Pirate Girl
عضو جدید
7-4
فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:
_مادر چقدر شکسته شدید!
خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:
_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.
فرهاد گفت:
_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.
خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:
_فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.
فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:
_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟
خان جان لبخندی زد و گفت:
_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.
خان جان مکثی کرد و گفت:
_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.
فرهاد با اندوه گفت:
_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.
فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:
_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟
این بار خان جان لبخندی زد و گفت:
_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.
فرهاد بی صبرانه گفت:
_می توانم او ببینم؟
خان جان پاسخ داد:
_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.
در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:
_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....
خان جان معترضانه گفت:
_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...
پرستار لبخندی زد و گفت:
_کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.
فرهاد گفت:
_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟
فرهاد گفت:
_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.
پرستار لبخندی زد و گفت:
_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم
فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.
فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:
_مادر چقدر شکسته شدید!
خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:
_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.
فرهاد گفت:
_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.
خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:
_فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.
فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:
_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟
خان جان لبخندی زد و گفت:
_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.
خان جان مکثی کرد و گفت:
_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.
فرهاد با اندوه گفت:
_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟
خان جان پوزخندی زد و گفت:
_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.
فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:
_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟
این بار خان جان لبخندی زد و گفت:
_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.
فرهاد بی صبرانه گفت:
_می توانم او ببینم؟
خان جان پاسخ داد:
_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.
در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:
_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....
خان جان معترضانه گفت:
_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...
پرستار لبخندی زد و گفت:
_کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.
فرهاد گفت:
_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟
فرهاد گفت:
_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.
پرستار لبخندی زد و گفت:
_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم
فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.
* * *