نوشتن از كسي كه نمي دانم از بزرگي اش بنويسم
يا مردانگي، سخاوت، سكوت، مهرباني و... بسيار سخت است
آری نوشتن از پدر
واژهایي كه شايد در كلام کوچک است اما در معنا دريايي عظيم
قطره اي از بحر دل اوست.
صداي گام هاي خسته در هر غروب و شب هنگام شما را به ياد كدام لحظات زندگيتان مي اندازد؟
پدر مي آيد با گام هاي محكم تا استحكام را به ياد در و ديوار و ساكنان خانه بياندازد
روزگاري پدر ساعاتي كوتاه را به كسب و كار مي پرداخت و چرخ زندگي مي گشت
اما اين روزها وقتي آفتاب بر كوه بوسه مي زند پدر مي رود،
شايد بتواند زماني كه آفتاب بر چهره ي خاك بوسه ي خداحافظي مي زند
چرخ را به گونه اي چرخانده باشد....
وقتي اولين نگاهمان را بر زندگي گشوديم
سنگيني چرخ را بر دوش او گذاشتيم و
او پدر شد
روزها گذشت و اولين روزها دستانمان را در دستانش گذاشتيم
با هم تاتي تاتي كنان اتاق كوچك را پيموديم
و او به عشق گام هاي كوچك ما سخت تر چرخ را هل مي داد
اولين بابا گفتن او را به عرش عالي برد و حالا پدر،بابا بود و بابا،پدر
نمي دانم دستان كوچكتان را ميان دستان بزرگش بياد داريد
بزرگترين دستاني كه مي شناختيد و به سختي يك انگشت او را ميان دستتان جاي مي داديد
و در كنارش مي دويديد تا هم گامش شويد؟
قوي ترين كسي كه مي شناختيد پدر بود
بهترين حامي تان پدر بود.
كسي كه با دستان پر به خانه مي آيد
باخنده اي بر لب و كوله بار خستگي بر دوش
تا به امروز انديشيده ايد كه چرا پدر گاهي نشسته
و تكيه داده بر ديوار به خواب مي رود؟ از خوشي؟
اولين روز مدرسه همه و همه اولين ها
دستانت كه بزرگ و بزرگتر شد
به جاي بوسه بر دستانش چه كردي؟
و حالا تو محكم و سنگين قدم بر مي داری
انگار از روز اول اينگونه قدم بر مي داشتي
انگار باد.... ياد آن روزها را با خود برده است!
امروز و هر روز روز پدر است. چرا كه او هر روز پدر است.
هر روز محكم و خسته چرخ را مي گرداند.دستان او هنوز بزرگ است
اما تو ديگر مسخ دستان خودت هستي
ولي پدر از تو نه دستان بزرگت را مي خواهد و نه گام هاي استوارت را
زيرا بزرگي دستان و گام هاي استوار و دل شادت آرزويش بوده
و دل خوشي روزهاي سختي اش.
او از تو لبخند محبت آميزي
به سپاس همه ي آن روزها و شبها مي خواهد.
پس لبخندت را از او دريغ مدار
و بدان دستانت هنوز كوچك است و تجربه اي ندارد
اميد و اعتبارت به اعتبار اوست...