♥ رمـان گـــیسو ♥

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

اینم یه اطلاعات کلی از رمان:

انتشارات شادان

11 فصل

403 صفحه

نویسنده : مژگان مقیمی


نوشته پشت جلد:

شاید دانستن حق تو بود...
شاید ناگفته ها را زودتر از امروز باید میدانستی.
ولی باور کن در زندگی هر کس
ناگفته هایی هست که گاهی
از مرور آن خاطرات
حتی در زیر لب و چون زمزمه ای هراس داریم
پس میدانم که مرا می فهمی
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدای زنگ پیاپی ساعت رومیزی باعث شدازجابپرد!

اولین چیزی که بخاطراورداین بودکه قراراست پسرعمویش رضائبدنبال اوئوسیمین بیاید.

دستش را از زیرلحاف بیرون اوردکه صدای زنگ راقطع کندکه همزمان صدای خواب الودشیدا راشنید:


-محض رضای خدایکی اونزنگ روخفه کنه!گیسوازجایش برخاست وتختش رامرتب کردوپس ازشستن دست وصورتش مشغئل درست کردن چایی شد.


دلش نمیخواست سیمین راازخواب بیدارکند.پیش خودش حساب کردبااینکه پسرعموگفته بودکه ساعت7صبح اماده باشند ولی چیزی رادرتهران نمیتوان پیش بینی کرد.


انها وسایلشان راشب پیش اماده کرده ونزدیک درورودی اتاق گذاشته بودند.

پس نیازی به عجله نبود.
اندکی بعد سیمین هم بیدارشدو تختش رامرتب کردوبه گیسوکه مشغول بلعیدن صبحانه بودپیوست!

گیسوپرسید:
-بیدارشدی تازه میخواستم بیام بیدارت کنم-وقتی توداری یه کاری انجام میدی انگاریه قشون به خوابگاه حمله کردن.

..مرده7000ساله هم ازجا میپره...!
گیسوصحبت اوراقطع کردوگفت:-عوض این حرفازودباشتقریبااماده شده بودن که تلفن سوئیت بصدادرامد.

شیداکه تختش کنارتلفن بودباخواب الودگی گوشی رابرداشت
-بله...حاضرن...الان میان...گوشی راگذاشت وباصدای بلندتری

گفت:
-گیسو...سیمین عجله کنید.پایین منتظرتونن.خدابگم چیکارتون کنه..

.یه روزصبح میخواستم بیشتربخوابما!
وبه شوخی ادامه داد:-اخه بگومجبوری کنارتلفن بخوابی

گیسوگفت:
-ماحاضریم.شماهانمیخواین باماخداحافظی کنین؟!شیدانیم خیزشدوروی تخت نشست.فرانک که تازه دیروزامتحاناتش تمام شده بود

ازخستگی نمیتوانست لای چشمانش راباز کند.
بااین حال ازجابجاشدنش معلوم بودکه بیداره!بقیه بچه های سوئیت که امتحاناتشان راپشت سرگذاشته بودند

زودتر به تعطیلات رفته بودند.فرانک هم برای بعدازظهربلیت داشت.
تنهاشیدابرای اتمام پروژه هاش ملزم به ماندن بود.

گیسوتقریباسیمین رامجبورکرده بود به شمال بیایدتاتعطیلات بین2ترم راباهم بگذرانند.
سیمین اهل کرج بود ودرطول ترم به اندازه کافی باخانواده اش دیدارمیکرد!

گیسوهم باهمراهی سیمین دورنمای تعطیلات بهتری راترسیم مینمود.
گیسوباشید

اروبوسی کرد وئگفت:
-بالاخره نمیخوای بابیای اگه تصمیت عوض شد...برای اماده شدنت منتظر میمونیم.شیداتشکرکرد

وگفت:
-خیلی دلم میخواد همراهتون بیام ولی حیف که این پروژه لعنتی تموم نمیشه.هرجاشوراس وریس میکنم یه وردیگش ناقص میشه!وبامهربانی گیسورادراغوش گرفت

و ادامه داد:
-خوش بگذرهگیسوبه طرف فرانک رفت وبوسه ای ارام برچهره خواب الودش زد.سیمین هم وارداتاق شدوشیدا که حالابرای مشایعت انها برخاسته بودخداحافظی کرد.

سپس ان2باعجله کیفهایشان رابرداشتندوازاتاق خارج شدند
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس ازتعارفات معمول دخترهاسوارماشین شدندوبه راه افتادندوگیسوپرسید:

-عموجان چطوره؟خبرجدیدی ندارین؟

-دیشب تماس گرفتم...حالشون بهتره...خداروشکرخطررفع شده...

-رزاخانم نتونستن بیان؟

-نه این روزاسرش خیلی شلوغ شده بهش مرخصی ندادن...منم یه روز رو وقت دارم.شب بایددوباره برگردم.

رزا همسر رضابود و در بانک کارمیکرد.2سالی میشدکه باهم ازدواج کرده بودند.

عموجان هم تنهاعموی گیسو وبزرگ فامیل بودکه به دلیل بیماری ناگهانی والبته پیش پا افتاده حدود1هفته قبل جراحی شده

بود و رضا که برای بار2بودکه به ملاقات پدرش میرفت لطف نموده انان را به همراهش میبرد.

رضااخرین فرزندعموجان وسخت موردعلاقه ی وی بود.تنها اوبودکه درکشورمانده وهمچنان به احوالات پدرش رسیدگی میکرد.

سال6پزشکی رادردانشگاه تهران میگذراندووعموجان هم که مکنت فراوان داشت ماهانه خرج تحصیل اووحتی بیشترازانراهم تقبل نموده بود.

درضمن خانه ای بعنوان کادوی ازدواج درشمال تهران برای او و همسرش تدارک دیده بود.

عموجان به همه ی فرزندانش خیلی خوب میرسیدوبرعکس بسیاری ازمتمولین منتی برانها نمیگذاشت.

باطیب خاطر همواره مبالغ قابل توجهی برای انان دربانکهای خارج ازکشورحواله می نمود

وتا انجاکه مقدوربود دورادورمراقبشان بود که ولخرجی وعیاشی نکنند و پولشان رادرجاهای مفیدسرمایه گذاری کنند.

بچه های عموجان نیزسربه راه بودندوبه واقع اررزش اینهمه لطف راداشتند.

به قول پدرش سربراهی وبزرگ منشی توخون فامیل بود.گاهی پدرگیسو می گفت:به عموت ومن نگاه کن اگه کمی میلغزیدیم الان ته دره نابودی بودیم.بامال وثروتی که ما داشتیم هزارجور....

اینجابودکه مادرباچشم غره ای مانع ازادامه صحبت پدرمیشد.

بااین تفاصیل عموجان که به قول معروف1پایش خارج ازکشورو1پایش ایران لابددچاریک مشکل ناگهانی شده بودوگرنه کسی نبود که خودرابدست تیغ پزشکان وطنی بسپارد.

اوازوکلای اویکی از وکلای حقوقی کشوربودکه یکدفعه دست ازکاروتدریس کشیدوبه خانه ی اباء اجدادیش درشمال کشورعزیمت کرد.

دلیل این انتخاب این بودکه هم بتواندازاملاک وسیعش بهترمواظبت کندوهم ازاب وهوای تمیزان بهره جوید.

خانه ای هم که دران زندگی میکردبیشباهت به قصرنبود.باستونهای بلندقدیمی گچ بری واینه کاری های بینظیر که دائمابه ان رسیدگی میشد

و درحوالی شهروروی تپه ای رویایی وسرسبز قرارداشت.

پدرگیسوپزشک بودودرهمان نزدیکی هابرایشان خانه ای ویلایی مناسب ساخته بود که محوطه ی جلویش راباغ زیبایی تشکیل میدادکه به نظرخودش بهشت روی زمین بود.
 
بالا