رمان"سال های بی کسی"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که کیانوش پس از چند روزی با من تماس گرفت دلم سخت گرفته بود ان روز برف سنگینی می بارید که او از انگلیس با خانه تماس گرفت وبا شنیدن صدایش تازه دریافتم که چقدر برایش دلتنگ و بی تابم. من متاثر از جریانات اخیر بی اختیار گریه می کردم و او نگران از وضعیت روحی ام بی وقفه می پرسید
- فروغ چی شده حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟شیرین چطوره ؟ چرا گریه می کنی ؟
- همه خوبند .
- پس چرا گریه می کنی ؟
- همین طوری .
- همین طوری ؟ اینم شد دلیل ؟ می دونی من الان چند کیلومتر ازت دورم ؟ می دونی با گریه هات چه نگرانی به دلم انداختی ؟ لااقل حرف بزن .
با گریه ای که هر لحظه شدت می گرفت گفتم
- زودتر بیا .
- بیام ؟ من هنوز کار دارم .
- زودتر بیا .
او با لحنی کوتاه در حالی که سعی می کرد لحنش ارامبخش باشد گفت
- فروغ من تو رو می شناسم طوری شده ؟ تو که زن نق نقو ترسویی نبودی .
من باز هم سکوت کردم و او ادامه داد
- با این وصف اگه تو بخوای میام همین امروز راه می افتم . با این که هنوز کارم تموم نشده حالا چی ؟بیام ؟
او با تصدیق من خداحافظی کرد تا هر چه زودتر بلیط تهیه کند می دانستم نگرانش کرده کردم اما دست خودم نبود .چرا اینقدر دلم گرفته بود ؟ دفعه اولی نبود که او به سفر می رفت پس برای چه مثل مرغی اسیر سر بر دیوار می زدم ؟ ایا این به واسطه همان عذاب وجدانم نبود ؟ فقط خدا می دانست .
کیانوش پس از گذشت یک هفته به وطن بازگشت واولین علامت ورودش به خانه با صدای خوشامدگویی باجی بود .با شنیدن صدایش به سرعت از جا برخاستم و از اتاق خواب خارج شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود .با دیدنش همه وجودم لرزید درست مثل این که بار اولی باشد که او را می بینم به نظرم چاقتر شده بود .کیانوش با دیدن من سر پله ها لبخند زد پله ها را دو تا یکی پائین امدم او شیرین را به باجی سپرد و اهسته و نگران جلو امد در نگاهش سوالات متعددی موج می زد .پس از رفتن باجی به اغوششپریدم و او شگفت زده از این استقبال بی سابقه با خنده ای از سر حیرت پرسید
- طوری شده ؟شاید خدا به من نظر کرده !
بغض گلویم را فشرد سرم را محکمتر از همیشه بر شانه اش نهادم و با صدایی بغض الود گفتم
- خیلی بدجنسی که دلتنگی ام را به رخم می کشی .
او سرم را مقابل صورتش گرفت و با تردید پرسید
- این همه راه منو نکشوندی که فقط بگی برام دلتنگی ؟ باور نمی کنم هیچ می دونی از فرط اضطراب چی کشیدم ؟ یکی از مهمترین معاملاتم را رها کردم و به سرعت حرکت کردم حساب کن از چیزی دلشوره داشته باشی که نمی دونی چیه .
قلبم لرزید چه باید می گفتم ؟ باید می گفتم هوایی شده ام یا باید می گفتم کسی مزاحمم شده ؟ کیانوش ساکت بود اما نگاهش حرف می زد مثل دختر بچه هایی که زیر فشار انظباط معلم یا مادرش شهامتش را ببازد اشکم سرازیر شد ان هم چه اشکی ! حالا نگاه کیانوش رفته رفته رنگ دیگری به خود می گرفت درست مثل این که حدسی نزدیک به واقعیت در ذهن داشته باشد . من نگاهم را از او دزدیدم و او با دست چانه ام را برای خیره شدن در چشمانم بالا گرفت .برق چشمانش حالتی مبارز داشت
- چی شده ؟حرف بزن !
میان گریه گفتم
- منو ببخش کیانوش ببخش .
شگفتی همه وجودش را فراگرفته بود و من کاملا درک می کردم یا از عذر خواهی نابهنگام من شگفت زده بود یا از تواضعی که هنگام ادایش انچنان خالصانه و صادقانه حفظ میکردم .با این حال با لبخند گفت
- مثل زن های خطاکار حرف می زنی .
آه خدای من ! چطور به عنوان حدس اول فکرش متوجه ان مسئله بود ؟ ایا از من چیزی دیده بود که سبب می شد انقدر بی درنگ به اخرین حدسش اشاره کند یا مرا مستعد این کار می دانست ؟گریه ام شدت گرفت و او با صدای بلندتری خندید و در حال پاک کردن اشکهایم گفت
- شوخی هم سرت نمی شه ؟ خوبه که می دونی من از دوتا چشمم به تو بیشتر اعتماد دارم .
دلم می خواست فریاد می زدم عزیزم چه اعتماد کوری تو به من اعتماد داری ؟ چطور ؟ ایا هم اکنون که اینطور بی پروا به اطمینانت اعتراف می کنی نمی توانی حدس بزنی مرتکب چه اشتباهی شده ام ؟ مگر همیشه همه اشتباهات متوجه مردهاست ؟ چه سبب شده که مردها اسوه بی وفایی و نامهربانی باشند وزنها تندیس وفاداری و عشق ؟
بی هیچ توضیحی با عجله با اتاقم بازگشتم و در پشت سرم قفل کردم درست مثل بچه ها شده بودم حتی به فریادهای کیانوش که بی وقفه صدایم می زد توجهی نکردم و در برابر اصرارهای مکررش از گشودن در اتاق خودداری نمودم .ان روز صبحانه و نهار نخوردم و همان طور روی صندلی پشت پنجره نشستم و به چهره باغ سپید از برف خیره شدم دو ساعت از ظهر گذشته بود که کیانوش دوباره برای گشودن در اصرار نمود .
- فروغ از شوخی که کردم معذرت می خوام حالا در رو باز کن تو حتما منو بخشیدی مگه نه ؟
فهمیده نشدن درد سنگینی ست خیلی سخت است انسان میان جمعی قرار بگیرد که درکش نمی کنند و چه خوب و مهربان بود کیانوش .
- این همه راه منو کشوندی اینجا واز کار و کسبم انداختی که بری توی اتاق در رو قفل کنی ؟ بدون من هم می تونستی این کارو بکنی .
بعد با لحنی مهربانتر افزود
- عزیزم می دونم که خسته ای می دونم که سفرهای متعدد من کلافه ات کرده اما قول می دهم تا اخر بهار بیشتر طول نکشد انوقت یک کارخونه توی ایران دایر می کنم و به کار مشغول می شم حالا راضی شدی ؟ لطفا درو باز کن به من که اهمیت نمی دی لااقل به فکر خودت باش .
ارام در را گشودم او با دیدنم لبخند زد و در حالی که به چشمانم می نگریست ملتمسانه گفت
- فقط یک سفر دیگه اونوقت پیشتم .
من به چه می اندیشیدم و او به چه می اندیشید !


******************

چندی بعد کیانوش با ارامش خاطر دوباره به سفر رفت وقبل از رفتن برای من توضیح داد احتمالا سفرش قدری به درازا طول خواهد کشید نمی دانم چرا دلم گواهی بدی می داد و دلم می خواست مانع سفرش شوم اما بعد فکر کردم اگر برای رفتنش بهانه بیاورم او را می رنجانم .او رفت اما وقتی بازگشت من ادم متفاوتی بودم دیگر فروغی نبودم که او می شناخت و این تغییر به علت حوادثی بود که در غیاب او سایه بر زندگی ما انداخت .
بار اولی که باب امد و رفت استاد به منزل ما باز شد چند روز پس از رفتن کیانوش بود ان روز یکی از نخستین روزهای بهمن ماه بود .چقدر خوب ان روز را به خاطر دارم پالتوی بلند امریکایی به تن داشت و ظاهرش کاملا اراسته بود و نه تنها من از حضورش شگفت زده شدم بلکه باجی هم ناراحت و حیرتزده گشت .او جدا مرد جسور و گستاخی بود مرا بگو که در فکر گریزاز تلفنهای وقت و بی وقتش بودم نگو که او جلوتر نقشه دیدار حضوری کشیده بود . وقتی به من نزدیک شد با همان نگاههای گذشته براندازم کرد و گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
او حتی به باجی که انطور خصمانه نگاهشمی کرد نیم نگاهی هم نیافکند و بی توجه پالتو و دستکش وشالش را به او داد و با من برای رفتن به سالن همراه شد .چطور توانسته بود به خانه ما بیاید مگر من به او نگفته بودم که کیانوش به سفر رفته ؟ دخترک خدمتکار بی جهت برای چیدن ظروف میوه معطل می کرد بدون شک او هم درباره برخی چیزها کنجکاو بود با اشاره چشم وابرو مرخصش کردم و با خود گفتم حالا بدو شایعه بساز بگو خانوم منو فرستاد دنبال نخود سیاه .
سپس برای درک علت امدنش گفتم
- چه عجب استاد یادی از فقیرا کردید !
او با مسرت گفت
- قلب ما فقط برای دوستان در سینه می طپه مائیم و همین چند دوست .مزاحمتون که نشدم ؟
با بی میلی گفتم
- اختیار دارید افتخار ماست .
- راستش براتون همانطور که قول داده بودم البوم کاملی از اثارم رو اوردم .
- خیلی متشکرم فکر می کنم شوهرم غافلگیر بشه . جدیدا با شنیدن نام کیانوش یا سکوت می کرد یا مسیر گفتگو را تغییر می داد ان روز هم به سرعت صحبت را به سمت اب و هوای سرد زمستان سوق داد.
- باغ شما در زمستان چهره ی دیگری داره .
ان روز پس از رفتن او باجی تا ساعتها با من مشاجره کرد و من نمی فهمم چرا با این که در دل با او هم عقیده بودم به زبان سرزنشش می کردم.
- خانوم این دیگه زیادیه شما نباید راهش می دادید.
- یعنی باید در رو به روش باز نمی کردم ؟ چه حرفهای احمقانه ای می زنی باجی خودت که دیدی برای دادن چند تا نوار کاست امده بود.
- این بهانه ای برای ورود به این خانه بوده.
- مزخرف نگو اون دیگه به این جا نمی یاد.
- چرا می یاد خانوم وقتی یکبار به او در خانه خوشامد گفتید بار دوم با علاقه بیشتری می یاد .
با عصبانیت گفتم
- تو به همه کس بدبینی .
- به نظر من شما دارید نرمش ونبودن اقا سوء استفاده می کنید.
- دیگه حتی یک کلمه از حرفات رو هم نمی خوام بشنوم فکر می کنم وقتش رسیده که دیگه بازنشسته بشی .
او رنجیده مرا ترک کرد همیشه همه گفتگوهای ما بی حاصل می ماند و باجی همواره نگران من بود . به هر حال امد و رفت استاد همان طور که باجی پیش بینی کرد به خانه ما اغاز شد و هر بار ه می امد قبل از ان که او را به خاطر امدنشدر نبود شوهرم سرزنش کنم با هدیه ای زیباتر و جذابتر از دفعه قبل مرا غافلگیر و وادار به سکوت می نمود . هر چه او را بیشتر می دیدم تصویر کیانوش در نظرم کمرنگتر ومحوتر می شد و این دفعه با این که مسافرت کیانوش طول کشیده بود چندان برایش دلتنگ نبودم . دیگر قبح عمل برایم ریخته بود حتی چندبار با او برای صرف شام بیرون رفتم .
ان سال او به مناسبت فرا رسیدن سال نو به عنوان هدیه برایم انگشتر گرانبهایی گرفت که ابتدای اسم خودم روی ان حک شده بود .کم کم مهر او در دلم رخنه کرد و نمی دانم چطور خیال کردم به او علاقه مندم و فکر می کنم او هم همین را می خواست چرا که یکی از روزها به علاقه اش اعتراف کرد ان روز ا هم برای اسکی بر فراز تپه ای پوشیده از برف ایستاده بودیم
- فروغ عزیز نمی دونم این بده یا خوبه ؟ اما حالا دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
با این که خودم چیزهایی از رفتار و سخنان در لفافه اش درک کرده بودم اما قلبم از صراحتش فرو ریخت .انجا اخرین جایی بود که اگر به کیانوش وفادار بودم باید او را سر جایش می نشاندم اما باز هم سکوت کردم فقط تنها چیزی که به زبان اوردم و به خیالم به خاطر عذاب وجدان مجبور به گفتنش شدم این بود
- من متاهلم استاد خودتون می دونید .
- برخی تعهدات شکستنشان به خود ادم بستگی داره من همیشه فکر می کردم شایستگی شما فراتر از این چیزهاست .
او با گفتن این جمله که به مثابه اتشی شعله ور بود از تپه سرازیر شد .مقصودش چه بود ؟طلاق ؟ آه چطورتوانستم انقدر خاموش و ساکت گوش فرا دهم ؟چطور توانستم بایستم تا مردی بیگانه شایستگی شوهرم را زیر سوال ببرد ؟
شب سال نو حتی اصرار مادر را برای رفتن به نزدشان نپذیرفتم و ان دقایق پر خاطره را با سپهر سپری کردم او تا اخر شب نزد من ماند و پس از رفتنش باجی نزدم امد . من قبل از ان که به او مجال حرف زدن بدهم درباره شیرین سوال کردم و او گفت شیرین ساعت ها قبل خوابیده وقتی دیدم همچنان بی هیچ کلامی مقابلم ایستاده گفتم
- چی باجی ؟باز می خوای سخنرانی کنی ؟
اما او بر خلاف انتظارم با اهنگی ساده گفت
- نه خانوم به نظرم دیگه حرف از این چیزها گذشته .
منتظر ایستادم او ادامه داد
- من از خدا شرمندم از مادر و پدرتون و اقا کیانوش شرمندم. من وظیفه ام را درباره ی شما خوب انجام ندادم.
به اینجا که رسید اشکش بی وقفه مثل باران از چشمانش سرازیر شد
- من باید برم خانوم.
متعجب در حالی که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم پرسیدم
- بری ؟کجا بری ؟حتما می خوای بری چغلی منو به پدر و مادرم بکنی ؟
- نه خانوم این به خودتون مربوطه من دیگه می خوام برم می رم پیش اقواممان .
- تو که گفتی کسی رو نداری.
- چندتا فامیل دور دارم برای پیرزنی به سن و سال من همون چند نفر کافیند.
- می خوای بازی در بیاری باجی ؟
- نه خانوم خدا به سر شاهده اینطور نیست .من فکر می کنم همانطور که گفتید دیگه باید بازنشسته بشم .
چقدر بی رحم بودم که اسباب رنجش پیرزنی بی دفاع گشته بودم .او داشت ترکم می کرد باجی باجی خوب و محبوبم قصد ترکم را داشت داشت اشکم سرازیر می شد
- دروغ میگی باجی داری شوخی میکنی .برای این که از دستم ناراحتی اینطوری میگی .
- نه خانوم من بلیط قطار هم گرفتم نمی تونم اینجا بمونم و نابودی زندگی شما رو ببینم . نمی تونم ببینم اینقدر مفت خوشبختی تان را فدا می کنید اونم به پای اون مردتیکه بی سر و پا .شما همیشه از بچگی کله شق بودید می دونم که چه فکری در سرتان دارید و هر کاری برای عملی کردنش می کنید . من خودم شما را بزرگ کردم مادر بزرگ خدابیامرزتون همیشه می گفت عاشقی از روی کثافت بلند میشه . شما به کسی که به خاطرش به همه فامیل پشت کردید وفادار نموندید اونوقت چطور می تونید به این یکی که خوشبختی تان را برایش فدا می کنید وفادار باشید ؟ نه نه نمی تونم بم.نم و ببینم از حد تحمل من خارجه بیچاره اقا بیچاره اقا.
احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم و به اتاقش رفتم ارزو داشتم او را انجا ببینم افسوس او انجا نبود . با عجله به اشپزخانه رفتم تا شاید در حال درست کردن صبحانه غافلگیرش کنم اما او انجا هم نبود .باربد و دخترک اشپز انجا بودند که هر دو در حال پوست کندن و خرد کردن پیاز گریه می کردند و با دیدن من از جا برخاستند .پرسیدم
- باجی کجاست ؟
باربد با اهنگی بغض الود گفت
- ایشون صبح زود رفتند .
نه ! او دلش نمی امد مرا ترک کند او به من علاقه داشت و شیرین را عاشقانه می پرستید .دخترک بی وقفه اشک می ریخت و با دستمالی بینی اش را پاک می کرد صدای فین فین او اعصابم را به هم ریخته بود می دانم پیاز تنها بهانه ای برای گریه کردن او بود.
- چرا گریه می کنی ؟
- خانوم پیاز ها خیلی تندند.
از باربد هم پرسیدم
- تو برای چی ؟
باربد با دلتنگی گفت
- خانوم ایشون خیلی مهربون بودند .
همیشه فکر می کردم او چشم دیدن باجی را ندارد اما برعکس مثل این که انها قدر و قیمت او را بیشتر از من دریافته بودند .پیرزن بیچاره در ان هوای ابری به تنهایی رفته بود چقدر خانه سوت و کور بود صدایی که همیشه در حال فرمان دادن بود
- دختر برو خانوم رو بیدار کن صبحانه اشون حاضره ؟ شال خانوم رو بده بهشون توی باغ سرما می خورن .به اون پسرک بی مصرف بگو برگها رو از روی استخر جمع کنه .....
انگار خانه بی حضور او روح نداشت هرکس ارام و بی صدا جایی را که دور از چشم من باشد به کار مشغول بود .جواب مادر را چه می دادم ؟ او عاشقانه باجی را دوست داشت .درست وقتی که انقدر برای از دست دادن باجی اندوهگین بودم سپهر تلفن زد شاید اگر او تلفن نمی زد و با حرفهای متملقانه اش فکرم را منحرف نمی کرد با کمی اندیشه متوجه گرداب جلوی پایم می شدم اما افسوس من خواب بودم ان هم خوابی گران .
- چرا صدات می لرزه ؟
- چیزی نیست .
- چرا ست دیشب اینطوری نبودی .
او هر روز تلفن می زد و هفته ای دو سه بار به دیدنم می امد برای همین قادر بود تغییر حالم را درک کند .
- کمی سر درد دارم.
- برای چی ؟
با گریه بی مقدمه گفتم
- باجی رفت.
- باجی ؟
- دایه من که از بچگی باهام بود .
چرا فکر می کردم از دست دادن او ناراحتش می کند ؟کیانوش بود که ناراحت می شد او برای باجی ارزش قائل بود .
- فقط همین ؟
- چطور ؟ مگه متوجه نیستی اون مثل مادرم بود .
- ادمها میان که روزی از هم جدا بشن .
- تو چگونه هنرمندی هستی ؟ مگه قلب در سینه ات نیست من می گم اون برام خیلی ارزش داشت .
- خب...خب معذرت می خوام گریه نکن نمی خوام ناراحتت کنم .
اما اشک من می امد چطور او درک نمی کرد چه عزیزی را از دست داده ام ؟
- الان میام دنبالت حاضر شو می برمت بیرون .
- نه نیازی نیست .
- چرا هست برای بهتر شدن روحیه ات لازمه .چرا باید روز اول سالت رو اینطور اندوهگین اغاز کنی ؟اون بر می گرده .
- راست میگی ؟
- خب معلومه مگه نمی گی خیلی به تو علاقه داشت ؟ چه کسی رو بهتر از تو می خواد ؟
شاید او این حرف را برای خاتمه دادن به غصه من زد اما من به منزله حقیقی نهفته که او درکش می کرد برداشت کردم .
باجی باید برمی گشت وگرنه تا اخر عمر خود را نمی بخشیدم .ساعتی بعد همان طور که سپهر گفته بود دنبالم امد حالا نگاههای خدمتکاران سرزنش بار بود .چطور من و او انقدر وقیح وزشت شئونات اخلاقی را نادیده می گرفتیم ؟ ناهار را با هم صرف کردیم ان هم در رستورانی که اولین شب اشناییمان به انجا رفتیم .هنگامی که در خیابانهای تهران بی هدف دور می زدیم سپهر پرسید
- بالاخره تکلیف من کی مشخص خواهد شد ؟
تکلیف او ؟پناه بر خدا ! او چه درخواستی از من داشت ؟
- تو که دو تا نیستی فروغ یکی هستی و متاسفانه حقیقی .
مقصودش از متاسفانه چه بود ؟ ایا او هم از نقاط ضعف من اگاه بود ؟ خدا من را ببخشد که با وجود متاهل بودن فکرم متوجه دیگری بود اما این حقیقت داشت تصویر کیانوش رفته رفته در ذهنم کمرنگ می شد طفلک کیانوش با ان همه خوبی با ان همه عشق.
من استاد را برای چه خواسته بودم ؟ چه چیزی که کیانوش فاقد ان بود ؟ نمی دانم ! شاید به قول کیانوش به خاطر ارزوهای احمقانه و بچگانه به خاطر شهرتش کسی نبود که به من بگوید شهرت به چه درد تو می خورد ؟ ایا می توانی قلبت را با عشق شهرت او پر کنی ؟ محبوبیت و شهرت یک هنرمند تنها مختص به هنر اوست اگر هنرمندی را از هنرش جدا کنند می شود انسانی همانند همه انسانها ومن چه می خواستم ؟ می خواستم صبح ها با اهنگ پیانوی او از خواب برخیزم وشبها با نوای ان به خواب بروم و این در حالی بود که به واقع علاقه ای به این هنر نداشتم واگر هم گاهی نوارهای اهدایی پیانوی سپهر را گوش می کردم فقط برای به یاداوردن او بود چه احمق بودم من !

*****************

روزهای ابتدایی بهار برای من با همان روال طی شدند و سرانجام یکی از نخستین روزهای اردیبهش ماه کیانوش به خانه بازگشت با دیدنش حس کردم ان اندازه که باید از دوری اش دلتنگ نبوده ام او جلو امد و بر گونه سرد و بی روح من بوسه ای زد و انگاه به جانب شیرین رفت .وقتی پرستار بچه که من به تازگی برای مراقبت از شیرین استخدامش کرده بودم برای بردنش امد کیانوش با حیرت گفت
- یک نفر جدید به این خونه اومده ؟
در حال سوهان ناخنهایم گفتم
- بله برای نگهداری از شیرین لازم بود .
او همچنان حیرت زده گفت
- پس....پس باجی کجاست ؟
با یاد اوری باجی قلبم فشرده می شد راستش دیگر از امدنش ناامید شده بودم و حس می کردم از دستشعصبانی ام حتی یک تلفن هم نزده بود و سبب شده بود به تنهایی جواب مادر را بدهم .مادر تا سه روز گریه و فغان می کرد و مرا مواخذه می نمود که چرا گذاشته ام برود ؟ فقط خدا را شکر که برای دانستن علتش پاپیچ من نشد هر چند خودم اب پاکی را روی دستش ریختم ووقتی پرسید چرا رفته تنها گفتم
- خب خسته شده بود گفت می خواد برای خودش زندگی کنه گفت ما رو سامون داده و خیالش راحت شده .
بیچاره مادر حق هم داشت باور کند چرا که حتی فکرش را هم نمی کرد دخترش چنین تحفه ای از اب دراید .در نظر او بچه هایش عیب و نقصی نداشتند و ما در نظرش اسوه صبر و وفاداری و گذشت بودیم . وسط ان اوضای بهم ریخته باجی مرا تنها رها کرده و رفته بود و من ناگزیر بودم به همه در ارتباط با او توضیح دهم .کیانوش به دخترک پرستار به هنگام بردن شیرین نگریست و وقتی به قدر کافی از ما دور شد به من گفت
- جواب منو ندادی فروغ باجی کجاست ؟ چند روزه ذفته خونه مادرت ؟ نیازی نبود یکی دیگه به این جمعیت اضافه کنی اون به هر حال بر می گرده .
- اون دیگه برنمی گرده رفته .
او با نگاهی حیران و گیج هم از ارامش و هم از عدم درک حرفهایم به من خیره شد و من پس از این که بقدر کافی به ناخنهایم سوهان زدم به فوت کردن انها پرداختم و بعد از جا برخاسته و گفتم
- حتما خسته ای حمام حاضره .بعد از اون چای می خوری یا قهوه ؟
کیانوش بی توجه به حرف من پرسید
- رفت ؟کجا رفت ؟فروغ مگه چند روزه رفته که تو اینقدر به خودت مسلطی ؟تو اونو دوست داشتی تو اونو .....
با سردی که حتی خودم نیز قادر به باورش نبودم بلافاصله گفتم
- اون رفته بله رفته خودش خواست که بره .
- تو چطور تونستی بذاری بره ؟
- آه خدای من شما همه همینو میگین .اون پیرزن کله شقی بود مگر من غیر از خوبی به او چه کرده بودم ؟ حرف اول این خونه رو اون می زد و توبیشتر از هرکسی ملاحظه اش را می کردی .
- این جواب من نیست فروغ !
به چشمانش خیره شدم او به دنبال همان پاسخی بود که من از گفتنش ابا داشتم . خسته بود اما انگار پاسخ من برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت او برای باجی ارزش زیادی قائل بود وهمیشه می گفت او از معدود پیرزن های باهوشی است که من احترام خاصی برایش قائلم حالا او رفته بود و کیانوش برای رفتنش دلیل قانع کننده ای می خواست .
- به تو نگفت کجا میره ؟
- نه !
- اینطور ناگهانی ؟ حتما برای رفتنشدلیل خاصی داشته او برای همه کارهاش دلیل داشت .
- به من چیزی نگفت.
هنگام پاسخ گویی سعی می کردم در معرضدیدش نباشم او همیشه با کمی دقت قادر بود فکر مرا بخواند .
- از تو رنجیده بود ؟
- چطور باید اونو به من ترجیح بدی ؟
- حرفهای بچه گانه میزنی او دائه تو بود وتو رو بزرگ کرده بود .
- پس من باید بیشتر از تو برای رفتنش ناراحت باشم .
- اما اینطور به نظر نمی یاد من به نوعی به علاقه تو درباره او مشکوکم !
بند دلم پاره شد و اشکم سرازیر گشت او همیشه روی گریه من حساس بود و طاقت دیدن اشکمرا نداشت .
- باز به حربه زنانه ات برای شانه خالی کردن از زیر سوال من متوسل شدی محض رضای خدا بگو در غیاب من توی این خونه چه اتفاقی افتاده ؟اون زنی نبود که بیخود و به خاطر دلیل کوچکی مارو ترک کنه وفاداری اون به من ثابت شده بود وتو هم اینو می دونی .
کیانوش دیگر مادر نبود او همیشه درباره ی همه مسائل حساس و دقیق و باریک بین بود درباره همه چیز غیر از وفاداری من .نمی دانم شاید بیش از حد به من اعتماد داشت وکنجکاوی نمی کرد یا شاید فکر می کرد عاشقانه دوستش داشتهو دارم که حاضر شدم به خاطرشحتی به خانواده ام پشت کنم .اعتماد او به من چیزی بود که هرگز درکش نکردم و این که جرا از ان سوء استفاده کردم به هزار ها دلیل بر می گردد که شاید یکی از انها تنهایی های بلند مدت باشد می دانم که من یک زنم و نباید برای اشتباهاتی نابخشودنی مثل این دلیل بیاورم اما به هر حال به عنوان یک انسان خلاء های عاطفی داشتم و احتمالا فکر می کردم می توانم بدین وسیله پرشان کنم .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر کمتر از گذشته به مصاحبت با کیانوشرغبت نشان می دادم و هر گاه هم که مقابل او می نشستم فکرم جای دیگری بود و پاسخ به سوالاتش را مختصر و کوتاه می دادم حتی به شیرین هم کمتر از گذشته رسیدگی و توجه می کردم انگار زندگی با همه زیباییش برایم مثل زندانی تنگ و تیره شده بود که فقط خود را ملزم به تحملش می دیدم .اکثرا زودتر از کیانوش به بستر می رفتم و دیرتر از او بر می خاستم میل به غذا در من کاهش یافته بود و گوشه گیر و کم حرف و فکور شده بودم و البته اینها از چشم کیانوش دور نبود بالاخره روزی صدای او در امد و با لحنی ارام و معترض گفت
- فروغ تو چت شده ؟ایا مشکلی هست که از من مخفی می کنی ؟
من در حال شانه کردن موهایم به سردی گفتم
- نه .
- پس حتما خسته ای به تازگی ارام و کم حرف شدی و به من توجهی نداری .
- اینطور نیست .
- فکر میکنی من بچه ام ؟خوب می فهمم وقتی به من نگاه نمی کنی از چیزی ناراحتی .
- این فقط حاصل افکار ودته .
- نمی خواد شیره افکار و احساس رو به سر من بمالی .من شوهرتم وزودتر از هرکسی متوجه تغییرات تو می شم تو انگار به نوعی از من بدت می یاد.
چقدر صریح و بی پرده به مسائل اشاره می کرد با این وصف من جوابی نداشتم لااقل از روی مصلحت هم منکر این قضیه نشدم حتی به دروغ. سکوت کردم و از اینه به چهره اش خیره شدم و فکر می کنم سکوتم دور از انتظارش بود چون حالش تغییر کرد اما خودش را نباخت و خیلی زود به خودش مسلط شد و تلاش کرد از در محبت و عشق وارد شود
- عزیزم بیا چند روزی به سفر بریم اب و هوای شمال هر دومون رو عوض می کنه .
- تو که دائم در حال سفری پس به حالت فرقی نمی کنه .
او نزدم امد و دستان قدرتمندش را دور کمرم حلقه کرد و گفت
- انقدر نامهربان نباش من که به خاطر تفریح سفر نمی کردم برای زندگیمون بود به خاطر رفاه تو و دخترمون با این وجود ازت معذرت می خوام وحالا اینجا هستم تا کوتاهی هارو جبران کنم فقط با من اینطوری نکن من طاقتش رو ندارم .
در حصار دستانش کلافه بودم چرا دیگر ان دستان قوی مردانه و گرم و مهربان برایم سنبل عشق نبود ؟ چرا دیگر ماوائی برای خستگی هایم نبود و دیگر حریم امنی نبود که بدان تکیه کنم ؟ چرا خود را مثل مرغی پر بسته و اسیر می دیدم ؟ چرا دیگر همه چیز در من مرده بود ؟ فقط حس می کردم اگر عاشق استاد نیستم عاشق کیانوش هم نیستم حلقه دستانش را گشودم و برای این که کنجکاوترش نکنم گفتم
- اگر چه برام فرقی نمی کنه اما می پذیرم .
برق شادی در دیدگانش درخشید اخر پس از مدتها این نخستین باری بود که از او چیزی می خواستم.
- پس می رم ماشین رو چک کنم تو هم اماده شو .
- حالا ؟
- پسکی ؟غروب راه می افتیم .
با این که حال و حوصله سفر نداشتم پذیرفتم ولی کلافه بودم چرا که سپهر در طول این مدت چندبار تماس گرفته و من هر بار با شنیدن صدایش علی رغم میلم بنا به وضعیت خانه و حضور کیانوش تماسمان را قطع کرده بودم و او هم مصرانه در فواصل مختلف تماس می گرفت .در حال غروب مطابق میل کیانوش راهی سفر شدیم و شیرین را به پیشنهاد کیانوشسر راه به مادرم سپردیم .سفر ما ابتدای غروب به سمت شمال اغاز شد در حالی که یک سوم مسیر را هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت
- اجازه میدی یک نوار موسیقی بذارم ؟
و من هم بلافاصله یکی از نوارهای اهدایی اثر سپهر را به او داده و گفتم
- اینو بذار .
- این چی هست ؟
- پیانو اثر استاد روشن.
- چی ؟خیلی عجیبه تو که با پیانو میانه خوبی نداشتی مثل این که تو واقعا در غیاب من خیلی عوض شدی .
- ادمها دائم در حال تغییرند تو هم فرق کردی .
- دوباره نرو سر پله اول من که معذرت خواستم .می تونم بفهمم که تو بیش از هر چیز به خاطر تنهایی ات در ایام عید ازم دلگیری .
به موقع محور صحبت را عوض کردم وگرنه ممکن بود مچم باز شود.چه بازی گناه الودی بود.

*******************
چقدر کیانوش در نظرم بیگانه شده بود انگار دیگر او را نمی شناختم در طی سفرمان بارها برای کم کردن فاصله میانمان پیشقدم شد اما از من روی خوش ندید .چرا درست وقتی که او میان فامیل من محبوب شده بود من این چنین بچگانه عمل می کردم ؟پدر و مادرم او را به عنوان داماد خانواده و مادرش به عنوان پسر خانواده پذیرفته بودند حتی فرهاد با ان اخلاق خشک و خشن هم ناگزیر از کنار امدن با او شد هر چند تلاش وسماجت کیانوش تاثیر شایان توجهی در این روند داشت اما به هر حال او موفق شده بود در فامیل مطرح شود حتی نزد فامیل خودش که چشم دیدارش را نداشتند و این چیزی بود که من ان زمان بدان بی اعتنا بودم .
عشق او به شیرین در جایگاه یک پدر قابل ستایش بود چرا که او همه را به خاطر دخترمان متحمل شده بود .پس از همه این وقایع حس می کردم به اخر خط رسیده ام و دیگر قادر به تحمل نیستم و دیگر نمی توانم با او زندگی کنم چرا که در غیر این صورت به خودم دروغ می گفتم.بالاخره هم یکی از شبهایی که در ویلای اجاره ایمان به خوردن شام مشغول بودیم به کیانوش پیشنهاد جدایی دادم او که برای کم کردن فاصله بینمان ترتیب این مسافرت را داده بود بیا پیشنهاد من حیرتزده گشت اما دقایقی بعد با خنده گفت
- بهت التماس می کنم فروغ که دیگه با من از این شوخی ها نکنی .
ن با ارامشو سردی که حتی خودم هم متعجب بودم چگونه بدان دست یافته ام گفتم
- من کاملا جدی ام کیانوش .
لبخند بر لبانش ماسید و رفته رفته تلاشکرد به عمق حرف من بیاندیشد .از نگاهش فرار می کردم لذا با دست محکم چانه ام را به دست گرفت و در چمانم خیره شد
- چی یگی فروغ خودت متوجه ای ؟
ن سکوت کردم و لبانم را بر هم فشردم او چانه ام را کرده و قشق را در بشقاب چن پرت کرد بی انکه توجه کند بدن صدمه می رساند سپس بلند شد و مقابل پنجره ایستاد صدایش محکم جدی و رنجیده بود
- باید به پاهات بیافتم تا چشمت رو به روی گذشته ببندی ؟ در عمرم از هیچ کی به اندازه ای که از تو معذرت خواستم عذرخواهی نکردم اما تو....
- من از تو معذرت خواهی یا چیز دیگه ا ی نمی خوام .
فریاد زد
- پس چی می خوای ؟طلاق ؟ فقط برای این که من بخاطر زندگیمون جون کندم ؟
- نه حرف من این نیست .
- پس حرف تو چیه تو چی می خوای ؟ دلائلت چیه ؟
- ما برای هم ساخته نشدیم با هم ...... با هم تفاهم نداریم .
به طرفم برگشت چشمانش از فرط خشم قرمز شده بود در فواصل کمی مژه می زد .یقه پیراهنش باز بود و پوست قهوه ای سینه اش خودنمایی می کرد .ان هیکل ستبر که بارها به زبان اوردم شیفته انم مقابلم قد علم کرده بود و من دیگر ان را نمی خواستم هیچوقت هرگز . او داشت چه می کرد ؟ به گمانم تقلا می کرد مقصود و دلایل مرا بفهمد .
- حرفهای تازه میزنی مطمئنی حرفهای خودته ؟!
- چطور فکر می کنی من دهان بینم ؟
- تو چطور تا حالا نفهمیدی من به درت نمی خورم یا حتی قبل از امدن شیرین ؟ چند وقته به این نتیجه رسیدی ؟قطعا تصمیم حالا نیست !
- خیلی وقته .
با لبخندی تمسخرامیز دست به کمرش زده و گفت
- خیلی وقته و حالا به من میگی ؟
- فکر می کنم هر وقت هر دو بفهمیم دیر نیست .
او با شدت و عصبانیت گفت
- تو مدتهاست حس میکنی با من تفاهم نداری و داری به زندگی با من ادامه میدی ؟ چقدر هر دو احمقیم .
صدایش از تاسف عشق می لرزید .ایا به همین راحتی پذیرفت ؟ او مرد منطقی بود او مرا برای خودم می خواست و این مساله را بارها به من گفته بود .وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحنش ملامت گر بود انگار خودش را سرزنش می کرد
- باید می فهمیدم تو مدتهاست که با من سرسنگینی فکر می کردم خسته ای یا ازم دلگیری .خب من با فشار کارم باعث اندوه تو شدم اما میگی تصمیمت هیچ ربطی به این موضوع نداره پس چی ؟ من احمق نیستم فروغ و دارم می بینم که تو مدتیه به صورت غیر رسمی از من جدا شدی حتی منو از خودت محروم میکنی و مثل یک غریبه با من رفتار میکنی و تمنای من راه به جایی نداره میگی با من تفاهم نداری میگی ما برایم هم ساخته نشدیم چرا فروغ ؟چرا ؟
چرای او پاسخی داشت ؟ دلیلش این بود که کسی میان ما وجود داشت ؟او دوباره مقابل من نشست طفلک داشت اخرین تلاشش را به کار می گرفت دستش میان دستانم خزید و دوباره برای لحظه ای اتش خاموش قلبم شعله ور شد اما ان هم فقط یک لحظه کوتاه بود . صدایش ارام و گرم بود اما می لرزید لرزشی امیخته با ترس از دست دادن .
- فروغ ما امدیم سفر تا عشقمون رو تجدید کنیم امدیم تا فاصله ها رو کم کنیم نه این که بیشترش کنیم.به من نگاه کن و بگو شوخی کردی بگو فروغ .
من به چشمانش نگریستم می دانم نگاهم سرد و بی روح بود . به گمانم او هم فهمید که ناگهان ناامیدی هم وجودش را فرا گرفت و من حس کردم دستانش به سردی گرائیدند .زمزمه کرد
- فروغ !
چگونه می شود که انسان چشمش را به روی همه چیز می بندد ؟ همه چیز همیشه همین طور ساده اتفاق می افتد با نگاه ساده ای عشق به قلب رسوخ می کند و با کلام ساده ای پایان می یابد .کیانوش به عقب تکیه داد و با درماندگی کمی توتون در پیپش ریخت و ان را روشن کرد و به بیرون خیره شد حس کردم نم اشکی در چشمانش نشسته که به سختی از ریزششان جلوگیری می کند .از سر میز برخاستم و به اتاق رفتم چون نمی خواستم تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم .باران تند و سیل اسایی اغاز شده بود و من نگران شکوفه های تازه به میوه نشسته بودم که زیر باران نابود می شدند . او حتی یک لحظه هم به نیت من فکر نکرد زیرا او هنوز به من اطمینان داشت.
کیانوش تا ساعتها بیدار بود و من صدای قدمهایش را می شنیدم شب از نیمه گذشته بود که حس کردم در ساختمان باز شد ارام لب پنجره رفتم خودش بود چرا زیر باران ایستاده بود ؟ چندبار خواستم از این کار بر حذرش کنم اما نتوانستم .دستانش را به سختی مشت کرده و چشمانش را بسته بود و صورتش را به سمت اسمان گرفته بود موهای لختش خیس از باران روی پیشانی اش ریخته بود .نمی دانم چرا حس کردم گریه می کند ایا به راستی این برای او پایان راه بود ؟ ارام به بستر خزیدم و تلاش کردم بخوابم تازه چشمانم گرم شده بود که صدای ارام باز شدن در اتاق را شنیدم.با چشمان نیمه باز به سمت در نگریستم خودش بود در حالی که حوله ای دور گردنش داشت ارام به من نزدیک شد وپتو را روی شانه هایم کشید و انگاه خم شد وبوسه ای بر پیشانی ام نهاد .چقدر لبانش داغ و عطشناک بود .با خود گفتم خدا کند اشکهایم سرازیر نشود و رسوایم نکنند ولی گوشه چشمانم لرزید سپس دیده دیده بر هم فشردم و گوش سپردم تا صدای دور شدنش را بشنوم اما او هنوز انجا بود بر بالین من و شاید داشت نگاهم می کرد .ایا دیگر هیچ عشقی در من نبود ؟زمزمه کرد
- فروغ من طلاقت نمی دم کسی رو که با ان مشقت به دست اوردم اسان از دست نمی دم .
دیگر نتوانستم اشکهایم را مهار کنم و ارام در امتداد گونه هایم بر بالش چکیدند نمی دانم انها را دید یا نه ؟ اما من چشم نگشودم و او هم دیگر چیزی نگفت .ایا این اشک اشک درماندگی و استیصال بود ؟نمی دانم من ان زمان هیچچیز نمی فهمیدم .

**************


سفر سرد و بی روح ما به پایان نزدیک می شد در حالی که کیانوش همچنان تقلا می کرد فاصله میانمان را کم کند و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نبود والبته من هم با سماجت سر عقیده ام ایستاده بودم .وقتی به تهران نزدیک شدیم پرسیدم
- درباره پیشنهاد من فکر کردی ؟
کیانوش در حال رانندگی با مهربانی و ملایمت گفت
- می دونم که حالا عصبانی هستی جدی نگرفتم.
از ارامش او خونم به جوش امد اما با ارامشی ظاهری گفتم
- من جدی ام و هرگز از سر عصبانیت چنین تصمیمی نگرفتم .ببین کیانوش به نفع هر دوی ماست که از هم جدا بشیم.
- تو درباره منافع من نمی تونی حرف بزنی و اما درباره خودت .من با پیشنهادت مخالفم و تو رو دوست دارم فروغ .
اهنگ صدایش ساده بود و من برای لحظه ای گذرا متاثر شدم اما این تاثر انقدر طول نکشید بنابراین جدی و محکم گفتم
- پس دیگه بین ما حرفی برای گفتن نمانده من خانه پدر و مادرم می مونم تا تو تصمیمت رو بگیری .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
او با چشمانی گرد شده از فرط حیرت به من نگریست و ارام گفت
- نمی فهمم چه چیز یکباره این همه باعث تغییر تو شده اگر اختلافاتمان را حل نکرده بودیم می گفتم لابد فامیلت زیر پایت نشسته اند اما اونا منو پذیرفتند وحالا که سربالایی ها طی شده و ما در سرازیری قرار گرفتیم تو ایستادی ! هیچ به شیرین فکر کردی ؟اصلا به این موضوع فکر کردی که ایننده اون چی میشه ؟
با یاداوری شیرین اندوه سراپایم را فرا گرفت پس از رفتن من تکلیف او چه می شد ؟ اعتراف می کنم که رگز به او جدی فکر نکردم کیانوش که تاثیر حرفهایش را در چهره ام می دید ادامه داد
- حالا من به کنار دخترت چی ؟ مگه تو مادرش نیستی ؟
- اونو با خودم می برم .
- متاسفم !
کلامش مو بر اندامم راست کرد .متاسف بود؟ برای چه برای بردن شیرین ؟
- فروغ اون دختر منه .
- منم مادرشم .
- مادر بودن تو تا وقتی شامل حالش میشه که بالای سرش باشی بعد از اون دیگه مادر نیستی .
- می خوای وادار به موندنم کنی ؟
- می خوام در جریان باشی تو مطابق هیچ تبصره و قانونی نمی تونی اونو از من جدا کنی .
- تو صلاحیت نداری .
- تو داری ؟! فکر اینجاش رو نکردی بودی نه ؟عزیزم من اونو با دنیا عوض نمی کنم .
دوباره اشکم سرازیر شد این لااقل نشان می داد هنوز عواطف مادری در من زنده است با این وصف غرورم اجازه نمی داد به ضعفم اشاره کنم .او که گریه مرا دید گفت
- فروغ بیا با هم بمونیم و بزرگش کنیم اون خیلی دوست داشتنی و عزیزه .من برای گناه نکرده از تو برای هزارمین بار معذرت می خوام حالا بگو منصرف شدی تا با هم بریم شیرین رو برداریم و بریم خونه .من هر کاری بخوای می کنم اصلا قول میدم دیگه اسباب رنجش تو رو فراهم نکنم .
نمیتونستم تا مغز استخوانم الوده به گناه بود من دیگر به او تعلقی نداشتم او مال من نبود هر چند که گاهی شیطان منحوس به جلدم می رفت وفریاد می زد او خودش لبریز از اشتباه و گناه است چرا باید به خاطر فکری که در سر داری گرفتار عذاب وجدان باشی ؟ او در گذشته مطرودترین و منفورترین فرد فامیل بوده و حالا که اب طهارت و پاکی بر سر خودش ریخته ادعای وفاداری می کند .استاد مشهور است محبوب و پاکنهاد است او کسی است که همه برای زندگی با او غبطه می خوردند این فرصت سراغ تو امده و ردش می کنی ؟چه می دانی شاید بخت به تو رو کرده که او از میان ان همه زن تو را برگزیده او کسی است کهحتی خود کیانوش هم به او افتخار می کند .
تنها ناراحتی من از شیرین بود قادر نبودم دست از او بکشم حتما راهی برای گرفتنش وجود داشت .در حالی که من به تصور اینده مشغول بودم کیانوش مقابل خانه پدرم توقف کرد انگاه هر دو از ماشین پیاده شدیم کیانوش قبل از فشردن زنگ گفت
- ازت می خوام با حرفهای مضحک و بچگانه اسباب ناراحتی انها را فراهم نکنی .
وقتی که در باز شد مادر به استقبالمان امد در حالی که شیرین را در اغوش داشت او با دیدن من و کیانوش شروع به تقلا کرد و وقتی مادر زمینش گذاشت به اغوشم پرید بعد از من کیانوش را در اغوشش گرفت و همه وارد خانه شدیم .پدر مطابق روزهای تعطیل به مطالعه مشغول بود که با دیدن ما کتاب را کنار گذاشت فیروزه و فرهاد هم حضور داشتند که همگی به احتراممان از جا برخاستند و با تک تک انها دست داده واحوالپرسی کردیم . وقتی همگی سر جاهایمان نشستیم مادر چای اورد وهنگام تعارف به من ارام پرسید
- چته ؟
- چیزی نیست !
- پس چرا انقدر گرفته و ساکتی ؟
کیانوش به عوض من پاسخ داد
- خسته شده خانوم بزرگ در طول راه یک ربع هم نخوابیده .
فیروزه گفت
- اون همیشه به بی خوابی حساس بود.
مادر گفت
- می تونی چند دقیقه بری بخوابی .
با اکراه گفتم
- نه مادر به خواب احتیاج ندارم فقط یک کم خسته ام.
مینا پرسید
- خوش گذشت ؟
- جای شما خالی بود تمام مدت اونجا بارون می امد .
خشایار به شوخی گفت
- داداشمون که اذیتت نکرد زنداداش اگه اینطوره بگو تا خدمتش برسم .
از وقتی همه کیانوش را بخشیده بودند خشایار به من می گفت زنداداش ان همه چه زن داداش سفت و سختی .کیانوش با حاضر جوابی گفت
- اگه تو زنت رو اذیت می کنی من هم می کنم هر چی نباشه با هم داداشیم .
خشایار با قاطعیت گفت
- حرف اول و اخر خونه رو من می زنم .
فیروزه گفت
- بله ؟!
خشایار بلافاصله گفت
- بله میگم چشم !
همه از این حرف خندیدند البته غیر از من کیانوش نگاه پر معنایی به من افکند و چون پاسخی نگرفت به حرف زدن با خشایار سرگرم شد . ساعتی بعد کیانوش با عذرخواهی از بقیه اجازه رفتن خواست اما من میلی به رفتن نداشتم لذا با اکراه به کیانوش گفتم
- اگه اجازه بدی من چند روزی رو خونه پدرم باشم .
انگار حرف من یاداور صحبتهای گذشته بود چرا که چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت .فیروزه گفت
- خشایار یادبگیر ببین از غصه دوری خواهرم رنگ به رویشان نیست .
این بار کیانوش هم نخندید گویی با قاطعیت من پی برده بود اما نمی خواست که باورش کند . کیانوش خواست به تلافی شیرین را با خود ببرد که مادر بیخبر از همه جا او را به طرف خود کشیده و گفت
- مطمئن باشید از هردوشون مثل چشمام مراقبت می کنم حالا که فروغ پس از مدتها می خواد چند روز پیش ما باشه بذارید شیرین هم اینجا بمونه .
کیانوش با لبخندی ساختگی گفت
- اخه خانوم بزرگ من خودم بیکارم می تونم به گردش ببرمش .
- من این کار رو می کنم شما هم برو در غیاب بچه ها استراحت کن می دونم که سفرهای طولانی خسته ات کرده .
کیانوش لحظاتی بر من خیره ماند وانگاه ارام به گونه ای که فقط خودم بشنوم گفت
- بازهم فکر کن من دست از سرت بر نمی دارم .
و من نیز قصد کرده بودم انقدر پافشاری کنم تا او را به این کار راضی کنم در حالی که از عواقبش بیخبر بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب اول اقامتم در منزل پدری ام تا ساعتها بیدار بودم البته همه از ماندن من تعجب کرده و کنجکاو بودند و سر بسته سوالاتی می کردند که من هم سربسته پاسخ دادم
- مگر باید برای ماندن در خانه پدر دلیل خاصی داشت ؟
دلم می خواست به سپهر تلفن کنم پس منتظر ماندم و وقتی همه به خواب رفتند تماس رفتم. شب از نیمه گذشته بود که به او تلفن زدم اما صدای او خواب الود نبود.
- الو؟
- سلام منم فروغ.
صدایم تا سر حد ممکن پایین بود او با شنیدن صدای من شادمان گفت
- خودتی؟آه.... پس بالاخره تلفن زدی؟
- مسافرت بودم.
- بله چندبار به خانه تلفن زدم و ان پیرمرد گفت
- هنوز نیامدید حالا خانه ای ؟
- نه منزل پدرم هستم.
- اونجا ؟برای چی ؟
- شما هم می پرسید چرا؟ خب چون دلم براتون تنگ شده بود.
- فروغ دارم دیوونه میشم کی تکلیف من معلوم میشه ؟
- اگه بگم نه چی ؟
- اونوقت... اونوقت مجبور می شم کیانوش رو بکشم .
نفسم در گلو گیر کرد با این که لحنش شوخ بود اما من ترسیدم در حالی که هیجانی مضاعف همه وجودم را فرا گرفته بود . او که ترس مرا حس کرده بود با خنده ای کوتاه گفت
- نترس هنرمند و قاتل با همجور در نمی یاد اما از این شوخی ها گذشته چه فکری در سر داری ؟ به حرفام فکر کردی ؟
درمانده گفتم
- پس بچه ام چی ؟
- بچه ات ؟
انگار بار اولی بود که می شنید ایا واقعا او را نادیده گرفته بود؟
- بله دخترم شیرین .به هر حال من یک مادرم.
مکثش طولانی شده بود حس کردم برایش مهم نیست پس عصبانی گفتم
- چرا ساکتی یعنی برات مهم نیست ؟اگه من برات مهم باشم اونم مهمه .
وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش به نحو چشمگیری متملقانه بود
- معلومه که مهمه تو هم برام مهمی اگه سکوتم طولانی شد برای این بود که داشتم فکر می کردم .ایا راه حلی وجود داره پدرش چی میگه ؟
- اون شیرین رو می پرسته اگه فکر این بچه نبود شاید بهتر قادر بودم تصمیم گیری کنم.
- تو به من جواب مثبت بده بهت قول میدم دخترت رو از طریق قانونی از اون بگیرم من ادم با نفوذی هستم ومی تونم وکیل کارامدی بگیرم تا سرپرستی بچه را به تو واگذار کنند.
- اینو جدی میگی ؟
- معلومه که جدی میگم من برای تو هر کاری می کنم خب چی میگی ؟
شادی به قلبم دوید با حضور شیرین همه جا خوشبخت بودم با این وجود دیگر مانعی وجود نداشت .ان شب با خیال اسوده به بستر رفتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر ماجرای طلاقم را با خانواده ام در میان بگذارم البته قصد نداشتم هدفم را از این تصمیم بازگو کنم و همین مساله قدری کارم را مشکل کرده بود .سه روز پس از اقامتم در انجا تصمیمم را با صراحت به پدر و مادر و فیروزه گفتم انها ابتدا به من خندیدند و حتی فیروزه گفت
- دستمان می اندازی ؟ کیانوش همین الان برای سر زدن به تو اینجا بود.
اما وقتی جدیت مرا دیدند هر سه با حیرت به من خیره شدند شاید از این تعجب کرده بودند که وقاحت من تا چه حد است ان از نحوه ازدواجم وان هم از نحوه بیان کردن جدائی ام .ان زمان هیچ زنی از شوهرش طلاق نمی گرفت ویک دختر باید با لباس سپید از خانه پدرش و با لباس سپید هم از انه شوهرش خارج می شد واین قاعده اجتناب ناپذیر بود.پدر با عصبانیت از مادر پرسید
- پري خانم دخترت چي ميگه ؟
مادر كه خود حيرت كرده بود با دستپاچگي گفت
- والا نمي دونم اقا لابد خل شده !
فيروزه كه باز هم ابرويش جلوي فاميل شوهرش در خطر بود با اهنگي تند و خشمگين گفت
- هيچ معلومه چي داري ميگي دختر ؟ باز ضربه به كله ات خورده ؟
براي ارام كردن او گفتم
- تو دخالت نكن فيروزه.
او فرياد زد
- دخالت نكنم؟چه غلط ها !داري با ابرو و حيثيتم بازي ميكني ميگي لالموني بگيرم ؟
- با فرهنگ رفتار كن.
او با در اوردن اداي من در حالي كه دست به كمرش زده بود گفت
- با فرهنگ ! برو خجالت بكش دختر شل كن سفت كن در اوردي ؟ مگه ما مضحكه توايم ؟
بعد خودش را روي مبل انداخت و ناتوان گفت
- واي حالا به فاميل شوهرم چي بگم ؟ بگم خواهرم ديوونه شده ؟هنوز دو سه سال نشده كه به خاطر شوهر كردن با اون پسره الم شنگه به پا كرد حالا مي خواد طلاق بگيره ؟حتما ميگن اينا خانواده خل و ديوانه ها هستند.
محكم گفتم
- حرمت خودت رو نگه دار فيروزه هر چي سكوت مي كنم بدتر ميشي ؟من به تو چكار دارم؟ تو مبارك شوهرت زندگي خودم به خودم مربوطه اصلا ببينم مگه يكي از اونا يي كه وقتي من با اون ازدواج كردم مثل گندم برشته بالا و پائين مي پريد تو نبودي ؟
او با رنگي كه به سپيدي گرائيده بود گفت
- احمق جان اون مال اون موقع بود حالا اون تونسته بيشتر اشتباهاتش رو جبران كنه تازه مگه تو كور بودي اول اين چيزها رو ببيني گذاشتي زنش بشي بعد اتيش به ژا كني ؟ والا صد رحمت به اون ابروريزي تو صدها مرتبه بدتر از اونه .مايه رسوائي با يه بچه ! مي خواي زن و مرد خانوادمون نتونن سراشون رو بالا كنند ؟
ژدر و مادر به جر و بحث لفظي ما خيره شده بودند و توان و حركت حرف زدن نداشتند رنگ ژدر كه كبود كبود بود و هر ان احتمالش مي رفت مثل اتشفشاني وحشتناك فوران كند حتي مادر هم قادر به ساكت كردن ما نبود تا اين كه فرياد ژدر به اسمان برخاست و انگار فريادش را با همه قدرتش از گلو خارج كرد
- دختره بي حيا كمر به بردن ابروي من بستي ؟
يك متر از جا پريدم شيرين هم در اغوشم ترسيده بود .
سرش را روي شانه ام گذاشتم و كمي عقبتر رفتم و او خطاب به مادرم با لحن تندي گفت
- اين دخترو توتربيت كردي ؟ اين بچه منه ؟ اي تف به روت بياد دختر خجالت هم خوب چيزيه! دختر هم اينقدر سر به هوا اخه چقدر خودمو به خريت بزنم ؟چقدر توي سر و همسر ماس مالي كنم چقدر دروغ بگم ؟ گفتي مي خواي زن اون شارلاتان بشي بهت گفتم اون به دردت نمي خوره گوش ندادي گشنگي به خودت دادي ژدر منو دراوردي .الهي خدا بگم چيكار كنه خواهر كه اومدي زير 1امون نشستي و گفتيم هر غلطي مي خواد بكنه بذار بكنه حالا سر دو سال برگشتي ؟ اون دفعه مجبور شديم دزد و دروغ ببافيم و جاي مردتيكه روي توي مردم باز كنيم چكار كنم تف سر بالا بود مي افتاد توي صورت خودمون ! اين بار بريم چي بگيم ؟بگيم هر روز مي خواد يك غلطي بكنه ؟ الهي خير نبيني دختر كه كمر منو شكستي .
اقا جون تا ان روز مرا نفرين نكرده بود حس كردم فريادش به عرش رفت و از اين انديشه مو بر اندامم راست شد .
مادر با اندوهي كه امكان داشت هر ان به زمينش بزند گفت
- چرا دخترم ؟ اون كه حالا داره تلاش مي كنه مرد خوبي باشه.....
پدر ميان حرف هاي او پريد و فرياد زد
- اگر هم نبود باز فرقي نمي كرد بايد مي سوخت و مي ساخت .زنجيريه كه خودش به گردن خودش انداخته آره حالا مي يام كلاه بي غيرتي به سرم مي ذارم و با طاقش موافقت مي كنم ما لولوي سر خرمنيم خير نديده اصلا ملاحظه نمي كنه ما باباشيم مادرشيم بزرگترشيم همين طور راحت و بي شرم مي ياد مي شينه حرف ميزنه !
بعد محكم با دست راستش روي دست چپش كوبيد و گفت
- اااا دوره اخر زمون شده خانوم همين امشب تلفن ميكني شوهرش بياد برش داره بره .اصلا ديگه لازم نكرده بياد اينجا تقصير من بود كه راهش دادم بايد با تي ژا بيرونش مي كردم .تا كمي لي لي به لالاش مي ذاريم فكرهاي تازه مي كنه طلاق بگيرم ! غلط هاي زيادي ! همينه كه هست .
برخوردشان جدي تر از ان بود كه انتظار داشتم و نمي دانستم هنوز هم انقدر از پدر حساب مي برم نفسم در گلو حبس شده بود همه همينطور بوديم وقتي او حرف مي زد مقابلش جرات ابراز عقيده نداشتيم حتي مادر اما من بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم من تصميم خود را گرفته بودم حالا جايش فرقي نمي كرد اينجا يا انجا !حس كردم ديگر قادر به ادامه زندگي با كيانوش نيستم .خوشبختانه اكثرا تصور كردند علت جدايي من كيانوش است در حالي كه اين فقط بهانه اي بود براي پيش بردن حرفم بود و حربه اي كه اكثر زن و شوهر هاي ان زمان براي باز كردن بندهاي تعهد به زبان مي اوردند با هم تفاهم نداريم ! حالا شايد خيلي ها مثل من معناي تفاهم را نمي دانستند اما براي رسيدن به اهدافشان به ان استناد مي كردند . مادر به خواست پدر به كيانوش تلفن زد و خواست براي بردن ما به انجا بيايد . در فاصله اي كه او از راه برسد مادر به اتقم امد و لبه تخت نشست و در حال نگاه كردن من كه داشتم لباس شيرين را به تنش مي كردم گفت
- مادر جون از پدرت دلگير نشو اون خوشبختي تو رو مي خواد. هيچ پدر و مادري به بد اولادش راضي نيست.
ميان اشك گفتم
- نه شما همتون به فكر خودتونيد فيروزه فرهاد اقاجون و شما . بابا خوب ما با هم تفاهم نداريم بايد بسازيم و بسوزيم ؟ به خودتون نگاه نكنيد ما يك نسل از شما جلوتريم و عقايدمون با شما فرق داره من نمي تونم مثل شما صبور باشم مادر من مي خوام از زندگيم لذت ببرم .در هر حال فرقي نمي كنه چون من تصميمم رو گرفتم و از اون جدا مي شم چه با رضايت شما و چه بي رضايت شما .
مادر لب به دندان گزيد و ارام گفت
- خدا مرگم بده اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي ؟ پس تكليف بچه ات چي ميشه ؟مگه تو مادر نيستي ؟
از اطميناني كه نمي دانم از كجا بر من چيره شده بود گفتم
- اونم با خودم مي برم .
- مي بري ؟كجا مي بري ؟ اون دختر كيانوشه هيچ مي دوني هيچمي دوني اگه طلاق بگيري اقا جونت به خونه راهت نمي ده مي خواي ابروي ما رو ببري ؟
- اينجا نمي يام .
- نمي ياي ؟!
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانش به حيرت نشست انگار حرف مرا در ذهنش بررسي مي كرد كه قصد امدن به خانه ژدرم را نداشتم مي خواستم چه كنم ؟ براي منحرف كردن فكرش گفتم
- مزاحم شما نمي شم من كه بچه نيستم مادر حالا بيست و چهار سالمه .
- فكر ميكني سن زياديه براي اين دوره زمونه ؟ اخه مگه زندگيت چه ايرادي داره كه اوارگي رو بهش ترجيح ميدي ؟ دارم مي بينم كه شوهرت دوستت داره و زندگيت هم چيزي كم نداره مگه يك زن از شوهرش چي مي خواد ؟تو چي خواستي كه اون تهيه نكرده ؟
- مادر همه كه خوردن و خوابيدن نيست حالا زمونه عوض شده شما ميگين شوهريه كه خودم انتخاب كردم بنابراين بايد بسوزم و بسازه اما اگه شما انتخابش كرده بودين و او به دردم نمي خورد حمايتم مي كرديد ؟ بسيار خب مي شينم و اگر هم به شما گفتم فقط مي خواستم در جريان باشيد .
- من نمي دونم كه تو به كي رفتي كه انقدر كله شقي دختر ؟اول همه كاراتو مي كني بعد ميگي امدم مشورت كنم به قول پدرت بزرگتري كوچكتري يادت رفته ما برات لولوي سر خرمنيم .دفعه قبل هم به رفمان گوش نكردي اما اين بار گوش كن ما بدخواهت نيستيم.
سخنان مادر از يك گوشم به درون مي رفت و از گوش ديگرم بيرون مي ريخت چرا كه به صورت عميق به انها فكر نمي كردم نگاه من به ان همه نصيحت سطحي و سرسري بود و تصور مي كردم به سني رسيده ام كه ديگر نيازي به راهنمايي ندارم و جالب اين كه تمام ان سخنان ارزشمند را به مثابه توهيني نسبت به خودم مي ديدم و حالا كه دقيقتر مي انديشم به اين نتيجه مي رسم كه من ان زمان هنوز به بلوغ فكري نرسيده بودم .
ساعت از يازده شب گذشته بود كه كيانوش براي بردن من و شيرين به منزل پدرم امد پدر سر دردش را بهانه كرد و با او روبرو نشد و چهره فيروزه و مادر هم به قدري اشفته بود كه با يك نگاه مي توانست بفهمد در غياب او اتفاقي افتاده هر چند احضار نابهنگام او وقتي كه دو ساعت قبلش انجا بود به قدر توليد شك مي كرد اما كيانوش انقدر خوددار بود كه سوال نپرسيد. او ساك من و شيرين را در اغوش گرفت و از مادر براي نگهداري ما تشكر انگاه در اتومبيلش را براي سوار شدن من باز كرد انگاه خودش پشت رل نشست مادر تا دور شدن كامل ما جلوي در ايستاد و من تا وقتي دور شديم به او نگريستم و جمله اش را ياد اوردم
- برو به سلامت اما كمي عاقل باش .


***************


شيرين در صندلي عقب به خواب رفته بود و كيانوش در حالي كه به وضوح پيدا بود خشمگين است به رانندگي مشغول بود و اين از فشار دستانش بر فرمان و دنده اتومبيل پيدا بود .از نگاه مستقيم به او احتراز مي جستم و او هم نگاهم نمي كرددو ساعت تمام تا رسيدنمان به خانه سكوت محض بود .وقتي پرستار شيرين را به اغوش و به اتاقش رفت من هم قصد رفتن به اتاقم را نمودم كه كيانوش جدي و محكم گفت
- بمان مي خوام باهات حرف بزنم.
- خسته ام.
- بعد از تموم شدن حرفام مي توني بخوابي هر چند كه مي دونم خواب فقط يك بهانه است .خيال ميكني نمي دونم شب ها تا دير وقت بيداري؟
- الان ديروقته .
- بنشين !
به ناچار همانجا روي مبل مقابلش نشستم او سيگاري زوشن كرد و به خدمتكاري كه براي اوردن شيرقهوه امده بود محكم گفت
- تا يك ساعت ديگه هيچ كس حق امدن به اين سالن رو نداره .
دختر بينوا نگاهي از سر ترس بر من افكند و با گفتن چشم ما را تنها گذاشت هيچ گاه كيانوش را تا انقدر جدي نديده بودم .او نگاهي از سر دقت بر من افكند و گفت
- مي خوام تلاش كنم ببينم مي تونم از يك تركه خشك مفتولي انعطاف پذير بسازم.
در نگاهش نه طنز بود و نه تمسخر انگار حسرت بود درد بود .چرا تا ان روز دقت نكرده بودم ؟
من نمي دونم تو به اون بيچاره ها چي گفتي اما هر چي گفتي معلوم بود اسباب رنجششان شدي و اين در حالي بود كه من قبل از رفتن ازت خواسته بودم با حرفهاي احمقانه ات اونا رو ازار ندي .

من بلدم چطور با خانواده ام رفتار كنم .
آه ببخشيد مثل اين كه من نمي دونم چطور با زنم تا كنم ! تو واقعا زن مني ؟هيچ مي دوني من مدتها قبل پيش از ان كه تو پيشنهاد جدايي بدي مي تونستم به خاطر خودداري از وظايف زناشويي طلاقت بدم ؟
تهديدم مي كني ؟
نه دارم اگاهت مي كنم دارم تلاش مي كنم علت اين مسخره بازيها رو بفهمم.
پروردگارا اگر پاپيچم مي شد چه بايد مي گفتم ؟او شير قهوه اي را كه هر شب قبل از خواب عادت به نوشيدنش داشت لاجرعه سر كشيد و پك محكمي به سيگارش زد و نشان داد منتظر شنيدن من است چقدر وقتي ميان منگنه او گير كرده بودم راه گريزي نداشتم و مي ترسيدم .من از اين مرد قوي كه شوهرم بود مي ترسيدم از مردي كه بسيار باريك بين و كنجكاو بود و كوچكترين مساله اي تشويشش مي كرد پيگير قضيه باشد .انگار حال عادي نداشت حرفهايي مي زد كه من انتظار شنيدنش را نداشتم .
- اين زندانيه كه تو برام ساختي تو با اون اطوارهاي بي پايانت من كه مرد ازدواج نبودم . حالا تا خرخره در اين مرداب فرو رفتم مي خواي رهام كني ؟ به نظرم مي ياد مي خواي زجرم بدي به نظرم فهميدي برام مي خواي ازارم بدي فهميدي كه ديگه بي تو نمي تونم زندگي كنم مي خواي سوءاستفاده كني حقا زني و شگردهاي مخصوص به خودت رو داري .
كلافه گفتم
- مقصودت اينه كه من اين كارها رو براي بازار گرمي مي كنم ؟
- چرا بايد غير از اين فكر كنم ؟ من همون كيانوشم كه حالا به دلائلي از چشمت افتادم .
- از چشمم نيافتادي ما فقط نمي تونيم با هم زندگي كنيم من خيلي روي اين موضوع فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم .
- و حتما به نتايجي هم رسيدي اشاره مي كني و لابد تصديق مي كني من نمي تونم بي هيچ دليلي تن به اين خواسته بدم.
- نمي خوام به تو چيزهايي بگم كه ناراحتت مي كنه دوست داري بگم ازت متنفرم تا دست از سرم برداري ؟
اخمهاي او در هم گره خورد گويي انتظار اين يكي را نداشت از جا برخاست و با گامهاي بلند به سمت من امد و دستم را محكم به دست گرفت و با خود كشان كشان از پله ها بالا برد انگار فرياد اعتراض مرا نمي شنيد انگار همه نيرو و توانش در دستش جمع شده بود ومرا مي كشيد .وقتي او انطور عصباني و خشمگين مي شد كسي جرات مقابله با او را نداشت هيچ كس غير از باجي كه جاي او همخالي بود . تلاش من براي رهايي بي ثمر بود به ناچار ميان گريه فرياد مي زدم.
سر پيچ نرده ها را محكم به دست گرفتم و او را متوقف كردم به طرفم برگشت چشمانش قرمز بود سپس خم شد و يكي از دستانش را زير زانويم انداخت و با دست ديگر شانه هايم را بغل كرد و انگاه به راهش ادامه داد او بي ان كه تقلاهاي من سد راهش شود حركت مي كرد و مستقيم به طرف جلو گام بر مي داشت در حالي كه زمزمه مي كرد
- حالا معلوم ميشه !
وقتي وارد اتاق شديم مرا با يك حركت روي تخت انداخت و اتاق در تاريكي فرو رفت ديگر نه صداي فريادهاي من بود و نه صداي خشونت بار او تنها من بودم و او و طوفان تند عشقش با درك التهاب خواستن .شب همچنان در امتداد تاريكي ادامه داشت وانگار صبحي در راه نبود.


**********************

چشم كه گشودم خورشيد وسط اسمان بود خيلي عجيب بود كه ان شب بي هيچ قرص و مسكني خوابيده بودم .به كنارم نگريستم جاي كيانوش خالي بود تلاش كردم شب گذشته را به ياد بياورم از به يا اوردنش شرمنده شدم انگار بار اولي بود كه انقدر به كيانوش نزديك بودم حق با او بود ما از مدتها قبل با هم غريبه بوديم از خيلي قبل مدتش را به ياد نمي اورم اما دركش مي كردم حس كردم به او نياز دارم به او و شانه هاي گرمش .انديشيدم اي كاش كنارم بود حالا كه به او نياز دارم رفته ايا امكان دارد كه او هم اندازه من شرمنده باشد ؟ انگار علاقه مرده اي در من زنده شده بود كه از هر روز شادمان تر بودم . از جا برخاسته و ژس از عوض كردن لباسم از اتاق خارج شدم و از بالا به پايين نگريستم .كيانوش پائين هم نبود پسجا بود ؟ انقدر از ديدنش خوشحال مي شدم كه به گمانم با ديدنش به اغوشش مي رفتم و شايد هم به او اعتراف مي كردم مثل دختر بچه ها در حال مواجه شدن با اولين عشقشان شده بودم . با گامهايي لرزان از پله ها پائين امدم وقتي اخرين پله ها را هم پشت سر گذاشتم يكي از دخترهاي خدمتكار نزدم امد
- صبح بخير خانوم.
- صبح بخير اقا كجاست ؟
- اقا تشريف بردند.
متعجب ژرسيدم
- كجا ؟
- فرمودند توي اين كاغذ نوشتند.
- پس چرا زودتر نگفتي ؟
- خودشون فرمودند وقتي بيدار شديد و پائين تشريف اورديد بهتون بدم.
كاغذ را از دستش گرفتم و به سرعت ان را گشودم

((سلام فروغ اميدوارم سلامت و سرحال باشي براي ديدن يكي از دوستان قديمي ام به شمال مي روم اميدوارم نگران نشي راستش معلوم نيست كي برگردم براي همين درباره امدنم قولي نمي دهم ))

((كيانوش))

از فرط خشم كاغذ را مچاله كردم او حتي در نامه اش اشاره محبت اميزي هر چند كوچك هم نكرده بود .مگر ما به تازگي شمال نبوديم پس چرا او دوباره رفته بود شمال ؟ايا ممكن است مخصوصا رفته باشد ان همبدون خداحافظي ؟ ناگهان همه احساس و عشقم مبدل به نفرت شد ونمي دانم چرا حس كردم دستم انداخته فكر كردم بايد شب گذشته به صورتش چنگ مي انداختم تا شايد ديدن زخمش ارامم كند اما به هر حال او از من سوء استفاده كرده و بي هيچ توضيح خاصي تركم كرده بود دقيقا مثل اين كه قصدش توهين باشد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
كيانوش پس از گذشت ده روز به خانه بازگشت و حتي كوچكترين توضيحي درباره غيبت چند روزه اش نداد در حالي كه من تمام ان چند روز به او مي انديشيدم.او يك راست به حمام رفت و سپس براي خوابيدن از مقابل من عبور كرد وبه اتاق خواب رفت .از اوانتظار برخورد بهتري داشتم لااقل بعد از ان شب كه كه به زور خودش را به من تحميل كرده بود و من هر بار با انديشيدن به ان شب دستخوش شرم مي شدم .فاصله ميان ما هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر و بيشتر مي شد وبه نظر مي امد هيچ يك از اين موضوع رنج نمي بريم و اعتراضي نداريم.
هر يك به كار خود مشغول بوديم و كيانوش در رابطه با جدا كردن اتاقم از من شكايتي نداشت حتي به رويم نمي اورد .من پس از ان شب اتاقم را از او جدا كردم هر چند كه مي دانستم اگر مرا بخواهد هيچ قفل و كليدي سر راهش نخواهد بود او مرد با اراده و مصممي بود اما من مي خواستم عذابش دهم چون او قدرت مردانه اش را به رخم كشيده بود و من حس مي كردم تحقير شده ام و مي خواستم به جبران شكسته شدن غرورماو را برنجانم . با او مثل بيگانه ها رفتار مي كردم و شبها هنگام خواب در اتاقم را قفل مي كردم ومي دانستم هيچ توهيني براي او بالاتر از اين نيست.
ديگر خدمتكارها هم متوجه مسائلي شده بودند اما بروز نمي دادند حتي ان پسر بچه فضول كه زير دست باغبان بود.خودم يكي دوبار پشت پنجره در حال ديد زدن غافلگيرش كردم .من از شبهاي تنهايي مي ترسيدم و گمان مي كنم كيانوش هم همين را مي خواست چرا كه شبها مخصوصا دير به خانه مي امد در حالي كه روي پاهايش بند نبود و باربد به زحمت تا اتاقش همراهي اش مي كرد صبحها سر ميز صبحانه حاضر نمي شد .كيانوش جدا ديگر مرد گذشته نبود صورتش نامرتب و موهايش ژوليده بود و برعكس هميشه به خاطر كوتاهي هاي خدمتكارها فرياد مي كشيد و من تلاش مي كردم در چنين مواقعي جلوي چشمشش نباشم .او تا كي خيال داشت انطور رفتار كند و چه هدفي داشت ؟ هرگز نپرسيدم چرا كه اصلا برايم مهم نبود.
افسوس او ديگر عشقم نبود مردي نبود كه به خاطر همسري اش افتخار مي كردم او ديگر كسي نبود كه وقت دلتنگي تكيه گاهم باشد و به من با حرف هاي خنده اور واقعي اعتماد به نفس و شهامت بدهد ما ديگر براي هم مرده بوديم و گويي به يك نوع يكديگر را تحمل مي كرديم.
يكي از شبهاي سرد پائيزي وقتي كاملا هوشيار بود به اتاقم امد و من ان شب فراموش كرده بودم در اتاقم را قفل كنم .قلبم فرو ريخت ايا دوباره مي خواست ازارم بدهد؟ به عقب تكيه داده و در حالي كه به شدت ترسيده بودم با اهنگي لرزان گفتم
- اگه به من نزديك بشي فرياد مي زنم برو بيرون. چطور جرات مي كني بعد از ان رفتار زشت و شرم اور نزد من بيايي؟
- فروغ........
- تو اصلا چطور مي توني با من حرف بزني ؟ هنوز پس از ماهها با ياداوري ان شب اعصابم بهم مي ريزه.
اما او بي توجه به خواست من روي صندلي كنار در نشست كمي لاغر شده بود و استخوانهاي گونه اش كاملا حس مي شد ومن متعجب بودم كه ايا واقعا به او سخت گذشته ؟ به نظر درمانده و تسليم مي امد خسته بود و چشمان درشتش در حدقه ديدگانش عقب نشيني كرده بود. چقدر فرق كرده بود صدايش هم وقتي شروع كرد به صحبت كردن ارام و اندوهگين بود
- گفته بودي مزاحمت نشم و من هم معمولا با يكبار شنيدن گوش مي كنم اما بايد باهات حرف مي زدم.
- باز از اون حرف هاي بي حاصل هميشگي.
- چه مي دوني ؟شايد براي تو خوب باشه .
به صورتش خيره شدم چقدر مصرف سيگارش زياد شده بود .از كي انقدر پشت سر هم سيگار ي كشيد ؟او لبخند تلخي زد و به كنار پنجره رفت و ادامه داد
- نمي خوام تو رو به زور وادار به زندگي با خودم كنم از چنين اعتقاد و روشي متنفرم . فكر مي كنم حق با تو باشه مثل اين كه زندگي ما به اخر خط رسيده وما ديگه از زندگي در كنار هملذت نمي بريم فقط داريم همديگر رو ازار مي ديم و اين چيزي نيست كه من بخوام .داشتم تلاش مي كردم زندگيمون رو به حالت عادي برگردونم اما نشد تو هيچوقت توي اين مدت نرمش نشون نداي .طلاق مي خواي ؟ حالا به هر علتي براي خودت منطقيه من هم حرفي ندارم.
ايا واقعا جدي مي گفت ؟ يعني من پس از ماهها موفق شده بودم ؟انگار دنيا را به من هديه كرد اما شانه هاي خودش افتاده بود مردي به ان قدرت مغبون و مغلوب يك زن مي شد و اين باورنكردني بود.
- زمانش با خودت هر وقت تو بخواي من هم حرفي ندارم همه حق و حقوقت رو هم تا ريال اخر مي دم نمي خوام دست خالي از اين خونه بري.مي دونم كه پدرت راهت نخواهد داد بنابراين مايل نيستم از اين خونه بيرون مي ري مستاصل باشي به هر حال تو روزگار زن من بودي !
به خودم جرات داده و پرسيدم
- پس شيرين چي ؟
به طرفم برگشت چهره اشسخت وغير قابل بررسي بود بايد حرف مي زد تا مقصودش را بفهمم.
- يكبار خيلي پيشتر از اينا بهت گفتم اما مثل اين كه فراموش كردي اون دختر منه بنابراين پيش من مي مونه. اون توي اين خونه به تو احتياجداره اما اگر رفتي بايد فراموشش كني .اگر منو بتوني فراموش كني اونو هم مي توني از ياد ببري.
با تكيه به حرفهاي سپهر با اطمينان گفتم
- من اونو از تو مي گيرم بالاخره روزي اين ارو خواهم كرد.
كيانوش با پوزخندي پر معنا گفت
- انگار همه چيز در تو فرق كرده فروغ متاسفم ! نمي دونم چي توي سرت داري ولي خدا بهت رحم كنه . داري قمار مي كني اما يادت باشه توي يكقمار هميشه ادم برنده نيست گاهي هم بازنده مي شه اگر جاي ت بودم روي زندگيم قمار نمي كردم .مي تونستم انقدر با طلاقت مخالفت كنم كه ارزوش رو به گور ببري اما چه كنم كه نمي تونم ومتاسفم از اين كه هنوز دوستت دارم. تو بچه لجباز من هر چه كه خواستي به دست اوردي و مي دونم كه تا رسيدن به هدفت از پا نمي نشيني پس مارت رو اسون كردم.
او پس از اين حرف با نگاهي معنا دار از اتاقم خارج شد و مرا حيرتزده بر جاي باقي گذاشت .به طرف باغ برگشتم همه چراغهاي باغ خاموش بود ناگهان به ياد چهار سال قبل افتادم شبي كه با كيانوش ميثاق زناشويي بستم.ان شب همه چراغهاي باغ روشن بود وخانه از هيجان موج مي زد.ان همه عشق و اميد چه شد ؟ چرا يكباره از خانه قلب ما رخت بربست ؟چرا هر دو ناگهان مثل پرستويي بي اشيان شديم ؟تاب ديدن باغ تاريك را نداشتم پرده را مقابل پنجره كشيدم و روي تخت خوابيدم.

**************************
سه روز بعد خبر جدايي ما مثل صداي انفجار توپي بزرگ در فاميل پيچيده شد اول از همه مادر سراسيمه به انجا امد و به فاصله دو ساعت بعد مادرشوهرم و فيروزه از راه رسيدند .
مادر و مادر شوهرمو فيروزه اشك ريختند و التماسم كردند تا بمانم اما من ديده بر همه انها بستم و مصمم گفتم
- عقيده ام عوضنخواهد شد.
كيانوش هم مثل بتي سنگي گوشه اي نشسته بود و به امد و رفت من براي بستن چمدانم مي نگريست .مادر ميان گريه گفت
- اخه چه فكري توي سرت داري دختر ؟پدرت كه گفت ديگه دخترش نيستي مي خواي كجا بري ؟ مي خواي چكار كني ؟اخرش يك روز من از غصه تو دق مي كنم.
مادر شوهرم با اندوه گفت
- فروغ جان بهتر نيست بنشينيد و عاقلانه حرف بزنيد ؟
من با لبخندي تلخ گفتم
- كار ما از حرف زدن گذشته خانوم جون.
او با حيرت گفت
- اما شما عاشقانه همديگر رو دوست داشتيد.
من با ياداوري گذشته گفتم
- اونا فقط تصور بود ما خيال مي كرديم به هم علاقه داريم .
فيروزه به كيانوشگفت
- شما چرا با طلاق موافقت كرديد اقا كيانوش؟ اون ديوونه شده شما هم عقلتون رو به دستش داديد ؟
اما كيانوش كلامي سخن نگفت و تنها شيرين را در اغوش فشرد انگار مي ترسيد او را هم از دست بدهد به گمانم شوكه شده بود .وقت رفتن بود وقت وداع با ان خانه وخاطراتش بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي گويند وقت وداع اشك به انسان امان نمي دهد اما من اشكي براي ريختن نداشتم ايا من باز هم مغرور بودم واين حس ناشي از خودخواهي ام بود ؟ ايا حاضر بودم ذلت را تحمل كنم و اعتراف كنم ؟از من بعيد نبود از من هيچچيز بعيد نبود از مني كه خيلي زود عهد و پيمانم را از خاطر بردم و دل به عشق ديگري بستم.
خوب كه فكر مي كنم در مي يابم كه هيچ عذابي سخت تر از ان نيست كه او چيزي به من نگفت و تنها اشك ريخت كيانوشمقابلم اشك ريخت در حالي كه شيرين را در اغوش داشت نه پيمانمان را يااور شد و نه حتي مانعم شد تنها مرا بوسيد . از من خواست تا اجازه دهم مرا ببوسد وقتي كه صورتش انقدر نزديك بود دريافتم ديدگانش از برق اشك مي درخشيد روي برگرداندم تا فرو چكيدنشان را نبينم اخرين جمله اش خوب به خاطرم هست
- فروغ برو من مي خوام كه تو از زندگيت راضي باشي فقط بذار قبل از رفتنت سير نگات كنم.
ان وقت من هم براي اخرين بار نگاهش كردم عجيب بود كه هيچ چيز در چهره اش نبود نه خشم و نه نفرت هيچچيز جز حسرت چيزي كه من بعد از ان همه ازار و اذيت انتظارش را نداشتم ارزاني ام كند . به راستي چقدر احمق بودم او با ان همه ازار و اذيت چنين نكرد و علاقه اش را پيش از قبل به من ثابت كرد و من با علم به اين حقيقت باز هم تركش كردم و حتي به پشت سرم هم نگاه نكردم . نمي دانم شايد ترسيدم ترسيدم به او بنگرم و از تصميمم منصرف شوم به ان چشمان داغ مشكي كه هميشه پر از حرارت و گرمي بود و مي رفت تا براي هميشه از خاطرم محو گردد.
اشسمان گرفته بود و ابرها بغض كرده و اماده بارش بودند. پائيز بود پائيزي كه براي اينده اغاز خوشي را پيش بيني مي كردم پائيزي كه به تصور خودم پيام اور ازادي بود ازادي از قيود كذائي كه در اصل خودم به دست و پايم بسته بودم.

**************************

دو ماه پس از اين واقعه منو سپهر طي مراسم كاملا ساده اي با هم ازدواج كرديم و من پا به خانه او نهادم .خانه او از نظر شكوه و كمال چيزي از خانه كيانوش كمنداشت انجا قصري بود كه روياهايم را در ان جستجو مي كردم .روابط ما با هم كاملا صميمي و گرم بود اما او بر خلاف انتظارم درباره شيرين حرفي به ميان نمي اورد انگار نه انگار كه در اين مقوله قولي به من داده بود.او ساعتها درباره ي كار و حرفه اش برايم سخن مي گفت و من در حالي كه به هيچ وجه سر از كارهاي او در نمي اوردم به حرفهايش گوش مي سپردم . يك ماه از زندگيمان نگذشته بود كه فهميدم كارش در درجه اول زندگيمان قرار دارد و من هرگز نبايد هنگام كارش مزاحمش شوم اغلب در خانه به كار مشغول بود و اين خيلي سخت بود كه او نزد من باشد و من مجبور به دوري از او باشم البته اوقاتي هم پيش مي امد كه مقابل من مي نشست و عاشقانه نجوا مي كرد و از من انتظار داشت كه او را با كارش درك كنم و مثل او به موسيقيعشق بورزم و اين از حد فهم من فراتر بود.
او مي گفت بايد با اهنگها حرف زد و به حرفهايشان گوش سپرد اما اين چگونه ممكن بود وقتي كه من علاقه اي به موسيقي نداشتم ؟ روزهاي اول شنيدن اواي پانو برايم فرح بخش بود اما رفته رفته صدايشبرايم گوشخراش و وحشتناك بود و به راستي داشتم ديوانه مي شدم ولي بايد تحمل مي كردم راهي بود كه خود پيش رو گرفته بودم .كم كم خلاء شيرين در زندگيم حس شد و فكر او لحظه اي رهايم نمي كرد و بالاخره يكي از ان شبها به سپهر گفتم كه براي دخترم دلتنگم او مدتي به من خيره ماند و عاقبت گفت
- چه كاري از دست من برمي ياد عزيزم ؟
متعجب به او نگريستم چه كاري ؟ من نمي دانم چه كاري ؟ خود او گفته بود شيرين را خواهد گرفت و حالا با خونسردي مي گفت چه كنم ؟ حس كردم كوهي بر سرم هوار شد من به پشت گرمي او پا به چنان مهلكه اي نهادم وقيد دخترم را براي زماني كوتاه زده بودم .به سادگي گفتم
- تو قول دادي سپهر .
او با دركاحوال پريشان من از جا برخاسته و نزدم امد و با لحن ارامبخشي گفت
- عزيز من بله قول دادم اما تو بايد صبر داشته باشي .
- اخه تا كي ؟
- زمانش رو نمي دونم اما تو بايد صبور باشي .
- تو اصلا پيگيري مي كني ؟
- معلومه كه مي كنم خاطرت اسوده باشه جاي اون امنه پيش پدرش به هر حال ما مي خوايم دختر رو از پدرش جدا كنيم پس بايد كمي صبور باشيم.
با ترديد گفتم
- يعني اين كار شدنيه ؟
- به من شك داري ؟
- نه اما..........
- به من اعتماد كن اونو به عنوان هديه تولدت مي يارم حالا بخند و بذار چال گونه هاتو ببينم.
من به زور لبخندي زدم نمي دانم چرا نمي توانستم به قولش خوشبين باشم ؟اما بايد دل خوش مي كردم چاره اي جز اين نداشتم . او خيالش اسوده بود چون خودش مادر نبود تا حال مرا بفهمد. سال جديد هم اغاز شد اما من همچنان از شيرين بيخبر بودم البته طي اين مدت چندبار در لفافه از سپهر سوال كردم اما پاسخهايش سر بالا بود و به نظر مي امد به گونه اي از حرف زدنشمي گريزد .بدبختانه همه فاميل هم طردم كرده بودند و من نمي توانستم از طريق كسيي حال دخترم را جويا شوم چقدر دلم برايش تنگ شده بود براي ان دستهاي تپل و گوشت الود و حرف زدن شيرين و نامفهومش براي مامان گفتن و اطوارهاي كودكانه و معصومش .بالخره بايد جايي گير مي كردم جايي كه تازيانه بر غرور بي حد و مرزم بخورد اما عجيب بود كه سوزش تازيانه روح جسمم را نمي ازرد انگار تن من ضربات سخت تازيانه را مي طلبيد.
به يك چشم بر هم زدن يك سال هم گذشت و سپهر همچنانئ در طول اين مدت مرا به صبر دعوت مي نمود و ادعا مي كرد پيگير قضيه است اما قضيه اي در كار نبود چقدر ساده لوح بودم من كه به هوس او پا دادم عشق او يك هوس بود هوس تصاحب من .سپهر روشن فقط مرا مي خواست كه بدست اورده بود ديگر چه اصراري به اوردن شيرين بود ؟وكيل و پيگيري و صبر و شكيبايي هم دروغ بود قصه بود يك خيال !
چطور نبايد اولش مي فهميدم ؟اواخر به من مي گفت ما مي تونيم بچه هاي زيادي داشته باشم بچه هاي مشترك من و تو انقدر كه جاي خالي شيرين رو حس نكني !
اما جاي شيرين هميشه براي من خالي بود حتي وقتي كه فارغ از دنيا ديده بر هم مي گذاشتم تا بخوابم خلاء او در خوابهاي من نيز حس مي شد جاي او هميشه خالي بود .و كيانوش! تلاش مي كردم به او فكر نكنم اما هميشه به نوعي فكر شيرين به او ختم مي شد به اين كه او پدر شيرين است و من مادرش هستم چه حقيقت تلخي !
فكر مي كردم شايد ازدواج كرده او ديگر به من تعلق نداشت اما در ذهنم قادر به پذيرش اين حدس نبودم و نمي توانستم هيچ زني را كنار او تصور كنم .
چرا ؟ مگر خودم ازدواج نكرده بودم ؟من به روشني به او حسادت مي كردم با خود مي گفتم اگر دخترم را زير دست زني بيگانه بياندازد هرگز او را نخواهم بخشيد.
ولي من چكاره بودم وقتي كه انطور بيرحمانه از زندگي اش خارج شدم و تسليم سپهر گرديدم ؟ من يك بازنده بودم روي دار و ندارمروي زندگي ام قمار كرده و باخته بودم و همه عزيزان را پشت سر نهاده بودم .ميل نداشتم سپهر را هم از دست دهم پس تلاش كردم به او نزديكتر شوم اما او هميشه به كارش سرگرم بود و كمتر به من توجه مي كرد اصلا نمي توانستم بفهمم براي چه با من ازدواج كرده بود.او با ان همه اشتياق و توجه بعيد بود كه انطور به سرعت اتشعشقشخاموش گردد اما حقيقت همين بود حقيقت اين بود كه بهترين دوران زندگي من با سپهر همان چند ماه اول ازدواجمان بود و بس نمي خواستم بپذيرم ازدواجمان بر پايه هوس بوده .ما هردوقرباني هوسي شوم وپليد شده بوديم كه البته ضررش بيشتر متوجه من بود.
وقتي يك سال ديگر هم گذشت دانستم كه از سپهر هرگز بچه دار نخواهم شد درك اين حقيقت ضربه مهلكي به من زد فهميدم كه بايد باقي عمرم را در تاريكي و سكوت به سر برم نه توان ماندن داشتم و نه روي برگشتن .كجا بايد مي رفتم ؟همه پلهاي پشت سرم شسته بود بايد مي ماندم و زندگي مي كردم سرنوشت من در بدبختي رقم خورده بود.

*************

چند وقتي بود كه فريادهاي مردم از هر سو به گوشمي رسيد فريادهاي مرده باد و زنده باد بله مملكت دچار تحول شده بود و شاه از ايران رفته بود و جامه خود را به اغوش دگرديسي تازه اي انداخته بود.سپهر از اين تحولات شادمان نبود و دائم به اصلاح طلبان خرده مي گرفت او طالب دموكراسي مطلق بود .من همسرشبودم اما تا ان روز از گرايشسياسي او كوچكترين اطلاعي نداشتم.
رژيم پهلوي نابود شد و رژيم اسلامي زمام امور را به دست گرفت ان روز صبح را از ياد نمي برم ان روز يكي ازاخرين روزهاي بهمن ماه 57 بود كه هنگام صرف صبحانه خدمتكار خانه يادداشتي به دستم داد و من در حال نوشيدن چاي به خواندنش پرداختم

(( فروغ عزيزم
وقتي كه اين نامه را مي خواني من بر فراز اسمانها هستم مي روم به انجا كه احساس ارامشكنم .اين مملكت با پوسته جديدش جائي نيست كه من بتوانم در ان دوام بياورم .مي دوني كه من يك هنرمندم و با سر پنجه و به قدرت احساس اثري هنرمندانه رو خلق مي كنم فكر يك هنرمند بايد مطابق محيطش باشه اين محيط با شرايط تازه اش مطلوب نيست پس مي رم به اونجا كه بتونم اثار تازه اي خلق كنم.
زندگي در كنار تو يكي از بهترين دوران عمرم بود چيزي كه به عنوان خاطره اي به ياد ماندني در ذهنم حفظ مي كنم .خيلي چيزها هست كه دوست دارم بدوني اما فرصت كمي براي نوشتنشان هست .مي دوني ؟ خيلي طول نكشيد كه فهميدم تو براي زندگي در كنار يك موسيقي دان ساخته نشدي حتما مي پرسي چرا باهات ازدواج كردم ؟خب اين بر مي گرده به دلايل خودم تو زن با نشاط وشادابي بودي و در تو خصيصه اي بود كه كمتر در زنان ديگر يافت مي شد .تو شجاع و بي پروا بودي و به هر چيز به گونه اي اشاره مي كردي كه دوست داشتي و هر چيزي را انطور به زبان مي اودري كه مايل بودي و اين خصوصيت تو هميشه تو را در ذهنم از زنان ديگر متمايز مي ساخت و سبب مي شد به تو بيشتر از بقيه بيانديشم و تلاشكردم كه به دستت بياورم. به هر حال مقبول اين بود كه ما مدتي در كنار هم سپري كنيم اميدوارم انقدر اسباب رنجشت را فراهم نكرده باشم ازت مي خوام منتظرم نماني و به زندگي خودت فكر كني وكيلم ترتيب طلاق غيابي نا را خواهد داد.))

خداحافظ ((سپهر))


ان احمقانه ترين نامه اي بود كه در عمرم خوانده بودم بي انصاف حتي ننوشته بود كه به كجا مي رود. پاك قيد مرا زده بود انگار نه انگار كه من زنش بودم خب چرا مرا نبرده بود ؟
چرا لااقل نظر مرا نپرسيده بود ؟ شايد با او مي رفتم من كه ديگر اينجا چيزي نداشتم و همه چيز را فداي ان كرده بودم .
با يك حركت همه ظروف روي ميز را به زمين ريختم و خرد شدنشان را نگريستم .استاد سپهر روشن هنرمند فراري !
او رفته بود يا شوخي مي كرد ؟ با عجله به اتقش رفتم و كمدشرا باز كردم خبري از لباسهايش نبود و او به راستي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود .
چيزي كه حتي فكرش را نمي كردم .پس از سالها با صداي بلند گريستم اما بي حاصل بود او ديگر باز نمي گشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامي كه شمار سالهاي تنهايي و بي كسي ام به هشت رسيد اتفاق مهمي در زندگيم افتاد ان روز به مطالعه مشغول بودم كه صداي تلفن مرا به خود اورد ارام گوشي را برداشته و گفتم
- بله ؟
- منزل اقاي روشن؟
- بله بفرماييد.
حتي شنيدن اسمش هم عصبي ام مي كرد اگر اندوخته اي نداشتم كه در بانگ بگذارم و سودش را بگيرم نمي دانستم چه بايد بكنم تازه ان را هم بابت حق و حقوق و مهريه از كيانوش گرفته بودم.
- از بيمارستان.... تماس مي گيرم.
- چه كمكي از من بر مي ايد؟
- اينجا اقايي هستند كه مي خوان شما رو ببينند.
- مقصودتون كيه ؟
بند دلم پاره شد ان مرد كه بود ؟
- معذرت مي خوام شما پيرمردي به نام باربد شكيبا مي شناسيد؟
- باربد !
اسمش ياداور روزهاي شيريني بودكه به بهاي هيچ فروختم معلوم بود كه او را مي شناختم.دستپاچه گفتم
- البته كه مي شناسم خانوم چه اتفاقي براش افتاده؟
- بايد تشريف بياريد اينجا.
پس كيانوش كجا بود ؟! ايا او را رها كرده بود ؟ ايا اصلا ايران بود؟ شيرين؟ شيرين دخترم؟!هر چه مي خواستم باربد مي گفت.با صدايي لرزان گفتم
- ادرستون رو بفرمائيد.
دختر جوان ادرس بيمارستان مزبور را به من داد و من بلافاصله به انجا رفتم نگهبان مانع ورودم شد و من مجبور شدم التماس و گريه كنم تا راضي شود و اجازه ورودم را بدهد.وقتي وارد بخش شدم نزد پرستاري كه پشت ميز ايستاده بود رفتم و او با ديدن من گفت
- وقت ملاقات تموم شده خانوم.
- از بيمارستان به من تلفن زدند.
- شما كي هستيد؟هموني كه اقاي شكيبا مايلند ملاقاتش كنند.
- شكيبا؟!
به كمكش شتافته و گفتم
- باربد شكيبا ايا اون توي اين بخش بستريه؟
پرستار كه گويا خودش به من تلفن زده بود گفت
- آه يادم اومد شما كمي دير امديد متاسفانه وقت ملاقات تموم شده.
با گريه گفتم
- خواهش مي كنم اجازه بدين اونو ببينم من از راه دوري اومدم براي همين دير رسيدم . قول مي دم زياد طولاني نباشه خواهش مي كنم.
فكر مي كنم پرستار جوان از گريه من متاثر شد چرا كه با شفقت گفت
- فقط چند دقيقه ايشون نبايد زياد حرف بزنند.
ميان راه پرسيدم
- ايشون چشونه خانوم؟
- متاسفانه ايشون سرطان مغز دارند.
- سرطان مغز ؟
قدمهايم سست شد پرستار كه حال مرا ديد پرسيد
- شما چه نسبتي با اقاي شكيبا دارين ؟
ارام گفتم
- از اشناهاي قديمي ايشونم.
- ايشون خيلي مايل بودند شما رو ببينند براي همين از من خواستند شماره شمارو بگيرم و خبرتون كنم.
- نگفتيد شماره منو از كجا داشتيد؟
- پيدا كردن شماره شما كار سختي نيست خانوم روشن ! بانك اطلاعات تلفن !
با اهنگي ساده گفتم
- من ديگه خانوم روشن نيستم.
با راهنمايي پرستار وارد اتاقي كه باربد در ان بستري بود شدم از ديدنش جا خوردم ان پيرمرد نحيف و ضعيف كه حتي يك مثقال گوشت به بدنش نبود باربد دوست داشتني و مهربان و شيك پوش بود؟بغض گلويم را فشرد اين عادلانه نبود .باربد با ان همه خوبي انقدر محبوب كيانوش ! محبوب من ! هميشه ساكت و صبور ايا او همان بود.او كه رنگ به رو نداشت و مثل مرده اي متحرك بود ؟ باربد باربد !
مي خواستم صدايم ارام باشد اما نشد بغض راه گلويم را گرفته بود.او ارام ديده از هم گشود و با دهان باز بر من خيره شد در حالي كه به سختي تلاش مي كرد چشمانش با پرده پلكهايش سنگين و تاريك نگردد لبانش براي گفتن چيزي تكان خورد اما من متوجه مقصودش نشدم .لبانش ترك خورده و خشك بود چند قطره اب بر دهانش ريختم و او به سختي فرو داد انگاه زمزمه كرد
- خدا رو شكر كه قبل از مردن شما رو ديدم.
براي گفتن چه چيزي مايل بود مرا ببيند؟ او هميشه با هوش و مهربان بود و باجي براي همين به او حسودي مي كرد.
- باربد چي به روزت اومده؟
اشك در ديدگانش حلقه زد و اشك او ديدگان مرا تحريك مي كرد.
- شما تازه مي بينيد پس حق داريد تعجب كنيد من ماههاست كه مرده ام.
اشكم تند تند مي امد هيچ نمي دانستم انقدر اين پيرمرد را دوست دارم دستش را به دست گرفتم استخوان خالي بود.
- ماههاست در بيمارستان بستري ام اما نمي دونم چرا خدا از من راضي نمي شه !
- اوه.... باربد.
- اقا كيانوش به من لطف داشتند و تا امروز مخارج بيمارستان منو دادند باجي خانوم هم راه و بيراه با هزار بدبتي خارج از ساعات ملاقات به ديدنم امدند.
باجي ! باجي كجا بود؟ مگر او نرفته بود شهرستان؟
پرسيدم
- باجي برگشته؟
او به سختي گفت
- نه خانوم اقا ايشون رو برگردوندند اونقدر گشتند تا پيداشون كردند حالا هم از شيرين خانم نگهداري مي كنند.
آه خدا را شكر با وجود او خاطرم اسوده بود.كيانوش چقدر خوب و مهربان بود كه دخترمان را به غريبه نمي سپرد.حالا دختر قشنگ من ده ساله بود و دوست داشتم از او بشنوم.
- دخترم چطوره باربد؟
- حالشون خوبه ايشون همه زندگي اقا هستند .اقا به ايشون حتي بيشتر از خودشون مي رسند.
از روي كنجكاوي پرسيدم
- اون... كيانوش... ازدواج نكرده؟
- نه خانوم اقا بعد از شما به هيچ زني درخواست ازدواج ندادند حتي مادرشون به خاطر شيرين خانوم بارها و بارها بهشون پيشنهاد ازدواج دادند اما قبول نكردند خبر ازدواج شما ضربه سختي به اقا زد.
در كلامشسرزنشو ملامت موجمي زد حتي او هم مرا مواخذه مي كرد خب حقم بود و بايد همه عالم سرزنشم مي كردند.
- كيانوش به ديدنت مي ياد؟
- بله اقا با وجود كار زياد هر روز به ملاقاتم ميان و شرمنده ام مي كنند.
- پس چرا زودتر خبرم نكردي؟
- قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
ميان اشك پرسيدم
- از خانواده ام خبري داري باربد؟
- تا قبل اين كه بستري بشم بله اما الان نه.
- خب !
- مادرتون تقريبا هفته اي دوروز دخترتون رو مي بردند خونشون و خانوم خشايار به اتفاق اقا خشايار و برادرتون مي امدند به ديدنش.
- فرهاد؟!
باور كردني نبود فرهاد با ان همه كله شقي و بعد از كار اخر من به ديدن شيرين مي رفت!
- همه دور اقا رو پر كردند تا غصه نخورند اما من مي دونم اقا هميشه غصه دارند و با تنها كسي كه حرف مي زنند خانوم كوچولوست.ايشون به بركت حضور باجي سرامد و شايسته شدند درست مثل خودتون يك خانوم درست و حسابي.
او هنوز مرا به عنوان خانوم خانه قبول داشت فشار ملايمي بر دستشوارد ساختمواو لبخند زد.ضعف مانعشمي شد جملاتش را پشت سر هم ادا كند لذا براي لحظاتي مكث كرد .مكث كوتاهشوسط بيان اخباري كه سالها در اتظار شنيدنش بودم به نظرم طولاني امد و بي صبرانه گفتم
- از شيرين بگو اون چي كار مي كنه ؟خوب درس مي خونه؟
- باور كنيد خانوم در طول عمرم دختري به سرامدي ايشون نديدم .ايشون با شما مثل سيبي اند كه از وسط نصف شده واگه جسارت نباشه من فكر مي كنم براي همين اقا ساعتها به تماشاي ايشون مي نشينند و آه مي كشند.
- اون م دونه شوهرم از ايران رفته ؟
باربد به سختي گفت
- بله خبر دارند اما......
- اما چي ؟
- هيچي خانوم.
- اما چي ؟ به من بگو باربد .
- جسارته اما ايشون حتي نمي خوان اسمي از شما بشنوند.
سر به زير افكنده و لب به دندان گرفتم معلوم است كه نمي خواهد اسمي از من ببرد.چرا بايد درباره زني صحبت كرد كه به عشق شوهرش ارج ننهاد و به دنبال هوي و هوس خودش رفت ؟ ان هم شوهري كه هر زني ارزوي همسري اش را داشت او با ان موهاي نرم و لطيف كه هنوز قادرم اثرش را بر انگشتانم هنگام لمسشان حسكنم و ان چشمان درشت و مشكي و شانه هاي مردانه و محكم و ان نگاه آه ان نگاه كه تا عمق وجودم رسوخ مي كرد و مي سوزاند و خاكسترم مي كرد. چطور استاد را به او ترجيح دادم ؟ حالا بايد چهل و سه سالش باشد مي توانم تصور كنم كه موهاي بالاي شقيقه اش و گوشهايش جوگندمي شده اما هنوز جذاب و محبوب است.
خوش به سعادت زني كه روزگاري مهرش به دل او نشيند من كه نتوانستم نگهش دارم مثل ماهي از دستم ليز خورد و افتاد و مثل چيني شكست .مي دانم كه ديگر به او دست نخواهم يافت اما اين حقم است كه گاهي به يادش بيفتم وتجديد خاطرات كنم. در باز شد و پيرزني با عينك نمره بالا وارد اتاق شد در حالي كه ساك متوسطي به دست داشت با ديدنش به ديوار اتاق تكيه دادم خودش بود او باجي ! به طرف پنجره برگشتم تاب مقابله با او را نداشتم .او به تخت باربد نزديك شد و فلاسك چاي را روي ميزش گذاشت و با همان لحن عتاب الود هميشگي غريد
- تو هنوز نمردي اسب پير!گفتم لابد نفسهاي اخرته.
چقدر دلم براي شنيدن صدايش ضعف مي رفت با خود گفتم دوباره حرف بزن حرف بزن.
- خانوم كوچولو كار داشت و بايد به اون مي رسيدم به همين خاطر امروز ديرتر امدم.امروز حالت چطوره ؟
باربد هم ساكت بود.مي تانستم نگاهش را از پشت سر حسكنم پس چرا حرف نمي زني؟ نكنه زبانت از كار افتاده؟هر چند كه زبان تو اخرين چيزيه كه از كار مي افته . باربد با صدايي بغض الود گفت
- خانوم اينجااند متوجه نشدي ؟
صداي گامهايش كه به سمت من مي امد مي شنيدم اما قدرت حركت نداشتم و همانطور اشك ريختم.
- خانوم؟
به طرفش برگشتم چقدر پير شده بود انگار در شناختنم شك داشت.با دهاني باز بر من خيره مانده بود چانه اش مي لرزيد و دستان چروكش همه بدنم را لمس مي كرد از فرق سر تا نوك انگشتانم.
- فروغ خانوم !
سرم را به علامت تاييد تكان دادم .پيرزن سمج معلوم نبود چطور موفق شده بود بالا بيايد؟ هر چند كه باربد مي گفت كار هر روزش است از او هيچ بعيد نبود و هر كاري ازش ساخته بود.او باجي من بود خود باجي. او را سخت به خود فشردمو اشك ريختم باربد هم گريه مي كرددر واقع همه كس و كار من انها بودند .دوتا خدمتكار وفادار وفاي انها به وفاي سپهر و امثال او صدها مرتبه شرف داشت او مرا كمي از خود دور كرد و با ناباوري گفت
- خودتونيد خانوم؟الهي تصدقتان بشم با خودتون چكار كرديد ؟گوشت به تنتون نمونده.
ميان گريه گفتم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- قصه اش طولانيه.
- مي دونم همه چيز رو مي دونم .ديديد اخر چه به روزتون اومد؟
- نگوباجي سرزنشم نكن به حد كافي زجر مي كشم.
- الهي دشمنتون زجر بكشه الهي من براتون بميرم كه...
گريه مجالش نداد گريه براي دختري كه در خانواده محبوب او بود.قسم مي خورم دلش به حال من سوخت دلش به حال بي كسي ام سوخت براي درماندگي ام براي تنهايي و دربه دري ام.
ما به كلي از حال باربد غافل شده بوديم وتوجه نداشتيم اندوه براي او خوب نيستو من وقتي حال او را نامساعد ديدم اشفته پرسيدم
- حالت خوبه باربد؟ميرم دكترو بيارم.
او به سختي گفت
- نه نه ! بمانيد خانوم بايد يك چيزي رو بهتون بگم.
- بعدا بعدا براي گفتنش وقت داري!
- وقت تنگه بمانيد خانوم بايد بگم.
باجي هم به شدت من گريه مي كرد كنار تختش خم شدم وگفتم
- چيه باربد ؟چي مي خواي به من بگي؟
- درباره اقاست.
گوشهايم را تيزتر كردم درباره او چه مي دانست كه دوست داشت من هم بدانم ؟ نفسش ياري اش نمي داد هر چه بود مهمتر از جانش نبود دوباره قصد رفتن كردم كه با دستان ضعيفش دستم را گرفت و گفت
- بمانيد خانوم نفسهاي اخرمه ممكنه كه نتونم به طور كامل بگم اما بايد بگم اين راز مثل كوهي در سينه ام سنگيني مي كنه.
- كدوم راز؟
باجي هم جلوتر امد قطعا مطلب مهمي بود وگرنه انقدر براي گفتنش تلاش نمي كرد.
- مربوط به سالها قبله وقتي كه اقا خيلي جوان بودند و پدرشون زنده بودند.درباره اون دختري كه اقا حلقه اش را پس دادند و به خاطرش از فاميل طرد شدن.
- تو از كجا مي دوني ؟
- بعدا خودشون برام گفتند من در خانه سارا خانوم باهاشون اشنا شدم و بعد به عنوان خدمتكار و همه كاره اقا به خانه خودشون امدم.
ديگر گذشته گذشته بود چه ارزشي داشت درباره شان حرف بزند؟ ان هم با ان حال نزار؟ باجي پرسيد
- تو از گذشته ها چي مي دوني ؟
- درباره اقا اونطور كه مي گفتيد نبود اقا در ان ماجرا بي تقصير بود.
- درباره كدام ماجرا حرف مي زني؟
- برهم خوردن نامزدي .
- پس كي تقصير داشت؟
- همون دخترك.
- چي داري ميگي باربد؟
- اگه نفس ياري ام بده مفصلا ميگم فقط خدا كمكم كنه.اقا در تمام طول زندگيشون پاك و مطهربودند به خدا قسم در طول اين سالها كوچكترين مورد اخلاقي از ايشون نديدم نه ماجراي بي ابرو كردناون دختر صحت داره و نه ماجراي بي ابروكردن زنان و دختران در ويلاي كرج.
با سردرگمي پرسيدم
- پس... براي چي اين همه مدت سكوت كرد؟
- براي اين كه كسي حرفشو باور نمي كرد اصل ماجرا از اين قراره كه پدر خدابيامرزشون به خواستگاري دختر يكي از دوستانشون ميرند و اونو براي اقا نامزد مي كنند مدتي پس از اين قول و قرار اقا بهصورت كاملا اتفاقي متوجه ميشن كه دختر خانوم اوضاع مناسبي نداره ودر خفا با مرد جواني معاشرت مي كند همان موقع تصميم مي گيرند موضوع را به بقيه بگن و نامزدي رو بهم بزنند اما با التماسو تضرع دختركمواجه ميشن دختر خانوم به ايشون التماس مي كنند در اين مورد به كسي چيزي نگن چون سه برادر متعصب و عصبي داشته كه اگر مي فهميدند خونش را حلال مي كردند و اقا هم تحت تاثير لابه و زاري دخترك قبول مي كنند به كسي چيزي نگن و حلق را پسمي فرستند ونداشتن توافق را بهانه بر هم خوردن نامزدي مي كنند كه البته با برخورد تند خانواده دختر مواجه ميشن و همين طور با برخورد تند خانواده خودشون كه به ناچار مقاومت مي كنند در همين اثني دخترك تحت فشار برادرانش به اقا خيانت كرده و به دروغ مدعي مي شود اقا به حريم او دست درازي كرده پدر مرحوم اقا كه اوضاع را انطور مي بينند ايشون رو از ارث محروم مي كنند ودستور طردشون رو به همه فاميل ميدن.
- وكيانوش اين همه سال به خاطر اون هرزه سكوت كرد؟
- بله خانوم.
باوركردني نبود چنين حماقتي از جانب او بعيد بود مي توانست لااقل به من بگويد .مرا بگو كه تمام ان سالها به او به ديده مطرود مي نگريستم خب او حق داشت به زنها بي اعتماد باشد اما چقدر به من اعتماد داشت. در اصل دوبار در عمرش رودست خورده بود يكي از جانب من و ديگري از جانب ان دخترك.
حال باربد وخيم بود به سرعت پزشك به بالين او فراخوانده شد ومن و باجي پشت در منتظر مانديم .دقايق به كندي مي گذشت ارزو كردم اي كاش زنده بماند اما انگار دعاي من به درگاه خدا مقبول نيافتاد چون سه ربع بعد پيكر او را با برانكارد در حالي كه ملافه سپيدي رويش كشيده بودند به سردخانه منتقل كردند.من تاب ماندن نداشتم تاب ديدن از دست دادن عزيزان را نداشتم ومهمتر از همه كيانوش در راه بود تاب مقابله با او را نداشتم بنابراين با چشم گريان از باجي خداحافظي كرده واز او جدا شدم.

********************

توسط باجي عكسي از شيرين به دستم رسيد حق با باربد بود عين خودم بود.چقدر طناز شيرين و محجوب بيخود نبود صدرنشين قلب پدرش بود وكيانوش به داشتنش افتخار مي كرد.من هم همين طور ! از ان پس عكس او مقابلمبود كمي درشت تر از سنش نشان مي داد كه البته اين نتيجه رسيدگي ودقت عمل باجي بود. چقدر دلم مي خواست به خود فشارش دهم دوري از او تاوان هوس بازي ام بودكه من چاره اي جز پذيرفتنش نداشتم.
ديگر برايم مرگ بهتر از ان زندگي بود اما من بايد مي ماندم و زجر مي كشيدم نمي توانستم بفهمم گرا دلم هوس ياداوري ان روزهاي خاكستري را كرده؟ روزهايي كه سالها بود برايم در مه غليظي از اندوه غوطه ور بودند ومن به سختي از ياداوريشان مي گريختم.اري من هميشه از انديشيدن به گذشته مي گريختم تا شايد از بار عذاب وجداني كه مثل خوره به جانم افتاده بود بكاهم .احتمالا تنهايي هم كه بر من چيره شده بودابتداي ان جهنمي بودكه براي خود ساخته بودم چرا كه من برعكس خيلي ها معتقدم بهشت و جهنم اصلي در اين دنياست و افراد در اين دنيا محاكمه شده وبعد در محضر خداوند حاضر مي شوند.
اين مجازات من بود مجازات پيمان شكني مجازات دل شكستن و عشق پاك و خالصانه را زير پا گذاشتن مجازات غرور سركشي كه با بيرحمي ديده بر اشكهاي ملتمسانه و بي تكليف عاشقي بست و قلب صادقش را قرين ماتم واندوه ساخت .به يا مي اورم بايد به ياد بياورم شايد با تحمل اين شكنجه از اشوب اين همه گناه در ذهنم فارغ شوم...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تهران سال 1374
چقدر زمان زود مي گذرد انگار همين ديروز بود باور نمي كنم چهل و چهار ساله باشم. هنوز به عذاب اين همه سال عادت نكرده ام و با ياداوري گذشته قلبم به هم فشرده مي شود خدايا توبه ! ديگه كافيه ! از من راضي شو.ايا دوران تقاص من به سر نيامده ؟
ديروز دختر جواني به ديدنم امد كه ابتدا او را نشناختم اما بعد با كمي دقت شناختم او جواني من بود دخترم شيرين.
چقدر خانوم شده كم مانده بود قلبم از حركت بايستد او مرا در اغوش گرفت و ميان گريه به كرات گفت مادر!مادر ! بغض من هم با گريه اي سنگين شكسته شد بيست سال در ارزوي به اغوش گرفتنش سوختم و خاكستر شدم چقدر زيبا بود زيبا و حقيقي .او را مقابل خودم را نشانده و ميان گريه گفتم
- بذار سير نگات كنم مادر.
او در حالي كه به شدت مي گريست مقابلم نشست. او ادرس مرا از كجا داشت ؟ قبل از ان كه بپرسم گفت
- باجي ادرستون رو به من داد هميشه وقتي درباره شما ازش مي پرسيدم مي گفت يك شب مانده به عروسيت بهت مي گم.
با شادي پرسيدم
- مي خواي ازدواج كني؟
با تاييدش قلبم شكست آخ چقدر دردناكبود من دختري داشتم كه حتي نمي توانستم در عروسي اش حضور داشته باشم من چگونه مادري بودم؟ او اشكهايم را پاك كرد و در حالي كه خودش به سختي مي گريست گفت
- پاشين مادر اومدم دنبالتون .بايد با من بياين.
پرسيدم
- پدرت؟
- اون با من باور نمي كنيد اگه بگم مثل موم توي دستامه !
- اون عاشق توئه.
- شما هم مي دونيد ؟مثل اين كه همه مي دونند.
- باجي چطوره هنوز سرپاست؟
- بله سرپاست منتهي بازنشسته شدهيك روز خونه ماست يك روز خونه پدربزرگ و يك روز خونه خاله زن عمو.
با خنده گفتم
- خاله زن عمو ؟
- مقصودم خاله فيروزه است كه هم خاله است و هم زن عمو خشايار.
دوباره از به ياداوردن انها اشكم سرازير شد نه نمي توانستم در جمع انها حضور پيدا كنم ودر چشمانشان بنگرم اين عذابي مضاعف بود.دستان لطيفش را به دست گرفتم و گفتم
- تو برو عزيزم خوشبخت باشي.
- بدون شما؟ محاله من تازه بهتون رسيدم و با هزار بدبختي خونتون رو پيدا كردم.بايد بامن بيائيد.
چقدر سخت بود كه او چيزي نمي دانست اين از بدجنسي كيانوش بود كه حقيقت را از او پنهان كرده بود. اي كاش به او گفته بود مرده ام يا در ايران نيستم.
- من نمي تونم بيام عزيزم بزرگترين ارزويم ديدن تو بود كه براورده شد.
- واقعا نمي خواهيد در عروسي دخترتون شركت كنيد ؟
چه سوال سخت و بي جوابي مي كرد بايد چه مي گفتم؟ بر سر دو راهي بدي مانده بودم.
- خيلي دوست دارم دخترم اما شرايط نامناسبه.
- اون چه شرايطيه كه حتي از ازدواج من مهمتره؟
- هيچي از تو مهمتر نيست عزيزم اما...
- من نمي فهمم شما رو بعد از سالها پيدا كردم وانوقت اشتياقي براي حضورتون در عروسي ام نمي بينم چرا؟ شما هم مثل پدر هستيد و هر كدوم به فكر خودتون خب من هم وجود دارم ايا من براتون اهميت ندارم.من به هيچ چيزي كار ندارم و شما هم بايد باهام بيائيد.به پدر مي گم اگه نذاره شما در جشنم شركت كنيد مهموني رو بهم مي زنم امشب حرف حرف منه.
چقدر به خودم رفته بود كله شق و يكدنده خودخواه و رام نشدني. وقتي نگاهش مي كردمانگار خودم را مي ديدم به ياد ازدواجخودم افتادم وقتي كه محكم گفتم مي خواهم زن كيانوش بشم به حرف بقيه گوش ندادمو گفتم مرغ يك پا داره .چرا ادم بايد پدر و مادر شود تا پدر و مادرش را درك كند ؟ بيچاره مادرم بيچاره پدر!چه عذابي به انها دادم ايا هنوز به ياد من هستند؟من هيچ توقعي ندارم.به هر حال شيرين به اصرارمرا با خودش همراه كرد قلبم به شدت مي زد وتاب رويارويي با كيانوش را نداشتم .حالا بايد بالاي پنجاه و چهار سالش باشد و ايا او را خواهد شناخت؟ ايا او مرا خواهد شناخت؟
شيرين به سرعت مي راند و با شادماني حرف مي زد مثل پدرش راننده خوبي بود مسلط و بي پروا دل جاده را مي شكافت بالاهره رسيديم به خانه اي كه من روزي بانويش بودم مسلما كيانوش هنوز ازدواج نكرده بود زيرا اگر اينطور بود شيرين بدان اشاره مي كرد. باغ هنوز با همان صلابت پابرجا بود و درختان تنومند و پيرش سر به اسمان ساييده بود انان قهرمانان سالمند ان باغ بودند جلوه هاي ويژه اي كه هرگز از ياد نبردم وان را در هيچ رويا و واقعيتي نيافتم.
ساختمان همه همان ساختمان بود كارگران بسياري با شتاب به چراغاني و كندن علفهاي هرز باغ مشغول بودندمثل اين كه عروسي در باغ برگزار مي شد چهره هيچ يك از كارگران برايم اشنا نبود.گوشه دنجي ارام ايستاده بودم و به تكاپوي ديگران مي نگريستم كه او را ديدم خودش بود خدايا چقدر پير شده بود و به سختي مي شد موي سياهي در سرش يافت.
- پسر جان مراقب باش از اون بالا نيفتي شب عروسي كار دستمون بدي.
چه صدا خسته و مهرباني فقط من معناي ان صدا را مي فهميدم .خدايا چرا مثل دزد ها گوشه اي پنهان شده بودم او با ديدن شيرين با لبخند خسته اي گفت
- امدي بابا ؟
شيرين پس از بوسيدنش گفت
- بله پدر.
- كجا بودي ؟دير كردي نگران شدم.
او دستانش را دور گردن كيانوش حلقه كرد مثل جوانيهاي خودم شلوغ و بانشاط بود.
- رفته بودم دنبال سورپريز.
- سورپريز؟
- بله باجي نيامده؟
- نه فردا با پدربزرگ مياد باهاش چكار داري؟
- اخه به اونم مربوط ميشه.
به نظر حدسش به واقعيت نزديك بود نفس پريده پرسيد
- چي هست ؟
- حدس بزنيد !
- نمي تونم بابا فكرم مشغوله كار دارم ميگي يا برم؟
- سلام كيانوش !
ديگر طاقت نياوردم از پشت سرش جلو امده و به صورتش خيره شدم .حلقه دستان شيرين را از گردنش گشود و زمزمه كرد
- تو؟
شيرين كه به تصور خودش كيانوش را غافلگير كرده بود با لبخند گفت
- سورپريز خوبي بود نه پدر؟
سينه اش با نفسهاي شتاب زده بالا و پايين مي رفت وقادر نبود يك كلام سخن بگويد حال و روز من هم بهتر از او نبود.
شيرين هر دوي ما را به داخل خانه هول داد و گفت
- مگه مي خواين همه بفهمند؟
كيانوش گفت
- تو بايد من و مادرت رو چند دقيقه با هم تنها بذاري.
او به من نگريست و چون لبخند تاييدم را ديد از سالن خارج شد و در را بست .كيانوش گفت
- بهتره بريم بالا راه رو كه بلدي ؟
در صدايش تمسخر موجمي زد او در اتاق را باز كرده وكنار ايستاد تا من اول داخل شوم .با ديدن اتاق با همان وضعيت شگفت زده شدم به گمانم او هم پي به شگفتي ام برد كه گفت
- از ان سال تا به حال دست به هيچ چيز نزدم.
در صدايش حسرت و درد موج مي زد تلاشكدم بي اعتنا باشم اما نشد مگر مي شد در اتاقي كه روزگاري مال هردويمان بود و هزار خاطره از ان داشتم ارام بايستم ؟
- منو اوردي بالا كه عذابم رو افزون كني؟
خيره در چشمانم گفت
- نه ! امديم بالا تا بقيه چيزي از حرفهامون نفهمند.بنشين و در اتاقي كه روزگاري مال خودت بوده راحت باش.
كلمه مال خودت بوده را كشيده تر ادا كرد او حق داشت با من چنين كندواگر به خاطر دخترم انجا بودم بايد بدتر از اين را هم ناديده و ناشنيده مي گرفتم.كيانوش سيگاري از جعبه سيگارشبيرون كشيد وروشنش كرد و مقابل پنجره ايستاد انگار دنبال مقدمه اي براي صحبت بود.
- اون دخترمبود شيرين ديديش ؟
دخترم؟ مگر من مادر نبودم؟همچنان سكوت كرده و گوش سپردم.
- فردا روز عروسي اونه.
- مي دونم.
ابروي راستش به علامت تعجب بالا رفت به اين معنا كه از كجا خبر دارم ارام گفتم
- خودش به من گفت.
- اون بلاخره به ديدنت اومد؟ پس ارزوي من براورده نشد.
- چه ارزويي داشتي؟
به طرفم برگشت و به عقب تكيه داده و گفت
- اين كه حسرت ديدارش رو به قيامت ببري.
- انقدر ازم متنفري؟
- نه من درباره تو هيچ احساسي ندارم نه عشقي نه نفرتي و نه محبتي حقش بود اينجا نيايي.
غرور شكسته ام را با اين جمله بند زدم


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- شيرين خواست بيام.
- پس تو خودت رو پشت اون قايم كردي !
چقدر با ارامش تحقيرم مي كرد بغض گلويم را فشرد.او روي صندلي مقابلم نشست وادامه داد
- نمايشنامه قشنگيه دختر سراغ مادرميره و مادر پشت سرش قايم مي شه و به ديدن پدر مياد اميدوارم انتظار نداشته باشي باور كنم.
- مجبوري باور كني چون حقيقت همينه.
او خنده وحشتناكي كرده و فرياد زد
- حقيقت؟اونم از زبون تو ؟بايد خجالت بكشي ! بايد خدارو شكر كني شيرين اينجا حضور داشت وگرنه...
در با شتاب باز شد و شيرين با چشماني گريانوارد اتاق شد كيانوش از جا برخاسته و مقابلش ايستاد اما قبل از هر تماسي شيرين قدمي به عقب برداشت وبا اكراه گفت
- به من دست نزنيد پدر.
كيانوش متعجب از برخورد او زمزمه كرد
- شيرين !
- فكر نمي كردم انقدر بيرحم و سنگدل باشيد به خاطر همه عشق و محبتي كه بهتون داشتم متاسفم بيخود نبود كه مادر با شما نماند.
- دختر چي شده؟من سبب ازارت شدم؟
شيرين كنار من نشسته وسرش را به شانه من تكيه داده و ميان گريه گفت
- من حرفهاي وحشتناكي رو كه به مادر زديد شنيدم بايد از خودتون خجالت بكشيد كه باعث ازار زني بي دفاع شديد.من هميشه فكر مي كردم شما رئوف ترين مرد دنيا هستيد اما حالا...
- گوش كن دخترم تو همه چيز رو نمي دوني.
- من فقط مي دونم مادرم رو پس از سالها پيدا كردم وبه اصرار خودم به اينجا اوردم.
- دخترم منو وادار نكن بهترين شب زندگيت رو با گفتن حقيقت تلخي خراب كنم.
او با چشماني اشكبار به كيانوش خيره شد و گفت
- چه حقيقتي پدر؟ مگر شما نبوديد كه اين همه سال از عشق مادرم چشم به روي همه زنان عالم بستيد و دل به كسي نسپرديد ؟ مگر شما نبوديد كه از عشق مادرم همه يادگاري هايش را در اين اتاق بي هيچ تغييري حفظكرديد ؟خب او حالا اينجاست و مقابل شما نشسته مگر او روزگاري عشق شما نبوده؟
اشك من سرازير شد به خاطر بيخبري او واستيصال كيانوش.دلم مي خواست فرياد بزنم وبگويم اينطور نيست دخترم و من مادري خطاكار هستم اما لب به دندان گرفته و اشك ريختم شيرين خودش راسپر من كرده بود.
- مادرم بايد باشه فردا بهترين شب زندگيه منه و مي خوام اونم باشه.اگه اجازه نديد در مهماني فردا شب شركت نمي كنم شركت نمي كنم.
كيانوش درمانده به پا كوبيدن او مي نگريست و من تلاش مي كردم آرامش كنم:
- دخترم منطقي باش،فردا دهها نفر به خاطر تو به اين جشن مي يان.تونبايد....
اما او دست بردار نبود و همچنان حرف خودش را تكرار كي كرد:
- شما بايد باشين،بايد باشين.
كيانوش عصباني فرياد زد:
- دوست داري ناراحتت كنم؟اگه اينطوره بگو تا برات تعريف كنم ريشه اختلاف من و مادرت از كجا سرچشمه گرفت!
شيرين با دهان باز و چشماني اشك آلود به هر دوي ما نگريست،كيانوش آرامتر گفت :
- برو اون گوشه بشين و خوب گوش كن فقط بايد قول بدي خودت رو كنترل كني .
شيرين اشكش را پاك كرده و روي مبل كنار من نشست در حالي كه من همچنان ساكت بودم.كيانوش دستي ميان موهايش كشيد و با اكراه به صورت خلاصه شروع به حرف زدن نمود.
- مادرت تنها زني بود كه من براي اولين بار و آخرين بار در زندگيم با همه وجودخواستم و البته تلاش كردم و بدستش آوردم،اون زن خوبي بود يعني من خيال كردم كههست در كنار اون هرگز كمبودي حس نمي كردم. من عاشقانه دوستش داشتم و اگر اون گذاشته بود مي تونستم بيشتر از هر مردي كه زنش را دوست داره دوستش داشته باشم.
زمزمه كردم:
- كيانوش!
اما او نگاهش فقط متوجه شيرين بود.
- زندگي عاشقانه ما با حضور تو قشنگتر شد و حس مي كردم ديگه هيچي توي دنيا نيست كه به اندازه شما دو تا بخوام به همين خاطر براي تامين رفاهتون از هيچ كوششي فروگذار نبودم.دو سال گذشت ،تو دو ساله بودي كه مادرت پيشنهاد طلاق داد.
- كيانوش خواهش ميكنم.
او بي آنكه به من نگاه كند گفت:
- خواهشت رو نمي پذيرم.مادرت به خاطر اون هنرمند آشغال از من طلاق گرفت و من با طلاقش موافقت كردم چون بيخبر از همه جا بودم وفكر مي كنم او بازخواهد گشتنه فقط به خاطر من بلكه به خاطر تو !به خاطر دخترش ! اما افسوس اون همه چيز رو فداي خواست احمقانه اش كرد حتي تو رو !
شيرسن ناباورانه سرش را به چپ و راست تكان مي داد واشك مي ريخت.كيانوش ادامه داد
- آره گريه كن وقتي كهتو كوچيك بودي من شبها وروزهاي بي شماري رو توي همين اتاق به ياد مادرت گريه كردم اما بي ثمر بود او رفته بود وبدتر از همه با عجله زن اون هنرمند احمق شده بود. وقتي شنيدم خرد شدم سالها باخود جنگيدم تا حقيقت رو قبول كردم .من نابود شدم نابود!
- ديگر كنترل اشك از دست او هم خارج شده بودوهر سه گريه مي كرديم .شيرين از جا برخاست و نزد كيانوش رفت و او را در اغوش كشيد و زمزمه كرد
- پدر بيچاره من !
كيانوش سر بلند كرد و خطاب به من گفت
- حالا نمي فهمم براي چي اومدي ؟اومدي كه زخم قلبم رو تازه كني ؟اگه اينطوره بايد بگم فروغ براي من خيلي وقته كه مرده همون موقع كه زن موسيقي دان شياد شد.
از جا برخاستم در چشمان هر سه مان اشك حلقه زده بود و دانستم كه بايد باقي عمرم را با بي كسي شريك باشم.وقتي از ساختمان خارج شدم براي اخرين بار به سمت پنجره اتاق نظر انداختم انها هنوز پشت پنجره بودند ان دو عزيزي كه به بهاي هيچ از دستشان دادم دانستم ان روزها رفتند وديگر بازنمي گردند !
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن اسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهائي كز شكاف پلك هاي من
آوازهايم چون حبابي ازهوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چيزي مي لغزيد
آن رو چو شير تازه مي نوشيد
گوئي ميان مردمك هايم
خرگوش ناآرام شادي بود
كه هر صبحدم با افتاب پير
به دشت هاي ناشناس جستجو مي رفت
و شب ها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف چو كركي نرم
آرام مي باريد.
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزها هر سايه رازي داشت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي اشنائي هاي محطانه
با زيبائي رگ هاي ابي رنگ !
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست دگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش
مضطرب و ترسان.
وعشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتنش را بازگو مي كرد
در ظهرهاي گرم درد آلود.
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم.
ما با زبان ساده گل هاي قاصد اشنا بوديم.
ما قلب هامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم.
وعشق بود ان حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه محصورمان مي كرد
وجذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست.

( از اشعار زنده ياد فروغ فرحزاد)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا