بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
كوير...​
[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كوير سينه را از اشك دريا كردم [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]چه طوفان ها در اين دريا كه بر پا مي كنم [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]بيا يك شب تماشا كن با چشمان خود بيني [/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] كه من جان كندن خود را تماشا مي كنم هر شب[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
......................مینویسم به امیدی که توخوانی................


شاید محال نیست


آنکس که درد عشق بداند

اشکی بر این سخن بفشاند:

این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند تو ، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال ،
روزی غبار مارا ، آشفته پوی باد ،
در دور دست دشتی از دیده ها نهان ،
بر برگ ارغوانی،
-پیچیده با خزان-
یا پای جویباری،
-چون اشک ما روان-
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یك شبي مجنون به خلوتگاه ناز
با خداي خويشتن مي‌گفت راز

كي خدا نامم تو مجنون كرده‌اي
بهر آن ليلا دلم خون كرده‌اي

كرده‌اي خار مغيلان بالشم
شب به كيوان مي‌رساني نالشم

گاه ليلا را خرامان مي‌كني
گاه مجنون را پريشان مي‌كني

از چه هر كس را نصيبي داده‌اي
درد هر كس را طبيبي داده‌اي

اي خدا آخر نصيب من كجاست
مردم از حسرت طبيب من كجاست

پس ندا آمد كي شوريده حال
تا تواني اندر اين درگه بنال

كار ليلا نيست آن كار من است
حسن خوبان عكس رخسار من است

از خطا گويند ليلا را نگار
وز غلط خوانند مجنون گشته يار

ليلي و مجنون خود از نور ماست
مست يا هوشيار خود مخمور ماست.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

سر زد به دل دوباره غم كودكانه اي



آهسته مي ترواد از اين غم ترانه اي



باران شبيه كودكي ام پشت شيشه هاست



دارم هواي گريه خدايا بهانه اي
 

noom

عضو جدید

از هر طرف
از هر جایی
که درباره خودم فکر می کنم
جواب آخرم
"
تو"یی!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...

 

masoud_844

عضو جدید
شعر تشنه از "معینی کرمانشاهی"

با هوس عاشق آن چشمه ی نوریم هنوز
وای و صد وای کزین مرحله دوریم هنوز
دیگران رهسپر ثابت و سیاره شدند
ما براین خاک سیه مست غروریم هنوز
نه کمل از دگران دیده نه نقصان در خویش
ای زمان ! آینه بگذار که کوریم هنوز
زنده کش بوده و با مرده پرستی شادیم
این گواهی است که ما طالب گوریم هنوز
تکیه بر کار پدر کرده و بیکاره شدیم
خرم از فاتحه ی اهل قبوریم هنوز
دوزخی تا نبود سوی عبادت نرویم
چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز
راحت خویشتن از دست قضا میجوییم
تشنه لب بر سر این برکه ی شوریم هنوز
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او


گفت: یا رب از چه خوارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای


جام لیلا را به دستم داده ای


و اندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم


سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم


کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
نمیشه غصه ما رو،یه لحظه تنها بذاره

نمیشه این قافله،ما رو تو خواب جا بذاره



دلم از اون دلای،قدیمیه از اون دلاست

که می خواد عاشق که شد،پا روی دنیا بذاره



دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو

ببره از اینجا و،اونــــــــــور ابــــــــــــــرا بـــــذاره



تو دلت بوسـه می خواد من میدونم اما لبت

سر ِ هر جمـــــــله دلش،میخواد یه امــــــا بـــــذاره



بی تو دنیا نمی ارزه،تو با من باش و بذار

همه ی دنیا من و،همیشــــــه تنهــــــــا بذاره




من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم

اگه زندگی بـــــــــرام،چشم تماشــــــا بذاره




حسین منزوی :gol:


 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز

بی تو شوریده گی چنان سرد است که به بیزاریش نمی ارزد
بی تو عمر آنچنان پر از درد است که به بیماریش نمی ارزد

بی تو ساغر به گردش آوردن نه سروری نه حال می بخشد
بی تو مستی به جای بیخبری پای تا سر ملال می بخشد

معینی کرمانشاهی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شكوفه ي لبخند

همتي نيست با كه بايد گفت؟ صحبتي نيست با كه بايد گفت؟

بين من با شكوفه ي لبخند الفتي نيست با كه بايد گفت؟

بر لبانم ز فرط دلتنگي صحبتي نيست با كه بايد گفت؟

تا خودم را دوباره دريابم مهلتي نيست با كه بايد گفت؟

شوق از دست رفته ام برگرد فرصتي نيست با که باید گفت ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


لبت نه گويد و پيداست مي‌گويد دلت آري
که اينسان دشمني ، يعني که خيلي دوستم داري

دلت مي‌آيد آيا از زباني اين همه شيرين
تو تنها حرف تلخي را هميشه بر زبان داري

نمي‌رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
که عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياري

چه مي‌پرسي ضمير شعرهايم کيست آنِ من
مبادا لحظه‌اي حتي مرا اينگونه پنداري !!!

ترا چون آرزوهايم هميشه دوست خواهم داشت
به شرطي که مرا در آرزوي خويش نگذاري

چه زيبا مي‌شود دنيا براي من اگر روزي
تو از آني که هستي اي معما پرده برداري

چه فرقي مي‌کند فرياد يا پژواک جان من
چه من خود را بيازارم چه تو خود را بيازاري

صدايي از صداي عشق خوشتر نيست حافظ گفت
اگر چه بر صدايش زخمها زد تيغ تاتاري


**محمد علی بهمنی**
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
:heart:
پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود؟
گفت این سگ گاه گاهی سوی لیلی رفته بود
:heart:
من ندانم که کی ام
من فقط میدانم
که تویی شاه بیت غزل زندگی ام
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعا كن دلم بوي باران بگيرد
و اين درد جانسوز درمان بگيرد
دعا كن دلم رنگ آيينه گردد
و تنهايي از عشق پايان بگيرد
چكاوك به يك گوشه اش لانه سازد
شقايق ز شادابيش جان بگيرد
دعا مي كنم تا كه روزي بيايد
دعا كن سرم را به دامان بگيرد
دعا كن كه دستان پر پينه ام را
به گرمي به آغوش دستان بگيرد
دعا كن كه اين سفره خالي عشق
به باريدني طعمي از نان بگيرد
دعا كن كه تنهاترين مرد دنيا
دمي همره عشق سامان بگيرد
دعا كن اگر مي سرايم تو باشي
كه با خنده هايت دلم جان بگيرد


محسن نصیری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام.....
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،

بر لب پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین

زمین و آسمانرا

واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحۀ، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
 

mouli

عضو جدید
پدرم نی میزد

دردهای دل خود را با سیگار
راهی
سینه سرد و سفالی میکرد
یاد دارم یک شب پیچ میخورد
ز درد و ناله
مادرم نافله شب میخواند
و من افسوس صدایم بگرفت
بزنم فریادی تا شتابد یاری...!!
دست من گچ بسته زیر باران و هوای وحشی
در هوای غربت
دور از چشم پری منظر آن مادر زحمتکش خود
به آب و آتش زدنش تا نبینم زلف های کنده اش
و بی خبر ماندن من از سیاه پوشیدن وی!
با هزاران امید؛ به کدامین درها؟؟تا کجا لرزیدم؟
از پدر ترسیدم!
آخر او غرق جفای دوران
آخر او رنجکش و دست هایی خسته
آخر او پی برده بر درد دل خواهر من!
رنج بردن وی
ا بهر بی جهازیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به کدامین احساس؛ از کدامین جاها
گشت تا رخصت پیکار دو نان را یافت و تاخت!
رفت با اسب دیانت تازید
نی را یاد نداد
چون که باور میکرد
من نه انم که مرا طاقت نیست
بلکه
بست
است دگر لرزیدن
بهر نان و نمکی که همیشه خالیست در میان خانه
خانه نه!!!........... غم خانه!
چقدر دلم برای کسی‌ تنگ نشده هست
چقدر بی ‌تاب لحظه ‌های دیدنش نیستم
ای وای که چقدر دلم برای بوسه ی بی‌ امانش از بازوانم تنگ نشده هست!
چقدر از اندیشیدن به زلف یاهش خسته نمیشوم !
ای وای که چقدر دیگر دوستت ندارم...!
خیال مکن که خیال نمیکنم
آری
خیال می ‌کنم که ترکم نمیکنی‌
خیال می ‌کنم که با منی‌،ترانه ای
تو بهترین بهانه ای
خیال می ‌کنم که نمی سوزانی
و چه خیال نابی که خیال میکنی‌ نمیشکنم!!!
آری
هنوز خیال میکنی‌ که نمیشکنم!!!
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عزم آن دارم كه امشب مست مست
پاي‌كوبان كوزه دردي به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس به يك ساعت ببازم هرچه هست

تا كي از تزوير باشم رهنماي
تا كي از پندار باشم خودپرست

پرده پندار مي‌بايد دريد
توبه تزوير مي‌بايد شكست

وقت آن آمد كه دستي برزنم
چند خواهم بود آخر پاي‌بست

ساقيا در ده شرابي دلگشا
هين كه دل برخواست، مي در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زير پاي آريم پست

مشتري را خرقه از سر بركشيم
زهره را تا حشر گردانيم مست

پس چو عطار از جهت بيرون شويم
بي‌جهت در رقص آييم از الست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر


وز تو جهان پرست و جهان از تو بی خبر


ای عقل پیر و بخت جوان کرده راه تو



پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر


چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان


در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]فریدون مشیری
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مگر احساس گنجد در کلامی؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مگر الهام جوشد با سرودی؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مگر در یا نشیند در سبویی؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مگر پندار گیرد تار و پودی؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه شوق است این؟ چه عشق است این؟ چه شعر است؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]که جان احساس کرد، امّا زبان گفت؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه حال است این که در شعری توان خواند؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه درد است این که در بیتی توان گفت؟[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اگر احساس می گنجید در شعر[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]به جز خاکستر از دفتر نمی ماند.[/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه کنی بکن ولی

از بر من سفر مکن

یا که چو می روی مرا

وقت سفر خبر مکن

گر چه به باغم ستاده ام

نیست توان دیدنم

شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن

روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد

وقت وداع کردنت

بر رخ من نظر مکن

دیده به در نهاده ام

تا شنوم صدای تو

حلقه به در بزن مرا

عاشق در به در مکن

من که ز پا نشسته ام

مرغک پر شکسته ام

زود بیا که خسته ام

زین همه خسته تر مکن

گر چه به دور زندگی

تن به قضا نهاده ام

آتشم این قدر مزن

رنجه ام این قدر مکن

یوسف عمر من بیا

تنگدلم برای تو

رنج فراق می کشد

خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم

گوش به من نمیکنی

یا که مرا ز دل ببر

یا ز برم سفر مکن



مهدی سهیلی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دلم یک شب میان خانه خویش

ز درد سخت خود فریاد میکرد

در آن شب ناله های قلب تنگم
میان سینه ام بیداد می کرد
عجب دردی , عجب رنج عجیبی
مرا در رنج خود تنها ببینی
هزاران فکر بیهوده در آن شب
غم دل را فدای باد می کرد
نه کسی فهمید دردم را , نه باران
هزاران قصه من از درد گفتم
و لیکن عاقبت تنها سیاهی , از این افسرده دل هم یاد می کرد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شبی که یاد تو را با ستاره می گفتم

به حال غمزده ام آسمان زار گریست
سیه شبان مرا خون گرفت تا به سحر
ز بس که چشم شفق بر شبان تار گریست
چنان به ناله خروشید قلب نالانم
که سطر سطر زمان بر غمش گواهی داد
هزار مرتبه بانگ خدا خدا بر داشت
خیال روی تو امیدهای واهی داد
دهان شکوه گشودم به کاینات همه
به عرش و فرش خداوند ناسزا گفتم
ندیدم از غم و شادی به اختیارم هیچ
چو اختیار نبودم چه نا به جا گفتم
گذشت آن شب و صد ها شب دگر آمد
که همچنان ز فراق تو دل پریشانم
ستاره ها به نگاهم به طعنه می خندند
هنوز هم من از این زندگی پشیمانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشمها پرسش بي پاسخ حيرانيها
دستها تشنة تقسيم فراوانيها
با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم
داغهاي دل ما، جاي چراغانيها
حاليا! دست كريم تو براي دل ما
سرپناهي است در اين بي سر و سامانيها
وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي!
اي سرانگشت تو آغاز گل افشاني ها!
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزلها و غزلخواني ها...
ساية امن كساي تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عرياني ها
چشم تو لايحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشانيها



** قيصرامين پور **
 

FahimeM

عضو جدید
دكتر انوشه :

بيا وقتی برای عشق،هورا می کشد احساس

به روی اجتماع بغض حسرت،گاز اشک آور بياندازیم

بيا با خود بيانديشيم

اگريک روز تمام جاده های عشق را بستند؛

اگر يک سال چندين فصل برف بی کسی باريد؛

اگر يک روز نرگس در کنار چشمه غيبش زد؛

اگر يک شب شقايق مرد؛

تکليف دل ما چيست؟

و من احساس سرخی می کنم چنديست

و من از چند شبنم پيش در خوابم

نزول عشق را ديدم

چرا بعضی برای عشق،دلهاشان نمی لرزد؟

چرا بعضی نمی دانند که اين دنيا

به تار موی يک عاشق نمی ارزد؟

چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است

و در آن ذکر هم ياد خدا خاليست؟

و گويی ميوه اخلاصشان کال است

چرا شغل شريف و رايج اين عصر رجاليست؟

چرا در اقتصادِ راکدِ احساسِ اين مکاره بازاران

صداقت نيز دلاليست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر کن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل که رنجت شادماني است
بمير اي دل که مرگت زندگاني است
مياد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردي بر نيانگيزد نوايي
مياد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هواي آشنايي
دلي خواهم که از او درد خيزد
بسوزد عشق ورزد اشک ريزد
به فريادي سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب هاي و هو کن
و گر ياري فريادت نمانده است
چو مينا گريه پنهان در گلو کن
صفاي خاطر دل ها ز درد است دل بي درد همچون گور سرد است


فريدون مشيري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازدست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گرهم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست
دیری است كه از خانه خرابان جهانم
بر سقـف فروریختـــــه ام چلچله ای نیست
درحســـــرت دیـدار تو آواره ترینم
هرچند كـه تــا خانه تو فاصله ای نیست
‎بگذشته ام از خویش ولی از توگذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
‎سرگشته ترین كشتـی دریای زمانم
‎می کوچم و در رهگذرم اسكله ای نیست
‎من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیم سایه ای از سلسله ای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافلـــه ای نیست


 

گلابتون

مدیر بازنشسته
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سک سکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا