گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

paisa

کاربر بیش فعال
[FONT=georgia, times new roman, times, serif]یه وقتایی هست ...
نه "گریه كردن" آرومت میكنه ..

نه "نفس عمیق" ...

نه "یه لیوان آب سرد"...

نه "داد زدن" ...

یه وقتایی هست كه

فقط

نیاز داری ،

بـــــــــمــــــــــیــــــــــــرِی ...

همین ..!
[/FONT]
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدانی فلسفه‌یِ تلاش‌هایِ بی‌وقفه‌یِ بعضی از آدم‌ها چیست؟!
بعضی وقت‌ها آدم می‌داند اگر جلو برود و پا پیش بگذارد زخمی می‌شود.
می‌داند رابطه‌اش انتهایِ خوبی ندارد!
اما می‌خواهد برود.
برود که شکست بخورد...
نه که از درد و رنج خوشش بیاید نه!
هیچ کس درد کشیدن را دوست ندارد؛
اما می‌خواهد "قانع" شود.
می‌خواهد زخمی شود.
که بفهمد تلاشش را کرده است.
از جانش مایه گذاشته!
که بفهمد مُهرِ نشدن خورده است بر رابطه‌اش!
مُهرِنرسیدن!
که بفهمد دستِ خودش نبوده است.
که بفهمد نمی‌شود؛ شدنی درکار نیست.
گاهی وقت‌ها آدم باید زخمی شود!
تا بفهمد خیلی چیزها را...
گاهی اوقات دردها "مرهمِ" درد می‌شوند.!
و خدا می‌بیند این همه تلاش را!
و شاید معجزه نازل بشود.
و بهم برساند آدم‌ها را.
به همانی که می‌خواهند...!

👤 #زهی_حیدری
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ی روزهایی ادم فکر میکند چقدر تنهاست
اما مدتی میشه دیگه خودم تنها نمیدونم
هر چند گاهی این حس سراغم میاد ولی وقتی فکر میکنم میبنم خانواده و دوستانی دارم که براشون بودنم ارزشمنده پس دیگه حس تنهایی نمیکنم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دوم سوم راهنمایی یه کتابی خوندم از خانم سیمین دانشور خاطرم نیست اسمش چی بود
ولی دختر توی داستان هنر می خوند و از دانشجوهای خیلی مستعد بود
واسه همین خاطر با استاد سالخورده اش رابطه نزدیکی داشت و به خونه ایشون رفت و آمد می کرد و با خانواده اشون آشنا شده بود
اگه درست یادم بیاد اسمش هستی و بود به آدمی به اسم سلیم علاقمند شده بود
تو این داستان یه پارتی واسه من خیلی مهم و موندگار شد
جایی که مادرهای بچه ها می خواستند فال قهوه بگیرند و هستی در جواب پرسش سلیم که پرسید تو چرا همراهشون نمیشی گفت: من اعتقادی به این چیزها ندارم، سرنوشت هر آدمی رو خودش میسازه..
و چیز دیگری که واسه من یه رویا شده بود شدن یه دانشجوی قوی بود که با استاد درس مورد علاقه رابطه خانوادگی و صمیمی پیدا کنه
دوست داشتم نشست و برخاست با آدم های بزرگ رو آدم های پخته و فهیم رو..
در مورد دومی.. همون ترم اول سوختم، فهمیدم اینا همش یه رویاست یا حداقل واسه زمان های گذشته.. حالا دیگه هیچ کس اهمیتی واسه کسی که دوست داره روحش رو پرورش بده قائل نیست.. آدما و دید و نگرششون به موضوعات دیگه ای منعطف شده...
ولی اولی.. رفتم که بسازم.. اما خیییییلی خییییلی نابلد تر و بی تجربه تر از این حرفا بودم.. اشتباهی ساختم
ساختم.. ولی نه اون چیزی رو که منو خوشحال می کنه..
ساختم ولی با هر رج یه لایه هم به لایه های پیله ای از جنس تنهایی که به دور خودم تنیده بودم اضافه کردم..
ساختم ولی.. بد ساختم
حالا کار به جایی رسیده که میگم کاش جای این ساختن ها مراقب آوار نشدن خودم بودم..
ولی اون کتاب و حسرتش همیشه با منه..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام

در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...

یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام

باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند

هرچه می دوم
با گمان رد گام های تو
گم نمی شوم

راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!

قیصر_امین_پور
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
سال ها می گذره تا آدم از کودکی به نوجوانی و از نوجوانی به جوانی و در آخر پیری برسه..
اما بعضی اوقات فاصله این رسیدن ها یا خیلی زود طی میشه و یا خیلی دیر..
عهد کردم اگر روزی مسئولیت کودکی به عهده من افتاد هرگز نگذارم کودکیش رو سریع طی کنه و زودتر از موعد وارد دنیای بزرگ سالان بشه..
امان از آدمی و سرشت پیچیده و افکار مبهم و در همش..
امان از روزگار و پستی و بلندی ها و بازی های بی رحمش..
امان از وقتی آدمی برسه به جایی که خیلی چیزا راضیش نکنه قبل از چشیدن و تجربه کردنشون حتی ازشون گذشته باشه و دلزده بشه..
اون موقع دنبال یک چیز ناب می گرده غافل از اینکه که ناب ها، نایاب و کم یاب هم هستند..
درست اینجاست که آرامش از وجودش پر میکشه حتی... اگر ظاهر و منشی سراسر آرامش داشته باشه..
وجودی متلاطم.. دلی همواره تنگ و بیقرار.. و چشمی منتظر و جست و جوگر که هرگز آرام جانی به خود نمی بیند.


دلم یک کلبه می خواهد...

درون جنگل پاییز...

به دور از رنگ آدم ها

من و آواز توکاها...

من و یک رود...

من و یک کلبه ی پر دود...

من و چای و ،کتاب حافظ و خیام...

به دور از ننگ،به دور از نام

چه غوغایی،چه بلوایی

بسان برگ...

که از شاخه جدا گردد....

درون من پر از شورش،پر از فریاد...

درون جنگل پاییز...

دلم یک کلبه می خواهد..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
آدم دلش می خواد یه خونه قدیمی که دور تا دور حیاطش و باغچه های گل گرفته و یه حوض آبی با کلی ماهی گلی داخلش و یه عالمه گلدونهای شمع دونی و شب بو دور تا دور همون حوض آبی داشته باشه
که شبها بره تو حیاط و آب بپاشه و با یک نفس عمیق عطر کاهگل خیس خورده رو با بوی شب بو ها بکشه به ریه هاش..
فکر می کنم یکی از دلایل گرایش آدما به بافت قدیمی و سنتی وجود همون مهر و محبت خالص و بی ریای قدیمیا بین بند و پِی اون خونه ها باشه..
آدمیزاد هرچند که دوربیوفته از خصلتا و عادات قدیمیش اما باز هم ته تهش دنبال اصلش می گرده..
قدیما همه چیز اصیل و ناب و خالص بود..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
من از رگبار هزیان در شب پائیز می ترسم

از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم

به شب تندیسهایی دیدم ازتاریخ شمع آجین

به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم

برایت آنقدر از گزمه های شهر شب گفتم

کز این همسایگان، از سایه خود نیز می ترسم

حقیقت واژه تلخیست در قاموس ناپاکان

من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم

نمیترسند از ما و من این تاراجگر مردم

به تاراج آمدند این ناکسان برخیز می ترسم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
من از هجوم رنگها دگر به خاک رفته ام
در انتظار سنگها ز غصه اب رفته ام
من از درنگ ارزو فدای غصه ها شدم
ز قصه های بی کسی به اين سراب رفته ام
دلم ز جنس اب بود کنون به رنگ اتشم
خمار چشم من نيم شراب ناب رفته ام
من از تولد زمان کنون فنايم ارزوست
به ماهتاب و افتاب دگر به خواب رفته ام
کنون منم چو اسمان هوای اشک دارم و
به ياد ان يگانه يار شب رباب رفته ام
منی نبوده و نبود که از تو پر کشيده ام
به تو نظر نموده ام ولی ز ياد رفته ام
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی

 

*M.A*

کاربر بیش فعال
خیلی خسته ام ولی الان وقته خسته بودن نیست فقط یکم دیگه باید تحمل کنم تا نتیجه زحمتام رو بگیرم
همه اش فکر می کنم آدم نباید یه جایی رو زیادی باشه‌ احساس مزاحم بودن می کنم کلا حسه خوبی ندارم
همین باعث شده اگه مهمان میشم زود تر از همه قصد رفتن کنم
اگر جایی عضو میشم برای مدتی غیر فعال بشم
یا اگر با کسی هم کلام میشم خیلی زود مکالمه ام رو خاتمه بدم..
آدمیزاد که از فولاد نیست احساس داره دلش سکنی و آرامش می خواد
دلش خاکی می خواد برای بذر شدن و شکوفه دادن
مغرورترین آدم ها هم به منبعی برای آرامش گرفتن و به آسایش رسیدن نیاز دارند حتی اگر هرگز چنین چیزی رو در طول عمرشون نشون ندن
ولی همیشه به دنبال یک نقطه اتکا و آرامش هستند..
خستگی گاهی روح آدم رو درمی نورده مثل خوره ذره ذره روحت رو می خوره و شادابیش رو به یغما می بره
این خستگی که میگم خستگی تن نیست.. بلکه چیزی ورای اون و خستگی روح آدمه
از خستگی روح اگر حرف میزنم می خوام به سختی پهن کردن بساط آرامش برسم به دنیا و.. هزار رنگیش و... احساسات و زیبایی هایی که دیگه از نوع ناب و پاکش خیلی خیلی کم یابِ
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
گفتی چه خبر؟
از تو چه پنهون خبری نیست..
در زندگی ام غیر زمستان اثری نیست..

حالا نکه بهار و پاییز نباشه( تابستونو دوست ندارم)
هست ولی از بعضی جوانب زمستان کنگر انداخته..
گفتم کنگر دلم هوس ترشی کنگر کرد!
چرا اینا تموم نمیشه پس.. فردا رو بگو نامه.. کتاب.. بیمارستان..من..له لهم
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كاش می شد لحظه ها را پس گرفت
عشق های بی صدا را پس گرفت

يا ورق زد كودكی را باز هم
روزهای با صفا را پس گرفت

روی بودن يا نبودن خط كشيد
لطف بی حدّ خدا را پس گرفت

بار ديگر يك غزل را كوك كرد
قصه های آشنا را پس گرفت

انتهای عشق را ول كرد و رفت
ابتدای ماجرا را پس گرفت

پرسه زد در كوچه ی ديروزها
باز آن حال و هوا را پس گرفت
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دنیا و داشته و نداشته اش رو که روی هم بریزی، تهش هیچی دستت و می گیره.. پوچِ پوچ
موندم.. فکری ام.. برای پوچی و اینهمه دویدن ؟
چی می شد این سنجش این امتحان اینطور بد نمی سوزوند
آخه می دونی درد کجاست؟
اونجایی که می خواد بهمون اثبات کنه که تو اینی.‌. اگر بهت فرصت نداده بودم می گفتی نه.. تو امتحان نکردی ببینی من اینی که میگی نیستم
اما همین درده.. همین دنیا.. آخرش میشه تف سر بالا
بگی بد بود.. میگه تو که می گفتی من به از اینم خب پس چرا نکردی.. نساختی..
بگی خوب بودم که، سر خودت و خودش و شیره مالیدی که اینم جزو محالاته..

امان از ما..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
عطر نم بارون و
صدای استاد اصفهانی و
یه دل پر حرف..
شاعر هم که نکنه آدم رو
بلاخره به حرفش بیاره
به نوشتن نگفته ها و تصور ندیده ها..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تو دریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
سعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سنگی که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
یه شعرایی می ارزند بدی با خط خوش بنویسنشون بزنی به دیوار اتاقت
..

که ام؟ در وعده‌گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی
میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی

چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا!
که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی

من از صدها تَرَک در پای بست خانه آگاهم
دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی

به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می گردی
به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می کوشی

فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی
دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
این فقط یک شعر نیست..

...

"گرگ"ام و دربدر خصلت "حیوانی" خویش
ضرر اندوختم از این همه "چوپانی" خویش

تا نفهمند "خلایق" که چه در "سر" دارم
سالیانی زده ام "مهر" به "پیشانی" خویش!

منم آن ارگ! که از خواب غرور انگیزش
چشم واکرده "سحرگاه" به ویرانی خویش

رد شدی از بغل مسجد و حالا باید...
یا بچسبیم به "تو" یا به "مسلمانی" خویش

گاه دین باعث دل "سنگی" ما آدم هاست
"حاجیان" رحم ندارند به "قربانی" خویش

توبه گیریم که بازست درش! سودش چیست؟!
من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!

مهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم
سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دل که تنگ است کجا باید رفت ؟
به در و دشت و دمن ؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت..
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
از يك جايى به بعد
خودَت "اضافى" بودن در رابطه را احساس ميكنى!
گاهى زمين و زمان دست به دست هم ميدهند
تا حالى ات كنند،
كه ببين "فلانى"
از اين جا به بعد،
بود و نبودِ تو
فرقى به حالِ مخاطبت ندارد كه ندارد!
بودنت فقط
روز به روز تو را كوچك و كوچكتر ميكند
"ماندن" خوب است
"جنگيدن" عاليست
"ساختن" فوق العاده ست
اما "غرور" ات از همه ى اينها مهم تر است!
#علي_قاضي_نظام
📃
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
میگن دلتو بزن به دریا
من میترسم غرق بشم
می ترسم همه چیزو ببازم
میگن عمرت دیگه برنمی گرده
من باید دلو بزنم به دریا؟؟
خسته ام روحم داره پیر میشه
میگن این همه سال
یعنی باید دلو بزنم به دریا؟؟
به آب که خواستی بزنی باید لباساتو از تنت جدا کنی
یعنی باید خواسته هامو بریزم دور؟؟
یعنی دلو بزنم به دریا؟؟
من خسته شدم از بس تو ساحل مقاومت کردم و از پشت مدام گفتند دلتو بزن به دریا

من باید دل و بزنم به دریا؟؟
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
آدم جسور اونی نیست که میزنه به دل خطر
آدم جسور اونه که وقتی ببینه یه جایی بودنش اضافیه خودش شال و کلاه میکنه و میره
ادم جسور خنده هاش بلند میکنه
ادم جسور بدون ترس نخواستن میگه دوستت دارم
ادم جسور هیچ وقت با احساسات هیچ کس بازی نمیکنه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا