یک فنجان چای با رادیو هفت

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


باغبان مژده ی گل می شنوم از چمنت...قاصدی کو که سلامی برساند ز منت
وقت آن است که با نغمه مرغان سحر ... پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟... دگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت
آبت از چشمه دل داده ام ای باغ امید... که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم ... مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت
بر لبت مژده ی آزاده ما می گذرد ... جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پیمانه درست اند بیا... که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
خود به زخم تبر خلق در آمد از پای ... آنکه می خواست گزین خاک کند ریشه کنت

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت... با بهار آمدی ای به ز بهار آمدنت
بنشین در غزل سایه که چون آیت عشق ... از سر صدق بخوانند به هر انجمنت




شعر خوانی آقای احسان کرمی



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بچه یک ریز سرفه می کند.
مادرش نگران می شود.
پیر مرد نفسش به شماره افتاده.
پسرش می ترسد و به اورژانس زنگ می زند.
مرد جوان با چشم های قرمز از سر کار بر می گردد
.
همسرش چای دم می کند تا با سرگل چای، چشم های ملتهب شوهرش را بشوید.
همه به آسمان نگاه می کنند.
به خاکستری گستره ای که بر سرشان سایه انداخته.
به پرندگانی که گیج اند و نمی دانند چرا اسیر این همه تیرگی و بی تفاوتی شده اند.
من نفسی عمیق می کشم
.
پشیمان می شوم.
ای کاش می توانستم این ذرات موذی پراکنده را نابود کنم.
ای کاش می توانستم آنها را نابود کنم و بدانم در سرفه های آن بچه، نفس های به شماره افتاده ی آن پیر مرد و آن چشم های سرخ چقدر مقصر اند.





متن خوانی خانم احترام برومند (گوینده)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خورشید را یک بار هم که شده در دستت بگیر.
بگذار نورش بی هیچ واسطه ای بر صورتم بنشیند.
دلت قرص، بهایش را تا آخرین قطره ی پول خرد هایم می پردازم.
من مدت هاست از تابش بی وقفه ی این لامپ های گیج خسته شده ام.
خسته شده ام از خورشیدی که رویش نوشته اند: لطفاً دست نزنید.
تو که جای من نیستی تا بفهمی حرف دل کسی را که همین کلماتش را هم با نور نا چیز شمع های نیمه جان و روشنایی اندک تیر چراغ برق کوچه سر هم کرده.
تو که جای من نیستی تا بفهمی معنی این جمله های پر از ایهام و ابهام را.
پس دلت قرص، خورشید را در دستت بگیر.
تاوانش هر چقدر باشد پای من.
فقط از تابش آزار دهنده ی این نور های مصنوعی نجاتم بده.
بگذار چشم هایم به جمال خورشید هم روشن شود.
آن موقع شاید راهی به سوی تو از لا به لای این سلام های آشفته پیدا کردم.





متن خوانی آقای حمید عبیری (گوینده)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گندم زار زیبایی اش را مدیون مترسکی است که کلاغ ها از آن می ترسند.
هیچ همدمی ندارند و سال به سال مرد کشاورز کلاه لبه دارش را به او می بخشد.
مترسک اگر زبان داشت می توانست خاکی ترین شاعر محلی معاصر باشد.
او پروانه شدن خیلی از پیله ها را دیده.
مسابقه ی مورچه ها برای به لانه بردن دانه ها و دلبری از ملکه را شاهد بوده و می داند که کفشدوزک ها چطور روی یک ساقه ی نیشکر خاص تعصب دارند.
مترسک حتی مسیر محبوب ستاره های دنباله دار را می شناسد.
خبر دارد که ماه در کدام شب ها به زمین نزدیک تر است.
مترسک اگر حرف زدن می دانست به ما می گفت جوان های روستا شب های تنهایی شان را با چند دور قدم زدن دور مزرعه به صبح می رسانند.
از شما چه پنهان او چند باری اسم خانم ترین دختر ده را هم شنیده است.
ما که نمی دانیم
.
مترسک شاید خودش هم دلش رفته باشد.
شاید همان کلاغ هایی که از او می ترسند برای تلافی و حرص در آوردن از همان بالا خبر از نرگس زار ده پایین داده باشند و کسی که همیشه آنجا ایستاده.
پیراهنش گل های قرمز دارد و باد که می پیچد آن طرف ها یک دسته موی گندمی در هوا رها می شود.
نمی دانی مترسک ها با همه ی ایستادگی شان شکننده ترین عاشق های دنیا هستند.






متن خوانی آقای کیهان ملکی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باید حتما زمان می گذشت تا ماجرایی را باور می کردی که اثباتش ابر های زیادی را می طلبید که پیش پایت قربانی کنم.
باید خودت داوطلب می شدی.
باید خودت می خواستی تا از این برزخ رها شوی.
و اگر نه من که غزل آخر را خوانده بودم و دینی به گردنم نبود.
حالا دیگر خوابم نمی بَرَد.
باید تمام حرف های مگو را قبل از ساعت پریشانی ام مرور کنم تا کلمه ای از قلم نیفتاده باشد.
کلمه ای به سادگی یک سلام که وقتی از زبان تو شنیدم همه چیز پیچیده شد و نتیجه اش شد همین بلاتکلیفی بی مورد.
راستی نگفتی کنار کدام شب زمستانی انتظارم را می کشی؟
کنار کدام شب؟





متن خوانی آقای میلاد اسلام زاده


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی کودک بودم زمین همین زمین بود و آسمان، همین

شگفتا اما پر از پروانه

و شیشه ی هر پنجر،ه خورشیدی داشت و لبخندی

بابا تا همیشه بابا بود

و من در شیشه ی کودکی طلسم شده بودم

.

.

.

در کودکی، بزرگی تنها به بلندا بود

و مهربانی به لبخند

و شمر پرده ی تعزیه اگر نه اخمو، شمر نبود

تصویر پدربزرگ در اتاق مهمان خانه شمری دیگر بود

گل سرخ چیز قشنگی بود اما به تیغ هایش نمی ارزید

مثل کلوچه در دست پسرک شرور همسایه

که با گازی که می گرفت، صداقت دغدغه را می کشت

بابای زندانی از زبان مادر به سفر رفته بود

و به زودی با سوغات بازمی گشت

پس چرا مادر، بی جهت می گریست؟

آه، کودکی!





برگرفته از مجموعه «باغ سنگ» اثر علی موسوی گرمارودی.


شعر خوانی آقای رشید کاکاوند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

ما که می میریم در هذه السنه

تو نگفتی می کنم امشب الو؟
تو نگفتی می خوریم امشب پلو؟
نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم اندر منگنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

اغنیا مرغ و مسما می خورند

با غذا، کنیاک و شامپا می خورند

منزل ما جمله سرما می خورند
خانه ی ما بدتر است از گردنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

می خورد هر شب جناب مستطاب
ماهی و قرقاول و جوجه کباب
ما برای نان جو در انقلاب
وای اگر ممتد شود این دامنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم اشکنه امشب ترید
حیف ممکن نیست پول اشکنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

نیست اصلاً فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر
ای خدا داد فقیران را بگیر
سیر را نبوَد خبر از گُرسِنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه


«نسیم شمال»


شعر خوانی آقای رشید کاکاوند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتی احساس به یغما برده داری، می خرم
باغبانی و گل پژمرده داری، می خرم

گفتی از ترس فلک، یک عالم احساس نجیب

گوشه ی پیراهنت افسرده داری، می خرم

گفتی انگار از نبرد خویش با دل می رسی

نوجوان کشته ای بر گُرده داری، می خرم

گفتی از بی عاشقی در تیر باران غزل

یک بغل مصراع پیکان خورده داری، می خرم

جای فریاد و سرور کودکانه در دلت

گفته بودی عندلیب مرده داری، می خرم

گفتی از آن عمر سرتاسر زمستان، یادگار

بی نهایت شعر سرما خورده داری، می خرم

عمر کوتاه من و تو در حد اندازه نیست

هر چه اندوه و غم نشمرده داری، می خرم


شعر خوانی آقای حمیدرضا آذرنگ (بازیگر)

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من هم می میرم
اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
و با غیض، ساقه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟
من هم می میرم
اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد
پس صغری مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم می بافد؟
من هم می میرم
اما نه مثل حیدر که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه های گل دوزی شده را
در ته صندوق ها پنهان کرد
چه کسی اسب های وحشی را رام می کند؟

«سلمان هراتی»


شعر خوانی آقای رشید کاکاوند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تصویر شگرفی دارم از زمستان.
از کوچه های پر برف و یخ زده، حیاط با درخت های بی برگش.
تصویر قشنگ گربه های پشت پنجره در انتظار باقی عصرانه، آدم برفی نیمه ویران با دماغ هویجی خنده دار و کفش های کیکرز سفیدک زده کنار در اتاق.
تصویر کتاب فارسی اول دبستان، خیس از آخرین شیرجه اش توی جوب خیابان شلوغ. صندلی های زرد و سرد آشپزخانه و بوی کیف آور دم پختک توی بشقاب های قشنگ گل دار.
بوی قرمزی نارس خرمالو ها روی هرّه ی پنجره.
مزه ی خوب شلغم های زورکی پدر.
نور گرم علاالدین، بوی نفت و بوی زیرزمین های نم زده.
رنگ ماشی کاپشن های گنده ی سوغاتی.
رنگ کاسه ی گل مرغی پر از آش و انار و رنگ دانه های سرخ ریخته روی مدرسه و آبی پر رنگ مقنعه های خیس و برف گرفته.
تصویر لیوان کشویی لبریز از لوبیای داغ مدرسه و کیف سیاه پر از گنجینه ام، پر از لامپ سوخته، کلید های زنگ زده و پنج تومنی های زرد.
بوی مداد سوسمار نشان، کاغذ کاهی، کیهان ورزشی، چایی داغ و دست سوخته از شیطنت.
رنگ خنده های قایمکی، پاهای یخ زده ی کوچک زیر پتوی پلنگی و قصه های رادیوی صبح جمعه.
نغمه ی شاد و یواشکی مادر.
رنگ شکلات خوشرنگ بستنی زمستانی زیر چادر گل دار مادر بزرگ.
آخ، اسکروچ، اسکروچ، اسکروچ پیر و عزیز.
اصلاً هزار بار اسکروچ، ساعت پنج عصر، در یک روز سرد زمستانی.





متن خوانی خانم ستاره اسکندری (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یه روزی خار بیابون واسه من شاخه ی گل بود

ماه و خورشید، توی دستم تیله ی یه قل دو قل بود

یه روزی که خوب می دونم تو هم اون روزا رو داشتی

روزای همیشه شیرین، روزای همیشه آشتی

روزایی که بوده و هست همیشه

کی میگه اون روزا پیدا نمیشه؟

کی میگه نمیشه مثل اون روزا من و تو همدیگه رو پیدا کنیم

بشینیم با همه ی حوصله مون گره های روحمونُ وا کنیم

کی میگه نمیشه؟ میشه به خدا، بیا از بچه ها بچه تر بشیم

مث خورشید نمیشه، مث شهاب بیا رو تاریکیا خط بکشیم

کی میگه نمیشه؟ میشه همیشه

نمیشه اونه که پیدا نمیشه





شعر خوانی آقای رشید کاکاوند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به یاد تو و علاقه ی همیشگی ات به جمع کردن سنگ ها، هفت سنگ را روی هم می چینم.
شاید شبیه همان بازی دوران کودکی اما این بار می خواهم سنگ ها روی هم بمانند.
سنگ فیروزه را می گذارم از همه بالاتر.
می دانم هنوز هم به همه ی رنگ ها ترجیحش می دهی.
بعد از آن نوبت عقیق است.
عقیق سبز یمنی.
مانند انگشتر قدیمی مادربزرگ، همان که همیشه دوست داشتی شبیه اش را داشته باشی.
عقیق سرخ مربع شکل، سنگ بعدی است
آنکه رویش نوشته است یا لطیف.
بعدی کهربا است.
کهربایی زیبا و به شکل یک گردنبند. الماس و یاقوت که می دانی ندارم اما به جایش سنگی که کمتر دیده ای را پیدا کرده ام، یشم سبز.
سنگ زرد بعدی شرف شمس است.
گرد و درخشان.
لاجورد را گذاشته ام آخر، برای رنگ بی نظیر و با وقارش.
می دانی شاید منصفانه نباشد اما با این زیبایی خیره کننده، این ها هم نامشان سنگ است.
مثل سنگ های رودخانه یا سنگ های کوچه، سنگ های خیابان. سخت است چیدن و نگاه داشتن یکجای این همه زیبایی.
یا شاید دلیلش نبودن توست که هیچ سنگی روی سنگ بند نمی شود.
بیا و شیشه ی دلم را به سنگ نگاهت نشکن.




متن خوانی آقای منصور ضابطیان

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیا بازی کنیم.
بیا از همه چیز دل بکنیم.
دستتو ببر پشت سرت.
سنگ کاغذ قیچی...
به من چه که در چشمان درشتش اون همه ستاره چشمک می زند.
من چه کار به دلتنگی دیوار دارم برای قاب برده شده از این خانه.
من چه کار به زر ورق شکلات افتاده از دست او در بی تفاوتی به حرف هایم دارم؟
بگو سنگ کاغذ قیچی.
اصلا به ما ربطی ندارد کار سنگ چیست.
می خواهد سر بشکند یا دل، می تواند.
شاید هم بخواهد آرام زیر مسیر گذر آب چشمه دراز بکشد و شنای نور خورشید را تماشا کند.
به کاغذ هم کاری ندارم.
نه دیگر نامه ای می آید و نه دیگر کسی آن نامه های فرستاده را می خواند و جواب می خواهد.
قیچی... قیچی اما شاید هم خوب باشد.
درست است.
بروم قیچی را از لای آلبوم عکس بیاورم و به جای اینکه خودم را، او و تو را در این آلبوم کهنه از هم جدا کنم، قیچی را بگیرم و این رشته ی ناپیدای خار دار را ببرم.
بیا بازی را تموم کن.





متن خوانی خانم فاطمه هاشمی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند.
کافی بود سنگ صاف و یک دستی را کنار رودخانه یا حتی خیابان پیدا کند.
ناخودآگاه به سمتش می رفت و سریع آن را برمی داشت.
فردای آن روز که او را می دیدی فقط با یک یا چند رنگ معمولی و یک قلم و سنگ صاف و ساده را چنان طرح و نقشی زده بود که باورت نمی شد این سنگ همان سنگ دیروز باشد.
همه ی دنیایش شده بود یک صندوقچه ی کوچک پر از سنگ های نقاشی شده.
انگار زبان آنها را می فهمید. با آنها حرف می زد و برای هر کدامشان رنگ خاصی داشت.
ناراحتی هایش را به رنگی می کشید و شادی هایش را به رنگ دیگر.
از بته جقه و نقش های سنتی گرفته تا صورتک های جالب و با مزه که خاص خودش بود و هر کدام را به یک اسم صدا می زد.
عالمی داشت.
خودش، سنگ ها و صندوقچه ی کوچک روی طاقچه ی اتاقش.
دنیایش را از سنگ ساخته بود درست برعکس دلش که همیشه بی محابا تنگ می شد، تنگ خاطرات سرسبز و روزهای بارانی.



متن خوانی خانم آزاده زارعی (بازیگر)

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



به یاد تو و علاقه ی همیشگی ات به جمع کردن سنگ ها، هفت سنگ را روی هم می چینم.
شاید شبیه همان بازی دوران کودکی اما این بار می خواهم سنگ ها روی هم بمانند.
سنگ فیروزه را می گذارم از همه بالاتر.
می دانم هنوز هم به همه ی رنگ ها ترجیحش می دهی.
بعد از آن نوبت عقیق است. عقیق سبز یمنی.
مانند انگشتر قدیمی مادربزرگ، همان که همیشه دوست داشتی شبیه اش را داشته باشی.
عقیق سرخ مربع شکل، سنگ بعدی است.
آنکه رویش نوشته است یا لطیف.
بعدی کهربا است.
کهربایی زیبا و به شکل یک گردنبند.
الماس و یاقوت که می دانی ندارم اما به جایش سنگی که کمتر دیده ای را پیدا کرده ام، یشم سبز.
سنگ زرد بعدی شرف شمس است.
گرد و درخشان.
لاجورد را گذاشته ام آخر، برای رنگ بی نظیر و با وقارش.
می دانی شاید منصفانه نباشد اما با این زیبایی خیره کننده، این ها هم نامشان سنگ است.
مثل سنگ های رودخانه یا سنگ های کوچه، سنگ های خیابان.
سخت است چیدن و نگاه داشتن یکجای این همه زیبایی.
یا شاید دلیلش نبودن توست که هیچ سنگی روی سنگ بند نمی شود.
بیا و شیشه ی دلم را به سنگ نگاهت نشکن.





متن خوانی آقای منصور ضابطیان


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوستی داشتم که سنگ ها برایش حکم دفتر نقاشی را داشتند.
کافی بود سنگ صاف و یک دستی را کنار رودخانه یا حتی خیابان پیدا کند.
ناخودآگاه به سمتش می رفت و سریع آن را برمی داشت.
فردای آن روز که او را می دیدی فقط با یک یا چند رنگ معمولی و یک قلم و سنگ صاف و ساده را چنان طرح و نقشی زده بود که باورت نمی شد این سنگ همان سنگ دیروز باشد.
همه ی دنیایش شده بود یک صندوقچه ی کوچک پر از سنگ های نقاشی شده.
انگار زبان آنها را می فهمید.
با آنها حرف می زد و برای هر کدامشان رنگ خاصی داشت.
ناراحتی هایش را به رنگی می کشید و شادی هایش را به رنگ دیگر.
از بته جقه و نقش های سنتی گرفته تا صورتک های جالب و با مزه که خاص خودش بود و هر کدام را به یک اسم صدا می زد.
عالمی داشت.
خودش، سنگ ها و صندوقچه ی کوچک روی طاقچه ی اتاقش.
دنیایش را از سنگ ساخته بود درست برعکس دلش که همیشه بی محابا تنگ می شد، تنگ خاطرات سرسبز و روزهای بارانی.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«سنگ ها جادو می کنند چطور نمی دونستی؟»
این حرف را زد و از ویترین مغازه چند سنگ مختلف برداشت.
یاقوت کبود، زمرد، آمیتیس و نمی دانم هزار مدل سنگ های جور وا جور دیگر را جلویم چید و پرسید: «متولد چه ماهی هستی؟»
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چه فرقی داره؟»
گفت: «سنگ ها دنیای خودشونو دارن.
باید دنیاشونو بشناسی تا حرفامو باور کنی.
افسوس که ما فقط بی اعتنا از کنارشون رد میشیم و توجهی به راز های درونشون نداریم.
این سنگ ها مترجم حرفای کهکشان اند.
هر کدومشون جادوی خاص خودشونو دارن.
هر کدومشون ماه خودشونو دارن، مثل من، مثل شما.
شما بگو چه ماهی به دنیا اومدی تا بگم کدوم یکی از اینا دوای دردت میشه».
خنده ام گرفته بود. سنگ؟! جادو؟! کهکشان؟! ببین، دست به دامن اینها شده ام تا چاره ی کارم شوند.
زمانی بود که به خیال حضور تو به شیشه ی پنجره ی خانه ی خالی سنگ می زدم و حالا این سنگ ها را آویز گردنم می کنم تا شاید خدا را چه دیدی شاید مرد سنگ فروش حق داشت.
این سنگ ها جادو می کنند. این من و ماییم که با دنیای شان غریبه ایم.
راستی متولد چه ماهی هستی؟





متن خوانی خانم نازنین فراهانی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همیشه به این فکر می کنم که چه کسی باور می کند وقتی انتهای ذهن من و تو، آن دورترین جای خاطر درخت ها و حتی حافظه ی خیابان ها هم به خاطراتمان قد نمی دهد، سنگ های زیر پایمان همه ی جزئیات را مو به مو به یاد دارند.

ای کاش زبانی برای حرف زدن بود و نامی و آوازه ای.

باور کنی یا نه سنگ ها هم دل دارند.

گاهی دلی پر از زمین، از زمان، از زمانه، از عابر های بی خیال و کم حافظه، از قدم های تند و گاه خشن. و چه بی انصافانه شده اند نماد خشونت و سخت دلی.

باد می آید، باران می بارد، برف می نشیند روی تن سنگ فرش خیابان ها اما صدایی از سنگ ها بلند نمی شود.

نه که حس نکنند، نه که حرفی نداشته باشند.

شاید اگر به میل خودشان بود نمی خواستند سنگ صبور آن همه خاطره باشند.

آمدن ها، رفتن ها حتی ماندن ها روی نیمکت های سنگی، یک دنیا حرف نگفته، یک دنیا تصویر در ذهن مانده، همه و همه بر جانشان می نشیند اما گاهی سنگ هم ترک می خورد، می شکند، خُرد می شود و آن وقت با خودم می گویم شاید طاقتش تمام شده است.

راز دارد این همه آدم بودن کار آسانی نیست.




متن خوانی آقای منصور ضابطیان

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اتفاق های خوب بی رحم اند. درست وقتی که انتظارش را نداری، ظاهر می شوند و زندگیتو به دو بخش قبل و بعد از خودشون تقسیم می کنند.

بی رحمی شان دقیقاً همین جا آغاز می شود.

می شوند سنگ محک همه ی اتفاقات و حوادث بعد از خودشان
.

انگار دیگر هیچ چیز جز آنها راضی ات نمی کند.

انگار همیشه خوبی و شیرین شان آن چنان در یادت باقی می ماند که دیگر کامت با هیچ چیز دیگری شیرین نشود.

اتفاق های خوب می توانند آدم ها باشند.

آدم های دوست داشتنی و خاصی که سر راهت سبز می شوند و نشان هر دوره ای از زندگی ات را با نام خودشون ثبت می کنند.

اگر ماندنی باشند که هر روز یادت می آورند که خدا چه لطفی در حق تو داشته است.

اما امان از وقتی که مسافر اند.

چمدان شان را می بندند و پشت پنجره، دور تر و دور تر می شوند.

اونوقت تو می مونی و یه عالم یاد و نام و نشان شان که بر جای جای زندگیت به جای گذاشته اند و انگار دیگر اگر بخواهی هم پاک کردنشان غیر ممکن است.

انگار حضور حتی کوتاه شان در زندگیت می شود ملاک و معیار آدم های بعدی.

دیگر همه را با آنها می سنجی و مقایسه می کنی.

و گاه چه سخت می شود وقتی می دانی زندگی باقیست اما همچون آنهایی کمیاب اند
.

اونوقت است که زمان تغییر فرا می رسد.

گاهی علی رغم همه ی زیبایی هایش باید دفتر کهنه را بست و دفتری نو آغاز کرد.





متن خوانی آقای رضا توکلی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می شود بی خیال نوشتن شوی.

می شود هر بار که هوس نوشتن می کنی صندلی ات را برداری و همراه یک استکان چای با طعم دارچین به روی تراس کوچک خانه بنشینی و تا خود صبح زل بزنی به چراغ های روشن خیابان و با خودت خلوت کنی.

و یا هر بار پالتوی طوسی رنگت را روی شانه ات بیندازی به نرده های تراس تکیه بدهی و موسیقی مورد علاقه ات را آنقدر تکرار کنی تا یک به یک نت هایش را حفظ شوی.

و یا شاید هم این بار به جای نوشتن، هوس کنی طرحی سیاه و سفید بکشی از تصویری مبهم که روز به روز از مردمک چشم هایت بیشتر فاصله می گیرد و پیر چشمی ات را تجدید می کند.

اصلا شاید تصمیم گرفته باشی این هفته راس موعد همیشگی، کرکره ی چشم هایت را پایین بکشی و به خودت استراحت بدهی و بعد از خواب قیلوله، سراغ تراس و دنیای ساکت شب بروی.

می شود هر بار که پیامی برایت می آید نادیده اش بگیری و بی اعتنا از کنارش رد شوی.

انگار نه انگار که تو با این پیام ها نسبتی داری و یا کسی آن سوی این خطوط مخابراتی انتظار گاهی نگاهی از تو دارد.

می شود بی خیال بود، سخت نگرفت.

حتی می شود ننوشت. می شود فراموش کرد.

حتی سکوت کرد و نگاه کرد.

فقط زمان لازم است.





متن خوانی آقای بهزاد خداویسی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تمام که می شوی می گذارم پای ظرفیت کمت.

پای این پا و آن پا کردنت و بهانه های ساده و پیش پا افتاده ات.

چه لحظه های سختی را می سازند همین ثانیه های آخر، همین نگه داشتن هایی که تمامت را در بر نمی گیرند و قسمت اعظم وجودت را رها می کنند.

تمام که می شوی همه برایت داور می شوند و کسی یاورت نمی شود.

باید خودت خودت را پیدا کنی و گرنه خیلی زود جای خالی ات را با کلمه ی دیگری پر می کنند و تو را می سپارند به خدا.

من که شک ندارم خدا همیشه نگهدار خوبی بوده.

اما خدا کند برای یک بار هم که شده در این زمستان سرد سوزناک ما را برای هم نگه دارد.





متن خوانی آقای ایمان سرور پور


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

سه شنبه 12 دی 1357 (2 ژانویه 1979)


بعد از اینکه می فهمم اولین محموله ی فیلم هایم به نیویورک نرسیده، ماشین می گیرم و می روم فرودگاه. در دفتر پان آمریکن متوجه می شوم که ارسال محموله ها چند روز است متوقف شده و بسته ی فیلم هایم را به طرز معجزه آسایی، وسط یک خروار محموله ی پستی منتظر در صف، پیدا می کنم. همان موقع است که می فهمم می شود همین طوری رفت توی سالن انتظار مسافران. سالن پر از آدم هایی است که می خواهند از کشور خارج شوند و من شروع می کنم به پرسیدن از چند نفرشان که آیا حاضرند فیلم های مرا به لندن، فرانکفورت یا هر جای دیگر در اروپای غربی ببرند؟ سعی می کنم قانع شان کنم که تمام تاریخ دموکراسی غربی به نحوی وابسته به این است که این فیلم ها تا پنجشنبه به نیویورک برسند. در نهایت کسی را پیدا می کنم که عازم پاریس و مایل به همکاری است. اطلاعات پروازش را می گیرم که بعدا برای دفتر آژانس بفرستم و این عملاً به روش اصلی من برای ارسال فیلم از ایران تبدیل می شود.

حوالی همین وقت هاست که دوستم اولیویه ریبات، عکاس فرانسوی به تهران می رسد. اولیویه برای نیوزویک عکاسی می کند و من برای تایم ولی این برای هیچ گدام مان مهم نیست و بیشتر جا ها را با هم می رویم. حتی فیلم هایمان را هم با هم می رستیم. وارد سالن مسافران فرودگاه می شویم و مثل یک جور بازی، شروع می کنیم به حدس زدن «کبوتر» نامه بر احتمالی. بعضی ها آشکارا علاقه ای ندارند، بعضی ها علاقه نشان می دهند ولی به دلایل نا معلوم قال مان می گذارند. هر از گاهی هم یکی از آنها که در تصورات مان رویش خط کشیده ایم، عشق مطبوعات از آب در می آید و حاضر می شود فیلم هایمان را ببرد.




دوشنبه 25 دی 1357 (15 ژانویه 1979)



یک شب قبل از رفتن شاه، برق هتل اینتر کنتیننتال ]لاله[ قطع می شود و خبرنگار ها را مجبور می کند که از اتاق های تاریک شان به راهرو ها و لابی که لامپ های اضطراری دارند، پناه ببرند. صدای فلزی منحصر به فرد ماشین تایپ های پرتابل اولیوتی، راهرو ها را پر می کند و کیف های چرمی آبی رنگ شان را روی هر میزی می شود دید.




سه شنبه 26 دی 1357 (16 ژانویه 1979)



صبح خبر دار می شویم که پرواز شاه به خارج از کشور قطعی است. اتوبوسی برای بردن اهالی رسانه به ترمینال سلطنتی فرودگاه تدارک دیده شده ولی وقتی می رسیم ماموران اجازه ی ورود نمی دهند. شکایت و گلایه بلافاصله شروع می شود و طبق معمول کارمند دفتر مطبوعات دولت، بهانه هایی می آورد. چاره ای نیست. پشت نرده ها منتظر و امیدوار باقی می مانیم. من کنار برت کوئینت ایستاده ام؛ خبرنگار کهنه کار CBS که ویتنام، کنگو و یک دو جین جنگ و درگیری دیگر را پوشش داده. اگر کسی را بخواهند راه بدهند، آن کس کوئینت خواهد بود ولی این بار در ها بسته می ماند. یک ساعت بعد صدای موتور جت بلند می شود و ما دم آبی رنگ بوئینگ سلطنتی را می بینیم که از پشت ساختمان ترمینال می گذرد. من چند تا عکس می گیرم. بعد غرش جت به تدریج محو می شود. هواپیما رفته است. او رفته است.


متن خوانی آقای محمود کلاری (فیلمبردار)

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



واقعی تر از تو رویایی ندیده بودم.

رویایی که تمام عکس های تکی ام را هم با من شریک شده.

دیگر کارَت یک روح و دو بدن هم گذشته وقتی هر کاری می کنی از چشم این دل پنهان نیست.

ارتباط عجیبی دارم با تویی که هر وقت بی کار می شوی، سری به رویاهای من می زنی
.

رویاهای صادقانه ای که در هیچ کتاب تعبیر خوابی، تعبیری برای آنها پیدا نکرده ام.

گاهی انقدر واقعی می شوی که به رویایی بودن اطرافیانم مشکوک می شوم.

دنبال چه می گردی؟

لطفاً در کمد را باز کن، لباس هایت را بریز در همین چمدان قدیمی کفش هایت را هم از جا کفشی بردار و دست از سر رویاهای من بکش.

من به این آدم های نصفه و نیمه عادت ندارم.

نمی خواهم این بودن های ندیدنی ات را.

ببین
، واقعی بودن تا واقعیت داشتن زمین تا آسمان تفاوت دارد.

واقعی ترین رویای من، بد نیست گاهی واقعیت داشتن را هم امتحان کنی حتی شده برای یک ساعت. همان یک ساعت هم روبروی خودت بنشین و از چشم من به خودت نگاهی بینداز.

شرط می بندم تازه می فهمی معنای تماشایی شدن را. اگر بفهمی! من که بعید می دانم.






متن خوانی خانم نازنین کریمی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در یخچال را باز می کرد و می بست. شمردم. هفت بار. درست هفت بار.

شاید در یخچال را باز می کرد تا سرمای دانه های برف حیاط را بکشاند داخل اتاق تا شاید بوی برف بپیچد لا به لای دستکش هایی که منتظرند تا از خواب بیدار شوند.

برف که می بارد همه یک شکل می شوند.

ناخودآگاه من می شود خاطره ی چند ساله ی تو.

برف که می بارد خیالت می شود شال پشمی دور گردنم و زیر لب می گویم: نه، نه سرد نیست.

بیا، بیا و در یخچال را باز کن و بگذار دانه های برف بنشیند روی عاشقانه هایمان.




متن خوانی آقای ایمان سرور پور

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نگاه های سردت را باور نمی کنم.

این را هم می گذارم به حساب سردی این روز های زمستانی.

آخر چه کسی باور می کند پشت این همه سکوت بین ما داستانی طولانی خفته باشد؟

راستش را بخواهی دلم برای قهرمان داستان های تو بودن تنگ شده است، برای خندیدن ها و حتی گریستن ها.

برای تمام روز هایی که می دانستم روزی به پایان می رسد اما هیچ وقت انتظار نداشتیم آن روز کذایی اینقدر زود برسد.

یک روز سرد و گرفته و غریب شبیه سردسیر های نگاه این روز های تو.

نگران نباش.

من مدت هاست که دیگر هیچ چیز را به دل نمی گیرم.

دیگر دست من و تو نیست.

گذشته اتفاق افتاده است.

حتی اگر بخواهی هم نمی توانی فراموشش کنی.

هنوز فکر می کنم ساعت ما جایی میان سال های پیش در عصری گرم و آفتابی خواب مانده است.

زندگی ایستاده است و ما مانند دو روح، کالبد خوشحال و خندان مان را ترک کرده ایم و سال هاست سرگردان و بی هدف خیابان های زندگی مان را جدا جدا متر می کنیم.

اما هنوز دلم برای تو، برای ماه تنگ می شود.

سری به کوچه پس کوچه های تقویم می زنم.

به روزهایی که هنوز سوز سرما حریف نگاه های گرمت نشده بود.





متن خوانی آقای خسرو احمدی (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساده که می شوی همه چیز خوب می شود.

خودت، غمت، مشکلت، غصه ات، هوای شهرت، حتی دشمنت.

یک آدم ساده که باشی همیشه لبخند بر لب داری.

بر روی جدول های کنار خیابان راه می روی.

زیر باران، دهانت را باز می کنی و قطره قطره می نوشی.

آدم برفی که درست می کنی شال گردنت را به او می بخشی.

انسان های ساده را دوست دارم.

آنها بوی ناب انسان می دهند.





متن خوانی آقای احسان کرمی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برف که می بارد حتی وقتی که مثل غبار است، حتی وقتی که هنوز به زمین نرسیده آب می شود،

یا وقتی که همه جا را پر می کند آنقدر که از پشت آن نمی شود تو را دید،

برف که می بارد دلم برایت تنگ می شود.

وقت هایی که برف سرخوش و بازیگوش روی شیشه سر می خورد و شبیه پرده ای حریر، پنجره را می پوشاند من به یاد تو ام.

زیر برف از همیشه دیدنی تر می شوی.

مخصوصاً وقتی که سرت را به سمت آسمان بلند می کنی و نگاهت را به این سو و آن سو می چرخانی و برف روی شانه ات می نشیند.

دست های کوچکت شبیه غنچه ی ناشکفته ی گل می شود وقتی از این سرما سرخ سرخ است.

چقدر معصوم می شوی فرشته ی کوچک من.

می ترسم خیلی زود کودکی ات تمام شود و من دلتنگ این روزها بمانم.

به تو نگاه می کنم و سی سال در زمان به جلو حرکت می کنم.

تو احتمالاً در مهم ترین روز زندگی ات با لباس سپید شاد و محجوب قدم بر می داری در خوش ترین روز زندگی من و پدرت.

من از کجا بدانم شاید در یک روز برفی نباشد اما احتمالاً به من چشمک می زنی و من خواهم دانست که تو خاطرات کودکی ات را به یاد داری.

یاد همه ی سال هایی که من برف ها را روی سر تو می پاشیدم و تو همیشه عروس روز های برفی می شدی و با هم آدم برفی درست می کردیم.

چقدر برف شیرین است مثل نقل های روز عروسی.





متن خوانی خنم فلورا سام (بازیگر)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برف آدم را یاد خیلی چیزها می اندازد.

یاد چترهای راه راه رنگی در روزهای کودکی، یاد سر پناه های موقتی در خیابان های شلوغ، یاد شعرهای نوجوانی، شور های جوانی و یاد رویاهایی که هیچ روزی به حقیقت نرسید.

امروز، اما من زیر بارش برف، بی چتر رنگی
، بی سر پناه و بدون حسرت از نرسیدن رویا هایم به حقیقت زندگی به آسمان نگاه کردم و گذاشتم تا تمام غم هایش را به سر و رویم ببارد.

صبورانه به صدایش گوش کردم و بوی نمناک دردش را با تمام وجود نفس کشیدم. زیر برف قدم زدم و بر تمام سنگ فرش های خیابان، نقش رویایی را دیدم که روزی به حقیقت خواهد رسید.

چقدر شبیه آسمانم امشب.






متن خوانی آقای احسان کرمی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غروب سال نو [مسیحی] رفتم به خانه ‌ای که قبلا متعلق به ساواک بوده.

به من گفته بودند که خانه را تظاهر کنندگان تصرف کرده و آتش زده‌ اند و وقتی می‌ رسم آنجا، هنوز از اتاق ‌ها دود بلند است.

با این‌ حال خانواده ‌ها دارند از خانه مثل یک گالری هنری بازدید می ‌کنند.

بچه ‌ها انگار که در سالن نمایش مجسمه ‌های مدرن باشند، بقایای تخت ‌های برقی، ناخن‌ کش و دیگر ابزارهای مهیب شکنجه را برانداز می ‌کنند.

دختر بچه‌ ای انگشتش را با کنجکاوی داخل یکی از وسایل می ‌گذارد.


همان موقع است که صدای غرش کامیون ‌ها را می‌ شنوم.

قبل از این ‌که به خودم بیایم گروهی سرباز، محل را محاصره می ‌کنند.

همه فرار می ‌کنند ولی من دیر می‌ جنبم و یک افسر بازداشتم می‌ کند.

رفتارش دوستانه اما جدی است.

مرا می ‌برد بیرون و مجبورم می ‌کند سوار یک کامیون نظامی شوم.

سربازی عقب می ‌نشیند. جوری که توجه کسی جلب نشود، فیلم ‌های دوربین را در می ‌آورم و می ‌چپانم توی جوراب ‌هایم و جایشان فیلم نو می‌ اندازم.

زمان می‌ گذرد.

بالاخره کسی می ‌نشیند پشت فرمان و راه می ‌افتد.

هیچ تصوری ندارم که مرا کجا می ‌برند.


حسی از فضای مخوف خانه با محصور بودنم در کامیون آمیخته می ‌شود و ذهنم به سپتامبر ۱۹۷۳ بر می‌ گردد که چند روز بعد از کودتای پینوشه علیه آلنده، در سانتیاگوی شیلی دستگیر شدم.

بیرون استادیوم ملی که صد ها نفر از زندانیان سیاسی را آن ‌جا نگه می‌ داشتند، سربازی بازداشتم کرد.

دوربین ‌هایم را گرفت، مرا برد داخل و مجبورم کرد دست ‌هایم را بالا بگیرم و یک‌ ساعت رو به دیوار بایستم.

تمام مدت، صدای فریاد زندانیانی را که در اتاق‌ های راهرو بازجویی می ‌شدند می ‌شنیدم.


این‌ که برخلاف میلت، بدون هیچ جرمی و بی‌‌هیچ تصوری از این‌ که چه بلایی سرت خواهد آمد جایی نگهت دارند، خواه در استادیوم باشد یا کامیون، همان حسی است که ایرانی ‌ها در این سال ‌های اخیر با آن زندگی کرده ‌اند.

هرچند در مورد من، مرا بردند به جای دیگری از شهر و ولم کردند.

حتی دوربین ‌ها یا فیلم‌ هایم را هم نگرفتند.






متن خوانی آقای محمود کلاری (فیلمبردار)


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشسته خسته و خاموش گوشه ی ایوان ...غمی به وسعت اندوه مادران جهان

دلش گرفته همین است کار هر روزه اش... دم غروب غریبانه با کمی باران

بیاید و بنشیند در آستانه در و باز ...چشم بدوزد به کوچه ای که در آن

نشست و بدرقه ات را نگاه کرد و شکست ...غروب چمعه ای از روزهای تابستان

به فکر می رود آن قدر تا بیاوردت ... به خود می آوردش غربت صدای اذان

به خود می آید از این کوچه باز می گردد... کنار حوض دلش باز نم نم باران

هوای کهنه ی این حوض را بشوراند... وضو بسازد از این موج های سرگردان

که شب می آید روشن کنم اتاقش را... چقدر زمزمه با قاب عکس، با گلدان

شب است و خلوت ایوان دوباره می شکند... دلی به وسعت اندوه مادران جهان





شعر خوانی خانم ژیلا امیر شاهی (مجری)

 
بالا