یادی از «حبیب بن مظاهر لشکر 25 کربلا»

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

حاج فرضعلی احمدی تمام دغدغه‌اش شهادت بود، او بی‌شک حبیب بن مظاهر لشکر بود.
به گزارش ، شهدا در جبهه‌های نور به مقاماتی می‌رسیدند که هر بنده‌ای در سیر و سلوک الهی سخت به دنبال آن می‌کوشد، اوج عرفان، سهل‌ترین و زیباترین طریق سیر الی الله را می‌شد در جبهه‌ها مشاهده کرد، بارها از مأنوس بودن سردار سرتیپ کمیل کهنسال «از فرماندهان دلیر لشکر ویژه 25 کربلا» با پیرمرد عارف «شهید حاج فرضعلی احمدی» شنیده بودیم، به همین منظور به سراغ این فرمانده دفاع مقدس رفتیم تا از انسش با این شهید بزرگوار سخن بگوید.
سردار کمیل در این گفت‌وگو خاطره‌ای زیبا از مکاشفه این شهید نقل کرده است، صحبت‌های دلنشین سردار، تقدیم مخاطبان محترم می‌شود.
*****
شهید حاج فرضعلی احمدی، پیرمردی بود، عارف، تو مهاباد با هم آشنا شدیم، مهر و محبتش در دلم رخنه کرده بود و از آن به بعد، تو تمام مناطق عملیاتی همیشه با هم بودیم، او برایم همچون یک پدر بود.
یک قوطی همیشه تو کوله پشتی‌اش و یک خرج‌هایی هم همراهش بود، خیلی راحت، خار و خاشاک را جمع می‌کرد، آب می‌ریخت تو قوطی و خیلی سریع، حتی در خطوط عملیاتی، چای، دم می‌کرد.
انسان عجیبی بود، با نماز شب‌هایش، با ناله و گریه‌هایش، مرا به شدت منقلب می‌کرد.
یک شب در منطقه «طراح کرخه نور» بودیم، قبل از عملیات فتح المبین، دعای کمیل برگزار شد، من آن زمان، فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی هم مثل یک پدر در کنارم بود، بعد از دعای کمیل برگشتم تو سنگر، حاجی هم پشت سرم آمد؛ آن زمان، دعای کمیل‌ها، عموماً تا نیمه شب حتی گاهی اوقات تا صبح طول می کشید، دیدم حاج فرضعلی از گریه زیاد، هق هق می‌کند و می‌خواهد چیزی به من بگوید با همان حالت، دستش را گذاشت روی شانه من و گفت:
- «کمیل! من تو مراسم دعا، یک چیزی دیدم.»
من هم از گریه‌های حاجی دلم گرفت و با این حرفش متعجب شدم، حاجی خیلی آرزوی شهادت می‌کرد، به او گفتم:
-«حاجی! چی دیدی؟»
حاج فرضعلی در جوابم گفت:
- «وقتی دعای کمیل تمام شد، همانجا سرجایم نشستم، در عالم خواب و بیداری، یک دفعه دیدم، یک صحنه‌ای جلوی چشمانم ایجاد شد، یک میدان وسیعی بود، گروه‌هایی را دیدم که در حال رفت و آمدند، برایم سوال شده بود و با خود می‌گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ اینجا دیگر کجاست؟ در همین لحظه ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه‌ام. گفت:
- «حاج فرضعلی اینجا صحرای قیامت هست».
عده‌ای را می‌دیدم که به سویی می‌روند، پاهایشان مثل انسان است ولی سرهای شان مثل حیوان، انواع و اقسام حیوانات هستند. عجیب‌تر اینکه، مثل انسان‌ها بر روی دو پا، راه می‌روند.
کسی که پشت سرم بود و من نمی‌توانستم ببینمش، دوباره پشتم را با دستش زد و گفت:
- «اینها همان آدم‌هایی هستند که به طبیعت حیوان زندگی کردند و هر کدام به شکل یک حیوان متفاوت ظاهر شدند».
گروهی دیگر را دیدم که سرهای شان به یک سمت افتاده و یک چیزی هم بغل شان هست. شبیه به یک تخته بزرگی بود که بر رویش خط خطی بود. باز هم برایم سوال شد و دوباره همان دست به پشتم خورد و گفت:
- «اینها امیدی برای نجات نمی‌بینند، اینها ناامیدند از عمل خودشان».
عده‌ای را دیدم که یک تابلوی سفید و روشنی بغل‌شان هست. خیلی خوشحال و بشاش به سویی می‌روند، دوباره آن دست به شانه‌هایم خورد و گفت:«این‌ها به اعمال‌شان امیدوارند».
جمعیتی را دیدم که روی پای خودشان رقص می‌کردند، نورانی بودند، به حدی نور از سر و صورت‌شان بیرون می‌زد که وقتی این نور به زمین می‌خورد، اثرش ماندگار می‌شد و از بین نمی‌رفت. باری دیگر آن دست به شانه‌ام خورد و گفت:«اینها شهدا هستند».
شهدای ما به مقام مکاشفه رسیده بودند، حاج فرضعلی این پیرمرد عارف لشکر 25 کربلا، تمام دغدغه‌اش شهادت بود؛ او بی‌شک حبیب بن مظاهر لشکر بود، این مکاشفه‌ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد و هق هق گریه‌هایش بیشتر شد. مدام آرزوی شهادت می‌کرد و زیستن در دنیا برای این پیرمرد عاشق، سخت شده بود.
اواخر جنگ، خیلی گریه می‌کرد، می‌گفت: «کمیل! همه رفتند و من پیر شدم، محاسنم سفید شد ولی هنوز شهید نشدم.»
شهادت حق حاج فرضعلی بود و بالاخره آن پیرمرد بی‌سواد عاشق، که کلاس درسش، مکتب عشق بازی امام بود، از دانشگاه جبهه فارغ‌التحصیل بندگی شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید، یاد و نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدری‌اش را هیچگاه بر سرم فراموش نخواهم کرد.
 

Similar threads

بالا