بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

صنم.

عضو جدید
اگرگرم واگر سردیم باهم

اگر سبز واگر زردیم با هم

همین اول بیا عهدی ببندیم
اگر سود و ضرر کردیم با هم
چگونه بگذرم از تو؟چگونه
که ما همزاد یک دردیم باهم
من از این راه می ترسم نترسم؟
بیا!از نیمه برگردیم باهم
میان کینه ها از خود بپرسیم
که آیا ما جوان مردیم باهم
چنان با من شبیهی..نیست پیدا
دو تن ..انگار یک فردیم باهم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
** زیباست **

** زیباست **

يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او

پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو... من نيستم

گفت اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر مي زني

در حريم خانه ام در مي زني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بي قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را

بگذار از دریچه چشم تو بنگرم

لبخند ماه را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته
بیهوده بر دیوار
* * *
صبح پیدا شده امّا
آسمان پیدا نیست
* * *
گرته روشنی مرده برفی
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره
بگرفته قرار
* * *
من دلم سخت گرفتست، از این
میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک
* * *
که به جان هم نشناخته
انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار
* * *
که به جان هم نشناخته
انداخته است
چند تن خواب آلود
مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار
چند تن خواب آلود
 

kayhan

عضو جدید
مرا به جز این دل دفتری نیست
به وسعت دنیا درش نوشتم و باز خالیست
کیهان​
 
آخرین ویرایش:

shabnam_arch

عضو جدید
هر بار كه كودكانه دستي را گرفتم گم شدم ،
آنقدر كه در من هراس از گرفتن دستي هست ، ترس از گم شدن نيست!
 

sarajo0oniii

عضو جدید
صدا...

در آنجا بر فراز قله كوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم كه در اين اوج ديگر

صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد كردم كاي خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبار آلوده و بي تاب كوبيد
در زرين قصر آسمان را
ملائك با هزاران دست كوچك
كلون سخت سنگين را كشيدند
ز طوفان صداي بي شكيبم
به خود لرزيده در ابري خزيدند
ستونها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيكرش را شستو داد
ز خاك ره درون حوض كوثر
خدا در خواب رويا بار خود بود
بزير پلكها پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش
ولي آن پلكهاي نقره آلود
دريغا تا سحر گه بسته بودند
سبك چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نوميدانه برخاست
كه عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه خشم
حرير خواب او را پاره سازد
صدا فرياد مي زد از سر درد
بهم كي ريزد اين خواب طلايي
من اينجا تشنه يك جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدايي

مگر چندان تواند اوج گيرد
صدايي دردمند و محنت آلود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم از صدا ديگر تهي بود
ولي اينجا به سوي آسمانهاست
هنوز اين ديده اميدوارم
خدايا صدا را ميشناسي
من او را دوست دارم دوست دارم
 

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تو را
التفاتي به اسيران بلا نيست تو را
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو را
با اسير غم خود رحم چرا نيست تو را

.....................

در مكتب ما رسم فراموشي نيست
در مسلك ما عشق هم آغوشي نيست
مهر تو اگر به هستي ما افتد
هرگز به سرش خيال خاموشي نيست

...........................

ويرانه نه آن است كه جمشيد بنا كرد
ويرانه نه آن است كه فرهاد فرو ريخت
ويرانه دل ماست كه با هر نظر عشق
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ای غزل از تو رسیده! ای ترانه از تو جاری
مرهم ِ عزیز ُُ ناب ِ همه ی زخمای کاری
پا بذار تو شب ِ چشمام، با تو تازه می شه حرفام
این تویی که مثل ِ اینه، من ُ یاد ِ من میاری
مث ِ یه حرف ِ نگفته، با منی! زیبای خفته
تا رسیدن به طلوعم، یه قدم فاصله داری
توی این چلّه ی یلدا، تو شدی شروع ِ فردا
توی یخ بسته گی ِ باغ، صدای پای بهاری
دل ِ ما وقفِ نگاهت، چشممون مونده به راهت
نه تو جادّه گرد ُ خاکی، نه نشونی از سواری
تو که نازی مث ِ آهو، بگو عطر ِ‌خنده هات کو؟
بیا که دیگه نمونده واسه دل صبر ُ قراری
بی تو سو نداره چشمام، بی تو می گیره نفس هام
واسه من مثل ِ هوایی، خونه یی، شهر ُ دیاری
پل بزن به این شکسته، روزگار دستام ُ بسته
تو مثِ حکم ِ رهایی از تو بندِ روزگاری
من یه سوزن بان ِ پیرم، که دیگه جون نمی گیرم
تو مثِ خاطره های سوت ِ آخرین قطاری
من ُ تو دلِت نگه دار! دخترک! خدا نگهدار
شاید این ترانه از من، بشه تنها یادگاری
یغما گلرویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برگ ريزان همه خوبي هاست
مي بريم از هم پيوند قديم
مي گريزيم از هم
سبک و سوخته برگي شده ايم
در کف باد هوا چرخنده
از کران تا به کران
سبزي و سرکشي سروري نيست
وز گل يخ حتي
اثري در بغل سنگي نيست
اين همه بي برگي ؟
اين همه عرياني ؟
چه کسي باور داشت
دل غافل اينک
تويي و يک بغل انديشه که نشخوار کني
در تماشا گه پاييز که مي ريزد برگ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج

آن عشق

آن عشق که دیده گریه آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم : و درآورمت از کار
گفتم بسازمت
بر دارمت ز جاي
گفتم تو را تمام کنم اين بار
گفتم ز سنگ خفته
شطي کنم شناور در گيسوان تو
پس ساقه سپيده دمان را
بر جاي بازوان تو بگذارم
گفتم که خيرگي کنم و خارا
بشکافم
الماس برکشم برش انديشه روشنا
در چشم خانه هاي تو بنشانم
تا قلههاي سينه گرمت کند طلوع
اين سنگ کال را
با تيشه ام بکوبم و بتراشم
چندي به شب کمين کنم و راه شب زنم
مهتاب را بدزدم
مهتاب را به قامت تو پيرهن کنم
آري بپوشمت
باشد که جاودانگي ات را عيان کنم
اي در شبنم نشسته و بگرفته روز من
اي سنگ سنگ حامله اي سنگ سخت سر
بگذار تا تو را
از تخت بند ظلمت ديرين رها کنم
بگذار اي صبور که تا بشکنم تو را
بگذار تا برآورمت پربها کنم
 

strange

اخراجی موقت
این شعر تمام زندگی منه

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل


بر آنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم

برآنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار ازفجایع
در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند

تا دریابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام؟
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پر خواب
ناهموار

راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهاده و سر بازگشت ندارم
بی انکه دیده باشم شکوفایی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رود ها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات

اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام
 

shimikarbordi

عضو جدید
پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست
حال آسوده و درد چگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز به روز افزون است
خرمن سوخته ماست که با خاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم،چه هجران ،چه وصال
مردن و زیستن مردم بی باک یکیست
صدق ما با تو درست است چو آیینه و آب
عاشقان را دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج و فغانی ز خیال من و توست
راست بین باش که نیک وبد افلاک یکیست:gol:


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابــر بارنـده به دریـا می گفت:
گرنبـارم تو کجا دریایی؟!
در دلـش خنده زنان دریـا گفت:
ابــر بارنـده تو خود از مـــایی
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

ديدمت، آهسته پرسيدمت
خواندمت، بر ره گل افشاندمت
آمدي، بر بام جان پر زدي
همچو نور، بر ديده بنشاندمت

بردمت، تا کهکشان‌هاي عشق
پر کشان، تا بي نشان‌هاي عشق
گفتمت، افتاده در پاي عشق
زندگيست، روياي زيباي عشق

مي روي، چون بوي گل از برم
رفتنت، کي مي شود باورم
بوده‌اي، چون تاج گل بر سرم
تا ابد، ياد تو را مي‌برم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم / ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره/ پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم/ اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ما آورده ایم/ اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم/ اگرخنجر دوستان گرده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه/ همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر/ از این دست عمری به سر برده ایم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
احمدرضا احمدی

احمدرضا احمدی

شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر

صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......

اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري

اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است

اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است

سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است

تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است

گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است

خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها
پاییز
 

persian_1914

عضو جدید
مردم بی درد

مردم بی درد

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی درد ندانی که چه دردی است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
چقدر هم تنها!
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكي !
نه ، وصل ممكن نيست ،هميشه فاصله اي هست
 

بد ذات

عضو جدید
سنگفرش

سنگفرش

اي سنگفرش راه كه شبهاي بي سحر
تك بوسه هاي پاي مرا نوش كرده اي
اي سنگفرش راه كه در تلخي سكوت
آواز گامهاي مرا گوش كرده اي
هر رهگذر ز روي تو بگذشت و دور شد
جز من كه سالهاست كنار تو مانده ام
بر روي سنگهاي تو با پاي ناتوان
عمري به خيره پيكر خود را كشانده ام
اي سنگفرش ! هيچ در اين تيره شام ژرف
آواز آشناي كسي را شنيده اي؟
در جستجوي او به كجا تن كشم دگر...
اي سنگفرش ! گمشده ام را نديده اي؟؟؟؟


-------------------------------------------------------



 

ind-ave

عضو جدید
هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.

دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.

 

بد ذات

عضو جدید
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد


من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد​


همه انديشه ام انديشه ی فرداست​


وجودم از تمناي تو سرشار است​


زمان در بستر شب خواب و بيدار است​


هوا آرام ، شب خاموش ، راه ِ آسمان ها باز​


خيالم چون كبوترهاي وحشي مي كند پرواز​


رَود آنجا كه مي بافند​


كولي هاي جادو گيسوی شب را​


همان جاها كه شب ها​


در رواق كهكشان ها عود مي سوزند​


همان جاها كه اختر ها​


به بام قصر ها مشعل مي افروزند​


همان جاها كه رهبانان ِ معبدهاي ظلمت​


نيل مي سايند​


همان جا ها كه پشت پرده ی شب​


دختر خورشيد فردا را مي آرايند​


همين فرداي افسون ريز رويايي​


همين فردا كه راه خواب من بسته است​


همين فردا كه روي پرده ی پندار من پيداست​


همين فردا كه ما را روز ديدار است​


همين فردا​


همين فردا​


من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد​


زمان در بستر شب خواب و بيدار است​


سياهي تار مي بندد​


چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است​


دل بي تاب و بي آرام من​


از شوق لبريز است​


به هر سو چشم من رو ميكند فرداست​


سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند​


قناري ها سرود صبح مي خوانند​


من آنجا چشم در راه توام ناگاه​


تو را از دور مي بينم كه مي آيي​


تو را از دور مي بينم كه مي خندي​


تو را از دورمي بينم كه مي خندي و مي آيي​


نگاهم باز حيران تو خواهد ماند​


سراپا چشم خواهم شد​


سرشك اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد​


تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت​


برايت شعر خواهم خواند​


برايم شعر خواهي خواند​



هوا آرام​


شب خاموش​


راه ِ آسمان ها باز​


زمان در بستر شب خواب و بيدار است​


فریدون مشیری
----------------------------------------------------------------------


 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا