گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رسیده به نیمه شب احساس می کنم کسی نام تو را در من صدا می کند. می ترسم این عادت عجیب، بلای جانم شود در فرداهایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشد. شاید سالهای بعد وقتی ساعت 11 بار نواخت به خاطر نیاورم که ما هیمشه در این لحظه به هم سلام میکردیم و بعد چای میخوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذرد همیشه چیزی در این لحظه مرا یاد تو می اندازد . من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام عادت کرده ام. و تو میدانی تکرار این قرار ، اتفاقی نیست. عشق ادامه ی عادت است که تو را ، که مرا به حسی پیوند می زند که می تواند تا همیشه ی بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشد.




منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برای به تو رسیدن از ستاره ها گذشتم
صد دفه شکستم اما از تو هرگز برنگشتم
برای به تو رسیدن نبض بارونو گرفتم
طعم پاییزو چشیدم تا خود حادثه رفتم
تن به زخم طعنه دادم برای به تو رسیدن
حجم دستاتو می خواستم برای نفس کشیدن
با تو آینه پر نوره با تو قصه عاشقانه است
با تو مهتابیه کوچه با تو هر لحظه ترانه است
وقتی که به تو رسیدم رازقی دوباره گل داد
سایه ها از اینجا رفتن تاریکی از نفس افتاد
وقتی که به تو رسیدم دفتر گریه ورق خورد
برق خورشید نگاهت شبو از خاطر من برد
نفسم تازه شد از عشق وقتی که به تو رسیدم
بی قراری هام تموم شد لحظه ای که تو رو دیدم
با تو آینه پر نوره با تو قصه عاشقانه است
با تو مهتابیه کوچه با تو هر لحظه ترانه است
طعم پاییزو چشیدم تا خود حادثه رفتم
برای به تو رسیدن نبض بارونو گرفتم

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باور می کنی آدم صد بار می تواند عاشق یک نفر و یک نفر می تواند صد بار عاشق شود؟ من فقط می توانم صد بار عاشق یک نفر شوم. و تو، تویی که من صد بار عاشقت می شوم، تو چی؟ صد بار عاشقم می شوی؟
گاهی که نگاهم می کنی یا از کنارم رد می شوی و مهربان سلام می گویی، گاهی که دورادور هوایم را داری، یا حالم را می پرسی، دلم می ریزد. گاهی کنار خودت هم دلتنگ می شوم، طوری که بغض می کنم و عاشقت می شوم. اما تو چگونه عاشق می شوی؟
اصلاً نفهمیده ام وقتی نگاهت برق می زند از شیطنت است یا عاشقی؟ یا وقتی بغض می کنی، اصلاً شب ها که خوابت نمی برد یا با شامت بازی می کنی، عاشق نمی شوی؟ وقت هایی که یک ساعت در یه صفحه کتابت غرق می شوی و فنجان چایی ات سرد می شود. من دیوانه نیستم فقط گاهی دلم می خواهد سر از کار عاشقی ات در آورم. همیشه در تو دنبال نشانه عاشقی ام. تو عاشق منی. می دانم، اما من همیشه دنبال اینم که بدانم آیا دلت با دیدنم می لرزد؟ عشق که نباید راکد بماند. هی باید بریزد دلت، هی باید بغض های سنگین کنی، هی باید متفاوت شوی. تو باید در همین زندگی هر روز عاشقم شوی. هر روز عاشقم می شوی؟

علی دهکردی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دل خون شد از امید و نشد یار، یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من


از جور روزگار بگریم که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من


نزدیک شد که خانه ی عمرم شود خراب
رحمی بکن وگر نه خراب است کار من


ای سیل اشک، خاک وجودم به آب ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من


رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ک روز وسط هفته. ساعت هجده. همان سینمای نزدیک میدان. فیلم هایی که با هم می دیدیم. پاپ کرن ها و آب میوه هایی که دوست داشتیم. بوفه سینما. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم. حتی از کوچک ترین لحظه هایمان هم خاطره داشتم. از همان ابتدا که برای انتخاب فیلم جلوی باجه بلیط فروشی با هم بحث می کردیم تا تیتراژ پایان فیلم. و حالا یک روز وسط هفته است. حول و حوش ساعت هجده. جلوی باجه بلیط فروشی سینمای نزدیک میدان ایستاده ام. تو نیستی تا باز هم فیلم ها را با هم برانداز کنیم و حرف اول و آخر را تو بزنی. دو تا بلیط می خرم. خدا را چه دیدی شاید آمدی. تو نیستی و بوی پاپ کرن های بوفه سینما وسوسه ام می کند. واقعاً نمی دانم از کی تا به حال آدم تنها فیلم دیدن شده ام؟ راستی، این تیتراژ ابتدای فیلم بود یا انتهاش. می بینی، پاک گیج شده ام.


نیکی مظفری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آهی کشید، غم زده، پیری سپید موی
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید
یک تار موی، سیاه
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار موی، سپید
در هم شکست چهره محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای
اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان
بگریست، های های
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ناله جان سوز خویش را از دور می شنید
طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو
در آب های تیره اعماق خفته بود
یک مشت آرزو



رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من اهل این قبیله ی از یاد رفته ام

من سال ها بدون تو بر باد رفته ام

از بس که قلب های شما سنگی و گلی است

دنبال تیشه غم فرهاد رفته ام

موسیقی سکوت تو در شهر پر شده است

حالا که من پی نُت فریاد رفته ام

هفتاد نسل قبلی من داغ دیده اند

گویا از این طریق به اجداد رفته ام

بگذار قبل مرگ دوباره بگویمت

من سال ها بدون تو بر باد رفته ام



رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مدتهاست وقتی که شب، پارچه ی سیاهش را روی سر زمین میکشد حال ما حال دیگری میشود. حال کسی که دل دل انتظار یک مسافر را دارد ، مسافری که چمدانش پر از سوغاتی ست. اعتراف می کنیم در سه سالی که سپری شد ما هر شب در انتظار باز شدن چمدان های شما بودیم تا سوغاتی آرامش، سوغاتی عشق، سوغاتی رابطه های انسانی از آن بیرون بریزد.چه کسی گفته بود آسمان رابطه ابری ست؟! آسمان رابطه ی ما و شما پر از ستاره است آسمانی به وسعت ایران ، که نه! به وسعت همه ی سرزمین هایی که پارسی گویان جهان در آن زندگی میکنند تا ما هر شب به خانه ی شما بیاییم و در پایان روز از خدا بخواهیم این وصل مغتنم میان ما و شما به هجران نرسد. امشب بر فراز شهر آمده ایم تا در آغاز چهارمین سال فعالیت رادیو۷ خانه های شما در قاب تصویر ما بنشیند که یادمان بماند رادیو ۷ با شما رادیو۷ است . کنار شما آرامیم و این حس خوشرنگ را می فهمیم . دستمان را بگیرید تا دلتنگی دور شود ... دور.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
منتظرم که بیایی...

ساعت هاست منتظرم و میترسم،میترسم،میترسم...

بی خبر گربه ای به طاق بپرد یا بادی دری ببندد

یا ناغافل شاخه ای به پنجره بخورد و از خواب بپرم...

و تو هنوز به خوابم نیامده باشی...به خوابم هم نیامده باشی...

نشسته ام که بیایی خوابم را خلوت کرده ام، مبارزه کرده ام تا

غریبه ها را راه ندهم

تنها چند دقیقه دیگر،هنوز چند دقیقه دیگر فرصت دارم...

شاید یکهو از این ترس ناغافل بیفتم آری شاید یکهو در خوابم زلزله ای

بیاید.

چه میدانم!؟

لطفا تا اوضاع خوابم خوب است به خوابم بیا؛به خوابم،لااقل به خوابم بیا

تا شرمنده ات نشوم من همیشه منتظرم...
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
حالا که زمستان نزدیک است، این تقویم را برعکس ورق بزن. مرا ببر به شهریوری که این نرگسی های نشسته در گل فروشی ها هنوز بذر بوده اند. می خواهم با تمام وجود ببویمشان. این ها که مقصدشان خانه شماست. خوش به حال همه کسانی که می توانند برای تو نرگس بخرند و چشمشان روشن شود به لبخندی که می زنی. این تقویم را باز هم برعکس ورق بزن. برگردیم به زمستان خیلی سال قبل. آن وقت هایی که من و تو پول تو جیبی مان به نرگس خریدن نمی رسید. می آمدیم نقاشی بکشیم اما مداد زرد رنگمان کوچک تر از آن بود که لای انگشت هایمان جا بگیرد. ما همه اش را خرج کشیدن خورشید کرده بودیم. هرچه باشد آفتاب باید بتابد تا نرگس وا شود. تقویم را برعکس ورق بزن.


میلاد اسلام زاده
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رادیو هفت- 27 آذر 93- اجرای منصور ضابطیان

رادیو هفت- 27 آذر 93- اجرای منصور ضابطیان

یک دنیا پنجره داشتم اما نگران بودم که مبادا هزار پنجره هم برای رسیدن به یک منظره ی آفتابی کم باشد. برای شنیدن صدای باران، برای احساس ملایم بارش برف. می دانستم حتی اگر هزار پنجره هم داشته باشم شاید تمامشان رو به دیوارهای آجری باز شود. دیوارهایی که هیچ تصوری از رنگ و درنگ و عشق ندارند. می دانستم که با هزار پنجره هم دوام نمی آورم اگر راز آن سوی پنجره را ندانم، اگر رویای آنسوی پنجره را نبینم و اگر بهانه ای نباشد تا ضربان دلم را به نبض آنسوی پنجره پیوند بزند. من اسیر آنسوی پنجره بودم و نمیدانستم که یک نهال کوچک سالها در قاب پنجره ای به دیوار اتاقی آویخته شده باشد. نمیدانستم یک یاکریم کوچک هر غروب روی لبه ی پنجره می نشیند و برای عاشق شدن باید گاهی پرده را کنار بزنم. نمیدانستم یک پنجره برای من کافیست . یک پنجره به لحظه ای آگاهی و نگاه و مهربانی!
 
آخرین ویرایش:

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تصویرها در آینه ها نعره میکشند:
-ما را ز چارچوب طلایی رها کنید
ما در جهان خویشتن آزاد بودیم.
دیوارهای کورکهن ناله میکنند:
-ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید؟
ما خشت ها به خامی خود شاد بودیم.
تک تک ستارگان،همه با چشم های تر،
دامان باد را به تضرع گرفته اند:
کای باد!ما ز روز ازل این نبودیم،
ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم!
غافل که باد نیز عنان شکیب خویش،
دیریست کز نهیب غم از دست داده است.
گوید که ما به گوش جهان ،باد بوده ایم
من باد نیستم اما همیشه تشنهء فریاد بوده ام.
دیوار نیستم اما اسیر پنجه بیداد بوده ام ن
قشی درون آینهء سرد نیستم
اما هر آنچه هستم،بی درد نیستم:
اینان به ناله،آتش درد نهفته را
خاموش می کنند و فراموش میکنند.
اما من آن ستاره ی دورم که آبها
خونابه های چشم مرا نوش می کنند

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
واسه خاطر توئه که زندگی
داره روی خوش به من نشون میده
دل من از عشق تو لرزیده و
داره دنیا رو باهاش تکون میده
واسه خاطر توئه که زنده مو
زندگی رو دست کم نمیگیرم
زنده موندم با تو زندگی کنم
که فقط پای تو پیر شم بمیرم
به همین خاطر که عزیزه خاطرت برام
به همین خاطر که به جز تو هیچی نمیخوام
من زمینی ام ولی دلم هوادار توئه
من هوایی شدم و اینا همه ش کار توئه
دیگه غیر ما شدن هیچی نگو
دیگه غیر عاشقی حرفی نزن
خیالم راحته میرسم به تو
تو رو زندگی بدهکاره به من
واسه خاطر من که موندی و
یه تن تو روی دنیا وایسادی
همه ی زندگی تو قلبته
همه ی زندگیتو به من دادی

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خرید که می روی کمی میوههای خوش آب و رنگ برایم بخر. مثل آلبالوهای سرخ رنگی که همچون گوشوارههای کوچک روی گوش درختهای باغ می نشینند. مثل سیبهای سبزی که از همان بچگی

عاشقشان بودم. و مدام از خودم می پرسیدم: چرا همه فکر می کنند فقط سیب سرخ بوی عشق می دهد؟ و یا انگور. بله کمی انگور برایم بخر سبز و سیاهش هم فرقی ندارد. خرید که می روی برایم کمی

هندوانه هم بخر. من عاشق روز هاییام که میوههای رنگارنگ را جلویم می چینی. این بزرگترین نامردی ممکن است! تو دقیقا دست روی نقطه ضعف من گذاشتی. میوههای خوش آب و رنگ روی میز،

عجیب وسوسهام می کنند. و من تازه می فهمم درد آدم را وقتی به هوای میوههای بهشتی حوا بهشت را از دست داد. خب، من هم نمی خواهم از این بهشت رانده شوم اما میوههای روی میز را که می

بینم… حالا نشان لیاقت را به تو می دهند
. تو نقطه ضعف مرا خوب می دانی. قبول نیست. من تسلیم بهشتی می شوم که برایم ساختی. کمی کوتاه بیا. این نامردی است.



متن خوانی خانم لیلا برخورداری (بازیگر)

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خوب است که آدم از بین بچه درس خوان های دانشکده پزشکی هم دوست و رفیق داشته باشد. یکی از همان ها به من می گفت مغز آدم فرق خنده واقعی را از مصنوعی اش تشخیص نمی دهد. می گفت ما حتی اگر ادای آدم های شاد را هم در بیاوریم مغزمان همان هورمونی را که به درد بند بند تنمان می خورد ترشح می کند. این را که گفت کلی خنده ام گرفت واقعیِ واقعی. گفتم ببین اختیار زندگی مان را داده ایم به چه عضو نادانی از بدن! و بعد دوباره با خودم گفتم گاهی حماقت چقدر خوب است. چقدر آرامش عجیبی با خودش دارد. چقدر اعصابمان راحت تر می شود اگر گاهی بی خیال دنیا شویم. بی خیال اینکه فردا صبح این شهر بزرگ ما را با چه درد سر هایی روبرو می کند. لیوان چای و مجله جدول مان را بگذاریم روی میز و دنبال خودکار بگردیم برای پر کردن خانه های خالی آن. چقدر همه چیز ساده می شود اگر وقتی که با همیم به ترک دیوار و غلغل کتری روی گاز هم بخندیم. اصلاً بگذار یکی از همان جمله های تکراری و کلیشه ای را که از دوران مدرسه یادمان داده اند روی کاغذ بنویسیم و بزنیم روی در یخچال آشپزخانه. همان عبارتی که می گوید: «بخند، خنده بر هر درد بی درمان دواست»

آرام جعفری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از من می شنوی فکری به حال حرفات بکن. حرف هایی که هیچ کدومشون رنگ و بوی خوبی ندارن. اصلاً دور شو. برو. برو جایی که سکوتتو بذارن به حساب دوری و دل خوش کنن به در دسترس نبودن همیشگیت. اما گاهی فکری به حال این وقتای تلف شده بکن. همین ثانیه هایی که به ناحق بین ما هدر میرن و من کم براشون مادری نکردم. کم در گوششون نخوندم که بی تاب نباشن و جا خوش کنن گوشه همین گلدون کوچیک و دوست داشتنی. و به جای من از عشق برات بگن. شاید همین که حالا یه گلدون سفالی کوچولو شده تمام دنیات، همین که دل نگرانیاتو قطره قطره به پاش می ریزی معجزه حرفای من باشه. حالا هر وقت که به گل نشستنشو دیدی، هر وقت گلبرگ هاشو نوازش کردی، هر بار که تکون خوردن برگ هاشو تو نسیم ملایم صبح دیدی نگاهی به کاغذ های مچاله شده سطل زباله ات بنداز. مطمئنم رد پایی از من توش پیدا می کنی. منم شبیه تمام آدمایی هستم که روزی روزگاری کنارت بودم. اما از من می شنوی این عادت فراموشی رو فراموش کن.

پریوش نظریه
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
چه کسی می گوید نمی شود دنیا را در یک شهر، در یک خانه، کنار یک نفر داشت. پس چطور این همه سال تمام دنیای من همین دیوار ها و طاق ها بود. سخت نیست. آن هم وقتی هم نفس کسی بوده باشی که وقتی با او کنار کتابخانه اش می نشستی خلاصه تمام کتاب ها را با ذوق و شوق برایت می گفته. از همه چیز و همه جا برایت حرف داشته. از ساده ترین اختراعات بشر گرفته تا عجیب ترین شهر های دنیا. همه چیز هم از همان شب سرد زمستان، زمان آغاز قصه مان، شروع شد. که گفتی دوست داری آن شهر قطبی را ببینی که در آن مردن ممنوع است. که گفتی تو هم حق نداری بمیری. چون هیچ وقت در دلم خاک نمی شوی. که باغچه کوچک مان را آب می دادیم و فکر می کردیم در ونیز باغچه هم پیدا می شود. که مبلمان آبی می خریدیم و مثل شهر تک رنگ هند رنگ پرده ها را هم با آن هماهنگ می کردیم. اما تو زیر قرارت زدی. فراموش کردی تو هم در قلب من نمی توانستی خاک شوی. و حالا اینجا درست شبیه آن شهر تک نفره شده. من تنها ساکن دنیای بی تو ام. هر روز در کنار کتابخانه ساکت تو تنها می نشینم و تنها چای می نوشم. و تمام خاطراتمان را در این دنیای کوچک تنها دوره می کنم.

بابک حمیدیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برنامه شماره 1068 - شنبه 27 دی 1393

آدمی که در بیست سال یکجا مانده باشد دل بریدن را یاد نمی گیرد.
کسی که چند سالی یک بار مجبور بوده بار و بنه اش را در یک کامیون جا دهد و به خانه تازه برود شجاع تر از ان است. انگار آدمی که هر چند سال یکبار خرت و پرت های اضافه را جمع کرده و از بین همه چیز مهم تر ها را برداشته و راهی شده بلد است انتخاب کند.
می داند مهم های زندگی اش کدامند....اما انهایی که به اسباب کشی عادت نکرده اند به ترک های دیوار خانه شان هم انس دارند.
ماندن همیشه همینطور بوده است.در ادم پیله ای از خاطره و دلبستگی می پیچد. انباری دل ادمهایی که می مانند همیشه پر از وسیله هاییست که شاید یک روز صاحبشان را پیدا کنند..
قاب عکس های توی انباری پر از عکس های ادمهاییست که شاید یک روز برگردند و عکسشان را بخواهند که هیچ وقت هم بر نمی گردند، البته گاهی برای دل اسباب کشی لازم است چون ادمی که فکر می کند همیشه همه چیز همانجا و همانطور می ماند یاد نمی گیرد دور ریختنی های زندگیش کدامند..
ادم باید بلد باشد مهم ترین ها را انتخاب کند.
دستشان را بگیرد و از یک خانه به خانه دیگر برود..

متن خوانی : خانم بهاره کیان افشار ( بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1069 - یکشنبه 28 دی 1393}

هواشناسی اشتباه کرده بود. دیشب گفت هوای امروز گرمه. اما انگار از دل آسمون خبر نداشت. آسمون امروز بیشتر از همیشه دلش گرفته بود. تا اولین سر پناه می دویدم و اون مدام رعد و برقشو به رخم می کشید. انگار می خواست اعتراض کنه که چرا نموندم و همراهیش نکردم. آره... هواشناسی اشتباه کرده بود. آسمون امروز آرامش و گرمایی نداشت. اون دلش هوای تو رو کرده بود. خودت بگو؛ کسی که تو هوای تو باشه چه جوری باید آروم شه؟ چه جوری سرمای خیالش باید گرم بشه؟! گاهی همراه ابر بهار گریه می کرد. بعضی وقت ها بغض می کرد. یادمه به آسمون نگاه کردم. تو چشماش خیره شدم. قرمز شده بود. قرمزِ قرمز. دلم براش سوخت. انگار هنوز از سال گذشته دلخور بوده اما حرفی نمی زد. خب حق داشت چون دلتنگ بود. هواشناسی میگه این ابرا از سمت مدیترانه میان. آره... شاید... ولی آسمون دلش هوای بوی پیراهنتو کرده بود! بیچاره آسمون. همیشه بعضی وقت ها ابری، رعد و برق، باد، طوفان. همه دنبال سرپناه بودن اما هیچکس تو فکر اون نبود. اون تنها بود. اونقدر دلش گرفته بود که امشب ماه پشت ابر موند و در نیومد. می بینی... حتی ضرب المثل ها رو هم تغییر داد نبودن تو.

متن خوانی خانم خاطره حاتمی (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1069 - یکشنبه 28 دی 1393}

اخبار هواشناسی گفت باران می آید. راست می گفت. تو زود تر خبر داده بودی که می آیی. برای بعضی از آدم ها باران با قدم هایشان می بارد. حتی اگر بقیه ندانند. اخبار هواشناسی گفت هوا پس از باران در برخی مناطق همراه با آفتاب خواهد بود. راست می گفت. کافی است پایت را به خانه بگذاری. گرم خواهد شد زندگی برای همیشه. نمی دانم شماره هواشناسی چند است. وگرنه تماس می گرفتم و آب و هوای تا مدتی بعد رو می گفتم. می گفتم تا مدتی بعد از رفتنت هوای من بارانی است. اشتباه کرده هواشناسی. باران خود تویی وقتی می آیی.

متن خوانی آقای محمد اصغری (کارشناس هواشناسی)

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1069 - یکشنبه 28 دی 1393}



هوای آلوده است. پر گَرد، پر غبار. ما هم، البته مجبوریم، تمام آن هوا را نفس می کشیم و آلودگی و غبارش را در ریه هایمان جا می گذاریم. بعضی آدم ها هم همین طور اند. از بس غر می زنند و ناله می کنند پر از گرد و غبار اند. خاک آلود اند. گِلی اند. حرف هایشان، فکر هایشان، حتی سلام و احوال پرسی شان شفاف نیست. گاهی که به دنیایت راهشان می دهی، می آیند، یک دنیا حرف و شکایت برایت می آورند. با کفش های گِلی، با لباس های خاک آلود، با هوایی که نفست را سنگین می کند. همه جا می چرخند و وقتی حسابی گرد و خاکشان را توی حیاط دلت تکاندند..... گِل کفش هایشان را روی اعصابت جا گذاشتند و شیشه نگاهت را سایه انداختند، می گذارند و می روند. آن وقت تو می مانی و یک دل پر از گرد و خاک و گِل که نمی دانی از کدام پنجره بیرون بریزی شان و با کدام باران تطهیرشان کنی. چاره ای نیست. فقط می شود دعا کرد هوا پاک تر از این شود و آن آدم ها زلال تر و اینکه خودمان هم گرد و غبار نباشیم برای دل دیگران.متن خوانی آقای فرهاد بشارتی (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1070 - دوشنبه 29 دی 1393}


بی تو غم پنجره بی پرده است آینه اسباب کشی کرده است
ای گل پر پر که به شب پر زدی جان مرا آتش دیگر زدیای ز غم جاده نگاه تو تر جاده ز گمگشتگی ات با خبرای به لب آینه ها نام تو منعکس حیرت ما گام توای ز سر شوق تو آواز من دامن تو کودکی ناز منمی روی و کوچه ما ابری است دامن باران پرِ بی صبری استبی تو غم پنجره بی پرده است آینه اسباب کشی کرده استکوچه پر از پیچ و خمت شد مرو آینه نقش قدمت شد مرواینقدر از خواب پریدن بس است زجه آیینه شنیدن بس استعشق همین است، ملامت شدن بر سر انگشت، علامت شدنعشق گناه است گناهی عظیم دوزخ زیبای عذابی الیمعشق وبایی است تبش اشتیاق عشق گناهی است عذابش فراقمن تب آیینه ی آه تو ام مرتکب عشق گناه تو امعشق تو بر گردن من می تند شاهرگ اشک مرا می زندآه نگاهی بفِکن بر تنم از لب تو خون شده پیراهنم برگرفته از «کتاب ملکوت تکلم» اثر احمد عزیزی.
شعر خوانی آقای علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1070 - دوشنبه 29 دی 1393}

جایی خوانده ام که کلاغ ها قابلیت به خاطر سپردن چهره انسان ها را دارند. اما من اصلاً با این خصوصیت آنها کنار نمی آیم. آن هم منی که کلاغ ها همیشه برایم تداعی کننده بعد از ظهر های دلگیر بوده اند. همان بعد از ظهر هایی که روی نیمکت آخر کنار پنجره می نشستم و انتظار به انتها رسیدن کلاس ریاضی را می کشیدم. ساعت هایی که چشم می دوختم به پرواز دسته جمعی کلاغ ها و اصلاً گوشم به حرف های معلمی که به دنبال اثبات فرمول های درسی بود بدهکار نمی شد. هر بار هم که اسمم را می خواند، نگاه مضطرب و پریشانم را به او می دوختم و با جواب های پس و پیش، سر به هوا بودنم را نشان می دادم. برای همین است که می گویم قابلیت به خاطر سپردن چهره انسان ها آن هم برای کلاغ اصلاً قابلیت خوبی نیست. آنها شاهد لحظه به لحظه آن سر به هوایی ها بوده اند و انگار تبانی کرده اند تا هر روز رأس ساعت مشخصی از راه برسند و تمام آن فرمول های اثبات نشدنی ریاضی را به یادم بیاورند. شاید هم تمامی کلاغ ها مصمم اند تا به من بفهمانند مثل خیلی از آنهایی که دلم برایشان می تپید و مرا از یاد برده اند نیستند. کلاغ ها هرگز فراموش نمی کنند.
[FONT=&quot]متن خوانی خانم رابعه اسکویی (بازیگر)[/FONT]
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1071 - سه شنبه 30 دی 1393}


هراسی نیست از بی برگی پاییز. هراسی نیست از زمستان بی بخاری. اما از نیامدن تو باید ترسید. از نیامدن رویای تو در خواب هایم باید ترسید. از سکوت بی امانت مقابل پنجره باید ترسید. اما من از فکر رفتن تو دیگر خسته شدم. بگذار آینده جایی باشد که خودمان بسازیم نه جایی که باید به آنجا برویم. بگذار این پاییز و زمستان باشند که از ما عبور می کنند نه حرمت های مان از پیش رو. رها خواهم کرد اندیشه هایم را و مغزم را این بار زمین خواهم گذاشت. با قلبی در دست به دریا می زنم. تو هم اگر چیزی در سینه داری نشانی ام کنار گوش ماهی ها.
متن خوانی آقای شاهین شرافتی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1071 - سه شنبه 30 دی 1393}


دهانم با قفلی بزرگ بسته شده بود یا جایی در خاموشی زبان، زندانی شده بودم. امکان ندارد. من نمی توانستم تو را ببینم. نگاهم می کردی. می توانستم صدایت را بشنوم. حتی می شد روی تاب در سرمای زمستان کنارت بنشینم. چه حرف هایی می زدم! پس چرا چیزی به یاد ندارم؟! نبودنت تقصیر من است یا دزدی که واژه هایم را برد و مثل جادوگری ناپدیدشان کرد؟! خواب دیدم شاید. خواب دیده ام شاید کسی دستش را دراز کرد. حرف هایم را از توی سرم از توی گرمای دلم حتی دزدید. دستانش پر بود از حرف های من. با تو حرف می زدم. تو پشت به نور ایستاده بودی و من درست روبرویت بودم. من آمده بودم برای گفتن همه حرف هایی که سال ها در دلم مانده بود. آنهایی که منتظر شنیدنش بودی. اما نتوانستم بگویم. حالا کجا باید دنبال واژه ای برای راضی کردنت بگردم؟ لای خاکستر به جا مانده از سوخته کدام کتاب ها؟ لای کدام سطر از نامه های پاره شده؟ شاید حرف هایم را تو دزدیدی! آن لحظه که دستت را دراز کردی و در را به رویم بستی. و حرف هایم جایی بین من و تو گم شد.متن خوانی خانم شبنم فرشاد جو (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1071 - سه شنبه 30 دی 1393}

این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان! مگرت نافه در میان
و ای مرغ آشنا مگرت ناله در بر است
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست؟
یا کاروان صبح، که گیتی منور است؟
این قاصد از کدام زمین است، مشک بوی
و این نامه در چه داشت که عنوان معطر است؟
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی، خاک، عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندانِ شوق زن
که اصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
دانی که چون همی گذرانی روزگار
روزی که بی تو می گذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
و سوز غافل اند که در جان مجمر است
شعر خوانی آقای محمد بحرانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1072 - چهارشنبه 1 بهمن 1393}

از سردی هوا به من پناه بیاور. از شلوغی شهر. از ازدحام قرار ها و ترافیک ها. از بی قراری ها و ترس ها. از باران و ابر های بهانه گیر. از هرچه خاطر عزیزت را ناخوش می کند به من پناه بیاور. من دوستت دارم. بدون منت و بدون لحظه ای چشم داشت لبخندی از تو. به من عادت کن و اجازه بده اندازه دلتنگی های هم باشیم. بگذار چشمان همه عادت کند تنها ما را با هم کنار هم ببیند. حتی اگر کنار هم نبودیم. دلم می خواهد شاعری باشم که نسل های بعد از ما شعر های عاشقانه ای که برای تو گفته ام را بخوانند و بعد از ما اسم هر عاشقی اسم ما باشد. از سردی هوا به من پناه بیاور.
متن خوانی آقای احمد اطراقچی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1072 - چهارشنبه 1 بهمن 1393}
دوباره با عینک آفتابی عکس انداختی؟ نکند فلش دوربین اندازه یک خورشید قدرت داشت؟! شاید هم می خواستی آن لحظه عکاسی، یعنی ساعت دوازده ظهر یک روز آفتابی، تا قیامت توی این کادر کوچک ثبت بشود! شاید هم آن روز داشتی به چیزی فکر می کردی که نمی خواستی پیش من رو شود. عینک گذاشتی که راز دلت را از چشم هایت نخوانم؟! این طور نیست؟ بگذار حدس بزنم توی مغزت آن روز چه می گذشته. داشتی با خودت می گفتی که من این روزها چقدر بی اعصاب شده ام. اشتباه می کردی. من فقط حوصله ام از جواب های تکراری تو به سوال های تازه ام سر رفته بود. یادت نیست؟ هر بار از تو می پرسیدم کجا برویم، چه چیز بخوریم، چه رنگی بخریم می گفتی هر طور خودت دوست داری. من می خواستم فکر تو به خاطر من مشغول بشود! این را همیشه خواسته ام و تو هیچ وقت نفهمیده ای. اگر دوباره به آن روز تابستانی برگردیم تا عینک دودی ات را بر نداری دکمه ی دوربین را فشار نمی دهم. این را امروز فهمیدم. فهمیدم که رنگ چشم های تو سال هاست که از یادم رفته است.


متن خوانی خانم نیلوفر امینی فر (مجری)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1072 - چهارشنبه 1 بهمن 1393}

در طول زندگی مان بار ها و بار ها با جمله «از یک جایی به بعد» مواجه می شویم. از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود. از یک جایی به بعد دیگه نخواستم ادامه بدهم. و یا از یک جایی به بعد خیلی چیز ها عوض شد. وقتی این جمله را به زبان می آوری یعنی پای احساسی در میان است که حالا تغییر کرده است. یعنی در گذر از ساعت های به خواب رفته و ثانیه های دیر گذر، به نقطه ای رسیده ای که دلت کم آورده و همه چیز را سپرده به تقدیر. روزهایی در زندگی هست که دوست داری تک تک آدم های اطرافت را جمع کنی و واو به واو حرف هایشان را بشنوی و ببینی کدام شان از دلتنگی هایت بو برده اند. کدامشان برای نگرانی هایت بی قرار شده اند و کدامشان در هوای تو نفس کشیده اند. از همان جا به بعد راه را از بی راهه سوا می کنی و در ازدحام آدم های رنگارنگی که دور و برت را گرفته اند، کسی را پیدا می کنی که می شود دل به دلش بدهی و خودت را آماده کنی برای سفری تا ابدیت. زندگی من هم از یک جایی به بعد دلخوش به حضور عشق شد. و این بزرگترین سرمایه این روزهای من است.

متن خوانی آقای ارسطو خوش رزم (بازیگر)
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
{برنامه شماره 1072 - پنجشنبه 2 بهمن 1393}

کفش ها نبض قدم های ما هستند. هر رنگی هم داشته باشند خوب است. چه خسته باشند و دهان اعتراض باز کنند. چه با بندی به هم بسته شده باشد دهانشان. کفش ها نبض قدم های ما هستند. راه نشان دادن راه های طولانی و کوتاه. یادم است چاپلین گفته بود هر کس را که می خواهم بشناسم به کفش هایش نگاه می کنم. کفش ها واضح تر از آدم ها حرف می زنند.
متن خوانی خانم مونا فرجاد (بازیگر)
 

Similar threads

بالا