۞ داستان های موفقیت ۞

ali.k

عضو جدید
[FONT=&quot]از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم[/FONT][FONT=&quot] ![/FONT]
[FONT=&quot]امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم[/FONT][FONT=&quot] ! [/FONT][FONT=&quot]اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه[/FONT][FONT=&quot] ...
[/FONT]
[FONT=&quot]پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT]
[FONT=&quot]منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم [/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره[/FONT][FONT=&quot] ...

[/FONT]
[FONT=&quot]دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]این فرشته ی کوچولو چی میگه؟[/FONT][FONT=&quot]!

[/FONT]
[FONT=&quot]حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد[/FONT][FONT=&quot]!

[/FONT]
[FONT=&quot]یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه[/FONT][FONT=&quot]! ... [/FONT][FONT=&quot]اما دریغ از توان و نای سخن گفتن[/FONT][FONT=&quot]!

[/FONT]
[FONT=&quot]تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود[/FONT][FONT=&quot]!

[/FONT]
[FONT=&quot]همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید[/FONT][FONT=&quot]! [/FONT][FONT=&quot]ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
 

ali.k

عضو جدید
[FONT=&quot]یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد[/FONT]​
[FONT=&quot]او پرسید[/FONT]​
[FONT=&quot]چه کسی این بیست دلار را می خواهد [/FONT]​
[FONT=&quot]دست ها بالا رفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]او گفت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]باز هم دست ها بالا بودند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]او جواب داد خوب[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اگر این کار را کنم چه؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بعد آنها را برداشت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بازهم دستها بالا بودند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سپس گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]شما هنوز هم آن ها را می خواستید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و یا تصمیم هایی که برایمان می گیرند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ارزش ما در کاری که انجام می دهیم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یا کسی که می شناسیم نمی آید[/FONT]​
[FONT=&quot]ارزش ما در این جمله است که[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]ما که هستیم؟[/FONT]​
[FONT=&quot]هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید[/FONT]
 

barani8787

عضو جدید
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده مي شد :

من کور هستم لطفا کمک کنید
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به فکر امثال او نیستند، شِکِوه و شکایت داشت.
روزنامه نگار، ایده ایی به ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار ک پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد​
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! حال مرد کور را پرسید. مرد کور از صدای روزنامه نگار، او را شناخت و از او پرسید که بر روی تابلو چه چیزی نوشته که امروز خیلی از مردمان رهگذر به او کمک نمودند؟

روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

می دانید روزنامه نگار روی تابلوی مرد کور چی نوشته بود؟ او نوشته بود:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!

و
قتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
باور داشته باشید که هر تغییر آگاهانه، بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان
مایه بگذارید.
این رمز موفقیت است... لطفا لبخند بزنید.
 

bilboord

عضو جدید
يك داستان فوق العاده جالب-نخوني از دستت رفته

يك داستان فوق العاده جالب-نخوني از دستت رفته

سلام به همگي
يه فايل 2 صفحه اي از يك عشق واقعي براتون گذاشتم.اميدوارم دانلودش كنيد و عشق ورزيدن را از اين فرد بياموزيم.............


http://s1.picofile.com/file/7616020749/یک_روایت_از_عشق.pdf.html
 

AndanaEnd

عضو جدید
آواتار قشنگ و آموزنده شما را دیدم یاد این جمله ریبای متفکر شهید دکتر شریعتی افتادم که میگه :
چقدر دوست دارم این سخن حضرت مسیح را :
"از راههایی مروید که روندگان آن بسیارند از راههایی بروید که روندگان آن اندک اند "
 

avayestan

کاربر بیش فعال
سلام به همگي
يه فايل 2 صفحه اي از يك عشق واقعي براتون گذاشتم.اميدوارم دانلودش كنيد و عشق ورزيدن را از اين فرد بياموزيم.............


http://s1.picofile.com/file/7616020749/%DB%8C%DA%A9_%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%82.pdf.html

نمیشه خود متنو بزارین؟؟؟؟؟ به امید داستان اومدیم اما اینجام که لینک شده... آخه آدم با اشتیاق میاد اونوقت..... من نمیتونم دانلود کنم

:(
 

avayestan

کاربر بیش فعال
راستی.. اواتورتون پراز حرفه.... فوق العادس....
حیف.. ما که داستانو نخوندیم.. دوستان خوندن واسه ما تعریف کنن...:(
 

neda_elec_urmia

کاربر بیش فعال
آه که تو این دوره زمونه اصلا یه همچین عشقهایی وجود نداره افسانه شده.............
 

kadoo

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
این داستان بود دوستان(برای کسانی که قادر به دان نبودند)
"جان بلاکارد" از روي نيمکت برخاست، لباس ارتشي خود را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت، دختري با يک گل سرخ ! از سيزده ماه پيش بود كه دلبستگي اش به او آغاز شده بود.
از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و محسور يافت اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد، دست خطي لطيف از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد "دوشيزه هاليس مي نل" با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
"جان" براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود.
در طول يک سال و يک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند، هر نامه همچون دانه اي بود که برخاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق بود كه شروع به جوانه زدن مي کرد.
"جان" درخواست عکس کرد، ولي با مخالفت "ميس هاليس" روبه رو شد، به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آنها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک، "هاليس" نوشته بود "تو مرا خواهي شناخت" از روي گل رز سرخي که روي کلاهم خواهم گذاشت. بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختري مي گشت که قلبش را خيلي دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنويد:
زن جواني داشت به سمت من مي آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهاي طلائي اش در حلقه هاي زيبا کنار گوشهاي ظريفش جمع شده بود، چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به اين که او نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد اندکي به او نزديک شدم، لبهايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت: "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟"
بي اختيار يک گام به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود، اندکي چاق بود، مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهي قرار گرفته ام ! از طرفي شوق تمناي عجيبي مرا به سمت دختر سبز پوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.
او انجا ايستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد همراه با چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم ! کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد، از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود اما چيزي به دست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود، دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که بر کلامم بود متحير شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد، از ملاقات با شما بسيار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟
چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستورن بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست!
او گفت که اين فقط يک امتحان است! گر چه تحسين هوش و ذکاوت "ميس مي نل" زياد سخت نيست طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود ... که به چيزي با ظاهر بدون جذابيت پاسخ مثبت بدهيد
 

دخترخوب

عضو جدید
سلام

سلام

ممنون خیلی خوب بود ولی حیف پسرای امروزی فقدظاهرطرف براشون مهمه نه باطن وسیرت.یعنی میشه همچین عشقایی پیدابشه؟؟؟؟
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
چقدر خودتو میشناسی؟...

چقدر خودتو میشناسی؟...

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده
شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز
بعدپادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به
پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه اینکار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز که ترسیده بود گفت:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم
چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
آیا توانایی‌ها واستعدادهایتان را می‌شناسید؟ آیا ریسک می‌کنید؟
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
هراس از طوفان...

هراس از طوفان...



کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد. نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد.
امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
-----------------------------------------
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم. امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بی‎کران زندگی هدایت می‎کند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
جائی بنام موفقیت...

جائی بنام موفقیت...

جاده ی موفقیت سر راست نیست

پیچی وجود دارد به نام شکست
دور برگردانی به نام سردر گمی
سرعت گیر هایی بنام دوستان
چراغ قرمز هایی بنام دشمنان
چراغ احتیاط هایی بنام خانواده
تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل
اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشید
موتوری به نام استقامت
و راننده ای بنام خدا
به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
چهار راه برای رسیدن به آرامش:

1-نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا
2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا
3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا
4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
بابا نان داد...

بابا نان داد...

Click here to view the original image of 700x481px.

ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ !
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ، ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ! ! !
:(:(:(
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مرد بودن...

مرد بودن...

مرد بودن سخت ترین کار دنیاست، درست مثل بیدار شدن از خواب در صبح روز های پاییزی که یکی از سخت ترین کار های دنیاست!

مرد که باشی همه دنیا از تو انتظار دارند، انتظارات بجا و نابجا! اما تو مردی باید خورد شوی و شکسته شوی و تکه تکه شوی اما دم نزنی!
مرد که باشی دنیا و زمین و زمان برایت کوتاه میشوند، نیست میشوند، دیده نمیشوند!
مرد که باشی روزها را سپری میکنی و وقتی به خودت می آیی که موهایت سفید شده و به گذشته فکر میکنی!
مرد که باشی شبها برای فردایت برنامه ریزی میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی!
مرد که باشی باید مسئول باشی، بزرگ باشی، بچه نشوی، باید پدر باشی، بچه بازی نکنی، باید تکیه گاه باشی
باید شانه برای همدمت باشی، باید با طوفان درونت کوه آرامش اطرافیانت باشی
مرد که باشی باید بخوری و دم نزنی، باید بریزی توی خودت، مچاله شوی، خرد شوی، تکه تکه شوی اما دم نزنی!

مرد بودن سخت ترین کار دنیاست، آشوب که باشی، طوفانی که باشی،
باید مثل گردباد همه چیز را درون خودت قورت دهی تا مبادا آرامش و آسایش اطرافیانت بهم بریزد!
مرد که باشی نباید از مسئولیت شانه خالی کن، باید استوار باشی، محکم باشی، پدر باشی!
مرد که باشی باید مصمم باشی، پر قدرت باشی، پر انرژی باشی و همیشه امیدوار!

آری مرد بودن سخت ترین کار دنیاست،
باید مرد باشی تا هم خودت باشی و هم چیزی که دیگران میخواهند،
باید مرد باشی تا بدانی مرد بودن درست مثل مادر بودن، سختترین کار دنیاست
دقت کن!!!!!!!!!!
باید مرد باشی........:smile:
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
زندگی، یک نعمت است...

زندگی، یک نعمت است...

امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید،
به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.

قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید،


به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.

قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید،


به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم،
به درگاه خدا زاری می کند.

امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید،

به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام،
به بهشت رفته است.

قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید،

به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد،
امّا عقیم است.

قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی،

خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده،
به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند.

پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید،

به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.

و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید،

و از آن شکایت کنید،
به افراد بیکار و ناتوان،
و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند،
فکر کنید.


زندگی،یک نعمت است.

از آن لذّت ببرید.
آنرا جشن بگیرید،
و ادامه اش دهید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]دلایل انتخاب اشتباه[/h]
به گزارش"1پارس" به نقل از سیمرغ حتی اگر همه جوانب كار را در نظر بگیرید، باز هم نمی‌توانید بگویید كه انتخاب شما، صددرصد به یك ازدواج موفق ختم می‌شود، حتی اگر در شرایط فعلی، همه‌چیز طبق مراد شما پیش برود، نمی‌توانید انكار كنید كه زندگی در آینده هزار چرخ می‌زند و چرخ‌هایش می‌تواند آدم‌ها را تغییر دهد. با وجود این، نشانه‌هایی وجود دارند كه می‌توانند شما را به یك زندگی شكست‌خورده نزدیك‌تر كنند و شانس موفقیت‌تان را بارها و بارها پایین بیاورند؛ نشانه‌هایی كه باخبر بودن از آنها، می‌تواند چند پله شما را به یك ازدواج موفق نزدیك‌تر كند.




درد مشترك کافی نیست
گاهی یك درد مشترك یا حتی هدف مشترك، اصلی‌ترین دلیل شما برای ازدواج با یك فرد تلقی می‌شود. چنین دلیلی همیشه برای شما دردسر درست نمی‌كند اما اگر با گذشت زمان، بهانه‌های منطقی‌تری جای آن را نگیرد، می‌تواند ازدواج شما را با شكست روبه‌رو كند. گرچه این مشتركات در ابتدا رابطه شما را مجذوب خود می‌كند اما باید بدانید كه برای خوشبخت شدن، به دلایل دیگری هم نیاز دارید.
اگر هر دوی شما عضو یك گروه ورزشی یا تحصیلی هستید و به همین دلیل وقت زیادی را با هم می‌گذرانید و دغدغه‌های‌تان در این حوزه مشترك است، گمان نكنید كه عاشق هم هستید. اگر این موضوع را كنار بگذارید، دیگر دلیل زیادی برای بودن باهم نمی‌توانید پیدا كنید. شما هیجان همراه‌بودن و حضور در كنار هم را با عشق اشتباه می‌گیرید و همین تصور به انتخابی نادرست منجر می‌شود.
اگر هم دلیل انتخاب‌تان مشكلی است كه در زندگی هر دوی شما وجود دارد و آزارتان می‌دهد، باز هم بهتر است كمی درنگ كنید. ممكن است روزی این مشكلات از میان برداشته شود و شما دیگر دلیلی برای همدردی با هم نداشته باشید. همراه شدن به‌دلیل نارضایتی از خانواده یا شكست‌های تحصیلی و اقتصادی، می‌تواند از نمونه‌های این انتخاب اشتباه باشد.


عکس قبلی را انتخاب نکنید

آدم‌هایی كه یك شكست عاطفی را تجربه كرده‌اند، بیشتر در معرض این خطا هستند. آنها چه یك نامزدی شكست‌خورده را در كارنامه داشته باشند و چه به‌دلیل طلاق از همسرشان دچار این بحران شده باشند، در معرض انتخاب نادرست قرار دارند. انگار عادت ما آدم‌هاست كه وقتی ارتباطمان را با فردی به هم می‌زنیم، خصوصیات منفی‌اش را درنظرمان فهرست می‌كنیم و بعد به‌ دنبال كسی می‌گردیم كه هر خصوصیتی در وجودش باشد، جز ویژگی‌های شریك قبلی زندگی‌مان.
اگر بی‌پول بوده به‌دنبال فردی می‌گردیم كه تمام زندگی‌اش را كار و فكر پول درگیر خود كرده باشد و اگر مهربان و گرم بوده، به‌دنبال فردی مغرور و سرد می‌گردیم. اگر كم سن و سال بوده، تلاش می‌كنیم دفعه بعد فردی را انتخاب كنیم كه اختلاف سنی‌اش با ما بالا باشد و اگر تحصیلكرده بوده، به ‌دنبال فردی می‌گردیم كه به این مسائل زیاد اهمیت ندهد.
گاهی فكر می‌كنید شرایط خانوادگی و محل زندگی عشق سابق شما باعث شكست شده است. در این شرایط ممكن است فاصله گرفتن از آن شرایط به هدف اصلی‌تان تبدیل شود. ازدواج تلگرافی با آدم‌هایی كه شناخت زیادی از آنها ندارید و انتخاب فردی از خانواده‌ای كه با خانواده عشق قبلی‌تان زمین تا آسمان فرق می‌كند، می‌تواند از نمونه‌های این اشتباه باشد.


ترس از تنها ماندن

از یك سن كه بگذرد، بحران شروع می‌شود. مرد و زن هم ندارد. ترس از تنها ماندن و اینكه از بین میلیارد‌ها آدم روی زمین هیچ‌كس عاشق‌مان نباشد، رهایمان نمی‌كند. این ترس طبیعی، یكی از موضوعات دیگری است كه می‌تواند شما را به دامان یك انتخاب اشتباه بیندازد و برایتان پشیمانی به همراه بیاورد. در این مورد شما ممكن است نتوانید تصمیم درست را بگیرید و با یكی از این دو اشتباه رایج روبه‌رو شوید.
به‌دلیل ترس از تنهایی و نگاه سنگین اجتماع، نخستین گزینه‌ای كه پیش روی‌تان قرار می‌گیرد را قبول می‌كنید و تنها می‌خواهید از مجردی طولانی‌مدت راحت شوید و مسئولیت زندگی‌تان را خودتان بر عهده بگیرید. چشم‌هایتان در این زمان بسته می‌شود و فاصله‌ها و اختلافاتی كه وجود دارد را نمی‌بینید و با پیدا كردن كوچك‌ترین مشابهات، خودتان را قانع می‌كنید كه انتخاب‌تان درست است.
به یاد فرصت‌هایی كه پیش از این از دست داده‌اید می‌افتید و به‌خودتان می‌گویید «اینقدر صبر نكرده‌ام كه به اینجا برسم!» و با این شعار، از همیشه كمال‌گراتر می‌شوید و به فرصت‌های مناسبی كه پیش روی‌تان قرار دارد، حتی فكر هم نمی‌كنید. شما دنبال یك انتخاب آرمانی هستید و دلتان می‌خواهد با چنین انتخابی، مشتی به دهان همه كسانی بكوبید كه پیش از این شما را به‌دلیل تنهایی‌تان سرزنش می‌كردند.


راحت شدن از شر دیگران

نامزد سابق‌تان رهایتان نمی‌كند یا سیل خواستگاران نمی‌گذارد آرامش داشته باشید؟ احتمالا در این شرایط فكر می‌كنید چاره كار شما ازدواج كردن و متعهد شدن است و برای راحت شدن از شر دیگری، تلاش می‌كنید زود به جمع‌بندی برسید و به نزدیك‌ترین گزینه ممكن پاسخ مثبت دهید. برایتان مهم نیست كه از نظر روانی توانایی تشكیل زندگی را دارید یا نه؛ تنها چیزی كه به آن فكر می‌كنید خلاص شدن از این بحران است.

یا احتمال دارد با این ازدواج، بخواهید خود را از فشار‌های خانواده رها كرده و آمدن خواستگار‌ها به خانه‌تان را متوقف كنید اما این تصمیم عجولانه و حساب‌نشده، می‌تواند فرصت‌های مناسب‌تر را از شما دور ساخته و مجبور‌تان كند با فردی كه هنوز به اندازه كافی با او آشنا نیستید و دل‌تان را به او نداده‌اید، زیر یك سقف زندگی كنید؛ انتخابی كه با دور شدن از این بحران‌ها و بیشتر فكر كردن به آن، ممكن است برایتان مسئله‌ساز شود.
یا شاید فكر كنید با چنین انتخابی، دل نامزد بی‌مهر سابق‌تان را می‌سوزانید و به او می‌گویید كه محتاجش نیستید و گزینه‌های دیگری برای انتخاب دارید. احتمالا در این شرایط می‌خواهید ثابت كنید كه همه‌چیز میان‌تان تمام شده و شما برنده این بازی هستید و زودتر برای ساختن زندگی‌تان به نتیجه رسیده‌اید اما فراموش نكنید كه روزهای لجبازی می‌گذرد و این شمایید كه باید عمر‌تان را با این انتخاب تازه بگذرانید.


لجبازی با خانواده

گاهی مشكلات خانوادگی، شما را به سمت عاشق شدن هل می‌دهد. پشت‌كردن به معیار‌ها و خواسته‌های خانواده یا پیدا كردن یك پایگاه عاطفی امن، می‌تواند حتی ناخودآگاه شما را به سمت عشق هدایت كند. در چنین مواردی شما معمولا برعكس آن فردی كه خانواده‌تان منتظر دیدنش هست را برای ازدواج انتخاب می‌كنید. چنین انتخابی بیشتر احتمال شكست دارد؛ پس خوب به این مثال‌ها توجه كنید.​
 

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
درس هایی از مداد کوچولو.......!!!

درس هایی از مداد کوچولو.......!!!

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت..

همچنان که پدربزرگ را مینگریست

بالاخره پرسید:ماجرای کارهای خودمان را مینویسید؟درباره ی من مینویسید؟
پدربزرگ از نوشتن دست کشید.لبخند زد و به نوه اش گفت:

درست است درباره ی تو مینویسم.اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم.می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:اما این هم مثل بقیه ی مدادهایی است که دیده ام!
بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی.در این مداد پنج خاصیت است که اگر به دستشان آوری تمام عمرت با دنیا به آرامش میرسی.

صفت اول: میتوانی کارهای بزرگ کنی.اما نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند.اسم این دست خداست.او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم:گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد.اما آخر کار نوکش تیز تر میشود.پس بدان که باید رنج ها را تحمل کنی چرا که این رنج ها باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.بدان که تصحیح یک کار خطا,کار بدی نیست.در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.

صفت چهارم:چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست.زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.پس مراقب باش درونت چه خبر است.
و سرانجام.

پنجمین خاصیت مداد:همیشه اثری از خود به جا می گذارد.بدان هر کار در زندگیت می کنی,ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی هشیار باشی و بدانی چه می کنی
 

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
عشق فقط عشق خدا



پرنده ای بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجّب رو به پرنده کرد و گفت :" امّا من درخت نیستم ؛ تو نمی توانی روی من آشیانه بسازی."پرنده گفت:" من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها را با انسان اشتباه می گیرم." انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:"راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟" انسان منظور پرنده را نفهمید، امّا باز هم خندید. پرنده گفت :" نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است."
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت:" غیر از تو پرنده های دیگری را می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است ؛ امّا اگر تمرین نکند ، فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود. چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریدم ؟زمین و آسمان هر دو برای تو بود امّا تو آسمان را ندیدی.
 

ali.k

عضو جدید
انگیزه

انگیزه

میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.
وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد ده سال بعد شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت:"پسرتان شب را تا صبح دوام نمی اورد"
اریکسون صدای گریه ی مادرش را شنید فکر کرد :که میداند شاید اگر شب تا صبح را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد
و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد:"آهای من هنوز زنده ام!!!!!!!!!"

چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانوادهاش را عقب بندازد
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم در باره ظریفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر کوسه ها.....

اگر کوسه ها.....



دختر کوچولو از آقای کی پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟

آقای کی گفت:البته! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی می ساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزگ بر پا می کردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقد یم یک کوسه کند

به ماهی های کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست می آید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه ای روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده ای هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آ موخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز می شود"





برتولت برشت
 

VictoOry

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله قلب ها....

استادى از شاگردانش پرسيد:
“چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد می‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟”
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت:
“چون در آن لحظه،
آرامش و خونسرديمان را از دست می‌دهيم”
استاد پرسيد: “اين که آرامش‌مان را از دست می‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرفِ مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنيم؟
آيا نمی‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟”
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام او چنين توضيح داد:
“هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله می‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.”
سپس استاد پرسيد: “هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است…”
استاد ادامه داد: “هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نياز می‌شوند و فقط به يکديگر نگاه می‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد…”
 

VictoOry

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیاه کوچکم، بخوان!

سیاه کوچکم، بخوان!




کلاغ لکه‌ای بود بر دامن آسمان و وصله‌ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گُلی می‌شکفت و نه لبخندی بر لبی می‌نشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می‌پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت، بودنش را هم. کلاغ از کائنات گِله داشت.کلاغ فکر می‌کرد در دایره قسمت، نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت: “کاش خداوند این لکه‌ی زشت را از هستی می‌زدود.” پس بال‌هایش را بست و دیگر آواز نخواند.خدا گفت: “عزیز من! صدایت تَرنُمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته‌ها با صدای تو به وجد می‌آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته‌ها منتظرند.”
ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت: “تو سیاهی. سیاه چنان مرکب که زیبایی را از آن می‌نویسند. زیبایی‌ات را بنویس..... اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.”
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت: “بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی‌ات را و خواندنت را.”
و کلاغ خواند. این بار عاشقانه‌ترین آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.



 

joyaye nam

کاربر فعال
قسمتي از دست نوشته هاي مهاتما گاندي

قسمتي از دست نوشته هاي مهاتما گاندي

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌صفت باشم

من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانی است

و تو هم به یاد داشته باش:

من نباید چیزی باشم که تو می‌خواهی ، من خودم
را از خودم ساخته‌ام،

تو را دیگری باید برایت بسازد و

تو هم به یاد داشته باش

منی که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،

تویی که تو از من می سازی آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگی را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزی باشم که تو می‌خواهی

و تو هم می‌توانی انتخاب کنی که من را می‌خواهی یا نه

ولی نمی‌توانی انتخاب کنی که از من چه می‌خواهی.

می‌توانی دوستم داشته باشی همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانی از من متنفر باشی بی‌هیچ دلیلی و من هم،

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسی جدید باشد.

تو نمی‌توانی برایم به قضاوت بنشینی و حكمی صادر كنی و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروی ماورایی خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولی باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستی خواهم داشت،

نه حسودی و نه دشمنی و نه حتی رقیبی،

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاوری که آن‌هایی که هر روز می‌بینی و مراوده می‌کنی

همه انسان هستند و دارای خصوصیات یک انسان، با نقابی متفاوت،

اما همگی جایزالخطا.


نامت را انسانی باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌های متفاوتشان شناختی،و یادت باشد که کاری نه چندان راحت است

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان مرغ کنتاکی!

داستان مرغ کنتاکی!

آیا تا کنون نام سرهنگ ساندرس راشنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر

ساخت بنا کرد و عادات غذائی ملتی را تغییر داد؟


موقعه ای که شروع به فعالیت کرد مرد بازنشسته ای بود که طرز سرخ کردن مرغ را می دانست،همین
وبس. نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.

او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را


تغییر داده بودند، داشت ورشکست می شد. اولین چک تامین اجتماعی را که گرفت به فکر افتاد شاید
بتواند از طریق فروش دستور العمل سرخ کردن مرغ پول بدست آورد.



خیلی از مردم هستند که فکر های جالبی دارند اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت. او مردی
بود که فقط در باره انجام کارها فکر نمی کرد ، بلکه دست به عمل می زد.او به راه افتاد و هر دری را زد
به صاحب هر رستورانی داستان را گفت :<< من یک دستو ر العمل عالی برای طبخ جوجه دارم و فکر
می کنم که اگر از آن استفاده کنید میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و می خواهم که درصدی از آن
افزایش فروش را به من بدهید.>>



البته خیلی ها به او خندیدند. گفتند: << ببین پیرمرد، راهت را بگیر و برو. این لباس سفید مسخره را
برای چه پوشیده ای؟ >> آیا سرهنگ ساندرس مایوس شد؟ به هیچ وجه.هر بار که صاحبان رستوران

دست رد به سینه اش می گذاشتند ، به جای اینکه دلسرد و بد حال شود ، بلافاصله به این فکر می
افتاد که دفعه بعد چگونه داستان خود را بیان کند که موثر تر واقع شود و نتیجه بهتری را بدست آورد.



به نظر شما سرهنگ ساندرس پیش از اینکه پاسخ مساعد بشنود چند بار جواب منفی گرفت؟
او ۱۰۰۹ بار جواب رد شنید تا سر انجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد.وی دو سال وقت صرف کرد و با
اتو مبیل قراضه خود شهر های امریکا را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شب ها روی صندلی
عقب اتومبیل خود می خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می شد که فکر خود را با شخص تازه
ای در میان بگذارد.



به نظر شما چند نفر ممکن است به مدت دو سال آزگار ۱۰۰۹ بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم
دست ازتلاش بر ندارند؟!خیلی کم،به این دلیل که در دنیا فقط یک سرهنگ ساندرس وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت۲۰بار جواب منفی را هم ندارند چه برسد به ۱۰۰ یا ۱۰۰۰ بار ! با این وجود گاهی
تنها عامل موفقیت همین است!



اگر به موفق ترین مردان تاریخ بنگرید یک چیز مشترک در میان همه آنها پیدا می کنید: آنها از جواب
رد نمی هراسند. پاسخ منفی را نمی پذیرند و اجازه نمی دهند هیچ عاملی آنها را از عملی کردن
نظر ها و هدف ها باز دارد.
 

Similar threads

بالا