abdolghani
عضو فعال داستان
57
فردای آن روزاوبه شهررفت ووقتی برگشت سواریک وانت معمولی ومدل پایین ود.خدای من،اوتوی آن اتومبیل هم ابهت وجذبۀ همیشگی اش راحفظ کرده بود.باآب وتاب فراوان ازکارهایی که درشهرانجام داده بود برایم گفت.
((اول نامه هایی راکه دیشب باهم نوشتیم یکی به آدرس خانۀ مادرت وآن یکی راهم به آدرس منزل خودمان پست کردم.بعدماشین راهم باقیمت مناسبی فروختم،می دانی اینجاسواری وانت بیشتربه کارآدم می خورد. بعدهم رفتم وبامهندس ناظریکی ازگخانه هاصحبت کردم،قرارشدازاول تاآخربرکارمانظارت کند.آه راستی،فرداخیلی سرمان شلوغ می شود،مش یوسف کجاست؟))
باورت نمی شودظرف دوهفته همه چیزبرای ادارۀ یک گلخانۀ زیبا وبزرگ آماده بود.کیارش هرصبح زودازخواب بیدارمی شدوقبل ازبیدارکردن من به گلخانه می رفت وآنگاه برای خوردن صبحانه بیدارم می کرد.ااینکه لوازم زندگی مان بسیارکم وابتدایی بوداماباهمان هاخاطره انگیزترین روزهاراسپری می کردیم.به زودی باحفرچاه آب،مشکل کمبودآب نیزحل می شد.تنهاکارگرمامش یوسف بودکه گاه گاهی نوۀ دوازده ساله اش ایمان رانیزباخودش می آورد.
کیارش برای من نیزلباس باغبانی خریده بودوچه لذت بخش بود درکناراوبودن وکارکردن.
روزی توی کلبه مشغول اشزی بودم،که باصدای کیارش درحالی که مرابه نام خطاب می کرد ازکلبه آمدم بیرون.بادیدن اسب سپیدی که افسارش دردتکیارش بود دهانم ازناباوری وشادی وامانده بود.آن صحبنه به قدری خیره کننده بودکه من حتی پلک هم نمی زدم.
فردای آن روزاوبه شهررفت ووقتی برگشت سواریک وانت معمولی ومدل پایین ود.خدای من،اوتوی آن اتومبیل هم ابهت وجذبۀ همیشگی اش راحفظ کرده بود.باآب وتاب فراوان ازکارهایی که درشهرانجام داده بود برایم گفت.
((اول نامه هایی راکه دیشب باهم نوشتیم یکی به آدرس خانۀ مادرت وآن یکی راهم به آدرس منزل خودمان پست کردم.بعدماشین راهم باقیمت مناسبی فروختم،می دانی اینجاسواری وانت بیشتربه کارآدم می خورد. بعدهم رفتم وبامهندس ناظریکی ازگخانه هاصحبت کردم،قرارشدازاول تاآخربرکارمانظارت کند.آه راستی،فرداخیلی سرمان شلوغ می شود،مش یوسف کجاست؟))
باورت نمی شودظرف دوهفته همه چیزبرای ادارۀ یک گلخانۀ زیبا وبزرگ آماده بود.کیارش هرصبح زودازخواب بیدارمی شدوقبل ازبیدارکردن من به گلخانه می رفت وآنگاه برای خوردن صبحانه بیدارم می کرد.ااینکه لوازم زندگی مان بسیارکم وابتدایی بوداماباهمان هاخاطره انگیزترین روزهاراسپری می کردیم.به زودی باحفرچاه آب،مشکل کمبودآب نیزحل می شد.تنهاکارگرمامش یوسف بودکه گاه گاهی نوۀ دوازده ساله اش ایمان رانیزباخودش می آورد.
کیارش برای من نیزلباس باغبانی خریده بودوچه لذت بخش بود درکناراوبودن وکارکردن.
روزی توی کلبه مشغول اشزی بودم،که باصدای کیارش درحالی که مرابه نام خطاب می کرد ازکلبه آمدم بیرون.بادیدن اسب سپیدی که افسارش دردتکیارش بود دهانم ازناباوری وشادی وامانده بود.آن صحبنه به قدری خیره کننده بودکه من حتی پلک هم نمی زدم.