*** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ ***

sar sia

کاربر بیش فعال
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
💞 شَب
در سُکوت آینه آشوب می کنی
حالم بد است ...
حالِ مرا خوب می کنی ؟

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بازیچه‌ی شدن درد عجیبی‌ست که در احساست، پر تردیدی و اما باید، بگذاری که دلت حکم کند، تا که شاید اینبار این غلط رسم شده در سر تو، فکر و اوهام و همان بدنامی، یا که بازی خوردن یا که بازیچه شدن..
بگذاری برود و بگوید با خود؛ «آفرین بر هنر و نقش پر از احساسم، که چه زیبا شده باور و بدون اصرار، کرده‌ام کار خودم را و دو گوشی که دراز از سر او بیرون است.. آفرین بر من و بر این همه افکارِ پر از مکر و فریب... من چه هستم؟! شاید؛ صاحب اسکارم یا که سیمرغ برم از نقشم که مکمل شده بر نقش دروغ! و همه سوت کشند، دست زنند و تشویق.. و منم از ذوق ببوسم، فکر و عقل و دهن و آن دو لب‌های هنرمند خودم را حتما!»
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست، تا اشارات نظر ”آینه سازِ من و توست“ !!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گیرودار 40سالگی بعد از یک روز سخت کاری وخلاصی از ترافیک

به خانه می آیی درب را باز میکنی

منتظر نگاه خندانش هستی

همین هم می شود

همان لبخند همیشگی

که تورا از هر خستگی روزانه رها می کند

به این فکر میکنی که چقد سختی کشیدی

چقد تنهایی کشیدی تا بتوانی این روزها را کنارش باشی و کنارت باشد

کتت را درمی آوری

آبی به صورت میزنی

برایت چای میریزد

از همان هایی که دووس داری و عطر هل دارد

می نشیند کنارت

پیشانی اش را میبوسی

حس داشتن آرامش در کنارش

همانی که همیشه میخواستی

اما ناگهان خانه چقد آرام به نظر می رسد

امروز از آن دخترک بازیگوشه لجبازه همیشگی انگار خبری نیست

سراغ دخترت را میگیری

به اتاقش میروی

میبینی کنج تخت در خودش مچاله شده

کنارش مینشینی

در آغوشش میگیری

به چشمانش نگاه میکنی

قلبت درد میگیرد از این چشمان غم آلود

حال دخترکت را میپرسی

دخترت اما طفره می رود از جواب دادن

و تو همچنان مشتاق دانستن

آخرسر لب باز می کند

می گوید پدر!

من عاشقش بودم اما او عاشقم نبود

مهربان بودم برایش اما او سنگدل ترین بود بامن

و قطره اشک گرمی از گونه اش جاری می شود

پشت انگشتانت را به روی گونه اش میکشی

در یک لحظه انگار زمان از حرکت می ایستد

دلت میلرزد

میروی به بیست سال قبل

گذشته هایی که فراموش کرده بودی یادت می آید

بیست سال قبل...

جایی...

زمانی...

روزی...

مکانی...

دختری گفته بود دوستت دارم و تو گفته بودی دوستت ندارم

دختری مهربان بود برایت و تو نهایت سنگدلی را بااو داشتی...

آری...

تو او را در بیست سال پیش جا گذاشتی

اما

دنیا عجیب تکرار می شود....
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
یه روزی خنده های کسی میشه آروم جونت و اشکهاش دلیل غصه ات
فقط یادت نره امانت دار دلش باش
وگرنه تا دلت بخواد آدم مدعی زیاده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر تو برانی مرا
جان ز فراقت دهم
جان بوصالت دهم
گر تو بخوانی مرا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




اگر چای هایی که ریختی همه دلسرد شدند

یا گل های قوری‌ات همه پژمرده شدند

اگر روزی آستین چهار‌خانه هایت نامرتب شدند

یا گره‌های بند کفشت به دست که هیچ، به دندان هم باز نشدند

میان بر ها و کوچه پس کوچه ها هم پر از ترافیک شدند و ساعت ها از عمد دقیق شدند

سراغ من بیا

من به گل های قوری‌ات آب می دهم

آستین چهار‌خانه هایت را امن میکنم

گره‌های کورت را بینا میکنم و ساعت هایت را تنبل...

سراغ من بیا

دستان من وطن توست

قلب من وطن توست

تمام من وطن توست
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
رابطه عاطفی، مثل چای گیلان میمونه یا قهوه ترک
لازم آروم آروم پیش بری
اما ما عادت داریم به سرعت واسه همین میخواهیم زود به نتیجه دلخواه برسیم
ولی نمیشه که نمیشه فقط خرابکاری محضه
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
محبوبم!
شما طعم چای چین اول دشت های لاهیجان اید، یک قندان قند که حبه حبه کامم را شیرین می کند.
#محمدصالح_علاء‌
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




دستش را مشت کرد و گفت: « می دونی چیه؟! تو روابطت با آدم ها این طوری باش...»

و بعد یکی از انگشت هایش را باز کرد و گفت: « بعد که چیزی از طرف مقابلت دیدی یکی از انگشتاتو رو کن...یه کم که گذشت اون یکی انگشتتو باز کن...و همین طوری آروم آروم کل مشتت رو باز کن..»

به خوبی معنای صحبت هایش را متوجه میشدم اما منتظر بودم ادامه دهد.

گفت: « می خوام بگم هیچ وقت هر احساسی که داری رو اول کار برای طرفت رو نکن! آهسته آهسته پیش برو تا همیشه چیزی تو چنته داشته باشی ارائه بدی. تا همیشه بخش جالبی رو برای بعدترها هم باقی بزاری. آدم ها از اینکه یه چیزی از اول براشون رو باشه لذت نمی برن! دوست دارن کشف کنن! احساساتت رو کم کم و آهسته رو کن! »

نگاهش کردم...

تا چند لحظه سکوت کردم و گفتم: « آدم هایی که دستاشون اول کار مشته یا اهل حساب کتابن یا کلن می ترسن! »

پرسید: « یعنی می خوای بگی تو از آدم ها نمی ترسی؟! »

گفتم: « نه که نترسم! اما من همینی هستم که هستم! تکلیفم با خودم و زندگیم روشنه! به آدم هایی که انتخاب می کنم وارد زندگیم بشن خوبی می کنم و مهر می ورزم...

می دونی چرا ؟! چون انتخاب خودم هستن، معرف بخشی از من، زندگی من...و من اول برای خودم و انتخاب هام ارزش قائلم...بعد آدم ها! »

با لبخندی که انگار می خواست بگوید حالا زوده جوان، مانده متوجه بشوی!

پرسید: « خوب حالا اگه جواب خوبی هات رو نگرفتی چی؟! بازم همین رو میگی!؟ اکثر آدم ها گیرنده‌ن! فقط انرژی و عشقت رو میگیرن و در قبال چیزی برنمی گردونن! اون وقت دلم می خواد بدونم بعد از چند تجربه ی تلخ همچنان دم از خوبی میزنی؟! »

نگاهش کردم...

به چشمانش زل زدم و گفتم: « ببین...من خوب بودنم رو منوط به خوبی و بدی آدم ها نمی کنم! چون یکی باهام بد بود دلیل نمیشه سر بقیه خالی کنم! اما...

کمی مکث کردم...

با کنجکاوی بیشتر که متوجه شود چه در سرم می گذرد پرسید: « اما چی..؟! »

گفتم اما به قول شاملو: « راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند بلکه بی هنگام ناپدید می شوند...»

خیره نگاهم کرد

بلند شدم که بروم

دستم را بر روی مشتش گذاشتم و گفتم:

« عوض نمیشم...اما خودم و خوبی هام رو از اون آدم دریغ می کنم »

دستش به مشت بسته اش خیره ماند...

مشتی که کم کم داشت باز می شد اما کاش می دانست که می بایست به موقع باز می شد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانه ام در پس آن کوه بلند

در کنار برکه

گم شده است انگاری

یا که من گم شده ام

می روم تا که ببینم ز کجا آمده ام

می روم تا که ببینم که چرا آمده ام

دست در چادر شب، خیره بر راه دراز

می روم تا که ببینم ز کجا می بارد لطفِ باران نگاه



در میان راهم

آهویی را دیدم که به یک گرگ غذا می بخشید

کودکی را دیدم، قصه زندگی و راز مرا از بر بود

و در آن گوشه رود سوسماری دیدم که به من می خندید



دو قدم مانده به دشت، دو نفس مانده به صبح

پیر مردی دیدم که به اندازه یک موی سپید

نگران قفس پر شده از هیچ نبود

او به من گفت چرا رنگ دریا آبیست

شبِ دل مهتابیست

و چرا باد صبا دستهایش خالیست

او به من گفت که دوست در همین نزدیکیست

گفت از سمت شمال، راهِ من طولانیست

گفت پرواز کنم، رود هم طوفانیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی

تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی

تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است

حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی

مثل اشعار اهورایی باران پاکی

و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی

خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا

چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی

مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی

و گرفتار هزاران اگر و امایی

ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار

تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟

من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم

تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی

عاشقی را چه نیازست به تو جیه و دلیل

که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترانه هایم را برایت می خوانم

ترانه هایم را بخوان

من با تو می گویم

کلمات ما هستیم

من و تو

در واژه های شعر

در نگاه یک تصویر

ما با هم می نویسیم

با هم می خوانیم

با هم خوانده می شویم

مرا بخوان کن

با صدای بلند

با صدای رسا

واژه هایم همچون رودی

به حوضچه ای می ریزند

حوضچه اکنون

آیا صدای آب را می شنوی

به سوی تو می آیم

جوی آب

سر ریز وجود توست

با حرکتی مواج

موج می زند با تو

آغوش به آغوش

ترانه خوان و سرشار

بدنبال چه می گردی

در پی یافتن چه هستی

ای کلام کلمه

ای جوهر نوشتن

صداقتت را

خرج قلمی نکن

که از روزمره گی

وام می گیرد

و صدایت را

نقل حدیثی نکن

که روحت را خراش دهد

تو گذار لحظه ای هستی

که مست را هوشیار می کند

برای رهایی

و برای ماندگاری

مرا بخوان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو تنها سببی هستی
که به خاطرِ آن
روزهای بیشتر،
شب های بیشتر،
و سهمِ بیشتری
از زندگی می خواهم...

جبران خليل جبران
 
Similar threads

Similar threads

بالا