Mythical
کاربر بیش فعال
توی یک دهکده یک پیرمردی بود که یه اسب داشت یه پسر از دار دنیا همه ی داراییش بود یک روز اسبش گذاشت و رفت...
پیرمرد گفت یا از خوش شانسیمه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه..
بعد از یه مدت اسبش با یه گله اسب وحشی برگشت همه گفتن چه قد خوش شانسه
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
یه روز پسرش سوار یکی از اسبها میشه و میره توی جنگل ناگاه از روی اسب میفته و پاش می شکنه همه گفتن چه قدر بد شانسه...
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
بعد از مدتی جنگ سد واز ارتش اومدن سراغ اون پسر که اونو به جنگ ببرن از اونجایی که پای پسر شکسته بود اونو به جنگ نبردن همه گفتن چه قد خوش شانسه
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
پیرمرد گفت یا از خوش شانسیمه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه..
بعد از یه مدت اسبش با یه گله اسب وحشی برگشت همه گفتن چه قد خوش شانسه
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
یه روز پسرش سوار یکی از اسبها میشه و میره توی جنگل ناگاه از روی اسب میفته و پاش می شکنه همه گفتن چه قدر بد شانسه...
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
بعد از مدتی جنگ سد واز ارتش اومدن سراغ اون پسر که اونو به جنگ ببرن از اونجایی که پای پسر شکسته بود اونو به جنگ نبردن همه گفتن چه قد خوش شانسه
پیرمرد گفت:یا از خوش شانسیه یا از بد شانسی فقط خدا می دونه...
