كوي دوست

Data_art

مدیر بازنشسته
پر از عشق نيستان سينه او
غم غربت، غم ديرينه او

غم ني بند بند پيكر اوست
هواي آن نيستان در سر اوست

دلش را با غريبي، آشنايي است
به هم اعضاي او وصل از جدايي است

سرش بر ني، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گرديد، گه دال

ره ني پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم بسيار دارد

سري بر نيزه اي منزل به منزل
به همراهش هزاران كاروان دل

چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر
كه با خود باري از سر دارد اشتر؟

گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني


 

Data_art

مدیر بازنشسته
چو از جان پيش پاي عشق سر داد
سرش بر ني، نواي عشق سر داد

به روي نيزه و شيرين زباني!
عجب نبود ز ني شكر فشاني

اگر ني پرده اي ديگر بخواند
نيستان را به آتش ميكشاند

سزد گر چشم ها در خون نشيند
چو دريا را به روي نيزه بيند

شگفتا بي سر و ساماني عشق!
به روي نيزه سرگرداني عشق!

ز دست عشق عالم در هياهوست
تمام فتنه ها زير سر اوست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تولدی دیگر...







حقیقت،افسانه‌‌ قشنگی ست



واقعیت این است



من برای تو متولد شدم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو آن دریایی هستی که رودها می دوند در تو

امروز که آینه جوانی ام را پس نمی دهد

در کوچه های استخوانت برهنه تر از آتش می رقصم !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلبرکم بگذار شعری بخوانم

باید حرفی بزنم تا صدایم را نکشته اند

باید باران ببارد برگیسوانی که

چون شادی هایم کوتاه است!!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب...
خواب بهانه خوبی ست


تا شانه هایم زلالی صورتت را بنوشد

و صدای دندان های سرما خورده ام

لالایی ات شود دلبرکم!!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبِ آغاز هجرت تو، شبِ در خود شكستنم بود
شبِ بي‌رحم رفتن تو، شبِ از پا نشستنم بود
شبِ بي تو ؛ شبِ بي من
شبِ دل‌مرده‌هاي تنها بود
شبِ رفتن ؛ شبِ مردن
شبِ دل كندن من از ما بود

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می آیی !

همه جا تاریک است ...

من تو را میان تاریکی پیدا می کنم ...

چشمانم را می گشایم تو گم می شوی ...

کاش چشمانم همیشه بسته بود !!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشقدر ردای افتادگی از کنارمان می گذرد اما ما می ترسیم و از او می گریزیم


یا در تاریکی پنهان می شویم یا این که تعقیبش می کنیم و به نام او دست به شرارت


میزنیم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذر زمان روزي فراموش مي شوم ...

روزي از ياد و خاطرت مي روم !

و شايد تنها خاطراتم برايت بماند ...

شايد ...

و كاش بداني

بداني كه هيچ گاه فراموش نمي شود

هيچ گاه از ياد نمي رود

احساس پاك تو ...

و هيچ گاه از ياد نخواهم برد

روياي هستي بخش تو را !

و كاش بداني ...

بداني هر ثانيه از هستي

تنها دلتنگ تو هستم ...!


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

من همان شبان ِ عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلّف و رها
در خراب ِ دشتهای دور
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکنون من و او دو پاره‌ي ِ يک واقعيت‌ايم



در روشنائي زيبا
در تاريکي زيباست.
در روشنائي دوسترش مي‌دارم.
و در تاريکي دوسترش مي‌دارم.



من به خلوت ِ خويش از براي‌اش شعرها مي‌خوانم که از سر ِ احتياط
هرگزا بر کاغذي نبشته نمي‌شود. چرا که چون نوشته آيد و بادي
به بيرون‌اش افکند از غضب پوست بر اندام ِ خواننده بخواهد
دريد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پاي پرسش اما
انديشناك مانده و خاموش
شايد از هيچ سو جواب نيايد
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گويي كه قطعه قطعه ديگر را
از خويش رانده است
از ياد رفته در تن او وحدت
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان
بويي فساد پرور و زهرآلود
تا مرز هاي دور خيالم دويده است
نقش زوال را
بر هر چه هست روشن و خوانا كشيده است
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته در آن بود نا پديد
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم
شب ايستاده است
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال
بسته است نقش بر تن لبهايش
تصوير يك سوال
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه ی بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که در پرده ی شب
طرح لبخند سپیدش پیداست‌
مثل لحظات خوش کودکی‌ام‌
پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌
یک نفر هست که چون چلچله‌ها
روز و شب شیفته ی پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبدی آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران‌
قصه‌اش را به زمین می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می‌خواند



 

Data_art

مدیر بازنشسته

تا ابد توی دل
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
تو از جنس نوری تو را می شناسم
شمیم حضوری تو را می شناسم
تو از جنس باران تو از جنس دریا
تو عشقی تو شوری تو را می شناسم
برای گذشتن از احساس پوچی
تو رمز عبوری تو را می شناسم
همیشه برای غم و غصه هایم
تو سنگ صبوری تو را می شناسم
تو از وسعت سبز آئینه هایی
تو از جنس نوری تو را می شناسم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
زندگی خوردن وخوابیدن نیست

انتظاروهوس ودیدن ونادیدن نیست

زندگی چون گل سرخی است

پرازخاک و پراز برگ و پراز عطر لطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند


 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه اتــاق آبـــــــي دارم


يه دل ســـــــاده ساده


تا حالا فکــرشو کردي؟


که دلــــم دل به تو داده


روي طـــــرح آبـــــي دل


نقش عشقت بي نظيره


از همــــون نگــــــاه اول


دل به عشـــق تو اسيره


تــــوي تابلـــوي رو ديوار


عکس مـــاهت توي قابه


هميشه هم نفسم باش


اين خــــودش انــــد ثوابه


تـــــوي قلب عاشق من


عشــــق پاکت موندگاره


همـــدلم ، هم آشيونم


بي تــــو، پاييزم بـــهاره
 

Data_art

مدیر بازنشسته

زان نشان هم زکریّا را بگفت
که نیابی تا سه روز اصلاً بگفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحیی آیدت
دم مزن سه روز اندرگفت و گو
کین سکوتت آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت

(مثنوی،)

 

Data_art

مدیر بازنشسته

ای زبان تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
ای زبان هم گنج بی پایان تویی
ای زبان هم رنج بی درمان تویی
هم صفیر و خدعه مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی...
(مثنوی)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم
مگذار ازبالش تاريك تنهايي سر بر دارم
و به دامن بي تار و پود رويا ها بياويزم
سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته
او را بگو
تپش جهنمي مست
او را بگو : نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم
جهنم سرگردان مرا تنها گذار
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستمون تو دست هم بود یادته؟ غصه هامون کم کم بود، یادته؟

چشم نازت مال من بود یادته؟ دیدن من غدغن بود یادته؟

روزگار قهر و آشتی یادته؟ هیج کس و جز من نداشتی ، یادته؟



رویاهای آسمونی ،یادته؟ قول دادی پیشم بمونی، یادته؟

روزای بی غم و غصه یادته؟ ببینم اول قصه یادته؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از مرز خواي مي گذشتم
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
در پس درهاي شيشه اي روياها
در مرداب بي ته آيينهها
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بود م
يك نيلوفر روييده بود
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم
بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر بر گرد همه ستونها مي پيچد
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
نيلوفر روييد
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد
من به رويا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش درمن ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
به روزی می اندیشم که با تو باشم
جانم را به باد صبحگاهی می سپارم
با همه خداحافظی میکنم
چرا که تو در منی در تار و پودم
و موجی لطیف برخاسته از جان تو
تا عمق وجودم می دود
و راهی جاودانه پیش رویم گسترده میشود
و من پرواز میکنم به سوی تو
به تو می اندیشم به ارمغان صبح
به نامت
که عاشقانه بر زبان جاری میکنم
به تو می اندیشم ای عشق
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زآنکه تاریکست و هر سو پنبه زار
در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زآن سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند...
(مثنوی)
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميدوني وقتي خدا داشت بدرقم ميكرد بهم چي گفت؟
جايي كه ميري مردمي داره كه ميشكننت

نكنه غصه بخوري تو تنها نيستي
تو كوله بارت عشق ميگزارم كه بگذري
قلب ميگزارم كه جا بدي
اشك ميدم كه همراهيت كنه
و مرگ كه بدوني بر ميگردي پيشم....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک سال گذشت بی انکه بدانم ...


به که می نویسم


و در پی چه هستم


امشبم را مست خواهم کرد


آنقدر...


که ساقی گوید


"یک جام دگر بگیر و من نتوانم"


خواهم گشت تا سپیده ی صبح


"مست و دیوانه..."


که بیابم خود را


بیابم نسیمی را


که بگیرم آغوش


که توانم بدهم جان...


من دگر هیچ نمی خواهم


یک سال گذشت بی انکه خود بدانم مشتاق کیستم...


ای صمیمی


ای دوست


کجایی تا ببینی من هنوز...


مست نکرده مستم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم تنگ کسیست که به دلتنگی من می خندد


باور عشق برایش سخت است ...


ای خدا باز به یاری نسیم سحری


می شود آیا باز دل به دل نازک من بربندد ...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا