بالاخره مجبورمی شود خودش راباشرایط جدیدوفق بدهد! این طورخیلی بهتراست، هم توراازدست نداده ام هم کیانوش را.))
حالت تهوع والتهاب به من دست داده بود. دوباره چیزی دردرونم شکست.
((حالت خوب نیست؟ حرف بدی زدم؟))
تمام غم های این چندسال به یک باره پیش چشمم جان گرفت وآتشفشان خاموش قلبم ناگهان فوران کرد.
((توبی اندازه خودخواهی کیارش! حاضری به خاطرخواسته های خودت همه چیزرازیرپابگذاری! می گویی کیانوش رادوست داری، پس اگراین طوراست چرامی خواهی اوراازمادرش جداکنی؟ من رادوست داری! پس چرامی خواهی لعن ونفرین پشت سرم باشد؟ توفقط خودت رامی خواهی! فقط خودت را.))
آن گاه دوان دوان ازاتاق بیرون آمدم. خانم جان فرصت نکردحرفی بامن بزند. ازخانه بیرون زدم وبه سمت باغ بال گشودم. آنجازیرآلاچیق درآن صبح دل انگیزجای خوبی برای فروریختن بغض های فروکش شدۀ زندگی ام بود. نمی خواستم به هیچ فکرکنم، فقط می خواستم گریه کنم. اگرتمام اشک هایم جمع می شدندبازگریه کم می آوردم. باشنیدن صدای پاحدس زدم کیارش باشد روبه رویم نشست:
((چراگریه می کنی؟ من که حرف بدی نزدم.))
چیزی نگفتم،
((من بدون توویابدون کیارش نمی توانم زنده بمانم، این راباید به چه زبانی به شماهاتفهیم کنم!))
بازهم هیچ نگفتم.
((مینا، بامن قهرکردی؟ حق داری! من سال های زندگی ات رابا خودخواهی های خودم تباه کردم. فقط این که می خواستم درکنارم باشی! باوجوداین که سرمای محسوسی برروابط ماحکم فرمابودتنهابافکراین که درکنارم هستی زندگی می کردم. به توحق می دهم، چون همیشه به آن اندازه که دوستت داشتم به فکرخوشبختی ات نبودم. تنهامی خواستم مال من باشی! واصلاً هم فکرنکردم که به چه قیمتی! میناشایدباورت نشودکه چقدر......))
این باردیگرسکوت نکردم.
((ببین کیارش، معذرت می خواهم که تورادراین شرایط سخت بارفتارخودم ناراحت تر کردم، اماباورکن دست خودم نبود. من تمام این سال ها راباندیشۀ این که دوستت دارم تحمل کردم، پس می توانم سال های دیگررابافکراین که دوستم داری پشت سربگذارم. مهیارا راضی می کنم برگردد! زندگی شمابدون حضوربی رنگ من هیچ لطمه ای نخواهددید، امازندگی مابدون صدای بچه خیلی سوت وکوراست. من طاقت جدایی ازتوراندارم اما به خاطرخوشبختی ات حاضرم این مصیبت رابه جان بخرم. دل های ماکه ازهم جدانمی شوند؟ توبگو! آیاپیوندروحی وقلبی من وتوازهم گسستنی است؟ آیا قبول داری که عشق بالاترین موهبت هاست؟ اگرقبول داری پس بدان من وتو هیچ وقت ازهم جدانیستیم، درتمام سال هایی که به دورازهم خواهیم بودباهم خواهیم بود.))
کیارش بانگاهی خیس ومات لحظه ای براق شد وبعد بالحنی ملتمسانه گفت:
((این کاررابامن نکن مینا! طاقتش راندارم.))
((دیریازودبه آن عادت می کنی، به فکرآیندۀ کیانوش باش! بدون پدرویابدون مادرچه سرنوشتی انتظارش رامی کشد؟))
((نه! این امکان پذیرنیست، من هردوی شمارامی خواهم مهیابایدخودش راکناربکشد، حاضرم تمام دارایی ام رابه اسمش بکنم اما ازاین زندگی بیرون برود. بااوصحبت کن مینا، من هم بااوصحبنت می کنم.))
((پس سرنوشت کودک تازه ای که درراه است چه می شود؟))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
71
به دیدن مهیامی رفتم باقلبی آرام وسبک وآسوده. این برایم عجیب بودکه تااین حدتسکین گرفته باشد! کیارش دوستم دارد. مهم این است. مهم نیست مهیاکناربرودویانرود. کیارش ازپشت پنجره نگاهم می کرد. برایش دست تکان دادم امااوهیچ عکس العملی نشان نداد.
وقتی اتومبیل به راه افتاد، من دراندیشه های دورودرازی فروغلتیدم. به وقت هایی که من ومهیالقب دوستان دوقلورادرمدرسه گرفته بودیم. دوستانی که به قولی برای هم جان می دادیم وبه نفع دیگری ازحق خودمی گذشتیم. به یادمسابقۀ علمی مدرسه مان افتادم. من ومهیاهردوشاگرداول بودیم وقراربودازهرکلاس یک نفردرمسابقۀ علمی که سراسری برگزارمی شدشرکت کند. مهیادرامتحانات اولیه بانمراتی بالاترازمن انتخاب شدومن بعدازاوقرارگرفتم. خیلی دلم می خواست من هم درآن مسابقه شرکت کنم. مهیایک هفته قبل ازشروع مسابقه خودش راازپله های مدرسه پایین پرت کردوچون پایش شکست خودبه خودازلیست منتخبین کنارگذاشته شد ومن به عنوان جانشین درمسابقه شرکت کردم ومقام سوم کشوری رابه دست آوردم. درحالی که فقط من می دانستم سقوط مهیاازپله ها یک حادثه نبود. باترمزاتومبیل تکان محکمی درجایم خوردم. اتومبیلی جلوی اتومبیل ماپیچیدوراننده مجبوربه ترمزشد. نگاهی ازآینه به من انداخت وگفت:
((معذرت می خواهم خانم! هرجاکه جوانی پشت رل می نشیند راننده های دیگربایدحسابی جانب احتیاط رارعایت کنند.))
((مهم نیست، لطفاً حرکت کنید.))
وچون دوباره استارت زدذهنم دوباره به گذشته هابرگشت. به آن وقت که سال چهارم دبیرستان بودیم ومهیا ازروی شیطنت موی یکی ازدخترهاراکه ازاوخوشش نمی آمدباقیچی کوتاه کردوچون دختروالدینش رابه مدرسه آوردوگفت که مهیامظنون است نزدیک بودحکم اخراجش صادرشود. آن دختر، دختریکی ازدبیران نورچشمی بودومسئولین مدرسه به ناچاربایدبااخراج مهیایک جوری این ناراحتی راازدل اودرمی آوردند، تااین که من پای خودم را به میان کشیدم وگناه مهیارابه گردن خودانداختم وچون دخترزیادازمن بدش نمی آمدرضایت دادکه دریکی ازدرس هابه من نمرۀ تک بدهند تاتنبیه شوم.
باتوقف اتومبیل ازآن اندیشه ها دست کشیدم وبه این فکرفرورفتم که این بارنوبت کدام یک ازماست که به نفع دیگری واردعمل شود؟
مهیازیادازدیدنم تعجب نکرد، انگارازقبل انتظارمرامی کشید. خانۀ لوکس وزیبای مادرش برای لحظه ای یادخانۀ قدیمی وکوچکشان رادرذهنم تداعی کرد. آنجاکه همه چیزش بوی صفاومهربانی می داد. امااینجاچی؟ همه چیزش مدرن وتازه بود! هیچ چیزقدیمی ای وجودنداشت که مرایادخاطره ای بیندازد. کیانوش وسیاوش درحیاط بازی می کردند. مریم خانم اصلاً خودش رانشان نداد. مهیاهم باتاخیرواردسالن پذیرایی شد. باورودش درجایم نیم خیزشدم، می خواستم آن روزهمه چیزمان دوستانه باشد! بادست تعارفم کرد بنشینم. بانخوت وغروری خاص نگاهم می کرد:
((خوب، می شنوم.))
باتعجب نگاهش کردم:
((چه می خواهی بشنوی؟))
((همان چیزی راکه به خاطرش به اینجاآمده ای!))
((درواقع من امروزبه اینجاآمده ام تاشنونده باشم، توحرف های بهتری برای گفتن داری!))
دراین لحظه خدمتکارواردشدوباادای احترام شربت جلویمان گذاشت. پس مریم خانم خدمتکارهم داشت؟
صدای مهیارشتۀ افکارم راازهم پاره کرد:
((شربتت رابخور، وقت برای حرف زدن زیادهست!))
شربت پرتغال غلیظ راتاته سرکشیدم. خنکی اش گرمای وجودم رافروکش کرد.
((ببین مینا، خودت می دانی که من چیززیادی ازکیارش نیم خواهم، جزاینکه بین من وتویکی راانتخاب کند، درواقع حق انتخاب رابه اوواگذارکردم. فکرنمی کنم این کارسختی باشد!))
[/FONT][/FONT][/SIZE][/FONT]
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((اشتباه می کنی! تواورادروضعیت بدی قراردادی! اصلاً روحیۀ خوبی ندارد.))
لیوان خالی راروی پیش دستی گذاشت وشانه هایش رابالاانداخت:
((من هم حال خوبی ندارم، چون باردارم بایدآرامش داشته باشم، اماکو؟ مدام اعصابم به هم ریخته است.))
((خوب خودت فضای زندگی رابرای خودت تنگ می کنی! والازندگی مازیادهم بدنبود! کسی که بایدگله مند باشدمن هستم نه تو.))
((علت گله مندنبودنت چیست؟))
بامکث ودرنگی کوتاه گفتم:
((خوب بازندگی ام کنارآمدم، فهمیدم این زندگی وسرنوشتی راکه خدابرایم ترتیب داده است نمی توانم تغییربدهم! پس کوشش رابرای تغییروتحول بی فایده دیدم، سعی کردم خودم راباآنچه برایم مقدرشده است وفق بدهم! درثانی، من که درجای خودم هم اضافی بودم! چرافکرکردی که جایت راتنگ کرده ام.))
((اگراین طورفکرمی کنی پس چراخودت راکنارنمی کشی؟ اگرنقشه ای درسرنداری ونمی خواهی دوباره به سرجایت برگردی؟))
دراین لحظه نگاهمان به هم دوخته شده بود:
((فکرنمی کردم این قدرفکرت بیراه برود. من چه داشتم که بخواهم یااین که بتوانم سرجایم برگردم! توشانست برای بقابیشترازمن است.))
((پس چراماندی؟ سؤالم راجواب ندادی.))
لحظه ای خیره به چشمانش ماتم برد. دردلم غوغایی به پابود.
((به خاطراین که کیارش رادوست دارم.))
بالحنی عصبی گفت:
((من هم ازاین دوست داشتن می ترسیدم، می دانستم کیارش هم هنوزتورادوست داردوازمن پنهان می کند! این عشق وعلاقه همیشه حسادت مرابرمی انگیخت، من هم کیارش رادیوانه واردوست دارم به طوری که اگردراین انتخاب تورابه من ترجیح بدهدهم خودم رامی کشم وهم بچه ای راکه درراه است وشایدهم کیانوش راکه شمارابه آرزوهایتان نرساند.))
آن قدرچهره اش مصمم بودکه م نترسیدم:
((این افکارخیلی ابلهانه است! چراازمنطق فرارمی کنی؟))
عصبانی ترازپیش گفت:
((ازنظرتومنطق چیست؟ این که مسعود به خاطرتووهوس های کثیف خودش، مرابابچه ای درشکم رهاکندوبه امان خدابسپاردوحال که دارم طعم شیرین خوشبختی رامی چشم دوباره به خاطرتوزندگی ام ازهم متلاشی شود؟ آیا منطقی که می گویی همین است؟))
وقتی به گریه افتادناخواسته متاثرشدم. احساس کردم دلم به حالش می سوزد.
((خودت می دانی که درموردمسعودمن بی تقصیربودم.))
درهمان حال که می گریست گفت:
((دراین موردچی؟ آیانمی توانی ازاین زندگی که به قول خودت درآن اضافی هستی چشم بپوشی وبگذاری من به سعادت برسم؟ مطمئنم که می توانی این کاررابکنی چون آن قدردراین مدت ازوضعیتی که داشتی خسته شده ای که رفتن رابه ماندن ترجیح می دهی! امافقط برای لجبازی بامن وتنهابرای چزاندن من ماندی، امابایدبگویم دورانی که ماهمدیگررادرکنارهم تحمل کردیم به سررسیده است! یاتوماندنی هستی یامن!))
وقتی اشک هایش رابادستمال پاک می کردمن خاموش ومتفکربه گل های قالی چشک دوخته بود. مهیاازسالن بیرو نرفت وتاوقتی برگشت من به حرف هایش فکرمی کردم. صورتش خیس بود. فهمیدم که آبی به سرروی خودش زده است. پایش راروی پاانداخت وروبه من بالحنی گستاخ گفت:
((نمی دانم بایدامیدواربه رفتن توباشم یانه؟ ببین من حاضرم هرچه که کیارش به نامم کرده به اسمت بکنم فقط خواهش می کنم پایت راازاین زندگی بیرون بکشی!))
پوزخندزدم. درصدایم امواج متلاطم بغض شناوربود:
((پس توحاضرنیستی حضورمرادرآن خانه ندیدبگیری! بایدبگویم خیلی خودخواه هستی، درحالی ک هبهت قول می دهم هیچ وقت هیچ خطری ازسوی من توراتهدیدنکند! باورکن این خواستۀ من فقط به خاطرخودم نیست، به خاطرکیارش هم هست! اونمی خواهدمراهم ازدست بدهد.))
دست هایش رابرهم کوبیدوبالج گفت:
((پس بهتراست همه چیزرابه خود کیارش واگذارکنیم، این طورخیلی بهتراست!))
((برگردسرخانه وزندگی ات، کیانوش هم پدرمی خواهد وهم مادر! اورابازیچۀ لجبازی های خودت قرارنده.))
((من اگرمادرش هستم که می دانم چه به صلاحش است، باوجودتوحاضرنیستم هیچ گاه پابه آن خانه بگذارم، حرف آخرم همین است. ))
ازگفتگوی بی نتیجه مان ناراضی ازجابرخاستم، خشک ورسمی گفت:
((خوش آمدی، سلام مرابه کیارش برسان وبگوخیلی دوستش دارم.))
کیارش نگاه منتظرش رابه من دوخته بود. بی گمان دلش می خواست حرفی رابشنودکه باب میلش است، امامن چه می توانستم به آن نگاه مشتاق بگویم؟
((چراساکتی؟ ازوقتی برگشتی باحالی دگرگون سکوت اختیارکرده ای؟ مهیابه توچه گفت؟))
چشم هایم راروی هم گذاشتم:
((عجله نکن، بگذارکمی خستگی درکنم، چقدرخانه شان دوراست!))
ازطفره رفتن من خوشش نیامد. چنگی به موهایش انداخت:
((مینا، اعصابم سرجایش نیست، بگوآن لعنتی چه به توگفت.))
گفتم، همه چیزراگفتم وهیچ چیزراجانگذاشتم ودرپایان من آرام بودم واوعصبی! راه می رفت وزیرلب غرولندمی کرد:
((فکرکرده، حالیش می کنم! چه طورجرات کرده! بامن..... ! باتهرانی سرشناس دربیفتد....... صبرکن! به وقتش به حسابش می رسم.))
خودم دروضع روحی مناسبی نبودم، بااین حال می بایست اورادعوت به آرامش می کردم.
((ببین کیارش، یک دقیقه بگیربنشین، چرابجای این که اعصابت رابه هم بریزی نمی نشینی ودرست فکرنمی کنی.....))
روبه رویم نشست وزل زدبه چشم هایم:
((چه طورمی توانم فکرکنم درحالی که عقلم جایی قدنمی دهد؟ دوسه سال پیش مهیا برای این که رضایت بدهدتوبامازندگی کنی به زورازمن نوشتۀ محضری گرفت مبنی براین که اگرروزی تقاضای طلاق کردکیانوش رابه اوواگذارکنم، من هم چون مجبوربودم قبول کردم وحال همان مدرک قانونی دست وپای مرابسته است، کیانوش راازدست می دهم یعنی نیمی ازوجودم راازدست می دهم.))
ودوباره آشفته شد. دست هایش راروی صورتش گرفت ونیم تنه اش راکمی کشیدپایین. سعی کردم دست هایش راازروی صورتش پس بزنم:
((خوب چراباید کیانوش راازدست بدهی؟ تومی توانی اوراداشته باشی!))
به سرعت ازآن حالت درآمدونگاهم کرد:
((چه جوری؟))
قلبم تیرمی کشید، ازبه زبان آوردن حرف هایی که قلبم تاییدشان نمی کرد:
((اگرمن درندگی ات نباشم آب ازآب تکان نمی خورد، درست است روزهای اول کمی سخت است اما خوب فکرکن من همیشه کنارت هستم، مثل همان وقت هایی که کنارت بودم وچندروزهمدیگررانمی دیدم.))
نگاهش براق وتیزبود.
((پس سرنوشت توچه می شود؟ آیامن مسئوول سرنوشت تونیستم؟))
بغض کرده بودم وبرای این که اومتوجه نشود، یک لیوان آب رالاجرعه سرکشیدم:
((نه، چراتوبایدمسئوول باشی! من بامسئوولیت خودم کنارمی روم، درتمام سال هایی که درکنارت بودم به قدرکافی خوشبخت بودم وآن قدرخاطره دارم که بتوانم تاآخرعمربایادشان سرکنم، به فکرمن نباش! من خیلی وقت پیش خودم رابرای چنین روزی آماده کرده بودم ودراین میان نه تومقصرهستی ونه من! هیچ کس هم نمی تواند به جنگ سرنوشت برود!))
((ولی آخر......))
اومی گریست، من هم ضجه می زدم:
((همین است! بی خودداریم گره درگره می اندازیم، این بن بست بارفتن من بازمی شود! مهیابرمی گردد، آن هم باکیانوش وبچۀ دیگری که درراه است.....))
دیگربه هق هق افتاده بودم، سرش رابه سرم چسباندوباناله گفت:
((آه مینا! مینا......!))
لحظاتی باگریۀ من واوگذشت.
((من بایدچندروزفکرکنم.))
((توتاهروقت که دوست داری فکرکن، من به هرتصمیمی که توبگیری احترام می گذارم، چندروزی می روم خانۀ مادرم تاتوراحت تربتوانی تصمیم بگیری.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
72
چمدانم رابستم، باگریه وآه! باناله وفریاد، به طوری که می دانستم رفتنم بازگشتی ندارد. خرت وپرت هایم یک چمدان هم نمی شد، کیارش به چهارچوب درتکیه داده بود. درنگاهش خیلی حرف هارامی شد خواند:
((مینا! تورابه خداگریه نکن، این جوری دلم رابه آتش می کشی؟))
مگرمی توانستم گریه نکنم؟ من داشتم می رفتم. نه تنهاازاین خانه بلکه اززندگی کیارش بیرون می رفتم. آیاحق نداشتم گریه کنم؟ به حال خودم که این قدرعاجزانه چمدانم رامی بستم؟
آه مهیا! لعنت به تووخودخواهی هایت!من که کاری باتونداشتم.
((مینا! چراحرف نمی زنی؟ یک چیزبگو.))
اشک های شورم رامی بلعیدم. شوری اش داشت شوره زارقلب کبودم راخیس می کردوزخم هایش رابه سوزش درمی آورد.
((مینا.....!))
روردرویش ایستاده بودم. هردوبااشک های به هم پیوسته درچشم هم زل زده بودیم. چمدان دردستم سنگینی می کرد. آن یکی دست راهرقدرتلاش کردم بالاببرم تااشک های کیارش راازدیده اش بزدایم بی فایده بود. خم شد و بوسه ای برآن نواخت. نگاهم ماننددست چپم خشک مانده بود. انگارچیزی گفت که من متوجه نشدم.
((مینا؟ نشنیدی چه گفتم؟))
به خودم آمدم:
((ها؟ چی؟ نفهمیدم چی گفتی؟))
دیگرگریه نمی کرد. اماصورتش هم چنان خیس بود.
((گفتم چمدانت رابده من!))
بدون حرفی، چمدان رابه دستش دادم. قبل ازحرکت آن نگاه همیشه عاشقش رابه چشم های من دوخت وبالحنی سرشارازعاطفه ومحبت گفت:
((هنوزمعلوم نیست من چه تصمیمی بگیرم! شایدتصمیم گرفتم که برای همیشه برگردیم باغ مینا! توتک گل باغ زندگی ام هستی! چه طورمی توانم پرپرت کنم؟))
همراه وهم شانه ازپله ها پایین رفتیم. چه جدایی باشکوهی بود! اوبانگاه خیسش بدرقه ام می کرد.
خانم جان باآن نگاه همیشه رقت آمیزش این باردرحالی که چندقطره اشک نمدارش کرده بود، صورتم رابوسید.
((خدابه همراهت! گذشت توبایدسرمشق تمام زن های خودخواه عالم شود! یادتوبه عنوان یک عروس باگذشت برای همیشه درذهن خانوادۀ تهرانی باقی می ماند. توزن خوش قلبی هستی! به وجودت افتخارمی کنم.))
لبخندمحزونی برلب آوردم وازاوخداحافظی کردم.
بااولین استارت ماشین روشن شد. یک غروب دلگیردرروزهای آخرتابستان اماهواهم چنان گرم بود. خیس عرق بودم، نمی دانم ازفرط گرماویاازفشارعصبی! نفس هایم نیزبه شماره افتاده بود. مثل همان وقت هاکه انگارمسافت زیادی رادویده ام. صدایش درگوش هایم پیچید:
((دل تنگ می شوم!))
آن گاه گل سرخی رابه طرفم گرفت. درنگاه اول طبیعی به نظرمی رسیدامامصنوعی بود. یک عطرمخصوصی داشت که اگرلمسش می کردی عطرش پخش می شد توی هوا. فقط کافی بودبانوک انگشت لمسش کنی!
((چه قدرقشنگ است.))
((این راازآلمان برای توآورده بودم. اماهیچ وقت دست ندادکه آن رابهت بدهم! هروقت دلتنگ شدی آن رالمس کن وبوبکش.))
نگاهش کردم. دلم می خواست اول ازعطرنگاهش سیرشوم وبعدبه یادش گل سرخ رابوبکشم. آن نگاه عاشق وبراق! آن نگاه جاذب وگیرا! اوه خدای من! یعنی دوباره چشمانمان این گونه به هم می افتد؟ اوهم جوری نگاهم می کردانگارمی خواست تمام دلتنگی های بعدش راهمین حالا تلافی کند.
((همیشه ودرهرحال به یادتوام مینا.))
((من هم همین طور! قول بده هرتصمیمی که می گیری عاقلانه باشد، من برایت آرزوی موفقیت می کنم.))
آه، صالح! صالح! صالح! اگراشک های گرممان رامهارنمی کردیم شایدسیاهی این زمانۀ بدطنیت راشست وشومی داد! جلامی داد! روشنی می داد! امابایدمی رفتیم، هرچه قدرمی ماندم رفتنم دشوارترمی شد. نگاهمان ازهم کنده نمی شد. هردوبادیدۀ اشک آلودباهم وداع کردیم ووقتی ازاودورشدم انگارروحم ازبدن جداشد. اومثل بچه ای که دنبال مادرش می گرید، دنبال ماشین می دوید ومی گریست ومن ازپشت شیشه برایش دست تکان می دادم. حال خودم رانمی فهمیدم! درباغ که بسته شدفهمیدم که دیگردرخوشبختی وهمان سعادت بی فروغ نیزبه روی من بسته شده است. راننده آرام می راند ومن آرام می گریستم. گل سرخ دردستم بودواشک هایم گل برگ های لطیفش رابراق می کرد. من می رفتم وبه بازگشتم هیچ امیدنداشتم! نمی دانم چراامیدنداشتم، نمی دانم!
مادرخانم دوباره حالش بدشده است. صورتش خیس عرق است. آقای صالح! نمی دانم این چه اصراریست که مادرخانم می خواهندتمام جزئیات زندگیشان رابرای شمابنویسید؟ هرچندبرایم گفته که شمادرغربت مثل فرشته ای آسمانی، بی دریغ به کمکش شتافتید، امابازهم نمی توانم بفهمم آیااین دلیل برای نوشتن این نامۀ طولانی تاچه حدکافیست؟ هرچندمن به ظن خودم احساس علاقه شمارادرآن برهه اززمان نسبت به مادرخانم می توانم حدس بزنم امانمی دانم آیامطمئناً شمادریک مقطع زمانی کوتاه عاشق مادرخانم بوده ایدیانه؟ آیادرترکیه اتفاقاتی عاطفی بین شماومادرخانم رخ داده که مادرخانم هیچ گاه به آن اشاره ای نکرده است یاتنهایک علاقۀ یک جانبه بوده که بعدازطرف شماسرکوب شده است؟ امابه هرحال حتماً خیلی برای مادرخانم عزیزهستیدکه این قدربرای نوشتن این نامۀ بلندمصراست. انگارحالش کمی بهترشده است.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
73
نمی خواستم مادرمن رادرآن حال وروزخراب ودرهم شکسته ببیند، حالش خوب نبودوحتماً بادیدن وضعیت من بدترهم می شد. روی همین اصل ابتدابه منزل مرضیه رفتم وچون کسی دررابه رویم بازنکردبه خانۀ محبوبه رفتم، محبوبه خودش دررابه رویم گشود. اول ازدیدنم جاخوردوبعدبادیدن چشم های قرمزوتاول زده من بیشتردست وپایش راگم کرد:
((چت شده مینا؟ چرامثل مردۀ ازگوربرگشته می مانی؟ اتفاقی افتاده؟))
چمدانم رابه دستش دادم وسعی کردم ظاهرمتفاوتی برای خودم بیافرینم.
((صبرکن ازراه برسم! بعدسین جیمم کن.))
نگاهی مظنون به چمدان انداخت:
((هیچ وقت ازاین طرف ها نمی آمدی؟ خوب آدرس اینجایادت مانده؟))
واردحیاط شدیم، همه جاآب پاشی شده بود، بوی گل نرگس ومریم می آمد:
((آدرس یادم بود! فقط نمی دانستم هنوزاینجاهستیدیانه؟))
چادرش راازسرکشیدوگفت:
((تازه اینجاخانه خودمان شده است! کجابرویم؟))
باخنده گفتم:
((پس بالاخره صاحب خانه شدید! مبارک است!))
دستش رابرپشتم گذاشت ومرابه داخل خانه دعوت کرد.
((ای بابا، اگربه مابودکه تاصدسال دیگرهم نمی توانستیم خانه دارشویم، این لطف آقای تهرانی بودکه پول این خانه رادادوسندش رابه اسم من کردوتوهم خوب خودت رابه آن راه می زنی به روی خودت نیاوری!))
ناباورانه نگاهش می کردم. کیارش چیزی به من نگفته بود!
((کی اینجاراخرید؟))
((دوماه پیش! یعنی توخبرنداری!))
بورودنسترن گفتگوی من ومحبوبه قطع شد. نسترن باآن پیراهن گلداربنفش چه قدرنازجلوه می کرد؟ واقعاً یک دختربرازنده ودلرباشده بود!
((سلام خاله! این طرف ها! داشتیم قیافۀ شماراهم ازیادمی بردیم.))
یاسمن هم پشت سرنسترن پیدایش شد. صورت هردورابوسیدم.
((شمابزرگ شده ایدیامن پیرشده ام؟))
محبوبه لباسم راکشیدومراکنارخودش نشاند:
((نسترن ماشاءا...... هزارماشاءا......... برای خودش خانمی شده است تازه امشب هم برای بله وبرون می آیند.))
چشم هایم ازشگفتی بازمانده بود. یعنی نسترن کوچولو عروس می شد؟ صورتش سرخ شده بودوباشرمی دخترانه به آشپزخانه رفت. محبوبه قبل ازطرح سؤال من مثل همیشه دردادن جواب پیش دستی می کرد:
((جوان برازنده ایست! تویک شرکت کارمی کند، خانواده اش هم ای بالاترازمانباشندپایین ترهم نیستند! نسترن خودش می گفت می خواهم درس بخوانم! امادیپلم برای دخترهای این دوره وزمانه ازسرشان هم زیاداست! درس مهم تررابایددرخانۀ شوهریادبگیرند.......))
من به فکرخریداین خانه بودکه کیارش هیچ اشاره ای به آن نکرده بود:
((آقامهدی هم خیلی ازپسره خوشش آمده.......))
چراهیچ حرفی دراین موردنزد؟ مراباش که فکرمی کردم هیچ اهمیتی به خانوادۀ من نمی دهد!
((مینا، حواست کجاست؟ چایت رابردار!))
تازه متوجه شده که نسترن سینی چای رامقابل من گرفته است. هول شدم دستم سوخت ومقداری ازچای روی سینی ریخت.
محبوبه غرمی زد:
((هنوزهم دست وپاچلفتی هستی!))
((پس اگرامشب چنین مراسمی داریدمن نباشم بهتراشت! بااین حال وروز، کسی مراببیند.....))
محبوبه تازه یادش به چهرۀ آشفته من افتاد:
((او، خدامرگم بدهد! چرااین قدرگریه کرده ای؟ حتماً بازاین زنیکۀ بی چشم وروکاری کرده که توناراحت بشوی!))
نمی خواستم درمقابل نسترن توضیحی بدهم، به همین دلیل به محبوبه گفتم:
((همه چیزراوقت خواب برایت تعریف می کنم.))
آقامهدی هم ازراه رسیدواوهم تعجبش راباگفتن( راه گم کردید خانم تهرانی! بالاخره یادتان به فقیرفقرا افتاد) ابرازکرد. محبوبه زودزدتوی ذوقش!
((چه کارش داری مهدی! خواهرم بی حوصله است! سربه سرش نگذار.))
شام رازودترخوردیم وجمع کردیم. نسترن مرابه اتاقش برد، انگارمی خواست حرفی بزند. روی تخت نشستم وبه چشم هایش که درحالتی ازنگرانی مرموزتوی صورتش قاب گرفته شده بودخیره شدم. شبیه چشم های من بود، بی مقدمه گفت:
((خاله جان! اگریک دخترکس دیگری رادوست داشته باشدامابایک نفردیگرازدواج کندچه می شود؟))
من هم بی مقدمه پرسیدم:
((آیا آن دخترتوهستی؟))
سرش رابه زیرانداخت، لپ هایش گل انداخته بود.
((آره خاله جان، اماهیچ کس نمی داندکه من عاشق پسرهمسایمان شده ام.))
دستم راروی سرش کشیدم وبامهربانی گفتم:
((عزیزخاله! عشق تنهاحقیقتی است که انکارشدنی نیست! آیادردرون خودت به راستی عشق راحس کرده ای؟))
درهمان حال ک هسرش پایین بودگفت:
((آره خاله جان! اوهم خیلی مرادوست دارد، ماباهم قرارازدواج هم گذاشتیم اما......))
سرش رابلندکردم ونگاهم رادرنگاهش گره زدم:
((نسترن خاله! عشق به همان اندازه که زندگی رامعنامی بخشد ودرتاروپودش می آمیزد، می تواند آن قدرتلخ باشد که زندگی رابه کامت زهرکند. به نظرمن اگرزندگی ات رابی عشق شروع کنی خیلی بهتراست، بی دغدغه وبی دردسراست! عشق گذشت می خواهد، فداکاری می خواهد، بایدازخودت بگذری، عشق یعنی دیگرخواهی! یعنی خوشبختی وسعادت رابه تمام معنابرای دیگری بخواهی! عشق یعنی این که خودت راندیدبگیری! عشق فقط تندزدن قلب به وقت دیدن معشوق نیست، عشق یعنی این که قلبت برای قلب دیگری بزند! ببینم آیاآن قدربه این عشق ایمان داری که به خاطرش روزی خود تراکناربکشی؟ خودت رافداکنی؟))
چشم های سیاهش ازبرق اشک می درخشید:
((یعنی چه خاله جان!))
بی آنکه بفهمم بغض کرده بودم:
(( یعنی این که روزی خدای نکرده بچه دارنشدی اززندگی اش بیرون بروی واورابه زن دیگری تقدیم کنی، علی رغم تمام علاقه ای که به اوداری؟))
نگاهش همان معصومیت بچگی اش راداشت:
((اوخاله جان! یعنی شما جایتان رابه مهیادادید؟ این خیلی دردناک است.))
سپس به گریه افتاد.
((نه دردناک نیست! یک احساس عمیق عاطفی است! هرکس قدرت درک آن راندارد. من به میل خودم، چون عاشق عشق کیارش بودم اورابه دیگری بخشیدم وعشقش رابرای همیشه درقلبم زنده نگه داشته ام، آیاتوهم روزی اگرموقعیت مراپیداکردی حاضرمی شوی این کاررابکنی؟))
((نه خاله جان، نمی توانم! طاقتش راندارم.))
وسپس درآغوشم فرورفت. من هم به گریه افتاده بودم:
((عشق قبل ازهرچیزمسئولیت می آفریند، این که چون دوستش داری چه کارمی توانی برایش بکنی؟ مهم نیست خودت چه می خواهی؟ تودخترظریفی هستی، حیف است زندگی ات راباعشق شروع کنی! هرچندعشق بالاترین موهبت هاست وهمیشه هم این راگفته ام اما اگرتحملش رانداشته باشی زودترازپادرمی آیی! نگاهی به من بینداز، ببین موهایم چه قدرسپیدشده اند؟ من تازه سی وهفت سالم شده است، اما ازمادرت که شش هفت سال ازمن بزرگتراست پیرترنشان می دهم، عشق آفتی است که چون به جان کسی بیفتدتاروپودش راازهم گسیخته خواهدکرد، فقط بایدعاشق عشق باشی که بتوانی ازپس این آفت کشنده بربیایی والاازهستی ساقط می شوی. حالا بگوببینم عشق بهتراست یادوست داشتن!؟))
سرش رابلندکردوبالحن مطمئنی گفت:
((دوست داشتن! این عشق که می گویی نوعی جنون قلبی است جنونی مرگ بار! امادوست داشتن لطیف ونرم است، بایدهمسرآینده ام رادوست بدارم، من به دردعشق نمی خورم، عشق هم به دردمن نمی خورد.))
صورتش رابوسیدم.
((آفرین دخترخوب! همیشه وقتی کسی رادوست داری دعاکن دوستت داشته باشدنه این که عاشقت شود! من اگرعاشق کیارش نبودم غیرممکن بودبگذارم زن دیگری اوراتصاحب کند.))
((حالاآقای تهرانی عاشق شماست یادوستتان دارد؟))
کمی به فکرفرورفتم:
((هنوزمعلوم نیست، امابه گمانم اوهم عاشق من باشد.))
صدای محبوبه می آمد:
((خاله وخواهرزاده رفتید درآن اتاق چه درگوش هم پچ پچ می کنید. زودباشید که زنگ رامی زنند.))
نسترن نگاهی محبت آمیزبه من انداخت وگفت:
((متشکرم خاله جان! شمادلم راباخودم صاف کردید. همیشه درتردیدبودم.))
نسترن رفت ومن هرچندمحبوبه اصرارکرددرجمع حضورپیداکنم سردردرابهانه قراردادم وهمان جاروی تخت نسترن درازشدم. سرم به راستی سنگین بود. افکارم بدجوری به هم ریخته بود. برای چه اینجاهستم؟ کیارش راتنهاگذاشته ام که فکرکند! به چه فکرکند؟ به این که مراانتخاب کندیاکیانوش ومهیارا! شانسی برای انتخاب شدن داری؟ معلوم نیست، شایدداشته باشم شاید هم نداشته باشم. اگرانتخاب شوی چه کاری می کنی؟ خوب معلوم است خوشحال نمی شوم چون خلاءای درزندگیمان است که همیشه چهرۀ خوشبختی مان رابی روح می کند. اگرانتخاب نشوی؟ بازهم خوشحال نمی شوم، امااین گونه بهتراست، کیارش کیانوش راازدست نداده. پس خودت چی؟ من.....! من......!؟ من هم باعشق کیارش زندگی می کنم.
سؤال وجواب هایم زیادمشکل نبودند، چون ازدلم برمی خاستند ودردلم می شدجوابش راپیداکرد.
صدای مبارکبادمی آمد. صحبت ازیک جلدکلام ا...... ویک شاخه نبات بود، نسترن عروس می شد.
محبوبه بعدازاین که من سکوت کردن چندبارنچ نچ کرد. سپس روی رختخواب غلت زد وگفت:
((نمی دانم کارخوبی کردی یانه! ولی درحق خودت ظلم کردی، توبایدازاین موقعیت بهترین استفاده ها رامی بردی! بایددرگوش کیارش می خواندی وعقلش رامی دزدیدی! اگرمن جای توبودم......))
بی حوصله گفتم:
((خوب است که جای من نیستی! من خوابم می آید، شیرینی هاراهم که قایم کردی؟ فکرمی کردم دیگرخسیسی ات راکنارگذاشته ای!))
((نه به خدا، آخر، وقت خواب کسی شیرینی می خورد؟ اگرمی خواهی برایت بیاورم.))
((شب به خیر! صبح اگریادم باشدجعبۀ خالی اش رابرایت می گذارم.))
((مینا...؟))
((چیه؟))
((اگرکیارش مهیاراانتخاب کندچه؟ تودیوانه نمی شوی؟))
هواسردنبود، اماپتوراروی سرم کشیدم:
((نه! چرادیوانه شوم؟))
((دروغ می گویی!))
((باشد، دروغ می گویم.....))
((مینا.....))
((چیه......))
ازلحن بی حوصله وکش دارمن فهمیدنبایددیگرچیزی بگوید:
((هیچی! شب به خیر!))
صبح به همراه محبوبه به دیدن مادررفتیم. تکیده ترازقبل بود. تامرادیدبرخلاف همیشه لبانش ازخنده بازشد.
((حالت خوب است دخترم؟ چشم به راهت بودم!))
صورتش رابوسیدم.
((من هم دلم برایتان تنگ شده بود. راستش تصمیم گرفتم بیایم برای همیشه پیشت بمانم.))
برقی درچشم هایش جهید، نمی دانم خوشحال شد یاناراحت؟
((آمدی بمانی؟ چرا؟))
سعی کردم ناراحتی ام راپشت ماسک خوشحالی ام پنهان کنم:
((همین طوری! مگرخودت نگفتی بیاپیشم؟ خوب من هم آمدم دیگر.))
محبوبه زودکانال راعوض کرد:
((خوب مادر! داروهایت رابه موقع خوردی؟))
وقتی محبوبه ومادرباهم سرگرم گفتگوشدندمن چمدانم رادراتاق مجردی ام گذاشتم. لباس هایم راکندم ویک دست لباس راحتی پوشیدم وموهایم راشانه زدم. آینه می گفت پریشان وآشفته ای! خسته وکسلی! نمی توانی خوب نقش بازی کنی. آه، سربه سرم نگذارآینه! همینی هستم که می بینی! بدی تواین است که درستی وراستی آزارده می شویم. نگاه کن، موهایم یکی درمیان سپیدشده اند. اگرهم یکی درمیان نشده اند حداقل هرده تایکی سپیدشده اند! فکرمی کنی چندسال دارم؟ حتماً می گویی به سن وسال نیست! کاش مادرنفهمیده برای چه آمده ام!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
74


چهارروزازآمدن من به خانۀ مادرم می گذشت. روزپنجم، درست ازطلوع خورشید ولوله ای عجیب درقلبم به پاشد. تشویش واضطراب درجانم چنگ می انداخت. نفس هایم به شماره می افتاد وگاهی به سرفه می افتادم. قلبم گواه بدمی داد. مطمئناً ازاسترس نبودونگران تصمیم کیارش نبودم، چون ازخیلی وقت پیش خودم راآماده کرده بودم. پس این همه دلواپسی ازچه بود؟ روی سنگ فرش حیاط نمی دانم چندباررفتم وبرگشتم. مادرروی ایوان نشسته بود:
((چت شده مینا؟ چراآرام وقرارنداری؟))
نیم دانم آیابایدازاوکمک می خواستم؟ به کنارش رفتم وروی لبۀ ایوان نشستم:
((نمی دانم چراتشویش دارم! چیزی درقلبم نوید بدمی دهد.))
((خودت راناراحت نکن، بیاگلابی بخوریم.))
بابی میلی نگاهی به ظرف گلابی انداختم.
((نه! هیچی به میلم نیست، مادر......))
((چیه.....))
باتردیدنگاهش کردم، نه! نمی توانم اوراشریک ناراحتی هایم بکنم. قلبم تیرمی کشید. ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود. صورتم ازگرماسرخ شده بود. مادرکه دیگرنگرانی من به اونیزسرایت کرده بودپرسید:
((توواقعاً مثل این که یک چیزیت می شود، چرااین قدرسرخ شده ای؟ حالت خوش نیست یا.....))
صدای زنگ حرف هایش راناتمام گذاشت. مادرچادرش رابرسرانداخت. من صدای توقف اتومبیل راقبل ازصدیا زنگ شنیده بودم. نکندکیارش باشد؟! چندلحظه بعدصدای تعارف احترام آمیزمادرم باکسی که پشت دربودبه گوشم رسیدوبعدصدای قدم های مادرکه به من نزدیک می شد، ابروهایش رابالاانداخت وباحالت تعجب آمیزی گفت:
((داماد تهرانی پشت دراست، من که نشناختمش، اوخودش رامعرفی کرد.))
رنگ ازرخسارم پریدوازجابرخاستم:
((آقای بهتاش آمده اند اینجا؟ یعنی چه خبرشده؟))
به فکرهیچ پوششی نبودم. تادم دررادویدم. سلامم بادیدن چهرۀ درهم فرورفت، آقای بهتاش دردهانم ماسید:
((بفرماییدتو.....))
سرش راتکان داد.
((نه..... آمدم دنبال شما! لطفاً آماده شوید.))
بدون این که بپرسم کجاوچرا؟ دوباره روبه عقب دویدم. مادردست هایش رازیربغلش قایم کرده بودووسط حیاط ایستاده بود:
((چیه مینا؟ چه اتفاقی افتاده.))
داشتم باهمان سرآسیمگی می رفتم توی خانه:
((نمی دانم، بایدبروم.))
به گمانم، حرفم رانشنید. لباسم راپوشیدم، چمدان رالازم ندیدم باخودببرم. خداحافظی ام بامادرنصفه ونیمه بود. وقتی روی صندلی عقب نشستم نفس بریده پرسیدم:
((آقای بهتاش! نگفتید چه خبرشده!))
ازآینه نگاهش راکه باغمی مبهم آمیخته بودبه دیده ام دوخت.
((صبرکنیدتابرسیم، خودتان می فهمید.))
ومن دیگرهیچ سؤالی نپرسیدم. اتومبیل به سمت خانۀ تهرانی می رفت. من دیگرفکرم کارنمی کرد. هیچ اندیشۀ خاصی درنظرم نبود. اصلاً انگاراین بازگشت وآمدن بهتاش تادرخانۀ مادرم، طبیعی ترین حادثۀ زندگی ام بود. کاش این مسیرهم چنان ادامه می یافت وآن خیابان زیباباویلاهای لوکسش پیدانمی شد.
خدای من! چه جمعیتی! چه ازدحامی! این مردم برای چه دم درخانۀ تهرانی جمع شده اند؟ مگربازخیرات کرده اند؟ او! آمبولانس!؟ خدای من! آمبولانس دیگربرای چه؟ نکند...... نکندخانم جان طوری شده اند؟ ماشین کاملاً متوقف نشده بودکه من پریدم پایین. ازلابه لای جمعیت خودم راعبوردادم. باغ پربودازازدحامی ک هزیرلب پچ پچ می کردند. قلبم انگارزیرفشارتخته سنگی سنگین جان می کند. کیاناجیغ می کشیدوبرصورتش چنگ می انداخت. اوه! نه خدای من! پس خانم جان حتماً تمام کرده است. کیارش، کیارش کجاست؟ دراتاق پیانو، همان اتاقی که متعلق به آقای تهرانی بزرگ بودبازبودوازآن داخل صدای ضجۀ خانم جان می آمد. درست می شنیدم! خانم جان بود. به چهارچوب درتکیه داده بودم وبه برانکاردی نگاه می کردم که روی زمین گذاشته شده بود. روی کسی راباملافۀ سفیدکشیده بودند! چه کسی زیرآن ملافۀ سفیدبود؟ خانم جان که نبود. پس...... پس........ آن اندام بلندقامت متعلق به که بود؟ قلبم داشت ازدهانم بیرون می آمدوصدای نالۀ خانم جان دنیاراپیش چشمم هاشورزد.
((پسرم! این چه کاری بودکه کردی؟ چه کاری بود؟))
پسرم! خانم جان که یک پسربیشترنداشت، پس این که زیرملافه روی برانکاردآرمیده است کیارش من بود؟ آه...... نه! این چه طورممکن بود؟ این نمی توانست کیارش من باشد! کیارش من نمرده است!
درحال سقوط برزمین بودم که دستی مرابه طرف خودش کشید، کسی که نمی توانستم ازپشت پرده های اشک به درستی بشناسمش! خانم جان متوجۀ من شد. به طرفم آمد. دستم را، همان دست مثل چوب خشکیده ام راگرفت وباخودبه سمت برانکاردبرد. خانم جان هم حالت طبیعی نداشت! خوب هم نمی توانست حرف بزند.
((نگاه کن دخترجان...... این که می بینی پسرمن است......ببین.))
وسپس بایک حرکت جنون آمیزملافه راازروی سرجسدپس کشیدوآن گاه خودش جیغ کشان ازحال رفت. کیارش صورتش غرق درخون بود. لباس سپیدپوشیده بود. خواستم فریادبکشم اماانگاردهانم قفل شده بود. دیگرحتی گریه هم نمی توانستم بکنم. می خواستم برآن جسم بی روح چنگ بزنم اما این قدرت هم ازمن سلب شده بود. حالم رابه درستی نمی توانم توصیف کنم. دلم می خواست روحم ازبدن جداشود ودرکالبدکیارش فروآید. آن وقت آن دست هایی که بی حرکت مانده بودندتکانی می خوردند ومرابرسینۀ گرمش می فشردند. چنگی برصورتم زدم. ازشدت ناراحتی وازهجوم بغضی که خفه ام کرده بودانگارصورتم رازخمی کرده بودم، چون دستم خونی شد. چرانتوانستم جیغ بکشم؟ فریادبکشم؟ چراوقتی کیارشم راآن دومردسپیدپوش ازروی زمین بلندکردندوباخودبردندنتوان ستم بگویم، کیارش مرانبرید! بگذارید پیشم بماند! اوراباخودکجامی برید؟ چرانتوانستم؟ آه! آن بغض لعنتی! آن چشم ها بی حیاچه طورشاهدرفتین بی بازگشت کیارش بودندواشک نریختند؟ چه طوربرپاهای آن سپیدپوش چنگ ننداختم که اوراباخودنبرند؟ چه طور؟
باصدای آژیرآمبولانس من که چشم هایم برجای خالی برانکارد خشک شده بودوگلویم ازفریادی که زیرلگدهای بغض خفه شده بودروی زمین، همان جا، همان جا که تاچندلحظه پیش جسم بی روح کیارشم روی برانکارددرازشده بوددرازکشیدم، چشم هایم رابستم وانگارمردم.
کیارش دست به خودکشی زده بود! چه کسی می توانست باورکند؟ من تامراسم هفتم، نه کلامی برلب آوردم ونه حتی قطره اشکی صحرای سوزان چشم هایم رانمناک کرد. کیارش...... چرا..... خودکشی.......؟
تاآن روزهرگاه نگاهم به لباس مشکی ام می افتاد فکرمی کردم الان کیارش می رسد ومی گوید:
((مینای من! بااین لباس خیلی گرفته می شوی! لباست راعوض کن.))
وقتی همه گریه می کردندمن بی آنکه هیچ صدایی بشنوم، تنهاصدای کیارش رادرگوش هایم انعکاس می دادم:
((مینا، بهارامسال راباتوآغازمی کنم.))
((توهمیشه بهارمن بودی! راستی می دانی پرنده هافصل بهاربه خانه هایشان بازمی گردند؟))
((لعنت به پاییز!))
کسی صدایم می کرد.
((هی مینا! امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
به طرف صدابرگشتم وبازدرضمیرم تکرارشد:
((امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
کاملیابود! مثل همۀ ماسرتاپاسیاه پوش! توسیاهش راپس زدوباچهره ای تکیده ومردنی گفت:
((مادرت کارت دارد!))
هرچه قدرگوش سپردم دیگرپیامی رانگرفتم. به دنبالش به اتاق خانم جان رفتم. خانم جان پیرترازچندروزپیش، درحالی که به زحمت خودش راروی صندلی نگه داشته بودبه من گفت:
((مراسم تمام شد! توحالت بهترشده؟))
ازسکوتی که اختیارکرده بودم خسته شدم، امابازدلم نیامدحرف بزنم. خانم جان دستمال حریرش راتاکردوگفت:
((کاش گریه می کردی دخترم! گریه درد را تسکین می دهد!))
پوزخندتلخی زدم! تسکین می دهد؟ چقدرمضحک به نظرمی رسید! مگرجای خالی کیارش باتسکین پرمی شود؟
خانم جان ازجابرخاست، باپشتی خم! دستۀ عصاردرمشتش فشردوعینکش راروی بینی اش تنظیم کرد:
((آن عفریته خانم، می گویند روانی شده! ازخبرخودکشی شوهرش ویاازدست عذاب وجدان! هرچندفکرنکنم وجدانی هم داشت!))
خواست کمرش راراست کندامانتوانست.
((کیارش دلم راپرپرکرد، خودش خودکشی کردومارازجرکش! لعنت به آن زن پلید! بامن بیا....... کارت دارم.))
به دنبالش، هم قدم باگام های سست وبی جانش تاآن اتاق تاریک! تاآن اتاق ملعون، پیش رفتم. دوباره قلبم گرفت، قلبم همان برانکاردرامی دیدکه کیارش رادرخودش جای داده بوداماچشم هایم! ((لعنتی! مگرکوری! برانکاردبه این بزرگی رانمی بینی؟))
خانم جان درست همان جایی که قلبم برانکاررامی دید ایستاد. باکف دستش زمین رالمس کرد، وقتی روی زمین نشست من هم کنارش تقریباً افتادم. خانم جان که چشم های بی فروغش راتودۀ اشک دربرگرفته بود، همان قسمت اززمین رانوازش می کرد:
((پسرم ازخاک وگل بدش می آمد! ازبچگی نفرت داشت! حالا نمی دانم جایش آن پایین خوب است یانه؟))
خدای من! انگارچشمه خشکیدۀ چشم هایم دوباره جوشان شده بود. اشک می ریختم.
((هرچندباغ میناآن قدرزیباست که اوآنجابه دورازهمۀ تنش هااحساس راحتی کند، اگراین طورنبودوصیت نمی کردآنجادفنش کنند.))
کیارش من برای همیشه رفته بود! رفتین که هیچ گاه بازگشتی نداشت! مگرمی شوداورفته باشدومن مانده باشم؟ کجاست آن طپانچه ای که مغزکیارش راازهم متلاشی کرده بود؟ م نباید قلبم راباآن ازسینه بدرم که این قدربی حیا می تپد! کجاست؟ طپانچه راپیدانمی کنم! کاش نمی گذاشتم پزشک قانونی آن راباخودش ببرد! آه باغ مینا! دلم می خواهدآنجاباشم! کنارکیارش! مگرقرارنبودهیچ گاه بدون هم نرویم. طلسم بغض لعنتی ام بالاخره شکست ومن بافریادگریه راسردادم. خانم جان، باآهنگ گریه هایم ناله می کرد. نیم دانم تاچه مدت هردودرآن حال غریب ودلگیرگریه کردیم. خانم جان انگارراست می گفت. کمی ازدرددرونی ام ناخواسته تسکین یافته بود. اما این گناه بود. این دردنبایدهیچ گاه تکسین بگیرد. آه! یعین کیارش مرده؟ برای همیشه رفته است؟ کاش این رفتن هم مثل مسافرت های بلندمدتش روزی به سرمی رسید...... اماپس چرالباس مشکی پوشیده ام؟ نکندراست راست که کیارش آنجا، همان جا، درباغ مینا، زیرخروارهاخاک آرمیده است ومن اینجا، همین جا، دراتاقی که هنوزازعطرکیارش سرشاراست ضجه می زنم؟ چندروزپیش، همین جا، روی صندلی نشسته بودوپیانومی زد. آه! آن آهنگ! انگشتانش روی کلیدها فرومی رفت. بازپیامی به ضمیرافکارم مخابره می شود.
((امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
برموهایم بی رحمانه چنگ انداختم. توده ای ازیک رشتۀ موی سیاه وسپیددرمشتم جمع شده بود. موهایم راروی زمین، همان جادرجای خالی کیارش گذاشتم وناله ای ازاعماق وجودم سردادم. ناله که نه! نعره می کشیدم، خودم هم باورم نمی شد، این من بودم که شیون سرمی دادم؟ مگرچه بلایی سرکیارش آمده؟ نه! باورنمی کنم مرده باشد......
مادرخانم اشک هایش رابه زحمت پس می زد. اما نگاهش براق بود وانگارکه بی صدامی گریست.
من هم بغض کرده بودم وخیلی دلم می خواست بدانم علت خودکشی آقای تهرانی چه بود؟ یعنی مادرخانم باآن روحیۀ حساس وشکننده ای که داشت می توانست بقیۀ ماجراراتعریف کند؟ به هرحال حق نداشتم به خاطرکنجکاوی خودم به اوفشاربیاورم. مادرخانم تقاضای آب کرد. بعدازنوشیدن مقدارکمی ازآب، دیدۀ غمبارش رابه من دوخت وبالحنی تاسف انگیزگفت:
((هنوزهم باورم نمی شودکیارش خودکشی کرده باشد.))
((مادرخانم! شمااحتیاج به استراحت دارید، خودتان راآزارندهید.))
چشم هایش لحظه ای روی هم افتاد:
((نه! بگذارغم هایی راکه دردلم تلنبارشده است ازسینه ام بیرون بریزم. احساس می کنم دارند به لجن کشیده می شوند.))
نگاهش رفته بودتاآن سوی پنجره:
((کیانوش کجاست؟))
((بیرون است، دارداسباب واثاثیه هارامی چیند.))
((خوب است، معلوم است که پایبنداین زندگی است.))
((مادرخانم، آقای تهرانی چراخودکشی کرد؟))
وبعدزودپشیمان شدم. کسی دردلم برسرم فریادکشید:
((لعنتی! نتوانستی جلوی فضولی ات رابگیری مگرنمی بینی حالش خوش نیست؟))
خجالت زده سرم راپایین انداخته بودم. لبخندمعنی داری چین وچروک صورتش راپرکرد.
((چرامی گویم، انگارتوهم عجله داری.))
خواستم توجیهی آورده باشم.
((آخردرست جایی ک هباید حدس زده می شد کدام یک ازشمادونفرانتخاب می شودآقای تهرانی دست به خودکشی زد، یعنی خیلی غافلگیرکننده این اتفاقات رخ داد.))
((درست می گویی، ساعت چنداست؟))
((دوساعتی داریم تاشب!))
((خوب است، تاشب حتمآً نامه ماهم به آخررسیده...... خوب بنویس.... ))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
75
زندگی بازی غریبی است صالح عزیز! کی فکرش رومی کردمردمیلیاردرشهرباطپانچۀ یادگارپدرش، روی صندلی پیانومغزخودش راازهم متلاشی کند؟ اوکه می توانست درکناریکی ازماهاخوشبخت باقی بمانداما....... بگذریم.
دهفته ازآن حادثه شوم می گذشت. دوهفته ای که تمام روزهایش بایادوخاطرۀ کیارش گذشت. سرمیزشام! میزناهار! صبحانه! اتاق مطالعه! سالن بیلیاردوباغ...... زیرآلاچیق...... کجاهاکه یادوخاطرۀ کیارش رابرایمان تداعی می کرد. من، کیانا، کاملیا، خانم جان، شام وناهارمان همراه بادسرگریه بود:
(( پسرم، چه قدرقرمه سبزی رادوست داشت.))
((داداش کیارش سالادفصل راخیلی می پسندید.))
((همشیه شیروعسل راقاطی می کردومی خورد.....))
کیارش من سرجای همیشگی اش می نشست. صندلی اش باگل پرشده بود. امامن خودش رامی دیدم.
((بخورمینا، بایدانرژی داشته باشی! تازگی هاخیلی ضعیف شده ای.))
دلم برای لقمه هایی که دردهانم می گذاشت تنگ شده بود:
((کیارش، همیشه عادت داشتی لقمه اولت رابردهان من بگذاری، اشتهایم خیلی وقت است کورشده است....... لقمه هایت کو؟))
سالادفصل راجلوی خودش کشیده بودومی خندید:
((بخور! مگربچه ای که من لقمه بگذارم بردهانت! خودت رالوس نکن.))
ازپشت چرده های اشک، اویم آمدومی رفت. همه جامی دیدمش، هرجاکه پامی گذاشتم ویم رفتم. مگرمی شد ازاوجدابود!
خانم جان بعدازشام مراگوشه ای کشید، پاکتی دردست داشت ونگاهی مملو ازاشک:
((این نامه همراه باوصیت نامه اش پیداشده بودمال توست! البته ازروی پاکتش می شد فهمید مال کیست! امامن، خوب دیگر..... کنجکاوشده بودم که درآن چه برایت نوشته است؟ امیدوارم نه روح اوازمن رنجیده باشدونه توآزرده شده باشی.))
دستم برای گرفتن نامه می لرزید وقلبم درسینه ام ازدردغلت می زد.
((اشکالی ندارد، چراتاحالاآن رابه من نداید؟))
آهی پرسوزکشید:
((نمی خواستم هیچ وقت آ نرابه توبدهم! امادیشب کیارش به خوابم آمد، ازدست من گله مند بود.))
سپس اشکش راازدیده زدود.
((حتماً باخواندنش ناراحت می شوی! داغت تازه می شود.))
((مگراین داغ کهنه هم می شود؟))
من هم اشک هایم رازدودم. اوعصازنان به طرف اتاق پیانومی رفت. قبل ازاین که به داخل برودبه طرفم برگشت ولب های پیرش راازهم گشود:
((وقتی نامه راخواندی بیااینجا، من منتظرت هستم.))
وقتی اودراپشت سرخودش بست، من پاکت نامه راروی قلبم فشردم. بوی کیارشم رامی داد. نمی دانم پله هاراچگونه بالارفتم. دررابستم وروی تخت افتادم. اول خط پشت پاکت رابوسیدم:
((برای مینای عزیزم))
آن گاه ازهمان جایی که قبلاً بازشده بودنامه رابیرون کشیدم. قلبم می کوبیدنمی دانم چرادلم نمی خواست تای نامه رابازکنم....... آه!این نامۀ کیارش من است. بانام خدا، نامه رابازکردم. هنوزخط اولش رانخوانده بودم که گلویم درمحاصرۀ بغضی سنگین فرورفت واشک چشم هایم راتارکرد.
((سلام به صاحب چشم های سیاهی که روزی عاشقم کرد.))
مینای من! خوب ترین کس زندگی ام! چمدانت رابستی وبه گمانت رفتی! آن هم نه ازاین خانه که ازسرنوشت من!؟ پنداشتی همه چیزت رادرآن چمدان ریختی وباخودبردی! اما عزیزمن! خاطره هایت راچه! فکرنمی کنی آنهارااینجا، گوشه به گوشۀ این خانه ودرقلبم جای گذاشته باشی. نمی دانم اگرخاطره هاراهم می شددرچمدان ریخت توآنهاراهم می بردی یانه؟ فدای اشک های گرمت! رفتی وبه گمانت پای ازسرنوشت شوم من بیرون کشیدی امانفهمیدی یاندانستی کیارش بی تونفس کم می آورد. دیوانۀ حضورت هرجاکه بوی تورامی داد به جستجویت رفتم. فکرمی کنی حال که این نامه رابرای توخوبم می نویسم کجاهستم؟ باغ مینایادت هست؟ آن کلبۀ چوبی چه طور؟ آری روی تختی نشسته ام که من وتودرشب های زمستانی وبرفی سردرآغوش هم فروبرده وزیرگوش هم نجوامی کردیم. چه کسی بیشتردیگری رادوست دارد؟ تویامن؟ آیاخبرداشتی مش یوسف مرد؟ ایمان دانشگاه راتمام کرد؟ خبرداشتی ماه پری پدرومادرش راازدست داده واصلاً سپیدبرفی رابه یادمی آوری؟ آری، من اینجاهستم، باغ مینا، بهشت همیشه جاویدمن! آرامگاه ابدی من! جایی که اسم توراداد، بوی تورادارد، اصلاً تورادارد. آمدم اینجاتابامرورخاطرات شیرین دوران کوتاه زندگی مان، کیم فکرکنم، نگران سفیدبرفی نباش! هرچندپیرشده است اما هم چنان سرپاست وشیهه هایش راهم که به یادمی آوری.....؟
مینای نازنینم! رفتن تو، مثل یک طوفان کشتی زندگی ام رامحکم برصخرۀ ناامیدی کوبیدوتکه هایش راهمه جاپخش کرد، مگرنمی دانستی دوستت دارم؟ پس چراچمدانت رابستی؟ می دانم حق داشتی بروی! درطی این چندسال بعدازبازگشتمان من همیشه بارفتارهای خشک وسردم، خاطرت راآزردم اما فقط خدامی داند که درهمان سال ها هم دوستت داشتم. هرچندکیانوش نیمی اززندگی ام رادربرگرفته بوداماتوتمام زندگی من بودی! فکرکردی نمی دانم شب ها ازغصه خوابت نمی بردیانمی دیدم موهایت یکی یکی سپیدمی شوند؟ بهترینم، درهمان وقت ها که توباگریه سربربالش می نهادی من بامرورخاطره ای ازتوپلک برهم می گذاشتم ولازم نیست دوباره تکرارکنم چون دوستت داشتم.
فراموش کردی لحظه لحظۀ عمرم ازعطرخاطرتوسرشاراست، توکه بروی نبض زندگی ام نیم تپد! فراموش کردی مردمیلیاردرشهرعاشق آن چشم های چون شب توست؟
محبوب من! هرچندبرسردوراهی قرارم دادی تاخودم دست به انتخاب بزنم، امامی دانم توازته قلب خودت راکنارکشیدی. این سخاوت قلب رئوف تورامی رساند ومن افتخارمی کنم که عاشق چنینی زن مهربان وباگذشتی هستم. زندگی باتولطیف ترازلمس کردن یک گلبرگ بودوتو ازمن خواستی این گل راپرپرکنم. می دانی حال که اینجا نشسته ام، بدون هیچ دغه دغه فکری برایت می نویسم، من تمام تصمیم های مهم زندگی ام راگرفته ام. توازآن من هستی ومن ازآن تو.....
آه! بگذارراستش رابگویم. وقتی خوب فکرکردم دیدم زندیگ بدون توهردوی شمابرای من دردناک است، اماخوب که فکرمی کردم فهمیدم کیانوش بیشترازتوبه من احتیاج دارد؛ اوپدرمی خواهد، کسی که راهنمایش باشدوچراغ راهش درزندگی! این تصمیمی بودکه من گرفتم، بی پروا می گویم من بین تووکیانوش، کیانوش راانتخاب کردم، اماولی عزیزدلم! مگرمی شدآن چشم های پراشک توراازیادبرد وچمدانی راکه باآه وناله بستی؟ چه طورمی توانستم درچشم های نازنین تونگاه کنم وبگویم، ((آری کیانوش!))
هرلحظه، چهرۀ تو، چشم های تواشک های تودرنظرم می آمدشرمنده می شدم ازخودم وازتصمیمی که گرفتم. چه طورمی توانستم تورادرحالی که تودراوج سعادت وخوشبختی مرابه دیگری بخشیدی؟ پس اگرچنین است چه طورادعامی کنم که دوستت دارم؟ نه، نمی توانم! این کارازدست من ساخته نیست، من که طاقت دیدن اشک هایت رانداشتم چگونه خودگریه رابه چشم هایت ارزانی کنم؟
چمدانت رابستی ورفتی! گفتی اویم ماندوکیانوش ومهیا، تومی روی باچمدانی که دردست داری. همین! خلاصه زندگیمان به همین جاختم می شوداما...... تومی دانستی که ذره ذره درمن جاری هستی ورفتی...... تومی دانستی که بی توهیچم وپوچم وبازهم رفتی، تومی دانستی که نگاهت راباتمام دنیاعوض نخواهم کردورفتی، اما....... اما....... کجامی روی؟ چراخاطره هایت راجاگذاشتی وقلبم راباخودبردی؟ هنوزهم وقتی به یادآن گریه های آخرمی افتم وجودم آب می شود، عزیزمن! مگرنبایددنیابدون حضورتوبه آخربرسد؟ مگرسرنوشت هرچه که هست نبایدبداندجدایی ازتویعنی مرگ! یعنی نیستی! یعنی هیچ! سرنوشت هرچه که هست، عق هرچه که می گوید، منطق هرچه می سراید، من فقط تورامی خواهم. وقتی عقل می گویدمینانه! بهتراست درمغزم ازهم متلاشی شود! آری هرفکری جزتوبایدمحوشود، نابودشود.....
ازاینجابه بعدرادراتاق پیانوبرایت می نویسم، طاقت نداشتم بی توبیش ازچندساعت انجا بمانم، جایی که تونیستی هیچ لطفی ندارد. روی صندلی پیانونشسته ام. طپانچه ای بالای دیوارآویزان است وبه من چشمک می زند. این یادگارپدرمن است به آن می خندم. چرامن بایدبی توبودن راتجربه کنم. چراتواین کاررانکنی! حال که قراراست توهمیشه گریه کنی، بهتراست ازبابت مرگ من باشد! این کمترین تنبیه من است که جزتوفکری دیگررادرسرم پروراندم. آری! چه زیباست متلاشی شدن مغزی که اندیشه اش غیرتوست! قلبم، اماهیچ گزندی نخواهددید. چون تورادرخودش جای داده است! ومن قلبم رابه جایی خواهم بردکه دست هیچ کس به آن نرسد. عشق، جنون، دیوانگی..... هرچه می خواهندبگویند، من عاشق توهستم! همین کافی است. طپانچه می درخشد، مثل یک نگین گران بهاومن دیگرناراحت نیستم ووجدانم آسوده است! چراکه دیگرلازم نیست درچشم های مینایم نگاه کنم وبگویم: ((آری کیانوش!))
نامه راکه ازباران اشک من خیس می خورد، تاکردم وتوی پاکت قراردادم. دیگریقین داشتم که کیارش درآخرین لحظات زندگی اش دچارجنون عاطفی شده بوده ودروضعیت غیرعادی دست به خودکشی زده است. بااین که یک باربیشترنامه اش رانخوانده بودم اماتمام سطورش راحفظ شده بودم. به یادم افتاد که خانم جان توی اتاق پیانومنتظرمن است.
روی صندلی گهواره ای ، روبه روی پیانونشسته بودوتاب می خورد. می دانستم درچه حالی به سرمی برد، نگاهش به طپانچه ای بودکه بالای دیوارمیخ شده بود. طپانچه ای که ازپزشک قانونی برگشته بود! نمی دانم چه حسی درمن گرگرفت. احساس خشم ونفرت ازیک شئ بی جانی که می تواند قاتل باشد اماقادرنیست هیچ دفاعی ازخودش بکند. آه! لعنت به تو!
((بنشین مینا! چراایستاده ای؟))
باصدای محزون خانم جان، روی صندلی پیانونشستم. همان جاکه کیارش نشسته بود. خانم جان دیدۀ اشک آلودش رابه چشم های سرخ من دوخت.
((حتماًدرپایان نامه به این نتیجه رسیدی که کیارش درحالت جنون دست به خودکشی زد، درست است؟))
اول کمی متعجب شدم، امابعدمجبورشدم حرف هایش راتاییدکنم. اوهم سرش رابه نشانۀ تصدیق فروآورد:
((درست متوجه شدی! پسرم درحالت جنون خودکشی کرد.))
لحظه ای درسکوت مبهم آن اتفاق فرورفتم. من صدای پیانورامی شنیدم. صفحۀ نت هنوزورق نخورده بود. می دانستم این صفحه متعلق به آهنگ انتظاراست، اثری ازجوادمعروفی.
((مینا، گوش کن، تنهابرای توپیانومی زنم.))
((می دانم! توهمه چیزت تنهابرای من بود.))
((دخترم، انگارحواست سرجایش نیست.))
((کیارش، تمامش کن! تحمل شنیدن این آهنگ راندارم، اشک رادرمی آوری.))
((مینا! چراجواب نمی دهی؟))
باشنیدن صدای بلندخانم جان انگارازخواب عمیقی پریده باشم، گیج ومنگ نگاهش کردم. خانم جان مبهوت به نظرمی رسید:
((چه زیرلب باخودت می گویی؟ چراجوابم رانمی دادی؟))
صدای پیانوقطع شدوکیارش باآن لباس سپید، ازاتاق بیرون رفت.
((معذرت می خواهم، دست خودم نبود!))
((حالت رادرک می کنم.))
سپس آه بلندی کشید:
((چرااین قدرکیارش دوستت داشت؟))
بغضم رافروبلعیدم.
((شایدبه این دلیل که من هم همان قدردوستش داشتم.))
((باورمی کنم، آن قدردوستش داشتی که حاضرشدی پاازسرنوشتش بیرون بکشی واوآن قدرتورامی خواست که ازجانش گذشت!))
نمی دانم یعنی تشخیص نمی دادم که لحنش سرزنش آمیزاست یانیست؟ زودتاته فکرمراخواند:
((سرزنشت نمی کنم! ونمی گویم چون تورادوست داشت خودکشی کرد. می دانی مینا؟ گاهی فکرمی کنم من هم بی تقصیرنبودم! اگرازمهیاحمایت نمی کردم، اگرمانع طلاق آنهانمی شدم شایداین زن ریسمان به گردن زندگی کیارش نمی انداخت. آری، تقصیرمن بودکه نگذاشتم کیارش طلاقش بدهد.))
آن گاه بادستمال حریرش اشک گوشۀ چشم هایش راپاک کرد. سعی کردم ازاودلجویی کنم:
((نه خانم جان! شماچه می دانستید که چه اتفاقی قراراست بیفتد؟ هیچ کس پیش بینی نمی کردکه.......))
چرامن بایدازاودلجویی می کردم؟ پس خودم چه؟ دل ترک خوردۀ خودم راچه می کردم؟
دیگرگریه نمی کرد:
((فرداکیانوش برمی گردداینجا، مادربزرگش گله می کردکه باسیاوش نمی سازند.))
((آیامهیاواقعاً مشاعرش راازدست داده است؟))
نگاهش به نقطه ای نامعلوم مات ماند:
((شایداین کمترین تنبیه اوباشد! زنی که باخودخواهی هایش هم شوهرش راازدست دادوهم بچه هایش را......))
ازجمعی که بسته بودفهمیدم بچه ای که درراه بودقربانی بازی پدرومادرش شده وچه دلگیربودیادآوری تصویرزندگی چندسالی که پشت سرگذاشتیم.
((من، فرداازاینجامی روم.))
((کجامی روی؟))
((کنارمادرم، اینجابرایم غیرقابل تحمل شده است، همه جاکیارش رامی بینم وطاقتش راندارم که.....))
ودوباره به هق هق افتادم:
((نه دخترم! تونبایددراین شرایط تنهایم بگذاری، کیاناکه برگشت سرخانه وزندگی اش! کاملیاهم که تاره بایک مردفرانسوی ازدواج کرده وبه گمانم برای همیشه آنجابماند، من چگونه می توانم ازپس غم وسکوت درهم آمیختۀ این خانه بربیایم. توبایدپیشم بمانی! توبوی پسرم رامی دهی! توهمانی هستی که پسرم به خاطراین که توراازدست ندهد، خودش ازدست رفت. به آن طپانچه نگاه کن! کی فکرش رامی کردروزی مغزنازنینی راازهم متلاشی کند؟))
مسیرنگاهش راتعقیب کردم، بانگاهش گویی طپانچه رادفن می کرد.
((خانم جان ازوقت قرصتان گذشته.))
دوبارسوزدل راباآهی ازسینه بیرون کشید:
((پسرم درحالی که چهل ودوسالش بودخودش راتسلیم مرگ کردوآن وقت من بااین سن وسال بالا، بایدبرای زنده ماندن قرص بخورم! خنده دارنیست؟ بیشترزنده بمانم که چه شود؟ کیارش که رفت؟ مثل پرنده ای که بارسیدن پاییزکوچ می کند، پرنده هابابهاربازمی گردندامابگوببینم کیارش من درکدامین بهاربازخواهدگشت؟))
دوباره صدای پیانومی آمد. هم آهنگ باصدای گریه من وخانم جان......
 

abdolghani

عضو فعال داستان
76
کیانوش دیگرازشوروحال همیشگی افتاده بود. گوشه گیرومنزوی شده بود، حتی بهانه جویی هم نمی کرد. درآن سن وسال چه قدرشبیه یکی ازعکسهپ های بچگی کیارش بود. تابازگشایی مدارس چیززیادی باقی نمانده بود. هروقت کیانوش رامی دیدم بی اختیاردلم درسینه فرومی ریخت. ازطرزنگاه معصومش! وازیادآوری این که اوتکه ای ازوجودکیارش بود. روزی تنهازیرآلاچیق نشسته بودم. کیارش بالباس سپیدش آمدوروبه رویم نشست:
((می بینم زن زبیای من! تنهانشسته است؟))
((خسته ام کیارش! ازتودلگیرم! نبایدمرامی گذاشتی ومی رفتی!))
((مگرمن کجارفتم؟ من که همیشه باتوام.))
((کیارش! این حق مانبود! چراباخودت این کارراکردی؟ حقش بودقلبت راازسینه بدری که عشق نفرین شدۀ مرادرخودجای داده بود.))
((مینا، کیانوش من غمگین است! به کمک تواختیاج دارد.))
باگریه گفتم:
((من هم غمگینم! چه کسی به من کمک خواهدکرد؟))
((خدارافراموش کرده ای؟))
((نه، ولی آیاخدامی تواندتورابه من بازگرداند؟))
((توبایدمادرکیانوش شوی.))
((نمی توانم.))
((می توانی.))
((نمی توانم، اودوستم ندارد.))
((نگاه کن! داردبه طرف تومی آید، خواهش می کنم اورابه خودت علاقمندکن.))
((نمی توانم.))
((خواهش می کنم.))
ازجای خودبرخاست ورفت ومن هنوززیرلب گریه کنان تکرارمی کردم (نمی توانم) ک هصدای ظریف وگرفتۀ کیانوش به گوشم رسید:
((خاله مینا، گریه می کردید؟))
زوداشک هایم راپاک کردم وبه زوربه رویش لبخندزدم:
((نه عزیزم! مهم نیست، بنشین.))
واوروی همان صندلی نشست که تادقایقی پیش به اشغال کیارش درآمده بود. نگاه موشکاف کیانوش صاف به چشم هایم بود. بی مقدمه پرسید:
((خاله مینا! چراآدم هایم می میرند؟))
((خوب هرکس تایک حدی عمرمی کند.))
توجیهم برای یک کودک دوازده ساله به قدرکافی قانع کننده نبود.
((برای چه به دنیامی آیندک هروزی ازدنیابروند؟))
((خوب خواست خداست! خداآنهارامی آفریندودوباره نزدخودش بازمی گرداند!))
((تومی دانی منظورخداازاین کارهاچیست؟))
بایدموضوع بحث راعوض می کردم چون می دانستم درجواب های بعدی به سؤالاتش می مانم.
((بگوببینم چرااین قدرپکری؟))
شانه هایش رابالاانداخت، همین طورلب پایینش را.
((به مامان نمی گویی؟))
حاضرجواب گفت:
((خاله که مادرآدم نمی شود.))
به دل نگرفتم، اوکمی به دوروبرش نگاه کرد.
((سیاوش می گفت مادرخل شده! چون پدرت خودش راخودکشی کرده! منظورش چیست؟))
کمی ازطرزحرف زدنش خنده ام گرفته بود.
((سیاوش حرف بدی زده است.))
((ولی من می دانم، یعنی بابام خودش راکشت، خوب این هم قسمت است دیگر.))
ازجملۀ آخرش دلم گرفت. چندسال بزرگترازخودش حرف می زد. دوباره گفت:
((سیاوش می گفت وقتی بزرگ شدپدرش رامی کشد! مگرسیاوش چندتاپدرداشت؟))
بایدمنطقی بااوحرف می زدم، اوکمی بیشترازسن خودش می فهمید:
((یک پدرواقعی ویک پدرغیرواقعی!))
((آهان! پدرغیرواقعی اش بابای من بود! پس پدرواقعی اش چه شد!))
یادمسعود، خاکستروجودم رادوباره شعله ورمی کرد:
((خداوندآدم های بدکاررابه سزای اعمالشان می رساند. بابای سیاوش مرد.))
کودکانه خندید:
((چه خوب! پس سیاوش دیگرنمی تواند اورابکشد، می ترسیدم یک روزقاتل پدرش شود.))
ازاحساس محبتی که نسبت به برادرش داشت متاثرشدم:
((خاله مینا! مامان کی حالش خوب می شود؟))
((خوب می شودعزیزم، وقتش رانمی دانم.))
((حیف شدکه بابامرد، نه!؟))
آن گاه سرش رابه زیرانداخت ومعصومانه ازجابلندشدورفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
77
طبق وصیت، کیارش بعدازمشخص نمودن سهم دوخواهر، تمام دارای اش رابرای من باقی گذاشت که البته می بایست نیمی ازآن رابه مصرف امورخیریه برسانم وخانه رابرای مادرش گذاشت. بری من خیلی عجیب بود! همیشه می گفتم بدون کیارش یک لحظه زنده نخواهم ماند! امامن بعدازکیارش نمردم! هرچندگویی وجودم راازوسط دونیم کرده بودند ونیمی ازوجودم رابااوبه خاک سپرده بودند، امابااین حال من خودم رابااین حقیقت تلخ وفق دادم وپذیرفتم هرچه مشیت الهی است همان خواهدشد.
روزی به دیدن مهیارفتم. درموسسه بیماران روانی بستری بود. پرستارش می گفت هرروز، دچارحملۀ عصبی می شودوسروصورت خودش رازخمی می کند. مهیامرانمی شناخت. وقتی مقابلش ایستادم مثل عروسکی بی روح حتی پلک هم نمی زد. نمی دانم چراازاین که اورادرآن وضعیت رقت انگیزمی دیدم خوشحال نبودم. باوجودی که اوعلت مسلم خودکشی کیارش بودامابازهم باهمۀ اینهادلم به حالش می سوخت! حرف های دکترمخصوصش هم چندان امیدبخش نبود، انگارشوک شدیدعصبی، به اعصاب مغزش آسیب رسانده بود.
همه جاودرهرزمان، کیارش رامی دیدم. باهمان لباس سپید. برای همین هم دلتنگش نمی شدم. پیام هایی راهم که به ضمیرم مخابره می کرددریافت می کردم. اوهمه جابامن بود.
مدتی بودکه ازحال مادرخبرنداشتم. بعدازمراسم چهلم تصمیم گرفتم به دیدارش بروم. آن شب کیانامهمان مادرش بودومن خیالم ازاین بابت آسوده بود. کیانوش که تکلیفش رابه اتمام رسانیدبه اتاقش رفتم. باورودم باشتاب چیزی رازیربالش قایم کرد. سعی کردم به روی خودم نیاورم:
((کیانوش اگردرست تمام شده می خواهم توراباخودم ببرم؟))
((من نمی آیم.))
((امانپرسیدی کجا؟))
بی حوصله روی تخت درازکشید.
((چه فرقی می کند؟ وقتی قراراست بمیریم لزویم نداردکاری بکنیم.))
کنارش روی تخت نشستم ودستی روی موهایش کشیدم وبامهربانی گفتم:
((خوب نیست بچه ای مثل توبه مرگ فکرکند!))
دستم راپس زد:
((بچه هاهم ازمرگ نمی ترسند!))
ناگهان ترسی مرموزبه دلم هجوم آورد:
((چی زیربالشت قایم کرده ای!))
رنگش پرید:
((هیچی!))
دستم رازیربالش گذاشتم واوروی بالش خوابید:
((باورکنیدهیچی قایم نکردم.))
قرص های مسکن خانم جان بود! آن هم دوبسته! کیانوش برای چه آنها راپنهان کرده بود؟ آیامی شدحدس زدقصدخوردن آنها راداشته؟! یعنی کیانوش می خواست خودکشی کند! به گریه افتادم:
((هیچ می دانی به چه قرص های خطرناکی دست زده ای؟ منظورت ازاین کارهاچیست؟))
اوهم گریه می کرد:
((من می خواهم بروم پیش بابایم! مامان هم که دیگرمرانمی خواهد! من وباباتوبهشت زندگی خواهیم کرد.))
باورودکیاناهردوکمی خودمان راجمع وجورکردیم. کیاناانگارهمه چیزرافهمیده بود:
((کاربسیاربدی کرده ای کیانوش! کسانی که خودشان رامی کشندبه بهشت نمی روند.))
بی درنگ جواب داد:
((پس یعنی بابارفت جهنم! توی آتیش؟ چراهیچ کس کمکش نمی کند؟))
کیاناسرکیانوش راروی سینه اش گذاشت ودرحالی که نوازشش می کردگفت:
((تونبایدبه این چیزهافکربکنی. تودرس داری! تکلیف داری، یک عالمه اسباب بازی داری، بزرگترهابایدبه مرگ فکربکنند.))
کیانوش به هق هق افتاده بود:
((تمام اسباب بازی هارابابابرایم خریده است، دلم نمی آیدباآنهابازی کنم.))
کیانانگاهی ازروی استیصال به من انداخت وقطره اشکی ازدیده فشرد. آن شب من به تنهایی به دیدن مادررفتم. مادررنجورترازپیش دربسترافتاده بود.
((الهی فدات شوم مادر! بالاخره بی مردشدی! سیه بخت شدی! الهی جگرم پاره پاره شودوتورااین گونه نبینم.))
سربرسینه اش نهادم وسیل اشکم رابرگونه ام گسیل کردم.
((آه مادر! مادر! کیارش برای همیشه مراتنهاگذاشت! داغی بردلم گذاشت که نگوونپرس!))
مادراشک هایش راباگوشۀ روسری اش پاک می کرد:
((دخترم! خیلی بداست طبقه ای ازمادخترش رابه اشراف زاده هابدهد! آن وقت چه درمراسم شادی وچه درمراسم عزارویش نیم شود شرکت کند، می دانی وقتی آن خبرشوم راشنیدیم چه کشیدیم؟ دلمان می خواست درکنارت باشیم وتومارادرغم خود تشریک بدانی اما حیف! حیف که خودمان رادرشأن تهرانی ها ندیدیم. می دانم چه کشیده ای! می دانم.))
ازحرف های مادربیشتردلم سوخت. یعنی همدردی هم شأن ومنزلت می خواست؟
ازمدرسۀ کیانوش خبررسیدکه بارفتارهای غیرعادی خودنظم مدرسه رابرهم زده است. مدیرش می گفت:
((بچه هارابه بادکتک می گیرد، وقتی معلم سرکلاس تدریس می کندبه گریه می افتد! زنگ ورزش بادتمام توپ هاراخالی می کند، به هرحال بااین رفتارهایش مخل نظم وانضباط مدرسه شده است.))
دکترروانکاوی که کیانوش رامعاینه کردگفت:
((بچۀ بسیارحساسی است! خودکشی پدروجنون مادرش برای اوکه سن وسالش شادی وهیجان می طلبد قابل فهم نیست، نمی توانددرک کندعلت خودکشی پدرودیوانگی مادرش چیست؟ پیش خودش دلیل واستدلال هایی می آوردکه نیم تواند بازتوجیهش کند. بنابراین گوشه گیری می کندوهرگاه ازدست افکارهای آزاردهنده اش به ستوه می آیدمجبوربه واکنش می شودودراین واکنش غیرطبیعی شایدبه دیگران هم آسیبی برساند.))
((چاره چیست دکتر؟))
((اگرامکان دارداورابرای مدتی ازمحیط زندگی اش دورنگه دارید.))
حرف های دکترراموبه موبه خانم جان وکیاناتشریح کردم وهرکدام چاره ای اندیشیدندکه درپایان تصمیم گرفته شدمن، کیانوش رابه باغ مینا ببرم وبرای مدتی همان جازندگی کنیم.
چمدان رامی بستم. وقتی به گل سرخ رسیدم، لبخندم زدم.
((معلوم است که توراهم خواهم برد.))
سپس بانوک انگشتم لمسش کردم وازعطرخوشش مست شدم. چشم هایم رالحظه ای برهم گذاشتم ودرهمان حال گفتم:
((کیارش خبرداری که ماپیش تومی آییم!))
چشم هایم رابازکردم، باهمان لباس سپیدروبه رویم نشسته بودولبخندبرلب داشت:
((معلوم است که خبردارم، بالاخره آرزوی من برآورده می شود، من وتوکیانوش باهم درباغ مینازندگی خواهیم کرد.))
گل سرخ رادرچمدان گذاشتم ودرچمدان رابستم:
((البته معلوم نیست تاکی مهمانت باشیم.))
((می دانم که برای همیشه می آیید.))
((ازکجامی دانی؟))
((این راقلبم به من می گوید.))
((کیارش، آنجا، جایت که بدنیست.....))
((حال که توبیایی دیگربدنیست.))
((کیارش...... چرا.....؟))
وبازدوباره حرف هایم پشت چراغ قرمزبغض بی حرکت ماند.
((مینا، گریه نکن.))
سرم پایین بودواشک هایم بی محابامی بارید:
((مگرمی شودگریه نکرد! چه قدرمی شودبی توزندگی کرد؟))
جوابی نیامد. تکرارکردم.
((چه قدرمی شود بی توزندگی کرد؟))
وچون صدایی نشنیدم باعجله به سمت دررفتم، وقتی دراتاق رابازکردم ازپایین صدیا پیانومی آمد:
((چرابدون خداحافظی؟))
این بارصدای بدون تصویرش ازجایی نامعلوم به گوشم خورد:
((هرگاه به گریه بیفتی بدون خداحافظی می روم، یادت نرودکه منطاقت دیدن اشک هایت راندارم.))
سرم رابرچهارچوب درتکیه دادم وناله ای راکه درقفس سینه ام حبس شده بودآزادکردم.
کیانوش دلش نمی خواست بامن بیاید:
((چه کارم دارید؟ می خواهم همین جاباشم! کاری به کسی هم ندارم.))
خانم جان سعی می کردآرامش کند:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا