كوي دوست

Data_art

مدیر بازنشسته
خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ، پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ، معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
" در زمانی که وفا قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت : با تو انسانم و خوشبخت ترین؟ "
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ،
خود نداند عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم
عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود


[FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پر کن پياله را
کاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها که در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سرکش و جادويي شراب
تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد
آن بي ستاره که عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينکه ناله مي کشم از دل که : آب ‌آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر کن پياله را
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز


به تو مي انديشم

اي سراپا همه خوبي

تک و تنها به تو مي انديشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

تو بدان اين را تنها تو بدان!

تو بيا

تو بمان با من . تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

من فداي تو. به جاي همه گلها تو بخند

اينک اين من که به پاي تو درافتادم باز

ريسماني کن از اين موي بلند

تو بگير

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستي تو بجوش

من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است

اخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

 

Data_art

مدیر بازنشسته
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
***
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق
و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
***


 

Data_art

مدیر بازنشسته
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اگر آن طاير قدسي زدرم باز آيد
عمر بگذشته بپيرانه سرم باز آيد
دارم اميد بر اين اشك چو باران كه دگر
برق دولت كه برفت از نظرم باز آيد
آنكه تاج سر من خاك كف پايش بود
از خدا مي طلبم تا بسرم باز آيد
خواهم اندر عقبش رفت بياران عزيز
شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
گر نثار قدم يار گرامي نكنم
گوهر جان به چه كار دگرم باز آيد
كوس نو دولتي از بام سعادت بزنم
گر ببينم كه مه نو سفرم باز آيد
مانعش غلغل چنگست و شكر خواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم باز آيد
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتي تا بسلامت زدرم باز آيد.

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدن ِ لخت ِ خيابان
به بغل ِ شهر افتاده بود
و قطره‌هاي بلوغ
از لمبرهاي راه
بالا مي‌کشيد
و تابستان ِ گرم ِ نفس‌ها
که از روياي جگن‌هاي باران‌خورده سرمست بود
در تپش ِ قلب ِ عشق
مي‌چکيد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی !
عجیب تر آن كه چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه كوششی ، نه ت
فقط نشسته و گفتیم :
خدا كند كه بیایی
***************
عصر یك جمعه دلگیر،

دلم گفت: بگویم، بنویسم

كه چرا عشق به انسان نرسیدست،

چرا آب به انسان نرسیدست،

و هنوزم كه هنوز است، غم عشق به پایان نرسیدست

بگو حافظ دل‌خسته ز شیراز بیاید،

بنویسد كه هنوزم كه هنوز است،

چرا یوسف گم‌گشته به كنعان نرسیدست و

چرا كلبه احزان به گلستان نرسیدست

عصر این جمعه دلگیر،

وجود تو كنار دل هر بی‌دل آشفته شود حس

كجایی گل نرگس؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
 

sisah

عضو جدید
آقا نگاهت جای آهوهاست، می دانم
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد
جای دل تو وسعت دریاست ، می دانم
می آیی و با دستهایت پاک خواهی کرد
اشکی که روی گونه مان پیداست ، می دانم
برگشتنت در قلب های مرده مردم
همرنگ طوفانی ترین دریاست ، می دانم
جای سرانگشتان پر نورت در این ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست ، می دانم
در باور کوتاه این مردم نمی گنجد
وقتی که بیایی اول دعواست ، می دانم
ای کاش برگردی که بعد از این همه دوری
یک بار حس بودنت زیباست ، می دانم
آقا اگر تو برنمی گردی دلیل آن
در چشمهای پر گناه ماست ، می دانم
کی بازمیگردی ، برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست ، می دانم
تو باز می گردی اگر امروز نه ، فردا
از آتشی که در دلم پیداست ، می دانم


:gol::gol::gol:
 

sisah

عضو جدید
چشم آلوده كجا، ديدن دلدار كجا ؟

دل سرگشته كجا، وصف رخ يار كجا ؟

قصه عشق من و زلف تو ديدن دارد

نرگس مست كجا، همدمي خار كجا ؟

سرِّ عاشق شدنم لطف طبيبانه توست

ورنه عشق تو كجا اين دل بيمار كجا ؟

هر كه را تو بپسندي بشود خادم تو

خدمت عشق كجا، نوكر سربار كجا ؟

كاش در نافله ات نام مرا هم ببري

كه دعاي تو كجا، عبد گنه كار كجا ؟
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
كافه...

كافه...

كافه اي تاريك
بيست و چهار دقيقه روبروي هم
بيست و چهار دقيقه سكوت
- رنگ هاي رفته را مجسم كن
روياهاي گمشده در مه را
راست مي گفت
نبودن
بيشتر از بودن است
بلند شدم
قهوه را حساب كردم
و بيرون آمدم
از دنيا.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبر كن ...

كمي از شنيدن‌هاي‌ت

در دهان من

هنوز

جا مانده است !

مي‌خواهم واژه‌هاي‌م را از نو بچينم ...

شايد گنجشك‌هاي پشت پنجره برگردند ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سكوت خواهم كرد و از ياد خواهم برد ،
آنچه را كه به پايان رسيد .
و شروع خواهم كرد آن روز را - كه دوباره به اتمام مي رسد - .

سيگاري آتش خواهم زد تا به خاكستر .
حرفي خواهم زد تا به خاطر .
قلمي خواهم شكست تا به آغاز .
اراده اي خواهم كرد تا به عمل .
تيري رها خواهم ساخت تا به ثمر .
فنجانكي خواهم ساخت تا به شكست .
برده اي خواهم شد تا به تمرّد .
و عمري خواهم كرد تا به مرگ .

و اوقات را معدوم خواهم ساخت ،
همچنانكه آب غسّال خانه اي را چرك ،
و خاكي را مزدود .
زندگيم را مفعول ،
و خدايان را براي لحظه اي مشغول خواهم ساخت .

سنگ تراش ، شروع مي كند ، براي لقمه ناني .
و چه اهميت دارد كه حقيقت آنچه مي نويسد چيست .
چه اهميت دارد سال تولد اتفاقي كه به پايان رسيده است .
گويي هيچ وقت نبوده است .
تمام لحظه هاي زندگي من ، تنها با يك عدد بر روي سنگ خلاصه مي شود .
و فريادهاي انزجار از درد زايمان مادرم ، تنها با نام پدر بر سنگ جاي مي گيرد .

من از آنچه بودم ، جدا شدم .
نام من چيز ديگري است .
قطعه چند و بلوك چند ، نام من است .
تنها خود مي توانم مراقب خود باشم .
گودالم را دوست خواهم داشت .
و با موريانه هايم ، چند ساعتي را بازي خواهم كرد .
و اگر صدايي لرزان بر قبر من حمدي خواند ،
به او خواهم خنديد . تا حدّ مرگ .

 

Data_art

مدیر بازنشسته
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
 

Data_art

مدیر بازنشسته
.
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت
.
.



 

Data_art

مدیر بازنشسته

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی ، راهی ، بی راهه ای​

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو ، راز زندگی


پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا عمري به دنبالت کشاندي
سرانجامم به خاکستر نشاندي
ربودي دفتر دل را و افسوس
که سطري هم از اين دفتر نخواندي
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشي هم فشاندي
گذشت از من ولي آخر نگفتي
که بعد از من به اميد که ماندي
مرا عمري به دنبالت کشاندي
سرانجامم به خاکستر نشاندي
ربودي دفتر دل را و افسوس
که سطري هم از اين دفتر نخواندي
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشي هم فشاندي
گذشت از من ولي آخر نگفتي
که بعد از من به اميد که ماندي
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
در اين دنيا كسي محرم كس نيست،
ما تجربه كرديم كسي يار كسي نيست،
بوديم كسي پاس نمي داشت كه هستيم،
باشد كه نباشيم و بدانند كه بوديم!





 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
كاش من اين رمضان لايق ديدار شوم
هر سحر با نظر لطف تو بيدار شوم
كاش منت بگذاري به سرم مهدي جان(عج)
تا كه همسفري تو لحظه ي افطار شوم




 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نكند تو هم فريب باشي

آخر اينجا همه از عشق سخن مي گويند ...

و

کسی عاشق نيست !

نكند تو هم دروغ باشي

آخر اينجا همه از عشق سخن مي گويند ...

و

كسي لايق نيست !
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

Data_art

مدیر بازنشسته
غزلی چون خود شما زیبا


با غروب این دل گرفته مرا

می رساند به دامن دریا

می روم گوش می دهم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا

لحظه هایی که در فلق گم شدم

با شفق باز می شود پیدا

چه غروری چه سرشکن سنگی

موجکوب است یا خیال شما

دل خورشید هم به حالم سوخت

سرخ تر از همیشه گفت : بیا

می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه

بی تو موجم نمی برد زینجا

راستی گر شبی نباشم من

چه غریب است ساحل تنها

من و این مرغهای سرگردان

پرسه ها می زنیم تا فردا

تازه شعری سروده ام از تو

غزلی چون خود شما زیبا

تو که گوشت بر این دقایق نیست

باز هم ذوق گوش ماهی ها

 

beti12

عضو جدید
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟
هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون ازار ترسانم
بیا ای خسته خاطر، دوست
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برگیریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
_______
اخوان ثالث
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا