ما همسايه خدا بوديم

جو مو نگ

عضو جدید
ما همسايه خدا بوديم
شاید مرا دیگر نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری،اما من تو را خوب میشناسم. ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا........
یادم میآید گاهی وقتها میرفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی. و من همه آسمان را دنبالت میگشتم...تو میخندیدی و من پیدایت میکردم....
خوب یادم هست که آنروزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشتهای نازکت میچکید.راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند.
یادت میآید؟ گاهی شیطنت میکردیم و میرفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرتاب میکردی و او کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمیرسید. فقط میگفت : همین که پایتان به زمین برسد میدانم چطور از راه بدرتان کنم.....
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی. آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی . و همیشه این را به خدا میگفتی. و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم. بچه های دیگر هم، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را. ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.ما گم شدیم و خدا را گم کردیم...
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده.
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: " از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم هست ، اگر گم شدی از این راه بیا..."
بلند شو . از دلت شروع کن. شاید همدیگر را دوباره پیدا کنیم........
 
بالا