گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1072 - پنجشنبه 2 بهمن 1393}

چقدر سخت است وقتی که می خواهم در فرار از تنهایی، بند کفش هایم را محکم کنم. پا ها راه رفتن ندارند. اما کفش ها هم سفر می خوانند. می خواهند هم قدم جاده ها باشند و شعر سفر بسرایند. آنها نمی دانند وقتی پا ها دلشان نیاید قدم از قدم بردارند عاشقانه ترین ترانه ها هم نمی توانند کفش ها را راه بیاندازند. من به کفش هایم می گویم صبر کنید شاید او خودش بیاید و کفش هایم می خندند به خوش خیالی من. که هر صدایی را که می شنود می گوید این دیگر صدای کفش های اوست.
متن خوانی آقای منصور ضابطیان

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1073 - پنجشنبه 2 بهمن 1393}

شده بود کفش های میرزا نوروز. هزار بار با دست های خودم گذاشته بودمش در سطل پهناور و دهن گشاد زباله! هزار بار سعی کرده بودم با هزار دوز و کلک از سر پاهایم بازش کنم. نشده بود که نشده بود. هر بار به بهانه ای بر می گشت. مثلاً یک روز که بساط کوه نوردی چیده بودیم از ته جا کفشی زل زد توی چشم های من و طوری که انگار بچه ای چند ساله باشد پرسید: بدون من میری؟! شما که غریبه نیستید بد جوری عادتم داده بود به بی تکلیفی اش، به راحتی اش، به دم دست بودن و حتی همین صدای لخل لخ مسخره ای که اواخر به مزیت هایش اضافه شده بود. کفش ها این طوری اند. آدم ها را عادت می دهند به خودشان. چند وقت که پا به پای آدم آمده باشند خیال می کنند عضوی از بدن صاحبشان شده اند. این است که موقع رفتن به همین راحتی ها نمی روند. چند قدم باید رفت تا کفش های نو بدانند کجا ها باید بی صدا تر باشند و کجا ها باید طوری صدای رفتن بدهند که دل پشت سری ها را بلرزانند. کفش های نو کجا، هم پا های سال های دور کجا؟! گیرم روی سر و صورت قدیمی تر ها خط و خش هم افتاده باشد. گیرم سرما و باران از ترس کفش های میرزا نوروز که هر کداممان دست کم یکی یک دانه اش را در جاکفشی هایمان قایم کرده ایم، حسابی انگشت پای آدم را عذاب بدهد. چه خیالی؟! این کفش های کهنه هستند که عین رفقای قدیمی رگ خواب و راه و رسم آدم را بلد اند. ته دل آدم را می شناسند و هر بار که کنارشان گذاشته باشی خودشان می فهمند. ته دلت چیزی نبوده. و احتمالاً خیلی زود باز بهشان محتاج می شوی. این است که یک گوشه دنج قایم می شوند تا دوباره وقت برگشتنشان برسد.

متن خوانی آقای کیوان محمود نژاد (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1069 - یکشنبه 28 دی 1393}

هوای تو دارد دلی که بی هوا به کوچه زده تا دنبال رد پای باران بگردد. هوای تو دارد، هوای عاشقی کردن. و خیالم راحت است که تو هم هوای مرا داری. وگرنه از همین اولین سلام، دست و دلم نمی لرزید. شاید همین امشب پیدایت کردم. شاید به تو برگشتم. با تمام رویاهای نیمه کاره ای که برای خود ساختم. شاید به تو برگشتم. شاید... شاید بی هوا نگاهم کنی. من خودم را از یاد ببرم و قصه در همان ابتدا به پایان برسد. می دانم که با تو هم تمام نمی شود کابوس این شب های خاکستری. وقتی هوای این شهر مرا به یاد هیچ عاشقانه ای که با خیال تو گذشت نمی اندازد. هوای تو دارم و خواب از سرم پریده و بالای دیوار حیاط نشسته تا دست باد را بگیرد و برود آن دور ها که خبری از من و تو نیست. شاید همین امشب پیدا شدی. شاید همین امشب پیدا شدم اما نمی دانم چرا احساس می کنم اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است!
متن خوانی آقای امیر علی نبویان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نامت را نه در کف دستم نوشته بودم نه ته فنجان قهوه ام. اما می شناختمت از همان نخستین بار که در رویایم قدم زدی، از همین اولین سلامم که نشنیدی، از همان نگاه ناغافل که لاجوردی آرامی بود و دل را می لرزاند. برای داشتنت فقط آرزو کردم. طلسم نبودنت با هیچ باطل السحری شکسته نمیشد اما برای من، تو دست یافتنی ترین آرزوی محال بودی. می خواستمت و این کافی بود . تعبیر رویایم اوضاع ستاره ها را دگرگون کرد. حالا دیگر راه شیری از جلو خانه ی من رد میشد. و میدانستم که تو اسیر جادوی منی. می دانستم انتظارم را می کشی از همان غروب سفر که آب پشت سرم نریختی ، من ارزوی محالت شدم . رفتم که بازنگردم تا تو دنبال اسمم بگردی ته تمام فنجان های خالی.

امیرعلی نبویان
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رادیوهفت- 27 بهمن 1393- اجرای علیرضا معینی

رادیوهفت- 27 بهمن 1393- اجرای علیرضا معینی


داخل که شدم، به نام آهو گفتم

با اشک وضو گرفته، «یاهو» گفتم

در مسجد عشق رفته بودم به نیاز

گفتند: اذان بگو ... من از او گفتم


"علیرضا بدیع"
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از کوچه های سرنوشت صدای پاتو می شنویم
حتی تو شهرای شلوغ گاهی صداتو می شنویم
باز میذاریم رو به نسیم پنجره ها رو تا سحر
یا تو بیا که صبح بشه یا ما رو با خودت ببر


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دلم قدم زدن در کوچه پس کوچه هایی را می خواهد که بشود ساعت ها پشت ویترین مغازه هایش ایستاد. پله های پل هوایی را دو تا یکی بالا رفت و بی خیال نگاه مات شده ی عابران از ته دل خندید. دلم حتی گریه کردن هایی را می خواهد که از بهانه هایی ساده آشوبی به پا می کرد. برای یک عروسک پارچه ای، برای یک جفت کفش، برای تمام آرزو هایی که آن روز ها کلید اجابت شان در دستان مهربان پدر بود. و یا صدای دلنشین مادر. سخت بود بزرگ شدن و قد کشیدن. طاقتی که هیچ وقت در باورم نمی گنجید. چه تاوان تلخی داشت این کلمه ی «خانم». که از وقتی همنشین نامم شد مجبور به سکوت شدم و دیگر حرف هایم را به حساب کودکانه هایم نگذاشتند. حالا هر بار هوای بی هوا خندیدن به سرم می زند باید خلوتی پیدا کنم. این روز ها تمام خنده هایم تمام گریه هایم تمام شیطنت هایم به احترام یک واژه سکوت کرده اند. حالا خانمی شده ام برای خودم.

رابعه اسکویی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدم های دوست داشتنـی...

آدم های دوست داشتنـی...

{برنامه شماره 1075 - یکشنبه 5 بهمن 1393}
////

بعضی آدم ها را نمی شود دوست نداشت. آمده اند تا دنیای سیاه و سفیدت را همرنگ لبخندشان کنند. و به تو بفهمانند که دنیا هنوز جای خوبی است برای نفس کشیدن.
حتی اگر تمام عمرت را بگردی هم دلیل دوست داشتنی بودنشان را پیدا نمی کنی. نه با عطر خاصی به لحظه های تنهایی ات هجوم می آورند،
و نه همراه عروسک کوچک آویزان از آینه برایت یاد آور روز های خوب می شوند.نه صدای شان تکه های دلت را بند می زند و نه رویای قشنگی برایت زمزمه می کنند.
اما طور عجیبی هستند. انگار آفریده شده اند تا دوستشان داشته باشیم. تا مهربانی کنند. و برای ثانیه ثانیه ی نبودنشان حسرت و دلتنگی به بار بیاورند.
این ها همان آدم هایی هستند که فراموش کردنشان حتی از ضعیف ترین حافظه ها هم بر نمی آید.
همان هایی که رسالتشان معجزه ای است برای شب های تاریک و پر تشویش دیگران.
حتی اگر سال ها بگذرد از این دیدار، باز هم به گوشه ای از تنهایی ات سرک می کشند و می شوند دلیل کوچک خوشبختی
.
این آدم ها را نمی شود دوست نداشت چون برای دوست داشته شدن آفریده شده اند.


متن خوانی :خانم مریم سعادت (بازیگر)
.
.
×پ.ن: و من به معجزه ی این دوست داشتن ایمان دارم ...:heart::gol:
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ضدقهرمانِ داستانِ تازۀ شیرینت می شوم . می خواهم بیایم طوری داستانِ تنهاییِ این چند سال را تازه کنم که با ورودم آهنگی با نت های بم پیانو فضا را پر کند . کاری کنم که نفهمی کی هستم ولی دنبالم راه بیفتی … بخواهی بیایی و بایستی و تو چشمانم نگاه کنی … و جوابِ تلخ شدنِ قصه رو، آن هم در میانۀ شیرینش بگیری .
تعلیقی که به جونِ این همه روزم انداختی رو به داستانت بکشانم ، طوری که همیشه منو با تو اشتباه بگیرند … یک جایی از قصه کم بیاوری، همۀ درها بسته باشند … همه فکر کنند تو همان آدم بد قصه بوده ای و همه رو فریب می دادی …
فریب می دادی ؟ ، می دانی آخه خودت حقیقتِ خوب بودنت را با دروغ نبودنِ من خراب کردی … گاهی وقت ها قصه با رفتن تو تمام نمی شود … شاید می رفتی که از نو شروع کنی … منو ندیدی که پشتِ سرت ، به دیوار تکیه داده بودم و انقدر نگاهت کردم تا نقطه ای شدی در آخر سکانس با هم بودنمان .
حالا که پیدایم کردی و کار به گره گشایی داستان رسیده، دوست داری ماجرا با رفتنت به دوردستها تمام شود .
اصلا پایان داستان را باز می گذارم تا از آن ضد قهرمان هایی بشوم که همه با دیدنش عاشقش می شوند …



{برنامه شماره ۱۰۸۲- دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳}
متن خوانی آقای بیوک میرزایی (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پرده را کنار می زنم ، قوری را بر می دارم ، گل گاو زبان می ریزم ، لیمو و نبات می اندازم ، بعد هم آب جوش ، و می گذارم تا دم بکشد .
اگر هوا کمی سرد باشد ، که چه بهتر ! می توانم کوچه را هم با معجون جادوئی ام به کمی حال خوب مهمان کنم . میتوانم به عابری که همیشه در کیف بزرگ مخملش به دنبال کلیدش می گردد و پیدایش نمی کند ، بگویم : یک نفس عمیق بکش و آن جیب کوچک ناقلای داخل کیفت را نگاه کن ، حتما پیدایش می کنی . یا می توانم به همسایه ام که یک بنز قدیمی دارد بگویم : اگر کمی دستت را به راست بگیری می توانی راحت از روی پل سیمانی کوچک بگذری و اصلا لازم نمی شود پیاده شوی و به ماشین آبی رنگ زییایت لگد بزنی .
اینها همه از معجزه همین اکسیر بنفش رنگی است که نسل به نسل در خانه ما گشته و حسابی امتحانش را پس داده … مادر بزرگ و مامان ، به آن ایمان دارند و همیشه در قوطی های گلدار با احترام در بهترین کنج آشپزخانه نگه می دارند .
حالا من هم یکی از همان قوطی های پر از گل گاو زبان عزیز را در آشپزخانه ام دارم ، فقط محض خوب شدن حال …




{برنامه شماره ۱۰۸۸- دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳}
متن خوانی خانم نیوشا ضیغمی(بازیگر)


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
موشها در شهر جولان می دهند
گربه های شهر را نان می دهند
گرچه در حجب و حیا آماتورند
گربه که سهل است، آدم می خورند
هرچه برج اینجاست ویران می شود
موش تهرانی بتن را می جود

من خودم دیدم که یک گربه به دوش
مست مست از طعم تلخ مرگ موش
نصف شب با خنده هایی بی نمک
نعره می زد در خیابان ونک
در محله من خفن، من گنده لات
من دهان گربه ها، را فاعلات
آبروی شهرداری برده ام
نصف شبها، رفتگرها خورده ام

می شناسندم همه با هر زبان
Somebody call me Jerry/someone sichan !
(سام بادی کال می جری، سام وان سیچان)
وحشت سگ ها از استیل من است
دو سه میلیون باج سیبیل من است
موش های نر فراوان دیده ام
من هزارو یک شکم زائیدم

خانه ام دیگر درون جوب نیست
چیدمان جوبها مطلوب نیست
گاه گاهی می روم زیر پل و
می خورم آنجا کمی گربه پلو
آخر هفته به ویلا می رویم
"ما ز بالاییم و بالا می رویم"
هرکسی بیمار و بیچاره شده
یا اگر هرجای او پاره شده
عامل بدبختیش من بوده ام
من به طاعون و وبا آلوده ام

عاقبت آن موش سر تا پا کلفت
رو به درگاه خدا نالید و گفت
ای خدای مهربان موش ها
ای تو صاحب بر زبان و گوشها
سطل آشغال همه آباد باد
انتهای ظرفشان مازاد باد
مردم از خانه نداری راضیند
موش ها از شهرداری راضیند



متن خوانی امیرعلی نبویان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کابوس همیشگی من و امیر زیرزمین خانه ی تاریک پدربزرگ بود . تاریک و سرد. با موشهای کوچک و سیاهی که مرگ موشهای پدربزرگ هم حریفشان نمیشد. کنارش نشسته بودم زانوهایم را بغل کرده بودم و از ترس نفس نفس میزدم. نگاهی به امیر انداختم . رنگ از چهره اش پریده بود.تکه های شکسته شده ی کاسه ی سفالی روی زمین. که جلوی پایمان ریخته شده بود. امیر بلند شد و سراسیمه به سمت باغچه رفت رو کرد به سمت که من بهت زده یه گوشه نشسته بودم و آرزو میکردم کاش زمان فقط چند دقیقه به عقب برمیگشت. آن وقت کاسه ی یادگار مادربزرگ هنوز لبه ی طاقچه بود ومن و امیر دنبال شیطنت کودکانه مان. به خودم آمدم. امیر با دلهره و ترس رو به من گفت: پاشو ...پاشو بقیه ی تیکه ها را جمع کن بیار.پاشو دیگه!

- :میخوایی چیکار کنی؟

- : چالشون می کنیم وسط باغچه. بجنب دیگه!

آن روز به خیال کودکانه ی خودمان تمام تکه هارا جمع کردیم و غافل بودیم از پروانه ای که انگار از روی کاسه پرکشیده بود و داخل کفشهای جفت شده ی پدر پناه گرفته بود. کابوس زیرزمین سرد و تاریک تکرار شد . دوباره تنبیهمان کردند ، دوباره موشها، دوباره سیاهی و کابوسی که حالا می فهمم چه لحظه های شیرینی را برایمان می ساخته و ما غافل بودیم.

متن خوانی نیما رئیسی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باران همان طعم دلچسب خاطرات توست حالا بی وقفه به گوش کوچه می زند. و خودت جایی دیگر پشت پنجره ایستاده ای و آن را تماشا می کنی. شاید در گوشش خوانده ای که همان خاطرات خیالی را هم مدام به رخم بکشد آن هم در شبی که اسفند هم دارد آرام آرام از پیش ما می رود. این اسفند را هم نمی خواهی پیش من باشی ،خیالی نیست! اگر قرار نبود اسفند را با تو طی کنم پس چرا خاطرات کودکی ام را مدام به یادم آوردی؟! من که سرم به زندگی ام گرم بود. من که... نیا... نیا ،همانجا بمان و تماشا کن این باران تا خود صبح پا به پای من می آید و تمام خاطراتی که با تو ساخته ام را بر ذهن کوچه می ریزد.

منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برای تو که می نویسم اهلی و روشنند
کوهَ بنفش، رودَ نقره ای، آفتابَ خانگی
قلمَ دست آموز ، کاغذش میخکوب

پرنده ها بر شانه،و آسمان هر رنگی که چشمان تو بگوید...

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کلمات،جزر و مدند
باران و سیلابندمنظومه ی حماسه،
رستاخیز را ،کلمات می سازند

شاعر! از پشت کلمات بیرون بیا

سوسک نیستند کلمات،رتیل اند،عقربند
دم شیرند
جهان را می شود با سه کلمه سرود
شاعر! با آنکه تنها نیستی
جهان،عشق ،و حتی
مرگت را به همراه داری

آنها معجزه می کنند
جن زده می شوند و از تو
اسطوره میسازند

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کدام نام تو مهربان تر بود؟
کدام نام تو با رودخانه از پل گذشت؟
نیمی در هجاهای ترد علف،
نیمی ندیم خوانش نامی که می بری
چقدر راه رودخانه ی متروک به تو می آید!
عشق باید گونه ای از تو باشد
انبوه کوچکی از گلسنگهای شیب نام تو
که در خوابِ هم عمیق می شوند
با من پیداهنی، می جنبی و
باغ تشنه فرو می ریزد
با من همین بودی و آسمانت ابزار غم بود
کدام نام تو من بودم؟
کدام نام تو رودخانه بود؟
کدام نام تو ، تو نیست؟


رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مثل آبی، مثل دریا
مثل شرجی مثل شبنم
مثل ناز اطلسی ها
مثل سادگی مریم

مث آواز ستاره
اومدی شبُ شکستی
وقتی مثل اشک آهو
تو نگاه من نشستی

اومدی که آسمونم
به ستاره دل بنده
اونکه خواب گریه می دید
توی گریه هاش بخنده

وقتی خون نداش پرنده
وقتی پر نداش ستاره
اومدی که جون بگیرن
گل وآیینه دوباره

اومدی ستاره هارو
روی خواب شب بباری
توسکوت هر دریچه
آیینه ی غزل بذاری

اومدی اما نگفتی
یه بهار نمونده میری
شعرُ از شبای شاعر
منو از خودم می گیری


رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سلام، شاعر ... دوست یخ زده به ناقوس قافیه های تکراری! وارث عدوانیِ خواجه شیراز!

تو را به حلقه ی گوشَت قسم ، غلامِ فاعلاتن فاعلات !

که اگر روزی، شبی، اتفاقی، مردمان به ته مصراع اولت ماسیدند

لااقل نان را قافیه کن نه دوباره و دوباره باران را.

واقعاً بس نیست؟! دل همه شهر آشوب شد

بس که دل تنگ تو و دل سنگ او قافیه شدند!

اصلاً جز رفتن او و تنها شدن تو تاریخ معاصر هیچ اتفاق دیگری به خود ندیده؟!

راستی جنس آن عشق کذایی از چه آلیاژ مرموزی است

که پس از این همه سال نه زنگ می زند، نه می پوسد، نه کهنه می شود

و معتقدی همیشه تر و تازه و جذاب است.

هرگز کسی پیش از تو هم اشارتی به آن نکرده و فقط عقل حضرتعالی رسیده!

از قضا مقارن شده با طبعی لطیف ! جل الخالق ! گناه خلایق چیست؟!

که مطمئنم گاهی از گزند ناله هایت حاضر اند هرچه دارند بدهند

تا او برگردد و تو بس کنی!

متن خوانی آقای امیر علی نبویان



 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
حالا که آمده ای، حالا که این همه قرار و بی قراری هم دست شده اند تا تو را در یکی از بی شبیه ترین دقایق آفرینش

روبروی من بنشانند، لااقل حرفی بزن. من حق دارم جوابی بخواهم برای آن همه چشم به راهی و این همه دلتنگی. چیزی بگو.

چیزی بگو که در این دلواپسی های مدام به دادم برسد. مثلاً بگو چقدر دلت هوایم را کرده بود؟ بگو راه بازگشت چقدر طولانی

بود. بگو هر شب چمدانت را می بستی و هر صبح هزار دلیلِ ناگهان، راه بازگشتت را می بست. لااقل حالم را بپرس، همین.

تا کجا باید فقط نگاه کنم تا شاید دست و دلت بلرزد و باور کنی کسی اینجا نشسته و مشق چشم به راهی می نویسد که همان

غریبه ی پیش از این بود. که نمی خواست موقع رفتنت آنقدر به چشم هایت خیره شود که فراموش کنی آمده بودی که بمانی یا

قصد رفتن داری. باور کن هیچ خاطره ای بی سر انجام نمی ماند تا من هستم ... تا عشق هست ... شعر هست. حالا که آمده

ای حرفی بزن. تو خوب می دانی که قفل این طلسم کهنه، بی تمامِ تو باز نمی شود.


متن خوانی آقای امیر علی نبویان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نزدیک یک سال گذشته ،ولی هنوز تنگ آب، ماهی مانده از عید ا در آغوش گرفته و گربه ی خاکستری روی بام را چشم انتظار گذاشته. اما من و تو کجاییم؟! ما هم باید یاد می گرفتیم و می فهمیدیم که دوست داشتن زمان نمی شناسد. نه وابسته به بهار است و نه محدود به زمستان. نه فقط باران پاییز می خواهد و نه سرمای استخوان سوز زمستان. مشکل از ما بود که همیشه سکوت کردیم و سلامهایمان آنقدر آهسته به زبان آمدند که کسی نشنیدشان. باید می فهمیدیم که آدمها کاملا شبیه به همند و هیچکدام نمی دانند برای ماندن چیزی از جنس فداکاری لازم است که خیلی وقت است از حوالی این خانه رفته. دوست داشتن زمان نمی خواهد و من همیشه دوستت داشتم به قدر تمام سلام های آرامم که هیچوقت نشنیدی.

احمد اطراقچی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دلگیر نیستم اما دلتنگت نمی شوم.حتی دیگر به خوابت سرک نمی کشم .سلام میکنم، لبخند می زنم ، حتی گاهی منتظرت می مانم اما دیگر هرگز دلتنگت نمی شوم. وقتی دلتنگی ام نه بهایی دارد و نه بهانه ای می شود که به یاد بیاوری کسی این حوالی خواب تو را می دید. شاید کنار این روزهای بی اتفاق میشد برای بیقراری های گاه گاه من بهانه ای باشی که نبودی، شاید اگر منِ بی حوصله کمی صبورتر بودم . اگر تو باز هم سراغم را از جاده و باران و آسمان می گرفتی اگر دیروز تا همیشه ادامه داشت و اینقدر زود به پایان نمی رسید . حالا برای هر چیز دنبال دلیل می گردم. برای آمدن، رفتن، خواب دیدن،برای دلتنگی بی دلیل که آن روزها دچارش بودم . برای تو که آن همه اشتیاق را ارزان فروختی.

اميرعلي نبويان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ماه که کامل می شود آتش عشق تو در جانم می افتد . چه خوب می سوزاند کلمات، این حریق امن را. از میان من و تو فاعل اتفاق، من می شوم و تقصیرهای شمردنی ،گردن من. چه فرقی میکند چه کسی در کجا پا به بیراهه گذاشت وقتی فعلهای بودنمان به ما ختم نمی شود؟! دوباره اسفند می شود و تولد خاطره های ناتمام امسال که زمستانی نبود اما این جاده ی رابطه سخت یخبندان است.

شاهین شرافتی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خدایا سوت پایان را بکش ما قاعده ی این بازی را بلد نیستیم. ما اخلاق را کشتیم،دور نعشش کِل کشیدیم و در متروک ترین جای زمین دفنش کردیم. کوه را بلعیدیم ،جنگل را دار زدیم و دریا را سر کشیدیم و حالا لایعقل و حریص چشم دوخته ایم به ماه، که چطور میشود از آن سینه ریزی ساخت، دوخته بر یقه ی ملکه ی سالمند. خدایا سوت پایان را بکش ما قاعده ی این بازی را نمیدانیم. ما خوشه ی گندم را سوزاندیم مبادا کودکی در آفریقا سیر شود و بعد آن سر دنیا در کنسرت عمو زاده اش جیغ کشیدیم و گلو پاره کردیم . ما عشق را در سینه ی ترانه ای مسلول ،حبس. انسانیت را لای چرخ دنده های ماشینی غول آسا،خرد و خوشبختی را در حصار مرزهای خود ساخته ی ممالک مصادره کردیم خدایا سوت پایان را بکش که ما را به سخت جانی خود،این گمان نبود!!!

امیرعلی نبویان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سالهای بعد دقیقا یعنی کی؟ یعنی کدام بعد از ظهر زمستان که باز به یاد من بیفتی که مثل یک صدای دور ، یک آهنگ آشنا که کسی در کوچه با سوت می نوازد . این آهنگ آشنا تو را پرت کند به بعد از ظهر آخر اسفندماهی که منتظر کسی بودی کسی که قرار بود در سالهای بعد خاطره ات شود . تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیفتی. در سالهای بعد که نمیدانم چقدر دلم برایت تنگ شده . اصلا نمیدانم آن لحظه واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره بوده است. من که تمام زمستان را به دستکش و شالگردنم بدهکارم و به بعد از ظهرهای بی اتفاقی که قرار است سالهای بعد خاطره شود. مثل دیروزهایی که امروز خاطره است و من نمیدانم که چرا اینقدر نگران سالهای بعدم که مبادا از یاد تو بروم و هیچ طلسمی در هیچ بعد از ظهر سرد زمستانی با یک استکان چای داغ شکسته نشود. گوش کن! انگار کسی در کوچه آهنگی را با سوت می نوازد که من و تو عاشقش بودیم.

امیرعلی نبویان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تولد یازده سالگی ام با همه تولد هایم فرق دارد. البته قرار نیست فرق داشته باشد. فقط هشت نفر را دعوت کرده ام. به مامان می گویم: کسی نیست. فقط خودمانیم. و آن وقت پنجاه نفر هوار می شوند روی سرم! دختر بچه های کلاس چهارمی پر سر و صدا با تور و دانتل و دامن و تل و کفش ورنی. و البته برادر ها و خواهر های کوچکشان. هی در باز می شود، هی می افتند توی اتاق. درست عین کارتن های بی کیفیت تلویزیون تمام نمی شوند انگار. خواهر یکی شان شیر خوره است. گریه می کند. آن یکی دو تا برادر خرابکار دارد که دست و رو شسته می آیند و می زنند ظرف کریستال را می شکنند و زیر مبل چالش می کنند! آن یکی شاگرد تنبل است. هیچکی دوستش ندارد. اما توی خانه ما فقط یک بچه خوشحال است که بی خیال توی حیاط می دود و شیشه زیر زمین به توپ پرتابی اش هزار تکه می شود. اصلاً نمی دانم چرا همه شان می دوند. یک جور عجیبی شاد اند. چنان می خندند انگار خانه خودشان است. انگار من رفته ام خانه شان. انگار تولد همه مان است. مادر اما دعوایم نمی کند. با دهن باز می ایستد گوشه اتاق و بچه ها را نگاه می کند. پدر چند بار می رود و کیک و کالباس می خرد. بچه ها اما عین موریانه های کارتون مورچه خوار افتاده اند به جان ساندویچ ها. من اما اول حیرانم. هی می روم توی آشپزخانه و قسم می خورم که این ها را دعوت نکرده ام. کسی اما اهمیتی نمی دهد به حرف هایم. می گویند تو به مهمان ها برس. اما نمی شود. چه جوری بهشان برسم؟! آن طوری که تمرین کرده بودم؟ بهشان چی تعارف کنم؟ گریه می کنم و می روم توی اتاق قایم می شوم. اما بعد می بینم کسی به سراغم نمی آید. بر می گردم توی اتاق پذیرایی و می بینم گوش تا گوش نشسته اند برایم دست می زنند و تولد مبارک می خوانند و دستم را می گیرند. پدر می گوید: دوستت دارند. داری یاد می گیری که آدم ها را خوشحال کنی و این اولش است. و من می خندم. گوشه چشمم اما اشک است. اشک خوبی است.

سحر صباغ سرشت
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
طعم لبخندهای شیرینت، لحن نازک، نگاه سنگینت​
هـ دو چشم پلاک ماشینت، شیطنت در تلفط شین ت​
آخرش کار می دهد دستم
حال پر رمز و مبهمی داری، اخم و لبخند درهمی داری​
پشت ارامشت غمی داری، این که با شعر عالمی داری،​
آخرش کار می دهد دستم
بله، خوشم به لطفتان، ممنون​
کرده اند از اداره ام، بیرون​
کوچه گردم شبیه هر مجنون​
دیدی آخر؟ نگفتمت خاتون​
آخرش کار می دهد دستم؟
تیزی گوشه های ابرویت، آن دو تا چشم ماجراجویت، راز عطر شبیه شب بویت، این به هم خوردن النگویت،​
آخرش کار می دهد دستم

از کتاب هـ دو چشم
سه پاره از پنج پاره شعر: کاردستی
شاعر: قاسم صرافان
اجرا شده در رادیو هفت توسط علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
با تو او را تک و تنها بگذارم بروم​
به کجا می شود از معرکه عشق گریخت
گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم​
سرنوشت من مجنون هم از اول این بود
سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم​
با جنون قلم و لرزش دستم چه کنم
فرض کن روی دلم پا بگذارم برم​
از تمنای لبم با عطشی آمده ام
قایقم را لب دریا بگذارم بروم​
سالها، گوشه چشم تو بلاتکلیفم
یا بفرما نظری یا بگذارم بروم​
من تو را با خود زیبای تو در اینه ات
بهتر آنست که تنها بگذارم بروم​
همه سهم من از عشق همین شد که گلی
گوشه خاطره آنجا بگذارم بروم​
به کجا می شود از معرکه عشق گریخت؟​

شعر هجرت از قاسم صرافان
اجرا شده توسط علیرضا معینی در شب عاشقانه رادیو هفت
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مادر سلام
من نمی دانستم درخت چیست، بهار چه رنگی ست و آفتاب چه شکلی دارد.
مادر، به واسه مهربانی تو، چشم به روزگار گشودم. صدای گریه ام تو را خنداند. زیباترین نام را در گوشم زمزمه کردی و من به بزرگی اش با خنده گواهی دادم.
من، مثل یک آبنبات چوبی، کوچک بودم و شیرین، مثل یک دفتر چهل برگ، سفید، پر از نانوشته ها بودم. چشم هایم گناه را نمی شناختند و گنجشک ها از دست های من گله ای نداشتند.
مادر، بزرگترین شادی ام، شنیدن قصه های تو بود. شنیدن شعرهایی که از بر بودی:
سه روزه رفته ای سی روزه حالا زمستون رفته ای، نوروز ِ حالا​
—​
از اینجا تا به شیراز لاله کاشتم میان ِ لاله ها سیبی گذاشتم​
هر شب با شعرها و قصه هایی که برایم می گفتی به خواب می رفتم. قصه هایی که پر از آدم های خوب بود.
مادر، بزرگ ترین غصه ام، اشک های گرم تو بود (به خدا هنوز هم)،
زمستان ها که دست های تو ترک می خورد، دلم می شکست. گاهی با خود می گفتم:
وقتی بزرگ شدم، پولدار می شوم و همه زیبایی های دنیا را برای مادرم می خرم. حصاری به دورش می کشم تا دیوها به او نزدیک نشوند.
به خدا، یک رشته از موی تو را با رشته کوه های البرز عوض نمی کنم.
… مهربان مادرم،
زمین بارها به دور خورشید گشت، حالا من بزرگ شده ام … اما چرا به فکر دست های تو نیستم؟ پاهایت؟ قلبت؟
چرا دیگر دلم نمی شکند؟ چرا اینقدر بین دل من و خانه تو فاصله است؟
کاش مثل آن روزها، باز هم، هر روز، نگران برگشتن من به خانه بودی.

گزیده از مطلبی نوشته محمدرضا مهدیزاده
اجرا شده توسط علیرضا معینی در شب عاشقانه رادیو هفت
 

Similar threads

بالا