بچه یک ریز سرفه می کند.
مادرش نگران می شود.
پیر مرد نفسش به شماره افتاده.
پسرش می ترسد و به اورژانس زنگ می زند.
مرد جوان با چشم های قرمز از سر کار بر می گردد.
همسرش چای دم می کند تا با سرگل چای، چشم های ملتهب شوهرش را بشوید.
همه به آسمان نگاه می کنند.
به خاکستری گستره ای که بر سرشان سایه انداخته.
به پرندگانی که گیج اند و نمی دانند چرا اسیر این همه تیرگی و بی تفاوتی شده اند.
من نفسی عمیق می کشم. پشیمان می شوم.
ای کاش می توانستم این ذرات موذی پراکنده را نابود کنم.
ای کاش می توانستم آنها را نابود کنم و بدانم در سرفه های آن بچه، نفس های به شماره افتاده ی آن پیر مرد و آن چشم های سرخ چقدر مقصر اند.
خورشید را یک بار هم که شده در دستت بگیر.
بگذار نورش بی هیچ واسطه ای بر صورتم بنشیند.
دلت قرص، بهایش را تا آخرین قطره ی پول خرد هایم می پردازم.
من مدت هاست از تابش بی وقفه ی این لامپ های گیج خسته شده ام.
خسته شده ام از خورشیدی که رویش نوشته اند: لطفاً دست نزنید.
تو که جای من نیستی تا بفهمی حرف دل کسی را که همین کلماتش را هم با نور نا چیز شمع های نیمه جان و روشنایی اندک تیر چراغ برق کوچه سر هم کرده.
تو که جای من نیستی تا بفهمی معنی این جمله های پر از ایهام و ابهام را.
پس دلت قرص، خورشید را در دستت بگیر.
تاوانش هر چقدر باشد پای من.
فقط از تابش آزار دهنده ی این نور های مصنوعی نجاتم بده.
بگذار چشم هایم به جمال خورشید هم روشن شود.
آن موقع شاید راهی به سوی تو از لا به لای این سلام های آشفته پیدا کردم.
گندم زار زیبایی اش را مدیون مترسکی است که کلاغ ها از آن می ترسند.
هیچ همدمی ندارند و سال به سال مرد کشاورز کلاه لبه دارش را به او می بخشد.
مترسک اگر زبان داشت می توانست خاکی ترین شاعر محلی معاصر باشد.
او پروانه شدن خیلی از پیله ها را دیده.
مسابقه ی مورچه ها برای به لانه بردن دانه ها و دلبری از ملکه را شاهد بوده و می داند که کفشدوزک ها چطور روی یک ساقه ی نیشکر خاص تعصب دارند.
مترسک حتی مسیر محبوب ستاره های دنباله دار را می شناسد.
خبر دارد که ماه در کدام شب ها به زمین نزدیک تر است.
مترسک اگر حرف زدن می دانست به ما می گفت جوان های روستا شب های تنهایی شان را با چند دور قدم زدن دور مزرعه به صبح می رسانند.
از شما چه پنهان او چند باری اسم خانم ترین دختر ده را هم شنیده است.
ما که نمی دانیم.
مترسک شاید خودش هم دلش رفته باشد.
شاید همان کلاغ هایی که از او می ترسند برای تلافی و حرص در آوردن از همان بالا خبر از نرگس زار ده پایین داده باشند و کسی که همیشه آنجا ایستاده.
پیراهنش گل های قرمز دارد و باد که می پیچد آن طرف ها یک دسته موی گندمی در هوا رها می شود.
نمی دانی مترسک ها با همه ی ایستادگی شان شکننده ترین عاشق های دنیا هستند.
باید حتما زمان می گذشت تا ماجرایی را باور می کردی که اثباتش ابر های زیادی را می طلبید که پیش پایت قربانی کنم.
باید خودت داوطلب می شدی.
باید خودت می خواستی تا از این برزخ رها شوی.
و اگر نه من که غزل آخر را خوانده بودم و دینی به گردنم نبود.
حالا دیگر خوابم نمی بَرَد.
باید تمام حرف های مگو را قبل از ساعت پریشانی ام مرور کنم تا کلمه ای از قلم نیفتاده باشد.
کلمه ای به سادگی یک سلام که وقتی از زبان تو شنیدم همه چیز پیچیده شد و نتیجه اش شد همین بلاتکلیفی بی مورد.
راستی نگفتی کنار کدام شب زمستانی انتظارم را می کشی؟
کنار کدام شب؟
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
ما که می میریم در هذه السنه تو نگفتی می کنم امشب الو؟ تو نگفتی می خوریم امشب پلو؟ نه پلو دیدیم امشب نه چلو سخت افتادیم اندر منگنه آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ و مسما می خورند
با غذا، کنیاک و شامپا می خورند منزل ما جمله سرما می خورند خانه ی ما بدتر است از گردنه آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جناب مستطاب ماهی و قرقاول و جوجه کباب ما برای نان جو در انقلاب وای اگر ممتد شود این دامنه آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تخم مرغ و روغن و چوب سفید با پیاز و نان گر امشب می رسید می نمودم اشکنه امشب ترید حیف ممکن نیست پول اشکنه آخ عجب سرماست امشب ای ننه
نیست اصلاً فکر اطفال فقیر نه وکیل و نه وزیر و نه امیر ای خدا داد فقیران را بگیر سیر را نبوَد خبر از گُرسِنه آخ عجب سرماست امشب ای ننه
من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند و با غیض، ساقه های خشک را جویدند چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟ من هم می میرم اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد پس صغری مادر برادر کوچکش شد و مدرسه نرفت چه کسی جاجیم می بافد؟ من هم می میرم اما نه مثل حیدر که از کوه پرت شد پس گرگ ها جشن گرفتند و خدیجه بقچه های گل دوزی شده را در ته صندوق ها پنهان کرد چه کسی اسب های وحشی را رام می کند؟
«سلمان هراتی» شعر خوانی آقای رشید کاکاوند
تصویر شگرفی دارم از زمستان.
از کوچه های پر برف و یخ زده، حیاط با درخت های بی برگش.
تصویر قشنگ گربه های پشت پنجره در انتظار باقی عصرانه، آدم برفی نیمه ویران با دماغ هویجی خنده دار و کفش های کیکرز سفیدک زده کنار در اتاق.
تصویر کتاب فارسی اول دبستان، خیس از آخرین شیرجه اش توی جوب خیابان شلوغ. صندلی های زرد و سرد آشپزخانه و بوی کیف آور دم پختک توی بشقاب های قشنگ گل دار.
بوی قرمزی نارس خرمالو ها روی هرّه ی پنجره.
مزه ی خوب شلغم های زورکی پدر.
نور گرم علاالدین، بوی نفت و بوی زیرزمین های نم زده.
رنگ ماشی کاپشن های گنده ی سوغاتی.
رنگ کاسه ی گل مرغی پر از آش و انار و رنگ دانه های سرخ ریخته روی مدرسه و آبی پر رنگ مقنعه های خیس و برف گرفته.
تصویر لیوان کشویی لبریز از لوبیای داغ مدرسه و کیف سیاه پر از گنجینه ام، پر از لامپ سوخته، کلید های زنگ زده و پنج تومنی های زرد.
بوی مداد سوسمار نشان، کاغذ کاهی، کیهان ورزشی، چایی داغ و دست سوخته از شیطنت.
رنگ خنده های قایمکی، پاهای یخ زده ی کوچک زیر پتوی پلنگی و قصه های رادیوی صبح جمعه.
نغمه ی شاد و یواشکی مادر.
رنگ شکلات خوشرنگ بستنی زمستانی زیر چادر گل دار مادر بزرگ.
آخ، اسکروچ، اسکروچ، اسکروچ پیر و عزیز.
اصلاً هزار بار اسکروچ، ساعت پنج عصر، در یک روز سرد زمستانی.
به یاد تو و علاقه ی همیشگی ات به جمع کردن سنگ ها، هفت سنگ را روی هم می چینم.
شاید شبیه همان بازی دوران کودکی اما این بار می خواهم سنگ ها روی هم بمانند.
سنگ فیروزه را می گذارم از همه بالاتر.
می دانم هنوز هم به همه ی رنگ ها ترجیحش می دهی.
بعد از آن نوبت عقیق است.
عقیق سبز یمنی.
مانند انگشتر قدیمی مادربزرگ، همان که همیشه دوست داشتی شبیه اش را داشته باشی.
عقیق سرخ مربع شکل، سنگ بعدی است
آنکه رویش نوشته است یا لطیف.
بعدی کهربا است.
کهربایی زیبا و به شکل یک گردنبند. الماس و یاقوت که می دانی ندارم اما به جایش سنگی که کمتر دیده ای را پیدا کرده ام، یشم سبز.
سنگ زرد بعدی شرف شمس است.
گرد و درخشان.
لاجورد را گذاشته ام آخر، برای رنگ بی نظیر و با وقارش.
می دانی شاید منصفانه نباشد اما با این زیبایی خیره کننده، این ها هم نامشان سنگ است.
مثل سنگ های رودخانه یا سنگ های کوچه، سنگ های خیابان. سخت است چیدن و نگاه داشتن یکجای این همه زیبایی.
یا شاید دلیلش نبودن توست که هیچ سنگی روی سنگ بند نمی شود.
بیا و شیشه ی دلم را به سنگ نگاهت نشکن.
بیا بازی کنیم.
بیا از همه چیز دل بکنیم.
دستتو ببر پشت سرت.
سنگ کاغذ قیچی...
به من چه که در چشمان درشتش اون همه ستاره چشمک می زند.
من چه کار به دلتنگی دیوار دارم برای قاب برده شده از این خانه.
من چه کار به زر ورق شکلات افتاده از دست او در بی تفاوتی به حرف هایم دارم؟
بگو سنگ کاغذ قیچی.
اصلا به ما ربطی ندارد کار سنگ چیست.
می خواهد سر بشکند یا دل، می تواند.
شاید هم بخواهد آرام زیر مسیر گذر آب چشمه دراز بکشد و شنای نور خورشید را تماشا کند.
به کاغذ هم کاری ندارم.
نه دیگر نامه ای می آید و نه دیگر کسی آن نامه های فرستاده را می خواند و جواب می خواهد.
قیچی... قیچی اما شاید هم خوب باشد.
درست است.
بروم قیچی را از لای آلبوم عکس بیاورم و به جای اینکه خودم را، او و تو را در این آلبوم کهنه از هم جدا کنم، قیچی را بگیرم و این رشته ی ناپیدای خار دار را ببرم.
بیا بازی را تموم کن.
دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند.
کافی بود سنگ صاف و یک دستی را کنار رودخانه یا حتی خیابان پیدا کند.
ناخودآگاه به سمتش می رفت و سریع آن را برمی داشت.
فردای آن روز که او را می دیدی فقط با یک یا چند رنگ معمولی و یک قلم و سنگ صاف و ساده را چنان طرح و نقشی زده بود که باورت نمی شد این سنگ همان سنگ دیروز باشد.
همه ی دنیایش شده بود یک صندوقچه ی کوچک پر از سنگ های نقاشی شده.
انگار زبان آنها را می فهمید. با آنها حرف می زد و برای هر کدامشان رنگ خاصی داشت.
ناراحتی هایش را به رنگی می کشید و شادی هایش را به رنگ دیگر.
از بته جقه و نقش های سنتی گرفته تا صورتک های جالب و با مزه که خاص خودش بود و هر کدام را به یک اسم صدا می زد.
عالمی داشت.
خودش، سنگ ها و صندوقچه ی کوچک روی طاقچه ی اتاقش.
دنیایش را از سنگ ساخته بود درست برعکس دلش که همیشه بی محابا تنگ می شد، تنگ خاطرات سرسبز و روزهای بارانی.
متن خوانی خانم آزاده زارعی (بازیگر)
به یاد تو و علاقه ی همیشگی ات به جمع کردن سنگ ها، هفت سنگ را روی هم می چینم.
شاید شبیه همان بازی دوران کودکی اما این بار می خواهم سنگ ها روی هم بمانند.
سنگ فیروزه را می گذارم از همه بالاتر.
می دانم هنوز هم به همه ی رنگ ها ترجیحش می دهی.
بعد از آن نوبت عقیق است. عقیق سبز یمنی.
مانند انگشتر قدیمی مادربزرگ، همان که همیشه دوست داشتی شبیه اش را داشته باشی.
عقیق سرخ مربع شکل، سنگ بعدی است.
آنکه رویش نوشته است یا لطیف.
بعدی کهربا است.
کهربایی زیبا و به شکل یک گردنبند.
الماس و یاقوت که می دانی ندارم اما به جایش سنگی که کمتر دیده ای را پیدا کرده ام، یشم سبز.
سنگ زرد بعدی شرف شمس است.
گرد و درخشان.
لاجورد را گذاشته ام آخر، برای رنگ بی نظیر و با وقارش.
می دانی شاید منصفانه نباشد اما با این زیبایی خیره کننده، این ها هم نامشان سنگ است.
مثل سنگ های رودخانه یا سنگ های کوچه، سنگ های خیابان.
سخت است چیدن و نگاه داشتن یکجای این همه زیبایی.
یا شاید دلیلش نبودن توست که هیچ سنگی روی سنگ بند نمی شود.
بیا و شیشه ی دلم را به سنگ نگاهت نشکن.
دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند.
کافی بود سنگ صاف و یک دستی را کنار رودخانه یا حتی خیابان پیدا کند.
ناخودآگاه به سمتش می رفت و سریع آن را برمی داشت.
فردای آن روز که او را می دیدی فقط با یک یا چند رنگ معمولی و یک قلم و سنگ صاف و ساده را چنان طرح و نقشی زده بود که باورت نمی شد این سنگ همان سنگ دیروز باشد.
همه ی دنیایش شده بود یک صندوقچه ی کوچک پر از سنگ های نقاشی شده.
انگار زبان آنها را می فهمید.
با آنها حرف می زد و برای هر کدامشان رنگ خاصی داشت.
ناراحتی هایش را به رنگی می کشید و شادی هایش را به رنگ دیگر.
از بته جقه و نقش های سنتی گرفته تا صورتک های جالب و با مزه که خاص خودش بود و هر کدام را به یک اسم صدا می زد.
عالمی داشت.
خودش، سنگ ها و صندوقچه ی کوچک روی طاقچه ی اتاقش.
دنیایش را از سنگ ساخته بود درست برعکس دلش که همیشه بی محابا تنگ می شد، تنگ خاطرات سرسبز و روزهای بارانی.
«سنگ ها جادو می کنند چطور نمی دونستی؟»
این حرف را زد و از ویترین مغازه چند سنگ مختلف برداشت.
یاقوت کبود، زمرد، آمیتیس و نمی دانم هزار مدل سنگ های جور وا جور دیگر را جلویم چید و پرسید: «متولد چه ماهی هستی؟»
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چه فرقی داره؟»
گفت: «سنگ ها دنیای خودشونو دارن.
باید دنیاشونو بشناسی تا حرفامو باور کنی.
افسوس که ما فقط بی اعتنا از کنارشون رد میشیم و توجهی به راز های درونشون نداریم.
این سنگ ها مترجم حرفای کهکشان اند.
هر کدومشون جادوی خاص خودشونو دارن.
هر کدومشون ماه خودشونو دارن، مثل من، مثل شما.
شما بگو چه ماهی به دنیا اومدی تا بگم کدوم یکی از اینا دوای دردت میشه».
خنده ام گرفته بود. سنگ؟! جادو؟! کهکشان؟! ببین، دست به دامن اینها شده ام تا چاره ی کارم شوند.
زمانی بود که به خیال حضور تو به شیشه ی پنجره ی خانه ی خالی سنگ می زدم و حالا این سنگ ها را آویز گردنم می کنم تا شاید خدا را چه دیدی شاید مرد سنگ فروش حق داشت.
این سنگ ها جادو می کنند. این من و ماییم که با دنیای شان غریبه ایم.
راستی متولد چه ماهی هستی؟
همیشه به این فکر می کنم که چه کسی باور می کند وقتی انتهای ذهن من و تو، آن دورترین جای خاطر درخت ها و حتی حافظه ی خیابان ها هم به خاطراتمان قد نمی دهد، سنگ های زیر پایمان همه ی جزئیات را مو به مو به یاد دارند.
ای کاش زبانی برای حرف زدن بود و نامی و آوازه ای.
باور کنی یا نه سنگ ها هم دل دارند.
گاهی دلی پر از زمین، از زمان، از زمانه، از عابر های بی خیال و کم حافظه، از قدم های تند و گاه خشن. و چه بی انصافانه شده اند نماد خشونت و سخت دلی.
باد می آید، باران می بارد، برف می نشیند روی تن سنگ فرش خیابان ها اما صدایی از سنگ ها بلند نمی شود.
نه که حس نکنند، نه که حرفی نداشته باشند.
شاید اگر به میل خودشان بود نمی خواستند سنگ صبور آن همه خاطره باشند.
آمدن ها، رفتن ها حتی ماندن ها روی نیمکت های سنگی، یک دنیا حرف نگفته، یک دنیا تصویر در ذهن مانده، همه و همه بر جانشان می نشیند اما گاهی سنگ هم ترک می خورد، می شکند، خُرد می شود و آن وقت با خودم می گویم شاید طاقتش تمام شده است.
می شود هر بار که هوس نوشتن می کنی صندلی ات را برداری و همراه یک استکان چای با طعم دارچین به روی تراس کوچک خانه بنشینی و تا خود صبح زل بزنی به چراغ های روشن خیابان و با خودت خلوت کنی.
و یا هر بار پالتوی طوسی رنگت را روی شانه ات بیندازی به نرده های تراس تکیه بدهی و موسیقی مورد علاقه ات را آنقدر تکرار کنی تا یک به یک نت هایش را حفظ شوی.
و یا شاید هم این بار به جای نوشتن، هوس کنی طرحی سیاه و سفید بکشی از تصویری مبهم که روز به روز از مردمک چشم هایت بیشتر فاصله می گیرد و پیر چشمی ات را تجدید می کند.
اصلا شاید تصمیم گرفته باشی این هفته راس موعد همیشگی، کرکره ی چشم هایت را پایین بکشی و به خودت استراحت بدهی و بعد از خواب قیلوله، سراغ تراس و دنیای ساکت شب بروی.
می شود هر بار که پیامی برایت می آید نادیده اش بگیری و بی اعتنا از کنارش رد شوی.
انگار نه انگار که تو با این پیام ها نسبتی داری و یا کسی آن سوی این خطوط مخابراتی انتظار گاهی نگاهی از تو دارد.
بعد از اینکه می فهمم اولین محموله ی فیلم هایم به نیویورک نرسیده، ماشین می گیرم و می روم فرودگاه. در دفتر پان آمریکن متوجه می شوم که ارسال محموله ها چند روز است متوقف شده و بسته ی فیلم هایم را به طرز معجزه آسایی، وسط یک خروار محموله ی پستی منتظر در صف، پیدا می کنم. همان موقع است که می فهمم می شود همین طوری رفت توی سالن انتظار مسافران. سالن پر از آدم هایی است که می خواهند از کشور خارج شوند و من شروع می کنم به پرسیدن از چند نفرشان که آیا حاضرند فیلم های مرا به لندن، فرانکفورت یا هر جای دیگر در اروپای غربی ببرند؟ سعی می کنم قانع شان کنم که تمام تاریخ دموکراسی غربی به نحوی وابسته به این است که این فیلم ها تا پنجشنبه به نیویورک برسند. در نهایت کسی را پیدا می کنم که عازم پاریس و مایل به همکاری است. اطلاعات پروازش را می گیرم که بعدا برای دفتر آژانس بفرستم و این عملاً به روش اصلی من برای ارسال فیلم از ایران تبدیل می شود.
حوالی همین وقت هاست که دوستم اولیویه ریبات، عکاس فرانسوی به تهران می رسد. اولیویه برای نیوزویک عکاسی می کند و من برای تایم ولی این برای هیچ گدام مان مهم نیست و بیشتر جا ها را با هم می رویم. حتی فیلم هایمان را هم با هم می رستیم. وارد سالن مسافران فرودگاه می شویم و مثل یک جور بازی، شروع می کنیم به حدس زدن «کبوتر» نامه بر احتمالی. بعضی ها آشکارا علاقه ای ندارند، بعضی ها علاقه نشان می دهند ولی به دلایل نا معلوم قال مان می گذارند. هر از گاهی هم یکی از آنها که در تصورات مان رویش خط کشیده ایم، عشق مطبوعات از آب در می آید و حاضر می شود فیلم هایمان را ببرد.
دوشنبه 25 دی 1357 (15 ژانویه 1979)
یک شب قبل از رفتن شاه، برق هتل اینتر کنتیننتال ]لاله[ قطع می شود و خبرنگار ها را مجبور می کند که از اتاق های تاریک شان به راهرو ها و لابی که لامپ های اضطراری دارند، پناه ببرند. صدای فلزی منحصر به فرد ماشین تایپ های پرتابل اولیوتی، راهرو ها را پر می کند و کیف های چرمی آبی رنگ شان را روی هر میزی می شود دید.
سه شنبه 26 دی 1357 (16 ژانویه 1979)
صبح خبر دار می شویم که پرواز شاه به خارج از کشور قطعی است. اتوبوسی برای بردن اهالی رسانه به ترمینال سلطنتی فرودگاه تدارک دیده شده ولی وقتی می رسیم ماموران اجازه ی ورود نمی دهند. شکایت و گلایه بلافاصله شروع می شود و طبق معمول کارمند دفتر مطبوعات دولت، بهانه هایی می آورد. چاره ای نیست. پشت نرده ها منتظر و امیدوار باقی می مانیم. من کنار برت کوئینت ایستاده ام؛ خبرنگار کهنه کار CBS که ویتنام، کنگو و یک دو جین جنگ و درگیری دیگر را پوشش داده. اگر کسی را بخواهند راه بدهند، آن کس کوئینت خواهد بود ولی این بار در ها بسته می ماند. یک ساعت بعد صدای موتور جت بلند می شود و ما دم آبی رنگ بوئینگ سلطنتی را می بینیم که از پشت ساختمان ترمینال می گذرد. من چند تا عکس می گیرم. بعد غرش جت به تدریج محو می شود. هواپیما رفته است. او رفته است.
رویایی که تمام عکس های تکی ام را هم با من شریک شده.
دیگر کارَت یک روح و دو بدن هم گذشته وقتی هر کاری می کنی از چشم این دل پنهان نیست.
ارتباط عجیبی دارم با تویی که هر وقت بی کار می شوی، سری به رویاهای من می زنی.
رویاهای صادقانه ای که در هیچ کتاب تعبیر خوابی، تعبیری برای آنها پیدا نکرده ام.
گاهی انقدر واقعی می شوی که به رویایی بودن اطرافیانم مشکوک می شوم.
دنبال چه می گردی؟
لطفاً در کمد را باز کن، لباس هایت را بریز در همین چمدان قدیمی کفش هایت را هم از جا کفشی بردار و دست از سر رویاهای من بکش.
من به این آدم های نصفه و نیمه عادت ندارم.
نمی خواهم این بودن های ندیدنی ات را.
ببین، واقعی بودن تا واقعیت داشتن زمین تا آسمان تفاوت دارد.
واقعی ترین رویای من، بد نیست گاهی واقعیت داشتن را هم امتحان کنی حتی شده برای یک ساعت. همان یک ساعت هم روبروی خودت بنشین و از چشم من به خودت نگاهی بینداز.
شرط می بندم تازه می فهمی معنای تماشایی شدن را. اگر بفهمی! من که بعید می دانم.
در یخچال را باز می کرد و می بست. شمردم. هفت بار. درست هفت بار.
شاید در یخچال را باز می کرد تا سرمای دانه های برف حیاط را بکشاند داخل اتاق تا شاید بوی برف بپیچد لا به لای دستکش هایی که منتظرند تا از خواب بیدار شوند.
برف که می بارد همه یک شکل می شوند.
ناخودآگاه من می شود خاطره ی چند ساله ی تو.
برف که می بارد خیالت می شود شال پشمی دور گردنم و زیر لب می گویم: نه، نه سرد نیست.
بیا، بیا و در یخچال را باز کن و بگذار دانه های برف بنشیند روی عاشقانه هایمان.
یاد چترهای راه راه رنگی در روزهای کودکی، یاد سر پناه های موقتی در خیابان های شلوغ، یاد شعرهای نوجوانی، شور های جوانی و یاد رویاهایی که هیچ روزی به حقیقت نرسید.
امروز، اما من زیر بارش برف، بی چتر رنگی، بی سر پناه و بدون حسرت از نرسیدن رویا هایم به حقیقت زندگی به آسمان نگاه کردم و گذاشتم تا تمام غم هایش را به سر و رویم ببارد.
صبورانه به صدایش گوش کردم و بوی نمناک دردش را با تمام وجود نفس کشیدم. زیر برف قدم زدم و بر تمام سنگ فرش های خیابان، نقش رویایی را دیدم که روزی به حقیقت خواهد رسید.
غروب سال نو [مسیحی] رفتم به خانه ای که قبلا متعلق به ساواک بوده.
به من گفته بودند که خانه را تظاهر کنندگان تصرف کرده و آتش زده اند و وقتی می رسم آنجا، هنوز از اتاق ها دود بلند است.
با این حال خانواده ها دارند از خانه مثل یک گالری هنری بازدید می کنند.
بچه ها انگار که در سالن نمایش مجسمه های مدرن باشند، بقایای تخت های برقی، ناخن کش و دیگر ابزارهای مهیب شکنجه را برانداز می کنند.
دختر بچه ای انگشتش را با کنجکاوی داخل یکی از وسایل می گذارد.
همان موقع است که صدای غرش کامیون ها را می شنوم.
قبل از این که به خودم بیایم گروهی سرباز، محل را محاصره می کنند.
همه فرار می کنند ولی من دیر می جنبم و یک افسر بازداشتم می کند.
رفتارش دوستانه اما جدی است.
مرا می برد بیرون و مجبورم می کند سوار یک کامیون نظامی شوم.
سربازی عقب می نشیند. جوری که توجه کسی جلب نشود، فیلم های دوربین را در می آورم و می چپانم توی جوراب هایم و جایشان فیلم نو می اندازم.
زمان می گذرد.
بالاخره کسی می نشیند پشت فرمان و راه می افتد.
هیچ تصوری ندارم که مرا کجا می برند.
حسی از فضای مخوف خانه با محصور بودنم در کامیون آمیخته می شود و ذهنم به سپتامبر ۱۹۷۳ بر می گردد که چند روز بعد از کودتای پینوشه علیه آلنده، در سانتیاگوی شیلی دستگیر شدم.
بیرون استادیوم ملی که صد ها نفر از زندانیان سیاسی را آن جا نگه می داشتند، سربازی بازداشتم کرد.
دوربین هایم را گرفت، مرا برد داخل و مجبورم کرد دست هایم را بالا بگیرم و یک ساعت رو به دیوار بایستم.
تمام مدت، صدای فریاد زندانیانی را که در اتاق های راهرو بازجویی می شدند می شنیدم.
این که برخلاف میلت، بدون هیچ جرمی و بیهیچ تصوری از این که چه بلایی سرت خواهد آمد جایی نگهت دارند، خواه در استادیوم باشد یا کامیون، همان حسی است که ایرانی ها در این سال های اخیر با آن زندگی کرده اند.
هرچند در مورد من، مرا بردند به جای دیگری از شهر و ولم کردند.