رد پای احساس ...

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو آره! بگو نه!
بگو نه! به خط کشیدن رو پر پرواز رویا
بگو نه! به سنگ پروندن به قناری
به شقایق
به قفس کردن مهتاب
به سیاه کردن آینه
بگو نه! به سنگسار دوتا پروانه‌ی عاشق
رد شو از ترس و به سایه بگو نه!
بگو نه! که کوچه گلبارون شه
به سکوت و شب بگو نه!
بگو نه که عاشقی آسون شه!
بگو آره!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهم نيست کف پات رو شسته باشي يا نه ! حتي مهم نيست که کف پات نرمه يا زبر ! مهم اينه که وقتي پات رو تو زندگيه کسي ميزاري و از زندگيش عبور مي کني وقتي که مهلتت تموم شد و فقط رد پات موند اونقدر اون رد پا خواستني باشه که به کسي اجازه نده پاهاش رو روي رد پات بذاره !
 

linux_0011

عضو جدید
مسیر دشواری را پیموده ام !

گام های لرزانم را می شمارم ...

یک... دو... گریه ام می گیرد ...

تو ، دیگر رفته ای ...

و من سال هاست جاده ای سرگردان را

به دنبال پاهای خسته ام می کشانم ...!​
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم من

چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد ، کاری بکن
غیر گریه مگه کاری می شه کرد
کاری از ما نمی آد ، زاری بکن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا و زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ،‌ دل من گریه می خواد
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیچ کی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم می آره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته ،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت دل من گریه می خواد
سرنوشت چشاش کوره نمی بینه
زخم خنجرش می مونه تو سینه
لب بسته سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم ها اینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد
تا قیامت ، دل من گریه می خواد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نزدیک رفتنی ...

دنبال کلماتی برای پایان !

مثل : خداحافظ

مثل : دیر می شود

مثل : تمام شد

مثل : نبودن - که پایان همه قصه هاست-

نزدیک رسیدنم ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=times new roman, times, serif]من برای ساختن خویشتن می روم...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برای شکافتن صخره های بیگانگی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به خود باز می گردم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سفرم را از خویشتن خویش آغاز می کنم و در جان دوباره ام به پایان می برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من برای ساختن خویشتن می روم...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به نهایت انسان می اندیشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سفرم را آغاز می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در کوله بارم هزار آرزو گذاشته ام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هزار آرزوی یک انسان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انسانی که خویش را می جوید[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من به خویشتن خویش باز خواهم گشت....[/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتند:

دیوانه ام !!

و من خندیدم ...

به همه تردیدشان !!!

نگاهم کردند

و من اما ...

درگیر افکار پراکنده و اندیشه هایی مبهم بودم ...

نگاهی کردم و ..

و خندیدم !!!

و در نبودن های پر از دیوانگی

در جستجوی تنهایی سرگردان خویش

گم شدم !!

....؟؟!!

نمی دانستم کجا بودم !

اما به بودن شک کرده بودم

به ناگفته هایم ...

حتی به خنده هایم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نفهمیدی چه می گویم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ندانستی چه می خواهم

گمان کردی که چون از عشق می گویم
نیاز پیکرم را در تو می جویم

تو فکر کردی
که عشق جز خواهش تن نیست
و جز این آرزو در باطن من نیست
نفهمیدی! نفهمیدی!
که این افکار در من نیست!!

و عشق آن واژه پاکیست
برای من...
که بی تو معنی تنهایی مطلق
برای دستهای من...

برای حرف های من...
برای آنچه می گویم...
نمی دانی! نمی دانی!...
چه می گویم...
[/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه می دیدمش ...

کنارش بود

حتی در چشمانش !

و... سه نقطه پر از واژه های نا آشنا

چیزی همانند احساسش

و باورش در نقطه سر خط !

و دوباره گم کردنش در نیمه ی پاک شده ی واقعیت ها ...

سخت است

عادت به ندیدن !

و دفتری پر از نقطه های سر خط

بی هیچ واژه ای !

و باز حس سکوتش ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند گویم من از جدایی ها

روزگاری با غم دوری تو من ساختم
قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم
با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه
بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم
شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت
من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم
گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد
باز اما من برایت این نوا بنواختم
بی تو سرگردان و حیران گم بدم در خویشتن
با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم
عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود
من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم
پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد
گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم


احسان ضامني
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مژده باد

مژده‌ام داد
مژده‌ام داد باد
نزديک بيا
ای بهارک
بگذار شمع خرابات
رنگ پريده روی تو را رنگ زند
نزديک بيا
ای سراپا شور کودکانه
تا باور کند چشمان خسته‌ام برق شادی را
بر شمع شبستان نگاهت ای نسيم
ای نازکتر از آن
فوت مکن
غير از من نيم‌سوخته اين شعله لرزان
کسی را اثری نيست
نرديکتر آی
ای خفته بر بستر آرزوهای نرم
مژده‌ام داد
مژده‌ام داد باد
باد غارتگر.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام ... آه
من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم ... آه
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کنده ... آه
توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمون هم نبارید
اونم سرگرونی کرد
حالا یک مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک
یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خاک تشنه همینم
داره همراش می بره
خشک می شم تموم می شم
فردا که خورشید می آد
شن جامو پر می کنه
که می آره دست باد ، آه
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مترسک تمام حواسش به بالای سرش بود ...

گنجشک به درخت خورد

هواپیما سقوط کرد

زمین پرواز کرد

خاک هایش نشست ...

سوخت

روحش هم ...

مترسک را باد برد ...!

 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمین را می کند
و کلنگش را میزند به سنگ

خیال می کنی که عاشقت شده
خوابت نمی برد
و او دارد تمام خوابهایت را
خام خام می خورد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در نهان خانه ي جانم گهي ياد تو درخشيد
عشق صد خاطره پيچيد
باع صد خاطره خنديد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم در آن خلوت دلخواسته گشتيم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرستش....

ای شب، به پاس صحبت دیرین، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند، بشتابد به یاریم
ای دل، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم، که از تو بجز ناله بر نخاست،
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا، ستاره ها،
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید!
آری، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من:
عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من،
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما - اگر خدا بدهد – عمر دیگری!


فریدون مشیری ....
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می بینی

اینجا

هیچ خبر تازه ای نیست !

همان ابرها ...

همان سایه ها ...

همان چراغ های روشن و خاموش همیشگی ...

حتی دلی

با مشخصات دقیق ِ

همان گرفتگی !!!
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
درخت می شوم .... تو پاییزی
کشتی می شوم ... تو بی نهایت طوفان ها
تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن ....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بی تقصیرم
http://www.antik-66.blogfa.com/post-17.aspx
بایقین آمده بودیم ومردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را ولی
پیش ازآن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخ سیبی ست که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ماکوچه ی سرگردانی است
دربه درـ در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیکراصرار نکن باشد -باشد - رفتیم



 

linux_0011

عضو جدید
" بیا ورق ورق کنیم این دفتر پریشان را به دست باد سپاریم حدیث طوفا ن را بیا گره بزنیم آب را به آیینه زلال تر بسراییم نام باران را بمان و خستگی ام را کمی مدارا کن بهار سبز تو جان می دهد زمستان را فقط عبارت چشم تو در غزل کافی است که دست قصه سپاریم دین و ایمان را تو از تبار کدامین قبیله ای زیبا! که اتفاق تو معنا کند بهاران را؟ غزال دشت غزلهای ناب ناز آلود ! خمار چشم تو شیدا کند نیستان را "
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اینگونه نبودم.
من سرکش بودم .من جوان بودم من عاشق بودم.
همه جا را بر هم می زدم تا رام شدگان رم کنند. هر جا پا می گذاشتم،
نوای عشق را یادآوری می کردم و به خفتگان آن را می آموختم.
آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهی احساس می کردم پرواز می کنم.
آنقدر بصیرت داشتم که هنگام خروش موجها خدا را می دیدم.
دلسوخته ها مرا که می دیدند از نو شروع می کردند.
پیرها مرا که می دیدند طراوت جوانی را مرور می کردند و
کودکان مرا همراز قصه هایشان می کردند.
من اینگونه نبودم.
عاشقان را پس میزدم تا عاشق تر شوند و معشوق را هر روز سلام می دادم
تا مگر روزی دلتنگم گردد. گلها را آب می دادم تا قدری از طراوتشان را
به من هدیه کنند. پرندگان را غذا می دادم تا برایم دعا کنند.
برایشان آواز می خواندم تا بلندتر خدا را صدا زنند.
به کودکان می آموختم چگونه خداوند را فرا خوانند.
و به دختران یاد می دادم چگونه لبخند بزنند.
به مجنونان سودای عاشقی و به معشوقان ناز را می آموختم.
من اینگونه نبودم.
شبها فرشته ها برایم لالایی می گفتند و در خواب خدا مرا نوازش می کرد.
حافظ نیتم را می دانست و با من حرف می زد . وقتی دلم می گرفت ابرها هم می گرفتند
و می باریدند و وقتی شاد بودم برگها برایم می رقصیدند و
موجها پایکوبی می کردند.
من اینگونه نبودم.
تا روزی زمین و آسمان به من حسادت کردند . برایم دامی دوختند .
تا مگر به آن گرفتار شوم و رام شوم.
در یکی از روزهای زمستان که خیلی شبیه بهار بود .
نه سرد بود نه گرم ،نه زیبا بود نه زشت، نه خلوت بود نه پر ازدحام ،
نه ابری نه آفتابی. همه چیز عادی بود.
و من مانند عاشقان خوشدل و مهربان قلبم را با احتیاط در دو دستم گرفتم
و با تبسمی کودکانه آن را به تو تقدیم کردم.
تو آن را گرفتی، نگاهش کردی و خندیدی .
فهمیدم ، به سادگیم خندیدی!
و این همان دامی بود که روزگار برای رام کردنم اندیشیده بود.
و من دیگر دلم را ندیدم.
دلم کجاست؟ پیش تو که نیست ؟ آن را چه کار کردی؟
لا اقل بگو کجاست تا خودم آن را پیدا کنم؟!
دلم آن قدر سنگین بود که آن را رها کردی؟
یا آنقدر سبک بود که پروازش دادی؟
شاید آنقدر بزرگ بود که جای سینه ات را تنگ کرده بود؟!
یا آنقدر کوچک بود که گمش کردی؟
گم شده؟؟
می دانم هیچ کدام اینها نیست . تو آن را شکستی و
هر تکه اش را به دور دستی پرتاب کردی تا هیچ وقت آن را نیابم و دیوانه شوم.
و از آن روز نه دیگر صدای پرنده ای برایم دلنشین است .
نه خروش موجی برایم زیباست .
نه لبخندی، نه امیدی، نه بوسه ای نه آوازی....
حتی حافظ هم دیگر به من راست نمی گوید دیگر از آن تک سوار خبری نیست.
چهره ام حوصله آینه را سر می برد و صدایم برای دیگران عادت شده .
کاش دلی در کار نبود که عشقی باشد و دامی و تو .
اصلا" نفهمیدم کی پیر شدم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دست هامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می دانستیم هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خود را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
از خانه که می آیی یک دستمال سپید
پاکتی سیگار گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
"احتمال گریستن ما بسیار است "
 

linux_0011

عضو جدید
همیشه بین من و آرزوهایم فاصله بوده !

ومن به این فاصله ها عادت کردم ...

همیشه دلتنگت بودم بی آنکه بفهمی !

ومن به این نفهمیدن ها عادت کردم ...

همیشه منتظرت بودم و همیشه نیامدی !

ومن به این نیامدن ها عادت کردم ...!
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نیستم.

من اینجا نیستم.

من اینجا منتظر نیستم.

من اینجا منتظر دوستی نیستم.

من اینجا منتظر دوستی مهربان نیستم.

من اینجا تنها منتظر دوستی مهربان نیستم.

من اینجا تنها هستم، منتظر دوستی مهربان نیستم.

من اینجا تنها نیستم، منتظر دوستی مهربان هستم.

من اینجا تنها نیستم، منتظر دوستی هستم.

من اینجا تنها نیستم، منتظر هستم.

من اینجا تنها منتظر هستم.

من اینجا منتظر هستم.

من اینجا هستم.

من هستم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها از من تا دل

فاصله ایست تا مرز نشناختن ...

این روزها دلم برای سکوت هم می خندد ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنجاندمت ببخش خودم سیرم از خودم
حتی ببین چه فاصله می گیرم از خودم
یک پرسه بدون هدف یک دروغ محض
تعبیر مردم ار من و تفسیرم از خودم
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
از عشق تو که کرده زمینگیرم از خودم
با یک سبد نگاه پر از اشتهای سیب
در خلسه ایی همیشه نمک گیرم از خودم
تقدیر ما حکایت کوه است و آبشار
تو سرفراز و من که سرازیرم از خودم
پلکی بزن که پل بزند تا رهایی ام
قاب قشنگ چشم تو تصویرم از خودم
بگذار پای عاشقی ام هر چه دلخوری ست
رنجاندمت ببخش خودم سیرم از خودم...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگو چگونه جمع کنم

این همه پریشانی را

از خاطرات تو

تا میان این همه « تلخ »

« شیرین » تو باشم ؟!...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا