گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]روایتی تازه از رزمنده‌ای که فرمانده گردان شهادت بود[/h]
ناگهان دیدم شهید که آن زمان معاون گردان بود، فریاد می‌زند: «تیربارچی»! از جایم پریدم و گفتم: «بله» گفت: «این قسمت خاکریز ـ با دست به قسمتی از خاکریز دوجداره که باز بود اشاره کرد ـ یک خط آتش ببند تا بچه‌های آر.‌پی.‌جی زن گردان ما بتوانند بروند پشت آن یکی خاکریز». من هم بلافاصله شروع به تیراندازی به طرف آن قسمت کردم و در آنجا یک دیوار آتش ایجاد نمودم.
کد خبر: ۳۷۰۶۳۴
تاریخ انتشار:
۲۲ دی ۱۳۹۲ - ۱۳:۳۵​
-
12 January 2014​
آرامش و زیبایی این روزهای سرد و زمستانی ما مدیون روزهای گرم مقاومت بچه هایی از همین مرز و بوم است که در عملیات کربلای 5 در دشت خونین شلمچه حماسه ها آفریدند و ما بر آن شدیم تا گوشه ای از این رشادت ها را در وجود فرمانده گردان شهادت لشکر 27 محمد رسول الله(ص) یادآور شویم تا شاید در سالروز آسمانی شدن این شهید بزرگوار مشمول دعای خیرشان شویم.

شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف (معروف به جواد صراف) فرمانده گردان شهادت به سال ۱۳۴۰ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی، ساکن خیابان هفده شهریور دیده به جهان گشود. از دوران کودکی‌ به قرآن و اهل بیت (ع) علاقه‌مند بود. تحصیل خود را تا مقطع دبیرستان ادامه داد. همزمان با اوج‌گیری اعتراض‌های مردمی با رژیم ستم‌شاهی، به ‌مبارزین پیوست و در تظاهرات، شرکت فعالی داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی، جواد صراف به عضویت کمیته و بعد از آن در بیست و پنجم شهریور سال ۱۳۵۹، به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.

همزمان با تجاوز رژیم بعثی عراق به ایران به جبهه‌های غرب کشور رفت و در منطقهٔ گیلان غرب ـ سر‌پل ذهاب به نبرد با دشمن پرداخت. او پس از مدتی‌ به جنوب ایران روانه شد و به خیل سلحشوران لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) پیوست. وی در عملیات‌های متعدد این لشکر نظیر: مسلم بن عقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، کربلای۱ و کربلای ۵ با مسئولیت‌های مختلفی از نیروی عادی گرفته تا فرمانده گردان شرکت فعال داشت و سرانجام ‌بیست و دوم دی سال ۱۳۶۵، طی عملیات کربلای ۵ با سمت فرماندهی گردان شهادت‌ در منطقهٔ شلمچه به شهادت رسید.

سردار شهید جواد صراف، با آنکه جثه‌ای ضعیف و لاغر داشت، در پادگان دو کوهه آن هم در گرمای تابستان روزه می‌گرفت. بعد‌از‌ظهر‌ها که گرما اوج می‌گرفت، پا‌هایش را در ظرفی پر از آب و یخ قرار می‌داد تا بلکه اندکی از شدت حرارت بدنش کاسته شود. هیچ موقع هم به دنبال گرفتن مسئولیت در لشکر نبود و دیر مسئولیتی را می‌پذیرفت. ولی وقتی وظیفه‌ای را به عهده می‌گرفت برای انجام آن از جان مایه می‌گذاشت. جواد از دلیران حاضر در میدان نبرد بود.

آقای مجید آقامیری، از همرزمان شهید صراف خاطره‌ای از ایشان را اینگونه می‌گوید:
جواد صراف در هدایت عملیات بسیار شجاع بود و ‌هوش بالایی داشت. سخت‌ترین پاتک‌های دشمن را با آرامش و خلاقیت دفع می‌کرد. در جریان عملیات کربلای ۱، شبی که گردان ما به خط زد و اهداف خود را به دست آورد، هنگام صبح دیدیم که نیروهای دشمن با تانک‌هایشان در نزدیکی ما قرار گرفته‌اند، به گونه‌ای که حتی صدای صحبت کردن آن‌ها را هم به وضوح می‌شنیدیم. هیچ کس نمی‌دانست چکار باید کرد.

ناگهان دیدم شهید صراف‌ که آن زمان معاون گردان بود، فریاد می‌زند: «تیربارچی»! از جایم پریدم و گفتم: «بله» گفت: «این قسمت خاکریز ـ با دست به قسمتی از خاکریز دوجداره که باز بود اشاره کرد ـ یک خط آتش ببند تا بچه‌های آر.‌پی.‌جی زن گردان ما بتوانند بروند پشت آن یکی خاکریز». من هم بلافاصله شروع به تیراندازی به طرف آن قسمت کردم و در آنجا یک دیوار آتش ایجاد نمودم. جواد صراف، همراه چند ‌آر.‌پی.‌جی زن به آن «طرف خاکریز رفتند و چند موشک به سمت تانک‌های عراقی و نیروهای پشت آن شلیک کردند. آه و نالهٔ بعثی‌ها به وضوح به گوش می‌رسید. آن‌ها به شدت گیج شده بودند، به طوری که اصلاً نمی‌دانستند از کدام طرف باید فرار کنند.

گودرزی‌ از دیگر همرزمان شهید صراف در وصف جوانمردی او می‌گوید:
یک روز سوار بر یک ماشین لندور، داشتیم به طرف مهران می‌رفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده ‌می‌رود. تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا می‌روی؟» گفت: وقتی که مجروح شدم، مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکتر‌ها گفتند: باید بستری شوی، ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست ‌من در بیمارستان استراحت کنم و نیروهای من در خط بجنگند و آن‌ها را تنها بگذارم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که می‌بینی، دارم می‌روم سمت خط.

آقای جعفری از دوستان نزدیک شهید صراف، دربارهٔ ایشان چنین اظهار نظر می‌کند:
جواد صراف، عشق زیادی به اهل بیت پیامبر اکرم (ص) داشت. فریاد «حسین جان، حسین جان» او، که از عمق جان سوخته‌اش برمی‌آمد، هرگز فراموشم نمی‌شود. صراف، صفای دیگری داشت. کمتر کسی مثل او بود. با بچه‌های بسیجی خیلی عیاق ‌و در کارش خیلی جدی و سخت‌گیر بود.

در عملیات کربلای ۱ هیچ گونه مسئولیتی نداشت، ولی این باعث نشده بود که دست از ‌کارزار بردارد. او (جواد صراف) از افراد همیشه حاضر در میدان نبرد بود. در گرمای تیر ماه سال ۶۵ و در ظهر عملیات کربلای یک، او را روی تپه‌های قلاویزان دیدم که با تنی خاک‌آلود، در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، غوغایی دیدنی به پا کرده بود. یک انگشتری عقیق داشتم که خیلی نظرش را جلب کرده بود. لذا بنا شد انگشتر‌هایمان را با هم عوض کنیم. پس از گذشت سال‌ها وقتی به آن انگشتر نگاه می‌کنم، خاطرهٔ شجاعت‌ها و رشادت‌های آن بزرگمرد در نظرم تجسم می‌یابد. در عملیات کربلای ۵ فرماندهی گردان شهادت را بر عهده داشت. در حین عملیات از جهت کمبود مهمات احتمال می‌دهد که برای نیرو‌هایش مشکلی پیش بیاید؛ لذا با تویوتا برای رساندن مهمات حرکت می‌کند. در راه بازگشت، هدف تیر بعثیان کافر قرار می‌گیرد و خون سرخش، خاک گرم شلمچه را رنگین می‌سازد.

کوچه سرگردانی
ندارد زمین صفایی آسمانی
دلم گرفته از بی‌کسی‌ها ودل واپسی‌های زمین...‌
فاصله‌ها چه بی‌رحمانه ما را از شما جدا کرد
دستان پر از ظلمت شب یاد بارانیتان را با ما تنها می‌گذارد. صداقت
لحظات خورشیدی با شما بودن را به کدامین گنج عشاق باید فروخت؟
چقدر آسمان را دوست دارم هر‌گاه دلتنگ شدم واز غم دوری نالیدم به او نگریستم
ای ابرهای نشسته در دل آسمان به خاطر بهاران قسمتان می‌دهم هر‌گاه
از ریسمان محبتی که بعد از جنگ سال‌هاست بر دل پیچیده‌ام،‌‌ رها شدم
برسرم ببارید وبشویید غبار‌های غفلت را تا به یاد بیاورم مدیون چه
کسانی هستم. چقدر دلتنگ هوای ابری دو کوهه‌ام
ستاره‌های چشمک زن خیال با شما بودن را به کدامین
آسمان امیدباید به امانت بسپاریم کاش می‌شد خالی شوم از همه‌ی
کوه‌های دلتنگی که راه نفسم را تنگ کرده
می‌دانم که از حالم با خبرید باز بغضی در گلویم چنگ می‌اندازد و قطره
شبنمی که به بهانه سالگرد شهادتت راه را برای سیل اشکم باز می‌کند
نزدیک شده که خانهٔ عمرم شود خراب
رحمی بکن وگرنه خراب است کار من
خدا کند که نمی‌رم در آرزوی شهادت...
برای آسمانی‌ترین مرد آسمانم شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف

منبع: وبلاگ کوچه سرگردانی
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

#دقایقی_با_شهدا

چند تا از بچه ها کنار آب جمع شده بودند. یکی از آن ها ، براى تفریح تیراندازی می کرد توی آب. #زین_الدین سر رسيد و گفت :«اين تیرها ، #بیت_الماله. حرومش نکنین.»
جواب داد :«به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
#زین_الدین که رفت ، صادقی آمد و پرسید :«چی شده؟» بعد گفت :«می دونى كی رو هُل دادی اخوی؟»
دویده بود دنبالش براى عذرخواهی که جوابش را داده بود :«مهم نیس. من فقط
#نهی_از_منکر كردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»





#شهید_مهدی_زین_الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

پایگاه شهر شهیدان خدا
 

F.A.R.Z.A.D

متخصص مباحث اجرایی معماری , متخصص نرم افزار Archi
کاربر ممتاز
خالکوبی "مجید سوزوکی" یافت آباد ،در خان طومان پاک شد

خالکوبی "مجید سوزوکی" یافت آباد ،در خان طومان پاک شد

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که با غیرت و بامرام باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم. و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه‌ی همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.




مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد. تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. بچه‌های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می‌برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می‌کرد. و حالا بچه‌های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می‌شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچه‌های محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می‌دید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان می‌کرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان می‌برد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست می‌شد و با شوخ طبعی‌هایش دل هر کسی را می‌‌برد تا ابدیت پیش خودش .







اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌هایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرام‌تر از همه عمرش شده بود.
امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق می‌نویسیم.
مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم.





مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود‌، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد‌، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه می‌گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.





بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیری‌ها بی‌رحمانه کوکان و مردم بی‌پناه را می‌کشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت می‌کرد. به مادرم می‌گفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما می‌گفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت : اون پسر خوشکله کیه‌، داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره، اون اومده‌. و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت.




قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید‌، می‌گفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم. نمی‌خواهم حتی ذره‌ای ناراحتی از من در دل کسی باشد. روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید: مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود. مجید می‌گوید: نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم. پدرم گفته: مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم. و به خانه من آمد و با من هم خداحافظی کرد. گفتم مجید نرو، گفت اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛ و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد.
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.






شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیری‌ها را می‌کشد، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش می‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

#دقایقی_با_شهدا

از ویژگی های #شهید_سرلشکر_مسعود_منفرد_ نیاکی این بود که همیشه در کنار سربازان خود بود. حتی در خط اول نیز به آن ها سرکشی می کرد و به آن ها روحیه می داد و مشکلات آن عزیزان را برطرف می نمود ؛ لذا در میان پرسنل از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود. در گرمای_تابستان در کانکس او کولر روشن نمی شد. همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی به کمر داشت.

یک بار برای دقایقی وارد کانکس او شدم. گرما کشنده بود. گفتم :«جناب نیاکی! تو چطور در این گرمای داخل کانکس ، بدون کولر زندگی می کنی؟»

با لبخند گفت :«سربازهای من در خط ، کولر ندارند. چطور وجدانم را راضی كنم به داشتن کولر؟ آن ها وقتی به کانکس من بیایند و ببینند من هم کولر ندارم ، با انگیزه بیشتری کار می کنند.»

در آغاز
#عملیات_بیت_المقدس ،‌ هنگام مرگ فرزندش ، به همسر خود گفت :«فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند ؛ ولی من نمی توانم در این بحبوبه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.‌»

#شهید_سرلشکر_مسعود_منفرد_ نیاکی
منبع : ر.ک : اطلاعات (30/2/88) ، ص10
پایگاه شهر شهیدان خدا
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
09.jpg

شهید بهشتی از دیدگاه امام خمینی

این پیشامد برای همه ملت ما ناگواربود و اشخاصی که برای خدمت ، خودشان را حاضر کرده بودند و خدمتگزاراین کشور بودند اشخاصی بودند که آنقدری که من آنها می شناسم، از ابرار بوده اند .
اشخاصی متعهد بوده اند که در راس آنها مرحوم شهید بهشتی است. ایشان را من بیست سال بیشترمی شناختم، مراتب فضل ایشان و مراتب تعهد ایشان برمن معلوم بود و آنچه که من راجع به ایشان متاثرهستم، شهادت ایشان درمقابل اوناچیز است و مظلومیت ایشان در این کشور بود.
مخالفین انقلاب، افرادی که بیشترمتعهدند، موثرتردرانقلابند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار داده اند. ایشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگی بود. تهمت ها، تهمت های ناگوار به ایشان می زدند. ازآقای بهشتی اینها می خواستند یک موجود ستمکار دیکتاتور معرفی کنند، در صورتی که من بیش از بیست سال ایشان را می شناختم و بر خلاف آنچه این بی انصاف ها در سرتاسر کشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتی گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقه مند به ملت، علاقه مند به اسلام و به درد بخور برای جامعه خودمان می دانستم و شما گمان نکنید که این آقایان که وارد شدند در این شغل های دولتی، اینها یک اشخاصی بودند یا هستند که راهی برای استفاده جز این مقام ندارند .
اینها هر کدام اشخاص متعهدی بودند که در پیش مردم مقام داشتند، در پیش روحانیت مقام بزرگ داشتند و اینطور نبود که واخورده باشند که بخواهند بیایند اینجا انحصار طلب باشند. خدا انصاف بدهد به آنهائی که انحصار طلب بودند و می خواستند بهشتی و خامنه ای و رفسنجانی و امثال اینها را از صحنه خارج کنند.

ملتی که برای اقامه عدل اسلامی و اجرای احکام قرآن مجید و کوتاه کردن دست جنایتکاران ابر قدرت و زیستن با استقلال و آزادی قیام نموده است، خود را برای شهادت و شهید دادن آماده نموده است و به خود باکی راه نمی دهد که دست جنایت ابرقدرتها از آستین مشتی جنایتکار حرفه ای بیرون آید و بهترین فرزندان راستین او را به شهادت رساند.



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا


روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه ، خانواده ام را مقابل منزل پیاده کرده ، برای انجام كاری خواستم بیرون از پایگاه بروم ولی ماشین روشن نشد. مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بکشانم.
شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام کرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی شود ، گفت :«در ماشین طناب داری؟»
پرسیدم :«طناب برای چه می خواهی؟»
گفت :«می خواهم ماشین را بکسل کنم.»
گفتم :«شما که ماشین نداری.»
گفت :«عیبی ندارد. اگر طناب داری ، به من بده.»
بعد از آن که طناب را گرفت ، یک سرش را به ماشین و سر دیگرش را به کمر خود بست و ماشین را کشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم که آن کار را نکند ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را کشاند.

ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی کنار ما ایستاده‌اند و همگی به آن شخص می گویند :«جناب سرهنگ ! سلام ، کمک نمی خواهید؟»
وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب کردند ، از خجالت عقب عقب رفته ، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده کنان گفت :«چرا داخل جوی آب رفتی؟ می خواهی شنا كنی؟»
من با ترس و خجالت گفتم :«جناب سرهنگ! ببخشید ، شما را نشناختم!»
گفت :«به من نگو جناب سرهنگ. من هم آدمی مثل تو هستم.»
وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم ، گفت :«برادر کوچک شما ،
#عباس_بابایی هستم.»
تا گفت عباس بابایی ، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم به خاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس ، از عرق خیس شد.


منبع : راوی : حمید احمدی ، ر.ک : سروهای سرخ، ص 206 - 204

پایگاه شهر شهیدان خدا

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا

lp5uutldecf2fhcc3nzt.jpg


روزهای اول دی بود سال پنجاه و نه. می گفتند یکی از فرمانده های ارتش می خواد بیاد سخنرانی برای بچه های کادر. همراه بابا رستمی آمد که آن موقع فرمانده سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد . نورانی بود و با صفا.
از یکی پرسیدم :«اسم این آقا چیه؟»
گفت :«صیاد شیرازی»
شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کارآمد می خواست برای کردستان. می گفت :«من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز.»
می گفت :«اوضاع کردستان خیلی حساسه حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.»
حرف هاش که تموم شد محمود بلند شد. من و هفده نفر دیگر هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خداحافظی. محمود گفت :«مگه نمی بینی میگه نبایدمعطل کرد؟»
همان روز با نوزده نفر دیگر یک راست رفتیم کردستان.


شهید_محمود_کاوه
منبع : سایت سبک بالان


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهیدان را یاد کنیم با یک صلوات

شهیدان را یاد کنیم با یک صلوات

photo_2016-07-29_17-39-17.jpg

معبري از زمين تا آسمان...از خاك تا افلاك...و چه زيبا معبري بود ....معبر عشق...و حقا كه بهترينها از آن معبر به وصال معشوقشان رسيدند...

عاشقاني مست و مجنون شده از مي ناب حقيقت...ياد و نامشان هماره جاودان

.


دیگر از کوچه ی معشوقه ی خود رد نشوم
هر چه آشفته شوم مثل خودش بد نشوم

من که با کوچه ی احساس خودم درگیرم
قصد دارم وسط کوچه ی خود سد نشوم

کاش دستم برسد تا لب گیسوی شما
گرچه با قامت رعنای تو هم قد نشوم

جزر چشمان تو در خاطر من غوغا کرد
ترسم آنست که در جزر دلت مد نشوم

عاشقی واله و افسرده و ویرانم کرد
قول دادم به خودم تا که در این حد نشوم

دلم افتاد در آن کوچه و بیدل شده ام
باید از کوچه معشوقه ی خود...! رد نشوم!
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا

در عملیات_کربلای5 ، دوست و همرزم صمیمی شهید_کلهر به نام سید_حسن_میررضی به شهادت می رسد. این شهادت برای حاج یدالله خیلی سخت می آید.
از آنجا که ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با هم داشتند ، خیلی بی تابی می کرد و در همان منطقه_عملیات داخل نفربر رفته بود و با حزن و اندوه و غم از دست دادن یار نزدیک خود گریه می کرد. رفقا و دوستان هرچه اصرار کردند ایشان آرام نشد تا اینکه
شهید_حجت_الاسلام_عبدالله_میثمی او را می بیند.
به طرفش می رود و در گوش وی قدری صحبت می کند.
شهید_کلهر بلافاصله گریه‌اش قطع می شود و تبسم می کند. پس از اینکه شهید_میثمی می رود ، دوستان جویای موضوع می شوند.
وی می گوید که ایشان در گوش من همان حرفی را گفتند که حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به حضرت زهرا (سلام الله علیها) گفتند و دیری نپایید که همین موضوع به واقعیت پیوست و در مرحله بعد عملیات کربلای5
حاج_یدالله_کلهر به شهدا پیوست.

#شهید_یدالله_کلهر
منبع : برگرفته از سايت معبر سایبری بیت الشهدا

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا

او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی رسید. مسیر مدرسه را آرام طی می کرد و برمی گشت‌.
اواخر دبیرستان با یک پسر_رفتگر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه می رفتند.
یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم.
تا زمانی که با این پسر رفتگر بود ، بارانی نو را به تن نمی کرد و لباس_های_کهنه اش را می پوشید.
همسایه ها ‌همیشه می گفتند:«چرا بچه های آقای شیرازی (پدر شهید) لباس کهنه می پوشند؟»
آن زمان در گرگان زندگی می کرديم و وضع مالی ‌نسبتا خوبی داشتیم ، ولی این گونه رفتار می کرد.

#سپهبد_شهید_صیاد_شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

پایگاه شهر شهیدان خدا
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا


او از بچگی طلبگی را دوست داشت. حوزه درس خواند ، جلسه های بحث با جوان های محل راه انداخت ، زندان رفت و نوارها و اعلامیه های امام را به شهرهای کوچک تر برد.
بعد از انقلاب نماینده ی امام شد در سپاه. مدتی یاسوج و شیراز بود.
از وقتی رفت جبهه ، منتظر مزد کارهایش بود. خودش می گفت:«من سی ماه یاسوج بودم ، سی ماه شیراز.
حالا که اومدم جبهه ، بايد سی ماهه جوابم را بگیرم.» وگرفت.


#شهید_حجت_الاسلام_عبدالله_میثمی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
خاطرات شهدا

خاطرات شهدا

Shahid-Ghorbani-Demo.jpg


سردار شهید حسن قربانی

-------------------------
🔴محاصره گارد ریاست جمهوری عراق

🔻گردان حضرت ابوالفضل (ع) برای شرکت در مرحله دوم عملیات والفجر ۸ آماده می‌شد، قربانی مسئولیت گردان را بر عهده داشت.

🔻بچه‌ها به صف ایستادند. در مقابلشان، گارد ریاست‌جمهوری عراق قرار داشت. با فرمان قربانی، نیرو‌ها گارد را محاصره کردند و بخشی از منطقه را به خرمنی از آتش تبدیل ساختند.

🔻جنگ تن به تن آغاز شد و حتی بعضی از رزمنده‌ها یک‌تنه در مقابل تانک‌ها ایستادند. بچه‌ها چند شبانه‌روز جنگیدند. با پایان یافتن بخشی از عملیات، حاج حسین خرازی با خوشحالی حسن را در آغوش گرفت.

🔻برای اهل دنیا باورش سخت بود. اما این عنایت حق‌تعالی و دست یاری صاحب‌الزمان (عج) بود که بچه‌های یک گردان پیروزمندانه از نبرد با گارد ریاست‌جمهوری عراق بیرون بیایند. سال‌ها بعد، رهپویان راه حق، گوشه‌ای از وقایع این نبرد را در کتاب «نبرد فاو» به کلمه آوردند...

شهید_حسن_قربانی
لشکر۱۴_امام_حسین

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

شهدا را یاد کنیم با یک صلوات ....

2222.jpg


يادمان باشد كه ما خون داده ايم


يك بيابان مرد مجنون داده ايم



يادمان باشد پيام آفتاب

دست نا اهلان نيفتد انقلاب



اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
#دقایقی_با_شهدا

#دقایقی_با_شهدا

198.jpg


سردار
شهید «علی چیت سازیان» تقوای عجیبی داشت. روزی که از همدان به سمت منطقه یک می آمدم ، خانمی دبه ای از شیره ملایر به من داد و گفت:

«این را به آن هایی که به خدا نزدیک تر هستند ، برسان!»


مطمئناً نظرش تمامی بچه های جنگ بود ؛ ولی من که حال و هوای معنوی بچه های اطلاعات و عملیات را دیدم ، آن را به تدارکاتِ واحد آن ها تحویل دادم و اولین قاشق از آن شیره را به علی آقا دادم.


بعد از آن که علی آقا و دیگر بچه های اطلاعات خوردند ، حرف آن خانم را برای آن ها ذکر کردم ؛ یک دفعه اشک در چشمان علی آقا نشست. دست هایش را به طرف آسمان برد و گفت:«خدایا! چگونه جواب این مردم را بدهیم؟»


البته ایشان به این هم راضی نشد تا آن که گفت:«به آن خانم بگو مرا حلال کند.‌»
زیرا سردار_علی_چیت_سازیان خود را جزء کسانی که به خدا نزدیک تر هستند نمی دانست.


#شهید_علی_چیت_سازیان
(ر.ک : دلیل ، ص 66)
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهدا را یادکنیم با یک صلوات

شهدا را یادکنیم با یک صلوات

333.jpg

ديگر يقين دارم كه يكي از معجزات خداوند...لبخنديست كه بر لب بهترين و خالص ترين بندگانش مينشيند....
لبخندهائي كه از ديدنش سير نمي شوي..
آري...همانند لبخندهاي زيباي شما...

اي دلاوران بي تكرار سرزمينم


آنقدر خسته شده دل که فقط می بارد
آسمان هم نفسش بغض عجیبی دارد

آنقدر حرف نوشتم که سکوتم گم شد
کاش این همهمه دست از سر من بردارد
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهدا را یادکنیم با یک صلوات

شهدا را یادکنیم با یک صلوات

photo_2016-10-26_22-12-21.jpg

عكسها حرف ميزنند...و بعضي اوقات آتشي جانسوزبپا ميكنند...
بيشتر اوقات دوستاني ميپرسند...حال و هواي آن سالها چگونه بود...تصورم اينست چند لحظه اي به اين تصوير بنگريم...كافيست.



ﺩﺭﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ


ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ


ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ


ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ
ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ ﺍﺳﺖ


ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺪﺍﻧﺪ «ﺍﻭ» ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ:
ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ


فاضل نظری
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دقایقی_با_شهدا

دقایقی_با_شهدا

رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای #نماز_صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود.
جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول #مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آن قدر شدید #گریه می کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم:«خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟!»


خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او #غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم. با خودم گفتم:«ببین این بچه #بسیجی ها چطور با خدا خلوت کرده اند.»


رفتم و موقع اذان برگشتم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش #خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ #سید خوبی های گردان ، #سید_مجتبی_علمدار.


شهید_سید_مجتبی_علمدار
(کتاب علمدار)
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
27 آذر سالروز شهادت دکتر مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه گرامی باد

27 آذر سالروز شهادت دکتر مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه گرامی باد

شهید آیت الله دکتر محمد مفتح از جمله روحانیون روشنفکر و روشنگری بود که نقش مهمی در نهضت اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی ایفا نمود. ایشان، همچنین قدم های موثری در راه ایجاد وحدت بین حوزه های علمیه و دانشگاه و دوقشر روحانی و دانشگاهی برداشت. این روز به پاس تلاش های آن بزرگوار روز وحدت حوزه و دانشگاه نامگذاری شده است.


شهید آیت‌الله دکتر محمد مفتح در سال 1307، در خانواده‌ای روحانی در همدان متولد شد. پس از فراگیری مقدمات، راهی قم شد و در محضر بزرگانی چون امام خمینی، علامه طباطبایی و .. استفاده نموده و خود مدرسی بزرگ در حوزه گردید. ایشان در حالیکه استادی بزرگ در قم بودند، پا به عرصه دانشگاه گذاشته و تا درجه دکترا ادامه تحصیل دادند. شهید مفتح که توطئه استعمار در جدا نگاه داشتن دو قشر دانشگاهی و روحانی، از هم را با تمام وجود احساس کرده بود، ایجاد وحدت میان این دو قشر مهم جامعه را وجهه همت خود قرار داد و در کنار آموزش و تدریس و تربیت نیروهای جوان به مبارزه با رژیم پهلوی پرداخت.


در سال‌های 1340 تا 42، سخنرانی‌های او در شهرهای مختلف در روشن ساختن مواضع نهضت اسلامی و افشای چهره رژیم پهلوی بسیار مؤثر بود که با آگاهی ساواک این جلسات تعطیل و ایشان دستگیر و مورد آزار و اذیت ساواک قرار گرفت. محبوبیت و مقبولیت شهید مفتح در میان طلاب و دانش‌آموزان موجب شد که او را از آموزش و پرورش اخراج و در سال 1347، به نواحی بدآب و هوای جنوبی ایران تبعید کنند و بعد از سپری شدن مدت تبعید نیز از ورود ایشان به قم جلوگیری به عمل آمد و ایشان با اقامت در تهران به تدریس از دانشکده الهیات مشغول شد. ایشان به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان امامت جماعت مسجد دانشگاه را عهده‌دار شد. سخنرانی‌های ایشان در مسجد دانشگاه در ترغیب نسل روشنفکر و تحصیل کرده به اسلام اثر بسزایی داشت.


شهید مفتح همچنین در حسینیه ارشاد نیز به فعالیت‌های تبلیغی و علمی می‌پرداخت و پس از تعطیلی این حسینیه بوسیله ساواک، ایشان با قبول امامت مسجد جاوید در سال 1352، هسته دیگری از دانشجویان و روشنفکران را به دور خود جمع نمود. در آذر 1353 مسجد جاوید مورد هجوم ساواک قرار گرفت و شهید مفتح نیز دستگیر و زندانی شد. یاد و خاطره نماز عید فطر سال 1357 که در قیطریه تهران و با استقبال بی‌نظیر مردم تهران به امامت شهید مفتح انجام شد در تاریخ انقلاب همیشه می‌درخشد. در خطبه‌های این نماز، شهید مفتح برای اولین بار نام امام خمینی را آشکارا بر زبان جاری و رهبری امام را مورد تأکید قرار داد و روز پنجشنبه 16 شهریور را به عنوان تجلیل از شهدای نهضت تعطیل اعلام کرد که زمینه‌ساز راهپیمایی 17 شهریور و وقایع جمعه سیاه گردید.


شهید مفتح با تشکیل شورای انقلاب از سوی امام به عضویت این شورا درآمد. سرانجام این شهید بزرگوار در روز 27 آذر 1358، هنگام ورود به دانشکده الهیات،‌ توسط گروهک فرقان هدف گلوله قرار گرفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
کربلای 4

کربلای 4

دلنوشته همسر شهید کشاورز به مناسبت سالروز عملیات کربلای 4

شهید یارمحمد کشاورز همسر مریم گشتاسبی در عملیات کربلای 4 مورد اصابت بمب های شیمایی قرار گرفت و این همسر دلسوز 23 سال از شهید پرستاری کرد.


مریم گشتاسبی در این دل نوشته می گوید

بنام خدای آلاله های خونین دشت نینوای ایران،باز بیادت ای تمام وجودم مینگارم واگویه های دل همیشه در انتظارم را به وسعت تمام قدم گاه شهیدان دشت جنون در سرزمینهای متبرک جبهه ها،باز بغض در گلو نشسته ام را با مرکب جان و قلم مژگان بر لوح قلب زخمی و خسته از بازی روزگار را به رشته ی تحریر در می آورم.



بیادت نفس میکشم ،با یاد و خاطره ی سرفه هایت در اهداف بلند حسینی و دفاع از ارزشها مصمم تر و بیدار تر می شوم ، هنوز بعد از سالها صدای قل قل اکسیژنت بهترین آهنگ آرامشگر قلب من است، سرفه های خونینت یاد آور اوج ایثار و جهادند ،تاولهای چشمهای محروم از نعمت بینایی ات یاد آور قلب با بصیرت ابر مردی است که از همه زیبایی های ظاهری دنیا دل برید تا ایرانی همیشه زیبا و آباد و سراسر امنیت داشته باشد .


حال در این وقت بیاد و خاطره ی دلیر مردان عملیات کربلای چهار در این نیمه شب اوج مظلومیت جانبازان شیمیایی را به خاطر میآورم همان سبکبالان عاشقی که سفیر سرزمین عشقند و در دلدادگی بی بدیل ،کسانی که در یک شب طوفانی تمام دفتر دل و دنیای خود را آتش زدند تا فارغ از هر دلبستگی سبکبال و سبکبار ره صدساله را یک شبه طی نمایند ،آری این اسماعیلهای از منا برگشته نماد کامل اخلاص و ایثارند ،ثابت کردند که از تندبادهای روزگار هیچ هراسی به دل ندارند و در همه ی صحنه ها پیشتازند ،یاد و خاطره شما عزیزان همیشه در قلب ما و اهداف بلندتان چراغ هدایت راه ماست و با شما اسوه های صبر و ایثار و جهاد عهدی دوباره میبندیم که همیشه مدافع راه شما و حریم ولایت باشیم زیرا اهداف بلند شما جز لاینفک زندگی ماست.




خاطره گشتاسبی از همسر شهیدش

شبی قرار بود برای خواستگاری دخترم بیایند یک باره فضای خانه ما پر از بوی گلاب عجیبی شد. قلبم به من می گفت که شهید امشب در جمع ما حضور دارد، ولی بعد به شک افتادم که شاید بو متعلق به ادکلن برادرم باشد. به برادرم گفتم: چه بوی عطر خوبی داری. گفت: من شیفت کار بودم اصلا عطری به خودم نزدم چطور این را می گویی؟ گفتم پس این بوی گلاب متعلق به کیست؟ گفت: یقیناً شهید در خانه حضور دارد، و این بوی خوش متعلق به اوست وی امشب در خواستگاری دخترش حاضر شده چون می خواهد دخترش تنها و بی پشتوانه نباشد و احساس تنهایی نکند و نگوید: من بابا ندارم.


راز بوسه بر چشمان پسر

همسر شهید می گوید: قبل از عملیات کربلای 4 که شهید چند روزی به مرخصی آمده بود و با دوستانش به کوهنوردی رفته بود، یک نفر به اسم آقای باقری آمد جلوی منزل ما( آن موقع در یکی از اتاق های منزل پدریش زندگی می کردیم) و گفت: از سپاه گچساران تماس گرفته و گفتند شهید کشاورز را اطلاع دهید که سری به سپاه بزند آن هم فوری، یکی از بچه ها را دنبالش فرستادم. غروب بود که به منزل آمد و فردا صبح زود راهی گچساران شد و به منزل برگشت.


از ایشان سؤال کردم: چرا برگشتی؟ چیکارت داشتند؟ گفت: حاج رمضان پیروز گفته که به اهواز بیا چون بهت نیاز داریم.


برای من، پسرم مصطفی و دخترم زهرا لباس گرم آورده بد. وی گفت: چون سرما است و می دانستم شما لباس گرم ندارید بهتر دیدم قبل از رفتنم لباس گرم برایتان تهیه کنم، بعد بروم.


تا وقتی که مصطفی خوابش برد روی سینه پدرش نشسته بود و چشم های او را غرق بوسه می کرد، خیلی برایم عجیب بود چون اولین باری نبود که باید پدر از او جدا می شد. با خودم گفتم: خدایا این بوسه ها چه رمز و رازی دارد؟ جواب این سؤال را وقتی فهمیدم که شهید کشاورز از ناحیه دو چشم مصدوم و مجروح شد و بینایی خود را کامل از دست داد.


شهید یار محمد کشاورز بر اثر اثرات شیمایی شدید در تاریخ چهارم فروردین ماه سال 86 به شهادت رسید، روحش شاد.





_______________________________________


تاپیک های مرتبط:

| ویژه نامه | کشف پیکر مطهر ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای ۴ [شرحی جانسوز از یک روایت ]


روایت جانسوز شام غریبان کربلای4 و وداع عاشورایی حاج حسین بصیر



تصاویر دیده نشده از غواصان خط شکن کربلای 4
 
بالا