بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر چه نزد شما تشنه سخن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کسی که حرف دلش را نگفت ، من بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم برای خودم تنگ میشود . آری[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نشد جواب بگیرم سلامهایم را[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من آن زلال پرستم در آبگند زمان[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که فکر صافی آبی چنین لجن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غریب بودم و گشتم غریب تر اما[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم خوش است که در غربت وطن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم خوش است که در غربت وطن بودم[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق است . عشق است[/FONT]




[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عشق . عشق . عشق...[/FONT]
محمد علی بهمنی

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو، اشتیاق و تمنای لحظه های منی
تو ، در دل تنگم نسیم صبح دمی

من آن بهار که پیمان عشق می بندد
تو همچو ستاره چنان دور از نظری

دلم ز حزن دروغین و آه چرکین است
مگر نخواستی صنمم غم از دلم ببری؟

نگاه یخ زده ام در پس قدم های تو مرد
چرا دگر به خنده مستانه ام نمی نگری

من از نگاه و فریب جاده هیچ نمی دانم
نشایدت که بخواهی به مقصدم نبری

من از صدای این دل تنگم نیاز می شنوم
چرا محبت و عشقت نمی دهد ثمری

من از صدای چکاوک شنیده ام به دروغ
که فارغ از من و در اندیشه دگری
 

nahayat

عضو جدید
دیوار

زخم شب می شد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای به ضربه می افزود.
***
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیال رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
***
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد پیکردیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
*****

سهراب سبهرى​
 

nahayat

عضو جدید
و چه تنها

ای درخور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ، و هوایی که خنک،‌و چناری که به فکر،
و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته
زیست، و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمه یاد،‌ کبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ، و شکوهی
در پنجه باد.
من از تو پرم، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است، ای در به فاز، ای جاده به نیلوفر
خاموش پیام!
*****

سهراب سبهرى​
 

nahayat

عضو جدید
سهراب سپهری - اینجا پرنده بود


ای عبور ظریف!
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد.
***
ای حیاط شدید!
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد.
آدمی زاد - این حجم غمناک -
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند.
***
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد.
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط معلق
در شیار فضا رمز می پاشد.
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحناهای این حوضخانه.
شکل آن کاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز.
***
ای نگاه تحرک!
حجم انگشت تکرار
روزن التهاب مرا بست:
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور می شد.
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت،
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد.
***
ای حضور پریروز بدوی!
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی!
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم.
بال حاضر جواب تو
از سؤال فضا پیش می افتد.
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است،
ای پرنده! ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی.
*****

سهراب سبهرى​
 

nahayat

عضو جدید
احمد شاملو _ میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

(1)
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
(2)
انکار ِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی.-
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
(3)
نگاه کن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آنکه مرگش
میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.
نگاه کن

احمد شاملو​
 

nahayat

عضو جدید
مادر
شد صفحه روزگار تیره
تا دفتر من گشود مادر
از هستی من، نشانه ای نیست
خود بودن من چه بود، مادر
ناموخت مرا زمانه درسی
رندانه ام آزمود، مادر
من در یتیم و گردش چرخ
از دست توام ربود مادر
در دامن روزگارم افکند
از دامن خود چه زود مادر
حالیست مرا که گفتی نیست
گریم همه رود رود مادر
هر روز سپهر سفله داغی
بر داغ دلم فزود مادر
از اختر من شدست گویی
دریای فلک کبود مادر
این ابر منم کز آتش دل
بر چرخ شدم چو دود، مادر
با من همه بخت در ستیزاست
من خاستم، او غنود، مادر
ابریشم بخت من تهی گشت
یکباره ز تار و پود، مادر
این کودک درد آشنا را
ایکاش نزاده بود، مادر
شعریست که در غم تو، فرزند
با خون جگر سرود مادر تابستان 44


محمد معلم
 

nahayat

عضو جدید
محمد معلم - قفس زاد

یاد روی تو، شمع محفل ماست
آنکه روشن بود ز تو، دل ماست
غم و دردی به ما رسید ز تو
این خود از بذر عشق حاصل ماست
"
عاشقان کشتگان معشوقند"
گفته اند این و، یار قاتل ماست
آنکه از آفتاب روز جزا
خشک هرگز نمی شودگِل ماست
ما فریبیم، سوی ما مشتاب
در غبار سراب منزل ماست
دل آشفته چون کند با عشق
عقل مفتون عشق باطل ماست
تنگی سینه را بهانه نکرد
که قفس زاد این چمن دل ماست
بهمن 49

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه، اي شباهت دور!
اي چشم‌هاي مغرور!
اين روزها كه جرات ديوانگي كم است،
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم!
بگذار در خيال تو باشم!
بگذار ...

بگذريم!

اين روزها،
خيلي براي گريه دلم تنگ است!

قيصر امين‌پور
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر چه از فاصله ماه به من دور تری
ولی انگار همين جا و همين دور و بری
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه می دانمت

خوبترین حادثه می دانی ام ؟

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن ، حرٿفبزن سالهاست

تشنه یک صحبت طولانی ام

ها ... به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها ... نکشانی به پریشانی ام
؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم سرت را بالاي ستاره مي گيري؟
پشت اين آسمان،آسماني ديگر است
باز هم پر از ستاره
پشت آن آسمان،باز آسماني ديگر،پر از واژه و پري!
زبان بي نهايت،همين اختلاط اشاره و لبخند است
تو چرا از خواب ديشبت،هي براي آينه سخن مي گويي
آينه،تعبير همين معاني آسان ماست،
باور كن!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد
غوغاي پندار نمي بردم
غوغاي پندارم نمي مرد
غمگين و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار مي کرد
چشمان تبدارم نمي خفت
افسانه گوي ناودان باد شبگرد
از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست
سر مي کشيد از بام و از در
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت
گه پاي مي کوبيد روي دامن کوه
گه دست مي افشاند روي سينه دشت
آسوده مي رقصيد و مي خنديد و ميگشت
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه مي گفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سي سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنين ‌آسان چرا کردي فراموش
تنهاي تنها
خاموش خاموش
ديگر نمي نالي بدان شيرين زباني
ديگر نمي گويي حديث مهرباني
ديگر نمي خواني سرودي جاوداني
دست زمان ناي تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
اين دل که مي لرزد ميان سينه تو
اين دل که درياي وفا و مهرباني است
اين دل که جز با مهرباني آشنا نيست
اين دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهاي تن تست
اين مهرباني ها هلاکت ميکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از اين محبت هاي بي حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
يا درکنار زندگي ترک هنر کن
يا با هنر از زندگي صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه ميگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
يک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
اين زندگي رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالي بزن بشکن قفس را
آزاد باش اين يک نفس را
از اين ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگناي اين تباهي ها گذر کن
از چار ديوار ملال خود بپرهيز
آفاق را آغوش بر روي تو باز است
دستي برافشان
شوري برانگيز
در دامن آزادي و شادي بياويز
از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز
وز طبع خود هر لحظه خورشيدي برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نيست
دنيا همين يک ذره جا نيست
سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روي دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
چشمان تبدار نمي خفت
او همچنان افسانه مي گفت
آزاد و وحشي باد شبگرد
از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت
آسوده مي خنديد و مي رقصيد و مي گشت
 

nahayat

عضو جدید
آدمک
آدمک آخر دنياست، بخند
آدمک مرگ همين جاست، بخند
آن خدايي که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست، بخند
دستخطي که تو را عاشق کرد
شوخي کاغذي ماست، بخند فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گريه چه زيباست، بخند
صبح فردا به شبت نيست که نيست
تازه انگار که فرداست، بخند راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست که درجاست، بخند
آدمک نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست، بخند
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
بي تو مهتاب شبي باز از اون كوچه گذشتم
همه سر چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم اون عاشق ديوانه كه بودم:gol:
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
كوشش رود به دریا شدنش می ارزد
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل كه رنجید از كسی
خرسند كردن مشكل است
شیشه بشكسته را پیوند كردن مشكل است

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
به زمين ميزني و ميشكني، عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد، در دلي ، آتش جاويدي را

ديدمت ، واي چه ديداري واي، اين چه ديدار دلازاري بود

بيگمان برده اي از ياد آن عهد را، كه مرا با تو سرو كاري بود

ديدمت؛ واي چه ديداري واي، نه نگاهي ، نه لب پرنوشي

نه شرار نفس پر هوسي، نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه در دل دارم، من از اين عشق چه حاصل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت ، باز هم كوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش كرده من، لب سوزان ترا مي جويد

مي تپد قلبم و با هر تپشي ، قصه عشق ترا مي گويد

بخت اگر از تو جدايم كرده، مي گشايم گره از بخت، چه باك

ترسم اين عشق سرانجام مرا، بكشد تا به سر پرده خاك

خلوت خالي و خاموش مرا،تو پر از خاطره كردي ؛ اي مرد

شعر من شعله احساس من است، تو مرا شاعره كردي ؛ اي مرد

آتش عشق به چشمت يك دم، جلوه ئي كرد و سرابي گرديد

تا مرا واله و بي سامان ديد، نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزويي بود كه مرد، لب جانبخش ترا بوسيدن

بوسه جان داد بروي لب من، ديدمت ؛ ليك دريغ از ديدن

سينه اي ؛ تا كه بر آن سر بنهم، دامني تا كه بر آن ريزم اشك

آه ؛ اي آنكه غم عشقت نيست، مي برم بر تو و قلبت رشك

به زمين مي زني و مي شكني، عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و مي سازي سرد، در دلي ؛ آتش جاويدي را

فروغ فرخزاد
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
به روي گونه تابيدي و رفتي مرا با عشق سنجيدي و رفتي تمام هستي ام نيلوفري بود تو هستي مرا چيدي و رفتي
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گرفتار سنگيني سكوتي هستم كه گويا قبل از هر فريادي لازم است
من تمام هستي ام را در نبرد با سرنوشت ، در تهاجم با زمان آتش زدم، كُشتم
من بهار عشق را ديدم اما باور نكردم، يك كلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم.
من ز مقصدها پي مقصودهاي پوچ افتادم ، تا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن ، همه صبر و قرارم رفت... بهارم رفت...عشقم مُرد...يارم رفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يک سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناک بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آمد به سوي شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخيز فرودين
گفتي کسي به عمد بر آشفت خاکدان
زان دامني که باد کشيديش بر زمين
شب همچو زهد شيخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شيطان شتاب کن
همچون تبسمي که کند دختري عفيف
بنياد زهد و خانه ي تقوا خراب کن
آن اختران چو لشکريان گريخته
هر يک به جد و جهد پي استتار خويش
افشانده موي دخترکي ارمني به روي
فرمانروا نه عدل ، نه بيداد ، گرگ و ميش
سوسو کنان به طول خيابان چراغها
بر تاج تابناک ستونهاي مستقيم
چون موج باده پشت بلورين ايغها
يا رقص لاله زار به همراهي نسيم
آمد مرا به گوش غريوي که مي کشيد
نقاره با تغني منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، کز لحد
سر بر کشيده اند به انگيزه ي معاش
توأم به اين سرود پر ابهام مذهبي
در آسمان تيره نعيب غرابها
گفتي ز بس خروش که مي آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته کتابي چو جان عزيز
شوريده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجيل در گريز
بر هم نهاده چشم ز توفان تيره جان
بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجيب
وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پيکري نحيف
چون سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها
ديدم به پاي کاخ رفيعي که قبه اش
راحت غنوده به دامان کهکشان
خوابيده مرد زار و فقيري که جبه اش
غربال بود و هادي غمهاي بيکران
کاخي قشنگ ، مظهر بيدادهاي شوم
مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفيع
مردي اسير دوزخ اين کهنه مرز و بوم
چون بره اي که گم شده از گله اي وسيع
از کاخ رفته قهقهه ي شوق تا فلک
چون خنده هاي باده ز حلقوم کوزه ها
وان ناله هاي خفته کمک مي کند به شک
کاين صوت مرد نيست که آه عجوزه ها
تعبير آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم بي عدالتي و نيش و نوش را
وين پرده ي فصيح مجسم عيان کند
دنياي طلم و جور سباع و وحوش را
آن يک به فوق مسکنت از ظلم و جور اين
اين يک به تخت مقدرت از دسترنج آن
اين با سرور و شادي و عيش و طرب قرين
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ي آن مرد بي خبر
تا کي تو خفته اي ؟ بنگر آفتاب زد
بر خيز و مرد باش ، وليکن حذر ، حذر
زنهار ، بي گدار نبايد به آب زد
همدرد من ! عزيز من! اي مرد بينوا
آخر تو نيز زنده اي ، اين خواب جهل چيست
مرد نبرد باش که در اين کهن سرا
کاري محال در بر مرد نبرد نيست
زنهار ، خواب غفلت و بيچارگي بس است
هنگام کوشش است اگر چشم وا کني
تا کي به انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به پا کني...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه صدف ها که به درياي وجود
سينه هاشان ز گهر خالي بود
ننگ نشناخته از بي هنري
شرم ناکرده از اين بي گهري
سوي هر درگهشان روي نياز
همه جا سينه گشايند به ناز
زندگي دشمن ديرينه من
چنگ انداخته در سينه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سينه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبيده به سنگ
چه صدف ها که به درياي وجود
سينه هاشان ز گهر خالي بود
ننگ نشناخته از بي هنري
شرم ناکرده از اين بي گهري
سوي هر درگهشان روي نياز
همه جا سينه گشايند به ناز
زندگي دشمن ديرينه من
چنگ انداخته در سينه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سينه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبيده به سنگ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل بود و مي شکفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين
آورد بالهاي گران را به اهتزاز
چرخيد بر فراز
پرواز کرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينک زني است آنجا
عريان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگين نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپيد هزار پر
سر بر نمي کند به سلام ستاره ها
برگرد خويش هاله اي از آه بسته است
تا روي خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
کاي شبچراغ مهر
ما با سياهکاري شب خو نمي کنيم
مسپارمان به ظلمت جاويد
هرگز زمين مباد
از دولت نگاه تو نوميد
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
پاكي خوشه زيست
مادرم ريحان مي چيند
نان و ريحان و پنير آسماني بي ابر اطلسي هايي تر
رستگاري نزديك لاي گلهاي حياط
نور در كاسه مس چه نوازش ها مي ريزد
نردبان از سر ديوار بلند صبح را روي زمين مي آرد
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره من پيداست
چيزهايي هست كه نمي دانم
مي دانم سبزه اي را بكنم خواهم مرد
مي روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه مي بينم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی وقت ها خودمان را گم می کنیم ...

میان آنچه باید باشیم و آنچه می خواهیم ...

زندگی یعنی این ...!!!
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز



اي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني كه شويد جسم خاك

هستيم ز آلودگيها كرده پاك



اي تپش‌هاي تن سوزان من

آتشي در سايه مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه‌ها پربارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست



اين دل تنگ من و اين بار نور ؟

هاي هوي زندگي در قعر گور ؟



اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر كه در خود داشتم

هر كسي را تو نمي‌انگاشتم



درد تاريكيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را كاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه‌ها

سينه الودن به چرك كينه‌ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در كف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها



آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاييم خاموشي گرفت

پيكرم بوي هم‌آغوشي گرفت

جوي خشك سينه‌ام را آب تو

بستر رگهام را سيلاب تو



در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه



اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيراهنم

آشناي سبزه‌زاران تنم

آه، اي روشن طلوع بي‌غروب

آفتاب سرزمين‌هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه‌تر سيراب‌تر

عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست

چلچراغي در سكوت و تيرگيست

عشق چون در سينه‌ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد



اين دگر من نيستم ، من نيستم

حيف از آن عمري كه با «من» زيستم

اي لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات

خيره چشمانم به راه بوسه‌ات

اي تشنج‌هاي لذت در تنم

اي خطوط پيكرت پيراهنم

آه... مي‌خواهم كه بشكافم ز هم

همچو ابري اشك ريزم هاي هاي



اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

در شبستان، زخمه‌هاي چنگ و رود ؟

اين فضاي خالي و پروازها ؟

اين شب خاموش و اين آوازها ؟



اي نگاهت لاي لاي سحر بار

گاهوار كودكان بي‌قرار

اي نفسهايت نسيم نيم‌خواب

شسته از من لرزه‌هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من



اي مرا با شور شعر آميخته

اين‌همه اتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم به آتش سوختي.


اي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني كه شويد جسم خاك

هستيم ز آلودگيها كرده پاك



اي تپش‌هاي تن سوزان من

آتشي در سايه مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه‌ها پربارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست



اين دل تنگ من و اين بار نور ؟

هاي هوي زندگي در قعر گور ؟



اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر كه در خود داشتم

هر كسي را تو نمي‌انگاشتم



درد تاريكيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را كاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه‌ها

سينه الودن به چرك كينه‌ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در كف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها



آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاييم خاموشي گرفت

پيكرم بوي هم‌آغوشي گرفت

جوي خشك سينه‌ام را آب تو

بستر رگهام را سيلاب تو



در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه



اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيراهنم

آشناي سبزه‌زاران تنم

آه، اي روشن طلوع بي‌غروب

آفتاب سرزمين‌هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه‌تر سيراب‌تر

عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست

چلچراغي در سكوت و تيرگيست

عشق چون در سينه‌ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد



اين دگر من نيستم ، من نيستم

حيف از آن عمري كه با «من» زيستم

اي لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات

خيره چشمانم به راه بوسه‌ات

اي تشنج‌هاي لذت در تنم

اي خطوط پيكرت پيراهنم

آه... مي‌خواهم كه بشكافم ز هم

همچو ابري اشك ريزم هاي هاي



اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

در شبستان، زخمه‌هاي چنگ و رود ؟

اين فضاي خالي و پروازها ؟

اين شب خاموش و اين آوازها ؟



اي نگاهت لاي لاي سحر بار

گاهوار كودكان بي‌قرار

اي نفسهايت نسيم نيم‌خواب

شسته از من لرزه‌هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من



اي مرا با شور شعر آميخته

اين‌همه اتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم به آتاي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني كه شويد جسم خاك

هستيم ز آلودگيها كرده پاك



اي تپش‌هاي تن سوزان من

آتشي در سايه مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه‌ها پربارتر

اي در بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ظلمت ترديدها

با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست



اين دل تنگ من و اين بار نور ؟

هاي هوي زندگي در قعر گور ؟



اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پيش از اينت گر كه در خود داشتم

هر كسي را تو نمي‌انگاشتم



درد تاريكيست درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را كاستن

سر نهادن بر سيه دل سينه‌ها

سينه الودن به چرك كينه‌ها

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

زر نهادن در كف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها



آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاييم خاموشي گرفت

پيكرم بوي هم‌آغوشي گرفت

جوي خشك سينه‌ام را آب تو

بستر رگهام را سيلاب تو



در جهاني اينچنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم براه



اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، اي بيگانه با پيراهنم

آشناي سبزه‌زاران تنم

آه، اي روشن طلوع بي‌غروب

آفتاب سرزمين‌هاي جنوب

آه، آه اي از سحر شاداب‌تر

از بهاران تازه‌تر سيراب‌تر

عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست

چلچراغي در سكوت و تيرگيست

عشق چون در سينه‌ام بيدار شد

از طلب پا تا سرم ايثار شد



اين دگر من نيستم ، من نيستم

حيف از آن عمري كه با «من» زيستم

اي لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات

خيره چشمانم به راه بوسه‌ات

اي تشنج‌هاي لذت در تنم

اي خطوط پيكرت پيراهنم

آه... مي‌خواهم كه بشكافم ز هم

همچو ابري اشك ريزم هاي هاي



اين دل تنگ من و اين دود عود ؟

در شبستان، زخمه‌هاي چنگ و رود ؟

اين فضاي خالي و پروازها ؟

اين شب خاموش و اين آوازها ؟



اي نگاهت لاي لاي سحر بار

گاهوار كودكان بي‌قرار

اي نفسهايت نسيم نيم‌خواب

شسته از من لرزه‌هاي اضطراب

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من



اي مرا با شور شعر آميخته

اين‌همه اتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي

لاجرم شعرم بهش سوختي.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روح من در جهت تازه اشيا جاري است
روح من كم سال است
روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد
روح من بيكاراست
قطره هاي باران را درز آجرها را مي شمارد
روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ
هر كجا برگي هست شور من مي شكفد
بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي
تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد عكس تنهايي خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهيان مي گفتند
هيچ تقصير درختان نيست
ظهر دم كرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد آمد او را به هوا برد كه برد
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب
برق از پولك ما رفت كه رفت
ولي آن نور درشت
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او پشت چين هاي تغافل مي زد
چشم ما بود
روزني بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است
باد مي رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا مي رفتم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا