به ما گفتند مردی نقاش آمده تا با سطل رنگش دست های ما راسبز کند. دل خود را به خدا سپردیم ، دست هامان که هیچ ... که دل هایمان هم سبز شد. دست هایمان را به دیوارهای شهر کشیدیم. دیوارها سبز و سبز شدند. چیزی نمانده بود تا دیوارها جوانه بزنند که شبی رنگ سیاه ، جان جوانه های سبز را گرفت.
چه قدر شب بدی بود! شبی که سبزمان را سیاه کردند...
چه قدر شب بدی بود! شبی که سبزمان را سیاه کردند...
ای کاش نخوابیده بودیم . هر چند که از دست بیدار مانده ها هم کاری بر نیامده بود!
از آنجا که هیچ شبی ماندنی نیست، آن شب هم صبح شد...
چه قدر صبح بدی بود! چشممان به کشتنمان روشن شد... باورمان نمی شد، آیا ما مرده بودیم ؟! به دست هامان نگاه کردیم: ناشیانه سیاه شده بود، به دلمان رجوع کردیم : هنرمندانه سبز بود، در آینه 'ها' کردیم : آینه سبز شد. نه! ما هنوز زنده بودیم...
از آن روز به بعد بارها از خدا پرسیده ام : خواسته ی زیادی بود تا مرد نقاش که تنها ابزارش زبان صادق و رنگ سبزش بود، برایمان طرح بزند؟! طرحی به وسعت ایران... به سپیدی برف البرز، به زردی آفتاب جنوب، به سرخی لاله های وحشی دامنه های زاگرس ، به آبی خلیج فارس و به سبزی دشت سبلان...
مرد نقاش!
می دانم که بوم و مداد سبزت را شکسته اند، اما تو بر دل هامان نقش بزن.
بکش... دیاری بکش که در آن اندیشه و عشق زندانی نباشد. گلوی بیان زیر چماق های زور ساکت نشود.
بکش... انسانی بکش که هدف باشد نه ابزار. انسان را انسان بکش... نه فرشته! نه پرنده! فقط انسان ... انسان را رها بکش: نه در زندان، نه روی صندلی چرخ دار، نه در خواب، نه تنها، نه افسرده...
بکش... پرچم بکش. پرچم سه رنگ که سرخی آن نشان عشق، سپیدی آن نجابت و سبز آن زندگی است. پرچم را در اهتزاز بکش. پرچم را بالا بکش، تا دست هر کسی به آن نرسد، نه کنار جوب، نه زیر پا، نه در دستان ناپاک... بالا و بالاتر...
دروغ را اما پست بکش. دروغ را در غل و زنجیر بکش. مدال افتخار را از گردن دروغ باز کن و بر گردن صداقت بیاویز...
حقارت نکش ... عزت بکش.
اسارت نکش ... آزادگی بکش.
توهین نکش ... احترام بکش.
نقاشان زیادی از این دیار رفتند اما مرد نقاش تو دیگر نرو. بمان. باور کن مردم این دیار سال هاست در پی چشمه ی خوش بختی، سراب های زیادی را درنوردیده اند.
تو بمان.بمان و ما را در پشت سر گزاردن صحراها و رسیدن به دشت سبز آزادی یاری بده.
ما منتظریم و امیدوار تا در جشن آزادی، از تابلوی نقاشیت، رونمایی کنیم.
به امید پیروزی سبز
از آنجا که هیچ شبی ماندنی نیست، آن شب هم صبح شد...
چه قدر صبح بدی بود! چشممان به کشتنمان روشن شد... باورمان نمی شد، آیا ما مرده بودیم ؟! به دست هامان نگاه کردیم: ناشیانه سیاه شده بود، به دلمان رجوع کردیم : هنرمندانه سبز بود، در آینه 'ها' کردیم : آینه سبز شد. نه! ما هنوز زنده بودیم...
از آن روز به بعد بارها از خدا پرسیده ام : خواسته ی زیادی بود تا مرد نقاش که تنها ابزارش زبان صادق و رنگ سبزش بود، برایمان طرح بزند؟! طرحی به وسعت ایران... به سپیدی برف البرز، به زردی آفتاب جنوب، به سرخی لاله های وحشی دامنه های زاگرس ، به آبی خلیج فارس و به سبزی دشت سبلان...
مرد نقاش!
می دانم که بوم و مداد سبزت را شکسته اند، اما تو بر دل هامان نقش بزن.
بکش... دیاری بکش که در آن اندیشه و عشق زندانی نباشد. گلوی بیان زیر چماق های زور ساکت نشود.
بکش... انسانی بکش که هدف باشد نه ابزار. انسان را انسان بکش... نه فرشته! نه پرنده! فقط انسان ... انسان را رها بکش: نه در زندان، نه روی صندلی چرخ دار، نه در خواب، نه تنها، نه افسرده...
بکش... پرچم بکش. پرچم سه رنگ که سرخی آن نشان عشق، سپیدی آن نجابت و سبز آن زندگی است. پرچم را در اهتزاز بکش. پرچم را بالا بکش، تا دست هر کسی به آن نرسد، نه کنار جوب، نه زیر پا، نه در دستان ناپاک... بالا و بالاتر...
دروغ را اما پست بکش. دروغ را در غل و زنجیر بکش. مدال افتخار را از گردن دروغ باز کن و بر گردن صداقت بیاویز...
حقارت نکش ... عزت بکش.
اسارت نکش ... آزادگی بکش.
توهین نکش ... احترام بکش.
نقاشان زیادی از این دیار رفتند اما مرد نقاش تو دیگر نرو. بمان. باور کن مردم این دیار سال هاست در پی چشمه ی خوش بختی، سراب های زیادی را درنوردیده اند.
تو بمان.بمان و ما را در پشت سر گزاردن صحراها و رسیدن به دشت سبز آزادی یاری بده.
ما منتظریم و امیدوار تا در جشن آزادی، از تابلوی نقاشیت، رونمایی کنیم.
به امید پیروزی سبز