۞ داستان های موفقیت ۞

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
کلید طلایی




یکی از علل عمده شکست و ناکامی این است که در برخورد با مشکلات موقتی متوقف می شویم و دست از تلاش بر می داریم . هر کسی را که بگوئید این را زمانی تجربه کرده است . در روزگاریکه همه در اندیشه طلا بودند یکی از عموهای داربی گرفتار " تب طلا "شد . راهی غرب شد تا با حفاری زمین به ثروت برسد . او هرگز نشنیده بود که در مغز انسان طلایی به مراتب بیش از آنکه او از زمین بیاورد وجود دارد . او با اخذ اجازه نامه با بیل و کلنگ سرگرم کار شد . بعد از هفته ها کار طاقت فرسا به کلوخه های براق طلا رسید . اکنون به وسیله ای نیاز داشت که این کلوخه ها را از دل خاک بیرون بکشد . بی آنکه کسی متوجه شود روی معدن را پوشاند و عازم شهر " ویلیامز برگ " در ایالت مریلندشد تا موضوع را برای بستگان و برخی از همسایگان بازگو کند . آنها دور هم جمع شدند و پول خرید دستگاه حفاری را تدارک دیدند ، آن را خریدند و به محل معدن طلا بردند . آنها سرگرم کار شدند .
نخستین کامیون کلوخه ها را به کوره ذوب و استخراج طلا فرستادند . معلوم شد که یکی از غنی ترین معادن " کلرادو " را یافتند . حمل چند کامیون کلوخ طلا کافی بود تا همه بدهی های آنها را پاک کند و نوبت به سود کلان برسد . مته های حفاری ، زمین را می شکافتند ، امید داربی و عمویش بیشتر می شد ، تا اینکه اتفاقی افتاد ، رگه های طلایی بی مقدمه ناپدیدشدند . آنها به پایان رنگین کمان رسیده بودند . از معدن طلا دیگر اثری نبود . به کندن زمین ادامه دادند ، مایوسانه می خواستند رگه طلا را از نو بیابند ، اما موفق نشدند .
سرانجام تصمیم گرفتند که دست از کار بکشند .دستگاه حفاری را به چند صد دلار فروختند و با قطار به دیارشان برگشتند . کسی که دستگاه را خریده بود از یک مهندس معدن خواست تا به معدن نگاهی بیاندازد و برای او محاسبه کوچکی انجام دهد . مهندس مزبور نظر داد که پروژه حفاری معدن از آن جهت شکست خورده که صاحبان آن به کار معدن و اصول حاکم بر آن آگاه نبودند . تحقیقات این مهندسان نشان داد که رگه در فاصله 90 سانتی متری از محلی که خانواده داربی کارشان را متوقف کرده بودند از نو پدیدار خواهد شد و دقیقا" این اتفاق افتاد . کسی که دستگاه حفاری را خریده بود ، میلیونها دلار ثروت انباشت کرد . او به حقیقت مهمی توجه کرده بود و آن اینکه قبل از تسلیم شدن و دست از کار کشیدن باید با متخصص به مشورت نشست و این که درست فکر کند و درست بیندیشد داربی مدتها بعد ، جبران زیان خود را کرد . او به ثروتی بیش از اینها دست یافت و این زمانی بود که به کشفی بزرگ نایل آمد . او فهمید که اشتیاق می تواند به طلا تبدیل شود داربی به کار فروش بیمه عمر مشغول شد . داربی که می دانست به دلیل آنکه در 90 سانتی متری طلا کارش را رها کرده و سود کلانی را از دست داده است با خود گفت " من در فاصله 90 سانتی متری طلا متوقف شدم . اما از این به بعد ، وقتی به اشخاص روجوع می کنم و از آنها جواب نه می گیرم ، تسلیم نمی شوم ."
داربی در شمار معدود کسانی قرار گرفت که سالانه بیش از یک میلیون دلار بیمه عمر می فروشند . او پیروزی خود را مدیون شکستی می داند که در کار استخراج از معدن طلا متحمل شد . او می داند که قبل از موفقیت باید شکستهای موقتی را پذیرفت . وقتی سایه های شکست از راه می رسند ، ساده ترین و به ظاهر منتقی ترین اقدام دست کشیدن از فعالیت است و این اقدامی است که اغلب می کنند . بیش از 500 نفر ، از موفق ترین افراد می گویند : بزرگترین موفقیت آنها یک قدم فراتر از جایی که شکست خورده بودند نصیبشان شده است.

 

NGH

عضو جدید
درک زیباییها

درک زیباییها

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند..
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد.. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقایقی که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد:
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟


 

moji5

کاربر فعال كامپيوتر و اينترنت
داستان اموزشی بامبو

داستان اموزشی بامبو

روزی به خدا شکایت کردم که
چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟!
ناگهان خدا جوابم را داد …و…گفت :
آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟؟؟
گفتم:بله دیده ام…
خدا گفت:موقعیکه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم …
خیلی زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را گرفت
اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع امید نکردم
در دومین سال سرخسهابیشتر رشد كردند اما از بامبو خبری نبود.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد…
ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.
آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد!!!
آیا میدانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی
در حقیقت ریشه هایت را مستحكم میساختی ؟؟؟!!!
زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد . ناامید نشو !
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گدای نابینا - تغيير استراتژی

گدای نابینا - تغيير استراتژی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:



من کور هستم لطفا کمک کنید.



روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت.فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که برروی آن چه نوشته است؟

روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد:





امروز بهاراست، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم ...






*************



وقتی کارمان را نمی‌توانیم پیش ببریم، گاهي استراتژی خود را تغییر بدهیم . خواهیم دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالمان از دل، فکر، هوش و روح مایه بگذاريم كه اين است رمز موفقيت .


 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درسی از پروانه

درسی از پروانه

يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.

سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.


اما هيچ اتفاقی نيفتاد!

در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز
کند.


چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خداوند برای ترشح مايعاتی از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.








***********


گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.

همواره به ياد داشته باشيم كه اگر خداوند اين اجازه رو می داد كه بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج ميشديم، به اندازه کافی قوی نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم.

آري ..


من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.

من به هر چه که خواستم نرسیدم ...

اما به هرچه که نیاز داشتم دست یافتم .





بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که ميتوانی بر تمام آنها غلبه کنی..


يك ضرب المثل افريقايي مي گويد :

" دریای ارام هیچوقت ملوان قابلی تربیت نمی کند . "

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديوارهای شيشه ای

ديوارهای شيشه ای

يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.

ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.

پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.

در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت.

میدانید چـــــرا ؟


ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .

اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.



 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بــــادکـــنـکهـــــا ! ...

بــــادکـــنـکهـــــا ! ...

بــــادکـــنـکهـــــا ! ...

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"

دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
۞ داستان های موفقیت ۞

درخشش سپید و خنک معشوق


در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر.
یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد.ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است.در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد:من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد.پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند،پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود.ولی ماه،با این که نزدیک به نظـر می رسید،همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند.

ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع،تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند.ولی همگی آن ها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انعکاس زندگی

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دانه ای که سپیدار بود

دانه ای که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه.

گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند،کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی،بزرگتر از آن چه فکر می کنی.حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی.خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»

دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.سالهای بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فاصله

فاصله

فاصله
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 

سومیتا

عضو جدید

«مصاحبه با خدا در خواب»‌
خدا گفت: «بيا تو، پس مي‌خواهي با من مصاحبه كني؟»‌
گفتم: «اگر وقت داشته باشيد.»


خدا لبخندي زد و گفت:‌ «وقت من بي‌نهايت است و براي انجام هر كاري كافي است. چه سؤالاتي در ذهن داري كه مي‌خواهي از من بپرسي؟»‌
گفتم: «چه چيزي بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي‌كند؟»
خدا جواب داد: «اينكه آن‌ها از كودك بودن، خسته مي‌شوند و براي بزرگ شدن عجله دارند و ساليان دراز را در حسرت دوران كودكي سر مي‌كنند. اينكه سلامتي‌شان را براي به دست آوردن پول از دست مي‌دهند و بعد پولشان را خرج مي‌كنند تا دوباره سلامتي به دست آورند. اينكه با چنان هيجاني به آينده فكر مي‌كنند كه زمان حال را فراموش مي‌كنند و لذا نه در حال زندگي مي‌كنند و نه در آينده. اينكه چنان زندگي مي‌كنند كه گويي هرگز نخواهد مُرد و چنان مي‌ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده‌اند.»
خداوند دست‌هاي مرا در دست گرفت و مدتي در سكوت گذشت. بعد پرسيدم: «چه درس‌هايي از زندگي را مي‌خواهيد بندگان ياد بگيرند؟»
خدا با لبخندي پاسخ داد: «ياد بگيرند كه نمي‌توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد اما مي‌توان محبوب ديگران شد. ياد بگيرند كه با ارزش‌ترين‌ها، اشيايي نيست كه در زندگي دارند بلكه اشخاصي است كه در زندگي دارند. ياد بگيرند كه نبايد خود را با ديگران مقايسه كنند، هر كس طبق ارزش‌هاي خودش قضاوت مي‌شود نه در گروه و براساس مقايسه. ياد بگيرند كه ثروتمند، كسي نيست كه بيشترين دارايي را داشته باشد بلكه كسي است كه كمترين نياز را داشته باشد. ياد بگيرند كه براي ايجاد زخمي عميق در دل كسي كه دوستش دارند فقط چند ثانيه زمان لازم است اما براي التيام آن سال‌ها وقت لازم است. ياد بگيرند كه افراد بسياري آن‌ها را عميقاً‌ دوست دارند اما بلد نيستند كه علاقه‌شان را ابزار كنند. ياد بگيرند كه پول همه چيز مي‌خرد جز دل خوش. ياد بگيرند كه ممكن است دو نفر يك موضوع واحد را ببينند و از آن، دو برداشت كاملا ً متفاوت داشته باشند.
ياد بگيرند كه دوست واقعي كسي است كه همه چيز را در مورد آن‌ها مي‌داند و با اين حال دوست‌شان دارد. ياد بگيرند كه كافي نيست همواره ديگران آن‌ها را ببخشند بلكه بايد خودشان هم خود را ببخشند.»
مدتي نشستم و لذت بردم. از او براي وقتي كه به من اختصاص داده بود و براي همه‌ي كارهايي كه براي من و خانواده‌ام كرده بود تشكر كردم.


او پاسخ داد: «هر وقت بخواهي من بيست و چهار ساعته در دسترس هستم، فقط كافي است صدايم كني تا جواب بدهم.»
 

سومیتا

عضو جدید
صدا

صدا

روزي دو دوست، يک مهندس و يک فيزيکدان سوار بالون شدند. پس از مدتي فهميدند که بالون، آنها را به صحرايي دوردست برده است. آنها گم شده بودند. هردو با هم شروع به فرياد زدن کردند: "آهـــــــــــــــــــــاي! ما کجـــا هستيــــــــم"؟
اين کار را چند بار تکرار کردند و بعد خسته و نااميد نشستند.
ده دقيقه بعد صدايي شنيدند که مي گفت: "اوهـــوي! شما داخل يک بالون هستيــــد".
مهندس گفت: "شرط مي بندم که اين صدا، صداي يک رياضي دان است".
فيزيکدان پرسيد: "از کجا اينقدر مطمئن هستي"؟
مهندس گفت: "چون جوابي که به سوال ما داده صد درصد درست و مطلقا بدردنخور بود" !
 

NEGINNN

کاربر بیش فعال
تلفن اشتباهی

تلفن اشتباهی

[FONT=tahoma, sans-serif]اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم هی میگفت علی‌جان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز میگفت رضا جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif] [/FONT]




[FONT=times new roman, times, serif]چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ماها هستن. ازشون دریغ نکنیم[/FONT]




خاطره ارسالی از دوستمون میلاد عزیز
 

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قـفـل

قـفـل

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
 

13654242

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عبرتی از یک داستان

عبرتی از یک داستان

دختر نا بینای جوانی بود که به دلیل نابینایی از خودش نفرت داشت او از همه متنفر بود به جز دوست پسر محبوبش که همیشه در کنارش بود. دختر به پسر می گفت :" اگر فقط می توانستم دنیا را ببینم باتو ازدواج می کردم. تا اینکه روزی یک جفت چشم به او اهدا شد .وقتی که پانسمان را از روی چشمهایش برداشتند / دختر قادر بودهمه چیز را ببیند/ منجمله دوست پسرش را. پسر از او پرسید : حالا میتوانی دنیا را ببینی / آیا با من ازدواج می کنی ؟
دختر نگاهی به پسر کرد ودید که او نیز یک نابیناست / دیدن پلکهای بسته ی پسر دختر را شوکه کرد / هر گز انتظار چنین چیزی را نداشت. فکر اینکه باید بقیه ی عمر خود را با دیدن چنین شکلی بگذراند باعث شد که از ازدواج با او امتناع کند .پسر با چشمانی اشک آ لود دختر را ترک کرد و چند روز بعد یاد داشتی برای دختر فرستاد / برایش نوشته بود: از چشمهایت به خوبی مراقبت کن عزیزم زیرا قبل از اینکه آنها چشمهای تو باشند / مال من بودند
در این داستان می بینیم که گاهی انسان با عوض شدن شرایطش چگونه عمل می کند. افراد اندکی هستندکه به خاطر می سپارند قبلا چگونه زندگی می کرده اند و چه کسی در شرایط دردناک زندگی بیشترین حضور را در کنارشان داشته است.
امروز قبل از اینکه حرف نامهربانانه ای بزنید / به کسی فکر کنید که توانایی سخن گفتن ندارد.
قبل از اینکه از مزه ّی غذایتان شکایت کنید / به کسی بیاندیشید که هیچ چیزی برای خوردن ندارد.
قبل از اینکه از زن یا شوهرتان شکایت کنید / به کسی فکر کنید که از درگاه خداوند تقاضای شریکی برای زندگی اش را دارد.
امروز قبل از اینکه از زندگی شکایت کنید / به کسی بیاندیشید که خیلی زود به یهشت ! رفته است.
قبل از اینکه از فرزندانتان شکایت کنید / به کسی فکر کنید که عاشقانه بچه هارا دوست دارد ولی قادر به بچه دار شدن نیست.
قبل از اینکه از منزل به هم ریخته یتان شکایت کنید که چرا کسی آ نرا مرتب نکرده است / به مردمی فکر کنید که در خیابان زندگی می کنند.
قبل از اینکه از طولانی بودن مسیری که باید رانندگی کنید/بنالید /به کسی فکر کنید که همیشه همین راه را پیاده طی می کند.
وقتی که خسته هستید واز شغلتان شاکی هستید / به کسی فکر کنید که بیکار است / ناتوان است و آ رزو دارد که شغل شما را داشته باشد.
امّا قبل از اینکه انگشت اتهام را به سوی کسی بگیرید ودیگران را محکوم کنید ؟ بخاطر داشته باشید که هیچ یک از ما بی گناه نیسنتیم.
وهر گاه افکار آزار دهنده شمارا در گیر می کند / لبخندی بر لبانتان بنشانید واز اینکه هنوز هستید وحضور دارید خشنود باشيد. اين يک هديه است!
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
راز یک برگ پاییزی

راز یک برگ پاییزی



توی پیاده رو وقتی قدم می ذاری گاهی زیر پات صدای خرد شدن یه برگ پاییزی رو می شنوی.
اما تو ساده و بی تفاوت، از کنار اون رد می شی.
شده تا حالا به عاقبت اون برگ فکر کنی؟
شده پیش خودت بگی تکلیف این برگ زرد و پژمرده که زیر پای روزگار له شد، چیه؟
به نظر من باید همیشه طبیعت رو الگو قرار بدیم. طبیعت با ما حرف می زنه، فقط باید شنوا باشیم.
باید کمی بیشتر چشمامون رو باز کنیم تا ببینیم. باید ببینیم که آخر مسیر این برگ لگدمال شده به کجا ختم می شه؟
این برگ به زمین می افته، خرد می شه، له می شه، اما...
دوباره جذب خاک می شه، باعث قوت خاک می شه، به ریشه می رسه...
و آغازی می شه برای یک شکوفایی دیگه!
تو هم مثل برگ باش، هیچ وقت از میدون به در نشو، حتی وقتی که کاملاً ناامید و خسته شدی!
مثل برگ تو هم برو به سمت ریشه، به سمت خدا! و بدون که هیچ در این دنیا بیهوده نیست حتی شکستن تو!
شاید این شکستن انگیزه یک شروع تازه برای تو باشه!
شاید تجربه شکست تو، الگویی باشه برای دیگران!
شاید هم یه هشدار باشه که از یه مسیر دیگه بری تا زودتر به مقصد برسی.
هیچ چیز در این دنیا بی دلیل نیست به دنبال کشف راز و رمزها باش!

منبع : موفقیت
 

گیگیل

عضو جدید
شاید تجربه شکست تو، الگویی باشه برای دیگران!
متنتو خوندم خیلی جالب بود ولی من اصلا دوست ندارم بشکنم و شکستنم الگو و تجربه ای بشه تا مردم از من عبرت بگیرن
 

foodtechnology

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز موفقیت

راز موفقیت

راز موفقیت



مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد.. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.




جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت:

"هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
گل امید

گل امید



وقتی آسمان دلت ابری است، به گوشه و کنار باغ امید سری بزن. هنوز چند شاخه گل آفتابگردان به خورشید پنهان در پس آسمان تنهایی لبخند می زند.
به خورشید نگاه کن، که چه مشتاقانه، به استقبال آرزوهای بارانی ات آمده است و از پس ابرهای گرفته دلت، به گل امید سلام می دهد.

روزنامه ایران
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
در انتهای جاده

در انتهای جاده


چشم به راه دوخته و منتظر بازگشت مسافر بود. می دانست که راه پرخطر و جاده خشک است. در میان فراز و نشیب راه به مسافر و کوله بارش فکر می کرد. اگر مسافر در میان راه می ماند، چه امیدی برای رسیدن داشت. شب از راه رسیده بود. فانوس را روشن کرد و پشت پنجره گذاشت.
غروب دیگر از آمدن مسافر ناامید شده بود، پلک های انتظارسنگینی می کرد، که صدای تلنگر در را شنید.در گمان و خیال آمدن مسافر بود. نخستین ستاره به آسمان آمده بود که مسافر از راه نرسیده رفته بود. در انتهای جاده، رد گلبرگ ها به برجای مانده بود و عطر گلبرگ ها، سوغات مسافر از دل کویر بود.

روزنامه ایران
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
ذره بین امید

ذره بین امید


امید درست مثل تابش یک ذره نور در تاریکی است. وقتی همه کوچه ها شب برای رسیدن به خوشبختی بن بست می شوند یک ستاره است که از پشت ابرها بیرون آمده و سوسوی نوری را در تاریکی می پراکند.
قلبت را از ناامیدی ها پاک کن و به چشمانت اجازه بده تا نور ضعیف ستاره را به قلبت هدایت کند.
حال دریچه قلبت را ذره بین بزرگی کن تا تک نور امید را در آن تبدیل به درخشش آفتاب خوشبختی کند.

روزنامه ایران
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
هدیه سختی ها

هدیه سختی ها



مسیر دشوار و پرسنگلاخ
زندگی تو را به سوی حل شدن
مشکلات رهنمون خواهد کرد
وقتی که با اطمینان در این
مسیر گام برداری و به
این باور برسی که کلید حل
مشکلات در میان خود آنها پیدا خواهد شد.
از حرکت در سختی ها نهراس
زیرا تو را به سرمنزل مقصود
خواهد رسانید و ساحل
آرامش را پیش رویت خواهد گشود.

روزنامه ایران
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
پنجره ای رو به روشنی

پنجره ای رو به روشنی


پنجره ای که در ذهنت می گشایی، تو را از حصار نتوانستن ها، تیرگی ها و محدودیت هایی که در وجودت رخنه کرده اند، رها خواهد ساخت.
روزنه هایی که در تاریکی مطلق، راهی است برای پرواز به سوی روشنی، پرواز به سوی درست اندیشیدن و مهر ورزیدن.
هنوز هم دیر نیست، پنجره ای کوچک در قلبت به سوی روشنی ها بگشای، تا تجربه لحظه هایی سراسر آرامش را به دست آوری.

روزنامه ایران
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
ساعت خودباوری

ساعت خودباوری



«با خودت صادق باش» امروز از حاشیه ها کناره گیری کن و نگاهی جدید به واقعیات زندگی ات بینداز. مهم ترین رکن برای اینکه «خود وجودی ات» درک کند که تو چقدر خودت را دوست داری این است که صداقت پیشه کرده و به خود اعتماد داشته باشی.
امروز در محل کار یا هر موقعیت دیگری که قرار داری نسبت به زمان و گذر وقت با دیدگاه واقع بینانه نگاه کن و کاری را که همان لحظه می توانی انجام دهی را به روز یا وقتی دیگری موکول نکن زیرا وقتی کار را برای ساعتی بعد یا زمانی دیگری می گذاری خود را در آن لحظه باور نداشته ای و نسبت به خودت صداقت احساس نمی کردی.
این تأخیر در کارها باعث می شود «خود» وجودی ات از این عملکرد تو که او را باور نداشته ای دچار سر خوردگی شده و در نتیجه در موقعیت های بعدی گرفتار اعتماد به نفس پائین شود و کارها با آن کیفیت قبلی انجام نشود.
کاری را که صبح می توانی به انجام رسانی بهترین فرصت برای پایان دادن به آن است زیرا هنگام عصر واکنش مثبت و عاطفه مثبت کاهش پیدا کرده و عملکرد تا حد شدیدی افت پیدا می کند.
بنابراین درست ترین عمل این است که صادقانه ترین نگاه را به زمان و به «خود وجودی ات» داشته باشی.

روزنامه ایران
 

20112

عضو جدید
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:




من کور هستم لطفا کمک کنید.



روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت.فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که برروی آن چه نوشته است؟

روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد:





امروز بهاراست، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم ...






*************



وقتی کارمان را نمی‌توانیم پیش ببریم، گاهي استراتژی خود را تغییر بدهیم . خواهیم دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالمان از دل، فکر، هوش و روح مایه بگذاريم كه اين است رمز موفقيت .
جالب بود مرسی
 

20112

عضو جدید
«مصاحبه با خدا در خواب»‌
خدا گفت: «بيا تو، پس مي‌خواهي با من مصاحبه كني؟»‌
گفتم: «اگر وقت داشته باشيد.»

خدا لبخندي زد و گفت:‌ «وقت من بي‌نهايت است و براي انجام هر كاري كافي است. چه سؤالاتي در ذهن داري كه مي‌خواهي از من بپرسي؟»‌
گفتم: «چه چيزي بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي‌كند؟»
خدا جواب داد: «اينكه آن‌ها از كودك بودن، خسته مي‌شوند و براي بزرگ شدن عجله دارند و ساليان دراز را در حسرت دوران كودكي سر مي‌كنند. اينكه سلامتي‌شان را براي به دست آوردن پول از دست مي‌دهند و بعد پولشان را خرج مي‌كنند تا دوباره سلامتي به دست آورند. اينكه با چنان هيجاني به آينده فكر مي‌كنند كه زمان حال را فراموش مي‌كنند و لذا نه در حال زندگي مي‌كنند و نه در آينده. اينكه چنان زندگي مي‌كنند كه گويي هرگز نخواهد مُرد و چنان مي‌ميرند كه گويي هرگز زنده نبوده‌اند.»
خداوند دست‌هاي مرا در دست گرفت و مدتي در سكوت گذشت. بعد پرسيدم: «چه درس‌هايي از زندگي را مي‌خواهيد بندگان ياد بگيرند؟»
خدا با لبخندي پاسخ داد: «ياد بگيرند كه نمي‌توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود كرد اما مي‌توان محبوب ديگران شد. ياد بگيرند كه با ارزش‌ترين‌ها، اشيايي نيست كه در زندگي دارند بلكه اشخاصي است كه در زندگي دارند. ياد بگيرند كه نبايد خود را با ديگران مقايسه كنند، هر كس طبق ارزش‌هاي خودش قضاوت مي‌شود نه در گروه و براساس مقايسه. ياد بگيرند كه ثروتمند، كسي نيست كه بيشترين دارايي را داشته باشد بلكه كسي است كه كمترين نياز را داشته باشد. ياد بگيرند كه براي ايجاد زخمي عميق در دل كسي كه دوستش دارند فقط چند ثانيه زمان لازم است اما براي التيام آن سال‌ها وقت لازم است. ياد بگيرند كه افراد بسياري آن‌ها را عميقاً‌ دوست دارند اما بلد نيستند كه علاقه‌شان را ابزار كنند. ياد بگيرند كه پول همه چيز مي‌خرد جز دل خوش. ياد بگيرند كه ممكن است دو نفر يك موضوع واحد را ببينند و از آن، دو برداشت كاملا ً متفاوت داشته باشند.
ياد بگيرند كه دوست واقعي كسي است كه همه چيز را در مورد آن‌ها مي‌داند و با اين حال دوست‌شان دارد. ياد بگيرند كه كافي نيست همواره ديگران آن‌ها را ببخشند بلكه بايد خودشان هم خود را ببخشند.»
مدتي نشستم و لذت بردم. از او براي وقتي كه به من اختصاص داده بود و براي همه‌ي كارهايي كه براي من و خانواده‌ام كرده بود تشكر كردم.

او پاسخ داد: «هر وقت بخواهي من بيست و چهار ساعته در دسترس هستم، فقط كافي است صدايم كني تا جواب بدهم.»
عالی بود مرسی
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاثیر گزارترین متن روانشناسی

تاثیر گزارترین متن روانشناسی

ثیرگذارترین متن روانشناسی

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم


در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد

در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد

در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند


درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد

در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود

حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند.

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست

 

ali.k

عضو جدید
روزی پیرمرد کشاورزی به پسرش که تو زندان بود نامه ای نوشت و گفت:« پسرم تو که تو زندان هستی و من هم پیر شدم و دیگه نمیتونم کار کنم، زمین باید شخم زده بشه تا بشه دوباره توش محصول کاشت ولی من تواناییشو ندارم، کاش بودیو این کارو میکردی تا بدهیهامونو میدادیم و مشکلاتومون حل میشد!»
بعد از چند روز یه نامه از طرف پسر به دست پیرمرد رسید با این مضمون:« سلام پدر، من چندتا اسلحه و پول و طلا تو زمینمون دفن کردم یه وقت زمینو شخم نزنی، اون موقع اونا پیدا بشه جرم من بیشتر میشه و من بیشتر تو زندان میمونم، صبر کنم تا خودم بیام.»
فردای اون روز پلیس به زمین پیرمرد حمله کرد و وجب به وجب زمین رو زیرو رو کرد ولی هیچی پیدا نکرد و بعد از چند روز جستجوی بی نتیجه گذاشت و رفت.
نامه دیگری از پسر به پیرمرد رسید:« که نوشته بود، منو ببخش پدر تنها کاری بود که از دستم برمیومد تا برات انجام بدم، حالا زمین آمادست که توش محصول بکاری»
 

Similar threads

بالا