رمان "ریشه در عشق"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pirate Girl

عضو جدید
7-4

فرهاد به کمک پرستار روی تخت نشست. بعد از خروج پرستار گفت:

_مادر چقدر شکسته شدید!

خان جان که از شادی در پوست خود نمی گنجید، لبخندی زد و گفت:

_غم تو کم غمی نبود. همه ما را از پا درآورد. خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که الان مهمه سلامتی توست.

فرهاد گفت:

_می توانید یک آیینه به من بدهید، می خواهم ببینم چقدر تغییر کردم.

خان جان در حالی که آیینه ی کوچکی را از کیف خود خارج می کرد گفت:

_فقط کمی لاغر شدی، انشاالله جبران میشه.

فرهاد آیینه را گرفت و نگاهی به خود انداخت و گفت:

_خب چه کسی زحمت اصلاح صورت و موهایم را می کشید؟

خان جان لبخندی زد و گفت:

_چون می دانستم همیشه به اصلاح صورت و موهات اهمیت می دهی، هفته ای یه بار یه آرایشگر را با دم و دستگاش می آوردم اینجا. راستی همین الان که ما داریم با هم حرف می زنیم کلی خبرنگار و عکاس پشت در بیمارستان منتظر هستند تا از این معجزه باور نکردنی خبر تهیه کنند.

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_پس حسابی معروف شدم. اما ورودشان به بیمارستان باعث بر هم زدن نظم و آرامش اینجاست. لطفا ترتیبی بدهید تا برای تهیه خبر به ویلا بیایند. راستی مادر نگفتید سارا کجاست؟ چرا نیامده؟ نکنه هنوز بعد از گذشت یک سال هنوز می خواهد جر و بحث را ادامه بدهد؟ آه فراموش کردم حتما تا حالا فرزندمان هم به دنیا آمده.

خان جان مکثی کرد و گفت:

_نمی خواهم هنوز یک ساعت از بی هوشیت نگذشته خبرهای بدی بهت بدم اما مجبورم... بچه که همان دقایق اولیه از بین رفت. مجبور شدند سارا را عمل کنند و بچه را بردارند.

فرهاد با اندوه گفت:

_پس به آرزویش رسید. حالا خودش کجاست؟ نکنه باز هم در مجالس دوستانه شرکت کرده؟

خان جان پوزخندی زد و گفت:


_در حال حاظر نمی دانم کجاست. اون بعد از بهبودی حالش سریع از دادگاه تقاضای طلاق کرد. دادگاه بعد از ماه به خاطر معلق بودن وضع تو با درخواست طلاقش موافقت کرد. بعد هم گورش را گم کرد و سایه ی نحسش را از خانواده ی ما دور کرد. حالا نفس راحتی می کشم. اول به خاطر سلامتی تو و بچه هم به خاطر رفع رجوعی خود به خود اون ابلیس.

فرهاد کمی مکث کرد. از خبر طلاق سارا اصلا احساس اندوه نکرد. سارا هیچ وقت به او محبت نکرده بود. سپس گفت:

_از شیوا بگویید، حالش چطوره؟

این بار خان جان لبخندی زد و گفت:

_مثل همیشه عاشق، شیفته و فداکار. وقتی به هوش امد و خبر سلامتی را شنید به گریه افتاد. الان هم امیر بالای سرش است، گویا فشارش افت شدیدی کرده بوده. امشب را باید در بیمارستان بماند.

فرهاد بی صبرانه گفت:

_می توانم او ببینم؟

خان جان پاسخ داد:

_البته. فقط صبر کن تا سرمش تمام شود و کمی حالش بهتر شود آن وقت به سویت پرواز می کند.

در همین هنگام پرستاری در را باز کرد و گفت:

_ببخشید خانم پناه، الان وقت استراحت و شام بیماران است. در ضمن آقای دکتر به همراه نیاز ندارند. ما خودمان مراقبشان هستیم، پس لطف کنید و....

خان جان معترضانه گفت:

_اما من می خواهم اینجا بمانم. بعد از یکسال دارم او را صحیح و سالم می بینم و ...

پرستار لبخندی زد و گفت:

_کلی حرف با هم داری، اما پسرتان به استراحت احتیاج دارند. خیلی ضعیف شدند.

فرهاد گفت:

_مادر شما بروید منزل. میدانم که در این یک سال خواب راحتی نکردید. امشب را با خیالی آسوده استراحت کنید. وقتی مرخص شدم شب های زیادی را می توانیم با هم حرف بزنیم.

خان جان لبخندی زد و گفت:

_باشه عزیزم.... تو چیزی احتیاج نداری؟

فرهاد گفت:

_متشکرم. فقط خیلی دلم می خواست تا شیوا را ببینم. همین امشب.

پرستار لبخندی زد و گفت:

_اگه منظور تان خانم شریف است، باید بگویم امشب اینجا هستند. خودم یک ساعت دیگر ایشان را به ملاقات تان می آورم

فرهاد با خوشحالی تشکر کرد.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
7-5

پرستار شیوا را تا در اتاق رساند و گفت:

_می خواهی همراهت بیایم؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_متشکرم. اما می خواهم تنها باشم.

پرستار با تبسم از او جدا شد. شیوا دچار هیجان شده بود. نمی دانست بعد از یکسال چگونه باید با او رو به رو شود. نفس عمیقی کشید و دستگیره رد را گرفت. احساس کرد با دیدنش دوباره غش خواهد کرد. کمی صبر کرد و بعد دوباره نفس عمیقی کشید و با تردید دستگیره در را پایین کشید. آهسته در را باز کرد و این پایان انتظار برای چشمان عاشق و انتظار کشیده هر دو بود. شیوا همان جا جلوی در ایستاد و فرهاد مشتاقانه او را می نگریست. کمی به خود مسلط شد.

فرهاد گفت:

_سلام شیوا... بیا داخل.

شیوا در را بست و با گام های لرزان به سوی او رفت و گفت:

_سلام... خوشحالم که دوباره تو را...

بغض اجازه نداد که او حرفش را ادامه دهد و جمله اش را کامل کند. دلش می خواست بگرید، می خواست برای یک بار هم که شده فرهاد عاشقانه صدایش کند. لااقل در آن یکسال رنج و اندوه بیماری او، شکننده اش کرده بود. صورتش را با دستانش پوشاند.

فرهاد تبسمی کرد و گفت:

_شیوا دستهایت را بردار، می خواهم ببینمت. می خواهم ناجی خودم را ببینم.

شیوا دستهایش را از روی صورتش برداشت. اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست و آهسته گفت:

_آنکه دوباره به تو عمر داد خدا بود.

فرهاد گفت:


_بله... لطف او و... در این یک سال روی صخره ای به بلندی هفت آسمان اسیر بودم. من بالای آن صخره تک و تنها روی تکه سنگی نشسته بودم. در حالی که بوی مرگ از اطراف به مشام می رسید. من تو را احساس می کردم که برای نجات من از آن صخره بالا می آمدی. با مرگم مبارزه می کردی. من سرد و بی حس شده بودم و تو برای رسیدن به آن صخره تلاش می کردی. حکم آزادی من در دستهای تو بود. این اواخر انقدر به من نزدیک شده بودی که من حتی زمزمه هایت را می شنیدم. یکی از غزلیات حافظ را می خواندی درست نمی گویم؟
شیوا ناباورانه به او لبخند زد و روی صندلی نشست و گفت:
_پس تو تمام این مدت صدایم را می شنیدی؟
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بالاخره بالای صخره رسیدی. احساس کردم اگه بیشتر از این به من نزدیک شوی تمام تلاشت فنا میشه. چشمانم را بستم و منتظر اتفاق بعدی ماندم. رطوبت گرمی روی انگشتانم احساس کردم و همان باعث شد تا چشمانم را باز کنم. دیگر از آن صخره خبری نبود. من اینجا بودم. هیچی به یاد نداشتم و تو را دیدم. سرت را روی تخت گذاشته بودی. به نظرم رسید خوابیده ای و در خواب گریه می کنی. سعی کردم بیدارت کنم. وقتی با تکان های من بیدار نشدی فهمیدم بیهوش شدی. تو زندگی دوباره به من دادی.

شیوا گفت:

_این لطف خدا بود که شامل حال همه ی ما شد. یک معجزه است! بابا می گفت همه از تو صحبت می کنند.

فرهاد لبخندی زد و با همان صدای آرام و زمزمه وارش گفت:

_بله درسته، لطف خدا و.... به هر حال احساس خوبی دارم. با اینکه از مادر شنیدن سارا طلاقش را گرفته...
شیوا گفت:

_متاسفم. من خیلی سعی کردم که او را منصرف کنم.

فرهاد گفت:

_چرا؟ می خواستی بعد از بهبودیم باز هم از جانب او رنج بکشم؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:

_خودت به من یاد دادی که همیشه با طرف مقابلم اتمام حجت کنم تا دینی بر گردنم نمانند.

قلب فرهاد پر از عشق شد. با این اشاره مستقیم شیوا دیگر راهی برای فرار وجود نداشت. خودش هم از پنهان کاری خسته شده بود. باید همین جا به همه ی نگرانی ها و خواهش های درونی اش پایان میداد. شیوا به او نگاه کرد. بیشتر از هر زمان التماس در نگاهش موج می زد. باید پاسخ او را می داد. گفت:

_شیوا، من... من همیشه باعث رنج و اندوهت بودم در حالی که هیچ وقت نمی خواستم تو را غصه دار ببینم اما... باور کن من مجبور بودم در مقابلت خود دار باشم. حالا احساس می کنم باید... باید اعتراف کنم و قبل از اینکه با پدرت صحبت کنم بگم که...

و سکوت کرد. شیوا سرش را پایین انداخت. همیشه منتظر چنین لحظه ای بود اما حالا که چنین پیش آمده بود دلش می خواست فرار کند. فرهاد نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پراحساسی گفت:

_دوست دارم شیوا و می خواهم با من ازدواج کنی.

شیوا احساس کرد که از یک بلندی در حال سقوط است. دلش فرو ریخت. از جا برخواست و با دستپاچگی خارج شد.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
7-6

فرهاد پشت پنجره ایستاد و به بارش زیبای برف می نگریست. خان جا آبمیوه را به دست او داد و گفت:

_سعی کن بخوری،خیلی ضعیف شدی.

فرهاد نگاه کوتاهی به او کرد و گفت:

_احساس می کنم تازه متولد شدم و باید دوران رشد را سپری کنم. نمی وتانم مثل قبل غذا بخورم. چ.ن احساس تهوع می کنم. حتی اول می ترسیدم از جا برخیزم و راه بروم و حالا که روی پا ایستاده او همچون کودکی احساس شعف می کنم.
خان جان گفت:

_این طبیعیه! تنها تحرک تو در این یک سال فقط شانه با شانه شدن بود آن هم توسط پرستار. مدتی طول می کشد تا به حالت اول برگردی.

فرهاد به پاکت آبمیوه نگاه کرد و با تردید گفت:

_شیوا را مرخص کردند؟

خان جان پاسخ داد:

_آره... مگر نیامد خداحافظی؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_نه... فکر می کنم تا مدتی خودش را از من پنهان می کند.

خان جان چینی به پیشانی داد و با سردرگمی گفت:

_قایم کند؟ برای چه؟

فرهاد به خان جان نگاه کرد و گفت:

_دیشب... دیشب از او خواستم که... که با من ازدواج کند.

خان جان کمی ناباورانه به نگاه کرد و بعد با خنده فریاد شادی بخش سر داد و فرهاد را در آغوش کشید و با خوشحالی گفت:

_خیلی خوشحالم کردی فرهاد... بالاخره مادرت را اندازه ی دنیا شاد کردی.

و بعد فرهاد را از خود جدا کرد و کنجکاوانه پرسید:

_شیوا چه جوابی داد؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_فکر می کنم خیلی غافلگیرش کردم، چون بلافاصله از اتاق بیرون رفت.

خان جان در حالی که به او کمک می کرد تا به سمت تختش برگردد گفت:

_دلم می خواهد تا یال نو، مراسم عروسیتان را بر پا کنم.

فرهاد این بر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_اما مادر من فقط یک سال وقت لازم دادرم تا فکر کنم که چطور باید این موضوع را با امیر در میان بگذارم.

_خان جان گفت:

_نه فکر می خواهد و نه جرات. تو اجازه بده من خودم با امیر صحبت می کنم.
فرهاد لبه ی تخت نشست و نگاه پر عطوفتی به مادرش انداخت و گفت:
_نه مادر... دلم می خواهد خودم با او صحبت کنم. در ثانی کمی وقت لازم دارم تا به کارهایم برسم. بعد از یکسال بی هوشی مطمئنا کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم.

خان جان گفت:

_اما مسئله ازدواج تو با شیوا از کاری واجب تر است. مطمئنا شیوا هم موافق است تا مراسم عروسیتان زودتر بر پا شود.

فرهاد بار دیگر خندید و گفت:

_شما از من و شیوا دست پاچه ترید. اما سعی می کنم دکتر مهر آذر را راضی می کنم تا هر چه زودتر زیر برگه ی ترخیص را امضا کند، دلم می خواهد هر چه زود تر به خانه بروم. مسئولیتش هم پای خودم.

خان جان گفت:

_اگه دکتر را راضی کنم قول میدهی در اسرع وقت به خواستگاری شیوا برویم، البته قبل از سال نو؟

فرهاد از سماجت خان جان لبخندی زد و گفت:

_قول می دهم.

خان جان با خنده گفت:

_عالی شد، چون فرا مرخص هستی چون دکتر گفت مشکلی نداری...

فرهاد حرف او را قطع کرد و با شوخی گفت:

_آه مادر، شما سر من کلاه گذاشتید. قبول نیست.

خان جان گفت:

_تو به من قول دادی پسر، پس زیر قولت نزن.


فرهاد تبسمی کرد، کمی از آبمیوه نوشید و با خودش گفت: « دل و وجودم برای داشتن یک لحظه او بی قرار است. ای کاش اندازه ی بی قراری ها جرات هم داشتم تا میل و خواسته ام را با امیر در میان بگذارم »

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
7-7

روز بعد فرهاد در میان جمعی از دوستان و آشنایان و عده ی زیادی خبرنگار، در میان دود اسپند از روی خون ریخته شده گوسفند ذبح زده، قدم به ویلایش نهاد. برای او که یک سال در بیهوشی و بی خبری به سر برده بود همه چیز تازگی داشت. خان جان برای شب بعد به خاطر بازگشت سلامتی فرهاد، در ویلا ترتیب یک مهمانی داد.

در این بین شیوا ناباورانه به آنچه اتفاق افتاده بود می اندیشید. بارها و بارها جمله ی فرهاد را برای خود تکرار کرده بود تا شاید باور کند که خواب نبوده است و مثل همیشه پروانه اولین نفری بود که از قضایا باخبر و در شادی او شریک شد.

شب مهمانی در تمام مدتی که مهمانان با دسته گلهای زیبایشان وارد ویلا و سالن گرم و با شکوه می شدند، فرهاد چشم به در دوخته بود، تا اینکه بالاخره امیر از راه رسید، اما بدون شیوا! یک راست به سمت فرهاد رفت و گفت:

_سلام فرهاد جان، حالت چطوره؟

فرهاد به گرمی دست او فشرد و گفت:

_سلام... متشکرم. خیلی بهترم.

در حالیکه همزمان با هم روی مبل می نشستند، پرسید:

_پس شیوا کجاست؟

امیر پاسخ داد:

_فردا یک امتحان مهم داشت. خیلی سلام رساند و خواست که از تو و خان جان از طرف او عذر خواهی کنم.

فرهاد با کمی تردید گفت:

_خب شام را که با ما می تواند صرف کند. اگر اجازه دهی موقع شام راننده را به دنبالش می فرستادم.

امیر با بی خیالی گفت:

_اشکالی نداره... البته اگر شیوا دست از سر کتابهایش بردارد.

فرهاد گفت:

_خودت چرا انقدر دیر آمدی؟ مهرداد کجاست؟

امیر گفت:

_هر دو تا همین الان شرکت بودیم. داشتیم یک گزارش کامل از احوال شرکت برایت تهیه می کردیم. مهرداد رفت منزل و گفت سعی می کند خیلی زود خودش را برساند.

فرهاد پرسید:

_شرکت خیلی متضرر شده؟

امیر پاسخ داد:

_من و مهرداد نهایت سعی مان را کردیم تا از ورشکستگی شرکت جلوگیری کنیم، موفق هم بودیم. ولی این آخریها.... خدا به دادمان رسید و تو به هوش آمدی والا شرکت با کلی بدهی ورشکست می شد. البته خیلی از موقعیت های خوب مثل زمین های آقای فرهود را از دست دادیم. یادت که هست قرار بود معامله اش کنیم؟

فرهاد با سر تایید کرد:

_بله خوب یادم هست که تقاضای سارا برای دریافت مهریه اش همه چیز را به تعویق انداخت.

امیر گفت:

_بله به تعویق انداخت. چون آقای فرهود خیلی مایل بود با ما معامله کند به همین خاطر به ما چند ماهی فرصت داد و از فروش زمینش به شرکتی دیگر خودداری کرد. متاسفانه با تصادف تو مجبور به فروش زمین شد. البته من و مهرداد کمی سرمایه اولیه برای خرید زمین داشتیم اما بهتر دانستیم که با آن کارهای نیمه تمام را به پایان برسانیم و از ورشکستگی جلوگیری کنیم.

فرهاد سیگارش را روشن کرد و گفت:

_گفتی زمین را به کدام شرکت فروخته؟

امیر پاسخ داد:

_به شرکت ساختمانی نوین، رقیب سرسختمان. همه را پاساژ زده، باید ببینی. آگهی فروش هم داد .

فرهاد پرسید:

_با چه قیمتی؟

امی پاسخ داد:

_سرسام آور... مطمئنا کسی با این قیمت ها اقدام نمی کند. البته اگه پول باشه می ارزه.

فرهاد دود سیگارش را بیرون داد و گفت:

_با شرکت ما معامله نمی کنند؟

امیر لبخندی زد و گفت:

_مطمئنا اگر بفهمند که تو خریداری قیمت ها را دو برابر می کنند.

فرهاد گفت:

_تو و مهرداد به عنوان خریدار جلو بروید.

امیر گفت:

_آنها خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستند. شاید مهرداد را نشناسند اما می دانند که من در شرکت تو کار میکنم. تازه مگر قراره با پاساژها و مغازه ها چه بکنی؟ اگر بخواهی به کسی دیگری بفروشی زیاد سود نمی کنی. به هر حال بهتره در این مورد با مهرداد صحبت کنی. انگار تشریف آوردند.

فرهاد به در ورودی نگاه کرد. مهرداد و همسرش شکوه سرگرم احوالپرسی با خان جان بودند. بعد از آن یک راست به سمت او آمدند. بعد از یک احوالپرسی دوستانه، شکوه از آنها جدا شد و آنها ساعتی به بحث راجب کارهای شرکت پرداختند و بعد راجب اتفاقاتی که در این یک سال افتاده بود صحبت کردند. از چگونگی طلاق سارا، استعفای بهرام پور از شرکت، آمدن لوییس به ایران و فوت ناگهانی باجناق امیر و رفتن همیشگی بی بی به اصفهان و اتفاقات دیگر حرف زدند. بعد از پایان صحبت هایشان فرهاد نگاهی به ساعتش کرد و از جا بلند شد و گفت:


_می بخشید من الان برمی گردم.

امیر گفت:

_می خواهی کمکت کنم؟

فرهاد با خنده گفت:

_اوه... نه... بدون کمک هم می توانم تاتی تاتی کنم.

و هرسه خندیدند. فرهاد اول به سمت خان جان رفت و آرام به او گفت:

_مادر لطفا بگویید شام را آماده کنند.

خان جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_باشه می گویم میز را بچینند. اما تو کجا می روی؟

فرهاد گفت:

_جایی نمی روم.

و از سالن خارج شد و یکراست به سمت کتابخانه رفت. روی کاناپه کنار میز تلفن نشست و مشغول گرفتن شماره شد. لحظاتی طول کشید تا ارتباط برقرار شد. بعد از برقراری ارتباط و شنیدن صدای شیوا گفت:

_سلام شیوا... شب بخیر.

شیوا که غافلگیر شده بود با دستپاچگی و بریده گفت:

_س...س...سلام... شب...شب تو هم بخیر. امیدوارم که... بهتر شده باشی.

فرهاد که متوجه هیجان او شده بود لبخندی زد و گفت:

_متشکرم.... چرا نیامدی؟

شیوا پاسخ داد:

راستش... راستش درس داشتم... فردا یک...

فرهاد در دنباله ی حرف او گفت:

_یک امتحان مهم داری درسته؟

_شیوا گفت:

_همین طوره.

فرهاد گفت:

_قرار نشد اعتراف و تقاضای من از تو باعث فراری شدن تو از من بشه.

شیوا با دستپاچگی گفت:

_نه... نه... اصلا این طور نیست. من... گفتم که امتحان دارم.

فرهاد گفت:

_پس مرا از دیدن خودت محروم نکن. برای شام منتظرت هستم. تا تو آماده شوی راننده ام آنجا رسیده. قبول؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_بسیار خب...

فرهاد گفت:

_منتظرتم. فعلا خداحافظ.

ادامه دارد...:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
:w16:7-8

بعد از قطع تماس، قاسم راننده مخصوصش را به دنبال شیوا فرستاد و خودش به سالن برگشت و بار دیگر به امیر و مهرداد پیوست. دقایقی بعد شیوا با دسته زیبا وارد سالن شد. خان جان باخوشحالی به استقبالش رفت، او را بوسید و گفت:

_چرا انقدر دیر عزیزم؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_معذرت می خواهم خان جان، اما خیلی درس داشتم. این گلها قابل شما را ندارد.

خان جان گفت:

_ای ناقلا! این گل ها را برای من آوردی یا فرهاد؟

شیوا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:

_چه فرقی دارد؟ شما یا فرهاد...

و هر دو به سمت فرهاد رفتند. او از آن شب که فرهاد خیلی غیر مترقبه از او خواستگاری کرده دیگر جرات رو به رو شدن با او را پیدا نکرده بود و حالا به سمت او گام برمی داشت دست و پایش می لرزید و احساس می کرد زیر نگاه های مشتاق فرهاد در حال آب شدن است. در عین حال بی تاب دیدن و صحبت با او بود. وقتی به جمع آن ها رسید با صدایی مرتعش گفت:

سلام... شبتان به خیر.

امیر سرش را بلند کرد و گفت:

_سلام دخترم، آمدی؟

فرهاد با تبسمی به او نگاه کرد و گفت:

_سلام خانم دکتر، حالتون چطوره؟

شیوا لبخندی زد و گفت:

_متشکرم، شما چطورید؟

فرهاد پاسخ داد:

_من هم خوبم. خیلی خوش آمدی.

شیوا با مهرداد هم احوالپرسی کرد. گلها را روی و با خان جان به سمت شکوه رفت. با پیوستن به شکوه نفس راحتی کشید و گرم صحبت با او شد. لحظاتی بعد از مهمانان دعوت شد تا برای صرف شام به سالن بزرگ و زیبای پذیرایی بروند. خان جان از شیوا خواست تا سر میز آنها بنششیند. امیر و مهرداد در حال برنامه ریزی برای طراحی های آینده سر یک میز نشستند.

خان جان در حالی که لیوان شیوا را از نوشابه پر می کرد گفت:

_خب فرهاد، کی قراره که قولی که به من دادی را عملی کنی؟

فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و معترضانه گفت:

_مادر... حالا...؟

خان جان پرسید:

_چرا حالا نه؟ مگر قرار نشد تا قبل از نوروز مراسم عروسیتان را بر پا کنیم.

با این حرف خان جان، غذا در گلوی شیوا پرید و چند سرفه پی در پی کرد.

خان جان گفت:

_شیوا جان... چی شد مادر؟

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_تقصیر شماست. بگذارید منو شیوا چیزی از مزه ی این غذا بفهمیم.

خان جان با شوخی گفت:

_صحبت از عروسیتان نه تنها باعث بی مزه شدن غذا نمی شود بلکه آن را بیادماندنی هم می کند. شیوا نظر تو چیه؟

شیوا سرش را پایین انداخت:

_من ... من نمی دانم خان جان...

خان جان گفت:

_اجازه بدهید با امیر صحبت کنم.

هر دو همزمان گفتند:

_حالا نه...

خان جان خندید و گفت:

_چه تفاهمی! در ضمن منم منظورم امشب نبود. در آینده نزدیک ای کار را خواهم کرد.

فرهاد مقداری از نوشابه اش را نوشید. دست از خوردن کشید و گفت:

_مادر... من که گفتم وقت لازم دارم تا بتوانم خودم را آماده کنم. من هنوز نمی دانم این موضوع را چطور با امبر در میان بگذارم.

خان جان گفت:

_معلوم هست شما دو تا می خواهید چیکار کنید؟ این کار را بسپارید به من. خودم خیلی راحت همه چیز را به امیر می گویم. اما در مورد فرصت، من فقط تا سال نو به تو فرصت می دهم، فهمیدی؟

فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_بله مادر... خوب فهمیدم.

خان جان از جا بلند شد و گفت:

_خیلی خب همه چیز حل شد. می روم ببینم کسی چیزی کم نداشته باشد.

و به این بهانه آن دو را تنها گذاشت. فرهاد به صندلی تکیه داد و در حال روشن کردن سیگارش به بشقاب شیوا نگاه کرد و گفت:

_چرا غذایت را نخوردی؟

شیوا به غذای فرهاد نگاه کرد و گفت:

_خودت هم غذایت راتمام نکردی!

فرهاد گفت:

_این دو روز تمام فکرم متوجه عکس العمل پدرت در برابر خواسته ام بود. فکر می کنی چه برخوردی داشته باشه؟

شیوا نگاهی به پدرش انداخت و گفت:

_نمی دانم... سعی کردم به این موضوع فکر نکنم.

فرهاد با طنز گفت:

_فکرش را بکن که مثلا.... مثلا با اردنگی مرا بندازد بیرون.

شیوا لبخندی زد و گفت، مکث کوتاهی کرد و گفت:

_برای همین قدم جلو نمی گذاری؟

فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

_این تازه برخورد خوبش است، به برخورد ها ی بدتر هم فکر کردم.

شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

_مثلا حلق آویزت کند!

فرهاد گفت:

_خب معلومه. چطور خودش را راضی کند که دخترش را، یکی یک دانه اش را به پیرمردی چون من بدهد؟

شیوا معترضانه گفت:

_فرهاد...؟!

فرهاد کمی به جلو خم شد و گفت:

_چیه؟ دیدن من برایت کافی است یا... یاداوری سن و سالم ناراحتت می کند؟

:w16:ادامه دارد... :w16::w16: :w16:
 

Pirate Girl

عضو جدید
7-9

شیوا به فرهاد نگاه کرد. موهای خوش حالتش به چند تار سفید مزین شده بود و به صورت جذاب و مهربانش حالتی رویایی بخشیده بود. اگر چه با پدرش هشت سال اختلاف سنی داشت اما خیلی جوانتر و کم سن و سال تر از سنش نشان می داد. با صدای فرهاد که او را خطاب می کرد به خود آمد. سرش را پایین انداخت:

_نمی خوام فکر کنم در برابر تو بچه هستم.

فرهاد بار دیگر به صندلی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و گفت:

_و یا خیلی جوان... اما پانزده سال اختلاف سنی کمی نیست شیوا، می فهمی؟

شیوا بار دیگر به فرهاد نگاه کرد و با جدیت گفت:

_پشیمان شده ای یا حرف های را که آن روز زدی در حالت بی هوشی و بی خبری بوده؟

فرهاد گفت:

_چه می گویی شیوا؟ می خواهم تو را متوجه خیلی چیزها کنم. اصلا دلم نمی خواهد وقتی بفهمی در مورد من اشتباه کردی که خیلی دیر شده باشد.

شیوا منقلب شد و با ناراحتی گفت:

_یعنی... یعنی تو به خاطر احساس من قصد داری با من ازدواج کنی؟ حاضری از من دست بکشی؟

فرهاد همان طور که عمیقا به او نگاه می کرد گفت:

_به خاطر احساس تو نیست که چنسن تصمیمی گرفتم اما حاضرم از تو دست بکشم.

شیوا اینبار با عصبانیت گفت:

_گفتم که به خاطر احساس من...

فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

_شیوازود عصبانی نشو عزیز من. من حاضرم از تو دست بکشم فقط به خاطر خودت!

شیوا گفت:

پس به خاطر من این موضوع را تمام کن و مطمعن باش من یک روزه دل به تو نبستم. عشق تو ذره ذره در وجود من شکل گرفت.

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_پس با پدرت صحبت کنم؟

_شیوا با دلخوری رویش را از او گرفت و گفت:

_اگر جراتش را پیدا کردی، این کار را بکن.

فرها خندید و گفت:

_می خواهی بگویی آدم بی دل و جراتی هستم؟ می خواهی همین الان برخیزم و فریاد بزنم آهای مردم گوش کنید، من این فرشته ی زمینی را که سالهاست قلبم به خاطرش می تپد می خواهم و هر کس را که مانع من شود نابود می کنم؟

شیوا فکر کرد قصد تمسخر او را دارد. اخمهایش را در هم کشید و به نقطه ای دیگر نگاه کرد. فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت و سیگارش را در جا سیگاری انداخت. کمی به جلو خم شد و گفت:

_اخم هایت باز کن عزیز دلم... در عین واقعیت دارم شوخی می کنم. می دانی که جرات چنین کاری را ندارم. ببین چطور وجدان و غیرت به من اجازه داده تا تو را عزیز دل خطاب کنم... وای اگه امیر بفهمد که من اینجا نشستم و با دخترش از عشق و ازدواج حرف می زنم چه می کند؟

هر دو به امیر نگاه کردند. فرهاد بار دیگر نگاهش را به شیوا دوخت و گفت:

_شیوا تو چه وقت فهمیدی یا احساس کردی که به علاقمند شدی؟

شیوا نگاه معناداری به فرهاد انداخت و فرها گفت:

_سوال بی معنی کردم که این طور نگاهم می کنی؟

شیوا با لحن تندی گفت:

_تو هنوز قصد داری یفهمی و یقین پیدا کنی که من واقعا تو را دوست دارم یا یک هوس پچگانه است. تو به من و علاقم نسبت به تو شک داری. اگر هیچ وقت بیانش نکردم بخاطر خیلی از معذورات اخلاقی بوده است. اصلا تو همیشه نسبت به من کم لطف بودی.

فرها لبخندی زد و گفت:

_تو هم همیشه خیلی زود عصبانی می شی. یادت هست وقتی انداختمت داخل برکه چه داد و هواری راه انداختی؟ درست مثل حالا دلت می خواست موهایم را یکی یکی از سرم جدا کنی. یا وقتی پیراهن جدیدت به وسیله صندلی تازه رنگ شده کثیف شد، فریاد کشیدی که فرهاد تو تعمدا این کار را کردی. فکر کردی که قصد اذیت کردن تو را دارم. تو آن زمان حتی به فکرت هم نمی رسید که من دیوانه وار تو را دوست دارم و آرزوی داشتنت را دارم.

شیوا سرش را پایین انداخت و فرهاد ادامه داد:

_شیوا هیچ وقت نسبت به تو کم لطف نبودم، برعکس تو تنها کسی بودی که توجه من را به خود جلب می کردی. من خیلی وقت است که به تو علاقه مند هستم. پس به علاقه من نسبت به خود شک نکن. شبی را که فهمیدی می خواهم با سارا ازدواج کنم را که حتما به یاد داری؟

شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:

_درست روز جمعه بود.

فرها گفت:

_وقتی وارد اتاقت شدم و فهمیدم که گریه کردی، خیلی سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. اشکهای تو نزدیک بود مرا از پا درآورد. وقتی صدای پاره کردن عکس ها را از پشت اتاق شنیدم، فکر کردم برای همیشه از قلب تو رانده شدم و شب حنابندان وقتی صدای نفس هایت را از پشت تلفن شنیدم، متوجه شدم که اشتباه کردم. تو هنوز به علاقه داشتی و داری و من هیچ وقت نسبت به عشق تو شک نخواهم کرد. امیدوارم حالا متوجه عمق عشق من شده باشی و بدانی که سولاتی که من از تو پرسیدم و تو را ناراحت کرد فقط به تو و آرامش توست. من همه چیزهای خوب را برای تو می خواهم.

شیوا که هنوز فکر می کرد در خواب است لبخندی زد و گفت:

_تو برای من همه ی آن خوبی ها هستی.

فرهاد گفت:

_متشکرم شیوا... امیدوارم همان طوری باشم که تو می خواهی. میدانی شیوا، همیشه فکر می کرد آیا روزی می رسد که من خیلی راحت از علاقه ام با تو حرف بزنم فکر می کردم کار مشکلی باشد. حالا باور نمی کنم که به این راحتی حرف دلم را به تو گفته باشم. کاش می شد در میان گذاشتن این موضوع با پدرت هم به همین راحتی بگذرد و تمام شود. آن وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم.

در همین هنگام خان جان بار دیگر به میز آنها بازگشت و گفت:

_اصلا دلم نمی خواهم که بگم باقی حرفهایتان باشه برای بعد اما مجبورید فعلا ات همین جا تمامش کنید چون مهمانان قصد رفتن دارند.

فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:

_شیوا دلم نمی خواهم که تا وقتی خان جان تو را رسما از پدرت خواستگاری نکرده مثل همیشه با ما رفت و آمد داشته باشی.

شیوا با لبخند پاسخش را داد و فرهاد برای خداحافظی از مهمانان از سر میز برخواست.

* * *
پایان فصل هفتم
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-1

فرهاد پشت پنجره ایستاده بود و به باغ چشم دوخته بود. برف ها در حال آب شدن بودند و بوی بهار کمکم فضای باغ را پر می کرد.

پافشاری های خان جان بالاخره اثر کرده و فرهاد را تسلیم کرده بود که هر چه زودتر رسما از شیوا خواستگاری کند. خودش هم از امروز و فردا کردن خسته شده بود. دلش می خواست هر چه زودتر تکلیفشان مشخص شود. تصمیم داشت تا قبل از اینکه صبر و شکیبایی شیوا به پایان برسد قدم جلو بگذارد و با خان جان قرار گذاشته بود که همان شب برای همین امر مهم به منزل امیر بروند. در حالیکه خان جان با شور و شوق در حال حاضر شدن در اتاقش بود، او به دلهره ی بسیار به عکس العمل امیر در برابر بازگویی خواسته اش می اندیشید. غرق در افکارش بود که خان جان گفت:

_من آماده ام، برویم.

فرهاد به سمت او چرخید و گفت:

_ای کاش می گذاشتید برای هفته ی بعد. الان تمام حواس امیر جمع ردیف کردن کارهای شرکت است.

خان جان گفت:

_عیبی داره اگر به خاطر شیوا آن زمین را از دست بدهی؟

_نه مادرم... فقط...

_فقط می خواستی یه بها نه ی دیگه بیاوری، اما من دیگه گول بهانه های تو نمی خورم. حاال زودتر راه بیفت. فراموش نکن که سر راهمون یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم بگیریم.

فرهاد لبخندی زد. می دانست که هیچ راه فرار دیگری ندارد. کتش را برداشت و همراه خان جان از سالن خارج شد. نیم ساعت بعد مقابل منزل امیر بودند.

با صدای زنگ، امیر مجله را کنار گذاشت، از جا برخواست و در را با آیفون باز کرد. برای استقبال از مهمانانش از پله ها پایین رفت، با دیدن خان جان و فرهاد لبخندی زد و گفت:

_به به... چه عجب از این طرفها!

خان جان پاسخ داد:

_سلام پسرم ما که همیشه مزاحمیم.

امیر در جواب گفت:

_شما مراحمید خان جان.

فرهاد با دیدن امیر کمی احساس سرما کرد. امیر به گرمی دست او را فشرد و گفت:

_گل و شیرینی چرا؟ خان جان که باغی از گله و تو هم یک کوزه عسل!

هر سه خندیدند و فرهاد گفت:

_قابل شما را ندارد.

امیر آنها را به پذیرایی دعوت کرد. خان جان در حال درآوردن پالتویش گفت:

_انگار شیوا جان نیست.

امیر گلها را به جای گلهای قدیمی در گلدلن گذاشت و گفت:

_امشب جشن عروسی یکی از دوستانش بود.

و بعد جعبه شیرینی را برداشت و به آشپزخانه برد و با صدای رسا ادامه داد:

_وقتی خانه نیست خیلی احساس تنهایی می کنم. بعد از فوت افسانه، شیوا چراغ خانه ی من شده.

فرخاد آسته گفت:

_پس قضیه خواستگاری موکول شد به یک شب دیگه.

خان جان اخم هایش را در هم کشید و گفت:

_همین امشب! حتما نباید شیوا هم باشه. تازه این طوری بهتر هم هست.

امیر با سینی چای و ظرف شیرینی وارد شد. خان جان گفت:

_به هر حال شیوا جان هم یک روز برای همیشه تنهایت می گذاره، پس از همین حالا به فکر خودت باش. هنوز جوانی، چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟

امیر فنجان ها را مقابل خان جان و فرهاد گذاشت و با خنده گفت:

_نمی خواهم با ازدواج مجددم باعث رنجش شیوا شوم. لز طرفی بعد از افسانه دیگر کسی را مناسب حال خودم نمی بینم. هیچ وقت نمی توانم او را فراموش کنم.

خان جان گفت:

اما ممکن است که شیوا هم به خاطر تنها ماندن تو، هیچ وقت به ازدواج تن ندهد. به فکر او هم باش.

امیر گفت:

_به فکرش هستم. اگر یک خواستگار خوب که شیوا هم راضی باشد، پیدا شود معطل نمی کنم.

خان جان گفت:

_این همه خواستگار خوب...

فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:

_راستی امیر جان از زمین ها چه خبر؟

خان جان با عصبانیت نگاهش کرد و سکوت کرد. امیر ظرف شیرینی را مقابل فرهاد گرفت و گفت:

_قول نامه آمادست، فقط امضای تو مانده و پرداخت پول. انشاالله از بعد از تعطیالت نوروزی کار ساختمانی را شروع می کنیم و تا...

خان جان حرف امیر را قطع کرد و گفت:

_خواهش می کنم یک امشب را از زمین و سنگ و آجر حرف نزنید.

امیر لبخندی زد و گفت:

_تقصیر فرهاد است. اول او شروع کرد. خوب حاال شروع کنید از چه حرف بزنیم؟

خان جان گفت:

_من امشب کلی حرف دارم که بگم، البته اگر فرهاد بگذارد.

امیر به مبل تکیه داد و گفت:

بفرمایید خان جان، من که سر را پا گوشم.

خان جان به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و بعد به امیر نگاه کرد و گفت:

_من و فرهاد امشب آمده ایم اینجا تا از تو تقاضایی کنیم. دلم می خواهم همین امشب به همه ی دل نگرانی هایی فرهاد خاتمه بدهم. البته نمب خواهم این قضیه باعث به وجود امدن شک و تردید بین دوستی شما بشه. دلم نمی خواهم فکر کنی که رد درستی و راستی فرهاد اشتباه کردی.

امیر با تردید گفت:

_منظورتان چیه خان جان؟ من اصلا نمی فهمم شما در مورد چی حرف می زنید.

فرهاد با دستپاچگی گفتک

_باور کن که سالهاست که با خود کلنجار می روم تا همه چیز را به تو بگویم، اما... اما نتوانستم. تو از برادر به من نزدیکتر بوده ای، هر دو به اعتماد داشتیم و داریم و من... من نمی خواستم که...

و سکوت کرد. امیر کنجکاوانه به خان جان نگه کرد و خان جان گفت:

_من آمدم تا شیوا را از تو برای فرهاد خواستگاری کنم.

ادامه دارد
:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-2

امیر تعجب زده اول به خان جان و بعد به فرهاد که سخترین لحظات عمرش را می گذراند نگاه کرد. خان جان صبر کرد تا این موضوع به خوبی در ذهن امیر گنجانده شود. مدتی هر سه ساکت بودند که بالاخره خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_امیر چرا ساکتی؟
امیر نگاهش را از فرهاد به نگاه خان جان انداخت و گفت:
_فکر می کنید نمی دانستم فرهاد به شیوا علاقمند است؟
این بار نوبت خان جان و فرهاد بود که با تعجب به او نگاه کنند. امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_حتی افیانه هم این موضوع را میدانست و او بود که من را متوجه ساخت. تا زمانی که آن شاعیعات در شرکت نپیچیده بود مطمعن بودم که به شیوا علاقمند هستی اما بعد... فکر کردن اگر با وجود ان شایعات به تو فشار آورم پا جلو می گذاری و از شیوا خواستگاری می کنی. وقتی سارا را به تو پیشنهاد کردم و تو قبول کردی، فکر کردم من و افسانه هر دو اشتباه کردیم و حاال... خیلی دلم می خواهم بدانم حدس من و افسانه درست بوده یا نه...
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
_درست حدس زدید.
امیر پرسید:
پس چرا... چرا با سارا ازدواج کردی؟
فرهاد گفت:
_من نمی توانستم بعد از آن شایعان به خواستگاری شیوا بیایم.
امیر پرسید:
نمی توانستی، چرا؟ چه فکری کردی؟
فرهاد گفت:
_نمی خواستم فکر کنی که آن شایعات حقیقت داشته.
امیر با ناراحتی گفت:
_تو فکر کردی که من آدم احمقی هستم؟
فرهاد فورا گفت:
_نه... نه... فقط نمی خواستم شایعات ظاهری حقیقی پیدا کنند. تو مثل یک برادر با من رفتار می کردی. آزادانه در منزلت رفت و آمد می کردم. من اگر درصدی می دانستم که تو از علاقه من به دخترت باخبری و در عین حال به من اطمینان کامل داری، قدم جلو می گذاشتم و...
امیر ادامه داد:
_و باعث رنجش خودت و اطرافیانت نمی شدی!
خان جان گفت:
_گذشته ها گذشته. حاال نظرت راجب فرهاد چیه؟
امیر به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با شیوا رد این مورد صحبت کردی؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و چیزی نگفت، امیر ادامه داد:
_می دانستم که شیوا هم بهت علاقمند است، از روز روشن تر بود.
خان جان با لبخند گفت:
_پس جوابت مثبته؟
امیر تبسمی کرد و گفت:
_من حرفی ندارم.
فرهاد سرش را بالا گرفت و در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_متشکرم امیر... من... من... نمی دانم واقعا در مقابل لطف تو چجوری قدر دانی کنم.
امی گفت:
_احتیاجی به تشکر نیست، فقط می خواهم از شیوای من به خوبی مراقبت کنی. او یک دختر ساده و فوق العاده احساساتی است که به محبت زیادی احتیاج دارد.
خان جان با شادمانی گفت:
_مباررکه... خب پس یک روز را تعیین کن برای تعیین مهریه و شیر بها و روز عقد و...
امیر لبخندی زد و گفت:
_چه عجله ای دارید خان جان. اول اجازه دهید با شیوا صحبت کنم، بعد یک روز را برای مهریه و شیربها تعیین می کنیم. اما راجبه ازدواجشان هم باید کمی تعلل کنیم، من برای تهیه ی یک سری وسایل احتیاج به زمان دارم. در ضمن بهتر می بینم تا زمان ازدواجشان، روابطشان همین طوری باقی بماند. نمی خواهم به ردس شیوا ضرری برسد.
خان جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه بابای عروس!همه شرایط شما قبول. اما در مورد جهیزیه خودت هم خوب می دانی که ویلای فرهاد هیچ چیزی کم ندارد پس خودت را به زحمت ننداز.
سپس به فرهاد که رد عالمی دیگر سیر می کرد رو کرد و گفت:
_فرهاد جان تو صحبتی نداری؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_فقط... فقط فکر می کنم هنوز خواب هستم.
خان جان بلند خندید و ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
_دهانت را که شیرین کردی می فهمی که خواب نیستی.

;)
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-3

بعد از صرف شام و رفتن فرهاد و خان جان، امیر هم برای برگرداندن شیوا از منزل خارج شد. در تمام طول راه به قضیه خواستگاری فرهاد از شیوا فکر کرد و به روز های تنهایی که در پیش رو داشت می اندیشید. وقتی به مقصد رسید، شیوا جلوی در انتظار آمدنش را می کشید. با دیدن او برایش دست تکان داد و به سمت ماشین رفت.
در ماشین را باز کرد و گفت:
_سلام بابا... شب به خیر.
امیر با لبخندی گفت:
_سلام دخترم، شب تو هم بخیر. خوش گذشت؟
شیوا داخل ماشین نشست و گفت:
_جای شما خالی خیلی خوش گذشت. البته باید مرا ببخشید که تنهای تان گذاشتم.
امیر به راه افتاد و گفت:
_به هر حال یک روز مجبوری برای همیشه مرا تنها بگذاری و بروی.
شیوا گفت
_اما من هیچ وقت تنهای تان نمیگذارم.
امیر با شوخی گفت:
_اما منم یک خمره ی بزرگ ندارم که تو را ترشی بیندازم.
شیوا با خنده ی کوتاهی معترضانه گفت:
_بابا...
امیر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چیه؟ نکنه به خاطر من نمی خواهی ازدواج کنی؟
شیوا گفت:
_مگر شما همین کار را نکردید؟ من اول برای شما آستین بالا می زنم بعر قصد تر کتان را می کنم.
امیر گفت:
اولا من به خاطر تو نبود که ازدواج نکردم. پس خودت را مدیون من ندان، در ثانی از من گذشته و ... و سوم اینکه تا تو بروی برای من آستین بزنی رفته ای خانه ی بخت!
شیوا گفت:
_فعلا منم که دارم درس می خوانم، پس بهتره در موردش حرف نزنیم. راستی نگفتید، تنهایی خوش گذشت؟
امیر نیم نگاهی به او کرد و گفت:
_تنها نبودم.
شیوا پرسید:
_مهمان داشتید؟
امیر گفت:
_بله... مهمان... البته رد اصل مهمان تو بودند.
شیوا با تردید گفت:
_مهمان من؟
امیر کمی مکث کرد و گفت:
_خواستگار...!
شیوا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت:
امیر گفت:
_نمی خواهی بپرسی طرف کی بود؟
شیوا گفت:
_نه... چون برایم مهم نیست.
امیر گفت:
_اما من موافقیتم را اعلام کردم. حتی راجب مسایل مربوط به آن هم صحبت کردیم.
شیوا ناباورانه به امیر نگاه کرد و با تعجب گفت:
_بدون مشورت با من؟
امیر پاسخ داد:
آدم خیلی مطمئنی است، مرد شناخته شده و بی نظیری ست.
شیوا با دلخوری گفت:
_فکر می کنید برای یک ازدواج، این مسایل کافی باشد؟
امیر گفت:
_تا حدودی بله. البته علاقه از همه مهمتره.
شیوا گفت:
_پس چطور بدون اینکه از علاقه ی من باخبر باشید، موافقت کردید؟
امیر نگاهی به او کرد و گفت:
_چون سالهاست می دانم هر دو به هم علاقمندید.
دل شیوا فروریخت. پرسش گرانه به امیر نگاه کرد و او ادامه داد:
_فرهاد... تو که با او مخالف نیستی؟
شیوا احساس کرد تمام بدنش داغ و تب آلود شده. سرش را پایین انداخت. نمی توانست باور کند که بالاخره فرهاد جرات کرده و با خواستگاری اش آمده. امیر که سکوتش را دید گفت:
_سکوت علامت رضایت است! اما تو به اختلاف سنی بین تان فکر کردی؟ یقین دارم که می دانی پانزده سال از تو بزرگتر است.
شیوا آب دهانش را فرو داد و جراتی پیدا کرد و آهسته گفت:
_شما اشکالی در آن می بینید؟
امیر پاسخ داد:
_اگر منظورت فرهاده باید بگم نه. او آدم با کمالاتی است، فهم و درک بالایی دارد. اما اگر منظورت اختلاف سنی بین تان است باید بگم کمی که... خب زیاد است و این بستگی به پذیرش تو دارد. تو با او زندگی می کنی، با مردی که خیلی از تو بزرگتر است. تو به این مسئله فکر کردی؟
شیوا باز هم سکوت کرد. او تمام این مسائل را در نظر گرفته بود و تنها به ان فکر کرده بود. اما باز فرهاد را دوست داشت و مطمئن بود اختلاف سنی بین شان مشکلی را به وجود نمی آورد. امیر که سکوت او را دید لبخندی زد و گفت:
_مبارکه... امیدوارم که در کنار هم خوشبخت شوید.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-4

شیوا به خان جان کمک کرد تا رومیزی جدید و زیبا را پهن کند. در همین حال فرهاد کنار شومینه نشسته بود و در حالی که سیگار می کشید به تلاش آنها نگاه می کرد. خان جان در حال مرتب کردن رومیزی گفت:
_یک خبر مهم دارم. من و امیر تصمیم گرفتیم امشب در مراسم چهر شنبه سوری، نامزدی شما را اعلام کنیم.
شیوا با تعجب گفت:
_چی؟! امشب....
فرهاد معترضانه گفت:
_خوبه... شما دو نفر می برید و می دزدید و ما هم باید بپوشیم!
خان جان به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه فرهاد؟ این روز ها رفت و آمد تو به منزل فرها بیشتر شده. مردم هم که کور نیستند، می بینند. تو نمی خواهی شایعات دفعه ی قبل دوباره تکرار شود. در ضمن این رسم است که فاصله ی بین خواستگاری تا عروسی، دختر و پسر یا به وسیله ی صیغه، محرم می شوند یا عقد مخفی می شودند. این که امیر گذاشته تو مثله سابق شیوا را ببینی نظر لطفش بوده.
فرهاد گفت:
_لطف! ای کاش در این مورد کم لطفی می کرد و می گذاشت من و شیوا به هم محرم می شدیم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_پس بگو دلت از کجا پره! به هر حال چشم بر هم بزنی این چند ماه هم تمام می شود و...
شیوا با شرمندگی معترضانه گفت:
_خان جان...
خان جان و فرهاد هر دو خنده ی کوتاهی کردند. خان جان شمدان ها ی نقره را روی میز گذاشت و گفت:
_به هر نامزدی شما امشب اعلام می شود. این طوری راحت تر می توانید همدیگر را ببینید.
سپس رو به فرهاد کرد و گفت:
_تو هم فراموش نکن یک هدیه مناسب باید تهیه کنی و به عروس قشنگت بدهی.
فرهاد به شیوا عمیقا نگاه کرد و گفت:
_حتما....
بعد از خروج خان جان، فرهاد گفت:
_پس یک روز وقت بگذار تا برای خرید عروسی برویم.
شیوا را روی مبل نشست و گفت:
_تا عروسی هنوز چهار ماه دیگر مانده.
فرهاد از جا برخواست و به سمت شیوا رفت و گفت:
_درسته، اما من خیلی دستپاچه ام.
و کنار او روی مبل نشست. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
_من هم یک خواهش از تو دارم.
فرهاد گفت:
_شما امر کنید تا فرهاد اجرا کند. فقط دوست دارم وقتی که با من حرف می زنی به من نگاه کنی نه به در و دیوار.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_مطمئنا، حالا امر کنید.
شیوا نگاه کوتاهی به او کرد و کمی شرم گفت:
_می خواهم... می خواهم که وسایل تزیینات اتاقمان را عوض کنم. من... من اصلا سلیقه ی سارا را نمی پسندم.
فرها مکثی کرد و پرسید:
_منظورت اتاق خوابمان است؟
شیوا با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اگر خود اتاق باعث ناراحتی ات شده، می توانیم...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه... نه... اتفاقا برهکس من از آن اتاق و منظره زیبایش خوشم می آید و آن را دوست دارم فقط از سرویس زرد رنگش متنفرم...
فرهاد گفت:
_باشه... سرویس را تغییر می دهم. اون سلیقه ی سارا بود اما من همیشه رنگ مورد علاقه تو را می پسندم.
شیوا مشتاقانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_رنگ مورد علاقه ی من...؟!
فرهاد گفت:

برایت سورپریز می کنم و شب عروسیمان تقدیمت می کنم، خوبه؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_متشکرم.
_خب خانوم خجالتی من، اگر موافقی با هم برویم و بای امشب کمی خرید کنیم.
شیوا پرسید:
_برای امشب؟ چی باید بخریم؟
فرهاد کمی مکث کرد و گفت:
_خب پدر جنابعالی که لطف کردند و اجازه ندادند یک جشن نامزدی مفصلی برایت بگیرم. به قول خودش ترسید از در بیفتی یا شاید ترسید من زیادی مزاحم دخترش شوم.
شیوا با خنده گفت:
_فرهاد... گفتم چی باید بخریم؟
فرهاد ادامه داد:
_در عوض روز نامزدی، برای امشب می خواهم خرید کنم. لباس، کفش... هر چیزی که تو بخواهی.
شیوا گفت:
_اما کمد من پر است از لباس هایی که تو برایم به عنوان سوغات آورده ای.
_همه اش قدیمی شده. می خواهم یک لباس جدید برایت بگیرم. البته اگر خان جان زودتر به من اطلاع می دادند، یک لباس منحصر به فرد برایت سفارش می دادم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد وگفت:
_اما احتیاجی به این همه ولخرجی نیست.
فرهاد نگاه پرخواهشش را به او دوخت، لبخندی زد و گفت:
_ولخرجی؟ همه ثروتم را به پای تو می ریزم شیوا... خیلی دوستت دارم.
و کمی به سمت او متمایل شد. شیوا با عجله از جا برخواست و با دستپاچگی گفت:
_خب اگر قراره بریم خرید بهتر است تا ظهر نشده راه بیفتیم فکر کنم امروز باید بیمارستان هم برویم.
فرهاد که از فرار به موقع او لبخندی بر لب آورده بود گفت:
_بسیار خب من می روم آماده شوم.

ادامه دارد...:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-5

ساعتی بعد که از خرید بازگشتند، خان جان معترضانه گفت:
__معلوم هست شما دو نفر یک دفعه کجا غیبتان زد؟
شیوا خریدها را روی میز گذاشت و گفت:
_معذرت می خواهم خان جان.
فرهاد پاسخ داد:
_رفته بودیم خرید.
خان جان گفت:
_همه جای باغ را به دنبالتان گشتم. دست آخر قاسم گفت که با ماشین رفتید بیرون.
سپس به بسته ی بزرگی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_فرهاد، آن بسته ی پستی مال توست. به گمانم از پاریس آمده باشد. فرهاد به سمت بسته رفت و مشغول باز کردن آن شد. شیوا و خان جان هم مشتاقانه به بسته خیره شدند. فرهاد بسته را باز کرد و چندین متر حریر و ساتن سفید رنگ از آن خارج کرد. خان جان با تعجب گفت:
_این پارچه ها چیست؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و همراه با تبسمی گفت:
_برای دوخت لباس عروس خوبتان!
شیوا نا باورانه گفت:
_خدای من! لازم نبود پارچه از پاریس سفارش دهی. ان همه لباسهای قشنگ.
فرهاد در قرار دادن پارچه ها در جایشان گفت:
_لباسی که من برای تو در نظر دارم هیچ کجای دنیا پیدا نمی شود. لباسی که با آن نیم تاج پاریسی ست است.
شیوا با تعجب گفت:
_نیم تاج... فکر کردم آن را فروخته ای... آخه شب...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_فروختمش؟ چیزی را که متعلق به تو بوده...
سپس رو به خان جان کرد و گفت:
لطفا بگویید پارچه ها را به اتاقم ببرند. اگر توانستید همین امروز به خیاطم تماس بگیرید و بگویید بیاید اینجا و اندازه های شیوا را بگیرد. خب من باید برم بیمارستان. شب می بینمتان.
:gol:
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-6

شیوا در لباس آبی رنگش که از جنس حریر بود در میان مهمانان چون ستاره ای می درخشید. روی سرسرا ایستاده بود و به انتظار دوستش پروانه، باغ را زیر نظر گرفته بود. خان جان هم داخل سالن، کنار فرامرز و مرجان نشسته بود و در پی فرصتی بود تا موضوع نامزدی فرهاد و شیوا را با آناه در میان بگذارد. بالاخره جراتی به خود داد و بی مقدمه گفت:
_امشب قرار است... که نامزد فرهاد را به همه معرفی کنم.
فرامرز که غافلگیر شده بود حیرتزده گفت:
_نامزد فرهاد؟! مگر برایش رفتید خواستگاری؟
خان جان گفت:
_بله... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشد که فرهاد دوباره بخواهد ازدواج کند.
کرجان با دلخوری گفت:
_نه... اتفاقا برعکسس، باید زودتر از این دست به کار می شدید، اما ما باید زودتر می فهمیدیم.
خان جان گفت:
_هنوز هیچ کس از این موضوع خبر ندارد.
مرجان با تمسخر به امیر اشاره کرد و گفت:
_حتی پسر بزرگتان؟!
خان جان به امیر نگاه گذرایی کرد، با پوزخندی گفت:
_البته امیر از این موضوع خبر دارد، به هر حال او پدر عروس است.
این بار مرجان از تعجب زبانش بند آمده بود، فرامرز با حیرت فریاد زد.
_چی؟! اما مادر، شیوا هنوز بچه است. حداقل در برابر فرهاد... فرهاد چطور توانست با دختری که انزده سال از او کوچکتر است نامزد کند؟ امیر چطور با این وصلت موافقت کرد؟
خان جان گفت:
_صدایت را بیاور پایین. در ضمن من اشکالی در این ازدواج نمی بینم.
مرجان با تمسخر گفت:
_اصل کار پول است که فرهاد در حال شنا در آن است.
خان جان با جدیت گفت:
_هر دو به هم علاقمندند و همین کافیه.
مرجان پوزخندی زد و گفت:
_بله علاقه... فقط مواظب باشید این یکی هم حقه ی عروس قبلی تان را سوار نکند. مطمئنا حقه ی او را خوب از بهر کرده.
خان جان پاسخ داد:
_عزیزم این تو هستی که به دنبال فراگیری این حقه هایی نه شیوا.
مرجان با ناراحتی گفت:
_من اگر دنبال چنین حقه هایی بودم دوازده سال با پسر ورشکسته شما زندگی نمی کردم.
خان جان با خنده گفت:
_خودت هم می گی ورشکسته. از آدم ورشکسته که نمی شود مهریه مطالبه کرد و زد به چاک! باید سوخت و ساخت. در ثانی ورشکستگی فرامرز ، حاصل فکر اقتصادی جنابعالی شد. احمق ترین آدم ها می دانند عاقبت قاچاق کالا چیست. در ضمن اگر غرور و خودخواهی تان نبود، فرامرز می توانست در شرکت فرهاد مشغول به کار شود و حالا تو انقدر برای پول و ثروت نوحه سرایی نمی کردی.
فرامرز معترضانه گفت:
_مادر خواهش می کنم تمامش کنید. گذشته ها گذشته و حالا هر دویمان از زندگی فعلی مان راضی هستیم، پس خواهش می کنم انقدر با مرجان بحث نکنید.
خان جان به مرجان نگاه کرد و گفت:
_فقط باید با همسرت اتمام حجت کنم؛ این موضوع را خوب توی گوشهایت فرو کن، اصلا دلم نمی خواد با دروغ ها و وراجیهایت باعث به هم خوردن زندگی فرهاد شوی، چون آنوقت خودم مهریه ات را می دهم و می فرستمت منزل پدرت!
مرجان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
اوا... یک جوری حرف می زنید انگار یک دروغگو و کلاش هستم.
فرامرز با کلافگی گفت:
_خواهش می کنم تمامش کنید. شما هر وقت به هم می رسید به خوبی نقش عروس و مادر شوهر را بازی می کنید. شما مادر جون به خاطر فرهاد هم که شده کار را به جنگ و دعوا نکشانید و کوتاه بیاید.
خان جان با ناراحتی برخواست و گفت:
_همین کار را می کنم.
و آنها را ترک کرد.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-7


شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
_سلام بر ملکه ی انگلستان!
شیوا خندید و گفت:
_سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
_تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
شیوا خندید و گفت:
_خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
پروانه گفت:
_همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
شیوا گفت:
_دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
پروانه گفت:
_خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
شیوا با خنده گفت:
_اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
پروانه گفت:
_باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
شیوا خنده ای سر داد و گفت:
_خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
پروانه با جدیت گفت:
_نه.
شیوا پرسید:
_آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
_بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
_اوا... چه لوس!
و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
_خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
_سلام شیوا، حالت چطوره؟
_سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
فرهاد گفت:
_کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
_چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
_من کنار آتش بودم.
فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
_من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.

ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
8-8

شیوا لبخندی زد و گفت:
_می توانم سوالی از تو بپرسم؟
فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
_البته بفرمایید.
شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
_تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
فرهاد کمی فکر کرد و گفت:
_وقتی بفمم کسی به تو نظر بدی دارد.
شیوا با شوخی گفت:
_وای چقدر خطرناک! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
فرهاد با خنده گفت:
_می خواهی خشمگینم کنی؟
شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
_اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
شیوا گفت:
_پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
فرهاد گفت:
_چه تعبیر بدی. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب ای بد، بالاخره هستم.
شیوا گفت:
_حسود با منطق یا بی منطق؟
فرهاد گفت:
_اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
_که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_خب حالا تو بگو از من چه توقعی داری، دوست داری چطور باهات رفتار کنم؟
شیوا گفت:
_فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صدای پر احساس گفت:
_مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت هم اعتراض کنی.
شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
_فرهاد... خیلی بی ادبی!
صدای خنده ی فرهاد در فضا پیچید و گفت:
_از صحبت های من چه برداشتی کردی که گفتی بی ادب؟
شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی.
شیوا گفت:
_مثل همیشه با تو راحتم.
فرهاد گفت:
_نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزی و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر از قبل با هم صمیمی باشیم.
و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
_حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
_می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
شام در فضای گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه ای را به صحبت ها ی گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدی او و فرهاد، چند دقیقه ای زیر نظر نگاه حیرت زده ی مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روی صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
_اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی برای شما بوده باشد و پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
_حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
شیوا لبخندی زد و دست او را فشرد.
خان جان در ادامه ی صحبتش گفت:
_و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدی پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقای مهندس شریف را به اطلاعتان برسانم.
بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روی شیوا ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد برای ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ی آنها از روابط خانوادگی و فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین مهمانان به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
_از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
امیر با لبخندی رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ی کادو پیچ شده ای را زا جیبش خارج کرد. جعبه را باز کرد، زنجیری زیبا همراه با قلبی نگین کاری شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت. شیوا از تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی نابخشودنی می شود. صدای کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده ای نه چندان دور با هم ازدواج می کنند.

* * *
برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد مشغول اداره ی شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام خرید ها اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا برای جشنی به یاد ماندنی بود.
در همین اثنا بود که نامه ای از نیویورک به دست فرهاد رسید و خدشه ای در خوشی ها ی او وارد کرد.
از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود برای کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان های نیویورک فراخوان شده بود. طبق آیین نامه ای که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر بسیار مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزی به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با دادن این خبر به او شادی اش را زایل کند.

* * *
:gol::gol::gol:
پایان فصل هشتم
:gol::gol::gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
9-1

شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته ای زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به شانه ی فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ی عقد روی مبل نشست. احساس می کرد در میان شادی و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ی مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
شیوا با صدایی مرتعش گفت:
_خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض آمیزی گفت:
_تو چت شده عزیزم؟
و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد تا خطبه ی عقد را جاری کند. نگاه شیوا به حلقه های سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد. صدای سایش کله قند را بالای سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روی خود از توی آیینه حس می کرد اما صدای عاقد را نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ی عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی دانست. صدای پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
_خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
_با اجازه ی پدرم بله.
صدای کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوی فرهاد و شیوا گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ی انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده. عشقش در پرده ای از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی از آن ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ی جشن به ویلای با شکوه فرهاد انتقال یافت.
تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهای زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی یکی از راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صدای موزیک تمام فضای باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس دلهره داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.

ادامه دارد...:gol:
 
آخرین ویرایش:

Pirate Girl

عضو جدید
9-2

پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفری شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به فرهاد تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه ای با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت. پروانه کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
_معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
شیوا گفت:
_نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوری شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
پروانه لبخندی زد و با شوخی گفت:
_به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختری شب عروسی گرفتارش می شود.
شیوا با جدیت گفت:
_از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
پروانه ناباورانه گفت:
_این حرفها چیه که می زنی؟
شیوا ادامه دارد:
باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
_چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدی. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داری اونو اذیت می کنی؟
شیوا گفت:
_وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوری نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ی عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... وای پروانه کمکم کن. دارم از ترس پس می افتم.
پروانه دستش را گرفت و گفت:
_تو آدم تحصیل کرده و با سوادی هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش کرده باعث پایداری محبت بین زن و شوهر می شود.
و سپس با شوخی گفت:
_فکر کردی این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدی؟
شیوا این بار لبخندی زد و گفت:
_پروانه... لوس نشو.
پروانه با همان لحن ادامه داد:
_نه خانوم. ببین چطور نگاهت می کند. نگاهش پر از خواهش و تمناست.
شیوا معترضانه گفت:
_پروانه داری پر رو می شی.
پروانه خنده ی کوتاهی کرد و با شیطنت گفت:
_اگر بخواهی اونو همین جوری اذیت کنی انتقامی سخت در خلوت از تو می گیرد.
شیوا این بار نیشگونی از دست او گرفت. پروانه باز خندید، از جا بلند شد و گفت:
_قدرش را بدان و انقدر هم عذابش نده. حالا تنهایت می گذارم تا مجبور شوی صدایش کنی.
بعد از رفتن پروانه فرهاد به جایگاهش بر گشت و کنار او نشست و گفت:
_حرف های دوستانه تمام شد؟
شیوا گفت:
_یک درددل بود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_هنوز هیچی نشده ازم شکایت کردی؟
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_درباره ی تو نبود.
فرهاد گفت:
_افتخار یک دور رقص به این عاشق سینه چاک می دی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
_نه فرهاد... نه... رقص نه.
فرهاد با دلخوری به مبل تکیه داد و گفت:
_خواستم دستت را بگیرم، اجازه ندادی... خواستم عکس دو نفره بگیریم امتناع کردی... می توانم بپرسم چرا؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خب... خب... همش بچه بازی است.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بچه بازی نیست. از سن و سال من بعیده. تو مغبونی شیوا، احساس می کنم از ازدواج با من پشیمونی.
شیوا بلافاصله گفت:
_نه فرهاد... باور کن اینطوری که می گی نیست، فقط دلهره دارم.
در همین هنگام خان جان به آنها پیوست و گفت:
_عروی و داماد نمی خواهند یک دور با هم برقصند؟
فرهاد با جدیت گفت:
_نه مادر...
خان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_چی شده؟ چرا اینطور رفتار می کنید؟ انگار که با هم قهرید. کمی مهربون تر بشینید. به جای این همه اخم لبخند بزنید.
شیوا سرش را پایین انداخت. خان جان دوباره پرسید:
_نکنه با هم حرفتان شده؟
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا انداخت و گفت:
_نه مادر. شیوا کمی دلهره دارد.
خان جان لبخند معنا داری زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم این دلهره ها طبیعی است.

ادامه دارد...:gol:
 

یاکاموز

عضو جدید
وست عزیز سلام خسته نباشی .
ببخشید می خواستم بگم خیییییییییییلیییییییییییییییی کند می ذاری.می دونی من چند بار میام سر می زنم می بینم هنوز نذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟
ای کاش اول رمان هارو تایپ کنید بعد اقدام به گذاشتنش کنیین این طوری ما ها هم سر کار نمی مونیم:crying::crying::crying:
 

یاکاموز

عضو جدید
خیلی خیلی ممنون از لطفت دوست عزیز از این که چند روز ما رو گذاشتی توی خماری واقعا ممنونیم.....منکه دیگه نا امید شدم و فکر نمی کنم دیگه به این تاپیک سر بزنم به هر حال امیدوارم موفق باشی......ولی خدایی این رسمش نیست:crying::crying::crying:
 

Pirate Girl

عضو جدید
سلام ، واقعا از اینکه منتظرتون گذاشتم شرمندم:sweatdrop:. از این به بعد هر روز یه پستو می ذارم.:w16::gol:
:w04:یاکاموز جان شما هم بی انصافی نکن، فقط سه روز دیر شد!:w30:

3-9
ساعاتی بعد میزهای شام در باغ چیده شد. از قبل به دستور فرهاد میز شامی برای فرهاد و شیوا پشت ساختمان کنار برکه چیده شده بود. فرهاد از شیوا خواست تا برای صرف شام جایگاهشان را ترک کنند. شیوا بدون اینکه سوالی درباره ی مکانش بپرسد همراه فرهاد رفت. در چند قدمی برکه که رسیدند، از آنچه که می دید متحیر بر سر جایش ایستاد. گرداگرد برکه چراغانی شده بود و به برکه و مرغابی هایش که بی خیال در اطرافش استراحت می کردند جلوه ای رویایی بخشیده بود. میز شام با شکوهی خاص مقابل برکه قرار گرفته بود. فرهاد جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با دست به آن اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی بنشینی؟
شیوا جلو رفت و روی صندلی نشست. صدای موزیک فضا را پر کرده بود و عطر سبدهای گل رز و مریم که اطراف برکه قرار گرفته بود. فرهاد صندلی اش را کنار صندلی شیوا قرار داد. سیگارش را روشن کرد و گفت:
_انقدر از دستت دلخورم که اگر به خاطر ادامه ی جشن نبود تو را بغل می زدم و در برکه می انداختمت.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_دلخور، چرا؟
فرهاد گفت:
_فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشی.
شیوا گفت:
_بی احساس نیستم، فقط دلهره دارم. فکر می کنم... فکر می کنم تو فرق کرده ای.
فرهاد لبخندی زد و دستش را زیر چانه ی شیوا قرار داد. گرمای دست او، شیوا را تا اوج کشانید. سرش را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. شیوا به چشمان او نگاه کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. پیچ گاه انقدر به نزدیک نشده بود. بوی تند ادکلن و سیگارش، شیوا را در خلسه ای فرو برد. فرهاد با صدای آهسته گفت:
_در آرزوی چنین شبی، سالها لحظه شماری کردم. دلم می خواست بدون اینکه مرتکب گناهی شوم دستهایت را به دست بگیرم و بارها و بارها چون ضریحی ببوسمت، حالا... تو از من می گریزی و آزارم می دهی. هر چقدر دلت می خواهد داد و بزن و به من ناسزا بگو.
و بیشتر به او نزدیک شد. قلب شیوا چون گنجشکی اسیر می تپید. تمام بدنش سرد و بی حس شده بود. نفس های پر التهاب فرهاد و گرمی لبانش، موجی از حرارت را به وجود یخ زده اش سرازیر کرد. فرهاد پرحرارت او را بوسید. خود را عقب کشید. لبخندی به صورت گلگون شده ی او زد و گفت:
_دیگه از من فرار نمی کنی. این بوسه تو را متوجه کرد که من حالا شوهرت هستم، نه فرهاد سابق که فقط نگاهت برایش کافی بود. حالا من محتاج ذره ذره وجودت هستم. من فرق کردم، اما نه آنطور موجب هراس و وحشتت شوم.
صدای پای خدمتکارها که برای آنها شام می آوردند باعث شد فرهاد صاف روی صندلی بنشیند.
ساعاتی بعد جشن به پایان رسید و مهمانان به منزلشان بازگشتند. فرهاد برای بالا رفتن از پله ها دست شیوا را گرفت. شیوا احساس می کرد با هر تماس او، موجی از حرارت داغ و سوزنده به وجودش سرازیز می شد. همراه فرهاد در حالی که دلهره اش بیشتر شده بود به طبقه ی بالا رفت. جلوی در اتاق ایستادند، فرهاد در را با کلید باز نمود و در را باز کرد و همراه با لبخندی با دست اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی سورپریزم را ببینی؟
شیوا لبخند کم رنگی زد و وارد اتاق شد. فرهاد هم پشت سر او وارد شد و با زدن کلید، اتاق را غرق در روشنایی کرد. شیوا با دیدن آن دکراسیون و رنگ بندی زیبایش جیغ خفیفی کشید و با هیجان گفت:
_خیلی قشنگه!
وسایل اتاق تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود. سرویس خواب، مبلمان و حتی فرش ها و پرده ها از رنگ سبز زمردی بی نظیری فرهام شده بود و تخت خواب در حریر های سبز رنگ فرو رفته بود. شیوا با گام هایی آهسته در اتاق قدم زد. با وجود اینکه سبد گلی در اتاق نبود اما رایحه ی دل انگیز رز و مریم فضای اتاق را پر کرده بود. فرهاد دستهایش را زیر بغلش زده بود و با تبسمی فرشته ی کوچکش را می نگریست که شاد و مسرور اتاق را نگاه می کرد. شیوا به سمت تخت خواب رفت. ستون های زیبا و کنده کاری شده اش شکوهی خاص به آن داده بود. با پس زدن پرده ی حریر، بستری گسترد از گلهای رز و مریم را در مقابل خود دید. با حیرت به گلبرگها نگاه کرد . بوی خوش آن او را در خلسه فرو برد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
_فرهاد تو فوق العاده ای! از کجا انقدر مطمئن بودی که من چه رنگی را در نظر دارم؟
و چون جوابی نشنید چشمهایش را باز کرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. نور کمرنگ و خیره کننده چراغ خواب بر سطح پوشیده از گل تخت تابیده بود و حالتی رویایی به آن داده بود. دست های گرم فرهاد به دور کمر شیوا حلقه شد. نفس های گرم و ملتهبش او را نوازش داد. فرهاد سرش را به سر شیوا تکیه داد و او موهایش را بوسید و در پاسخ به سوال شیوا گفت:
_از برق نگاه زیبایت!


* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
9-4

آوای پرندگان رایحه ی دل انگیز گل ها و صدای وز وز ضعیف سشوار، باعث شد شیوا به آرامی چشمهایش را باز کند. با حرکت دست مشتی از گلبرگ ها را از روی تخت بر زمین ریخت. سرش را به سمت صدا چرخاند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد نیم تاج پاریسی اش بود که روی عسلی کنار تخت قرار داشت. و بعد نگاهش به سمت لباس گران قیمت و با شکوهش کشیده شد که روی مبلی رها شده بود. چشمش که به فرهاد افتاد تمام بدنش داغ شد. از یادآوری اتفاقات شب قبل احساس شرم می کرد. دلشوره اش به پایان رسیده بود اما مطمئن بود نه می تواند به فرهاد نگاه کند و نه اینکه از آن اتاق خارج شود. فرهاد مقابل میز توالت ایستاده و موهای خوش حالتش را سشوار می کرد. بعد از خاموش کردن آن، پیراهنش را پوشید. شیوا از ورای حریر های تخت او را می نگریست. نمی توانس باور کند چیزی را که قبلا در رویا هایش می گنجانده به حقیقت پیوسته باشد. فرهاد با یک حرکت به سمت او چرخید و شیوا بلافاصله چشمهایش را بست. صدای خش خش لباس های فرهاد در فضا پیچید. پرده را عقب کشید. با نشستن بر لبه ی تخت خوش خواب کمی فرو رفت و مشتی دیگر از گلها روی زمین رها شد. دست شیوا را در دست گرفت و گفت:
_شیوا... عزیزم هنوز خوابی؟
شیوا همان طور با چشمان بسته گفتک
_بیدارم... ساعت چنده؟
فرهاد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ده صبح... من که خیلی گرسنه ام، تو چی؟
شیوا گفت:
_منم همین طور، اما دلم می خواهد همین جا صبحانه بخوریم، امکان داره؟
فرهاد دست شیوا را فشرد و گفت:
_البته عزیزم، اما چرا چشمهایت را باز نمی کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
_از من نخواه که امروز مستقیم به تو نگاه کنم یا اینکه به طبقه پایین بیایم.
صدای شلیک خندهی فرهاد در فضا را شکافت، مدتی خندیدید و گفت:
_عزیز من بی بی و خان جان پشت این در به انتظار تبریک گویی استاده اند، اونوقت تو خودت را می خواهی تو این اتاق حبس کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
خواهش می کنم فرهاد، اجازه نده کسی وارد اتاقمان شود.
فرهاد همراه با لبخندی ملافه را از روی او کنار زد و گفت:
_بلند شو خانم خجالتی... حالا دیگه نقطه ضعفت را می دانم. اگر چشمانت را باز نکنی انقدر قلقلکت می دم تا مجبور شوی تا چشمانت را باز کنی.
شیوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و گفت:
_خیلی بدجنسی فرهاد!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ظهر بخیر همسر عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_لطف کن بگو صبحانه را بیارند اینجا.
فرهاد گفت:
_نه... چنین لطفی نمی کنم، چون حالا می دونم که چرا نمی خوای صبحانه را پایین بخوری، ببین شیوا اگه همین امروز نخواهی با دیگران رو به رو بشی، دیگه مشکل می تونی از این اتاق بری بیرون.
شیوا گفت:
_اما نگاهشان، تبریکشان منو شرمنده می کنه.
فرهاد گفت:
_این یه امر طبیعیه عزیزم و برای همه اتفاق می افته.
شیوا با تردید پرسید:
_سارا چه عکس العملی...
فرهاد سریعا انگشتش را به علامت سکوت روی لب های شیوا قرار داد و گفت:
_شیوا عزیزم... روزهای قبل و همین طور دیشب از سارا سوال کردی اما حالا از تو خواهش می کنم دیگه اسمی از او نبر. آوردن اسمش باعث یادآوری خاطراتش میشه. اگه تو را ناراحت نمی کنه منو عذاب میده. نمی خواهم روزهای خوب با تو بودن را با یادآوری او خراب بشه.
شیوا دست فرهاد را گرفت و گفت:
_معذرت می خوام.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_نمی خواهی هدیه ای را که به عنوان هدیه ی عروسی برایت گرفتم را ببینی؟
شیوا پرسید:
_تا کی می خواهی مرا با هدیه ها یت غافلگیر کنی؟
فرهاد بسته ای را مقابل او گرفت و گفت:
_تا وقتی که کنارم باشی. تقدیم به با شکوهترین و ارزنده ترین هستی ام.
شیوا همراه با لبخندی تشکر کرد و گفت:
_می توانم حدی بزنم؟
فرهاد گفت:
_البته اما مطمئنم حدس هایت اشتباهه.
شیوا به بسته نگاه کرد و گفت:
یک زنجیر طلای سفارشی!
فرهاد همراه با تبسمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_یک جفت گوشواره ی پر از نگین.
فرهاد باز سرش را تکان داد. شیوا گفت:
_انگشتر، یا دستبند...
فرهاد گفت:
_هیچ کدام. چشماتو ببند و همرای من بیا.
شیوا از تخت پایین آمد و چشمانش را بست و دستش را به دست فرهاد داد و گفت:
_حتما خیلی هیجان انگیزه.
فرهاد لبخندی زد و او را همراه خود به تراس برد و گفت:
_نمی خوای حدس بزنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_نه... کنجکاوم کردی.
فرهاد گفت:
_خیلی خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
شیوا با هیجان چشمهایش را باز کرد. از دیدن ماشین آلبالویی رنگ بی نظیری که جلوی برکه پارک شده بود جیغی کشید و ناباورانه گفت:
_یعنی می خواهی بگی این بسته، سوئیچ آن ماشینه؟
فرهاد گفت:
_همین طوره... آن ماشین هم متعلق به توست. هدیه ی عروسیمان.
شیوا به سمت او چرخید و گفت:
فرهاد... تو... همیشه فوق العاده بودی. هنوز هم فکر می کنم ازدواجم با تو فقط یه خواب و رویاست.
فرهاد دستش را دور شانه ی شیوا حلقه کرد و او را به خود چسباند و گفت:
_ای کاش کسی هم پیدا می شد که مرا مطمئن کند که به بزرگترین آرزویم رسیده ام!

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید

:w05:فکر می کنم دیگه راضی کرده باشمتون:w12:
:gol: یاکاموز جان بازم بگو خییییلییی کند می ذاری. :w30:
5-9


شیوا به کمک خدمتکار لباسش را برای حضور در مراسم پاتختی تعویض کرد. فرهاد از جا بر خواست و نگاهی به او کرد و گفت:
_خوب فکر می کنم برای دریافت هدیه ها آماده ای.
_فعلا دارم فکر می کنم با هدایا چیکار کنم.
فرهاد دستش را به سمت شیوا گرفت و گفت:
_برویم.
شیوا بدون هراس دستش را به سپرد. دیگر از تماس ها ی او نمی هراسید و احساس آرامش می کرد. هر دو از اتاق خارج شدند. وسط پله ها که رسیدند مهمانان به افتخارشان از جا بلند شدند و کف زدند و یکایک به آنها تبریک گفتند. فرهاد هنوز روی مبل ننشسته بود که یکی از خدمتکار ها به سمت او آمد و آهسته گفت:
_آقا... سارا خانم جلوی در هستند. قاسم اجازه نداد که داخل بشوند. اما ایشان سماجت نشان می دهند که حتما باید شما را ببینند.
شیوا و فرهاد هر دو به هم نگاه کردند و فرهاد با عصبانیت از سالن خارج شد و با عجله خود را به جلوی در ورودی رساند. سارا با دیدن او لبخندی زد و گفت:
_سلام آقای دکتر... تبریک می گویم.
و دسته گل زرد رنگی را به سمت او گرفت. فرهاد با خشم دسته گل را پس زد و گفت:
_چه کسی به تو اجازه داده که بیای اینجا؟
سارا با تمسخر گفت:
_هنوز که اجازه ی ورود صادر نشده و من تو خیابون ایتادم.
فرهاد گفت:
_پس از همین جا برگرد و الا سگ های باغ را به دنبالت می فرستم.
سارا گفت:
_من باید بیام داخل. دیر فهمیدم و الا همون دیشب بهتون افتخار می دادم. دلم نمی خواهد اون فامیل های احمقت و همون طور اون دختر کوچوله ی ابله فکر کنند که این روزها، روزهای ماتم منه.
فرهاد با عصبانیت گفت:
_اولا درست صحبت کن چون دیگه همسرم نیستی که به خاطر احترام به تو، مجبور باشم اهانتی به تو نکنم. در ثانی همه می دانند که تو چه جانموذی هستی، حالا شرت را کم کن.
صدای شیوا باعث شد هر دو به سمت او برگردند. شیوا گفت:
_اینجا چه می خواهی؟
سارا خنده ای کرد و گفت:
_آه چه باشکوه! تبریک می کم. بالاخره به وصالش رسیدی. آمدم تا در مورد تجربه ی شیرینت سوال کنم.
شیوا متعجب از آن همه وقاحت گفت:
_واقعا وقیح هستی!
فرهاد با خشم گفت:
_برو گمشو و گورت را گم کن ولا بدون ترس و واهمه، خودم با مشت و لگد بیرونت می کنم.
سارا با تمسخر گفت:
_انرژی ات را صرف خالی کردن عقده هایت نکن، برای نوازش های عزیزت نگه دار!
و گلها را با عصبانیت به سینه ی فرهاد کوفت و رفت. فرهاد با انزجار گلها را پا پس زد و همراه شیوا به سالن برگشت. بعد از پایان جشن، شیوا در میان انبوه هدایای باز شده قرار گرفته بود. به کادو ها نگاه کرد و گفت:
_باید با اینها چیکار کنم؟
خان جان گفت:
_می تونی همه را در ویلایی که پدرت بهت هدیه داده جا بدی.
شیوا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد و گفت:
_پس باید یک ماشین هم کرایه کنید تا اینها را به رامسر ببرد.
فرهاد گفت:
_خان جان خودش می داند و کادوها، چون من و تو امشب عازم هستیم.
شیوا پرسید:
_عازمیم؟ کجا؟
امیر پاسخ او داد و گفت:
_خب معلومه، ماه عسل.
فرهاد پاسپورت ها و بلیط ها را از جیبش خارج کرد و مقابل او روی میز قرار داد. شیوا نگاهی به جمع کرد. یکی از بلیط ها را برداشت و با دیدن اسم آمریکا و مقصد نیویورک با دلخوری به فرهاد نگاه کرد. انتظار داشت قبل از تهیه ی بلیط نظر او را بپرسد. فرهاد متوجه ی نگاه او شد اما به روی خود نیاورد و گفت:
_دو ساعت دیگر پرواز داریم. نمی خواهی چمدانت را ببندی؟
شیوا بلیط را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.
خان جان گفت:
_دلخور شد.
امیر گفت:
_فکر می کنم خوشش نیامد. برخلاف جوان های امروزی اصلا به کشور های خارجی خوشش نمی آید.
فرهاد با کمی اندوه گفت:
_به هر حال باید یک طوری برای زندگی در آنجا آماده اش کنم.
امیر گفت:
_همه ما را باید آماده کنی.
فرهاد از جا بلند شد و گفت:
_فقط نمی دانم چطوری موضوع را به او بگویم.
امیر گفت:
_به نظر من بهتره بعد از سفرتان این موضوع را به او بگویی.
فرهاد به سمت پله ها رفت و گفت:
_باید همین کار را بکنم.
شیوا رد حال بستن چمدانش بود که فرهاد وارد شد. نگاهی به چهره ی اخم آلود او کرد و گفت:
_شیوا... از من دلخوری؟
شیوا گفت:
_انتظار داشتم نظرم را در این مورد بخواهی.
_فکر می کردم غافلگیر می شوی.
شیوا چشمهایش را بست و گفت:
_شدم.
_پس چرا این همه اخم کردی؟
شیوا گفت:
_چرا فکر می کنی که همیشه با غافلگیر کردنم می تونی خوشحالم کنی؟ من ترجیح می دادم برای ماه عسل برویم رامسر، خیلی برایم خاطره انگیز تر بود.
فرهاد گفت:
_معذرت می خواهم، نمی دانستم، اما اگر تو بخواهی بلیط ها را پس می دهم.
_نه... لازم نیست.
فرهاد گفت:
_پس بخند تا بدان خوشحال و راضی هستی.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟!
فرهاد با طنز گفت:
_فرهاد کوه کن!
و سپس به سمت تلفن رفت و گفت:
_باید با جان تماس بگیرم تا اتاقی را در هتل برایمان رزرو کنه.
شیوا با شنیدن نام جان احساس سرما کرد. با آوردن اسمش به یاد چشمان آبی سرد و بی روحش افتاد. فرهاد در حال گرفتن شماره گفت:
_تو که او را دیده ای. مادر می گفت زمان بی هوشی من مدتی اینجا بود. مرد جالبیه، اینطور نیست؟
شیوا گفت:
_به نظر من مرد سرد و بی روحیه.
فرهاد خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_باید نظر تو را راجبش بهش بگم.
تماس برقرار شد و فرهاد به زبان انگلیسی از خدمتکار جان خواست تا گوشی را به او بدهد. بعد از لحظاتی جان گوشی را گرفت. باشنید صدای فرهاد، فریادی از سر شوق کشید و گفت:
_فرهاد واقعا خودتی؟ حالت چطوره ی مرد؟
_خوبم تو چطوری؟
_من خوبم، از جسی شنیدم که به هوش اومدی.
فرهاد اخمی کرد و گفت:
_جسیکا؟ اون دیگه از کجا خبر دار بود که من ...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
_خب وقتی آمدم ایران، همه فهمیدند که چه اتفاقی باری تو افتادهه. وقتی او فهمید خیلی ناراحت شد. مدام با بیمارستاد ایران در تماس بود تا اینکه تو به هوش آمدی. اوه... راستی شنیدم که تو هم به اینجا فراخوان شدی.
فرهاد گفت:
_درسته. زنگ زدم تا زحمتی را به تو بدهم. می خواهم برایم اتقی را در یک هتل خوب کرایه کنی. امشب عازم اونجا هستم. دقیقا یکساعت دیگه به آنجا پرواز می کنم.
جان گفت:
_اما حالا خیلی دیره. یعنی در این وقت کم نمی تونم جای خوبی را پیدا کنم. معمولا تو این فصل اینجا شلوغه. در هر حال سعی می کنم جایی را برایت پیدا کنم ولی باید به فکر تهیه ی یک منزل باشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_بله... اما فعلا برای ماه عسل به آنجا میام.
جان یکه ای خورد و گفت:
_ماه عسل... دوباره ازدواج کردی؟
فرهاد بی خبر از حال و روز او گفت:
_بله... باید زمانی که اینجا بودی او را دیده باشی.
جان با صدای اندوه باری گفت:
_خانوم شیوا...؟!
فرهاد جواب داد:
_درسته. می خوام برام سنگ تمام بگذاری.
جان با ناراحتی گفت:
باشه. اما اگه جسیکا بفهمه خیلی جا می خوره. از اینکه قرار بود بیایی اینجا خیلی خوشحال بود. من به او گفته بودم که از همسرت جدا شده ای.
فرهاد گفت:
_خیلی خب. همه چیز را فهمیدم. برای من هیچ وقت مهم نبوده. این را تو هم میدانی. به خودش هم بگو، فعلا خداحافظ.
بهد از قطع تماس شیوا بلافاصله پرسید:
_فرهاد، جسیکا کیه؟
فرهاد با کمی تشویش گفت:
_ببینم مگه تو انگلیسی را خوب بلدی؟
شیوا به فرهاد دقیق شد و گفت:
_نه... ترسیدی؟
فرهاد با دلخوری گفت:
_شیوا منظورت چیه؟ چرا باید بترسم؟ جسیکا یکی از رقبای دوران دانشجویی ام بد. البته رشته ی تحصیلی او با من فرق می کرد.
شیوا با وسواس پرسی:
_داشتی حالش را می پرسیدی؟
_فرهاد به سمت شیوا رفت و بازوانش را گرفت و گفت:
_فقط تو برایم مهمی. فقط تو عزیزم. و می خواهم بدانی که فقط تو توی قلبم جا داری.، پس انقدر به عشقم با وسواس و شک نگاه نکن.
شیوا گفت:
_شک نمی برم فقط...
فرهاد لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت:
_شیوا هیچ کس به اندازه ی تو برایم هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست. وقتی نگاهت می کنم، لمست می کنم، دلم می خواد زمان متوقف بشه. من با داشتن تو خوشبخت ترین مرد دنیایم.
ساعتی بعد هر دو ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.



* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
9-6

جان داخل سالن نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و با نوک کفش به زمین ضربه می زد. سعی می کرد هیجان درونی اش پنهان کند اما نمی توانست به خودش دروغ بگوید، نه آن را از دید دیگران مخفی کند. سرش را بلند کرد و با دیدن شیوا و فرهاد با هیجان از جا برخواست. دسته گلی را که در دست داشت کمی را در دستش فشرد و به سمت آنها رفت. فرهاد در حالی دست شیوا را در دست داشت با دست دیگرش برای جان دست تکان داد. وقتی به هم رسیدند هر دو به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. جان دسته گلها را به طرف شیوا گرفت و به فارسی گفت:
_خیلی خوش آمدید خانم شیوا، در ضمن به شما تبریک می گم.
شیوا با لبخندی ساختگی در حالی که سعی می کرد از زیر نگاه آبی جان فرار کند، گلها را گرفت و گفت:
_متشکرم.
جان رو به فرهاد کرد و گفت:
_می دانم خسته اید اما من از قبل ترتیب یک شام مفصل را داده ام. به منزل من بیایید.
فرهاد نگاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا جان موافقی؟
شیوا با بی میلی گفت:
_هر طور تو دوست داری.
در همین حال فکر می کرد که دیدن جان شروع خوبی برای ماه عساشن نبود. هر سه از فرودگاه خارج شدند. راننده جان در ماشین را برای آنها باز کرد. شیوا با دیدن آن ماشین نقره ای رنگ کمیاب دانست جان مرد متمولی است. بعد از اینکه باربر چمدان ها را در صندوق جا داد، ماشین از فرودگاه به طرف ویلا راه افتاد. شیوا ضمن اینکه از پنجره فضای ناآشنا و غریب اطرافش نگاه می کرد به صحبت های فرهاد و جان گوش می داد.
جان به فرهاد گفت:
_دلم می خواست تا ماه عسلتان را در منزل من بگذرانید اما خوب می دانم تنهایی راحت تر هستید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو مرد عاقلی هستی جان. راستی از اینکه دفعه قبل به تهران آمدی منونم.
جان سیگاری به فرهاد تعارف کرد و گفت:
_اوه... کار مهمی نبود.
سیگارهایشان را با فندکش روشن کرد و گفت:
_به هر حال در ایران چیز های با ارزشی یافتم. دلم می خواست بیشتر بمانم اما نشد. قصد داشتم یک بار دیگر به ایران بیایم و...
و ساکت شد.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
_و چی جان؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_و ازدواج کنم...
این بار فرهاد خندید و نا باورانه گفت:
_ازدواج؟ تو... با یه دختر ایرانی؟!
شیوا احساس کرد نزدیک است بالا بیاورد. رنگش پرید و بدنش سرد شد. جان گفت:
_مگه اشکالی داره؟
فرهاد با خنده گفت:
_نه... پس چرا نیامدی؟
جان دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
_خوب همیشه کسایی وجود دارند که همیشه یک قدم از من جلوترند، حداقل در عشق!
فرهاد اخمهایش را در هم کرد و معترضانه گفت:
_اوه... جان تو همیشه در اشتباهی.
_شاید در مورد جسیکا اشتباه کرد اما این یکی نه... حسابی درگیرم کرد.
فرهاد با طعنه گفت:
_باید او را اینجا می آوردی تا ثروت بی کرانت را ببیند و اون وقت رامت می شد.
جان پوزخندی زد و گفت:
_فرصت نشد. مطمئنا اگه ان زمان به اینجا می آمد و زیبایی های زندگی من شگفت زده اش می کرد، حتما تسلیم می شد.
شیوا کم کم داشت صبر و تحملش را از دست می داد. می دانست تمام روی صحبت جان با اوست. با خودش گفت:« چطور به خودش اجازه می ده که رد مورد من چنین قضاوتی بکنه.»
فرهاد پرسید:
_خوب حالا این خانم که تو را چنین به مسائل عشقی گرفتار کرده کیه؟
شیوا احساس کرد قلبش در حال ایستادن است. با بالا رفتن اتوماتیک شیشه یکه خورد. نگاهی ناگهانی به جان کرد. جان لبخندی زد و رو به فرهاد گفت:
_این دیگه یه رازه! باید در قلبم بمونه!
فرهاد خندید و گفت:
_واقعا دیوونه شدی.
در همین هنگام ماشین متوقف ش. اول جان و بعد فرهاد از ماشین پیاده شد. شیوا از دیگر خارج شد و در مقابل خود ساختمانی بزرگ با معماری جدید را دید. راننده جلوتر از همه وارد محوطه بی حفاظ و چمن کاری شده ی منزل شد. از پله های عریض که به دری بزرگ و چوبی منتهی می شد بالا رفت و زنگ را فشرد. شیوا به خیابان نگاه کرد. سطح آن به قدری تمیز و صاف بود که شیوا خیال کرد که روز آن را چون شمشیر صیقل می دهد. مدتی بعد خدمتکار در را برای آنها باز کرد. جان با دست به داخل منزل اشاره کرد و به آنها تعارف کرد که وارد شوند.

:gol:ادامه دارد...
 

Pirate Girl

عضو جدید
9-7

شیوا با اولین قدم به درون منزل، مات و مبهوت، مجذوب تزیینات چوبی منزل شد. کف، دیوارها، پله ها تماما از چوب ساخته شده شده بود و فضایی خیال انگیز به وجود آورده بود. سالن بی نهایت بزرگ و باور نکردنی بود و اطراف پر بود از گلها و گیاهان عجیب که شیوا تا به حال ندیده بود. یک قسمت از سالن را آکواریومی به بزرگی یک اتاق خواب اشغال کرده بود و ماهی های زیبا و بی نظیری در آن شنا می کردند. شیوا بی اختیار به سمت آکواریوم رفت و ناباورانه گفت:
_خیلی قشنگه!
و به تماشای آن ایستاد. احساس کرد در زیر آب قرار گرفته. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_آکواریومت خیلی مجذوبش کرده.
جان همراه با تبسمی کتش را در آورد و گفت:
_همینطوره... چرا نمی شینی.
شیوا با یادآوری حرف های جان با بی میلی از آکواریوم فاصله گرفت و در کنار فرهاد نشست. جان مقابل شیوا نشست و گفت:
_دلم می خواست امشب از شما رد ویلای کنار اقیانوس پذیرایی کنم، اما متاسفانه چون چند روزی است که به آنجا نرفتم از وضع آنجا بی اطلاعم و نمی توانستم همه چیز را برای امشب مهیا کنم. به هر حال امیدوارم روزهای آخر به من این افتخار را بدین تا در اونجا از شما پذیرایی کنم.
فرهاد گفت:
_حتما مزاحمت می شیم. به هر حال شیوا را برای دیدن اقیانوس می برم.
در همین حین دو خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شدند. فرهاد پرسید:
_جان تو در بیمارستان مشغول به چه کاری هستی؟
جان پاسخ داد:
_راستش در حین کار در بیمارستان تحصیلاتم را در رشته ی دارو سازی شروع و به پایان رساندم. در حال حاضر در لابراتوار روی یم سری داروهای جدید تحقیق می کنم.
فرهاد در حال برداشتن لیوان نوشیدنی اش گفت:
_موفق هم بودی؟
جان مقداری از نوشیدنی اش را خورد و گفت:
_فکر می کنم ساختن یک ویروس برای به وجود آوردن یک ویرووس جدید خیلی آسانتر برای کشف یک دارد برای درمان یک بیماری ساده است.
فرهاد با انزجار گفت:
_جان فکر نمی کنم تو آنقدر احمق باشی که دست به چنین کثافت کاری هایی بزنی.
صدای خنده ی جان فضا را پر کرد و گفت:
_نه... نه... من این کار را نمی کنم اما کسانی که پولش احتیاج دارند خیلی راحت این کشفیات را در اختیار سازمانهای....
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_بس کن جان. من نخواستم که راجب به چنین آدم های کثیفی صحبت کنی. بهتر است در مورد خودمان صحبت کنیم. خب بگو ببینم موفق شدی جای مناسبی را برای ما پیدا کنی.
_متاسفانه نه. اما یه آپارتمان کوچک در یک محل زیبا و خوب برایت اجاره کردم.
و بی مقدمه پرسید:
_تو چه وقت کارت را در بیمارستان شروع می کنی؟
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد. هر دو لحظاتی به یکدیگر نگریستند. جان متوجه شد که شیوا هنوز از موضوع بی اطلاع است. فرهاد با دستپاچگی به جان جواب داد:
_سه ماه دیگر ... دقیقا آذر ماه ایران.
جان انتظار داشت تا شیوا همان دم فرهاد را به خاطر پنهان کاریش مواخذه کند. اما شیوا باز هم سکوت کرد. اما به شدت عصبی و خشمگین بود. نمی توانست باور کند که فرهاد موضوع به این مهمی را از پنهان کند. تمام لحظاتی را که در منزل جان سپری کردند فقط به این فکر کرد که بعد از اینکه تنها شدند باید با او چه برخوردی داشته باشد. بالاخره مهمانی به پایان رسید و جان آنها را به آپارتمان اجاره ای شان رساند و قول داد تا فردا صبح ماشینی را در اختیار آنها بگذارد.
بعد از اینکه فرهاد در را باز کرد بلافاصله وارد شد. تمام چراغ ها روشن بود. آپارتمان کوچک دکوراسیون زیبایی داشت. شیوا با دلخوری به سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس های شد. شیوا چمدان ها روی تخت گذاشت و گفت:
_می دونم از دستم عصبانی هستی.
شیوا سکوت کرد و چیزی نگفت. فرهاد به سمت او رفت و گفت:
_معذرت می خوام. من می خواستم...
شیوا با عصبانیت گفت:
_می خواستی؟ این یعنی چی؟ تو... تو با من مثله یک بچه رفتار کردی و موضوع به این مهمی را از من پنهان کردی.
فرهاد دستهای او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. شیوا با خشم دست ها یش را پس کشید و گفت:
_باید به من توضیح بدی، چرا به من نگفتی که باید به آمریکا بیای. اصلا تو از کی با خبر شدی که باید بیایی اینجا؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_خب... خب قبل از ازدواجمان.
شیوا حرف او را قطع کرد و ناباورانه گفت:
_قبل از ازدواجمان؟ و تو حرفی به من نزدی؟!
فرهاد گفت:
_شیوا عزیزم، بهتره که فردا راجبش حرف بزنیم.
شیوا با بغض گفت:
_من از شنیدن این موضوع به اندازه ی کافی شوکه شدم. دیگه نمی تونم تا فردا صبر کنم. تا دلایلت را برای پنهان کاری بدونم.
فرهاد گفت:
_پدرت و مادر من خواستند تا چیزی به تو نگویم. یعنی همه ما فکر کردیم از شنیدن این خبر خیلی غمگین می شی. خودم هم نمی خواستم روزهای خوبت را با دادن این خبر به کامت تلخ کنم.
اشک های شیوا جاری شد و گفت:
_و حالا چی؟ خدایا چطور از اونجا دل بکنم؟
فرهاد گفت:
_متاسفم شیوا.، قرار بود بعد از ماه عسل این خبر را به تو بدم... اگر چه برام خیلی سخته اما اگه دوست داشته باشی می تونی تو در ایران بمونی و من...
شیوا حرف او ار قطع کرد و گفت:
_پس برای چی با هم ازدواج کردیم؟ تو اینجا باشی و من ایران. یا فقط می خواستی مطمعن شوی که من مال تو هستم؟ تو خیلی خودخواهی فرهاد! من حق داشتم این موضوع را از همون اول می دونستم.
_اگر می گفتم با من ازدواج نمی کردی.
شیوا با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گفت:
_می خوام تنها باشم.
فرها متلمسانه گفت:
_شیوا، عزیز دلم تو که نمی خواهی منو از خودت طرد کنی؟
شیوا با جدیت گفت:
_فقط تنهام بذار.
فرهاد بار دیگر گفت:
_می خوی سوین شب ازدواجمون را بدون هم سپری کنیم
شیوا این بار با خشم گفت:
_گفتم که می خوام تنها باشم بدون تو...
فرها نگاه عمیقی به شیوا کرد و بعد از اتاق خارج شد. شیوا در را بست. نمی دانست که چرا به یکباره دلتنگی و اندوه به دلش چنگ انداخته بود. صدای هق هقش در سالن پیچید.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید. کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت. احساس خفگی به او دست داده بود. نمی توانست باور کند که سومین شب عروسیشان چنین تلخ به صب مبدل شود. سیگارش را روشن کرد و در حالی تمام حواسش بر روی گریه های شیوا بود روی تراس ایستاد. لحظاتی بعد صدایش گریه اش قطع شد. بار دیگر به سالن برگشت و در اتاق را به آرامی باز کرد. شیوا پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و چراغ ها را خاموش کرده بود. نور مهتاب مستقیما روی او تابیده بود و از او تندیسی زیبا به وجود آورده بود. علی رغم تمایلات شدیدش، به رغم علاقه قلبی اش نسبت به او، در را به آرامی بست. پیراهنش را در آورد و چراغ را خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید.
بعد از بسته شدن در، شیوا چشمهایش را باز کرد و مطمئن شد که فرهاد را به شدت از خشمش ترسانده که جرات پیدا نزدیک شدن به او را پیدا نکرده. پشیمانی از رفتار نادرستش خواب را از چشمان خسته اش ربوده بود. نمی دانست که چرا اندوه غریب درونی اش را به بهانه ی پنهان کاری فرهاد بر سر او خالی کرده بود. با خودش گفت:« من که انقدر او را دوست که شب و روز برای داشتش دعا می کرد چطور به این آسانی بر او خشم گرفتم و باعث رنجشش شدم؟»
خود را بی تاب و مشتاق نوازش ها و زمزمه های عاشقانه اش می دید. اما غرورش اجازه نمی داد تا به سویش برود. به یاد شب قبل افتاد. برخلاف تصوراتش و علی رغم تفاوت سنی شان، فرهاد چنان عاشقانه با رفتار کرده بود که او حتی فکرش را هم نمی کرد که مردی به سن و سال او چنین احساساتی و شاعرانه رفتار کند. بالاخره عشقش غرورش را شکست. آهسته از روی تخت پایین آمد و به طظرف در رفت. قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند، در باز شد و فرهاد در میانه ی در ظاهر شد. هر دو به هم نگریستند. شیوا دعا کرد فرهاد چیزی نگوید. هر دو به هم لبخند زدند. فرهاد بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و شیوا را به سمت خود کشید. شیوا را بوسید و او را در گرمای وجودش غرق و مدهوش کرد.

* * *
 

*MonALizA*

عضو جدید
سلام،:smile:
چقدر از رمان مونده؟
با این سرعت تا آخر تعطیلات تموم میشه؟؟!!
 

Pirate Girl

عضو جدید
:w12:این کتاب 598 صفحه داره و منم الان صفحه ی 242 ام. تا آخر هفته که تموم نمیشه :w05:ولی سعی میکنم هر چه زودتر تمومش کنم.
:w16:

8-9

صدای بلند زنگ باعث شد تا فرهاد به سرعت از روی تخت بلند شود. با خواب آلودگی آیفون را برداشت و گفت:
_کیه؟
مردی به زبان انگلیسی گفت:
_آقای پناه شماید؟
فرهاد که تازه متوجه موقعتش شده بود به زبان انگلیسی پاسخ داد:
_بله... بله... خودم هستم.
مرد گفت:
_آقای لوییس دستور دادند تا ماشین را برایتان بیاورم. مقابل آپارتمان پارکش کردم. لطفا سویچ را بگیرید.
فرهاد دستش را روی کلید فشرد و گفت:
_لطفا بیاوریدش بالا.
خودش به اتاق برگشت و لباس مناسبی پوشید. بعد از تحویل کلید یک راست به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
_آمیدوارم فکر شکم های خالی ما را کرده باشی.
در یخچال را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
_متشکرم جان!
کتری را روی اجاق گذاشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. از حمام که بیرون آمد شیوا هم از خواب بیدار شده بود و روی بالکن ایستاده بود و به مناظر زیبای اطراف می نگریست.
فرهاد گفت:
_سلام عزیزم صبح بخیر.
شیوا به سمت او برگشت و همراه با لبخندی گفت:
_سلام فرهاد، صبح تو هم بخیر. منظره ی قشنگی داره. این آپارتمان مال کیه فرهاد؟
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با شوخی گفت:
_مال صاحبش.
شیوا روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
_می شناسیش؟
فرهاد در حال دم کردن چای گفت:
_نه... یادت باشه که من دارم صبحانه درست می کنم.
شیوا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه... باشه آقای تنبل! شما هم فراموش نکنید در خانه ی پدرم همه کارها را خودم انجام می دادم. خواب ماندن ها و تنبلی ام تقصیر توست.
فرهاد هم خندید و گفت:
_خوب به نفع تو!
شیوا عکس روی پیشخوان را برداشت و گفت:
_چه موهای بلوند زیبایی دارد.
فرهاد در حالی که فنجان ها را روی میز قرار می داد، گفت:
_چه کسی را می گی؟
شیوا عکس را به سمت فرهاد گرفت و گفت:
_همین که عکسش را با خودش نبرده.
فرهاد نیم نگاهی به عکس کرد و بعد در جا خشکش زد. با تغیر از آشپزخانه خارج شد و یک راست به سمت تلفن رفت، شیوا که متوجه ی تغییر حالت فرهاد شده بود گفت:
_اتفاقی افتاده؟
فرهاد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و گفت:
_تا تو دوش بگیری منم چمدانهایمان را جمع می کنم.
شیوا با تعجب پرسید:
_برای چی؟
فرهاد بدون اینکه پاسخش را بدهد شماره ای گرفت و به انگلیسی شروع یه صحبت کرد. مدتی طول کشید تا خدمتکار جان را صدا کند و بلافاصله بعد از شنیدن صدای جان با عصبانیت گفت:
_این کار تو چه معنی داره جان؟ واقعا که آدم مسخره و دلقکی هستی.
جان گفت:
_هی هی... صبر کن ببینم تو داری از چی حرف می زنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا کد و گفت:
_در مورد صاحب این خانه.
جان گفت:
_جسیکا... اه... راستش من تنونستم در وان وقت کم محل مناسبی برایتان پیدا کنم. به خاطر تو با همه نفرتی که ازش داشتم پیشش رفتم و..
فرهاد با عصبانیت گفت:
_خیلی خب... اما حالا مجبوری تا جای دیگه ای را برام پیدا کنی.
_تو فکر کردی که من آدم بیکاری هستم که وقتم را برای آدم پرتوقعی مثله تو تلف کنم؟... اما باشه... باشه... به خاطر دوستیمان مجبورم. تا بعد از ظهر طاقت بیار، راس ساعت چهار اماده باشید، میایم دنبالتان و به ویلایم می برمتون، سعی می کنم تا اون موقع رو به راهش کنم.
فرهاد با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را بر روی دستگاه قرار داد. شیوا همون جا ایستاده بود و بعد با تردید گفت:
_فرهاد...
فرهاد به او نگاه کرد و همراه با لبخندی کم رنگی گفت:
_جانم...
شیوا چیزی نگفت و به سمت حمام رفت. فرهاد گفت:
_شیوا چرا حرفت را نزدی؟
شیوا جلوی حمام ایستاد و گفت:
_تو صاحب اون عکس را می شناسی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_بله... اون جسیکاست.
شیوا به سمت فرهاد چرخید و گفت:
_جسیکا؟ خب... خب چرا از دیدن عکسش انقدر ناراحت شدی؟
فرهاد با کلافگی گفت:
_من از او خوشم نمی آید. اینجا هم مال اوست. شیوا خوهش می کنم دیگه حرفی از اون نزن.
جان همان طور که به آنها قول داد بود راس ساعت چهار برای بردن آنها به آپارتمان جسیکا رفت.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
9-9

شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
_خوشت آمده؟
شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
_باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_خب چرا این کار نمی کنی؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
فرهاد با شوخی گفت:
_دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
_قدم بزنیم؟
فرهاد گفت:
_باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
_هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
شیوا گفت:
_دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
جان گفت:
در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
جان پاسخ داد:
_بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_خودم کمکتان می کنم.
و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
_فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
_فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
_به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
_چطور فکر می کردی فرهاد؟
جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
_فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
_بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
_و حالا...
فرهاد گفت:
_می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
_فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
_شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
جان همراه با لبهندی گفت:
_می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
_انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
_چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
_شیوا دستت را بریدی.
شیوا از جا بلند شد و گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
_بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
_شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
_چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_حالم خوش نیست.
فرهاد گفت:
_خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
_میل ندارم.
جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
_فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
شیوا با خشم گفت:
_من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
جان خندید و گفت:
_آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
شیوا با جدیت گفت:
_پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
جان با لبخندی گفت:
_اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
_شب خوش و خدانگهدار!
لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
_جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
_این همه ثروت را از کجا آورده؟
فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
_معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
_انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
_فرهاد...!
جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.

:w12:پایان فصل نهم:w12:
 

Pirate Girl

عضو جدید
فصل دهم: قسمت اول

برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
_سلام خان جان، صبحتون بخیر.
خان جان با مهربانی پاسخ داد:
_سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
شیوا پاسخ داد:
_بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_صبحونه نخورده؟
_میل ندارم خان جان.
فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
_و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
شیوا به سمت او برگشت و گفت:
_اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
_سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_گفتم که اشتها ندارم.
فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
_ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
_خوبی عزیزم؟
شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
_خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
_صبر کن خودم برسونمت.
شیوا متلمسانه گفت:
_دوست دارم خودم برم.
خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
_نگران نباش. این حالات طبیعیه.
شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
_کدوم حالات خان جان؟
خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... این امکان نداره.
خان جان پرسید:
_چرا امکان نداره؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
خان جان دوباره خندید و گفت:
_خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
_من باید برم.
فرهاد کتش را برداشت و گفت:
_پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
_چرا ساکتی عزیزم؟
شیوا با تردید گفت:
_اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
شیوا با پریشانی گفت:
_اما هنوز زوده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
فرهاد با طنز گفت:
_خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
_وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
_شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
_خب من دیگه مرخص می شم.
با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
_شیوا...!
سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
شیوا با اندوه گفت:
فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
فرهاد گفت:
_بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
شیوا گفت:
_و اگه مثبت بود؟
فرهاد با اطمینان گفت:
_نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.

ادامه دارد...:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
من قرار که یه هفته ای برم مسافرت
، پس این هفته رو شرمنده ی همتونم و نمی تونم ادامه رمانو بزارم
اما قول می دم وقتی که برگشتم هر چه زود تر رمانو زودتر تمومش کنم. پس فعلا خداحافظ


فصل دهم: قسمت دوم

و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. ماشینش را مقابل در دانشگاه پارک کرد. در حال قفل کردن در های ماشین بود که پروانه گفت:
_اوووو... خانم رو نگاه کن چه ژستی گرفته، چه کلاسی گذاشته، چقدر پز...!
شیوا همراه با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
_سلام خانم کارگاه.
پروانه گفت:
_سلام خانم خوشگله. ببین چه کارا که نمی کنه.
_کی؟
_معلومه عاشق سینه چاکت، شوهر عزیزت، فرهاد کوه کن. خانمش باید با ماشین شخصی بیاد دانشگاه. بی .فا یه بوق خرج می کردی جلوی خونمون تا منم وردستت بشینم.
_پروانه امروز اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_نگاه کن، دانشجوها چطور به دک و پوزت نگاه می کنن. فردا یا تیپ مبارکو عوضش کن یا با گاری بیا دانشگاه یا اینکه به همسرت بگو یکی رو استخدام کنه تا دم به دم برات اسفند دود کنه، مبادا زهر چشمی به شما برسه.
_پروانه گفتم حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_انگار راستی راستی حالت خوش نیست. رنگ و روتم که زرده... نکنه داری مامان میشی و من...
_پس کن پروانه از صبح که پاشودم تا حالا به اندازه ی کافی راجبش شنیدم...
پروانه جیغ خفیفی کشید و با شادمانی گفت:
_آخ جان. مبارکه، پس یه شیرینی دیگه مهمون آقا فرهادیم. ببخشید آقای پدر... باید بگویم آقای پدر...
شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_پروانه دارم بهت می گم، اصلا دلم نمی خواد حتی یه کلمه دیگه هم راجبش بگی. همین طورش اعصابم خورد هست.
پروانه جدی شد و گفت:
_اعصابت خورده؟ نکنه از بچه متنفری که اینطوری حرف می زنی؟
_آره متنفرم. لطفا تمومش کن.
_واقعا که شیوا. از تو انتظار نداشتم. دختر جون بچه پایه های زندگی رو محکم می کنه. به زندگی روح می ده.
_پایه های زنگی من محمه. پر از روح و طراوته، احتیاجی به بچه نیست. در ضمن نمی خوام تو هم حرف های فرهاد را برام تکرار کنیو
_که اینطور. پس فرهاد موافق بچه است. خب حقم داره. تازه مگه قرار بود همون اول ازدواجتون، زندگیتون بی روح و خشک باشه. شما که انقدر عاشقونه با هم ازدواج کردید، کم کم که یکنواخت شد خود شما هم متوجه می شی که به بچه احتیاج دارید. در ضمن سعی کن شوهرت را درک کنی. همیشه که نباید به میل و خواسته ی تو عمل کنه.
_انقدر مثله خاله زنک ها منو نصیحت نکن. خودم به موقش می دونم چه موقع به فکر بچه دار شدن بیافتم.
پروانه با شیطنت گفت:
_عاشقترین مردها هم تا یه اندازه صبر و تحمل دارن. پس بهتره خیلی محترمانه به خواستش عمل کنی والا خودش به زور...
_پروانه ساکت باش والا خودم ساکتت می کنم.
و هر دو خنده کنان وارد کلاس شدند.

* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
«سلام، عیدتون مبارک»
فصل دهم : قسمت سوم

شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
_شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
_خب... چی شد؟
فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
_اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
_وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
شیوا با شعف خندید و گفت:
_وای راحت شدم.
و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
_خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
_پس منفی بود.
فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
_بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
_فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
_مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
_با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
_فکر می کنم می ترسد.
_ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
خان جان با دلخوری گفت:
_فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.

* * *
رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
_معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_نه پسرم. شب به خیر.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
_هنوز نخوابیدی؟
فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
_خوابت گرفته؟
شیوا در اتاق را بست و گفت:
_تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
_به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
_منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
_منظورم اینه که بگیر بخواب.
_برای خواب وقت زیاده.
و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
_و برای من...؟
شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
_شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
_تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
شیوا خندید و گفت:
_فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
_خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
_شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
_خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
_اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
_آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
_باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
_تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
_من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
_بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
_من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
_فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
_باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
_قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...

* * *
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا