72 ساعت حماسه عاشورایی جزیره مجنون + تصاویر

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ه گزارش فارس، شب 22 بهمن سال 62 در اطراف تپه های حسن آباد فشافویه شهرری مانور راهیان قدس انجام شد و رزمندگانی که در طرح لبیک یا خمینی سازماندهی شده بودند در شهرری مانور دادند . روز 25 بهمن سال 62 صحن سیدالکریم میزبان رزمندگان شهرری بود که در دسته ها، گروهان‌ها و گردان‌ها وارد صحن می‌شدند. جمعیت تقریبا 1000 نفری تمام صحن رو پر کرده بود و رزمنده ها یکصدا شعار می‌دادند:
این حمله غوغا می‌کنیم
راه نجف وا می‌کنیم
گروهان ما هم که داخل صحن شد من جلوی گروهان این نوحه رو می‌خوندم:
زایرین آماده باشید کربلا در انتظار است
وقتی همه وارد صحن شدند بلندگوهای صحن سیدالکریم به صدا در آمد که رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم علیه السلام خوش آمدید. شور وشوق عجیبی بود، مردم شعارمی‌دادند رزمندگان اسلام خدا نگهدارتان. تا اینکه مداح اهل بیت شهید علی سلمانی پشت بلندگو رفت و با خوندن دو خط شعر ولوله انداخت :
حسین جان..دستم اگر نمی‌رسد به قبرت...زعشق تو به جبهه رو می‌کنم...گرد و غبار تن رزمندگان ...به یاد تربت تو بو می‌کنم.
و بعد نوحه خوند:
روان به جبهه جوان خدا نگهدارت،خدانگهدارت،خدا بهم راهت...
از صحن حضرت عبدالعظیم رفتیم راه آهن، تا ساعت 8 شب در آنجا بودیم و گفتند قطار نیست و بروید فردا عصر بیایید برای اعزام. روز 26 اسفند با قطار اکسپرس خواب 4 تخته لوکس رفتیم اندیمشک و در اردوگاه دز در کنار تیپ سیدالشهداء(ع) مستقر شدیم. روزهای آخر اسفند به تجدید آموزش و آمادگی جسمی برای عملیات گذشت. ما در گروهان 3 گردان مسلم ابن عقیل از تیپ حضرت عبدالعظیم(ع) بودیم و فرمانده گروهانمون هم یک جوان لاغر اندام بود که تازه تو ی چونه اش یک‌مقدار مو سبز شده بود و خودش رو اینجوری معرفی کرد: بنده حقیر، خادم شما کریم کسب پرست.
یک روز که از صبحگاه برگشتیم بلند گوی داخل گردان داشت مارش حمله پخش می‌کرد و با خبر شدیم عملیات خیبر آغاز شده، اما خبری از اعزام ما نبود. دو سه روز از عملیات گذشته بود که با خبرشدیم به عنوان پشتیبان تیپ سیدالشهداء(ع) وارد عملیات خواهیم شد. هر روز که می‌گذشت ما آماده تر می‌شدیم و خبرهای جبهه هم می‌رسید.
یک روز گردان رو به خط کردند و یکی یک کیسه به ما دادند و گفتند ماسک شیمیاییه و یکی هم آمد و به ما "ش میم ر "یاد داد و اونجا کیسه کمک های اولیه شیمیایی هم دادن که توش آمپول اتوماتیک سبز رنگی بود و گفتند اگر دشمن عامل اعصاب زد استفاده کنید.
8 یا 9 اسفند 62 بود که اتوبوس‌های گل مالی شده آمدند و ما رو انتقال دادن به پاسگاه خاتم که نزدیک جزیره مجنون بود. شب راه افتادیم و صبح که رسیدیم، نمیدونستیم اینجا کجاست و باز دیدیم که کنار تیپ سیدالشهداء(ع) اردو زده‌ایم. ما که رسیدیم گردان‌های تیپ سیدالشهدا ء(ع)برای باز سازی از خط مقدم آمده بودند و رزمنده هایی که از خط برگشته بودند از سختی عملیات می‌گفتند. روزهای 12، 13 و 14 اسفند هم گذشت، بچه هایی که از خط میومدن از شروع پاتک های سنگین دشمن می‌گفتند و حرف از سپاه سوم عراق و فرمانده اش ماهر عبدالرشید بود؛ ما برای اولین بار اسمش رو شنیدیم. از طرفی هم گفتند امام گفته جزایر باید حفظ بشه.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصاویری از رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم شهرری- اردوگاه دز
تو همین روزها سرظهر هواپیماهای دشمن اومدن مقر ما رو بمباران کردند، البته بمباران که نه، بمب ها رو قبلا جای دیگه زده بودند. اونقدر پایین آمده بودند که با مسلسل های هواپیما بچه ها رو می‌زدند، خدا رو شکر گردان ما زیاد صدمه ندید. فقط چند مجروح دادیم.
روز 15 اسفند سال 62، ساعت نه و نیم صبح آیفاها(نوعی کامیون نظامی) آمدند، سوار شدیم و از پاسگاه خاتم به سمت جزیره حرکت کردیم. یک ساعتی راه رفتیم تا به اسکله رسیدیم و تا قایق‌ها اومدند و سوارشدیم حدود ساعت یک بعداز ظهر بود که رسیدیم داخل جزیره مجنون جنوبی و روی تنها خشکی جزیره که پد جزیره مجنون بود پیاده شدیم.
هنوز گروهان ما کامل پیاده نشده بود که صدای زوزه هواپیماها اومد، این بار هواپیمای میگ نبود بلکه نوعی از هواپیماهای ملخی بود که قدرت مانور زیادی داشت. یک دفعه سر و کله اش از لای نی ها پیداشد. بچه ها روی جاده اصلی پخش شده بودند؛ دیدیم یکی صدا میزنه: برادرها برید، برید تو حاشیه جاده جانپناه بگیرید.
هواپیماها که رفتند، فهمیدیم کسی که به ما فرمان داد جانپناه بگیرید؛ حاج کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) است. یک اورکت عراقی تنش بود با موهای کم و ریش بلند و از سر و روش معلوم بود که روز سختی رو تا اینجا گذرونده. ماظهربود که قدم داخل جزیره گذاشتیم. همه جا پراز آب و نیزار بود و تنها خشکی داخل جزیره همین پدی بود که ما روی اون قرار داشتیم. وضوگرفتیم نماز رو خوندیم و نهار هم کنسر ماهی دادند. بعد از آن کامیون‌ها اومدند. از سرو وضع و نوع کامیون‌ها معلوم بود غنیمتی هستند. هر دو تا دسته سوار یک کامیون شد و به سمت پد شرقی جزیره مجنون جنوبی حرکت کردیم. هرچه جلوتر می‌رفتیم آتش دشمن پرحجم تر و متمرکز تر می‌شد. تا جایی که زیر بارانی از گلوله قرارگرفتیم، ماشین نگه داشت و همه پایین اومدیم. گفتند از اینجا به بعد باید پیاده راه برید، گروهان ما به ستون یک حرکت می‌کرد و هرچی به نقطه درگیری نزدیک‌تر می‌شدیم آتش دشمن و گلوله ها دقیق تر بود. ما 2 کلیومتری راه رفتیم اما دریغ از یک متر خاکریز. چون منطقه درگیری با خشکی فاصله زیاد داشت و امکان رساندن دستگاه مهندسی نبود با هر توپ و خمپاره عده ای از بچه ها مجروح می‌شدند. نزدیک غروب آفتاب بود که گروهان ما دو طرف جاده داخل سنگرهایی که بود مستقر شد و اونهایی هم که سنگر پیدا نکردن مثل من و عباس اسدی کنار جاده دست به کا رشدیم و برای خودمون چاله ای کنار نیزار کندیم و کیسه خوابمون رو داخلش پهن کردیم و منتظر بودیم تا کی به ما اعلام کنند که وارد عملیات شویم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصاویری از رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم شهرری- اردوگاه دز
اون شب ازیک طرف خسته بودیم و مست خواب، از طرفی هم می‌ترسیدیم وضمون باطل بشه. آخه بوی رفتن میومد و دوست هم داشتیم اگر شهادتی نصیب شد لااقل با وضو باشیم. تا صبح خوابمون نرفت و گاهی هم صدای خشک تیربار دشمن و انفجار توپ ها ولوله ای ایجاد می‌کرد. فرمانده ما صدا می‌زد برادرها داخل سنگرها باشند. نیمه های شب بچه های تخریب اومدند و رفتند جلو، مثل اینکه قرار بود جاده را بشکافند. نماز صبح رو خوندیم. هنوز هوا خوب روشن نشده بود که آتش پر حجم دشمن شروع شد. روز 16 اسفند سال 62 پد شرقی جزیره جنوبی و پاتک دشمن، از زمین و آسمون گلوله می‌بارید. گلوله‌های کاتیوشا پشت سر هم تو آب می‌خورد. خمپاره ها و توپ های دشمن هم داخل آب می‌خورد و ما هم خوشحال بودیم که مستقیم تو جاده نمی‌خوره اما غافل از اینکه تا چند دقیقه بعد آتش دشمن هدایت شد و درست می‌خورد گلوله ها روی جاده.
دشمن جزیره رو با چند جاده که به اون اصطلاحا "پد " می‌گفتیم به هم وصل کرده بود. شاید ارتفاع این جاده از سطح آب 5 متر بود و عرض جاده هم فکر کنم به اندازه دو تا ماشین سنگین که از کنار هم رد بشند بود. ما از جاده مالرو کنار پد شرقی حرکت به سمت دشمن رو آغاز کردیم. ما گروهان سوم بودیم و گروهان یک و دو زودتر از ما رفتند. دشمن همه جا بود از دور معلوم بود که دارن آرایش می‌گیرند. آتش توپ و خمپاره و کاتیوشا، تیر مستقیم تانک. کم بود که صدای پت پت هلیکوپترها هم اومد. اینجا دیگه جانپناه معنی نداشت، هلکوپترها دنبال نفر می‌کردند.گروهان یک و دو درگیر شدند، سلاح سنگین ما در جزیره فقط آرپی جی بود وکلاشینکف و اونی که تعجب ما رو زیر اون جهنم آتش به خود جلب کرد حضور شهید کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) بود. با موتور تریل روی جاده ترک داوود فرخزاد نشسته بود و از کنار ما رد شد و رفت به سمت نوک درگیری ها. ما سمت راست پد بودیم و تانک ها هم کامل از پهلو ستون ما را می‌دیدند و شلیک می‌کردند. سرظهر بود که آتش خیلی سنگین شد. نمیشه توصیف کرد حجم آتش دشمن رو، من تو جنگ یاد ندارم یک همچین آتش رو. نه در بدر نه در فاو و نه درشلمچه.اونجا هم آتش دشمن سنگین بود اما منطقه درگیری هم وسیع بود اما اینجا حجم آتش روی یک جاده 10 متری و در طول منطقه درگیری که شاید یک کیلومتر هم نمی‌شد واقعا تصور چنین آتش خیلی مشکله. هواپیماهای دشمن هم وارد معرکه شدند و با بمب‌های خوشه ای عقبه ما رو بمبارون می‌کردند و مشکل بمباران شیمیایی هم اضافه شد. ما کنار جاده با دشمن درگیر بودیم و با هر سوت خمپاره که می‌خوابیدیم روی بدنهای پاره پاره شهدایی که چند روز تو منطقه افتاده بودند سنگر می‌گرفتیم. یک تعبیری رو شنیدم که واقعا منصفانه بود و اون این بود که بچه هایی که تو جزیره موندند و مقاومت کردند و جلوی دشمن رو گرفتند اگر در کربلا بودند امام حسین (ع) رو یاری می‌کردند واقعا این ظهور پیدا کرده بود.
گروهان ما توقف کرد تا خط آروم بشه، من و عباس اسدی سر ستون بودیم و فرمانده گروهانمون برادر کسب پرست ته ستون میومد. هرگلوله ای که به زمین می‌خورد صدای جیغ پرنده هایی که داخل نیزار بودند در میومد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که دیدم یکی از دور دولا دولا میاد و نفس زنون به ما رسید وگفت من از بچه های اطلاعات عملیات تیپ سیدالشهداء(ع) هستم! برادرها تو رو خدا بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) تو محاصره تانک‌ها هستند و مهماتشون تموم شده به اونا آرپی جی برسونید.
من و عباس و چند تای دیگه از بچه های گروهان بلند شدیم و به بقیه گفتیم به برادر کسب پرست بگید ما رفتیم مهمات برسونیم و برگردیم. رفتیم چند متر جلو تر دیدیم داخل گونی ها گلوله های آرپی جی هست و فکر کنم هرگونی 5 تا گلوله با خرج داخلش بود. هرکدوم دو تا گونی به دوش کشیدیم و دولا دولا از کنار جاده به سمت جلو حرکت کردیم. هنوز هر وقت یادم میوفته که ما در تیررس شاید بتونم به جرات بگم اقلا 40 تا تانک، داشتیم مهمات جلو می‌بردیم مو به تنم راست میشه. هر چی به پیشونی درگیری نزدیک تر می‌شدیم حرکت به سمت جلو سخت‌تر می‌شد و از طرفی هم خوف داشتیم ترکش به گلوله های آرپی جی اصابت کنه و تو دستمون منفجر بشه. صد متری مونده بود به کانالی که بچه ها درگیر بودند برسیم، از شدت آتیش و مزاحمت هلکوپترها پریدم داخل یک سنگری که دیدم یک قیضه خمپاره 81 میلمتری داخلش هست و خدمه اش نشسته و کاری نمیکنه. گفتم شاید ترسیده؛ یک گلوله خمپاره برداشتم و تا اومدم داخل لوله رها کنم دستمو گرفت و گفت برادر چیکار میکنی میخوای موضع رو لو بدی.
تعجب کردم و اشاره به رو برو کرد که شهیدی با صورت افتاده بود. گفت این غربت ماست یک گلوله بزنی ده تا جاش میاد. بلد چی گفت برادرها هلکوپترها رفتند یا علی. از سنگر بیرون اومدیم و حرکت کردیم. از ذور چند تا خونه گلی پیدا بود که به اون دهکده می‌گفتند. بچه های تیپ سیدالشهداء(ع) که در اون خط بودن می‌گفتند که ما شب‌ها حمله می‌کنیم این مواضع رو از دشمن می‌گیریم و صبح که هوا روشن میشه دشمن پاتک میکنه و از ما می گیره. در مسیر جاده مالرو نزدیک دهکده شهدای زیادی رو زمین افتاده بودند که سطح جاده کنار پد رو پوشانده بودند و تعداد زیادی شون هم از گروهان قبل از ما بود و از پیکرهای پاره پاره شون معلوم بود تو دل تانک‌ها رفتند. اونجا درگیری تن با تانک بود. هر آن احتمال می‌رفت غیب بشی. یعنی گلوله مستقیم تانک بیاد و تو رو با خودش ببره. با هر جون کندنی بود به تنها خاکریز روی پد رسیدیم اما مگه کسی جرات می‌کرد بره بالا و پشت خاکریز قرار بگیره. چند لحظه مکث کردیم شاید تیربار روی جاده تیر اندازیش متوقف بشه . از روبرو یک یا دو تیر بار چهارلول کالیبر 57 که روی تانک سوار بود و به احتمال 100 درصد با رادار کار می‌کرد نوک خاکریز رو هدف گرفته بود و مثل موریانه خاکریز رو می‌بلعید و هر لحظه از ارتفاع خاکریز کم می‌شد و گاهی هم هلکوپترها بالا میومدند و پشت خاکریز رو می‌زدند و پشت این خاکریز هم پر بود از شهید و از لباس‌های نویی که به تن داشتند معلوم بود بچه های تیپ حضرت عبدالعظیم هستند. از وضعیت به هم ریخته خط پیدا بود از صبح تا حالا که سر ظهر بود چندین مرتبه تانک‌ها رو پس زدند. سینه به خاک‌های کف جاده گذاشته بودم که شهیدی توجه ام رو جلب کرد. دیدم با صورت افتاده و از کمر به پایین رو نداره. معلوم بود گلوله مستقیم تانک اونو به این روز انداخته اما جمله ای روی پشت پیراهنش نوشته که برای من و اونایی که از ترس جان دگمه‌های پیراهنمون روی زمین افتاده بود مثل کمپوت روحیه بود. روی پشت پیراهنش نوشته بود:
کربلا رفتن بس ماجرا دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصاویری از رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم شهرری- اردوگاه دز
این منظره ما رو از زمین بلند کرد. چند متر با خاکریز فاصله داشتیم یک دفعه چشمم افتاد دیدم یه آشنا پشت خاکریز سینه به خاک داده و برانکارد حمل مجروح کنارشه. خوب نگاه کردم دیدم برادر لکزایی اونجاست و قرآن جیبی کوچکش رو دست گرفته و داره قرآن میخونه. داد زدم؛ برادر حالا وقت قرآن خوندنه، غَلطی بخور بیا پایین جاده پیش ما.
اونهم یک دستی برای ما تکون داد، انگار حرف ما رو نشنیده گرفت. دو دل بودم برم بالا پشت خاکریز و از اونجا وارد کانال بشم یا نه، که هلیکوپتر اومد بالای خاکریز و راکتی پشت خاکریز زد. انفجار سنگینی بود و ما وقتی داخل دود انفجار رفتیم پشت خاکریز که لکزایی شهید شده بود. از خاکریز بالا رفتیم و با غلطی که خوردیم داخل کانال شدیم. مهمات رو به بچه ها رسوندیم، برام خیلی جالب بود ما از ترس زمین رو گاز می‌گرفتیم اما اسماعیل معروفی فرمانده گردان حضرت قاسم (ع) تو کانال راست راست راه می‌رفت. من دستش رو کشیدم که برادر بنشین گلوله می‌خوری، اما اون مثل اینکه اصلا تو این عالم نبود.
روز 16 اسفند سال 62 حماسه عاشورا تکرار می‌شد. روی جاده پر از تانک بود. نیروهای پیاده دشمن در پناه تانک‌ها به سمت ما شلیک می‌کردند. از سمت ما نه آتش پشتیبانی بود و نه سلاح سنگین و فقط حماسه بود و حماسه بود و حماسه. باقی مانده رزمندگان تیپ سیدالشهداء(ع) و حضرت عبدالعظیم (ع) مقابل ستونی از تانک.
بچه های نفرآباد [محله ای در جنوب شهرری] یک گوشه با دشمن درگیر بودند. بچه های محله ولی آباد گوشه ای دیگر و بچه های محله صفاییه و چهار راه خط آهن هم جنگیدنشون تماشایی بود. همه باهم بچه محل بودند و می‌دونستند بدون رفیق تو محلشون رفتن یعنی چی.مقاومت بود ومقاومت...
از داخل کانال بگم که پر از شهید بود و عمق کانال رو پوشونده بود. کنار بدن شهید اون هم رفیقت بیجون رو زمین افتاده باشه جنگیدن چه حالی داره. آرپی جی ها که رسید بچه ها جون گرفتن اما آرپی جی زن‌ها داخل کانال آرپی جی رو به صورت منحنی میزدن و می‌رفت بالای تانک ها و منفجر می‌شد. مهمات رو گذاشتیم و همین مسیر رو که رفته بودیم برگشتیم عقب و با همون سختی ها، ساعت سه و چهار بعد ازظهربود. درمسیر به عقب اومدن مجروح ها که عمده اونها آشنا بودن درخواست می‌کردن؛ برادرها ما رو عقب ببرید. اما امکانش نبود. مجروح های روزهای قبل هم مونده بودند و عروس شهادت اون دور و اطراف چرخ می‌زد. هرکی می‌تونست رو پای خودش عقب بیاد از معرکه بیرون می‌ومد. از دور معلوم بود ستونی از نیرو به سمت خط میاد، نزدیک شدند. سرستون علی اردستانی بود، من اون رو دیدم و او هم من رو دید و خوشحال از اینکه سالم برگشتیم با صدای بلند منو صدا کرد. اومدم به سمتش برم که یک گلوله خمپاره 120میلیمتری بین من و علی زمین خورد منو به شدت پرت کرد و به سینه دژ کوبید همه جا رو دود و خاک گرفته بود و دود و خاک که خوابید، رفتم سمت علی که دیدم تو چاله خمپاره افتاده و از شکم به پایین پرخونه. انگار می‌خواست چیزی به من بگه اما نفسش بالا نمیومد. دستش به سمتم دراز بود، دستش رو گرفتم تو دستم. اما دست علی سنگین شد و پلکهاش رو هم افتاد. به خودم اومدم دیدم کریم کسب پرست بالا سرمه و هی من رو صدا میزنه. من هم چشمهام رو باز کردم و گفتم برادر کریم چیزیم نیست و خوشحال شد. گفتم شما برید جلو، من هم حالم جا اومد میام سراغ شما. برید من مسیر رو بلدم.
گروهان ما نزدیک غروب وارد خط شد و دشمن رو عقب زد و تانک‌ها عقب رفتند و حماسه دلیرانه روز 16 اسفند رقم خورد. از اینجا به بعد گزارشی که مستند به اسناد عملیات خیبر است رو با هم میخونیم و امیدوارم بچه های شهرری که تو اون عملیات بودند خاطرات رو تکمیل کنند.
در کتاب تنبیه متجاوز جلد 3 صفحه 91 اومده:"بعد از ظهر 14 اسفند 1362 مسئولان بیت امام به قرارگاه اطلاع دادند که فرمانده سپاه به تهران باز گردد، همچنین گفته شد امام فرموده اند: «جزایر حتماً باید نگه داشته شوند، هر طور که شده.»
این دستور، تحولی اساسی در سرنوشت عملیات ایجاد کرده و سپاه این بار هر آنچه را که در اختیار داشت، از فرماندهان گرفته تا باقیمانده سازمان یگان ها را وارد صحنه کرد. از لحاظ روحیه و استقامت نیز توان سپاه دو چندان شد و همه، حفظ هدفی را که امام تعیین کرده بود، به بهای خون و جان خود در دستور کار قرار دادند.
فرمانده سپاه در این باره گفت: «از جزیره بیرون نمی رویم حتی اگر سازمان سپاه از بین برود.»
برادر شمخانی، قائم مقام فرمانده کل سپاه نیز به فرماندهان لشکرهای 27 حضرت رسول (ص) و عاشورا گفت: «بروید جزایر را حفظ کنید، این دستور امام است و من خودم می آیم آرپی جی می زنم. به هر حال احتمال پاتک به جزایر زیاد است.»
علاوه بر این، برادران محمد باقری، غلامعلی رشید و حسن دانایی به جزیره رفتند، مرخصی بسیجی ها لغو شد و به طور کلی، تمام فرماندهان سپاه به جز آقای محسن رضایی و در برخی مواقع آقای شمخانی، به داخل جزیره رفتند تا با هم فکری یکدیگر راه های حفظ جزایر را مشخص کنند.
مطابق پیش بینی امام و فرماندهان، پس از چند روز، در 16 اسفند 1362، عراق با اجرای آتش سنگین، بمباران وسیع هوایی و استفاده از هلیکوپتر، تانک و نیروهای پیاده پاتک سنگینی را علیه جزایر جنوبی آغاز کرد. بیت امام که مرتب اوضاع جبهه را پیگیری می کرد، با آگاهی از شروع پاتک عراق به جزایر، با قرارگاه تماس گرفته و حجت الاسلام حاج احمد آقا خمینی از فرمانده سپاه وضعیت را جویا شد. آقای رضایی در پاسخ گفت: «از لحاظ مهمات خیلی در مضیقه هستیم. الحمدالله وضع خوب است، ولی عراق با تمام قوا حمله می کند.»
حمله عراق در آن روز بدون نتیجه پایان یافت. اما دشمن در صبح روز 17 اسفند 1362 بار دیگر حمله خود را آغاز کرد. این بار، حمله دشمن با استفاده از ابراز و تسلیحات، شدیدتر و وسیع تر بود. در مقابل، وضع جبهه خودی بسیار حاد و مهمترین مسئله، کمبود نیروی و مهمات بود. در حالی که به شدت به مهمات نیاز بود، سرهنگ موسوی قویدل یکی از فرماندهان ارتش اعلام کرد: «در کل، 1300 عدد گلوله 130 میلی متری در اختیار داریم.»
همچنین، آقای غلامعلی رشید از داخل جزیره پیام داد که اگر نیروهای حاج همت (لشکر حضرت رسول (ص)) نرسند، احتمال سقوط خط این لشکر زیاد است. عراقی ها نیز از جنگ روانی استفاده کرده و به نیروهای ایرانی اعلام کردند، اگر جزایر را خالی نکنند، آنجا را به موشک بسته و به شدت بمباران می کنند. در این روز، دفتر امام به طور مستمر در تماس با قرارگاه، تحولات جنگ را پیگیری می کرد.
روز 18 اسفند 1362، عراق بار دیگر حمله خود را با شدت هر چه تمام تر آغاز کرد و سپاه و بسیج با آنچه در دست داشتند، پایداری و استقامت کرده و مانع از پیشروی دشمن شدند. شرایط و مقدورات بسیار سخت و محدود بود. ضمن آن که دشمن از سلاح های شیمیایی نیز استفاده کرد.
برادر غلامعلی رشید از جزیره به قرارگاه آمد و درباره منطقه گفت: «وضع خط خراب است، در محور تیپ سیدالشهدا دشمن رخنه کرده و هر شب دارد پیش می آید. (عراق) دائماً نیرو می آورد و شدت عمل به خرج می دهد. نیروهای (ما) در خط خسته شده اند. آتش (دشمن) به شدت زیاد است.جاده، آب، غذا و نیرو کم است. پلیت و الوار برای ساختن سنگر، نیست و لودر و بلدوزر برای احداث خاکریز وجود ندارد. نیروها در خط ، آرپی جی و کلاشینکف دارند و از ادوات استفاده می کنند. از شدت حمله دشمن، بچه ها دیگر قادر نیستند فکر کنند. این جزیره طلسم شده و ما هر کاری می کنیم با مشکل مواجه می شویم.»
در این حال، آقای انصاری از بیت امام در تماس با قرارگاه وضعیت را جویا شد. شهید حجت الاسلام محلاتی، نماینده امام در سپاه به وی گفت: «به امام بگویید، شب جمعه است، دعا بفرمایند.»
روز 19 اسفند 1362، عراق باز هم حملات خود را از سر گرفت. اما این بار هم رزمندگان اسلام با گوشت و پوست و دادن خون خود، ماشین جنگی ارتش بعثی را متوقف کردند. شهادت فرماندهانی چون حاج همت، یاغچیان، حمیدباکری و اکبر زجاجی، بهایی بود که برای حفظ جزایر پرداخته شد. در این 3 روز، اوج حماسه و استقامت و شهادت طلبی سپاهیان و بسیجیان به نمایش گذاشته شد. جزیره سمبل پایداری و استفامت شده بود."
بدین ترتیب، حمله 72 ساعته عراق ناکام ماند و سرانجام، در پی فرمان امام، جزیره حفظ شد.و حماسه سه روزه رزمندگان تیپ حضرت عبدالعظیم (ع) در دفع دهها پاتک سنگین سپاه سوم عراق رقم خورد. اما از شهرری خبر می‌رسید که هر روز صبح ده‌ها شهید از مقابل مسجد فیروزآبادی روی دست مردم تشییع می‌شود. دفاع جانانه بچه های یک محله با دشمن محله رو پرکرده بود از حجله و تعداد زیادی از بدن‌های مطهر شهدای شهر ما در جزیره مجنون سالها موند.
کریم کسب پرست در مجنون در آغوش لیلاش آرمید و عباس اسدی از خیبر جان بدر برد و در عملیات بدر پرکشید. علی سلمانی مرصاد مهمون اربابش شد. درسته بخشی از حماسه مجنون به نام تیپ حضرت عبدالعظیم (ع) رقم خورد اما داغ شهدای مجنون زود تیپ رو از پا درآورد ...و دو باره ماها رفتیم و شدیم رزمنده لشگر27 حضرت رسول(ص) و 10 سیدالشهداء(ع) و 110 خاتم الانبیاء(ص) و...چقدر بجا بود اگر که یادواره های شهدای شهرری بیاد حماسه تیپ حضرت عبدالعظیم(ع) در این 72 ساعت برپا می شد.
*راوی: جعفرطهماسبی
 

Similar threads

بالا