خاطرات دوران دانشجويي

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين عكسو چند روز پيش يه جايي ديدم save كردم
دقيقا" نميتونم بگم شايد براي سال81 باشه بوفه دانشگامونه
چرا از چندتاييشون باخبرم :redface:
ااااااااااي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
اين عكسو چند روز پيش يه جايي ديدم save كردم
دقيقا" نميتونم بگم شايد براي سال81 باشه بوفه دانشگامونه
چرا از چندتاييشون باخبرم :redface:
ااااااااااي

واااااي چقدر جالبه...اگه بقيه دوستان هم از اين دست عكسها دارن كه اجازه گذاشتنش تو سايت رو دارن خوشحال ميشيم ببينيم..( البته با هماهنگي با صاحبان عكس ):w01:

مرجاني جان خودت هم بين اين دوستان هستي؟؟؟
فكركنم عكسي سرشار از خاطرات باشه.:redface::gol:
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادش بخیر
ما که چند روز پیش داشتیم از آزمایشگاه ماشین میومدیم یه خراب کاری کوچولو توی آزمایشگاه انجام دادیم که بوش در اومد:whistle:
در راه برگشتن از در خونه رییس دانشگاه که رد شدیم.من زنگ خونشو زدم و فرار کریدیم و در راه میخندیدیم و فرار میکردیم:D

دیگه یه روزی بود ما سر جامون نشسته بودیم. یهو دیدیم چند تا از خواهر ها که تعدادشون در اول 3 نفر بود بعد شد 600 تا سرپا ایستادن.سرویسی هم نبود و آخرین سرویس بود.ما یهو تریپ فردین اومدیم گفتیم آبجیا بشینین ما میریم بوفه.بعد بوفه هم پر بود.حالا اونا اصرار که نه نمیخوایم ما گفتیم بشینید ما میریم روی تخت خواب راننده پشت بوفه.شما که روتون نمیشه برید اونجا ما اونجا راحتیم.یادش بخیر بعد از 1 2 سال یخورده سر و صدا کردم.اینم عکسش

نگاه کن لنگا رو:D

انعطاف پذیری نیست که . به زن به تخته
یه پنجره بود کنارم.پامو از توش میکردم بیرون.میگفتم آقای راننده سیگنالو میگیری:w15:
آخه قبلش مخابرات داشتیم:)
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
این ماله ترم 1 هست ساله 85.اینجایی که بنده خوابیدم دقیقا روبه روی سلف هست و محل عبور همه آدمها.چه جرعتی داشتیما.از همون اولش خاکی بودیم. یادش بخیر طی این خوابیدن ها جلوی سلف .یکبار یکی از خواهر ها اومد از ما فیلم گرفت.نامرد از گربه گرفته بود اومد روی ما.فکر کنم برای مستند راز بقا داشت فیلم میگرفت.بعد که دید بچه ها فهمیدن خواست سشو بگیره یه روز کشیدم کنار نشونم داد.
این عکسم یکی از بچه ها ازم گرفت. بعدا به ما دادن.من ترم پیش فهمیدم همه کلی عکس از ما دارن و ما نمیدونستیم و از بنده به عنوان سفیر 7 دولت آزاد یاد میکنن


این یکی معلومه دیگه ماله درس نقشه کشی هست.
واقعا درس چرندی بود.1 2 بار مشقارو کپ زدیم تحویل دادیم بعدش اصلا تحویلم نمیدادیم
این برای کپ زدن تمرین کلاس بود
عجب هوش و زکاوتی


این یکی هم ماله هتل مارلیک تهران هست که ماله دانشگاه آزاد هست.اردیبهشت 86 بود ترم 2 بودیم.از طرف گروه رباتیک رفته بودیم سمینار هوش مصنوعی.بعد روز اول 60000 تومان خرج کردیم.آخه دانشجو که دیگه نباید پول بده.دقیقا انگار خود سرانه رفته باشیم
ما 4 شنبه نبودیم.هفته بعد که از سمینار برگشتیم.رفتیم سر کلاس معادلات با همون استادی که ریاضی 1 داشتیم دکتر مظفری خدا خیرش بده.منم چون توی کلاسش از بس سوال میکردم و شوخی میکردم همیشه یادش بودم.وقتی اون هفته نبودم گفت پس این احسان موذن کجاست؟بچه ها گفتن رفته مسابقات رباتیک ،بعضی ها هم گفتن رفته سمینار هوش.حالا که برگشته بودیم.وسط کلاس اومد پهلوم اومد گفت باریکلا.خیلی خوبه از الان اینجوری هستی. چطور بود؟گفتم استاد 80000 تومان از جیب دادیم.گفت پولشو نمیگم.گفتم استاد خودش خوب بود اما به اسم دانشگاه ازمون پول گرفتن.بعد کلاس شده بودم لئوناردو دی کاپریو.همه اومدن برای مصاحبه:w15:

اینم ماله پشت مشتای دانشگاهمونه
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا دوران های دیگه هم میشه اینجا پست زد یا فقط دانشجویی؟
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااي چقدر جالبه...اگه بقيه دوستان هم از اين دست عكسها دارن كه اجازه گذاشتنش تو سايت رو دارن خوشحال ميشيم ببينيم..( البته با هماهنگي با صاحبان عكس ):w01:

مرجاني جان خودت هم بين اين دوستان هستي؟؟؟
فكركنم عكسي سرشار از خاطرات باشه.:redface::gol:

هستم ولي نميگم كدومم
مزه ش به همينه ديگه :surprised:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تو گروه 4 نفره خودمون از همه درسخونتر بودم.تو کلاس هم پسرای دور وبرم از من تقلب می گرفتند.
یه بار توی کلاس تقطیر چند جزیی،استاد جان یه مسله داده بود که هر کی تو کلاس حلش می کرد یک نمره پایان ترم بهش میداد.من سریع نشستم به حل کردن.تا رفتم ماشین حسابم رو از کیفم در بیارم،دیدم ای دل غافل ماشین حساب رو خونه جا گذاشتم.به دوستم که بغل دستم بود و همونطور حیرون داشت مسئله رو نگاه می کرد گفتم یه دقیقه برام اینو ماشین حساب بزن.یه معادله درجه سه بود.معادله رو برای دوستم می خونم.منتظر بودم تا دوستم حساب کنه.که یهو دیدم یکی داد میزنه:ببخشید استاد2.7؟دوست من!:weirdsmiley:
استادمیگه آره درسته.می گه جوابتو کو؟چرک نویس منو میده می گه استاد تا آخر کلاس پاکنویس می کنم میدم بهتون.من که مغزم دود کرد.بغض گلوم رو گرفت.:crying:
دیگه تا این حد نامردی؟
چشمای اون دوتا دوستم از حدقه در اومده بود.
هیچی نگفتم.به خدا واگذارش کردم.جالب بود بعد از کلاس قطار قطار پسرا اومدند از اون می پرسیدند مسئله چه جوری حل می شه.منم دیدم اوضاع خیطه.به جای دوستم براشون توضیح دادم.آخه دوستم خستگی رو بهونه کرد و فورا فلنگ رو بست.:whistle:
دیگه باهاش نتونستم مثل قبل باشم.یه چیز بین ما از بین رفته بود.اونم آخر ترم با یک نمره ای که حق من بود شد9.
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره که الآن میخوام بنویسم ماله همین 2هفته اخیر میشه
واسه درس طراحی کاشتمون از طرف دانشگاه رفتیم باغ گلها(اصفهان)بماند همه شیطنت ها و شوخیهایی که کردیم چقدر هم از استادمون که دوست داشتنی ترین استاد دنیاست منفی گرفتیم:D
ولی قسمت آخرش از همه بیشتر چسبید:موقع برگشتن دیگه هوا تاریک شده بود و 1ساعتی داشتیم تا برسیم به شهر دانشجوییمون تقریبا همه تو اتوبوس خوابشون برده بود از خستگی.من و 2تا از دوستام که معمولا ازدیاد انرزی داریم اون ته نشسته بودیم عکس هایی که اون روز گرفتیمو نگاه میکردیم و از اینکه همه خواب بودن کلی متعجب بودیم که شدیدا احساس گشنگی کردیم ولی چیزی دمه دستمون نبود که بخوریم تا من بلند یکی از بچه هارو که جلوتر بود صدا کردم ببینم خوراکی داره بده به ما یا نه؟ بعد تازه یادم افتاد همه خواب بودن:redface: دوست کنارم اومد درستش کنه با یه صدای بلند تر داد زد ببخشید بخوابید:Dخیلی کار جالبی کرد چون 2،3ردیف جلمون همرو بیدار کردیم
بعد یه ترفند زدیم که باعث شد دنیای خوراکی به دست بیاریم 3تایی باهم زدیم زیر آواز اونم با ناهنجارترین شکل ممکن تقریبا همرو بیدار کردیم چراغ اتوبوسم روشن شد و واسه اینکه ما نخونیم و صدامون در نیاد:Dکلی پفک و خوراکی رسید عقب و واقعا کار ساز بود چون دیگه وقت خوندن نداشتیم
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این خاطره که الآن میخوام بنویسم ماله همین 2هفته اخیر میشه
واسه درس طراحی کاشتمون از طرف دانشگاه رفتیم باغ گلها(اصفهان)بماند همه شیطنت ها و شوخیهایی که کردیم چقدر هم از استادمون که دوست داشتنی ترین استاد دنیاست منفی گرفتیم:D
ولی قسمت آخرش از همه بیشتر چسبید:موقع برگشتن دیگه هوا تاریک شده بود و 1ساعتی داشتیم تا برسیم به شهر دانشجوییمون تقریبا همه تو اتوبوس خوابشون برده بود از خستگی.من و 2تا از دوستام که معمولا ازدیاد انرزی داریم اون ته نشسته بودیم عکس هایی که اون روز گرفتیمو نگاه میکردیم و از اینکه همه خواب بودن کلی متعجب بودیم که شدیدا احساس گشنگی کردیم ولی چیزی دمه دستمون نبود که بخوریم تا من بلند یکی از بچه هارو که جلوتر بود صدا کردم ببینم خوراکی داره بده به ما یا نه؟ بعد تازه یادم افتاد همه خواب بودن:redface: دوست کنارم اومد درستش کنه با یه صدای بلند تر داد زد ببخشید بخوابید:Dخیلی کار جالبی کرد چون 2،3ردیف جلمون همرو بیدار کردیم
بعد یه ترفند زدیم که باعث شد دنیای خوراکی به دست بیاریم 3تایی باهم زدیم زیر آواز اونم با ناهنجارترین شکل ممکن تقریبا همرو بیدار کردیم چراغ اتوبوسم روشن شد و واسه اینکه ما نخونیم و صدامون در نیاد:Dکلی پفک و خوراکی رسید عقب و واقعا کار ساز بود چون دیگه وقت خوندن نداشتیم
با سلام
فکر کنم شما با جمع دوستان ما جور در بیاین فقط حیف که دانشگاهامون با هم فرق داره وگرنه دیگه هیچ کس توی سرویس نمی تونست بخوابه
آخه ما هم یه 10 نفری هستیم که برخلاف بقیه هیچ وقت تو سرویس نمی خوابیم و همش در حال خوردن و حرف زدن هستیم:w33::w42:
حالا دیگه بقیه از سر صدای ما نمی تونن بخوابین به خودشون مربوطه ما که مشکلی نداریم:whistle:
از اولی که تو سرویس می شینیم داریم میوه پوست می کنیم و می خوریم تا آخرش
خلاصه جای شما خالی:w14:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام
فکر کنم شما با جمع دوستان ما جور در بیاین فقط حیف که دانشگاهامون با هم فرق داره وگرنه دیگه هیچ کس توی سرویس نمی تونست بخوابه
آخه ما هم یه 10 نفری هستیم که برخلاف بقیه هیچ وقت تو سرویس نمی خوابیم و همش در حال خوردن و حرف زدن هستیم:w33::w42:
حالا دیگه بقیه از سر صدای ما نمی تونن بخوابین به خودشون مربوطه ما که مشکلی نداریم:whistle:
از اولی که تو سرویس می شینیم داریم میوه پوست می کنیم و می خوریم تا آخرش
خلاصه جای شما خالی:w14:
چقدر حال ميده با شما سيزده به در رفت:D
توي راه دانشگاه كه اينجوري ....
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام
فکر کنم شما با جمع دوستان ما جور در بیاین فقط حیف که دانشگاهامون با هم فرق داره وگرنه دیگه هیچ کس توی سرویس نمی تونست بخوابه
آخه ما هم یه 10 نفری هستیم که برخلاف بقیه هیچ وقت تو سرویس نمی خوابیم و همش در حال خوردن و حرف زدن هستیم:w33::w42:
حالا دیگه بقیه از سر صدای ما نمی تونن بخوابین به خودشون مربوطه ما که مشکلی نداریم:whistle:
از اولی که تو سرویس می شینیم داریم میوه پوست می کنیم و می خوریم تا آخرش
خلاصه جای شما خالی:w14:

;)آره حیف شد نیستین
عوضش هرکدوم به نمایندگی دانشگاهمونو آباد میکنیم
اصلا چه معنا داره تو بازدیدایی که میذارن کسي بخوابه یا بشینه:D
با متخلفین برخورد جدی صورت میگیره


حالا من دارم یه کاریکاتور از جمع دوستام و تا حدودی ورودیای85 رشتمون که با هم خیلی مچ هستیم میکشم کامل بشه میذارم ایجا ببینین.
این گروه از هیچ شیطنتی در حق استادا دریغ نکردیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چقدر حال ميده با شما سيزده به در رفت:D
توي راه دانشگاه كه اينجوري ....
این نظر لطف شماست
البته ما که هر روز واسه خودمون یه جورایی سیزده بدر میریم یا تو چمنا و زیر درخت و اینا هستیم یا در حال مسابقه دو و از این چیزا....
البته این نظر لطف شماست سایر بچه های توی سرویس که یه کم فکر کنم نظرشون فرق داشته باشه :whistle:
یه بار که طبق معمول داشتیم سرو صدا می کردیم :w32:دو تا پسر که روی صندلی جلوی ما نشسته بودن هر چی هی می خواستن بخوابن از سر و صدای ما خوابشون نمی برد :wallbash: یهو یکیشون به اون یکی بلند یه جوری که ما هم بشنویم گفت واییییییییییییییی چقدر اینا صدا می دن :w06:بعد ما یه ثانیه ساکت شدیم :w05:بعد دوستش گفت چی داری می گی من حتی هندزفری هم تو گوشمه صدای آهنگ هم بردم آخرین حد بازم صداشون و می شنوم وای یهو ههمون از این حرفش زدیم زیر خنده :w15:
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
;)آره حیف شد نیستین
عوضش هرکدوم به نمایندگی دانشگاهمونو آباد میکنیم
اصلا چه معنا داره تو بازدیدایی که میذارن کسس بخوابه یا بشینه:D
با متخلفین برخورد جدی صورت میگیره


حالا من دارم یه کاریکوتور ار جمع دوستام و تا حدودی ورودیای85 رشتمون که با هم خیلی مچ هستیم میکشم کامل بشه میذارم ایجا ببینین.
این گروه از هیچ شیطنتی در حق استادا دریق نکردیم
بازدید که شکر خدا دانشگاه ما نمی ذاره :crying2: نه این که پتانسیل ما خیلی بالا هست می ترسن سرویس را بترکونیم :w15: میبینن یه رفت و برگشت از دانشگاه به شهر این جوری هست دیگه وای به حال بازدید
کاشکی بچه های ما یه کم مثل شما پایه بودن همشون می خوان از اول راه تا آخرش بخوابن :w09:
ما یه کاریکاتور از جمع خودمون کشیدیم ولی متاسفانه به دلایل عدم رضایت سایرین نمی تونم بذارمش :whistle:
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
این خاطره که الان مینویسم میشه واسه ترم چهارمم
تقریبا بهترین ترمی بود که تا اینجا تو دانشگاه داشتیم خیلی خوب بود(همش به گردش گذشت:D)
واسه درس اصول طراحیمون استادمون گروه بندیمون کردو گفت هر گروه رو یه پارکی کار کنه و پلانشو در بیاره و مبلمان پارکو جانمایی کنه و خلاصه کلی بره سر کار...
من و سه تا از دوستام رو پارک شفق کار کردیم اون روز خیلی خنده دار بود یک تیریپ مهندسی گرفته بودیم و نقشه پارک و دستمون گرفته بودیم و تغییراتو علامت میزدیم و هزارتا خط خطی دیگه هر کی تو پارک بود خیلی مارو جدی گرفته بود انگار داریم چیکار میکنیم ما خودمونم پیاز داغشو زیاد میکردیم و همدیگرو مهندس صدا میکردیم کلی تو دلمونو با نگاهمون بهم مخندیدیم ولی پرستیژو حفظ میکردیم تا زمانیکه...:D رسیدیم به پارک بازی وااااااای چنان کردیم که تو تاریخه پارک ثبت شد... همچین وسایل رو همرو پرت کردیم کنار و دودیم به سمت وسیله ها که انگار یه قرنه سواره تاب و سرسره نشدیم...:)cool:آخه ما بعضی وقتا یه گریز میزنیم) یک خنده ای بود که نگو واسه هیچکس قابل باور نبودمخصوصا پیمانکار پارک که خیلی مارو جدی گرفته بود. فکر کنم یک ساعتی بازی کردیم باز بعدش خانم شدیم جدی شدیم رفتیم سراغ کارای دیگه...
 

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
:Dتاپیک به این باحالی چرا نمیاین توش بنویسین؟؟؟؟؟؟؟؟:surprised:

بازم خودم مینویسم:redface:
ترم 2که بودم واحد درسی ریاضی عمومیمون با یه استاد خنثایی بود که نگو سر کلاس فقط اذیت میکردیمو اون ته میخندیدیم انصافا هم چقدر بنده خدا سعی میکرد خوب درس بده ولی خب خیلی روش تدریسش خوب نبود چقدرم جزوه داد فقط بحث انتگرالش 20 ،30 صفحه شده بود:surprised:(منم خیلی از این قسمت بدم میاد)
یسری 1تاریخو واسه امتحان میان ترم تعیین کردو گفت حذفیه خوب بخونید،ترمای اولم کی رو دوره درسه ؟؟؟من خودم از ترم 4یکم رو دورش افتادم
خلاصه که روز امتحان رسید من بشخصه هیچی نرسیدم بخونم . منو 2تا از دوستام رفتیم اون ته عین این آدمای ضایع چسبیدیم به همو منم وسط نشستم:)Dبقیه کلاس تقریبا عین بچه های خوب خودشون با فاصله نشسته بودن).استاد که اومد تو کلاس برگه هارو دادن ولی قبل از شروع یه نگاه به من کردو گفت خانم فلانی لطف کنین بیاین ردیف اول بشینین حالا فکر کن 4ردیف اول کاملا خالی بود:wallbash:.منو میگی اصلا به روی خودم نیاوردم سرمو انداختم رو برگم که دوباره صدام کرد گفت زودتر لطفا تا امتحانو شروع کنیم
منم که چاره ای نداشتم و از یه طرفم دیگه نمرمم پر شده بود با اون جلو رفتنم تصمیم گرفتم برم تو فاز فیلم کردن استاد:D واسه همین گفتم: یعنی چی استاد بین این همه فقط اسم منو صدا میکنین شما با این کارتون به شخصیت من توهین کردین این واسه من خیلی گرون تموم شده و... بنده خدا کپ کرده بود چی بگه بعدشم با یه قیافه حق به جانب رفتم جلو یه نگاه به برگه کردم دیدم نصفشو بلدم ولی نصفش...:D.اولیارو حل کردمو بعد رفتم تو فاز ناراحت. خودکارمو گذاشتمو مثلا دیگه خیلی داشتم ناراحتی میکشیدم چهره ای ناراحت به رخساره گرفته بودم:w01: که استاد اومد بالاسرم که چی شده چرا نمینویسی گفتم شما با کاری که کردین باعث شدین من دیگه تمرکزمو از دست بدم و نتونم رو سوالا خوب فکر کنم:)Dآره جوووونه خودم)وای یه چیزایی میگفتم در اون لحظه خودم نزدیک به انفجار بودم از خنده ولی واسه سرکار گذاشتن استاده خوب بود.بعدشم تا آخر امتحان 1001 بار اومد عذر خواهی کرد هی میگفت باور کنین من چنین قصدی نداشتم...
الآن که فکر میکنم یه اپسیلن پشیمونم چون خیلی بنده خدارو ناراحت کردم فکر میکرد مرتکب چه گناهه بزرگی شده ولی خب دیگه...
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
این خاطره ای که میخوام بگم واسه همین هفته یکشنبه ست:
ما یکشنبه کارگاه ریخته گری داریم,یه پسره ی ترم بالایی هست تو کارگاهمون خیلی ادعاش میشد و همش میخواست یه جوری حال منو بگیره والله خودمم هنوز نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم(خیلی هم شبیه محمد رضا فروتنه)خانم و آقایی که شما باشین بدجوری کل ترم حال منو گرفت در نتیجه یکی از هدف های مهمم شد اینکه بالاخره روشو کم کنم یعنی کل ترم منو واین با هم کل داشتیم, تا شد این هفته ,استاد یه مدل داد بهمون که قالبش رو در بیاریم این بیچاره هر کاری کرد نتونست ماهیچه رو خوب دربیاره و بعد هی میومد پیش منو میگفت که عمرا بتونی دربیاری,منم که کلی غیرتی شده بودم کلی نذر ونیاز کردم که خدایا هوامو داشته باش و خدا رو شکر زد سر دومین بار قالب من خوب در اومد, وای اگه بدونین چه حالی شده بود ,داشت میمرد, منم تا میشد دستش انداختمش, اون بیچاره هم سرشو گرفته بود پایین و هیچی نمیگفت,تا شد آخر کلاس بیچاره فکر میکرد که من زود میرم و میخواست تنها دوباره اون قالب رو بزنه منم عرصه رو خالی نکردم و واسه حال گیری هم شده موندم,بیچاره بازم قالبش خراب شد وای اون لحظه کلی بهش خندیدم بیچاره دلش میخواست بشینه و زار بزنه!!!!!!!!
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
يادش بخير
ترم اول امتحانا كه شروع شد من ميومدم امتحانمو ميدادم و ميرفتم و امتحان بعدي برميگشتم. سر امتحان رياضي يه روز زودتر اومدم كه ببينم چه خبره...
اتاق بغلي ما بچه درسخون بودن ما هم البته درسخون بوديما ولي خوندنمون نميومد!!!
خلاصه من به روزبه و علي گفتم كه هيچي نخوندم اونا برام توضيح بدن ، يه ذره كه توضيح دادن متوجه شديم كه بايد بريم اتاق كناري براي اضافه كردن علممون...
وقتيم رفتيم اونجا اينقدر خنديديم و اذيت كرديم كه ديگه داشتن بيرونمون ميكردن كه روزبه يه تيكه از كتاب يا ورق يا .... رو آتيش زد وبعد رفتيم آب آورديم و ريختيم روشون كه آتيشو خاموش كنيم و همون شد كه 20 لگني آب رد و بدل شد..
بعد اونا با يه ترفند بچه درسخوني تونستن وقتي ما بيرون بوديم در اتاقو قفل كنن ... ما هم يه ذره آتيش درست كرديم و از زير در دود داديم تو ولي فايده نكرد...
پنجره اين دو تا اتاق از بيرون كنار هم بود ولي رفتن از اين پنجره به اون پنجره خيلي خطرناك بود آخه ما طبقه دوم بوديم ...
خلاصه روزبه با اينكه از هممون گنده تر بود با پهلووني خاصي رفت روي لبه پايين پنجره و پنجره رو زد و اونا هم با تعجب پنجره رو باز كردن و روزبه پريد توي اتاقشون و اتاقو دوباره تصرف كرديم ...
البته به اين راحتي كه نوشتم نبود وقتي روزبه رفته بود روي لبه بيرون وايستاده بود تا وقتي رفت تو اتاق هممون داشتيم سكته ميكرديم. براي همين ديگه به خاطر عدم خسارت جاني بيخيال شديم و صلح كرديم و اتاقو بهشون پس داديم!!
امتحانم من و علي وروزبه فكر كنم روي هم11،12 شديم.... ، چيه؟ انتظار داشتين پاس كنيم!!
 
آخرین ویرایش:

Anooshe

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترمه اول تو خوابگاه یه بار یه شیطنتی کردیم خیلی کیف داشت.یه بار یه چند روزی که من برگشته بودم تهران و شهرستان نبودم مثل اینکه وقایعه ترسناکی تو خوابگاه اتفاق افتاده بوده(یادمه بچه ها تو یه نامه ای به رئیس دانشگاه ازش به فاجعه یاد کرده بودن:D) و یه عده ای شدیدا بچه های خوابگاه رو از بیرون ترسونده بودن یادمه من وقتی رسیدم خوابگاه بچه ها بدجوری وحشت زده بودن دو روز بود با چاقو میخوابیدن و... دیگه تا آخر ترسشون برین دیگه منم که در این مواقع خوی شیطنتم گل میکنه کلی بچه هارو از جو ترس بیرون آوردم گفتم هر بلاییم باشه سر من میاد آخه تهدید کرده بودن از پنجره میان تو ماهم واحدمون طبقه اول بود حفاظم نداشت پنجرش منم تختم کناره پنجره بود. ایناش بماند.تو اون شرایط مثلا ترسناک ما یه سرپرستی داشتیم متولد 66 یعنی هم سن یا خیلی زیاد یک سال بزرگتر از بچه های خوابگاه میشد خیلی کوچولو بود واسه سرپرستیه 100نفر آدم مثل بید همش در حال لرزش بود من و نیوشا همش پیشش بودیم که کمتر بترسه تا اینکه.....
2،3روز بعد اون جریان من طبقه سوم پیش آفرین بودم که همش تو فکر این بودیم که یه کاری کنیم هیجان داشته باشه که قرعه به نام اون سرپرست بنده خدا افتاد.من و آفرینم کهخیلی فیلمه، رفتیم سراغه سرپرست ولی با چه وضعی با گریه و سرفه و مثلا ترس که چیشده هیچی بالا دارن به پنجره ها سنگ میزنن، از دریچه کولر صدای ترسناک میادو....(جدی جدی خوب بازی کردیم من نمیدونم آفرین چیکار کرده بود جدی جدی رنگش پریده بود)اینو که نگفتیم این دختره رنگش عین گچ شد گفت الآن میام ببینم چی شده ما هم تند رفتیم بالا بقیرم در جریان قرار دادیم که سوتی ندن تا سرپرست اومد بالا همه در نقش غش و ضعف بودن
:Dبیچاره همه بدنش از ترس میلرزید یکی از بچه ها گفت آره یکی از سنگاشونم خورد تو سر من...(یه خنده ای بود که نگو)که سرپرست گفت من میرم به 110 زنگ بزنم
:surprised::Dحالا ما موندیم و چاخانمون ولی جالبترش این شد که 110 هم رفت سر کار چون ماشین فرستاد که اون شب اطراف خوابگاه کیشک بده و جالب تر از اون اینکه مجرمین رو گرفتن:D (مثل اینکه واقعا اون اتفاقا افتاده بوده ما گرم بودیم نفهمیدیم)
به هر حال پلیس چند نفریو گرفت
ولی اون شب خیلی خندیدیم....... (تا این مسئولین باشن سرپرست خوابگاهو با این سن و سال نذارن....)
 

madonna

عضو جدید
سلام بچه ها منم یه عالمه خاطرات قشنگ دارم از دوران ورود به دانشگاه که هم خوشحالم میکنه هم ناراحت من یه دفتر خاطرات دارم که از روز ثبت نام رو توش نوشتم تا روز زلزله!!!
من کاردانیمو تو بم خوندم.الانم ترم آخر کارشناسی ام تو بابل.
الان اصلا وقت ندارم ولی بعد امتحانا حتما مینویسم.اون خاطرات برا کاردانیم بود که تموم شدو رفت ولی با وجود تلخ بودنش خیلی با ارزش و دوست داشتنیه.
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin:سلام.شماها همتون یا خیلی ترم بالایی هستین یا فارغ التحصیل ولی من یه ترمک بینوا:biggrin:.
روز ثبت نام ما وسط ماه رمضان از ساعت 8تا4 بعد از ظهر دویدم دنبال کارها.البته فقط من نبودم همه وضعشون همین بود.
خلاصه ثبت نام که تکمیل شد به من گفتند ورودی بهمنم:cry:.
منم رفتم پیش مدیر گروه که بگم کی باید بیام:confused:.
ساعت 4 هردوتاییمون خسته(دم در تعریف اعصاب ضعیفش رو کرده بودن واسم:cry:)رفتم برگه ی ثبت نامو دادم بهش.حالا مکالمه رو حال کن:D
_ورودی بهمن هستید خانوم.
_میدونم.میخوام بدونم چندم بهمن کلاسا شروع میشه
_برو بهمن ماه بیا.
_چند بهمن؟
_بیا خبر بگیر.
_کی بیام خبر بگیرم.
_بهمن ماه.
تا خواستم سوال بپرسم سرشو بلند کرد چنان چپ چپ نگام کرد که گفتم:بهمن ماه مزاحم میشم.:biggrin:
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ادامه ی خاطره ی قبلی:D
دی ماه من رفتم واسه سرکشی به دانشگاه.دم در ازم کارت خواستند:redface:و من نداشتم و راهم ندادندتا اومدم توضیح بدم که ترمکم و هنوز کارت صادر نشده واسم نگهبان قاطی کرد سرم.منم از اون قاطیتر چهارتا لیچار بارش کردم که وظیفه شناس نیستی.عقلت نمیرسه.مرض که ندارم بیام توی این خراب شده و ....طرف حالیش نبود.دانشگاه ما هم که خدا زیاد کنه دراشو:biggrin:رفتم از یه در دیگه اومدم داخل و موقع خروج از همون دری گذشتم که صبح راهم نداده بود و بهش یه خسته نباشید جانانه هم گفتم و شنیدم که نگهبانه زیر لب گفت آتیش پاره:biggrin:.
البته من باز هم گفت و گویی با مدیر گروه داشتم با این مضمون که میخواستم بدونم کی کدهای بسته شده افزایش پذیرش دارند:surprised:گفت برو 5شنبه بیا:(این در تمام این مدت به من یه جواب درست نداده و استاد یکی از درسهام هم بوده:eek:
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مقابله با این مدیر گروه عزیز و محترم بنده در هنگام انتخاب واحد به شدت به یک عدد عدم تداخل(یه بحث اینترنتی که حتما همه میدونین)نیاز داشتم.
دم در به انتظار ایستاده بودم واسه ورود(مدیر گروه قاطی کرده بود همرو انداخته بود بیرون یکی یکی باید در میزدیم میرفتیم داخل:surprised:)با یه ترم بالایی گفتگو در گرفت راجع به همین عدم تداخل.گفت که عمرا بتوانی از این مردک امضای این برگه را بگیری.او تن به این خفت نخواهد داد:cry:من نیز فقط گفتم خواهیم دید.
رفتم داخل و با یک عدد برگه ی امضا شده برگشتم:Dبگذیرم که به خطر آن امضا چه خفتی کشیدم:cry:
 

atefe.av

عضو جدید
من و گروه 6 نفرمان از شيطون هاي دانشگاهيم اين خاطره مال ترم پيشه دانشكده ما ترم پيش خيلي خلوت بود ما كلاس كارگاه مصالح داشتيم و استاد نيامده بود در كريدور نشسته بوديم كه 1 فكري به ذهنمان رسيد توپي كه سميرا آورده بود را برداشتيم و اول تمرين هدف گيري به سمت سطل آشغال و سپس كمي تا قسمتي فوتبال كرديم كه يكدفعه متوجه حضور خانم حراست شديم
سريع به كلاس پريديم اما حراست آمد و سميرا را همراه كيفش برد پسراي كلاس از تعجب شاخ در اوردند خلاصه سميرا را به حراست مركزي بردند ولي اتفاق خاصي جز درج 1 ستاره نيافتاد
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
خاطره

خاطره

تمام دوران دانشجویی من خاطرست!
حالا که نگاه می کنم میبینم چه روزهای خوشی داشتیمو قدر ندونستیم.چه خاطرات خوبی!کلی اردو و جشنو مراسم رفتیم.دلم خیلی تنگ میشه.

ترم اول بود.منو دوستم هنوز با ساختمون دانشکده آشنا نبودیم.بازم وضع من خیلی بهتر بود،چون دوستم به من اعتماد میکردو پشت سر من میومد تا کلاسارو پیدا کنیم.یه روز خیلی دیر شده بود.همه ی بچه ها توی راهروی کلاسا منتظر بودن تا استادشون بیاد.منو دوستم با عجله پله هارو بالا می رفتیم تا اینکه...
خب چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شدیم رسیدیم به پشت بوم!!!
حالا پایین اومدنش بماند!
ملت ترکیدن از خنده!!
 

ehsan alavi

عضو جدید
تیکه !

تیکه !

ترم 4 بود برای اولین بار گقتم برم اولین جلسه یک کلاسو شرکت کنم ! استاده ازینایی بود که میخواست کلاس بزاره و درسشو سخت جلوه بده . می گفت : ترم بعد بازم می بینمتون بچه ها می گفتن نه استاد ما می خونیم قبول می شیم باز استاد می گفت نه من رو تجربه می دونم اکثر شماها می افتین دوباره بچه ها میگفتن نه قبول میشیم ، خلاصه از استاده اصرار و از بچه ها انکار
منم که طبق معمول لژ کلاس میشینم یهو برگشتم با صدای بلند گفتم بچه ها چرا انقدر اصرار می کنید شاید استاد خودش میدونه چه جوری درس میده که ماها می افتیم دیگه !!!
یادش بخیر .......
 

Similar threads

بالا