گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یک آدم خرافاتی وقتی یک نردبون می بینه به هیچ وجه از زیرش رد نمیشه. وقتی اتفاقا کمی نمک رو زمین می ریزه برای رفع بلا قدری هم پشت سرش می ریزه. همیشه یه کم غذای خرگوش همراش داره، چرا؟ برای اینکه ممکنه لازم بشه. هر سوزنی که رو زمین ببینه بر میداره. هیچ وقت کلاشو روی تخت نمیذاره. توی خونه چترش رو باز نمی کنه. هر وقت چیزی میگه که نباید می گفت زبونشو گاز می گیره. وقتی از گورستون رد میشه نفسشو حبس میکنه و به نظرش عدد 13 نحسه. خلاصه آدمهای خرافاتی کارای بیخود زیاد می کنن. اما بزنم به تخته من اصلا خرافاتی نیستم.

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یشاپیش همه باران هابه دیدارت می آیم
بی چکمه و بی چتر
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا ، دلی و دیگر هیچ !

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نگاه می کنم! این منم که در این نقطه از تاریخ ایستاده ام و به پیوند دو دست نگاه می کنم. و دلم می تپد. بغض است که امانم را می برد و اشتیاق که در سینه ام پرپر میزند. این عید من است. درست در لحظه ای که عشق تحویل می شود و دو دست، دو دوست زمان را ورق میزنند. من اینجا ایستاده ام، تنها نگاه می کنم. دل به دریا که نه، دل به برکه ای می سپارم که شاهد این ماجراست. برکه هم نبودم تا پیوند دو اقیانوس را در ساحلم احساس کنم. دو اقیانوس ، زیر آسمانی که تا ابد ادامه دارد و این منم که در این نقطه از تاریخ ایستاده ام و در لحظه ی پیوند دو اقیانوس غرق میشوم.


احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آقا بزرگ خیلی مهربان بود. مثل همه ی پدر بزرگ های دنیا، اخلاق و عادتهای خاص خودش را داشت. شاید همین اخلاق خاصش بود که همه ی فامیل را شیفته ی خودش کرده بود. مثلا همه می دانستند ظهر روزهای عید، ناهار، مهمان خانه ی آقا بزرگ هستند. حالا می خواست عید نوروز باشد یا هر عید دیگری. آقا بزرگ همیشه به همه از کوچک تا بزرگ عیدی میداد. از اسکناس تا نخورده ی لای قرآن که رسم قدیمی ها بود گرفته تا مداد و خودکار و دفترچه های زیبا و دوس داشتنی. اما آقا بزرگ عید غدیر را جور دیگری دوست داشت. پیرمرد انگار روزهای عید غدیر جوان تر میشد. سرزنده تر و شوخ تر. اصرار داشت که از صبح ، همه در خانه اش باشند و صبحانه را دور هم میل بکنند. خودش نان و سبزی تازه می گرفت . حواسش هم به همه چیز بود. اینکه کدام نوه اش چه خوردنی را بیشتر دوست دارد. ما که می رسیدیم همه چیز حی و حاضر بود. خلاصه اینکه روزهای عید غدیر رنگ و بوی دیگری داشت. و عیدی های آقابزرگ هم ویژه تر از همیشه بود. یک دیوان حافظ جلد چرمی، هدیه ی عید غدیر. حالا سالهاست که از آسمانی شدن او می گذرد. اما من صبح هر عید، آخرین عیدی ام از آقا بزرگ را از روی طاقچه برمیدارم. فاتحه ای برایش می خوانم و انگار با او زمزمه می کنم :
ساقیا آمدن عید مبارک بادت / وان مواعید که کردی نرود از یادت




حمیدرضا آذرنگ
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مرا که میشناسی
برای همه ی باران ها و همه ی بیابانها
حرفی دارم!
برای همه ی دانه ها، همه ی ریشه ها
که سر در می آورند و
از حرفم سر در نمی آورند
مرا که میشناسی
رشته رشته می کنم آفتاب را
برای همه ی خانه ها، برای همه ی خاطره ها
دراز بکش، پشتت بر زمین باشد و
نگاه کن به نقطه ای نا معلوم
همه ی پرنده ها همین گونه متولد می شوند
همه ی شعر ها همین گونه شکل میگیرند.


رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیال حضور تو، خنکای دنج سایه ای است در ظهر تب دار و عبوس بی تفاوتی و گریز که حتی دمی ایستادن و نفس تازه کردن در آن به تمام باد های خنک پاییز می ارزد. نمی دانم مرز بودنت در چشم رویای من و نگاه خیس این پنجره، کجای این همه بی قراری گم شد که با هر باران از راه می رسی و صدای قدم هایت تمام کوچه پس کوچه های انتظار مرا پر می کند اما تا سر بر می گردانم بر باد می روی. و باز من می مانم و این صندلی غبار گرفته و آن خیابان چشم به راه که منتظر است تا تو یکی از همین غروب ها با سایه سنگینت روی آفتاب را کم کنی. من می مانم، جامانده در لحظه شکفتن هزار شکوفه اردیبهشتی، در طلوع هزار ستاره شهریوری، در بارش هزار شهاب آرزو زیر طاق آسمان پاییزی، در رویاهای هزار دانه سبز خواب آلود مدفون زیر برف. با این همه، هنوز فال های روشن و خواب های پر شگون، خبر از رسیدن مسافر سر به هوایی می دهند که به جستجوی گندمزاری دور راه به رویاهای من باز کرده است. من به رویاهایم ایمان دارم.


الهام عادلی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیلی وقت است اینجا روی این سکو نشسته ام. به حرکت پاهایم نگاه می کنم. به کتانی نوئی که فقط برای امروز خریده بودم. لبخند هایم را جلوی آفتاب بعد از ظهر پهن کرده ام تا خشکشان بزند تا وقتی از راه می رسی برای استقبال از تو حداقل همین لبخند ها را در چنته داشته باشم. بگو دوستم داری. راه دوری نمی رود. دوستت دارمت همین جا روی همین سکو کنار من می نشیند و جُم نمی خورد. چشم بر نمی دارد از من، از تو و از این بیداری رویایی.
حواسم به همه چیز هست. به حرف های بی هوای خودم و به نگاه های گیج تو. چه معجون جذابی ساخته ایم، این طور نیست؟ بگو دوستم داری. هیچ چیز عوض نمی شود فقط یک سری کلمات از تو به من می رسند. یک سری کلمات ساده که در قالب یک جمله ساده تر معجزه عظیمی می کنند. معجزه ای که قدرتش صد برابر بیشتر از این جمله های در هم و بر همی است که مدت هاست برای امروز آماده کرده ام. اما همین الان پیش پای تو رشته تمام آنها از دستم در رفت و معلوم نیست حالا کجا نشسته اند و ما را تماشا می کنند. پس حالا که من حرفی برای گفتن ندارم تو معجزه کن و بگو دوستم داری.


مهدی بقاییان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ای سپیده دم، ای خورشید، یاری کن تا امروز را بسازم. امروز... فقط امروز. فقط امروز برای ساختن دنیا کافیه. تو را هرگز شگفت زده ندیدم. تو برتری داشتی بر همه چیز. تو ابدی بودی و همه می دونستیم که تو همه چیزو میدونی. و ما در جستجوی تمام راه ها و دام ها بودیم تا تو را از راه به در کنیم. آیا این راسته که آدمی از عشق می میره؟ شاید... پاسخ رو بعد ها فهمیدم. بعدها... وقتی که عاشقت شدم. اگر فرصت بود، کیمیای تو، من را طلا می کرد. اما فرصت نبود. تو رفتی. من طلا نشدم و کسی راز کیمیای تو را نفهمید.

شهره سلطانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن. دارم کم کم این فیلم را باور می کنم. و این سیاهی لشکر عظیم، عجیب خوب بازی می کنند. در خیابان ها، کافه ها، کوچه ها، هی جا عوض می کنند و همین که سر برمی گردانم صحنه بعدی را آماده کرده اند. از لا به لای فصل های نمایش، بیرونم بکش. برفی بر پیراهنم نشانده اند که آب نمی شود. از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم. نشد. و این آدم برفی درون، که هی اسکلت صدایش می کنند، عمق زمستان است در من. اصلاً از عمق تاریک صحنه، پیدایم کن. از پروژکتور های روز و شب، از سکانس های تکراری زمین خسته ام. دریا را تا می کنم می گذارم زیر سرم. زل می زنم به مقوای سیاه چسبیده به آسمان و با نوار جیر جیرک به خواب می روم. نوار را که برگردانند خروس می خواند. از توی کمد هم شده پیدایم کن. می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند یا گلوله ای در سرم شلیک و بعد بگویند: خب نقشت این بود!



علی سرابی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ماه کامل شده بود. تصویرش افتاده بود روی آب های آرام دریا. و ماهی چقدر ساده لوح بود. خوشحال، این سو و آنسو می پرید. فکر می کرد باله های کوچکش را تکان داده و پر کشیده تا آسمان. فکر می کرد حالا دستش به ماه می رسد. نمی دانست ماه، این روشنایی بزرگ و مغرور، آسمانش را با هیچ کس و هیچ چیز قسمت نمی کند. ماهی خوشحال بود. شاید هم فکر می کرد ماه امشب مهمان دریای اوست. اما باز هم خیالاتی شده بود. ماه، عروس آسمان شب بود و ماهی فقط با یک حرف بیشتر از او به قعر دریا تبعید شده بود. یعنی همین یک حرف، زمین تا آسمان بین ماه و ماهی فاصله انداخته؟! شاید روزی ماهی هم ساکن کهکشان بوده. هرچه که هست از حال و روزش پیداست. همان یک حرف کاری کرده که حالا باید به جای آسمان، این دریا را بالا و پایین بپرد. گاهی همراهی فقط با یک حرف چقدر سنگین تمام می شود.



وحید رونقی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
می گویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم، اما وقتی باران می بارد، چتر به دست می گیری. می گویی آفتاب را دوست دارم، اما زیر نور خورشید به دنبال سایه می گردی. می گویی باد را دوست دارم، اما وقتی باد می وزد، پنجره را می بندی. می گویی و همان را که می گویی، نمی خواهی. حالا دریاب وحشت مرا وقتی می گویی دوستت دارم.



حدیث تهرانی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شب ها که ستاره هم فرو خفته است
گلهای سپید باغ بیدار اند
شبها که تو بی بهانه می گریی
شبها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره ها نمی دهی پرواز
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شبها که نسیم هم نمی آرَد
از دره مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچه تو بیدارند
گلهای سپید باغ خواب آلود
شبها که تو عاشقانه می خوانی
شبها که چون اشک تو نمی تابد
یک شعله در این گشادِ چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هرش
گلهای سپید باغ بیدارند
شبهای دراز بی سحر مانده
شبهای بلند آرزومندی
شبهای سیاه مانده در آغاز
شبها که تو عاشقانه می خوانی
شبها که تو بی بهانه می گریی
شبها که ستاره هم فروخفته است
گلهای سپید باغ بیدارند
جان تشنه صبح روشنی پرداز



بابک حمیدیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
همیشه شب ها دلشوره عجیبی می گیرم. دیروز زن فالگیر می گفت طلسم است. اما راستش را بخواهید من به این چیزها اعتقادی ندارم. طلسم، جادو... همه اینها خرافات است. اما این دلشوره ها بی علت نیست. پس چرا من هرچه فکر می کنم دلیل خاصی برایشان پیدا نمی کنم؟ دلیل خاص... چه حرف کودکانه ای زدم. یعنی این فاصله که بین من و توست دلیل خوبی نیست؟
دلشوره دارم. نکند گم شده باشی. باز از آن حرف ها زدم. تو که گم شدنی نیستی. حرفم را پس می گیرم. نکند گم شده باشم. بله، گم شده ام. خیلی وقت است که گم شده ام. تو آرام بخش تمام این دلشوره های منی. هیچ جادو و طلسمی هم در کار نیست. همین فاصله، همه چیز را خراب کرده. باید از همان اول یاد تو می افتادم. تو آرام بخش تمام این دلشوره هایی.
دیدن ستاره های آسمان شب، شنیدن امواج دریا با چشم های بسته، نفس عمیق، وای خدای من... چه راه هایی که امتحان نکردم برای یک لحظه آرامش و دریغ. یک بار به تو نرسیدم. اما امشب با تمام وجود این فاصله را کم می کنم. تو معنای عمیق آرامشی. من خودم طلسمم را شکستم. جادو باطل شد. من خدا را دارم. حالا دیگر از شب نمی ترسم. از دلهره های گاه و بی گاه خبری نیست. فقط کافی است دستم را روی قلبم بگذارم، یک نفس عمیق بکشم و آهسته با خودم بگویم: الا بذکر الله تطمئن القلوب. او همیشه اینجاست. پس این دلشوره ها برای چیست؟


آرام جعفری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اولین پله، دلشوره داشتم. سلامم می لرزید و دست و دلم بیشتر. اما آمدم. گاهی تو دستم را گرفتی و گاهی شوق دیدار. هرچه بود رسیدم به امشب. به هفت آبان دوست داشتنی که هفتصد و هفتاد و هفت شب از با هم بودنمان می گذرد. حالا نمی دانم به چشم های کدامتان نگاه کنم. نمی دانم اولین سلامم را به کدام آینه بگویم. نمی دانم از کدامین دریچه کوچک به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم. هفت یعنی سلام. هفت یعنی عاشقت شده ام. هفت یعنی من تمام نمی شوم حتی اگر نباشم. حتی اگر خاطره شویم در ذهن عاشقانه آنها که دوستمان داشتند. آنها که دوستشان داشتیم. هفت یعنی ماندنی. یعنی با ما بمانید هرچند دور. با ما بمانید...



احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خانه ی قدیم عمو جان حیاطی داشت به بزرگی یک باغ! میشد لا به لای درختهایش گم شد. از آن خانه های باصفا که الان دیگر فقط در فیلم ها پیدا می شوند. پر از باغچه و گل. دور تا دور تخت های بزرگ با فرش و گلیم های قشنگ. وسط حیاط یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز با یک فواره ی بلند . خانه ی عمو جان محل دور هم جمع شدن همه بود. با مناسبت یا بی مناسبت. از تعطیلات عید و آخر هفته ها گرفته تا تولد و عروسی و خدای نکرده حتی عزا. همه از خدایشان بود که به بهانه ای آنجا دعوت شوند. و با هم دیداری تازه کنند. بهار و تابستان اگر بود همه در حیاط جمع بودند و بساط هندوانه و طالبی به راه بود. و زمستان هم پشت پنجره با فنجان چای به دست ، بارش برف و باران روی شاخه ها را تماشا می کردند. خلاصه روزگاری بود. گرچه بعد ها جای آن باغ قشنگ، آسمان خراش عظیمی ساختند اما سنت دور هم جمع شدن ما همچنان پا برجاست.
حالا از آسانسور بالا می رویم . روی مبل می نشینیم. یا در تراس کوچکی جمع می شویم و از پنجره سیمای شهر را نگاه می کنیم. جای آن خانه ی زیبا خالیست. اما فکر میکنم با داشتن این خانواده ی دوست داشتنی فرقی نمیکند کجای این شهر یا دنیا باشیم. همین که کنار همیم یک دنیا می ارزد.

سحر دولتشاهی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
در زندگی همیشه چیزهای کوچکی ست که بتواند خاطرات را زنده کند. چیزی که بتواند برای ساعتی تو را درگیر گذشته های دور و نزدیک کند و باعث شود آهی از سر حسرت بکشی. یا لبخندی از بابت یک یادآوری شیرین چهره ات را روشن کند. چیزی به کوچکی یک عکس خانوادگی. یک تصویر قدیمی از خانه ی مادربزرگ به همراه تمام کسانی که روزگاری کنار هم بزرگ شدند و پیر شدند. و همین تصویر ساده چه داستان هایی که با خود به خاطرت نمی آورند! مثل قصه ی شبهای عید که همه ی فامیل طبق یک قانون نانوشته قرار میگذاشتند برای یک دور همی ساده و دلنشین که حتما قبل از غروب همگی آنجا جمع شده باشند که بچه ها به پشت گرمی سایه ی حمایت ان خانه ی امید تا می توانستند شیطنت می کردند و آتش می سوزاندند که مشق های فردا و کارهای مانده فراموش میشد. یک سو عطر چای و بخار سماور بلند بود و سوی دیگر حرف ها و سخن های خانوادگی. و نگاه عاشقانه ی مادربزرگ که چه لذتی می برد از دیدن آن جمع و شلوغی خانه. هنوز هم همه دور هم جمع میشویم . کمتر، کم رنگ تر. ، بی صداتر! با یاد کسانی که جایشان خالیست.


رز رضوی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مهم نیست چقدر طول بکشد ولی کافیست خانه را به قصد رفتن ترک کنی تا از همان دقیقه ی اول، دلتنگی بیاید و بنشیند روی طاقچه ی دلت. صبح ها هوایی صدای مادرت شوی و غروب ها به یاد بهانه گیری های پدر بیفتی. نان سنگک و پنیر و هندوانه برایت مفهوم دور همی های عصر تابستان را بدهد و آش رشته و پاییز و جمع هایی که بی تو اتفاق می افتند کلافه ات کند که : مگر میشود، آن هم بدون من!
خاطرات ما لحظه هایی ست که در کنار هم سر کرده ایم. در خانه، در کوچه هایی که خانه های مهربان ما را به هم پیوند می زنند، شهرهایی که مردمش مثل ما نگاه میکنند و یک استکان چای داغ که بهترین بهانه برای دور هم جمع شدن در یک 5شنبه از جنس آبان است. ما عطر خانه مان را با هیچ چیز عوض نمی کنیم.


منصور ضابطیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
در راهروهای دراز، همکارانم درجا زنان به هم می رسند
با آنها پنجره های بسته و هوای 25-20 درجه را شریک بوده ام
همکارانم درجا زنان به هم می رسند و داوری میکنند:
او ازین به بعد چطور زندگی خواهد کرد؟
بدون مرخصی سالانه،
بدون قهوه ی ساعت 10 صبح،
بدون رئیس!
دارم به فصل ها برمیگردم
هنوز همان 4تا هستند
علف ها هنوز از سبزینه شان می خورند
باد پر از گذر نیزه است
دیروز به سردردم قول داده بودم
یکی دوتا آسپرین بخرم
هنوز وقت دارم
فردا بعد از ظهر هم
مال من است
سرشار از مکث های وقار آمیز شده ام
فردا بعد از ظهر هم
مال من است
در شهر قدم می زنم
در شهر قدم زدنی، بی مقصد!


رشید کاکاوند

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فردا تازه از راه رسیده . شاید هنوز پشت در است و فرصت در زدن پیدا نکرده. امشب با هم 777 شمع روشن را با یک نفس خاموش کردیم و سر آن داریم تا 7 شمع تازه بیفروزیم و به اعتبار این همه همراهی و عشق باز هم با یک نفس خاموشش کنیم. دلخوشی یعنی همین! همین که دنبال بهانه ای بگردیم که به کسی بگوییم دوستت دارم. منتظرم باش! زود برمیگردم. بگوییم خدا نگهدار و بدانیم فردا درست در همین لحظه کسی در انتظارمان است.

احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لبِ تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان ، آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن، عقاب را
حتی اگر نباشی می آفرینمت
چنان که التهاب بیابان ، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی، چه نیازی، جواب را!


نیلوفر لاری پور
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صبر می کنم تا روزها و هفته های گمشده ام را از این ستاره ها پس بگیرم. مدت ها منتظر چنین فرصتی بودم اما تا تو بیشتر از هفتاد سال نوری فاصله داشتم. حالا نفس به نفس حضورت را کنار خودم حس می کنم. هفت قدم به سمت تو بر می دارم و تو باز هم بی قرار حضور منی. لبخند می زنی و لبخند هایت یکی از عجایب هفتگانه است. من چه بیهوده بهانه می گرفتم. حالا تا می توانی موعظه ام کن. من که محو تماشای تو اینجا نشسته ام و حیرانم از اینکه این هفته ها را دور از تو چطور گذرانده ام. شاید اگر هفت شبانه روز هم از تو بگویم باز هم یک دنیا حرف برای گفتن است که ناگفته مانده. یک، دو، سه... اگر تا هفت بشمری عاشق می شوی. نترس. این ابتدای ویرانی است. هفت شبانه روز است که در کوچه، باد می آید.


نازنین کریمی


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از کودکی همیشه فکر می کردم که پشت همه اعداد، داستانی نهفته است. این که پلاک خانه ها فرد است یا زوج حتماً روی حسم به آنها اثر می گذاشت. فرد ها را همیشه بیشتر دوست داشتم. شاید چون روزهای خوب هفته فرد بودند. مثل پنجشنبه های خوب که فردایش تعطیل بود و یا سه شنبه های طلایی. یا اینکه پلاک ماشین ها چه جوری است. چند عدد فرد دارند. یا مثلاً اسمم شماره چندم لیست است. اگر عدد خوبی بود همیشه خوش شانسی می آورد. مثلاً هفت. اصلا انگار این عدد جادویی بود. پلاک خانه قبلی مان که هفت بود همسایه هایمان هم خوب بودند. خانه مان هم دوست داشتنی تر بود انگار. یا ماشین قدیمی پدرم، آنکه پلاکش دو تا هفت خوشگل داشت، چه مسافرت های خوبی ما را برد. همه اش شده خاطره های خوب. یا آن سال که در مدرسه، اسمم شماره هفتم لیست بود انگار معلم هیچ وقت اسمم را در لیست نمی دید که سوال های سخت از من بپرسد. از حق نگذریم، سه هم عدد خوبی است. هرچه باشد آن هم فرد است. وقتی چیزی را سه بار تکرار می کنم حس خوبی دست می دهد. بعد ها از ترکیب این عدد های خوب هم احساس خوبی داشتم. اینکه محل کارم در خیابان سی و پنجم بود. اینکه شماره موبایلم سه تا عدد پنج داشت. اینکه روز هفتم هر ماه همیشه اتفاق جالبی می افتاد. اگر روز هفتم ماه هفتم بود که دیگر عالی می شد. حداقلش یک حس خوب است که هیچ وقت تکراری نمی شود. هفت عدد مقدس و دوست داشتنی ای است. این عدد همیشه برایم می ماند. گاهی سه بار تکرارش می کنم تا از خوبی اش مطمئن شوم. هفتصد و هفتاد و هفت.

کوروش سلیمانی



 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مگر می شود از هفت سالگی تا هفتاد سالگی مدام جریمه شد؟ نه. هرگز جریمه هایم را کامل ننوشتم. ولی به راحتی یک دانش آموز ناخلف، حرص معلم ها را درآوردم. جریمه که می شویم یادمان می آید چقدر قیافه هیجده بهتر از بیست بود. یا چقدر صدآفرین بهتر از هزار آفرین بود. چقدر اخراج از کلاس کیف می داد و چه بازیگوشی هایی در حیاط مدرسه منتظر ما بود. مگر می شود از هفت سالگی تا هفتاد سالگی جریمه شد؟ و جواب این است: وقتی قانون ها تو را نادیده بگیرند و تو قانون ها را، احتمال جریمه بالاست.

بهروز پناهنده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
روز من با تو آغاز می شود با تو به نیمه می رسد و با تو پایان می یابد. باشی یا نباشی، این روال سال های مدام من است. با تو حرف می زنم. تو را نگاه می کنم. گاهی در آینه، گاهی در قاب. گاهی در میان یاس های سفید آب. تو را می نشانم بالای تمام شعر ها. به جای همه داشته ها و نداشته ها. روز و شب من با تو آرام می گیرد. پس صدایت می زنم و به تو سلام می کنم.



محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بیایید بیایید که گلزار دمیده است
بیایید بیایید که دلدار رسیده است
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیر کشیده است
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده است
همه شهر بشورید چو آواز در افتاد
که دیوانه دگر بار ز زنجیر رهیده است
چه روز است و چه روز است چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده است
بکوبید دهل ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقل است که جان نیز رمیده است

محسن بهرامی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دست هایم را بالا می برم و می گویم تسلیم. از این به بعد این تو و این تمام دارایی من که همین خیابان است. خیابانی که تا دیروز با خیال تو خاطره می ساختم و با خودم پیمان بسته بودم هیچ وقت از آن دست نکشم تا روزی که این خاطره ها، راهی به سوی واقعیت پیدا کنند. اما از تو چه پنهان انگار پیمان کاران از پیمانی که من با خودم و با این خیابان بسته بودم خبر نداشتند. همین دیروز خیابانی را که به نام تو زده بودم را بستند و نوشتند: کارگران مشغول کارند.
حالا راهی نیست تا پا روی رد پایخاطره هایت بگذارم.پیمان کاران، تمام رد پا ها را کنده اند. می خواهند سنگ فرش های جدیدی برای این خیابان بگذارند. حتی شنیده ام که قرار است درخت ها را قطع کنند. می خواهند تمام گذشته را از تن این پیاده رو ها پاک کنند. اما نمی دانند هنوز عده ای هستند که در روزهایی زندگی می کنند که هنوز اتفاق نیفتاده. لابد خیال می کنند اگر این سنگ فرش ها عوض شوند من، تو و تمام رویاهایم را از یاد می برم. خوش خیال اند. مگر نه؟
پیمان کاران از پیمانی که من با این خیابان بسته ام بی خبرند. دست هایم را پایین می آورم. نه...نه... من تسلیم نیستم. بگذار آنها سنگ فرش ها را عوض کنند. من هم از فردا با کفش های جدید به این خیابان می آیم و رد پاهای جدیدی می سازم. اما رد پاهای تو را که زیر این سنگ فرش ها گم شده اند از کجا پیدا کنم؟



مهرداد صدیقیان
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شب های بلند، سرمای عجیب و حضورمان کنار همدیگر که مطمئنم پشتوانه ای است برای گذراندن همین شب ها. می خندی، می خندم و دنیا می شود همین چهار دیواری کوچک که ما را در خودش جای داده. دیگر چه چیزی از خدا بخواهم. جز همین که خنده هایمان ابدی باشد. بیرون از این در غوغاست. بیا این خانه را به اندازه این جهان، بزرگ تصور کنیم. آن بیرون هر خبری که می خواهد باشد، باشد. ما اینجا به سایه های هم تکیه داده ایم و چای می نوشیم. روزها را هم یکی پس از دیگری رد می کنیم. فقط باید فکری بکنیم به حال پنجره باز این خانه. چشم بد از این خانه دور. اصلاً بگذاریم پنجره همچنان به سخن چینی اش ادامه دهد. بگذار در خیابان بچرخد و شایعه های تازه بسازد. بگذار باز هم خنده هایمان را به گوش این و آن برساند. اصلاً بگذار همه بدانند که دنیا به اندازه با هم بودن هایمان شده. اندازه همین چهره های آشنای تا همیشه. وقتی می خندی، وقتی می خندم، وقتی می خندیم. حالا بیا و ثابت کن دنیایی بیرون از این خانه وجود دارد. من که می گویم تمام استدلال هایت اشتباه است. دنیا همین جاست وقتی همه ما کنار همیم. پس بخند.


بهار کاتوزی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نگاهش می کنم که مبادا ذره ای از آن کم شود اما تمام قد ایستاده و از جایش تکان نمی خورد. گاهی تلنگری می شود برای روح سرد و یخ بسته من تا دوباره دوستت دارم را فریاد بزنم و در آغوش یک عکس یادگاری دیگر کنار خانواده، خودم را به ثبت برسانم. هنوز دور هم جمع می شویم. هر شب پای همان سفره. هنوز هم جسته و گریخته، این خاطرات تکرار می شوند و عطر خوش بودنمان کنار هم لا به لای این ثانیه های بی هدف سرک می کشد اما چقدر حیف که این روزها کم تر وقت می کنیم برای ثبت با هم بودن هایمان. قبول داری؟ بعضی عکس ها شبیه دوستت دارم می شوند و وقتی قابشان می گیری انگار در یک چهار چوب مسخره حبسشان کرده ای و نمی گذاری پایشان را فراتر از آن قاب بگذارند. در واقع عکس ها ثبت کنندگان بی رحمی اند. با هم بودن ها را برای همیشه نگه می دارند تا مواقع دلتنگی که سراغشان را می گیریم، مدام آن لحظه ها را به رخمان بکشند. شاید برای همین است که این روزها کمتر از با هم بودن هایمان عکس می گیریم. خوب باور کرده ایم این لحظه ها همان تکرار نشدنی هایی هستند که قرار است خاطره شوند.

محمد حسین امیدی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هر جا بروی باز به من برمی گردی. به خیال باران و رویاهای روشنم، به چشمهایی که بی منت به راه تو مانده اند و دست هایی که برای آرزوهای تو رو به آسمانند. هر کجا که باشی باز هوش و حواست با من است با دلی که به اندازه ی دوست داشتن تو بزرگ است و قلبی که نبضش با نفس تو می زند. هر چقدر هم که دور بروی ،فاصله به قدر یک صحرا و یک دریا هم که باشد از من دور نمی شوی. همین است که می شود این همه دلتنگی را تاب آورد و آن همه فاصله را از یاد برد.
تمام اینها معجزه ی محبت است، اعجاز عشق!




میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز


نماز آیات می خوانم هر روز از هراس ندیدنت. وحشتی دارد نبود وحشیانه ترین انقراض تاریخ . و این که گفتم توصیف نبودِ چشمانت بود. بانو جان! بانو! در کرانه ی آسمان وقتی ابرها به لجبازی از رنگ ها در هم می پیچیند برای من لبخند بزن و بگذار در قاب چشمانم عکسی از تو بگیرم کنار ابرها. انگار ایستاده باشی تا با آسمان، عکس دسته جمعی بگیری و چه سنگین میشود چشمانم بعد از این قاب. و مدام... مدام خواب به چشمم می آید که تو را بیاورد که داری می خندی، می دوی و من به آسودگی نگاهت می کنم و چه عالی میشود بدانم نه کسی منتظرت هست و نه کسی منتظر خنده هایت.
نماز آیات می خوانم هر روز از هراس ندیدنت!




کامران تفتی


 

Similar threads

بالا