یک جرعه کتاب..

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چه رو بت یا اله بپرستم؟ پروردگار من همیشه زنده است؛ اسمش حیّ.
از چه رو میان تاییدها و منع ها و ظن ها و حساب ها بمانم؟ پروردگارم بسیار دوست دارنده است؛ اسمش ودود.
چطور میتوانم پشت سر دیگر انسانها بدگویی کنم اگر باور داشته باشم که خدا هر لحظه همه چیز را می شنود؟ اسمش رقیب.
تا هنگامی که پاهایم توان داشته باشد، نفسم بر آید و فرو برود و قلبم بتپد، برای ستایش او ترانه می سرایم و پای می کوبم. دایره می شوم و چرخ میزنم.
مادامی که از روحش در من دمیده است، من هم در هر نفسم او را یاد میکنم. نفس خود را خرد میکنم تا هنگامی که ذره ای در بی نهایت، حبه ای در عشق و گردی در عمارت معظمی شوم که او برساخته.
با شور و اشتیاق و ثبات قدم به طرف او خواهم رفت. نه فقط به خاطر چیزهایی که به من ارزانی داشته، بلکه به خاطر چیزهایی که از من دریغ کرده نیز شکر خواهم کرد. چون تنها اوست که می داند چه چیز به صلاح من است.

ملت عشق
الیف شافاک
برگردان: ارسلان فصیحی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حسین72

عضو جدید
بیشعورها برای خودشان قواعد نانوشته ای دارند که برطبق آن رفتار می کنند. بعضی از از این قواعد از این قرارند:

1) تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده اند.
2) اصلاً نیازی به ریشه یابی و حل مشکلات نیست. فقط یکی را پیدا کن که تقصیرها را گردنش بیندازی.
3) کم نیاور. تمام کاستی ها و خطاها را می توان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد. هرچقدر که جرمت بزرگتر است باید پُررویی ات هم بیشتر باشد.
4) تمام قوانین برای این بوجود آمده اند که نقض شوند. اما فقط توسط تو. اگر کس دیگری این کار را انجام داد دودمانش را بر باد بده.
5) اگر از قانونی خسته شدی،مطابق نیازت یکی دیگر بساز ، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن.
6) هرگز در توانایی ات در بدست آوردن هر چیز کثیفی که ارادی کنی، شک نکن.

بیشعوری
دکتر خاویر کرمنت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
اﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ، ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﻛﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ.
ﻧﻪ!
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ...

كليدر
محمود دولت آبادی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"شعور وشهوت"

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست.لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته ی کلمات کتاب ... بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل"
با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید. آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ."
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندامموهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بودو در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشدمن بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شداما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 50 ساله ... با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت.. از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ، ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ، ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ .... ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمیدانم مردمی که هنوز روی خط کشی کف خیابان نمی توانند حریم و حرمت همدیگر را نگاه دارند، دموکراسی را برای چه می خواهند؟!
رعایت خط کشی که دیگر مربوط به حکومت نیست، مربوط به استکبار جهانی نیست.
الفبای ساده دموکراسی, در همین خطوط را بی جا قطع نکردن، پشت چراغ ایستادن، به عابر پیاده ی نگون بخت راه دادن و سبقت بی جا نگرفتن است...!

حسن نراقی
جامعه شناسی خودمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ... ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ..ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ :ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!! ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ... زﻥ ﮔﻔﺖ :ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ و ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.

ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ.. میمون صفتان " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ " ﻭ ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ "
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمی تونم دوستش نداشته باشم و نمی تونم نسبت بهش بی اهمیت باشم، اما یاد گرفتم که نشون بدم حسی بهش ندارم و یاد گرفتم نشون بدم واسم اهمیت نداره...
من نفهم نیستم، اما زندگی بهم یاد داد که چطوری خودم رو به نفهمی بزنم!
به چشم های من نگاه کن! فکر می کنی خوابم؟ نه، نه، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی هوشیارم، اون هایی که خوابن یه روز از خواب بلند میشن، ولی من خواب نیستم، من فقط خودم رو به خواب زدم، چشم هام رو بستم و دارم تو خیالاتم زندگی می کنم، برخلاف واقعیت ها.
مثل شنا کردن خلاف جهت ساحل، به سمت بی نهایت، من از ساحل می ترسم، از واقعیت هاش می ترسم، از آدم هاش می ترسم، از دوست داشتن هاش هم می ترسم...

قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي از ديوانه اي پرسيد :
نام اعظم خدا را مي داني ؟
ديوانه گفت نام اعظم خدا " نان " است ،
اما اين را جايي نمي توان گفت !!!
مرد گفت ؛ نادان شرم كن ،
چگونه نام اعظم خدا نان است ؟؟؟
ديوانه گفت :
در قحطي نيشابور ، چهل شبانه روز مي گشتم ،
نه در هيچ مكاني صداي اذاني شنيدم ،
و نه هيچ مسجدي را گشاده يافتم ،
آنجا بود كه دانستم نام اعظم خدا
و بنياد دين و مايه اتحاد مردم " نان " است .

مصيبت نامه

#عطار_نيشابوری
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان می کند.

جای خالی سلوچ /محمود دولت آبادی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارزش و اعتبار درست بودن و ماندن، تنها و تنها در همین است که علی رغم شرایط، درست باشیم و بمانیم؛ نه با اجبار و تهدید و توسری و شلاق! وگرنه در مسیر دیوانه وشِ رودی خروشان رفتن، که رفتن نیست! این، خود رودخانه است که تو را میبرد، تو را اسیر میکند، تو را مطیع و تسلیم و نابود میکند. این که دیگر شنا نمیخواهد برادر جان!

ابوالمشاغل
نادر ابراهیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی یک زن موفق را می بینم که خستگی ناپذیر کار می کند..
اغلب گوشه ی لبش ؛ لبخندی نامحسوس وجود دارد..
و با اعتماد به نفس و مطمئن گام بر می دارد..
با خود می گویم : " بی شک این زن در گوشه ای از این دنیا یک مردِ عاشق دارد !
تنها نیرویی عظیم ؛ چون عشق ، قدرتی شکست ناپذیر به زن ها می دهد . . . .

ویکتوریا هولت
عروس خانواده ی پندوریک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دفترچه ممنوع»،در واقع خاطرات هر روز یک زن کارمند ایتالیایی است. زنی که صبح ها سر کار می رود و آخر شب ها وقتی بچه ها و همسرش خوابیده اند به آشپزخانه می رود و به صورت کاملا یواشکی شروع به نوشتن می کند، و در طول داستان بارها هوس می کند که دفترچه را بسوزند تا اثرش از بین برود و همسر و بچه هایش یک وقت دفترچه را پیدا نکنند و بخوانند. عجب نویسنده ای است این پدس از همین خاطرات معمولی یک زن خانه دار چنان دنیایی می سازد که مو به تن آدم سیخ می شود.
خلاصه داستان: خانمی ۴۳ ساله به نام والریا کاستی بعدازظهری پاییزی تصمیم میگیرد که دفترچه یادداشتی به منظور نوشتن خاطرات و احساسات خود خریداری کند.او این دفترچه را از افراد خانواده ی خود به هر صورت ممکن پنهان میکند.با ورود این دفترچه عصیانی درون خود ناشی از مرور شدن خاطرات روزانه حس میکند.مشکلات در نظر او روزبه روز بیشتر و حل آنها سخت تر میشود...
دفترچه ممنوع رمانی است که به خوبی به شرح و تفصیل احساسات یک مادر می پردازد. والریا هر روز حس میکند فاصله ی بیشتری بین او و شوهرش میشل به وجود آمده است. آنها پس از ۲۴ سال زندگی مشترک به نقطه ای رسیده اند که فقط عادت است که آنها را به هم نزدیک نگه داشته است و اثری از عشق دوران جوانیشان باقی نمانده است.فقط حسی مانند یک خواهر و برادر بین آنها جاری است.مطلبی که در جامعه امروز ایران نیز دیده میشود. این داستان از طرفی نشان دهنده ی پیداشدن اختلاف نظر بین فرزندان و والدین در زمان پس از جنگ ( سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۵۱) است. دختر خانواده با فرهنگ قدیمی والدین خود بیگانه است به ویژه مادرش.همین مطلب باعث پدید آمدن فاصله ای بین آنها میشود به حدی که والریا حس میکندمیرلا(دخترش) او را دوست ندارد و هیچ احترامی برای او قائل نیست.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهید سید مرتضی آوینی:

عجب تمثیلی است این كه علی مولود كعبه است.
یعنی
باطن قبله را در امام پیداكن ! اما ظاهرگرایان از كعبـه نیز تنها سنگ هایش را می پرستند.
تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیـه از كرسی خلافت انسان كامل تختی برای پادشاهی خود ساخته اند.

کتاب فتح خون / ص 14
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنهایی که ما را ترک می کنند، از خودشان جنازه ای باقی می گذارند به نام خاطره. جنازه ای که نه می شود دفنش کرد نه فراموش. از آن پس چنان بردبارانه خاطره ها را بر شانه هامان حمل می کنیم، انگار خودمان پیش از آنها مرده بودیم... همین است که می گویم برای آمدن ها و رفتن ها مرزی بگذار. مگذار دیر بفهمی که بین مرگ و نابودی، فاصله ای است به اندازه نبودن کسی که عزیز می داشتی...

#در_خانه_عشق_کجا_ضیافت_داشت
#نیکی_فیروزکوهی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی خوبه، خیلی خوبه که عقربه های ساعت اینوری می چرخن! یه لحظه فکر کن عقربه ها بر عکس می چرخیدن، اون وقت ما با یک جر و بحث الکی با هم آشنا می شدیم و بعدش کلی خاطره دو نفره داشتیم، کلی جاها رو می گشتیم، کلی حرف میزدیم و ناگهان حس میکردیم به هم علاقه مندیم. آخر سر هم با یه لبخند زیبا از هم جدا میشدیم! با این که بعد از یه دعوا با هم آشنا بشیم می تونم کنار بیام، اما اینکه به هم لبخند بزنیم و جدا بشیم خیلی وحشتناکه! الکی نیست که عقربه های ساعت اینوری می چرخن...

#آنتار_کتیکا_هشتاد_و_نه_درجه_جنوبی
#روزبه_معین
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک دانشجوی افغانی ميگفت زمان تحصيلم در سوئيس با يكی از اساتيد دانشگاهمون رفتيم كافه نزديك دانشگاه تا قهوه بخوريم.
حرف از حكومت و اوضاع بد افغانستان شد كه استادم حرف جالبی زد كه همواره توی ذهنم نقش بست.
استادم گفت: فكر نكن برای كشورها قرعه كشی كرده اند و مردم سوئيس به خاطر شانس خوب اين حكومت گيرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به اين روز افتادند، بلكه هر ملتی حكومتی كه سزاوارش هست رو ميسازه و اتفاقا مردم سوئيس حقشون داشتن حكومتی اينچنين هست و افغان ها هم لياقتشون بيشتر از اينی كه دارند، نيست.
دوستم ميگفت: كمی احساس تحقير كردم، به همين خاطر پرسيدم: افغان ها چه كاری بايد انجام دهند تا تغيير كنند؟
استاد فنجون قهوه رو از كنار دهانش پائين آورد و لبخندی زد و گفت:
هر سوئيسی در سال 10 كتاب ميخواند، تو اگر يك افغانی را ديدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم كشورت سالی يك كتاب بخوانند كشورت تغيير خواهد كرد.
این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است.
قانونی داریم که همیشه صادق است:
""ما به محیط مان عادت می کنیم""
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی"
همیشه بفکر تغییر باشید وگرنه همه چیز تغییر می کند و شما قرن ها از زندگی عقب می مانید.

??????اندرو متیوس
:books: ازکتاب : یکروز را 365 بار تکرار نکن
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترجیح می‌دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این‌‌‌‌که همه عمرت همیشه کمی رنج بکشی .....
آدم‌هایی را می‌بینم که کمی غمگین هستند فقط کمی! اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود! می‌دانی با این سن وسالی که من دارم خیلی از این آدم‌ها می‌بینم ... مرد و زن‌هایی که هنوز با هم زندگی می‌کنند گویی زندگی بی‌فایده و بی‌نورشان آن‌ها را با هم چفت کرده‌است! اصلا زیبا نیست! این همه کنار آمدن این همه تعارض! فقط برای این‌که روزی به خود بگویند: آفرین، آفرین! همه چیزمان را خاک کردیم، دوستانمان، رویاهامان و عشق‌هامان!

#آنا_گاوالدا
#من_او_را_دوست_داشتم

 

شاپریا

عضو جدید
من جامدادی‌ را گذاشتم روی بخاری نفتی | فکرش را بکنید | تا این حد بی‌شعور بودم...
بعد آمد جامدادی را ورداشت و دید نصفش نیست | من هدفم این نبود که نصفِ جامدادی ذوب شود | هدفم این بود که جامدادی را یک جا قایم کنم که کمی اذیت بشود...
ولی هنوز خودم را نمی‌بخشم | دخترعمه به خانه آمد و صحنه را دید و زار زار زد زیر گریه ...
گفت عاشقِ این جامدادی بوده‌است | جامدادیِ رویاهایش بوده‌است و منِ خر آن را ذوب کردم...
ولی خب فقط تقصیرِ من نبود | تقصیرِ خواهر و پسرعمه بود | آن‌ها با دخترعمه خوب نبودند | وقتی که دخترعمه و عمه‌ها رفتند عید دیدنی ما در باغ ماندیم و پسرعمه گفت بیاییم دخترعمه را اذیت کنیم | آن‌ها می‌خواستند دفترچه خاطراتش را یواشکی وردارند و بخوانند و بعد قایمش کنند ...
یک‌بار دلیلِ این بد بودن‌شان را پرسیدم | گفتم چرا او را دوست ندارید؟ | گفتند چون خیلی احساساتی‌ست....


اتفاقاً همان سال‌ها تلویزیون هم اوشین نشان می‌داد | یک قسمتِ سریال اوشین با ناراحتی رفت داخلِ یک اتاقِ دیگر و شروع کرد به گریه کردن | بعد چند خانمِ بد اخلاق که دقیق یادم نیست چه نسبتی با اوشین داشتند با نفرت گفتند:"اون خیلی احساساتیه...".
یکی از عمه‌هایم خیلی زود فوت کرد | چند سال بعد مادربزرگم فوت کرد | یک فیلمِ سیزده بدر داشتیم که در آن هر دوی‌شان بودند... هر بار که آن فیلم را می‌گذاشتم پدر زار زار گریه می‌کرد و مادر می‌گفت فیلم را عوض کنیم | آن جا بود که فهمیدم پدر هم احساساتی‌ست...
اما پدر نفرت انگیز نبود | به شدت دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود...
مادرم تعریف می‌کند یک بار با پدر به سینما رفتند تا فیلمِ گل‌های داوودی را ببینند | پدرم به قدری گریه کرد که صندلی بغلی‌ها به او دستمال می‌دادند و دلداری‌اش می‌دادند...فکر کنم خود بیژن امکانیان هم شرمنده شده بود...
یک‌بار خواهرم بچه بود | صبح بیدار شد و دید چشمانش باز نمی‌شود | چشمانش قِی کرده بودند | پدرم با چای و پنبه رفته بود بالاسرش و همینطور که اشک می‌ریخت چشمانِ خواهر را می‌شست...
اما خب دروغ‌ چرا؟ بعدتر که بزرگ‌تر شدیم | از میزانِ احساساتی بودنِ پدرمان خنده‌مان می‌گرفت | چون با قهرمان شدن رضازاده بغض می‌کرد | با گلِ علی دایی بغض می‌کرد | با فیلم هم که بماند...حتی خاطرم هست یک‌بار دزد به خانه‌ی همسایه‌مان آمد | بعد خانم همسایه شروع کرد به جیغ و داد | دزد فرار کرد | پدرم به کوچه آمد و دوید دنبالِ دزد | ولی وسطِ راه بغض‌اش گرفت و برگشت...دلش به حال دزد سوخت...


امروز عصر رفته بودیم خرید | ناگهان در یک فروشگاه ادکلنی را پیدا کردم که وقتی که بچه بودم پدرم آن را به تن می‌زد | من همیشه دوست داشتم مالِ من باشد و همیشه آن را یواشکی می‌زدم | امروز وقتی که بعد از سال‌ها بوییدمش ناخودآگاه بغض کردم | بعد ادکلن را خریدم | وقتی که آن را به خودم زدم بغض کردم | و از آن لحظه تا الان هر بار بویش در سرم می‌پیچد بغضم می‌گیرد...
برایم سوال شد که کلاً چرا انقدر گریه می‌کنم و بغضم می‌گیرد؟ چرا تا این حد اشکم دمِ مشکم است؟
با شنیدنِ خبرِ خوب بغض می‌کنم | با خواندن اشعار حافظ بغض می‌کنم | با کوچک‌ترین دل‌تنگی‌ای بغض می‌کنم | با صدای مادرم بغض می‌کنم | با بوی پدرم بغض می‌کنم | با خنده‌ی خواهرم بغض می‌کنم | با دیدنِ آرامشِ یار بغض می‌کنم | با هر آغوش و حرفِ عاشقانه‌ی بغض می‌کنم | با دوباره دیدنِ گلِ خداداد بغض می‌کنم | با دیدنِ بچه‌ای که در فروشگاه گریه می‌کند بغض می‌کنم...


یک‌هو به خودم گفتم:"ای دلِ غافل... تو همون آدم احساساتیه شدی...".


حال اگر می‌خواهید جامدادی‌ام را بسوزانید بسوزانید | اگر می‌خواهید بی اجازه سر وقتِ دفترچه خاطراتم بروید بروید | اگر می‌خواهید به بغض‌هایم بخندید بخندید | فقط بگذارید وقتی که بغضم می‌گیرد گریه کنم | چون آدم‌های معمولی را گذرِ زمان پیر می‌کند | و آدم‌های احساساتی را قورت دادنِ بغض‌های‌شان...
#کیومرث_مرزبان
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم: عشق نمي دانم چيست،بي تجربه ام ،تازه كارم،نمي دانم اينطور خواستن،اسمش عشق است يا چيز ديگر،فقط سخت مي خواهمش
-سخت خواستن،مي تواند عشق باشد!
-گفته اند "به شرط آنكه سخت بماند و نرم"
-اما اگر او تو را نخواهد؟
-گريه كنان مي روم پي كارم ، دوست داشتن يك طرفه مي شود اما به ضرب تهديد نمي شود! اگر نخواهد و بدانم كه هرگز نخواهد خواست،گريه كنان كوله بارم را برمي دارم و مي روم،فقط همين!
-اگر گريه كنان بروي، تا كي گريه مي كني؟
-نمي دانم آقا، پيشاپيش چطور بگويم؟براي گريستن برنامه ريزي نكرده ام!


#نادر_ابراهیمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باد ها در پاییز بی رحم تر می وزند
اصلا بعید نیست
آدم ها را
با درخت ها اشتباه بگیرند
زود به خانه برگرد...
زیاد بیرون نمان!
این باد ها
اگر کلاه را ببرند
به فکر بردن سرها می افتند...

"کتاب چه زود مهمانی تمام شد"


?????? رسول یونان
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محمد(ص) را با نگاهی که اشیاء و اشخاص را می‌نگریم نباید نگریست؛ باید از روانشناسی، جامعه شناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند. او را باید در صف شخصیت‌های عظیم تاریخ: قیصران و حکیمان و انبیاء دید، در جمع پیامبران بزرگ شرق نشاند و تماشایش کرد. در این هنگام است که تصویر او در چشم ما چنان شگفت و توصیف ناپذیر می‌نماید که گویی هرگز او را ندیده‏ ایم. هرگز چنین تصویری را از مردی در جهان نمی‌شناخته‏ ایم.

سیمای محمد
#دکتر_علی_شریعتی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من رمز خوشبختی واقعی را یافته‌ام. باید حال را دریابی، نه این که همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی. مثل کشاورزی: آدم، هم می‌تواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد، هم می‌تواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کند و از همان نقطه کوچک نهایت استفاده را ببرد. من هم می‌خواهم کشت و کارم را به یک قطعه زمین کوچک محدود کنم. می‌خواهم از لحظه‌لحظه عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت می‌برم. بیشتر مردم زندگی نمی‌کنند، فقط می‌دوند. آن‌ها سعی می‌کنند به هدفی دور و دراز دست بیابند، اما در وسط راه چنان از نفس می‌افتند و خسته می‌شوند که اصلاً مناظر زیبای محیط آرام اطراف خود را نمی‌بینند. وقتی به خود می‌آیند که پیر و فرسوده شده‌اند و دیگر فرقی نمی‌کند به هدفشان برسند یا نه.

#بابا_لنگ_دراز
#جین_وبستر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺩﮐﺘﺮﺧﻠﯿﻞ ﺭﻓﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﯾﺎﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭﻗﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻌﻠﺖ ﺧﺎﻣﯽ ﻭﺑﯽ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻓﻘﻂ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ، ﺑﺎﻓﻀﯿﻠﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﺎ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﺷﺪﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯﻗﻢ ﻭﺩﺭﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﯿﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻁ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻋﺮﺑﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮ ﻓﺮﻗﻪ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﭘﺲ ﺍﺯﺳﻔﺮﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﻭﺍﻗﻒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﯿﻦ ﺳﺎﯾﺮﺍﺩﯾﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻫﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮊﺍﭘﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻭﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﻭﺯﺑﺎﻥ ﻭﻣﮑﺎﻥ ﻭﻧﮋﺍﺩ ﻭﻣﺬﻫﺐ ﻭﺭﻧﮓ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻭﺷﻠﻮﻍ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺯﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺳﺎﮐﻢ ﺭﺍﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﻢ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻧﺪﺍﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺟﺮﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ": ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[
هیچ‌کس یک حکومت دیکتاتوری را برای محافظت از یک انقلاب به وجود نمی‌آورد؛ بلکه انقلاب می‌کند تا یک حکومت دیکتاتوری درست کند
#جورج_اورول # صالح حسینی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ملت را نباید متکی به جنجال و هیجان بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند، رفیق! تا چنین کاری انجام نشود، مردم ماده خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می شود درشان آورد. مثل خمیرند. هرکسی، هر دستی، هر قدرتی می تواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد! اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همه مردم را بتواند جوابگو باشد.

#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
♦️ ♦️
قهرمان گاهی زنیست که پایِ همه یِ حرف هایِ پشت سرش ایستاده و برایِ عشقش میجنگد، گاهی مردیست که تنها و یک تنه با همه میجنگد تا به معشوقه اش برسد، برایِ عشقتان بجنگید، قبل از اینکه دیر بشود، اگر ادعایِ دوست داشتن دارید برای تصرفِ مساحتِ پیراهنش ، برایِ مرزِ حلقه یِ آغوشش بجنگید،دفاع از حقتان برایِ عشق دفاعِ مقدس است...

✍🏻 #سحر_رستگار
 

شاپریا

عضو جدید
 
آخرین ویرایش:

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیرون کردن آدمهای منفی از زندگی ام به این معنا نیست
که از آنها متنفرم،
بلکه یعنی برای خودم احترام قائلم !

وضع بشر
#آلدوس_هاکسلی
 

Similar threads

بالا