گلت قدر عمری رو که واسش صرف کردی میدونه؟؟

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگه یه نفر گلی رو دوست داشته باشه،که در میون میلیونها میلیون ستاره تک باشه... این برای احساس خوشبختیش کافیه که به ستاره ها نگاه کنه و به خودش بگه:گل من یه جایی بین اون ستاره هاست
اما اگه یه گوسفند بیاد و اون گل رو بخوره در یک چشم بهم زدن تمام اون ستاره ها خاموش میشه



روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!بس که خوشگلی آدم دلش میخواد نگات کنه.
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اينجا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ی ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را بهت می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.



شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سن تگزوپه‌ری
 
آخرین ویرایش:

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.


.
.
مرسی عزیزم :gol:
 

masoodina

عضو جدید
قشنگی ستاره ها واسه خاطره گلیه که ما نمیبینمش . اگه گلی رو دوست داشته باشی که تو یه ستاره ی دیگس . شب تماشای اسمون چه لطفی پیدا میکنه . همه ی ستاره ها غرق گل میشن . به نظر من سوال از پایه غلطه . اینکه گل قدر ما رو بدونه یا نه (که میدونه ) مهم نیس . گل هم این که هستش وجودش لطفه همین که با بودن گل به اینجا برسیم همه ی ستاره ها غرق گل میشن بهترین چیزیه که گل به ما هدیه میده .
 

tabasom_m

عضو جدید
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.


مرسی دوست من فوق العاده زیبا بود.:smile::gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر باران بودم آنقدر می باریدم تا غبار را از دلت پاک کنم

اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت میگریستم

اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم
اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم
ولی افسوس...

که نه بارانم , نه اشک , نه گل , و نه عشق

اما...

هرچه باشم

دوستــــت دارم

 

محجوبیان

عضو جدید
شازده کوچولوی قصه ما بزرگ شد .

نه درختی که قبلا زیر اون روباهی بود رو پیدا کرد و نه گلی که دنبالش بود رو دید .
همه چی عوض شده بود و شازده کوچولو هم بزرگ شده بود و حسرت اون لحظه که با روباه بود رو میخورد .
گلها هم به مرور ظمان و فصلها رنگ بوی خودشون رو از دست داده بودند .

شازده با قطره اشکی که زیر پلکش قایم شده بود تو آسمون ها دنبال یه ابری میگشت تا به بهونه بارون شروع به گریه کنه ..........................................
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق آدم را داغ می کند

و دوست داشتن آدم را پخته می کند .






هر داغی یک روز سرد می شود






ولی هیچ پخته ای دیگرخام نمی شود...
 
یک روز عاقبت
برگ من می ریزد
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ ؛
همواره عطر باور من در هوا پر است
شادروان سیاوش کسرایی
دهم تیر ماه جش تیرگان (ابریزگان) روز پراندن تیر ارش بر ماورای جیهون بر شما خجسته باد
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نه .گل من هيچ وقت قدرمو ندونست و مي دونم سالها طول مي كشه تا بفهمه چه اشتباهي كرد كه گذاشت پدر مادرش براش تصميم بگيرن. گل من هنوزم گل منه .ولي توي يه باغچه ديگه و من مثل يه باغبوني بودم كه ازش نگهداري كردم برگهاي خشكش رو جدا كردم بهش اميد و نور دادم ولي وقتي از ديوار بالا رفت و قد كشيد غنچه گلهاش قسمت باغچه همسايه شد..ولي هر چي باشه هميشه گل منه چون من ازش مراقبت كردم حتي با اينكه كندن و بردنش يه جاي ديگه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش می توانستم تمام دلتنگیهایم را بر کوله بار خدا میریختم تا با تنهائیش به کول بکشد
بدون هیچ خمی بر ابرو
اما افسوس که داده را پس نمیگیرد
 

mohandes.paydar

عضو جدید


و تو بالا خره مرا اهلی خودت کردی

شهریار کوچولو گفت : بیا با من بازی کن نمیدانی چقدر دلم گرفته...
روباه گفت :نمیتوانم باهات بازی کنم .هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شهریار کوچولو پرسید : اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت : چیزی است که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردن است...!

آنوقت ها که شازده کوچولو می خواندم.به این قسمت که میرسیدم هی با خودم زمزمه می کردم : اهلی کردن ... ایجاد علاقه کردن... اما یاد چیزی نمی افتادم.انگار نمی فهمیدم... فقط می فهمیدم چیز قشنگیست اهلی کردن ! و این قسمت را دوباره و دوباره می خواندم.
حالا! هروقت ... هروقت می خواهم به دیدارت بیایم ، هروقت دلم هوای تو می کند و حتی هروقت تلفن همراهم زنگ می زند...با انکه... ! دوباره همین قسمت داستان را در ذهنم مرور می کنم : اهلی کردن ... ایجاد علاقه کردن ... . اینبار اما با تمام وجود معنای این دو عبارت را درک می کنم .شاید حتی خیلی بیشتر از روباه ... خیلی بیشتر از شهریار کوچولو ... خیلی بیشتر !
و تو بالاخره مرا اهلی خودت کردی ... ... اهلی نامت ... اهلی یادت...
نمیدانم احساس قشنگ اهلی شدنم را چگونه به دکمه های مشتاق کیبورد القا کنم! نمیدانم...


روباه گفت : هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد!
شهریار کوچولو پرسید : رسم و رسوم یعنی چه؟
روباه گفت : این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند.


حالا شبها برای من ، با تمام شب های سال فرق می کند ...

روباه گفت : اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.


شب دلم چراغانی است... ریسه بسته ام چشمانم را برای دیدارت

روباه گفت :و اما رازی که گفتم خیلی ساده است : جز با چشم دل هیچ چیز را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد : نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
- ارزش گل تو به قدر عمریست که به پاش صرف کرده ای.
شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد : ... به قدر عمریست که به پاش صرف کرده ام .
روباه گفت : آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی . تو تا همیشه نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی !

.
.
چقدر این جمله را دوست دارم. چقدر آرامم می کند:
تو تا همیشه نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی ...
 
آخرین ویرایش:

saman205

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر این جمله را دوست دارم. چقدر آرامم می کند:

تو تا همیشه نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی ...


یـــادمان باشد:


وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم

در برابرش مسئولیم …

در برابراشک هایش

شکستن غرورش ...


لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش …

و اگر یـــادمان برود؛

در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد،

و این بار ما خود فراموش خواهیم شد …
 

زهرا خ

عضو جدید
عاشق نشدم که درد داغش رو تحمل نکنم چرا که ترسیدم بعد از آن هیچ وقت بلند نشوم.
دوست داشتم ولی بی اعتمادی و عدم درک دیدم و حالا به جای پختن تا مرز سوختن میروم و برمیگردم ولی شجاعت دوباره شروع کردن رو ندارم.
از قدیم گفتن:از هرچی بترسی سرت میاد پس شجاعت و توکل رو فراموش نکن که بتونی برگردی و دوباره امتحان کنی.
 
بالا